فاطمه (سلام الله عليها) احياگر شخصيت زن

فريده مصطفوى (خمينى )، فاطمه جعفرى

- ۷ -


فرمود: مگر به شما نگفتم كه در لشكر اسامه شركت كنيد! هر يك از آنها در پاسخ عذر و بهانه آوردند اما رسول خدا از هدف آن ها آگاه بود و مى دانست كه براى خلافت در مدينه مانده اند. پيامبر فرمود كاغذ و دواتى بياوريد تا وصيت كنم . بعضى از حاضران خواستند به دستور رسول خدا عمل نمايند، ولى عمر مانع شد و گفت : اين مرد هذيان مى گويد و بيمارى بر او چيره شده (125) است ! حال پيامبر رو به وخامت گراييد، سرش را در دامان حضرت على گذاشت و بيهوش گشت . زهرا (عليها السلام ) به صورت پدر نگاه مى كرد و اشك مى ريخت و مى فرمود: آه ! به بركت وجود پدرم باران رحمت نازل مى شد. او دادرس يتيمان و بيوه زنان بود. صداى ناله زهرا (عليها السلام ) به گوش رسول خدا رسيد، ديده گشود و با صداى ضعيف فرمود: دختر عزيزم ! اين آيه را بخوان :
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبيله الرسل اءفان مات اءو قتل انقلبتم عمل اءعقابكم (126) از شنيدن اين سخن ، گريه زهرا بيشتر گرديد. فكرى به ذهن رسول خدا رسيد. به فاطمه اشاره نمود كه نزديك شود. زمانى كه صورتش را نزديك پدر برد، حضرت رازى در گوش او گفت .
حاضران ديدند صورت فاطمه برافروخته شد و تبسمى نمود.
از فاطمه پرسيدند: چه چيز رسول خدا به تو گفت كه شادمان گشتى ، گفت : پدرم فرمود: مرگ تو نيز نزديك است . تو اولين فردى هستى كه به من ملحق خواهى شد (127) . دختر رسول خدا از شنيدن خبر مرگش شادمان گرديد.
حضرت زهرا بر اثر اطاعت و رابطه اش با خداوند، به درجه اى از ايمان و تقوا رسيده بود كه خبر مرگش او را شاد مى كند. اگر انسان با خالق خود چنين ارتباطى داشته باشد، مسلم است كه به شوق ديدار معشوق روز شمارى مى كند. اين آمادگى براى يك زن جوان عادى كه چهار كودك در منزل دارد و يكى هم باردار است ، قابل تصور نيست اما فاطمه كه دل به خدا بسته و لقاى حق مى طلبد، عشق به الله چنان سراسر وجودش را احاطه كرده است كه لحظه اى به بچه هاى خردسالش فكر نمى كند كه پس ‍ از من چه خواهند كرد، بلكه با توكل به خدا برگرفته از رابطه عميق او با خداست ، با آرامش از اين خبر استقبال مى كند. چنان عشق به لقاء الله سراسر وجودش را احاطه نموده كه بقيه علقه و رابطه ها را تحت تاثير قرار داده ، از اين رو خبر مرگ نزد او خبر وصل است و پايان هجران و او را در عين گريه ، خندان مى كند. در صورتى كه براى مردم عادى وحشتناك تر از اين خبر وجود ندارد، مخصوصا اگر انسان ضعف ايمان هم داشته باشد. مسلمانان و پيروان آن حضرت بايد از تمام حركات و سكنات ايشان درس بگيرند و اعمال خود را با او سنجيده و مقايسه نمايند. اگر از مرگ مى هراسند، به دنبال علت آن در وجود خود بگردند و موانع رسيدن به قرب خداوند را بيابند و تلاش نمايند. آن ها را از زندگى و اعمال خود كنار بگذارند و مطمئن باشند خداوند آنان را در اين مسير، كمك نموده و راه وصل خويش را براى آن ها هموار مى سازد، زيرا با گناه و عصيان راهى به قرب الهى نيست .
بايد با جهاد اكبر كه مبارزه با هواى نفس است ، موانع را برداشت تا به قرب الهى دست يافت .
در اين مقام اگر خبر مرگ خود را بفهمند، نه تنها ناراحت نمى شوند، بلكه براى وصال حق تعالى روز شمارى خواهند نمود. پيامبر اكرم در يك ماموريت بزرگ و خطير بيست و سه ساله توانست با تحمل سختى هاى فراوان مردم را از ضلالت و گمراهى به بزرگراه سعادت و رستگارى راهنمايى نمايد. اكنون كه زمان رحلتش فرا رسيده ، نگران است مبادا زحماتش به هدر رود، با وجود اين كه مكررا در مورد جانشين خود سخن گفته بود. در غديرخم به مردم معرفى نموده و از آن ها بيعت گرفته بود. بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) غم و اندوه زهراى اطهر را فرا گرفت . در حالى كه در فوت پدر گريه و زارى مى نمود و على (عليه السلام ) مشغول مقدمات كفن و دفن بود، خبر رسيد گروهى از مسلمانان در سقيفه بنى ساعده انجمن تشكيل داده اند، تا درباره جانشين پيامبر تصميم بگيرند. اين خبر تكان دهنده در اوج بحران و غم و اندوه ، فكر آنها را مشوش و مختل نمود و آنان را در مقابل عمل انجام شده اى قرار داد. على بن ابيطالب تصميم گرفت با ابوبكر بيعت نكند تا بدين وسيله مخالفت خود را با حكومت وى ابراز كرده و مردم را متوجه نمايد اين عمل بر خلاف دستور پيامبر است . از طرف ديگر آن ها ديدند كه همه بيعت كرده اند، جز على (عليه السلام ) و بستگانش . با خود گفتند كه حكومتشان بدون بيعت اهل بيت استحكامى ندارد. از اين رو تصميم گرفتند هر گونه كه شده ، از امام على بيعت بگيرند. دنبال آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه براى بيعت در مسجد حاضر شود، ولى حضرت امتناع نمود. عمر خشمناك گرديد و به اتفاق خالد بن وليد و قنفذ و گروه ديگرى رهسپار خانه زهرا شدند. عمر در خانه را كوبيد و گفت : يا على ! در را باز كن . فاطمه با تن رنجور و سربسته پشت در آمد و فرمود: اى عمر! با ما چكار دارى ! چرا نمى گذارى به كار خودمان مشغول باشيم . عمر بانگ زد: در را باز كن و گرنه خانه را آتش مى زنم (128) . فاطمه گفت : اى عمر! آيا از خدا نمى ترسى ! مى خواهى داخل خانه من شوى . هر چه كرد، عمر از تصميمش منصرف نگرديد. هنگامى كه ديد در خانه را باز نمى كنند گفت : هيزم بياوريد تا در خانه را آتش بزنيم . در باز شد، عمر خواست وارد خانه شود. حضرت زهرا ضجه و فرياد زد: (( يا ابتاه يا رسول الله )) در اين جا بود كه با پشت شمشير به پهلويش زدند و با تازيانه بازويش را سياه كردند تا دست از دفاع بردارد (129) .
سرانجام على بن ابيطالب را دستگير كردند كه به جانب مسجد ببرند. حضرت زهرا (عليها السلام ) او را گرفت و گفت : نمى گذارم همسرم را ببريد. با تمام توان از همسرش دفاع مى كرد تا دفاع از ولايت نمايد. او به خوبى مى دانست هرگاه به وصيت پدرش عمل نشود، اسلام از مسير درست خود منحرف مى گردد و زحمات بيست و سه ساله رسول الله از بين مى رود. از اين رو همراه با همسرش شروع به مبارزه نمود. در ابتدا از بيعت خوددارى نمودند تا بدين وسيله به مردم اعلام نمايند كه حكومت مورد تاييد ما نيست . بعد كه به خانه او هجوم آوردند، در را باز كردند. مهاجمان در را به آتش كشيدند و باز كردند، باز فاطمه مانع شد كه على را به مسجد ببرند اما آن ها او را با ضرب و شتم با خود بردند.
در اين مبارزه نابرابر طفل فاطمه سقط شد (130) ، كه مى توان او را اولين شهيد در راه دفاع از ولايت علوى دانست . دختر رسول خدا به اتفاق گروهى از زنان بنى هاشم وارد مسجد شد. رو به مردم نمود و فرمود: دست از پسر عمويم برداريد و گرنه به خدا سوگند! گيسوانم را پريشان نموده و به درگاه خدا ناله كرده ، به شما نفرين مى كنم ! سپس رو به ابوبكر نموده و فرمود: تصميم دارى شوهرم را به قتل برسانى و كودكانم را يتيم نمايى (131) .
حضرت على ديد اوضاع خطرناكى بوجود آمده و فاطمه قصد نفرين كردن نموده است . به سلمان فارسى فرمود: دختر پيامبر را درياب و از نفرين منصرفش نما! سلمان خدمت حضرت زهرا رسيد و عرض كرد: پدرت براى جهانيان رحمت بود. اى دختر رسول خدا! از نفرين چشم پوشى بفرما! فاطمه به سلمان فرمود: بگذار تا داد خود را از اين بيدادگران بستانم . سلمان عرض كرد: على (عليه السلام ) مرا نزد شما فرستاده و امر كرده كه به منزل برگرديد. فاطمه چون دستور همسرش را شنيد، فرمود: اطاعت امر او مى نمايم و شكيبايى پيشه مى سازم . به روايتى ديگر فاطمه دست على را گرفت و به خانه برگشتند (132) .
ماجراى فدك
فدك قريه آباد و حاصلخيزى در سرزمين حجاز بود كه در آن چشمه جوشان و نخل هاى فراوانى وجود داشت . بعد از خيبر نقطه اتكاى يهوديان در حجاز به شمار مى رفت . هنگامى كه رسول خدا از فتح خيبر بازگشت ، خداوند رعب و وحشت در قلوب اهل فدك (كه از يهوديان سرسخت بودند) افكند. آن ها كسى را خدمت رسول خدا فرستادند و با او صلح كردند، و در برابر اين كه نيمى از فدك را به آن حضرت واگذار كنند. پيامبر پذيرفت و پيمان صلح را امضاء فرمود. بدين ترتيب فدك (( دارايى خالص )) رسول خدا گرديد، زيرا طبق فرمايش صريح قرآن ، چيزى كه بدون جنگ به دست مسلمانان بيفتد، منحصرا حق پيامبر است و به صورت غنائم جنگى تقسيم نمى شود. بدين ترتيب پيامبر فدك را در اختيار گرفت و درآمد آن را در موارد خاص و كارهاى ثواب مصرف مى كرد.
در حديث آمده : زمانى كه آيه (( و آت ذالقربى حقه )) نازل شد، پيامبر سرزمين فدك را به فاطمه واگذار نمود (133) . فدك ملك با ارزشى بود كه حدودا سالى بيست و چهار و يا هفتاد هزار دينار در آمد داشت (134) .
هنگامى كه ابوبكر به خلافت رسيد و زمام امور مسلمانان را در دست گرفت ، مصمم شد فدك را مصادره كند، از اين رو دستور داد عمال و كاركنان فاطمه را از فدك بيرون كردند و كارگزارانى را به جاى آن ها نصب نمود (135) .
بخشيدن فدك به فاطمه پشتوانه اى بر ولايت على (عليه السلام ) بود يعنى علاوه بر هديه مالى يك هديه معنوى محسوب مى شد. از زندگى رسول خدا استفاده مى شود كه به مال و ثروت علاقمند نبود و اموالى را كه در اختيارش قرار مى گرفت ، در راه ترويج دين خدا مصرف مى نمود. خود و داماد و دخترش در مضيقه و سختى ، زندگى را به سر مى بردند. پيامبر كه ميل نداشت دخترش پرده پشمى در اتاقش آويزان نمايد يا دستبندى نقره به دست فرزندانش ببندد و يا گلوبند به گردن بيفكند، با توجه به سخت گيرى بايد بررسى شود چرا مزارع سنگين قيمت فدك را به فاطمه بخشيد. در مورد علت اين قضيه مى توان گفت : پيامبر اكرم از جانب خدا مامور بود على (عليه السلام ) را به جانشينى خود معين كند.
پيامبر به خوبى مى دانست اگر امام على و خاندان او در مضيقه مالى باشند، توان سياسى آن ها تحليل مى رود. پيامبر مى دانست مردم به آسانى زير بار زمامدارى على (عليه السلام ) نمى روند و كارشكنى مى كنند، چون خانواده هاى عرب نسبت به آن حضرت عقده هايى داشتند، زيرا در جنگ ها افراد زيادى از بستگان آن ها به دست آن حضرت كشته شده بودند و اكنون خانواده هاى آن ها كارشكنى و عقده گشايى خواهند نمود. پيامبر مى دانست براى ادامه راه اسلام و اداره امت ، بودجه لازم است تا امام على (عليه السلام ) بتواند به فقرا و نيازمندان كمك نمايد و احتياجات جامعه را بر طرف سازد، تا دلها به سويش متمايل شود. بدين جهت فدك را در اختيار فاطمه قرار داد. فاطمه به مقدار نياز بر مى داشت بقيه را در راه خدا صرف مى نمود (136) .
عوامل غصب فدك
مى توان عوامل تصميم ابوبكر را دو موضوع دانست :
موضوع اول : عايشه هميشه در زندگى خود با رسول الله از دو عامل رنج مى برد: نخست اينكه رسول خدا هميشه به ياد خديجه بود و به او اظهار علاقه مى نمود و گاهى كه از او به نيكى ياد مى كرد، عايشه احساس ‍ حسادت مى نمود و مى گفت : خديجه پيرزنى بيشتر نبود. پيامبر در جواب مى فرمود: مانند خديجه كجا يافت مى شود. او اولين زنى بود كه به من ايمان آورد. اموالش را در اختيار من قرار داد و در تمام امور يار و ياور من بود. خداوند نسل مرا در اولاد او قرار داد (137) .
عايشه مى گويد: بر هيچ زنى مانند خديجه رشگ نبردم ، در صورتى كه سه سال قبل از عروسى من از دنيا رفته بود. رسول خدا از او زياد تعريف مى نمود و خداوند به رسولش دستور داده بود كه به خديجه بشارت بدهد قصرى در بهشت برايش آماده شده است . بسيارى از اوقات رسول خدا گوسفندى را قربانى مى نمود و گوشت آن را براى دوستان خديجه مى فرستاد (138) .
عايشه عقيم بود و صاحب فرزند نمى شد و نسل پيامبر از فاطمه به وجود آمد. اين موضوع عايشه را بسيار رنج مى داد. البته حسادت و كدورت عايشه يك امر طبيعى و عادى بود و گاهى پيش پدرش (ابوبكر) از فاطمه شكايت مى كرد. از اين رو مى توان حدس زد كه ابوبكر هم قلبا از فاطمه مكدر بود. اين ها منتظر فرصت بودند تا آتش حسد و كينه خود را فرو نشانند و از دختر پيامبر انتقام بگيرند. وقتى پيامبر رحلت فرمود، فاطمه گريه مى كرد و مى گفت : آه چه روز بدى است ! ابوبكر گفت : آرى ، روز بدى در پيش دارى (139) !
موضوع دوم : عمر و ابوبكر مى دانستند كه نمى توانند منكر كمالات ذاتى و علم و فداكارى و شجاعت على شوند. پيامبر هم درباره او سفارش ‍ نموده و مردم اين مطلب را به خوبى مى دانستند. داماد و پسر عموى پيامبر هم بود، پس اگر وضع اقتصادى او هم خوب بود و پولى در اختيار داشت مسلما گروهى با او همراه مى شدند. اين وضع براى خلافت ابوبكر خطرى جدى محسوب مى شد. عمر به ابوبكر گفت : مردم بندگان دنيا هستند و جز مال دنيا هدفى نمى شناسند. خمس و غنائم را از على بگير و فدك را از دست آن ها خارج ساز. وقتى پيروانش دست او را خالى ديدند، رهايش كرده و به طرف تو مى آيند.
اين دو عامل مهم و عوامل ديگر انگيزه شد كه ابوبكر تصميم گرفت و به فدك را مصادره نموده و كاركنان فاطمه را اخراج نمايد و آن را به تصرف خويش در آورد (140) .
روايت شده كه فاطمه (عليها السلام ) پس از فوت رسول خدا نزد ابوبكر آمد و گفت : چه كسى از تو بعد از مرگت ارث مى برد، گفت : خانواده ام و اولادم . فاطمه گفت : پس براى من ارثى از رسول خدا نيست ، ابابكر گفت : پيامبر ارث نمى گذارد، ولى من بر كسانى كه رسول خدا انفاق مى كرد، انفاق مى كنم و بر كسى كه عطا مى كرد، عطا مى كنم . فاطمه گفت : به خدا قسم ! يك كلمه تا وقتى زنده ام ، با تو سخن نمى گويم . پس تا زمانى كه حضرت زهرا (عليها السلام ) فوت نمود، با او سخن نگفت (141) .
باز روايت است كه فاطمه (عليها السلام ) نزد ابوبكر رفت و گفت : ميراث مرا از رسول خدا بده ، ابوبكر گفت : انبيا ارث نمى گذارند. آن چه از آن ها مى ماند، صدقه است . زهرا پيش على آمد و جريان را تعريف نمود. على (عليه السلام ) گفت ، برگرد و بگو: مگر سليمان پيامبر نيست كه از داود ارث برد (142) .
و هم چنين زكريا دعا نمود: فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب . (143) اما حاضر نشدند فدك را به حضرت پس دهند.
وجود فدك در دست خاندان پيامبر يك امتياز بزرگ معنوى محسوب مى شد كه دليلى بر مقام آن ها نزد خداوند و نزديكى به پيامبر به شمار مى آمد. از نظر سياسى هم اين مسئله ، داراى اهميت بود تا مردم آثار و نشانى هاى پيامبر مخصوصا مسئله جانشينى آن حضرت را در اين خانواده جستجو كنند.
اين دلائل باعث شد كه به فكر غصب فدك بيفتند. اين نكته در سخنان دانشمند معروف اهل سنت (( ابن ابى الحديد معتزلى )) به چشم مى خورد. او مى گويد: از استادم (( على بن فاروقى )) سوال كردم : آيا فاطمه در ادعاى مالكيت فدك صادق بود، گفت : آرى . گفتم : پس چرا خليفه اول فدك را به او نداد، در حالى كه فاطمه نزد او راستگو بود. استاد تبسمى نمود و كلام لطيف و طنز گونه اى گفت ، در حالى كه هرگز عادت به شوخى نداشت . گفت : اگر ابى بكر آن روز فدك را به مجرد ادعاى فاطمه به او مى داد، فردا به سراغش مى آمد و ادعاى خلافت همسرش را مى كرد و وى را از مقامش كنار مى گذاشت و او هيچ گونه عذر و دفاعى از خود نداشت ، زيرا با دادن فدك پذيرفته بود كه فاطمه هر چه ادعا كند، راست مى گويد و نيازى به بينه و گواه ندارد.
سپس ابن ابى الحديد مى افزايد: اين يك واقعيت است ، هر چند استادم آن را به عنوان مزاح مطرح كرد (144) .
اين اعتراف صريح از دو دانشمند اهل سنت شاهد زنده اى جهت داستان فدك است . جابر بن انصارى از امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كند:
قال ابوبكر لفاطمه : النبى لا يورث ، قالت : قدورث سليمان داود و قال زكريا: (( فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب )) . فنحن اءقرب اءلى النبى من ذكريا الى يعقوب ؛ ابوبكر به فاطمه گفت : پيامبر ارث نمى گذارد. فاطمه جواب داد كه سليمان از داوود ارث برد و زكريا گفت : يرثنى و يرث من آل يعقوب ؛ (( جانشينى به من ببخش كه وارث من و دودمان يعقوب باشد )) و ما به پيامبر از زكريا نزديكتريم به آل يعقوب (145) .
باز از امام باقر (عليه السلام ) روايت است كه امام على (عليه السلام ) به فاطمه (عليها السلام ) فرمود: برو و ميراث پدرت رسول الله را طلب كن . فاطمه نزد ابوبكر آمد و فرمود: به من ميراث پدرم رسول الله را بده . ابوبكر گفت : پيامبر ارث نمى گذارد. فاطمه فرمود: آيا سليمان از داوود ارث نبرد، ابوبكر عصبانى شد و گفت : پيامبر ارث نمى گذارد. فاطمه گفت : آيا زكريا نگفت : (فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب ) باز ابوبكر گفت : پيامبر ارث نمى گذارد. فاطمه فرمود: آيا نگفت (( يوصيكم الله فى اءولادكم للذكر مثل حظ الاءنثيين )) ابوبكر گفت : پيامبر ارث نمى گذارد (146) .
كينه و دشمنى با يگانه دختر رسول خدا به حدى است كه به رغم تمام مصداق ها و شواهدى كه بر ضد ادعاى ابوبكر آورد، باز او بر سر حرف خود پافشارى نمود و آن حضرت را از حق مسلم خود محروم كرد.
شيخ طوسى و طبرسى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر روايت مى كنند كه حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: چون ابوبكر كار خلافت را تحكيم بخشيد و از اكثر مهاجران و انصار بيعت گرفت ، كسى را فرستاد تا وكيل فاطمه را از فدك بيرون نمود. آن حضرت نزد ابوبكر آمد و فرمود: به چه جهت وكيل مرا از فدك بيرون كردى ، حال آن كه پدرم به فرمان خدا آن را به من داد. ابوبكر گفت : بر آنچه مى گويى ، شاهد بياورد. فاطمه (عليها السلام ) ام ايمن را آورد. ام ايمن به ابوبكر گفت : تا از تو اقرار نگيرم شهادت نمى دهم . تو را قسم مى دهم به خداوند كه آيا رسول خدا در حق من گفته : (( ام ايمن اهل بهشت است )) ، ابوبكر گفت ، بلى ، همين طور است . ام ايمن گفت : من گواهى مى دهم كه خداوند به رسول خود وحى فرستاد كه حق ذى القربى را به او بده و رسول خدا فدك را به امر خداوند به او داد.
بعد از آن حضرت على آمد، او هم شهادت داد. به روايتى امام حسن و امام حسين هم شهادت دادند. ابوبكر نامه اى درباره فدك نوشت و به فاطمه داد، آن گاه عمر آمد و پرسيد: اين چه نامه اى است و ابوبكر گفت : فاطمه ادعاى فدك را نمود و ام ايمن و على بر او گواهى دادند. از اين رو من اين نامه را نوشتم . عمر نامه را گرفت و پاره كرد و گفت : فدك (دارايى ) مسلمانان است . از آن گذشته على به نفع همسرش شهادت مى دهد و ام ايمن زن صالحه اى است . اگر با او شاهد ديگرى باشد، مورد قبول است . فاطمه اندوهگين و گريان گرديد و بيرون آمد.
ابن ابى الحديد مى نويسد: پس از آن كه على و ام ايمن شهادت دادند، عمر و عبدالرحمن بن عوف هم آمدند شهادت دادند كه پيامبر در آمد فدك را تقسيم نمود. ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا! تو راست مى گويى . على و ام ايمن هم راست مى گويند. عمر و عبدالرحمن هم راست مى گويند. فرداى آن روز على نزد ابوبكر رفت و فرمود: ابوبكر آيا قرآن خوانده اى ، گفت : آرى . فرمود: به من بگو قول خدا كه فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شده است يا در حق كس ديگر، ابابكر گفت : در حق شما. على (عليه السلام ) فرمود: اگر دو نفر آمدند شهادت دادند كه فاطمه كار زشتى مرتكب شده ، چه مى كنى . گفت : مانند ساير مردم اقامه حد مى كنم . فرمود: اگر چنين رفتار كنى ، پيش خداوند از كافرانى ! ابوبكر گفت : چرا، على فرمود: چون شهادت خداوند را به طهارت فاطمه رد كرده اى و شهادت مردم را قبول نموده اى . اكنون تو حكم خدا و رسولش كه فدك را به فاطمه دادند و او در حيات پدرش آن را تصاحب نمود، رد كردى و شهادت يك اعرابى را كه شهادت داده پيامبر داراى ميراث نمى باشد پذيرفتى و فدك را از فاطمه گرفتى و گفتى : فدك فى و غنيمت مسلمانان است ، حال آنكه رسول خدا فرمود: البينه على المدعى و اليمين على من ادعى عليه ؛ آوردن گواه و اقامه دليل بر عهده مدعى است و قسم بر عهده مدعى عليه است )) . تو قول رسول خدا را رد كردى و بر خلاف آن حكم نمودى ! در اين هنگام صدا و همهمه از ميان مردم برخاست و همگى سخنان على را تصديق نمودند. سپس آن حضرت به خانه برگشت و ابوبكر و عمر هم به خانه خود رفتند. سپس ابوبكر عمر را خواست و گفت : ديدى على امروز با ما چه كرد! اگر يك بار ديگر در انظار با ما چنين برخوردى داشته باشد، كار ما به سامان نمى رسد. حال نظر تو چيست .
عمر گفت : به نظر من خوب است دستور دهيم او را به قتل برسانند. ابوبكر گفت : آيا كسى جرات اين كار را مى كند، عمر گفت : خالد بن وليد. سپس ‍ خالد را خواستند و گفتند: ما خيال داريم از تو بخواهيم كه يك عمل خطير را به انجام برسانى . خالد گفت : هر چه باشد انجام مى دهم ، حتى كشتن على ! گفتند! مقصود ما همين است . خالد گفت : چه موقع بايد آن را به انجام رسانم ، ابوبكر گفت : هنگام نماز در مسجد پهلوى او بنشين و بعد از سلام من بلافاصله برخيز و او را گردن بزن . خالد پذيرفت و خود را آماده كرد. اسماء بنت عميس كه در آن زمان همسر ابوبكر بود، سخن آنها را شنيد فورا كنيز خود را به خانه على فرستاد و گفت ، از قول من به على و فاطمه سلام برسان و اين آيه را تلاوت كن :
ان الملاء يا تمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين (147) كنيز به خانه على آمد و آيه را تلاوت نمود. على (عليه السلام ) فرمود: به اسماء بگو: خداوند اراده آن ها را محقق نخواهد كرد. سپس به مسجد آمد و پشت سر ابوبكر ايستاد. خالد كه شمشيرش را زير لباس مخفى كرده بود آمد و پهلوى او قرار گرفت . ابوبكر نماز را شروع كرد و چون مشغول تشهد شد، صولت و هيبت على (عليه السلام ) او را مرعوب نمود. پيش ‍ خود مى انديشيد چگونه خالد مى تواند چنين عملى را به آخر رساند. از بروز فتنه و شجاعت امام على به ترس و لرز افتاد كه جرات سلام دادن را نمى كرد و تشهد را تكرار مى نمود و سلام نمى داد. مردم گمان كردند او دچار سهو شده است . ابوبكر بالاخره پشيمان گرديد و پيش از اين كه سلام بگويد گفت : اى خالد! مبادا آن چه را به تو دستور دادم انجام دهى . سپس سلام گفت .
على (عليه السلام ) از خالد پرسيد: چه دستورى به تو داده بود. خالد گفت : دستور اين بود كه پس از سلام گردن تو را بزنم . على فرمود: آيا چنين كارى مى كردى . خالد گفت : آرى به خدا قسم ! اگر پيش از سلام اين جمله را نمى گفت تو را مى كشتم . على (عليه السلام ) خالد را از جايش ‍ بلند كرد و بر زمين كوبيد. عمر گفت : به خداى كعبه الان خالد را مى كشد! به روايتى ديگر على (عليه السلام ) گردن خالد را با دو انگشت سبابه و وسطى گرفت چنان فشار داد كه خالد فرياد كشيد و رنگش كبود گرديد و لباسش را نجس نمود. زير دست و پاى على (عليه السلام ) دست و پا مى زد و قدرت تكلم نداشت . ابوبكر عباس بن عبدالمطلب را خواست كه شفاعت كند. عباس پيش على آمد و او را به صاحب قبر (رسول خدا) و امام حسن و امام حسين و مادرش قسم داد و پيشانى او را بوسيد كه حضرت دست از خالد كشيد. در روايت ديگر است كه على (عليه السلام ) گربيان عمر را گرفت و فرمود: اى پسر ضحاك ! اگر وصيت پيامبر و تقدير الهى ، دست مرا نبسته بود، ميدانستى كدام يك از ما ياورش كمتر و خودش ناتوان تر است . مردم ميان آن ها حائل شدند و حضرت به خانه برگشت .
حنفى ها سخن گفتن در نماز پيش از سلام را جايز مى دانند و اين قرينه آشكارى بر صحت روايات شيعه (148) است . نكته قابل توجه اين كه ائمه معصومين (عليهما السلام ) بعد از غصب ابوبكر در امر فدك دخالت نكردند اما چرا على (عليه السلام ) در دوران حكومتش (زمانى كه تمام كشور در اختيار او بود) در اين امر دخالت نكرد، و يا مامون كه بسيار به على بن موسى الرضا (گرچه ظاهرا) اظهار ارادت مى كرد، فدك را تقديم آن حضرت نكرد، بلكه به دست بعضى از نوه هاى زيد بن على بن الحسين (عليه السلام ) به عنوان نماينده بنى هاشم سپرد.
پاسخ در كلام على (عليه السلام ) در نهج البلاغه روشن مى شود كه فرمود:
بلى كانت فى اءيدينا فدك من كل ما اءظلته السماء فشحت عليها نفوس ‍ قوم و سخت عليها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم لله : (149) آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده ، فدك در دست ما بود، ولى گروهى بر آن بخل ورزيدند، در حالى كه گروه ديگرى سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند و بهترين داور و حاكم خداوند است .