فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱ -


بخش ششم

جبرائيل گفت...

كسى كه گويد آن دو همزادند سخنى بيهوده نگفته است...

همانند دو خرمابن بودند شكوفه برآورده، با يك ريشه و دو تنه...

زيستگاه، همان زيستگاه...

رستنگاه، همان رستنگاه...

نژاد، همان نژاد...

ميوه ها، همان ميوه ها...

ميراث فكرى در حوزه ى زندگى بشرى همان ميراث فكرى...

خدا كوچكترين آن دو را با پذيرفتن اسلام ارج بخشيد. وى در برهه ى كوتاهى پس از راهنمايى شدن همتاى بزرگتر خود به راه راست، دين خدا را پذيرا شد. از آن پس هر دو به يكديگر همانند شدند، يا نزديك بود كه همانند شوند. تفاوت آن دو با يكديگر تفاوتى بود ناچيز در سن، كالبد، سيما و سرشت، بدان سان كه دو شاخه يا دو خوشه ى خرما- در درازا و پهنا- با هم تفاوت دارند...

نخستين آن دو ابوبكر است... و دومين آنان پسر خطاب...

آنان در همان راهى كه برگزيده بودند...

برادران دينى شدند...

براى فراخواندن به سوى خدا دست به كار شدند...

در نبرد زندگى و پيكار مسلحانه همرزم شدند...

براى پيامبر يارانى نزديك شدند تا آنجا كه اگر پيامبر مى خواست براى خود وزيرانى برگزيند، اين دو براى وزير شدن از همه به او نزديكتر بودند...

ابوبكر بر عمر در افتخار خويشاوندى با پيامبر پيشى جست زيرا دخترش عايشه با سرفرازى، همسر پيامبر و مادر مومنان شده، به خانه ى پيامبر رفته بود...

عمر نيز از همين راه با ابوبكر همسان شد، زيرا وى با به زنى دادن دخترش، حفصه، به پيامبر، همان افتخار خويشاوندى را به دست آورد...

گويى كه آن دو مرد، دو اسب مسابقه اند!

هرگاه يكى از آنان گامى پيش مى نهاد، دومى نيز گامى به اندازه ى گام برادرش برمى داشت...

يا گويى كه آن دو همزاد يكديگرند...

گاهى همزادى با همزاد خود در خوى و سرشت همانند مى شود بدان سان كه در نهاد و آفرينش همانند مى شود. ليكن اين همانندى در نتيجه ها و پايانها، از مغايرتى نسبى- ميان پديده هاى واكنشى روانى و روشهاى رفتارى- تهى نمى باشد، مغايرتى نسبى به باريكى موى و به نازكى دانه ى ژاله اى بامدادى بر شكوفه ى ياسمين...

آرى... گاهى آن دو در جنبش و حركت احساسات از هم جدا مى شوند.

گاهى در روشهاى انديشه...

گاهى در ابزار ارزيابى...

گاهى در راهكار و در باورها...

گاهى در گونه هاى وفاى به عهد و نگاه داشت پيمان... و اينها همه پوسته هايى است بيرونى...

تفاوتى است سطحى و نمايان. اگر چه نشانه هاى اين تفاوت بر پهنه ى نقش و نگارها و خطوط چهره، در احساس برخى از مردم آشكارا بالا مى گيرد و به چشم درمى آيد، ليكن در نهان برخى ديگر فرومى رود و ديده نمى شود.

اما سنجش در گوهر است و سرشت...

در گوهر آن دو همتا هيچ اختلافى نيست...

هر دو با هم سازگارند و در خور...

اگر هم اكنون سازگار و يكسان نباشند، به كمال سازگارى خواهند رسيد...

به راستى اكنون احساس آن دو يار، هماهنگى يافته...

روش انديشه ى آن دو همسان شده...

آنگاه پس از اندكى، سبك گفتارى و كردارى آنان نيز يكسان گرديده است...

ابئوبكر مى خواهد ميان خود و پيشواى بزرگوارش پيوند تازه اى افزون كند...

پيوندى كه گرامى ترين پيوندهاست...

براى خواستگارى از فاطمه پا پيش مى نهد...

اگر او در اين كار پيروز شود در يك آن به دو افتخار بزرگ دست مى يابد:

دامادى پيامبر و خويشاوندى سببى با او...

هم از همسر شدن با بهترين زنان برخوردار مى شود... و هم پيامبر براى او بهترين پدرزن خواهد بود... و چه بسا براى درخت گشن سار دودمان نبوى از اين زناشويى ميوه اى بار آيد كه نام ابوبكر را در نسلهاى آينده گرامى نگاه دارد...

ابوبكر آهنگ خود را استوار ساخت...

روزى كه آرزوى ازدواج با فاطمه در خيال او راه يافته بود و جو انديشه ى او از بوى اطمينان، عطرآگين شده بود، به سوى پيامبر شتافت تا از آن آرزو كه روز و شب در روياهايش پديدار مى آمد، پرده بردارد...

او- كه نيمى اميد بود و نيمى آزرم- گفت:

«اى فرستاده ى خدا...» شايد به ابوبكر- پيش از آنكه راز درونش را آشكار سازد- اندكى دودلى راه يافت «اى فرستاده خدا براى خواستگارى فاطمه آمده ام...» سخن كوتاه كرد و منتظر جواب ماند...

در دل اميدوار بود پيامبر اين پيشنهاد را بپذيرد. گمان مى كرد به زودى پاسخى همراه با رضامندى بر لبان پيامبر روان خواهد شد...

يا پيامبر نگاه خرسندانه اى دال بر پذيرفتن اين پيشنهاد، به او خواهد افكند.

ليكن جوابى كه دريافت كرد اين بود:

«اى ابوبكر... براى فاطمه منتظر فرمان خدا هستم!...» چه چيزى محمد را وادار كرد تا در برابر يار غار خود اين چنين موضع گيرى بكند؟..

پس از اين همدلى و همسانى ميان آن دو همزاد به كمال خود رسيد...

چه در آهنك چه در پا پيش نهادن... و چه در واژه هاى گفتارى...

زيرا پس از روزگارى نامعلوم...

شايد پس از چند روز... و به گمان قوى پيش از آنكه يكى از آن دو، ديگرى را از انديشه اى كه در سر داشت و از رفتنش نزد پيامبر، آگاهى دهد...

عمر نيز به اميد ازدواج با فاطمه نزد پيامبر رفت... و ى با همان واژه هاى ابوبكر گفت:

«اى پيامبر خدا براى خواستگارى فاطمه آمده ام...» پاسخ پيامبر همانى بود كه به ابوبكر فرمود:

«براى فاطمه منتظر فرمان خدا هستم!...» پاسخى نرم، بى نكه احساس را خدشه دار كند، و بزرگ منشى را جريحه دار سازد...

ليكن به هر حال آن پاسخ سرباز زدنى بود از آن پيشنهادها!...

چهارتن از بزرگان مسلمانان: ابن عوف، عثمان، ابوبكر و عمر...

از راستين ترين و نزديكترن همنشينان پيامبر، و باايمان ترين، نژاده ترين، والاجاه ترين آنان به خواستگارى فاطمه آمدند، اما پدر از دادن دختر خود به آنان سرباز زد...

آيا سرباز زدن پيامبر براى كاستى در برترى و بزرگ منشى آنان است؟...

به راستى زود باشد كه يكى از آنان بر گروه ياران و همنشينان پيامبر برترى يابد...

آيا بر اى بدگمانى در دوستى و يكرنگى آنان است؟...

به راستى كه آنان براى پيروزى رسالت پيامبر و پاك گردانيدن دوستى خود با وى كوششى گسترده دارند و با دست و دلبازيهاى هرچه بيشتر از جان و مال و خون و توان خويش مى گذرند و اندكى فرومايگى نشان نمى دهند...

آيا پيامبر مى خواهد براى زهرا ديگرى را برگزيند كه نزد وى از همه ى اينان بهتر است؟...

پيامبر نه، كه خداى پاك چنين مى خواهد...

گويند:

«پيامبر خدا فرمود:

«به راستى كه خداى خجسته و بلندمرتبه به من فرمود فاطمه را به همسرى على درآورم...» گويند:

«از پيامبر روايت كرده اند كه فرمود جبرئيل نزد من آمد و گفت:

«خدا به تو دستور مى دهد كه فاطمه را به همسرى على درآورى...» بلكه گويند:

«... يك روز پيامبر خدا نزد ياران خود آمد. چهره اش به سان قرص ماه مى درخشيد... يكى از آنان پرسيد: اى پيامبر راز شادمانى شما چيست؟ «پيامبر پاسخ داد:

«از سوى پروردگارم درباره ى برادر و پسر عم، و دخترم به من مژده رسيد كه خدا، فاطمه را به همسرى على درآورده است...» آيا اين سخن پيامبر، همواره دانش پنهانى بود در دل غيب كه خدا هيچ يك از آفريدگانش را به آن آگاهى نداد، و پيامبر نيز آن را آشكار نكرد تا آنگاه كه خواستگارى ميان آن دو يار دوران كودكى تمام شود، و يا تا روزى كه ميان فاطمه و على عقد زناشويى بسته شود؟...

هيچ كس در آن روز و پيش از آن روز نبود كه شك داشته باشد شايسته ترين مرد براى اين دامادى فرخنده على پسر ابوطالب است. على كه در دامن محمد پرورش يافت، با فاطمه از آنگاه كه هر دو كودك بودند زندگى كرد، و از آنگاه كه آن دو روز به روز بر نردبان شادابى و جوانى پيش مى رفتند، جان على در آرزوى فاطمه بود...

حتى آن دو يار بزرگ، ابوبكر و عمر- كه يكى پس از ديگرى براى خواستگارى فاطمه نزد پيامبر رفتند- احساس مى كردند بهتر است آن دختر براى آن جوان نگاه داشته شود و آن جوان نيز براى آن دختر نذر شده باشد...

اين حقيقتى است كه ما آن را در آن روزها در پوششى ستبر از پوشيدگى، پنهان نمى بينيم...

گويى كه يار غار پيامبر چون مى بيند روزگار مى گذرد و پاره ى تن پيامبر همچنان در مرحله ى دوشيزگى مانده است، اين آرزو در دل او راه مى يابد كه همسرى با فاطمه بهره ى او شود!...

سپس گويى كه پسر خطاب در پى ابوبكر روان مى شود با اين اميد كه در چيزى پيروزى يابد كه ديگر خواستگاران پيروز نشده اند»!...

آرى آرزو عادتى است سمج و سرسخت...

ستورى است سركش و توسن. سركشى خود را به كسى كه بر آن سوار مى شود سرايت مى دهد سوار در چسبيدن بر پشت آن سخت پافشارى مى كند تا شايد آن ستور را دست كش و رام خود سازد، اگرچه ستور از وى سركشى مى كند و مى رمد و تا پا دارد مى گريزد، و اگرچه سوار نيز مى داند كه آن ستور پيش از وى چه بسيار بر سواركاران دلاور سركشى كرده و آنان را يكى پس از ديگرى از پشت خود بر زمين ميدان اسب دوانى افكنده است!...

اما اينك سخن ازدواج على و فاطمه از زبان كسى به گوش آنان رسيده كه هرگز دروغ نمى گويد و به همان حقيقت پنهان و پوشيده اى برمى گردد كه پيامبر از سوى خدا اجازه ى آشكارسازى آن را نداشته است. ابوبكر و عمر دانستند فاطمه- به فرمان خداى آسمان- بهره ى كسى شده كه از آن دو و از همه ى مسلمانان بهتر است...

چه كسى در رده هاى مومنان از على بهتر است؟...

اينك روز روشن شده!...

نور درخشيدن گرفته!...

حقيقت بى پرده و برهنه آشكار گرديده!...

گويى كه سخنان پيرامون اين ازدواج زير دندانها و زبانها جويده و مزه مزه شده ...

گويى كه اين آگهى به همه جا پخش شده و گوشها را پر كرده...

گويى كه اين پيام پاك كه از زبان پيامبر به گوش مردم رسيده، به ابوبكر و عمر نيز رسيده و از آن آگاهى يافته اند...

آنان در اين هنگام دريافته اند كه زهرا برتر و بالاتر از آن است كه بر سر همسرى با او ميان همتايان و همالان هم چشمى افتد...

باور كرده اند فاطمه امانتى است كه واجب است پيامبر آن را به صاحبش بسپارد آيا فرمانى براى انجام دادن سزاوارتر از فرمان آسمان يافت مى شود؟...

ابوبكر و عمر با گروهى از ياران ويژه پيامبر گرد آمدند...

ميان آنان سخن ها گفته شد...

آنگاه از سخن بازايستادند و آرام گرفتند...

آهنگ آنان بر اين استوار شد كه در پى آن جوان ياد شده روانه شوند...

زنان نيز اينجا و آنجا در پى او پراكنده شدند...

در پايان او را يافتند كه نخلستان يكى از انصار را آبيارى مى كردند...

خرقه اى بر تن داشت بى آستين، با دامنى كوتاه كه به زانوانش نمى رسيد، با ريسمانى از ليف خرما كمرگاه آن را بر ميان خود بسته بود...

از خطوط چهره اش فرسودگى و خستگى مى باريد، رنجورى از سر تا پايش نمايان بود. از بسيارى زحمت و سختى گرما عرق مى ريخت. گرمايى كه خورشيد از لابه لاى پرتوهاى خود پراكنده مى ساخت و به سان سيمهايى داغ برافروخته بود...

او را بانگ زدند... به بانگ آنان پاسخ داد...

خبرى را كه آورده بودند براى او آشكار كردند و گفتند:

«اى على... بزرگواران و پيشينه داران در اسلام، نزد پيامبر خدا رفتند تا از پاره ى تنش- فاطمه- خواستگارى كنند... ليكن پيامبر به آنان جواب رد داد. اگر تو خود را پيش كشانى مى پذيرد!...

آنگاه گوش فراداشتند تا على چه خواهد گفت:

على نگاه هاى كوتاهى بر چهره ى آنان افكند و در انديشه فرورفت...

آنان از راز درونى على با وى سخن مى گفتند...

از آرزوى پنهانش گزارش مى دادند و پرده برمى داشتند...

به آن زهى دست مى سودند كه از ديرباز در قلب وى با روياهايش به آواز درآمده بود. اكنون خيالاتى كه على در خواب و بيدارى داشت پيش چشمش نمايان شده بود...

على فاطمه را همواره با جان و وجود خود همراه داشت...

احساس مى كرد پيوند او با فاطمه تنها از روى خويشاوندى و پيوند خانوادگى و هم تبارى نيست...

همانند پيوند دو شاخه از يك درخت تنومند و بزرگ، با ميوه هاى پاكيزه و سايه هاى بلند و كشيده نيست...

هرگز، پيوند ميان آن دو پيوند بشرى نيست!...

بلكه پيوندى است برتر از پيوند بشرى!...

پيوندى است قدسى!...

سازش جانى است با جانى ديگر...

على احساس مى كرد فاطمه- با دريافت تيز و روان تابناكش- از اين احساسى كه در نهاد وى راه مى جويد، آگاهى دارد...

اينك تصويرى از احساسات على در ميان چشمانش پديدار است...

در پس لبانش واژه هايى بكر و شرمگنانه نهفته است. وى دوست دارد آن واژه ها كلماتى آهنگين گردد كه ناقوس آنها همراه با تپش هاى پى درپى قلب تپنده اش، به كوبش درآيد...

على در ميان دورزدنهاى پياپى خود پيرامون پدر فاطمه- در كنار عشق كاملش به پيامبر خدا- تفت مهر دلنشين ديگرى مى ديد كه او را به جنب و جوش درمى آورد.

به راستى كه فاطمه على را مى ديد...

او را در آشكار و پنهان مى ديد...

آيا فاطمه همچون رگ گردن به على نزديك نيست؟...

آيا از كنه هستى وى- همچون خود وى- آگاه نيست؟...

آيا او تداوم زندگى على نيست؟...

آيا به سان ايمان على در نهاد على جايگزين نيست؟...

اين ياران پيامبر نخستين و آخرين كسانى نبودند كه كار زهرا را براى على آشكار كردند...

غير از آنان بسيار بودند...

گروهى از خانواده ى على او را برانگيختند تا در اين كار پيشى جويد...

ليكن على به سبب شكوهى كه در پيامبر مى ديد خوددارى مى كرد...

او آزرم داشت درباره ى كار خود و فاطمه با پدر او سخن گويد. همواره براى سخن گفتن در اين باره دچار زبان گرفتگى مى شد و زبانش بند مى آمد...

على چگونه بايد پا پيش نهد؟... را ه چاره چيست... در حالى كه ميان على و فاطمه دو ديوار بلند كشيده شده كه گذشتن از آنها دشوار است و دشوار...

ديوار از شرم... و ديوارى از تهيدستى...

على با اينكه همه وقت به ماننده ى سايه با پيامبر همراه بود، به جز ساعتهايى كه به كار و كوشش مى پرداخت يا به ستايش و گوشه نشينى سپرى مى كرد... و با اينكه على و پيامبر بسيار به يكديگر عشق مى ورزيدند و الفت آنان با هم به گونه ى الفت پدر به پسر و پسر به پدر بود...

با همه ى اينها آزرم على از پيامبر بر استوارى و آرامش قلبش چيره مى آمد. على چشم خود را از روى پيامبر بر مى گردانيد بدان سان كه چشم خسته و مانده ى خود را از پرتو خورشيد درخشان و تابش برق چشم رباى برمى گردانيد...

شرم همواره پيرامون وى را از سر تا پا همانند رنگين كمان بر كرانه ى آسمان فراگرفته بود. هر آنگاه كه با پيامبر برخورد مى كرد، اگر نيازى نمى ديد كه درباره ى چيزى با او سخن بگويد- يا اينكه در چشم رس پيامبر بود- ترجيح مى داد چهره به چهره با او ديدار نكند...

از روى بزرگداشت و فروتنى در برابر پيامبر، هرگز چشمانش از چهره ى او پر نشد!...

اكنون اين مرد شرمگين چگونه مى خواهد درباره ى زهرا با پيامبر سر سخن خود را بگشايد؟...

اين آزرم على بود!...

اما تهيدستى على يار، دوست و همتاى او بود...

بهترين يار...

على و تهيدستى هيچگاه از هم جدا نمى شدند...

تهيدستى گنج گرانبهاى على بود. گنجى كه على در نگاهداشت آن حرص مى ورزيد، سرشت وى با آن به توانگرى رسيده بود، گويى كه در تهيدستى براى او بى نيازى است و بى نيازى...

به راستى كه سيم و زر چيست؟...

دارايى چيست؟...

مال چيست؟...

او در زندگى به خود زندگى بسنده مى كرد. آيا مى توان على را ديد كه- كم يا بيش- به كالا و سيم و زر گرايش داشته باشد؟...

ثروت از ديد او با خاك يكسان و هم ارزش بود!...

همه ى مال دنيا را ذرات ناچيز پراكنده در هوا مى ديد...

او به همين خرسند بود كه براى ديگرى در برابر يك دانگ يا يك درهم كار كند تا آنجا كه دستانش تاول زند و زخم شود!...

گاهى دستمزدش را به نيازمندان صدقه مى داد و خود با نوشيدن آبى شب را گرسنه به روز مى آورد...

على نان خشك و سخت مى خورد بى نان خورش، يا نان خود را در سركه فرو مى برد و يا با نمك همراه مى كرد. با اينكه بهره ى او از خوراك همين بود، وى در سرتاسر روز يك بار غذا مى خورد و دو بار ديگر گرسنه مى ماند...

على جامه هاى زبر و ستبر و وصله دار مى پوشيد. جامه هايى كه اندامها در آن آرامش نمى يافت و پهلوها آسايش نمى گرفت...

در اين هنگام على چه در دست دارد تا همانند ديگر خواستگاران پيش كش كند؟...

حتى دوستان و هواداران نيز با چشم احساس مى ديدند كه على براى فاطمه و فاطمه براى على شايسته تر است اگرچه بسيارى از اين پيوند ناخرسند بودند...

آن چنان كه نمايان مى شود، آن هواداران، دريغ مى ورزيدند كه فاطمه در خانه ى ديگرى از برگزيدگان به جز على شب را به روز آورد، و خرسند نبودند براى فاطمه به جاى على همسرى ديگر برگزيده شود، هر چند آن ديگران از پايگاهى بلند و توانگرى بسيار برخوردار باشند...

آرزوى همه ى آرزوهاى آنان اين بود كه گردش روزگار على و فاطمه را به آشيانه اى برساند كه در آن پيوند زناشويى باشد و خوشبختى...

آيا آنچه آنان را به آن دريغ ورزيدنشان وامى داشت اين بود كه- در روند سالها- عادت كرده بودند فاطمه و على را زير سايه ى پيامبر بزرگوار همواره با هم ببيند، بى آنكه از هم جدا شوند؟...

آيا مهر و كشش آنان به فاطمه و على از آنجا بود كه شادابى جوانى و تازگى عشق و بالندگى در آن دو فراهم آمده بود بدان سان كه زيبايى و خوشبويى در گل سرخ فراهم مى آيد...

به راستى كه جوانى افسونى دارد كه دلها را به خود فرامى خواند و آرزومند مى كند. آيا آن احساسى كه در آن لحظه ها در دلهايشان ره يافته بود همان احساس اشراقى و تابناك الهام بخش نبود كه گاه گاه انسان را با خود پيش مى برد و از ديدگاه هاى اوضاع و احوال موجود و صورتهاى واقعى و نمايان به ديدگاه هايى پنهان و ناشناخته مى كشاند. ديدگاه هاى پنهانى كه به زودى پديدار خواهند شد اگر چه اكنون در پس پرده ى غيب نهفته اند و برآورد گمانها و روانى انديشه ها نمى تواند چيزى- افزون بر ديد چشمها- از آنها دريابد؟...

اگرچه برخى از افراد خانواده و گروهى از ياران ويژه ى پيامبر، با على از اين خواسته ى درونيش سخن گفته بودند و او را در كنار گذاشتن شرم و آزرم خود و بازكردن سر سخن با پيامبر براى خواستگارى از فاطمه برانگيخته بودند، اما بى گمان هوادارانش پيشتر از آنان او را وادار كرده بودند كه گام خود را بر آغاز اين راه گذارد تا دربرآورده ساختن روياى زندگى خود پيروز شود. رويايى كه آرزوى بزرگ او شده بود و آرزويى جز آن نداشت...

على گويد:

«بانويى از هواداران من گفت:

«آيا مى دانى كه فاطمه را از پيامبر خواستگارى كرده اند؟...» «گفتم:

«خير...» «گفت:

«خواستگارى كرده اند!...» شگفتا! آيا على خبر رفتن دوستانش را نزد پيامبر براى خواستگارى فاطمه نشنيده است؟...

يا شنيده است و مى داند كه پيامبر به آن دو پاسخ رد داده و رفتن آنان نزد پيامبر بى اثر بوده است و اكنون على هيچ هراسى از آن ندارد، چنان كه گويى هيچ خواستگاريى پيش نيامده است؟...

يا در نهاد او افتاده است كه فاطمه از اوست اگرچه بسيارى به خواستگارى او روند و خواستگارانش گروهى انبوه باشند؟...

سخن خود را دنبال مى كند...

آن بانو گفت:

«... چه چيزى تو را از رفتن نزد پيامبر بازمى دارد؟...» «گفتم:

«آيا چيزى دارم كه با آن ازدواج كنم؟...» «گفت:

«اگر نزد پيامبر بروى بى گمان فاطمه را به همسرى تو درمى آورد...» على گويد:

«آن بانو پيوسته مرا اميدوارى مى داد تا نزد پيامبر خدا رفتم...

«پيامبر از شكوه و فره ى ويژه اى برخوردار بود...

«چون پيش روى او نشستم زبانم بند آمد... به خدا سوگند توان سخن گفتن از من گرفته شد!...»