فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۶ -


بخش دوم

ديدارى براى جاودانگى

در خانه ى كوچكى از خانه هاى قريش...

خانه اى كه پيرامون بيت حرام را با بزرگوارى و والاجاهى ساكنان خود فراگفته بود... و چند پله از گذرگاه پايين تر بود... و يكى از كرانه هاى آن بر فضائى فراخ مشرف بود. فضائى كه آن را به عنوان تالارى براى پذيرايى مهمانان ساخته بودند...

آنجا... آن دو خردسال با هم ديدار كردند...

ديدارى كه همانند نداشت...

ديدارى كه از روى برخوردى گذرا پيش نيامده بود، خود به خود رخ نداده بود...

ديدارى كه از روى اجبار و فرمانبردارى دست نداده بود...

ديدارى كه براى آن آمادگى و مقدماتى فراهم نيامده بود، پيش بينى ناشده بود...

ديدارى كه از روى خويشاوندى نبود و بر اصل و ريشه و روابط خانوادگى به وجود نيامده بود...

ديدارى كه از روى كودكى و در پى عروسك و عروسك بازى يا سرگرمى و اسباب بازى- بدان سان كه در دنياى كودكان متداول است- نبود...

هرگز، ديدار آنان از اين دست و از آن دست نبود...

آن ديدار زاييده ى برخوردى پيش بينى ناشده نبود كه در لحظه اى ناگهانى فرصت بروز پيدا كند، بدانگونه كه گويى آذرخشى چشم رباست كه از برخورد دو پاره ابر گريزپاى ناگهان پديد مى آيد، يك چشم برهم زدن پرتوافشانى مى كند، از آن پس بى درنگ در تاريكى شبى زمستانى ناپديد مى شود...

آن ديدار ضرورتى اجتناب ناپذير نبود كه از روزها پيش به وسيله ى خانواده اى- كه سرپرستى آن دو خردسال را بر عهده داشت- برنامه ريزى شود تا از روى حسابى دقيق، پيش آيد...

آن ديدار نهالى از خون و رحم نبود كه به سان دو انگشت اشاره و ميانى، به هم بپيوندد، بلكه آن دو، دو شاخه ى تر و تازه بودند كه گويى يك شاخه اند از تنه ى آن درخت بلند و پربرگى كه شكوفه داده، ميوه ى نيكو برآورده، ريشه در ژرفاى خاك دوانيده، ساقه استوار كرده و دو شاخه ى خود را به آسمان رسانيده است، و با دو شاخه ى شاداب خود دم به دم بر طراوت و بالندگى خود مى افزايد...

اين درخت گشن چه بسيار شاخه ها برآورده است وليكن همانند اين دو شاخه ى به هم پيوسته هرگز نداشته است!...

آن ديدار، دلنوازى پاك و كودكانه اى نبود كه آن دو را بر سر بازى و خنده گرد آورد، بدانگونه كه از روى عادت، خردسالانى همانند آن دو را گرد مى آورد...

هرگز... يدار مقدر آن دو يكى از اينگونه ديدارها نبود...

به تنهايى همه ى اينگونه ديدارها نيز نبود...

بلكه ديدارى بود براى جاودانگى...

ديدار آغاز بود و پايان...

ديدار راه بود و مقصد...

ديدار رهسپار شدن بود و به هدف رسيدن...

نشانه هاى خويشاوندى كه با چشم هاى تيزبين ديده مى شود...

نمودهاى پيوند خانوادگى كه با ذهن هاى هوشيار دريافت مى شود...

انگيزه هاى همدلى و دمسازى كه با احساسات دقيق به روشنى نمايان مى شود...

همه و همه با ديگر نشانه هاى وابستگى ميان آن دو خردسال چيزى جز نمادهايى مادى و انسانى نبود.

نمادهايى كه هر چشم و گوش تيز آنها را درمى يابد...

انديشه ى ضمير، حدس و گمان آنها را به زبان نجوا بازگو مى كند...

نمادهايى كه يك پوسته ى نازك بيش نيستند. پوسته اى كه نمى تواند گوهر حقيقت را درون خود پنهان سازد...

از پس آن ديدار انس آميز، ديدارى قدسى پديدار شد...

از پس آن تيرگى مادى روشنى معنوى پيدا آمد...

برخى روان ها با هم سازش نمى كنند و از هم جدا مى شوند، برخى سازش مى كنند و پيوند مى يابند... آن روان ها كه از هم دورى مى گيرند، با هم ناسازگارى دارند، و آن روان ها كه به سوى هم كشش مى يابند، پاكند و با هم سازگارى دارند...

از آنگاه كه دست سرنوشت، در آن روز جمعه از ماه جمادى الاخر، تولد فاطمه را رقم زد، براى مردم قريش به سان مژده آورى خجسته و پربركت بود...

مژده آورى كه درگيرى آنان را بر سر گذاشتن حجر اسود در ديوار كعبه از ميان برداشت و يكدستى و همبستگى را بر جاى ستيزه جويى و گسستگى نشاند...

آرى از همان لحظه ى ميلاد فاطمه آغاز پيوند و سازگارى روحى ميان او و همسال دوران كودكيش على پديدار شد. على كه يار هم خون او بود. با او تحت يك سرپرستى و در يك جايگاه به سر مى برد.

اين پيوند روحى براى همه آشكار بود...

براى همه ى نهادهاى پاكى كه پرده ى تاريكى بر آنها زنگار نيفكنده بود...

براى همه ى بينش هاى روشنى كه ابر تيره ى نادانى آنها را در خود فرونبرده بود...

براى همه ى دل هاى آگاهى كه تپش آنها درهاى قدرت خداوندى را مى كوبد تا با خداى خود همدم و همراز شود...

آرى، براى همه ى آنها ديدن رازهاى پنهان فردا كه هنوز در پرتو روز هويدا نشده، از پس پرده هاى مادى زمان حال، آسان بود...

از فراسوى آنچه آشكار و نمايان است، ديدن آنچه پنهان است و به زودى پديدار خواهد شد، آسان خواهد بود.

با روشنى روان ها آنچه را كه با روشنى چشم ها ديده نمى شود، مى توان ديد... و در اين باور جاى هيچ ترديدى نيست...

ادعا نيست... دروغ نيست...

آن دو خردسال با روان هاى روشن خود يكديگر را ديدار كردند پيش از آنكه با پيكرهاى خود ديدار آشكار داشته باشند. پيكرهايى كه حواس، آنها را درمى يابد...

آن ديدار در مسجد حرام بود. نخستين خانه اى كه براى مردم برپا شد...

در كعبه ى درخشان...

در كنار حجر اسود فرخنده...

در پاكترين جايگاه هاى پاك...

گويى كه آن دو خردسال دو اخگر روشنند كه از سرچشمه ى نور بيرون جسته اند...

دو فرشته گرامى...

دو جان...

دو بال پرنده اى كه در فضاى آن خانه ى آرميده ى آباد پر و بال مى زند و پيرامون آن بنيان پاك، آن رمز مقدس طواف مى كند...

آنان با فرخندگى و پاكى و شكوه همراه بودند...

آيا چيزى نزد خداوند والاتر و پاكتر از حجر اسود هست؟ آيا چيزى ارزشمندتر و گرامى تر از بيت حرام هست؟...

آيا چيزى خجسته تر و امن تر از خانه ى بلند كعبه هست؟...

خير، هرگز...

در اين خانه جان ها، هراس ها را از خود فرومى افكند...

دل ها به سوى پروردگار پرواز مى كند. گناه ها آمرزيده مى شود...

مردم با نيت هاى پاك و چشمان فروتن خود به سوى آن روى مى آورند. روى آوردنى كه نشان رمزى است از روى آوردن آنان به عرش خداى يكتاى توانا...

ولادت على

به راستى كه ولادت على سرنوشتى است از پيش تعيين شده...

حركتى است غيبى كه كوشش انديشه از درك آن ناتوان است... را زى است پنهان كه روزگار پس از مدت زمانى آن را آشكار مى سازد...

سرنوشت فاطمه ى زهرا اين بود كه درست در همان روزى پا به جهان بگذارد كه پدرش حجر اسود را در ديوار كعبه جاى داد و با آن كار حكمت آميز شراره ى جنگ را ميان قوم خود پيش از آن كه زبانه كشد و از آنان دمار برآورد، خاموش كرد...

آيا تولد آن دختر همچون نشانه اى از خير و بركت به چشم نمى آيد؟...

پيشاهنگ فرخندگى و آسايش نيست؟...

نشان نسيمى پاك از لطف پروردگارى نيست؟...

مژده ى بخششى از پروردگار نيست كه به مردم دوستى ارزانى كرد و جان ها را در روشنى خود فروبرد و تخم صلح را در مكه پراكنده ساخت؟...

سرنوشت على پسر ابوطالب نيز اين بود كه درست همانند حال آن دختر خردسال، به دنيا آمدنش به خانه ى درخشان كعبه وابستگى داشته باشد...

هان! مادرش- فاطمه دختر اسد- پيرامون بيت حرام طواف مى كند...

نزديك است پايش بلغزد و فروافتد، زيرا جنينى در شكم او سنگينى مى كند. در ميان پهلوهايش به جنب و جوش مى افتد. گويى براى بيرون آمدن به سوى نور و هوا تكاپو مى كند...

درد زايمان ناگهان او را مى گيرد. از پيش چشم مردم پشت پرده هاى كعبه پنهان مى شود... فرزند خود را به دنيا مى آورد...

اين تولد در كنار حجر اسود رخ مى دهد...

اگر در آن روزگار اشاره اى لازم بود تا با آن پاكى جان و روشنى روان آن نوزاد براى جهانيان آشكار شود، به راستى كه آن اشاره به دنيا آمدن وى در پاكترين جايگاه ها بود، جايگاهى كه بدان سرافراز شد، به گونه اى كه ديگر همالان پاكش هرگز به آن اندازه سرافراز نشده بودند...

اين خود نشانه اى است...

بلكه دو نشانه است كه در خلال اندى سال به آن دو هاشمى: فاطمه و على اختصاص يافته است...

آن دو نشانه اشاره اى است آشكارتر از هرگونه صراحت...

تلميحى است رساتر از هرگونه تصريح...

دو نشانه اند خطاناپذير كه به دو سرنوشت اشاره مى كنند. دو سرنوشتى كه به هم مى رسند و پيوند مى خورند...

تولد آن دختر نوزاد و آن پسر خردسال به حرم شريف وابستگى مى يابد... و اندك اندك آن دو سرنوشت از راز خود پرده برمى دارند...

آنها نزد مردم دو سرنوشت بزرگند... بزرگترين، سرنوشتها آنگاه كه پرده هاى راز برداشته و درهاى غيب پيش چشم مردم، در اين جهان، گشوده شود...

آنها براى خدا دو سرنوشت گرامى اند... گرامى ترين سرنوشت ها آنگاه كه خدا براى صاحبان سرنوشت، سرنوشت تعيين فرمايد... و در اين گفتار جاى هيچ گزافى نيست...

زيرا ميوه، نوع درخت را نشان مى دهد... و تنه ها از شاخه ها آگاهى مى دهد...

چون درخت داراى ريشه هاى پابرجا شد... بر ساقه ى خود استوار مى شود... شاخه هايش بلند مى شود...

برگ هايش سبز مى شود...

زيبا و دل آويز مى شود... شكوفه هايش نمايان مى شود...

گل هايش شكوفا مى شود...

ميوه هايش رسيده مى شود...

آب گواراى جويبار با آب سرچشمه ى خود- اگر هم تفاوت و اختلافى داشته باشد- تفاوتى است بسيار ناچيز...

فرداى مردم از نشانه هاى گذشته و از آثار اكنونشان تهى نيست...

همه ى اين نشانه ها- ناگزير- در آينده ى نزديك و دور مردم روان مى شود، به ماننده ى روان شدن خون در رگها...

نشانه هاى پيشينيان به يك بارگى در نشانه هاى آيندگان ناپديد نمى شود...

چگونه كسى در آن دو همبازى خردسال، در آن كاشانه، در همسايگى خانه ى خدا، افزون بر نشانه هاى ظاهرى جسمانى- از اين سو و از آن سو- شباهت هاى معنوى و موروثى پدران و نياكان را ناديده مى گيرد؟...

در نشانه هاى جسمانى و ظاهرى اعتمادى نيست...

نشانه هاى ظاهرى پوستهايى بيش نيست...

بلكه رنگى بيش نيست...

اما نشانه هاى روحانى و معنوى در سرتاسر روزگار ماندگار است...

گوهرهاست و مغزها...

برخى از آنها يا همه ى آنها به سان خون در رگهاى نسل هاى آينده روان مى شود...

از شكم ها و پشت ها به زادگان راه مى يابد...

از نياكان به پدران...

از پدران به پسران، تا به نوادگان و نبيرگان و نديدگان...

معمولاً... از راه وراثت...

بيشتر... از راه آموزش...

گاه گاه... از راه تقليد و پيروى...

نزديكترين مورد از موارد شباهت ميان فاطمه و على، به نياى آنان «عبدالمطلب» برمى گردد. آن بزرگ قريش. آن سيد هاشمى...

اگر چهره ى آن دو خردسال از نور بزرگوارى مى درخشد، آن نور از آن پير خداشناس و مهربان به آنان راه جسته است...

آيا كسى مى تواند باور نداشته باشد كه خداوند از فضل خود به «ابوالحارث» فضيلتى بخشيد كه به هيچ يك از همالان وى نبخشيد؟...

چه كسى نمى داند كه دل او پر از روشنى و پاكى و احساساتى رقيق و لطيف بود؟ چه كسانى از قومش پى به ذوق پاك و سرشار وى نبرده بودند...

ذوقى كه پاكى آن او را با همه ى خوى ها و سرشت هاى والا و ارزنده آراسته ساخته بود...

گويى همه ى اين نيكويى ها كه پروردگار به او ارزانى فرمود، سرآغازى بودند كه از وجود وى- در راه رسيدن به خدا- به پسينيانش نيز راه پيدا كردند...

گويى آنها علت هايى بودند سازگار با موازين خردها و باورها... و سوسه ى گمان هاى بيهوده و آزارنده را از خود دور ساز و بدان آنها علت هايى بودند كه با تأكيد مى گفتند: هر نتيجه اى مقدمه اى دارد و هر معلولى علتى. و آن نيكبختى مورد انتظار در محمد خردسال ميوه ى پاكى بود از تخمه ى پاكى كه در كشتزار هستى نياكان وى كشت شده بود، و به خودى خود و به بيهودگى بار نيامده بود...

گويى آنها اشاره اى بودند از سرنوشتى والاجاه كه از لابلاى نشانه هاى نيكوى آن پير باوقار نمايان مى شد و مى گفت: آن همه نيكويى ها و فضيلت ها كه در اوست در نوه ى برگزيده اش نيز نهفته است. نوه اى كه برگزيده شده تا رسالت پروردگارش را به جهانيان برساند. رسالتى كه جهانيان را به راهى راست رهنمونى خواهد كرد و بشريت را از پرتگاه گمراهى و تاريكى بيرون خواهد كشيد...

گويى آنها پرتوى بودند كه سرشت هاى تابناك آن كودك نيك نژاد را آشكارا مى ساخت و خوى هاى پسنديده ى او را نمودار مى كرد. خوى هايى كه خداى پاك آنها را به يكبارگى در نطفه اى گرامى نهاد و آن را چنين توصيف فرمود: (به راستى كه تو بر سرشتى بزرگ آراسته اى) (سوره قلم، آيه ى 4).

يكى از آن فضيلت ها كه خدا به نياى بزرگوار محمد ارزانى فرمود اين بود كه قلبى پاك و بزرگ و هوشى روشن و درخشان ويژه ى او ساخت...

روانى پاك و روشن بخشيد چنانكه گويى نسيم پگاه است در روزى بهارى و نمناك...

درك و دريافتى تيز و بيش از اندازه داد...

روحيه اى گسترده بخشيد تا بتواند هيجان و نگرانى هر رويداد ناشناخته اى را در خود جاى دهد...

نهاد او را از كاوش و آينده نگرى سرشار كرد...

توان دريافت بسيارى از چيزهاى مجرد و مطلق را به او داد، به همان اندازه كه توان ديدن و شناختن پديده هاى حسى و ديدنى را به او ارزانى فرمود...

آرى ويژگى هاى شناخته شده از اين دست در وى كم نبود... و گواهى هاى بى شمارى براى آنها در دست بود...

مردمان روزگارش او را چنين توصيف كرده اند كه پاك بود و نيكوكار. در پاكسازى نهاد خود سخت رشك مى ورزيد...

از گفتار و كردار ناپسند دورى مى جست...

از زشتى هاى كفر و بى عفتى و هرزگى- كه جامعه ى وى با آنها در زير بال و پر شيطان مى زيست- بركنار بود...

با دل و انديشه از باورها و عادتها و آيين هاى ناپسند روزگار خود بسيار به دور بود، باورها و عادت هايى كه بخش بزرگى از سرشت هاى آن جامعه ى غوغايى را تشكيل داده بود، و مردم به آن باورها و عادت ها سخت پايبند بودند و از هرگونه رفتار و كردار پسنديده و خوى هاى ارزنده و باورهاى ستوده و والا روى گردان...

آن گروه را چه پيش آمده بود كه نمى فهميدند؟...

آيا پرده ى نادانى بر روى چشمانشان كشيده شده بود؟...

آيا گوش هايشان سنگين شده بود؟...

گويى كه آن همه ناروايى ها و زشتى ها را در عرف خود عين عزت و سرفرازى مى ديدند...

گويى كه سر نهادن در اين كج راه هاى پستى براى آنان افتخارى بزرگ بود و دست برداشتن از آنها ننگى گران!...

گويى كه گردن نهادن به آن تباهى ها را براى خود پاسخى حتمى مى دانستند در برابر فرمانى مقدس كه راهى براى رهايى از آنها نمى شناختند!...

اما ابوالحارث: شيبه ى حمد، عبدالمطلب بر اين روش رفتار نمى كرد...

همانطور كه ناشايست ها را رها ساخت، شايست ها را برگزيد...

بلكه مردم را نيز به رها كردن زشتى ها و گرفتن خوبى ها فراخواند و در اين آيين و شيوه تنها نماند...

از بى عفتى و فسق و فجور روى گردان بود و مردم را نيز نهى كرد...

به شرابخوارگى دامن نيالود و مردم را نيز از آلوده شدن به آن بيم داد...

از ازدواج با محارم سر باز زد و مردم را نيز بازداشت...

زنده به گور كردن دختران را محكوم كرد و مردم را نيز به خوددارى از اين كار فرمان داد...

برهنه طواف كردن را تحريم كرد...

دست دزد را بريد تا هم كيفر باشد و هم براى ديگران عبرت...

نذرهايش را پرداخت و مردم را به پرداختن نذرهاى خود برانگيخت...

از ستم و بيداد دست برداشت و مردم را نيز به رها كردن ستم فراخواند. وى مى گفت:

«هيچ ستمگرى از اين جهان نمى رود مگر آنگاه كه خدا از روى انتقام گيرد». اگر به او مى گفتند: ستمگرى درگذشت پيش از آنكه سزاى ستم خود را ببيند، با الهام از بينش روشن خود پاسخ مى داد:

«به خدا سوگند در پس خانه ى اين جهانى خانه ى ديگرى است كه در آنجا نيكوكار و تبهكار به سزاى كار خود خواهند رسيد...».

گويى كه با اينگونه انديشه و بينشى كه داشت، خدا برخى از آيين اسلام را در دل او افكنده بود. آيينى كه اندكى بعد نوه ى گراميش، آن پيامبر برگزيده ى خدا، براى مردم به ارمغان آورد...

آيا شگفت آور است كه پروردگارش اين كرامت را به او ارزانى فرمايد، به او كه پاك بود و بزرگوار و گرامى؟...

«عبدالمطلب» اين چنين بود...

ديگر از ويژگى هايى كه براى او گفته اند و مردم مى دانند اين بود كه وى همواره با نيكبختى يار بود. خواب هايش راست بود... بينشى روشن داشت... ديرى نمانده بود كه الهامات غيبى بر دلش وارد آيد... و چرا كه نه. در حالى كه او شبهاى دراز از كار اين جهان بريده و در غار حرا به نيايش پرداخته بود؟...

آيا با دين حنيف ابراهيم خداپرستى مى كرد؟...

يا بدان سان كه سرنوشت پاكش به او الهام مى كرد، در بزرگى آفريدگار و خوارى آفريدگان مى انديشيد؟...

يا با روان و خرد خود پرتوى از نور حقيقت يكتا و خداى يگانه را جستجو مى كرد. نورى كه در آن روزگار از ميان تاريكى جهل گسترده بر دل هاى بشر برمى جست. نورى كه گويى آذرخشى است كه از لابلاى ابرى انبوه برمى جهد؟... و ى در پى پاسخى بود براى احساسى پيچيده و دشوار تا بر قلبش آرامشى فرود آورد و از پرستش بت ها و پيكره هاى سنگين سر باززند و خداوند هستى بخش و مرگ آفرين را از نمادهاى مادى برى داند، نمادهايى كه دگرگون مى شوند و نيستى مى پذيرند... و ى مى خواهد از اين احساس و دريافت پيش رود تا آنجا كه با باورهاى جامعه ى بت پرستش مبارزه كند و بنابر اخبار به دست آمده- در سال هاى پايانى زندگيش- از بت پرستى دورى جويد...

گامى راهنما باشد به سوى هدايت...

سرمشقى تازه براى هركس از قومش كه بخواهد از آن پيروى كند...

آن پير بزرگوار هاشمى به تمام صفات نيكو آراسته بود، وى همانگونه بود كه كردار پسنديده و خوى هاى ستوده اش نشان مى داد و گفته هاى مردم روزگارش نيز بدان اشاره داشت. او بزرگوار بود و فرخنده...

در قدرت پروردگار باورى استوار داشت بدان سان كه در برابر پيش آمدهاى ناگوار و دشوارى هاى روزگار به لرزه درنمى آمد...

در كارها با دو چشم نگرش و بينش نظر مى افكند... تا ژرفاى ناشناخته ها رخنه مى كرد...

نشانه هاى رويدادهاى ناگوار را از پيش درمى يافت...

بى ترس و هراسى جانكاه در برابر بلاها مى ايستاد...

با شكيبايى و آرامش...

با باورى استوار...

با ايمانى مطمئن...

با روحيه اى گسترده كه هجوم خطرها در آن بى اثر بود...

چه بسيار مواردى كه مردم آنها را درج نكرده اند، و او در آنها بى آنكه از روش هاى بشرى و مادى بهره گيرد، با سختى ها روبه رو شد و برخورد كرد...

چه بسيار براى درگير شدن با دشوارى ها از نيروهاى غيبى يارى جست و ايمان كامل داشت كه آن نيروهاى غيبى با توانى هرچه تمامتر بلاها و خطرها را از وى دور خواهند كرد...

چه بسيار جنگ افزارش در برابر محنت ها و رنج ها، قلبى پاك بود و دستانى كه به سوى آسمان بالا مى برد و واژه هايى كه از روى تضرع و زارى بر زبان مى راند...

با دلى پاك دعا مى كرد و به خجستگى پاسخ مى يافت...

درخواست مى كرد و پذيرفته مى شد...

يارى مى جست و يارى مى شد...

گويى كه خدا خواسته بود او را با نيروهايى معجزه آسا يارى دهد...

پرندگان ابابيل

در آن سال هاى گرسنگى و تنگى كه قحطى بر مردم فشار آورده بود، در آن سالها كه نه كشتى بود و نه دامى، مردم به سوى عبدالمطلب شتافتند تا شايد او بلاى خشكسالى و قحطى را از آنان دور كند...

مى پندارى چه كرد تا آفت مرگ را از آنان دور سازد؟...

از خانه بيرون نرفت تا از كسى براى آنان توشه دريافت كند...

از همسايگان نزديك مرز و بوم خود براى دور ساختن بلاى قحطى يارى نخواست...

در زمين خدا رهسپار نشد تا از اينجا و آنجا روزيى اندك يا بسيار فراهم آورد، زيرا گرسنگى بى امان مردمش به او فرصت سفر كردن و برگشتن نمى داد...

بر روى كوه ثبير بالا رفت، آنجا كه ابراهيم بالا رفت و براى به انجام رساندن فرمان پروردگارش، پيشانى پسر خود- و نياى آنان اسماعيل- را بر زمين نهاد تا قربان كند...

چشم ها و دستهاى خود را به سوى آسمان بالا برد و دعا كرد و از پروردگارش خواست كه ابرهاى بى باران را از آنان دور كند و ابرهاى پرباران را به سوى آنان روانه كند...

از آسمان خواست تا ببارد...

از آنگاه كه محمد پسر عبداللَّه به دنيا آمده بود، آن پير بزرگوار در نجواها و نيايش هاى خود او را پيش مى افكند زيرا به پايگاه بلند وى نزد خدا ايمان داشت...

عبدالمطلب دست از دعا و زارى برنداشت تا خدا خواسته ى وى را عطا فرمود...

(ابرها را توده و فشرده ساخت، آنها را درهم كرد، انبوه گردانيد، تا آنجا كه مى ديدى باران به فراوانى از لابلاى آنها بيرون مى آيد) (سوره ى نور، آيه ى 43).

مردم از آمدن باران بسيار شادمان شدند (اگر چه پيش از باريدن باران، در نوميدى به سر مى بردند) (سوره ى روم، آيه 49).

زمين زنده و سرسبز شد...

كشتزارها روييدن گرفت...

پستان دام ها پر شير شد...

روزى و فراخ سالى، دور و نزديك را فراگرفت...

به راستى كه آن پير بزرگوار بيش از اندازه از پنهانى ها و ناشناخته ها آگاهى مى يافت...

دريافت هايش از نهانى ها، غير منتظره بود و مخالف با آنچه تاكنون ديده شده...

اسطوره ى اسطوره ها بود...

آنگاه كه سپاه حبشه بر مكه يورش آورد، بينش روشن وى به او آرامش خاطر بخشيد و او را يارى داد...