فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۷ -


برخلاف همه ى قومش، آسوده دل بود و بى پروا...

ايمان، امنيت و آرامش او را مى افزود...

در آن روزگار يمن در تصرف حبشيان بود...

مهتر آنان ابرهه ى اشرم در يمن كليساى «قليس» را بنا نهاد...

كليسايى بزرگ و باشكوه و آراسته...

در گوشه و كنار جزيرةالعرب پيكان و پيام رسانان فرستاد كه قبله ى ما اين كليسا است. براى كسانى كه مى خواهند به قلمرو آسان راه جويند، قبله اى است بهتر و ماندگارتر...

ابرهه انتظار داشت مردم عرب به حج آن كليسا روى آورند و از حج كعبه كه ستون هايش را ابراهيم و اسماعيل برپا كرده بودند، روى گردانند...

انتظارش به طول انجاميد...

آرزويش ناكام ماند...

به دعوت او كسى پاسخ نگفت...

هيچ نشان خيرى از آن پرستشگاه تازه ساخته، كسى را به سوى خود مايل نساخت و نكشانيد...

ناگزير ابرهه به ويران كردن كعبه تصميم گرفت تا براى مردم عرب به جز پرستشگاه «قليس» زيارتگاهى نماند... و ى در اين كار پافشارى كرد...

با سپاهى انبوه و بى شمار و با ساز و برگ و باروبنه از جنوب، به حجاز پيش تاخت...

لشگركشى وى به آسانى يك سفر تفريحى مى نمود و سربازانش به سان ياران همسفر، شادكام پيش مى رفتند...

بيم هيچگونه دشوارى و رنجى نبود...

از سختى جنگ ملالى نداشت...

بلكه برخى از تازيان را نيز يافت كه او را يارى رسانيدند و در راه رسيدن به هدفش راهنمايى كردند...

به حومه ى مكه رسيد...

براى انجام هدفش مصمم شد. نيروهاى خود را بر پشت فيل پيش فرستاد...

مردم كارهاى شگفت آور او را به گوش يكديگر مى رسانيدند...

زبان ها آنچه را كه چشم ها ديده بود براى هم بازگو مى كردند...

ابرهه و سپاهش به سان گردبادى پيش مى آمدند...

او هراسى بود كه مردم همانند آن را هرگز نديده بودند...

او سرنوشتى شوم و ناگهانى بود...

ترس همه جاى مكه را فراگرفته بود...

چشم ها از نگرانى و پريشانى پر شده بود...

سينه ها از ترس موج مى زد...

قلبها به گلوگاه ها مى رسيد آنگاه پيش گامها فرومى افتاد...

آيا مردم مكه توان ايستادن در برابر اين لشكر بى كران را دارند؟...

آيا توان روبه رو شدن با شمشيرهاى آهيخته ى اين جنگجويان را دارند؟...

آيا پيش از اين، فيل- آن جانور گزندآور را- ديده ايد. جانورى كه فرمانده ى غارتگران آن را براى جنگ و كشتار برگزيده و سوار شده است؟...

ليكن پير قريش هرگز مانند ديگران نترسيد...

از غارت هراس نيافت...

آن پيش آمد ناگوار كه ظاهراً به زودى فرامى رسيد، تن او را نلرزانيد...

با قلبى آرام و چهره اى باشكوه به سوى أشرم پيش رفت تا لشكر و نيروهاى او را ارزيابى كند...

آن فرمانده كه به توانمندى نيروهاى خود دلگرم بود به او گفت:

«من براى ويران كردن كعبه آمده ام. اگر در برابر من ايستادگى نكنيد در ويران كردن آن زياده روى نمى كنم... و اگر ايستادگى كنيد بر شما نيز خواهم تاخت... اينك چه مى بينى؟...» پير قريش از اين تهديد نهراسيد. با آرامى پاسخ داد...

«اى پادشاه! من مى گويم: شترانى را كه از من گرفته اى بازپس ده...» پادشاه فيل سوار از پاسخ درماند... سراسيمه با واژه هايى مسخره آميز و آوازى خفت بار گفت:

«نخست كه تو را ديدم از تو در شگفت شدم، اما چون سخن گفتى تو را ناچيز يافتم... آيا درباره ى صد شترت كه گرفته ام با من سخن مى گويى و خانه اى را كه دين تو و دين پدران توست، رها مى سازى. من مى گويم براى ويرن كردن كعبه آمده ام و تو در اين باره با من سخن نمى گويى؟...

مسخره كردن ابرهه چيزى از آرامش پير بنى هاشم نكاست بلكه به آسودگى خاطر او نيز افزود... به نرمى گفت:

«من خداوند شتران خويشم و از آنها دفاع مى كنم. خانه را نيز خانه خدايى است كه از آن دفاع و نگاهدارى مى كند...».

ابرهه سخت در خشم شد و از روى خودخواهى فرياد برآورد:

«او نمى تواند مرا بازدارد...» عبدالمطلب با بى اعتنايى گفت:

«اين تو و اين هم خانه ى كعبه!...» آنگاه با شتران خود برگشت...

موضع گيرى آن پير نسبت به دشمنش، از روى آزورزى براى چنگ انداختن بر دارايى هاى خود نبود...

از روى ترس از شكوه و نيرومندى دشمن نبود...

از روى شكست خوردگى و دلسردى نبود...

از روى طفره رفتن و بى توجهى به فرجام كار و فراموشى نبود...

همانند موضع گيرى آن روز بنى اسرائيل نبود كه چون موسى به آنان فرمان داد: «به سرزمين مقدس درآييد» آنان در پاسخ به او گفتند: (تو همراه با پروردگارت برو و با آنان پيكار كن. ما اينجا خواهيم نشست!...) (مائده، آيه ى 24).

آرى... نه يكى از آنها بود و نه همه ى آنها...

آيا عبدالمطلب آزمند بود؟... آزورزى كجا و عبدالمطلب كجا؟ عبدالمطلب همان بود كه چون شترانش را از ابرهه بازپس ستاند، همه ى آنها را براى هديه كردن به خانه ى كعبه پيش فرستاد...

آيا عبدالمطلب ترسو بود؟ آيا هراس مى تواند در دل مردى راه يابد كه با شير نر در لانه اش به سخت ترين وجه روبرو مى شود...

آيا عبدالمطلب تن به شكست و دلسردى داد؟ عبدالمطلبى كه پرچم جنگ برمى افرازد و جوانان قومش را گرد مى آورد و با ساز و برگ و تجهيزات در منى اردو مى زند؟...

آيا غيرت عبدالمطلب اجازه مى داد كه از فرجام وخيم اين رويداد طفره رود و بدان بى توجه باشد، در حالى كه وى همه ى زنان و كودكان و پيران فرتوت و ناتوان را بر ستيغ كوه ها و فراز گردنه ها مى فرستد تا از بيم اسارت در امان بمانند؟...

هرگز...

بلكه موضع گيرى عبدالمطلب نسبت به ابرهه ى اشرم پژواكى بود از احساسى راستين. احساس رويدادى بزرگ كه به زودى پيش خواهد آمد...

در آن دم كه آن لشكر بى كران نخستين گام خود را بر زمين مكه نهاد... و سياهى سپاه انبوه در روشنايى روز پراكنده شد... و فيل به راه افتاد تا سوار خود را به سوى آن خانه ى ديرينه پيش برد...

عبدالمطلب بر همه ى رزمندگان خود پيشى گرفت و به سوى حرم خدا شتافت.

قلبش يكسره فروتنى بود...

چشمانش اشك مى باريد...

نسيمى پاك از نسيم هاى ايمان، انديشه ى او را به خود متوجه ساخت و گام هايش را به سوى كعبه هدايت كرد...

با آرامش و نرمى حلقه ى در كعبه ى گرامى را گرفت. چشم به آسمان دوخت و حلقه بر در زد...

همراه با كوبش هاى پياپى و آهنگين در، از خداى بارى يارى مى خواست و مى گفت:

«خدايا اين بنده ى ناچيز از حلال خود پاسدارى مى كند، تو نيز از حلال خود پاسدارى كن. اى خدا هرگز مباد كه حيله و ترفند آنان بر چاره سازى تو چيره آيد. آنان لشكريان شهرهاى خود را با فيل بدينجا كشانيده اند تا خاندان تو را به اسارت برند. اگر آنان را با قبله ى ما آزاد گذارى بر تو پوشيده نيست كه چه ها خواهند كرد».

آنگاه به زارى و لابه ى خود ادامه داد و گفت:

«پروردگارا... جز تو براى دور كردن اين دشمن اميدى ندارم.

پروردگارا... حمايت خود را از آنان برگير. به راستى كه دشمن اين خانه دشمن توست. آنان را از ويران كردن آستانه ات بازدار...» چون از سرشت پاك و ضمير روشن دست به دعا برآورد، دعايش مستجاب شد...

فرمان خدا بر آن سركشان ديوانه تحقق يافت...

آيا خداى پاك آنان را آزاد مى گذارد تا به حرم امن او دسترسى يابند؟...

آيا آنان را رها مى كند تا در شهر پاك مكه تباهى بار آورند. آيا شهرى را جايگاه برخورد جنگ افزارها و افكندن نيزه ها مى كند كه آن كودك يتيم در آن زندگى مى كند. يتيمى كه پروردگارش برگزيد تا براى جهانيان هدايت و رحمت باشد؟...

يك لحظه يا چند لحظه كوتاه نگذشت كه سپاه فيل سواران نابود شد...

دست سرنوشت به يكبارگى آنان را از ميان برداشت...

داس مرگ آنها را درو كرد...

زندگى از آنان رخت بربست...

در يك چشم بر هم زدن مرده بر زمين افتادند بى آنكه حتى سرانگشت كسى آنان را از پيش روى بازدارد...

فرمان خدا بر آنان وارد آمد...

نه نيزه و تير و شمشير بلكه تنها يك واژه آنان را هلاك كرد...

آن واژه كه بر آنان مرگ آفريد واژه ى «كُنْ: باش» بود...

بى جان و بى جنبش بر روى خاك آن شهر پاك پراكنده افتادند...

نه گورى و نه آرامگاهى...

در خون خود غسل كردند...

بادهاى شن برانگيز كفن هاى آنان شد...

ناخوشى بومى و مسرى گوركن آنان بود...

فضاى آزاد، قبرهاى آنان بود...

مرگ از راه ناممكن بر آنان وارد آمد...

لشكرى ناشناس: پرندگان ابابيل، آنان را زير سنگباران خود له كرد...

جنگ افزارى ناشناس: سجيل (سنگ گل) آنان را پاره پاره كرد... و آنان به سان دانه هاى خرمن درو شده تكه تكه شدند...

به گونه ى گياه خشك...

به ماننده ى كاه كوبيده...

به سان برگ جويده...

نه آسمان بر آنان گريست و نه زمين، و نه به آنان مهلت گريز داده شد...

ابرهه ى اشرم خواست كعبه را ويران كند، ليكن خدا آن مى خواست كه شد...

مكه رهايى يافت...

خدا از كعبه پاسدارى كرد...

از بيت حرام نگاهدارى كرد، تا محمد كه آن روز نخستين نسيم هاى زندگى را تنفس مى كرد، پيش آيد و همانند دو نياى بزرگوارش ابراهيم و اسماعيل، كعبه را پاك سازد (براى طواف كنندگان، اعتكاف كنندگان، ركوع كنندگان و سجودكنندگان) (سوره بقره، آيه ى 125).

نيرويى بزرگ و روحانى، آن احساسات و انديشه هاى برتر را در دل شيخ قريش افكند...

قدرتى خارق العاده و آسمانى، راه و روش او را ترسيم كرد و گام هايش را استوار ساخت...

بينشى روشن او را به رهايى از دست سپاه فيل- پيش از آنكه رهايى يابد- آگاهى داد...

آنگاه كه او دعاى خود را سر داد، به ماننده ى كسى بود كه با زبان قضا و قدر سخن مى گويد...

به ماننده ى كسى بود كه از الهام دم مى زند...

به ماننده ى كسى بود كه فرجام كارها را بر روى لوحه ى غيب مى بيند... و چرا كه نه؟ آيا فرخندگى آن كودك كه برگزيده خداست، پشتيبان او نيست. آيا بر نيكبختى او نيكبختى ها و نيكبختى ها نمى افزايد؟...

آرى و جاى هيچ شگفتى نيست!...

آيا چيزى از كرامت نوه در نيا يافت نمى شود؟...

آيا نيا همانند خيالى در آينه ى وجود نوه پيدا نمى آيد؟...

آيا ميوه ى پاك و خوش گوار، پاكى هسته را تأكيد نمى كند؟... و راثت، قانونى دارد كه خود را با روند زندگى در نسل هاى آينده بازمى يابد... و نشانه هاى برجسته ى پدران در فرزندان نمايان مى شود...

بى شك نشانه هاى شايسته ى نفسانى از پير هاشميان همراه با ويژگى هاى جسمانى او نيز در فرزندانش راه مى يابد...

آيا با اين همه، بهره اى از نشانه هاى شايسته ى آن پير در دو زاده ى وى: فاطمه و على نخواهد بود؟...

آرى! بلكه خداوند افزون بر آن نشانه هاى شايسته، از طريق پيامبر گرامى بر گستره ى فضل آن دو فضل ها افزود...

آن دو عزيز نيروهاى جسمانى خود را- كه نهادها با آن شكل مى پذيرد- از نياى باوقار خويش گرفتند...

آموزش و پرورش را نيز از هم زيستى با پيامبر گرامى دريافت كردند...

اينك زهرا زن نمونه است... و على نيز مرد نمونه... و شايسته است كه نمونه باشند...

زيرا فيض پروردگارى به زودى آن دو را در نعمتهاى فراوان و بى پايان خود فروخواهد برد...

بزرگوارى آن دو نزد خدا به زودى به سر زبان نشانه ها و شناسه ها روان خواهد شد...

آن دو گرامى به زودى گام به گام و دوش به دوش در راه زندگى روان خواهند شد و بر زمين زندگى، تخم نور خواهند افشاند...

اما آن دختر خردسال و گرامى به زودى نبض تپنده ى قلب محمد خواهد شد... و پناهگاه عشقش...

دژ استوارى براى فرمان رسالتش...

مأواى رازهايش...

اخگرى از نورانيت هاله ى تابناكش. هاله اى كه با نيكبختى بر دنيا پرتوافشان است...

اما آن پسر خوانده ى خردسال محمد نيز به زودى محرم راز و همدم صميمى او خواهد شد... و وصى او...

در راه خدا تكيه گاه او...

يار جنگ و صلح او...

خزانه ى حكمت او...

درب شهر دانش او... و بهترين پيرو- در سرتاسر روزگار- براى بهترين پيشوا. پيشوايى كه بشر از آنگاه كه زمين گسترده شد و آسمان ها برافراشته، بهتر از او نمى شناسد...

به ماننده ى مرواريدى پنهان

به ماننده ى مرواريدى پنهان كه صدف، غلاف سخت خود را بر روى آن استوار مى سازد تا آسيب و گزند بى پرواى دريا آن را به بازى نگيرد...

به سان دانه ى گندمى كه خوشه ى طلاييش دور آن مى پيچد و آن را نگاه مى دارد تا از هم گشوده نشود و با وزش بادى خروشان و سركش پراكنده نگردد...

به گونه ى گلى سايه پرور كه در گلدانى گرانبها زير سقف ها و پشت ديوارها پرورش مى يابد تا شاخه هاى نازك و خوش نمايش از دگرگونى هاى جوى نگاهدارى شود، و از دست تغيير فصل هاى بى باد و پر باد، سرد و گرم، خشك و پرباران، صاف روشن و تيره ى پر گرد و غبار مصون بماند...

به ماننده ى آن مرواريد، آن دانه ى گندم و آن گل، زهرا پرورش يافت...

پيرامونش يكسره آرامش بود و نرمى...

پاكى بود و امنيت...

همواره سخنش به ماننده ى زمزمه ى نسيم به گوش مى رسيد... و جودش به سان ابرهاى نرم و لطيف حس مى شد...

به گونه ى منظره ى افق در سپيده دمان روزى دل انگيز، به چشم مى آمد...

در خانه ى كوچكش، كنار حرم خدا، با آرامش و آسايش خوى گرفت...

در آغوش پدر و مادر بزرگوارش: محمد و خديجه، با عشق و مهر زيست و از سربلندى و كمال سيراب شد...

از همسخنى و همنشينى شيرين و دل انگيز همسال دوران كودكيش على دلشاد شد...

از سوى اهل بيت و وابستگان و همسايگان مورد حمايت و توجه قرار گرفت...

هر جا كه رفت دل ها و چشم ها به سوى او پيشى گرفت...

هر جا كه بود، عزت و سرافرازى در آنجا بود...

تپيدن هاى قلب، نيايش بود...

نگاه ها، لبخندها بود...

سخن، ترانه ى گنجشكان و نغمه ى كبوتران بود...

آواها سرودها بود...

شمايلش به اسلام دعوت مى كرد...

از نشانه هاى چهره اش فريبايى و افسونى الاهى مى باريد كه چشم ها و هوش ها و جان ها را به سوى خود مى كشانيد...

در چشمان درشت و سياهش روشنى و برقى بود به سان روشنى چشمه ى دست نخورده اى كه تاكنون هيچ كس در آب آن وارد نشده است...

بالاى پيشانى شكوهمندش آرامش و وقار موج مى زد...

در چهره ى تابناكش گرمى مهربانى نمايان بود...

گوى شكوفه اى است تازه دميده كه از غنچه اى جوان بيرون آمده...

شكوفه اى نرم، خوش رنگ، با برگهايى نمناك...

گويى تر و تازگى و خرمى خود را از نوبهار دريافت كرده است...

گويى در شبى تابستانى، بى ابر، پر ستاره و خوش هوا، از شبنم نسيم سيراب شده است...

به ماننده ى خيال سبكبال بود...

به سان قطره ى باران شفاف بود...

همچون سايه، نرم و لطيف بود...

به گونه ى رشته هاى نور، زيبا و خوش اندام بود...

هرگاه كه چشم بيننده اى بر او مى افتاد، نگاه خود را زود از او پنهان مى ساخت زيرا به همان اندازه كه از چهره ى او مهربانى مى باريد، شكوه و بزرگ منشى نيز مى درخشيد...

در نرم خويى او فروتنى با سنگينى و متانت همراه بود...

به همانگونه كه مهر و محبت در دل ها برمى انگيخت، حشمت و احترام نيز مى افزود...

رفتار و كردار او با روزهاى عمرش هماهنگى نداشت...

به حساب سال ها دختر بچه اى پنج ساله بود... به حساب سنگينى و متانت بانويى پنجاه ساله...

گاه گاه دو ابرويش چنان درهم گره مى خوردند كه گويى از بسيارى انديشه و بينش هرگز از هم جدا نخواهند شد...

گاه گاه در پيشانيش چين مى افتاد و پر از شيارها و خطهايى ژرف مى شد كه همانند خال نشانه هايى از سختى روزگار خودنمايى مى كرد.

گاه گاه با خود در سكوت فرومى رفت، گويى كه از انگيزه هاى دوران شاداب كودكى، خود را فراموشى مى دهد...

آنگاه در فراموشى چندان غور مى كرد كه پندارى از همه چيز براى انديشيدن بريده است...

آنگاه در انديشه چندان فرومى رفت كه گويى از جهان مردمان بيرون آمده و با روان و ذهن خود در جهان هايى دوردست، در رازهاى پنهان فردا و در نمايه هاى غيب نهان، فرورفته است...

گويى كه زندگى كودكان را نمى شناخت...

از بازى هاى پوچ كودكانه به دور بود...

از خردسالان كناره مى گرفت...

از بيهوده گويى و سخن گزافه دورى مى جست...

سخن، كوتاه مى گفت...

بيشتر در خاموشى به سر مى برد...

به اندازه جنب و جوش مى كرد...

آنگاه كه بازى مى كرد، بى سر و صدا بود...

آنگاه كه راه مى رفت، نرم و هموار گام برمى داشت...

آنگاه كه سخن مى گفت، آوازش طنين گوش خراش نداشت...

آنگاه كه مى خنديد، لبخند مى زد...

آنان كه گمان مى كردند اينگونه رفتار او به كاستى هاى مادرزادى و كمبودهاى جسمانى وى برمى گردد...

يا از كمبود نيروهاى حياتى وى مايه مى گيرد...

يا به كمبودهاى روانى او در سنجش با كودكان هم سن و سالش- كه بنابر عادت خود ميل به جنب و جوش كودكانه و بيرون از اندازه دارند- وابسته است...

همه در باور خود از فاطمه بهانه ى آماده اى داشتند كه مشهوداتشان آن را تأييد مى كرد، اگر چه آنان به راستى از شناخت حقيقت به خطا رفته بودند...

فاطمه به راستى لاغراندام بود...

كالبدى باريك و نازك داشت...

كم گوشت بود...

او چندان لاغر بود كه سست و ناتوان مى نمود...

«در روزگارى لاغر و تكيده بود كه مردم فربهى و تنومندى زن را نشان تندرستى و زيبايى وى مى دانستند...

آيا شگفت انگيز است كه دل آن مردم نسبت به زهرا پر از ترجم و مهربانى باشد، مردمى كه مى پنداشتند زهرا سست بنيه است؟...

پيكرش چندان لاغر است كه به باريكى و شكنندگى مى زند؟...

چهره اش چندان سفيد است كه گويى رنگ پريده و پژمرده است؟...

آوايش چندان سست است كه گويى مى خواهد در گلو خفه شود؟...

آرى آنان در گمان خود هيچ راه چاره اى نداشتند...

اما در پس آنچه خيال مى كردند، عشق بود و عشق...

عشقى كه گمان هاى گزافه و حدس هاى هرزه در برابر آن سر در گم مى شد...

ترس از سستى بنيان فاطمه، و هم وهم انديشان بود...

ترحم و مهربانى نسبت به فاطمه، ترس درونى مردم مهربان بود...

دلسوزى نسبت به فاطمه، نگرانى مردم نوميد و ناشكيبا بود...

مردم او را همچون اسطوره بزرگ مى داشتند و برترى مى نهادند...

از خودگذشتگى را در راه او واجب مى دانستند... تا مرز جان پرواى جان او را داشتند...

عشق احساسى جدا از احساسات ديگر نيست...

عاطفه اى سطحى نيست كه به تنهايى پيدايش يابد و عنصرى يگانه داشته باشد...

عشق نه تنها قلب را به خود مشغول مى سازد بلكه انديشه و روان و خيال را نيز به كار مى گيرد...

عشق عاطفه اى است ژرف، انبوه، تو در تو، لا بر لا، با كرانه هاى بى شمار، داراى طول ها و عرض ها، كرانه ها و ژرفاها...

عشق، عاشق را وادار مى كند كه در يك آن نظيرها و ضدها را با هم باور بدارد...

چيزهايى را با چشم خيال به او نشان مى دهد كه با چشم واقع ديده نمى شود...

به همان اندازه كه در عاشق شيفتگى برمى انگيزد، ترس نيز برمى انگيزد...

در دل عاشق دلباختگى بار مى آورد همچنان كه دلسوزى نيز بار مى آورد...

دلسوزى از مهرورزى است... و مهرورزى زاده ى نگرانى... و نگرانى در باطن، هراس است و به ظاهر پريشانيى است روانى ميان اميد و نااميدى.

نگرانى گذرگاهى است دو سويه كه يك سوى آن تاريك است و هراس انگيز. گويى كه با تاريكى خود مى خواهد بر روشنايى يورش آورد. و يك سوى ديگر آن روشن است و دل انگيز كه نيكبختى و خجستگى را به دنبال مى آورد، اگر چه آن سوى روشنش نيز در فردايى به سر مى برد كه در غيب هاى پنهان فرورفته است...

پس كى خورشيد در چشمان دلسوزى با صبح آرزو درخشيدن خواهد گرفت؟...

براى چه آن قد و قامت لاغر- با اينكه بيش از يك گل از هزاران گل عمر او نشكفته- با نيروى زندگى و شادابى خود، غوغا نمى كند...

چگونه نمايان خواهد شد آن پوست كه گويى هرگز با رنگى خوش نخواهد درخشيد...

چگونه نمايان خواهد شد آن گونه ها كه گويى هرگز شكوفا نخواهد شد...

چگونه نمايان خواهد شد آن لبها كه گويى هرگز نخواهد جنبيد و از هم نخواهد گشود و بر هم نخواهد نشست و به ماننده ى پر زدن دو بال پرنده باز و بسته نخواهد شد تا واژه هايى بر روى آن ها روان شود؟...

آيا لبخندها بر روى لب ها پر و بال خواهد زد؟...

آيا خنده ها طنين انداز خواهد شد؟...

اگر آنان كه از صورت ظاهر فاطمه در هراس بودند، به درون او پى مى بردند حقيقت آنچه را كه درك نكرده بودند، درمى يافتند...

مى دانستند لاغرى او از بيمارى نيست...

باور مى كردند خاموشى او از بى زبانى نيست...

درمى يافتند دورى او از سر و صدا و شوخى و بازى و جار و جنجال- كه عادتاً در بندبند خردسالان آشوب برپا مى كند و از نشانه هاى دوران فريباى كودكى است- بدان سان نيست كه مى پندارند...

نتيجه ى كمبود نيروهاى فطرى و طبيعى او نيست...

زاييده ى كج نهادى او نيست...

كاهشى در روان او نيست تا او را برخلاف ميلش به ترش رويى كردن وادار سازد و از شادمانى و سرمستى كه نشانه ى تندرستى و لازمه ى طراوت جسم و شادابى عمر است، بيزار كند...

كاستيى در تن او نيست تا او را مجبور به رفتارى سازد كه گويى تاب و توان جنب و جوش را ندارد و به آرامش و سستى گرايش دارد...

ليكن آنان نمى دانستند...

بد ارزيابى كردند...

گوشه گيرى او از بازى هاى پر سر و صدا، ناشى از ناتوانى جسمانى نبود...

كناره جويى او از شادمانى و سرمستى، ناشى از نارسايى روانى نبود...

سكوت پر شكوه او كه بيشتر اوقات بدان پناه مى برد و با ترش رويى و گرفتگى چهره همراه مى شد، نشانه ى بيزارى او از خنده و شادى نبود...

هرگز...

فاطمه آرامش را برگزيده بود چون آرامش، سنگينى است و وقار...

آرامش آسايش است و آسودگى...

آرامش منزلگاه شناخت است...

آرامش بستر انديشه است...

آيا جز به آسودگى تن، روان آسايش مى گيرد و ذهن باز مى شود؟... و جز به آرامش اندام، خاطر آرامش مى يابد؟...

آيا اين نشانه ها در زهراء طبيعى بود...

يا آنها را فراگرفته بود و از خود وانمود مى ساخت...

بلكه هم طبيعى بود و هم فراگرفته بود...

اين دو امر در آن دختر با هم برخورد مى كنند...

خدا فاطمه را از جار و جنجال و بازى هاى بيهوده و پر سر و صدا و هياهوى كودكانه معصوم گردانيد...

معصوم گردانيد زيرا او آماده شده بود براى رسيدن به كمال...

زيرا هسته ى اين كمال از پدرش در خون او وارد شده بود...

زيرا زندگى او در آغوش پدر موجب شده بود كه همه ى سرشت هاى او را جزو سرشت خود سازد...

فاطمه هم از روى سرشت و هم از راه آموزش، آفريده شده بود كه از تباهى ها و بيهودگى ها پاك باشد...

شايسته است از هر رويدادى كه بتواند به اندازه ى يك موى از پايگاه والاى او را كاهش دهد، سر باززند...

سزاوار است با رفتار انسانى خود تا برترين خوى هاى درخشان اوج گيرد. خوى هايى كه او را به قله ى بزرگوارى ها مى نشاند...

فاطمه اينچنين رفتار مى كند. اگر چه رفتار او در آغاز زندگيش با خوى و عادت بشرى، مغاير باشد. زندگانيى كه هنوز در آغاز آن است و از سفر زندگى دنيايى خود به اندازه ى عمر شكوفه ها پشت سر نگذاشته است...

آيا فاطمه براى سربلندى وقف شده است؟...

يا براى رسيدن به سربلندى مجبور است؟...

خير، بلكه وى از روى ميل و اختيار براى دست يافتن به بزرگوارى و سربلندى مى كوشد...

مى كوشد چون انديشه اش از عمرش بزرگتر است. چون نيروى نفسانى او گسترده تر از نيروى اندك جسمانى اوست.

مى كوشد تا به فردايى بزرگ و پر ماجرا چشم اندازد. فردايى كه پيش آمدهاى آن را اگر چه با چشم سر نمى بيند با چشم احساس درمى يابد...

مى كوشد تا با رنج و سختى برخورد كند... با شكيبايى زندگى كند... شناخت را ره توشه ى خود سازد... در روبرو شدن با كارهاى دشوار و ايستادگى در برابر رويدادهاى تكان دهنده، كارآزموده شود...

زيرا نشانه ها از پيش آمدهايى بزرگ آگاهى مى دهد... و گذرگاه در پيش روى او سخت دشوار است... و راه، دور و دراز... و رنج هاى نارسيده ى نزديك، بيابانى است ناهموار، سنگلاخ است و خارستان، انبوهى از تاريكى پيرامون آن را گرفته كه چشم ها را تيره مى كند و گذشتن از آن براى روندگان بسيار عذاب آور است...

اما آن دختر خردسال گرامى از خود نورافشانى مى كند...

زيرا او نورانى تابناك دارد...

زيرا او دريافتى روشن دارد...

زيرا او تنديسى است از ايمان...

در دل تاريكى ها مى نگرد...

با نگاه روشنگر خود دوردست ها را مى بيند...

با قلب الهام پذيرش به كنه اسرار پى مى برد...

با روان روشنش ناشناخته ها را درمى يابد...

هان فاطمه اين است. از ناشايست ها پاك است. در شكوه آرامش خود جاودان است...

آرامش، خاموشى را در پى مى آورد... و خاموشى به خوب گوش دادن مى انجامد... و خوب گوش دادن، خوب ياد گرفتن را ممكن مى سازد... و خوب ياد گرفتن، گنجايش انديشه را به دنبال مى آورد... و گنجايش انديشه، كرانه ها را براى سنجش و بينش مى گشايد...

فاطمه خاموش شد تا گوش دهد...

گوش داد تا خوب ياد بگيرد... و چون ياد گرفت، به آنچه گوش و چشم و خردش دريافت، روى آورد تا آنها را در پرتو انديشه شناسايى كند، و در چنين هنگامى بود كه نگاه چشمانش خيره و سرگردان نمايان مى شد و پيشانيش پرچين و گره خورده به چشم مى آمد... و چنان مى نمود كه فكر و ذهنش رها شده و به فراسوى جهان پديده ها و ديدنى ها كوچ كرده است...

چرا فاطمه با آرامش همدم نباشد؟...

چرا با آرامش همراه و همسفر نشود؟...

چرا با آرامش زندگى نكند؟ آرامشى كه مايه ى زندگى همه ى آن كسانى است كه در دنياى كوچكش با وى همزيستى دارند...

فاطمه مى داند كه چگونه پدرش آرامش را براى خود به عنوان دوستى جداناشدنى برگزيده است...

از آنگاه كه چشمانش پيرامون وى باز شده، تنهايى پدرش شب هاى بلند، در غار حرا از پيش چشم او پنهان نبوده است...

از خلوت گزينى پدرش در اطاق خود پس از برگشتن به خانه و رهايى از كارهاى انبوه و پررنج روزانه، ناآگاه نبوده است...

او به خوبى درمى يافت كه مادرش تا چه اندازه مى كوشد و موقعيت هايى فراهم آورد تا آن خلوت ها براى همسرش دست دهد...

خلوت ها براى امرى كه محمد به خاطر آن بيشتر شب هايش را در كوه سپرى مى كرد...

براى امرى كه به خاطر آن در غار يا در خانه از دنياى مردم مى بريد...

براى امرى كه به خاطرش گوشه نشينى را برگزيد...

آيا فاطمه با گمان خود به راز اين اعتكاف پى برده بود؟...

آيا نشانه هاى آن را با حواس روشن خود دريافته بود؟...

يا صفحه هايى از معانى رسا در چهره ى پدرش براى او نمايان شده بود...

زيرا سيما، عبارت هاست و نشانه هاى چهره، واژه ها و رخساره ها، حرف ها...

بلكه باور فاطمه بر حدس و گمان چيره آمده بود...

اگر چه فاطمه هنوز راهى به سوى ادراك نيافته بود اما اكنون به خوبى احساس كرده بود كه كار پدر، كارى است دشوار، بزرگ و پرشكوه...

چه بسيار دشوار...

چه بسيار بزرگ...

چه بسيار پرشكوه...

اينك روزها از رازها پرده برداشته است...

محمد همه وقت- جز زمانى كوتاه- از پرداختن به جهان مردمان كناره گرفته و نگاه انديشمندانه و روشنگر خود را به اين جهان بى كران دوخته است كه چگونه ساخته شده، از كجا آمده، و به كجا مى رود...

در ظاهر و باطن پديده هاى آفرينش، در روند جهان هستى تا مرز ناشناخته هاى نزديك به محال، مى انديشد...

از دور به آن قدرت والاى آسمانى مى نگرد كه بر هر حركت و سكون در جهان هستى سلطه دارد. سرنوشت همه ى پديده هاى جاندار و بى جان بر دست اوست... با قوانين استوارش كار هر ديدنى و ناديدنى را در جهان ماه و روح، سامان مى بخشد. همه چيز را با تدبير خود اداره مى كند، چه آن چيزهايى كه احساس و خرد و چشم مى تواند كنه آنها را دريابد و چه آن چيزهايى كه احساس و خرد و چشم از آنها ناآگاه است...

آن «حقيقت واحده ى» ازلى و ابدى تنها گذرگاه محمد بود كه او را بدانچه مى خواست، مى رسانيد...

نخستين محور بلكه تنها محورى بود كه محمد در هنگام انديشه و ژرف نگرى پيرامون آن مى گرديد...

انگيزه ى گشت و گذار روحانى و عقلانى و احساسى وى در ملكوت بود...

دست آويز كاوش، نگرش و بينش بود...