فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت
جلد ۲

سيد مهدى هاشمى حسينى

- ۳ -


عمر سخت سرگرم اجراى طرح بود، ابوبكر با خواندن آيات به او فهماند كه بايد از راه ديگر وارد شويم، و جالب اينجاست كه قبل از ابوبكر شخص ديگرى به نام عمرو بن زائده، همين آيات دو سوره ى زمر و آل عمران را براى عمر خوانده بود، او قانع نشد، ولى وقتى كه ابوبكر آن آيات را خواند، عمر غش كرد و مردم مشغول عزادارى شدن و على- عليه السلام- هم با اهل بيت مشغول دفن و تجهيز پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بودند. ابوبكر و عمر و ابوعبيده، جنازه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را رها كرده و به طرف سقيفه رفتند.

اكنون جاى اين سوال است: چطور شد كه عمر در اين جا (سال يازده هجرى) رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را انكار كرد، ولى در جنگ احد در حالى كه از صحنه رزم فرار مى كرد، فرياد مى زد: «ما ارى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- الا قد قتيل»: رسول خدا را نديدم مگر اينكه كشته شده بود! آنجا فرياد مى زد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كشته شده است، ولى اين جا فرياد مى زند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نمرده است و هركس بگويد كه او مرده است او را مى كشم. حالا اين سه نفر به طرف سقيفه مى آمدند و طبيعى است كه با هم قرار و مدار گذاشتند. وقتى كه به سقيفه رسيدند، بعد از بگو مگوهاى زياد قرار شد ابوبكر سخنرانى كند.

قابل توجه است كه دو طايفه ى بزرگ انصار (اوس و خزرج) از زمانى كه به اسلام گرويدند، مدت زيادى نمى گذشت و شناخت عميقى به اسلام پيدا نكرده بودند و بلكه تا آن زمان همان خلق و خوى جنگ افروزى در عمق جان آنها موجود بوده است. ابوبكر هم درست انگشت روى آن گذاشت و با سخنان خود همان روحيه ى جنگ ستيزى را در آن دو طائفه بزرگ (اوس و خزرج) بيان كرد.

حالا بد نيست عين سخنان او را بشنويم: «ان هذا الامر ان تطاولت اليه الخزرج لم تقصر عنه الاوس و ان تطاولت اليه الاوس لم تقصر عنه الخزرج وقد كانت بين الحيين قتلى لاتنسى و جراح لا تداوى، فان تعق منكم ناعق فقد جلس بين لحى اسد يضغمه المهاجر و يجرحه الانصارى» [ البيان والتبيين، ج 3، ص 181 و چشمه در بستر، ص 56 و تاريخ اسلام، حسن ابراهيم حسن، ج 1، ص 204.] : اگر خزرج داوطلب اين مقام بشود، مسلم است كه اوس تن نخواهد داد و همچنين اگر اوس داوطلب شود، بديهى است كه خزرج تن نخواهد داد، در نتيجه زد و خورد و كشتارى در ميان دو طايفه روى خواهد داد كه هيچ گاه فراموش نشود جراحتهاى علاج ناپذيرى وارد خواهد آمد، و اگر كسى از ميان شما برخيزد و صدايى بلند كند، مثل اين است كه در ميان چنگال شيرى گرفتار شده باشد كه مهاجر او را بجود و انصار او را مجروح كند!!

شما خواننده عزيز ملاحظه مى فرماييد كه اين سخنان به خوبى نشان مى دهد كه چگونه بين دو طائفه اوس و خزرج اختلاف ايحاد شد و دو رقيب قديمى را به جان يكديگر انداخت و رگه ى تعصبهاى جاهلى را در آنها زنده نمود، و آنچه را كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- سالها براى آن خون جگر خورده بود تا از بين آن دو طايفه برداشت، اين سخنان گذشته ها و تعصبهاى جاهليت قبل از اسلام را زنده كرد.

ابوبكر بعد از سخنرانى خطاب به انصار گفت: «هذا عمر و ابوعبيده، بايعوا ايهما شئتم، فقالا: والله لا نتولى هذا الامر عليك، و انت افضل المهاجرين و ثانى اثنين، و خليفه رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- على الصلوه... وابسط يدك نبايعك. الى ان قال ابن ابى الحديد و لما رات الاوس ان رئيسا من روساء الخزرج قد بايع، قام اسيد بن حضير- و هو رئيس الاوس- فيايع حسدا لسعد ايضا، و منافسه له ان يلى الامر فبايعت الاوس لما بايع اسيد...» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 10.] : اى جماعت! من انتخاب يكى از دو نفر- عمر و ابوعبيده- را به مصلحت شما مى دانم، با هر يك از اين دو كه مى خواهيد بيعت كنيد، آن دو نفر هم (آنچه ابوبكر به آنها محول كرده بود به خود او ارجاع دادند و) گفتند: نه! به خدا قسم ما با بودن تو عهده دار اين امر نمى شويم، تو يار غار پيامبرى و تو به جاى او نماز خواندى، دستت را جلو بياور تا با تو بيعت كنيم و آنگاه به طرف ابوبكر حركت كردند. تا اينكه ابن ابى الحديد مى گويد: اوسيها كه مى ديدند نزديك است سعد بن عباده، رئيس خزرج، خليفه شود از اين امر ناراحت و نگران بودند، و مى ديدند حالا كه خلافت از دست آنها رفته، لااقل جزء اولين كسانى باشند كه با ابوبكر بيعت مى كنند، و لذا تلاش كردند كه زودتر از عمر و ابو عبيده خود را به ابوبكر برسانند و با او بيعت كنند. از طرف ديگر خزرجيها براى اينكه عقب نمانند تلاش كردند. و البته حسادت «بشير بن سعد» خزرجى به پسر عموى خود «سعد» و رقابت آن دو نفر بر اين شتاب و تلاش بى تاثير نبود، چنان كه حباب منذر در سقيفه به «بشير» گفت: تو روى حسادتى كه با «سعد» داشتى با ابوبكر بيعت كردى. چون خود بشير هم ادعاى رياست داشت، و تنها در اين ميان سعد بن عباده، رئيس خزرجيها بود كه ميان جمعيت زير دست و پا له شد [ اثبات الوصيه، ص 116 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 40.] و هر چه فرياد مى زد كسى به دادش نمى رسيد، و اولين كسى كه از قبيله اوس با ابوبكر بيعت كرد «اسيد بن حضير» بود و براى همين بود كه بعد از مرگش، عمر تمامى ديون و بدهكاريهاى او را پرداخت كرد. [ الفائق فى غريب الحديث، ج 1، ص 108.] بنابراين برنامه سقيفه به سرعت تمام شكل گرفت. جالب اينكه ابوبكر يك اسمى براى بيعت و خلافتش انتخاب كرده و آن «فلته» است و اول كسى كه اين اسم را گذاشت خود او بود. در همين راستا ابن ابى الحديد مى گويد: «قام ابوبكر فخطب الناس... ان بيعتى كانت فلته و قى الله شرها و خشيت الفتنه، و ايم الله ما حرصت عليها يوما قط ولقد قلدت امرا عظيما مالى به طاقه... و لو ددت ان اقوى الناس عليه مكانى...» [ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 50 و انساب الاشراف، ج 1، ص 590 و 591.] بعد از آن كه عمر به خانه فاطمه- سلام الله عليها- داخل شد و على- عليه السلام- و زبير را بيرون آورد تا با ابوبكر بيعت كنند، [ اينكه مى گويد على (ع) بيعت كرده است، چنانچه گذشت حقيقت ندارد.] ابوبكر ايستاد و خطبه خواند و گفت: همانا بيعت من يك بيعت فلته و ناگهانى بود و خداوند ما را از شر آن نگهدارد، مى ترسم كه فتنه اى ايجاد شود و قسم به خدا هرگز به اين خلافت حريص نبودم، امر بزرگى را به عهده گرفتم كه طاقت آن را ندارم و هر آينه دوست داشتم كه قويترين مردم خلافت را عهده دار مى شد. و اينكه ابوبكر گفته است من طاقت خلافت را ندارم، اگر او واقعا راست مى گفت، مشكلى نبود، كنار مى رفت تا خلافت به صاحب اصليش اهل بيت- عليه السلام- مى رسيد.

عمر بن خطاب هم در اين باره گفته است: «كانت بيعه ابوبكر فلته و قى الله المسلمين شرها و من اتى (او دعاكم الى) مثلها فاقتلوه...» [ مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 55 و صحيح بخارى، ج 10، ص 44 والكامل فى التاريخ، ج 2، ص 220 و ابن سعد، ص 343 و شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 40 والصواعق المحرقه، ص 21، و تاريخ الخلفا، ص 67 و انساب الاشراف، ج 1، ص 583 و 591.] : بيعت ابوبكر ناگهانى و بدون مشورت بود، خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ كرد و هركس به اين شكل در انتخاب خليفه عمل كند او را بكشيد.

متقى هندى در اين باره نوشته است: «ان ابوبكر و عمر لم يشهدا دفن النبى»: [ السيره النبويه، ج 4، ص 311.] اين خلافت تا آن جا با شتاب و عجله بود كه هيچ كدام از ابوبكر و عمر در دفن رسول خدا شركت نداشتند.

ابن هشام كه يكى از متعصبين اهل سنت مى باشد درباره ى فلته و ناگهانى بودن خلافت ابوبكر از قول عايشه مى گويد: «قالت ما علمنا بدفن رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- حتى سمعنا صوت المساحى من جوف الليل من ليله الاربعاء...»: [ السيره النبويه، ج 4، ص 314.] عايشه گفته است: ما از دفن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مطلع نشديم مگر آن كه صداى بيلها را شنيديم. و در همين رابطه ابن قتيبه از قول حضرت زهرا- سلام الله عليها- مى نويسد: «لا عهد لى بقوم اسوا محضرا منكم، تركتم رسول الله جنازه بين ايدينا و قطعتم امركم بينكم لم تستامرونا و صنعتم بنا ماصنعتم و لم تردوا حقنا». [ الامامه والسياسه، ص 19.] من هيچ اجتماعى را بدتر از اين اجتماع به ياد ندارم، جنازه رسول خدا را نزد ما رها كرديد و به جانب سقيفه شتافتيد و بى مشورت ما، بين خود هر چه خواستيد كرديد و حق مسلم ما را به ما باز نگردانديد.

مى دانيم كه هر گروهى در مقابله با مخالف خود نياز شديد به حامى و افراد مسلح و پشتوانه ى نظامى دارد و در جريان برنامه ى سقيفه هم پشتوانه نظامى آن قبيله بدوى و دور از فرهنگ، شعور و درك «بنى اسلم» بود و اين قبيله در پيروزى قدرت طلبان نقش به سزايى داشتند. در همين باره طبرى آورده است: «قال هاشم قال: ابو مخنف فخدثنى ابوبكر بن محمد الخزاعى ان اسلم اقبلت بجماعتها حتى تضايق بهم السكك، فبايعوا ابوبكر فكان عمر يقول ما هو الا ان رايت اسلم فايقنت بالنصر...»: [ طبرى، تاريخ، ج 2، ص 459 و نهايه الادب فى فنون الادب، ترجمه ى محمود مهدوى دامغانى، ج، ص.] وقتى كه قبيله بنى اسلم به مدينه وارد شدند، چنان كوچه هاى مملو از جمعيت بود كه گنجايش آنها را نداشت. با ابوبكر بيعت كردند و عمر مى گفت: همين كه قبيله اسلم را ديدم به پيروزى يقين پيدا كردم.

شما خواننده ى عزيز ملاحظه مى فرماييد كه برنامه چه اندازه وسيع و گسترده و مسلم بوده است كه عمر آن قبيله ى بدوى را كه مى بيند يقين به پيروزى مى كند. در همين رابطه ابن اثير هم گفته است: «و جائت اسلم فبايعت، فقوى ابوبكر بهم، و بايع الناس بعد...» [ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 331.] : قبيله بنى اسلم آمدند و بيعت كردند و ابوبكر قوى شد، و آنگاه مردم بيعت كردند. ابن ابى الحديد درباره ى پشتوانه و حاميان ابوبكر نوشته است: «و جماعه من اصحاب السقيفه، و هم محتجزون بالازر الصنعانيه لايمرون باحد الا خبطوه، و قدموه فمد و ايده فمسحوها على يد ابوبكر يبايعه شاء ذلك او ابى». گروهى از طرفداران سقيفه بودند در حالى كه كمربندها را محكم كرده بودند، و از كنار هيچ كسى رد نمى شدند مگر اينكه او را مى گرفتند و جلو مى انداختند و دست او را بر دست ابوبكر مى گذاشتند. و قريب به همين بيان ابن ابى الحديد و بلكه بهتر و روشن تر از وى اصل جريان را مرحوم شيخ مفيد گفته است: «كان جماعه من الاعراب قد دخلو المدينه ليمتاد و منها، فشغل الناس عنهم بموت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فشهدوا البيعه و حضروا الامر، فانفذ اليهم عمر و استدعاهم و قال لهم: خذوا بالحظ والمعونه على بيعه خليفه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و اخرجوا الى الناس و احشروهم ليبايعوا، فمن امتنع فاضربوا راسه و جنبيه! قال: فوالله لقد رايت الاعراب قد تحزموا والتشحوا بالازر الصنعانيه و اخذ و بايدهم الخشب و خرجوا حتى خبطوا الناس خبطوا، و جاوا بهم مكرهين الى البيعه...» [ جمل شيخ مفيد، ص 119، اين كلام شيخ مفيد به اين جهت نقل شد كه نزديك به سخن ابن ابى الحديد مى باشد.] : گروهى از اعراب باديه نشين بودند كه براى تهيه آذوقه و خواربار به مدينه آمدند. اما مردم مدينه به علت فوت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به آنها اعتنايى نكردند، آنها هم با خليفه جديد (ابوبكر) بيعت كردند و امر او را گردن نهادند، آنگاه عمر آنها را طلبيد و به آنها گفت: در ازاى بيعت با خليفه ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- آنچه نياز داريد از خواربار و آذوقه، بى هيچ عوضى برداريد و برگرديد و به سوى مردم درآييد و آنها را جمع كرده، وادار به بيعت كنيد و هر كه امتناع كرد، سرش را از بدن قطع كنيد. بعد راوى مى گويد: به خدا قسم ديدم كه آن قبيله ى بدوى در حالى كه كمربندها را محكم كردند و دستارها بر گردن حمائل نمودند و با چوب به سوى مردم حمله كردند و محكم به مردم مى زدند و آنان را به زور وادار به بيعت مى كردند، در حالى كه اكراه داشتند و راضى نبودند.

اثبات الوصيه در رابطه با پشتوانه ى برنامه سقيفه مى گويد: «و بايع عمر بن الخطاب ابوبكر و صفق على يديه ثم بايعه قوم ممن قدم المدينه ذلك الوقت من الاعراب و المولفه قلوبهم و تابعهم على ذلك غيرهم...» [ مسعودى، اثبات الوصيه صفحه ى 116.] : در روز سقيفه وقتى كه عمر بن خطاب با ابوبكر بيعت كرد و دستهاى او را فشار داد، بعد قومى كه به مدينه آمده بودند در آن وقت (رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم-) كه از اعراب و مولفه قلوب بودند با ابوبكر بيعت كردند و به متابعت آنها ديگران هم بيعت كردند.

با توجه به اقوالى كه از طبرى و ابن اثير و ابن ابى الحديد و شيخ مفيد و مسعودى در رابطه با بنى اسلم و پشتوانه اى كه آنها (با ايجاد رعب و ترس و كتك)، از سقيفه ى بنى ساعده نمودند نقل شد، معلوم گرديد كه آنها طايفه اى بدوى بودند. و به پاس اين خدمات عايشه خانم يك روايتى جعل نمود، تا آنها را از بدويت بيرون بياورد و ديگر ننگ اعرابى بودند بر آنها صدق نكند.

ابن سعد در طبقات مى گويد: «اخبرنا محمد بن عمر، حدثنى عبدالله بن جعفر عن عبدالرحمان بن حرمله عن عبدالله بن دينار عن عروه بن الزبير عن عايشه زوج النبى،- صلى الله عليه (و آله) و سلم-، قالت: لما قدمنا المدينه نهانا رسول الله ان نقيل هديه من اعرابى فجائت ام سنبله الاسلميه بلبن فثدخلت به علينا فابينا ان نقبله، فنحن على ذلك الى ان جاء رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- معه ابوبكر فقال: ما هذا؟ فقلت يا رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- هذه ام سنبله اهدت لنا لبنا و كنت نهيتنا ان نقبل من احد من الاعراب شيئا، فقال: خذها من ام سنبله و ليست اسلم باعرابى هم اهل باديتنا و نحن اهل قاريتهم اذا دعونا هم اجابوا و ان استنصرنا هم نصرونا، صبى يا ام سنبله، فصبت فقال: نا ولى ابوبكر فشرب ثم قال: صبى فشرب رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- ثم قال: صبى. فصبت فناوله عايشه فشربت، فقالت عايشه: و ابردها على الكبد! كنت نهيتنا ان ناخذ من اعرابى هديه» [ طبقات ابن سعد، ج 8، ص 394.] :

با پنج سند از عايشه همسر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نقل كرده است: وقتى كه ما به مدينه آمديم پيامبر اسلام ما را از قبول كردن هديه از اعراب باديه نهى فرموده بود. مدتى گذشت نگاه ام سنبله اسلميه با مقدارى شير آمد مدينه و آن شير را به ما داد، ما از قبول كردن امتناع كرديم، تا اينكه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در حالى كه ابوبكر با او بود وارد شد و فرمود: اين چيست؟ در جواب عرض كردم: اى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- اين ام سنبله مى باشد و براى ما مقدارى شير هديه آورده است، چون شما ما را از قبول هديه از اعراب نهى فرموده بوديد، لذا ما هم قبول نكرديم. بعد رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: آن شير را از ام سنبله اسلميه بگيريد! زيرا اسلم ديگر اعرابى و بدوى نيست، آنها اهل محل ما و ما هم اهل قريه آنها هستيم، براى اينكه هر زمانى ما آنها را دعوت كنيم اجابت مى كنند، و اگر از آنها طلب يارى كنيم، ما را يارى مى كنند. سپس پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: بريز يا ام سنبله، بعد ام سنبله ظرفى را پر از شير كرد، پيامبر فرمود: بده به ابوبكر، ابوبكر شير را خورد. دفعه دوم پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: بريز ام سنبله ظرف دوم را ريخت به عايشه داد. و عايشه مى گويد: شير را نوشيدم جگرم را خنك كرد، و خطاب به پايمبر- صلى الله عليه و آله و سلم- گفتم: شما ما را از قبول هديه از اعرابى نهى فرموده بوديد! پس چگونه هديه ى ام سنبله را قبول كرديد؟ پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: اسلم و طايفه ى او اعرابى نيستند.

اگر براى تحقيق در حالات و روحيات و اوضاع طايفه هايى كه در اطراف مدينه زندگى مى كردند به تاريخ و سير مراجعه شود، آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد كه چه طايفه هايى در زمان حيات رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به مدينه آمدند و چه طايفه هايى بعد از رحلت آن حضرت وارد مدينه شدند. و اگر به سخنان مورخين و محدثين كه از آنها نقل قول شد دقت شود، اين نتيجه ى قطعى به دست مى آيد كه بنى اسلم در حين رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- وارد مدينه شدند. و هيچ بعيد نيست كه آنها با يكديگر قرار و مدار داشتند كه در همان بحبوحه ى بيمارى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به مدينه بيايند بخصوص اينكه اكثر اهل سنت نوشته اند كه در وقت رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بعضى در مدينه نبوده و مشغول جمع كردن نيرو و يا به اصطلاح امروز مشغول تبليغات كانديداتورى خود بوده اند (البته به صورت پنهان) [ براى اطلاع بيشتر به منابع كتاب «چشمه در بستر» مراجعه شود كه از علماى اهل سنت نقل شده است.] و نه به صورت آشكار.

فصل پنجم

اقداماتى كه با مردم انجام شد

1- ايجاد رعب و ترس در ميان مردم با آمدن قبيله ى مسلح و بدوى بنى اسلم در مدينه و ترور سرشناسان مخالفى، و يا ضرب و شتم آنها، و بر همين اساس بود كه خانه ى زهرا- سلام الله عليها- به آتش كشيده شد، سر «مالك بن نوريره» را از تن جدا كردند و فجائه را در مصلاى مدينه زنده در آتش سوزاندند.

2- جعل احاديث و ايجاد تزلزل و بى ثباتى و پخش شايعات و اكاذيب كه مردم را منحرف و سر درگم كرد. مردمى كه زمانى بسيار از گرويدنشان به اسلام نمى گذشت. و از طرف ديگر حضرات هم هميشه پهلوى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بودند، از جمله جعل حديث: «ما از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه فرمود: خلافت و نبوت براى ما اهل بيت جمع نمى شود» و وقتى كه ابوبكر اين حرف را گفت: على- عليه السلام- فرمود: «آيا كسى از اصحاب پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در آنجا با تو بود كه شهادت دهد» عمر برخاست و با اشاره به ابوبكر گفت: «خليفه ى رسول خدا راست مى گويد من اين كلام را همان طور كه ابوبكر گفت از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم - شنيدم». بعد از عمر «ابوعبيده» و «سالم»- غلام ابى حذيفه- و معاذ بن جبل گفتند: ما هم اين كلام را از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيديم.

اگر به اين حديث دقت كنيم مى بينيم كه اولا در اين حديث تهمت به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- زده شده است كه العياذبالله او بر خلاف امر و وحى خدا عمل كرده است، براى اينكه ولايت على- عليه السلام- را خداوند تعيين فرموده است كه حتى خود همين آقايان در آن روز اقرار و اعتراف به ولايت وى كردند و دست بيعت به على- عليه السلام- دادند. ثانيا اين حديث را راويانش با قرار و مدارى كه قبل از رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- داشتند جعل كردند. آيا اين حديث را پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فقط به ابوبكر و عمر و ابوعبيده و معاذ بن جبل گفته است و در آن جلسه سلمان فارسى و اباذر غفارى و مقداد و عباس عموى گرامى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- حاضر نبودند؟ آيا پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كه على- عليه السلام- را نفس خود مى دانست و فرمود: يا على تو را جز من كسى ديگر نشناخت، از وى پنهان داشته است؟ و يا زهرا- سلام الله عليها- كه خلاصه ى دين و آيين پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بوده است، مى شود باور كرد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- آن حديث را به دخترش نگفته باشد؟ و لذا هر انسانى كه از اندك عقل و فكر سليم برخوردار باشد با آن همه سفارشات و تاكيدات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- درباره ى على- عليه السلام- و زهرا- سلام الله عليها- باورش نمى شود كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كلامى و دستورى را از آنها پنهان كرده باشد. پس واضح و معلوم است كه حديث مزبور ساختگى و جعلى بوده است و براى انحراف اذهان توده ى مردم جعل شده است.

3- قرار دادن مردم در مقابل اهل بيت- عليه السلام- و آن هم با جعل حديث «انا معاشر الانبياء لا نورث درهما و لا دينار» (ما جمع پيامبران درهم و دينارى را از خود به ارث نمى گذاريم!!) در اينجا فقط عمر و عايشه شهادت دادند و گفتند: ما از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه اين گونه فرمود. و در رابطه ى همين شهادت دروغ بود كه زهرا- سلام الله عليها فرمود: «هذا اول شهاده زور شهدا بها فى الاسلام» [ كشف الغمه، ج 1، ص 471، و چشمه در بستر، ص 64.] : اين نخستين شهادت باطل در اسلام بود كه آن دو نفر گفتند.

با جعل همين حديث بود كه ابوبكر فدك را از دست فاطمه- سلام الله عليها- گرفت و به مردم گفت: «فدك از اموال عمومى است، چرا بايد در دست فاطمه- سلام الله عليها- باشد» و براى تحريكات و احساسات بيشتر مردم در جواب فاطمه- سلام الله عليها- گفت: ما درآمد فدك را براى سپاه اسلام و در جهاد با دشمنان صرف مى نماييم.

اگر اين دو حديث را كنار هم بگذاريم، آن وقت به سياست اعضاى سقيفه پى خواهيم برد كه با جعل حديث اول، اعتقاد مردم را خراب كردند، مردمى كه ولايت و امامت اهل بيت- عليه السلام- را يك اصل اعتقادى خود مى دانستند، آن را از مردم گرفتند و اعتقادشان را منحرف كردند، و بعد با جعل حديث دوم اموال و املاك بخششى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به اهل بيت- عليه السلام- و مخصوصا زهرا- سلام الله عليها- را از آنها گرفتند. و سپس عقيده و ايمان راسخ مردم به اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را فاسد كردند و مردم را در مقابل آنها قرار دادند. با اين نقشه هم مردم ساده و آنهايى كه شناخت درست از اهل بيت نداشتند و هم آنان را كه مغرض بودند استحمار كردند.

انسان وقتى نقشه ى حزب سقيفه را با وجودى كه ارتباط به جاى ديگرى نداشته اند با سياستهاى استعمارى و استكبارى امروز مقايسه مى كند، به اين نتيجه مى رسد كه آنها چقدر نقشه و برنامه را دقيق اجرا كردند. اول خواستند اعتقادات مردم را خراب و منحرف كنند و اهل بيت را در نزد مردم كم ارزش كنند، و بعد بگويند اى مردم اين اموال كه به دست اهل بيت هست مال شماست. چرا از آنها باز پس نمى گيريد و خليفه به خاطر شما و براى دلسوزى شما مى خواهد اموال و املاك را از آنها پس بگيرد، و شما اگر همكارى نمى كنيد لااقل مهر سكوت بر لب بزنيد و چيزى نگوييد، تا دستگاه حكومت نسبت به اهل بيت و خاندان وحى هر اقدامى كرد آزاد باشد و شما هم اعتراض نكنيد. با همين تبليغات گمراه كننده بود كه فدك را از فاطمه- سلام الله عليها- گرفتند (بحث آن در بخش فدك و فاطمه- سلام الله عليها- خواهد آمد).

4- خريد مردم به وسيله پول، تا آنجا كه حتى بين مردم پول تقسيم مى كردند. در همين رابطه ابن ابى الحديد مى گويد: «فلما اجتمع الناس على ابوبكر، قسم قسما بين نساء المهاجرين والانصار فبعث الى امراه من بنى عدى ابن النجار قسمها مع زيد بن ثابت، فقالت: ما هذا؟ قال: قسم قمسه ابوبكر للنساء: قالت: اترا شوننى عن دينى! والله الا اقبل منه شيئا فردته عليه...» [ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 53، و كنزالعمال، ج 5، ص 606 و منتخب كنزالعمال، حاشيه مسند احمد، ج 2، ص 168 والصواعق المحرقه، ص 7.] : وقتى كه ابوبكر بر سر كار آمد پولى را در ميان مهاجر و انصار تقسيم كرد، در اين بين قدرى پول را براى زنى از انصار بردند. زن پرسيد،: اين پول براى چيست؟ گفتند: پولى است كه ابوبكر به همه داده و سهمى هم به تو رسيده است. زن گفت: آيا مى خواهيد در امر دين به من رشوه دهيد؟! به خدا سوگند هرگز چيزى از آن را نخواهم پذيرفت و همه ى آن را به ابوبكر رد كرد.

جالب اين است كه متقى هندى در كنزالعمال كه اين حديث را نقل كرده، در پاورقى آن، حديث «لعن الله الراشى والمرتشى و الرائشى»: [ خدا رشوه دهنده و گيرنده ى رشوه و ساعى بين آن دو را لعنت كرده است.] را ذكر كرده است و بعد مى گويد: راشى يعنى كسى كه چيزى را مى بخشد تا او را بر باطل كمك كند، و مرتشى همان گيرنده ى رشوه است، و رائش يعنى آن كسى كه تلاش مى كند تا از مال راشى كم كند و به مال مرتشى بيفزايد. و بعد متقى هندى تلاش كرده است تا با ذكر مثال آبروى ابوبكر را حفظ كند.

5- دلسوزى براى مردم و اينكه هدف ما مردم است و دايه هاى مهربان تر از مادر شدن. وقتى كه به ابوبكر اعتراض مى شد كه چرا با وجود على- عليه السلام- خلافت را تصاحب كردى، در حالى كه او سزاوارتر بر اين منصب بود؟ در جواب مى گفت: «از فتنه ترسيدم». در همين راستا ابن ابى الحديد گفته است: «و خشيت الفتنه، و ايم الله ما حرصت عليها يوما قء و لا سئالتها الله فى سر و لا علانيه قء و لقد قلدت امرا عظيما مالى به طاقه و لا يدان، ولقد وددت ان اقوى الناس عليه مكانى» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 47.] : از فتنه ترسيدم، و قسم به خدا هرگز روزى آرزوى خلافت را نداشتم و هرگز نه در پنهان و نه علنى از خدا خلافت را نخواستم، و هر آينه امر بزرگى را عهده دار شدم و طاقت پيش بردن ان را ندارم و دوست داشتم كه قوى ترين انسانها بجاى من عهده دار مسئله خلافت و امارت مى شد!!.

كسى جرات نكرد بگويد كه اگر واقعا راست مى گويى و توانايى ندارى حل اين مشكل آسان است؟ مسئله ى ولايت و امارت را به صاحب اصلى آن كه از طرف خدا معين شده است (على- عليه السلام-) واگذار كن، اگر واقعا مى خواهى كه فتنه در جامعه اسلامى ايجاد نگردد و فساد و تباهى دامن گير مردم نشود، استعفا كن تا آن كسى كه لياقت خلافت دارد، فتنه ها را خاموش كند و به جاى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- جلوس كند و او عهده دار ولايت و زمامدارى شود.

مسعودى در مروج الذهب مى گويد: «و خرج على فقال: افسدت علينا امورنا، و لم تستشير، و لم ترع لنا حقا، فقال ابوبكر: بلى، ولكنى خشيت الفتنه» [ مروج الذهب، ج 2، ص 301 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582.] : در روز سقيفه على- عليه السلام- از خانه بيرون شد و به او فرمود: در امر خلافت بر ما ظلم كردى، و مشورت نكردى و حق ما را در نظر نگرفتى! ابوبكر در جواب گفت: بلى از فتنه ترسيدم و اين كار را كردم.

همان طورى كه عرض شد اگر واقعا ابوبكر راست مى گفت و از فتنه مى ترسيد و اگر در «اقيلونى» گفتن هايش صداقت داشت، خوب بود كنار مى رفت. و جالب اينجاست كه در اين حديث جعلى «نحن معاشر الانبياء...» شهادت عمر و عايشه قبول شد، ولى در ادعاهاى فاطمه- سلام الله عليها- مبنى بر اينكه فدك بخشش پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به وى بوده است، شهادت على و حسن و حسين- عليهم السلام- بر اينكه فدك را پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به زهرا- سلام الله عليها- بخشيده است قبول نشد. عجب است از اين انصار بى وفا كسى نبود سوال كند: چطور است كه شهادت دختر تو قبول مى شود، ولى شهادت دختر طاهره و مطهره و محدثه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و آن كسى كه سوره هاى كوثر و هل اتى و آيه هاى مودت و قربى و تطهير و مباهله در شان او نازل شده، بلكه تمام خلقت بواسطه وجود اوست، قبول نشود؟!

فصل ششم

مخالفين حكومت سقيفه

در فصل پنجم گوشه هايى از رفتار حزب سقيفه با عموم مردم را ملاحظه فرموديد. هم اينك موضوع مخالفين و كسانى كه مخالف سقيفه بودند را بررسى مى كنيم. اين مخالفتها دو نوع بوده: بعضى گروهى و طايفه اى و بعضى هم به صورت فردى و شخصى بوده است.

شيوه هاى برخورد سران سقيفه با مخالفان به گونه هاى مختلف بود. اكنون به برخى از آنها اشاره مى كنيم.

1- تطميع: يكى از روشهاى بر خورد حزب سقيفه، تطميع مخالفها بود، عده اى را با پول و درهم و دينار، عده اى را هم با وعده ى مقام و رياست، تا آنها دست از مخالفت بردارند و مهر سكوت بر دهان بزنند، مثل عثمان و طلحه و ابوسفيان و امثال آنها. ابن ابى الحديد قول براء بن عازب را در همين رابطه نقل كرده است و مى گويد: «و رايت فى الليل المقداد و سلمان و اباذر و عباده بن الصامت و ابا الهيثم بن التهيان و حذيقه و عمارا، هم يريدون ان يعيدوا الامر شورى بين المهاجرين. و بلغ ذلك ابوبكر و عمر فارسلا الى ابى عبيده و الى المغيره بن شعبه، فسا لا هما عن الراى، فقال المغيره: الراى ان تلقوا العباس فتجعلوا له و لولده فى هذه الامر نصيبا، ليقطعوا بذلك ناحيه على بن ابى طالب...» [ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 220.] براء بن عازب مى گويد: من هميشه دوست بنى هاشم بودم، وقتى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفت مردد و حيران بودم كه چه كنم و كجا بروم، به محله ى بنى هاشم رفتم، ديدم كه آنها در كنار جنازه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بودند و سران قريش از جمله ابوبكر و عمر نبودند، از علت نبودن آنها سوال كردم، كسى در جوابم گفت: مردم در سقيفه بنى ساعده هستند، و كسى ديگر گفت كه مردم با ابوبكر بيعت كردند و در اين هنگام ابوبكر را ديدم كه با عمر و ابوعبيده و جماعتى از بنى اسلم مى آيد، باز هم به طرف بنى هاشم آمدم كه در خانه بسته بود، در را محكم زدم، و صدا كردم كه مردم با ابوبكر بيعت كردند! عباس در جوابم گفت: تا پايان روزگار خاك نثارتان باد، همانا من به شما فرمان دادم كه چه كار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، لحظه اى مكث كردم و قلبم تند مى زد، شب بود، ديدم كه مقداد و سلمان و اباذر و عباده بن صامت و ابوالهيثم و حذيفه و عمار قصد دارند كه مسئله ى امارت و جانشينى را در بين مهاجرين به شور و مشورت بگذارند. اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو كسى را فرستادند سراغ مغيره و ابوعبيده، وقتى آنها آمدند ابوبكر و عمر از آن دو سوال كردند كه عده اى از مردم در اطراف على- عليه السلام- جمع شده اند نظر و راى شما نسبت به آنها چيست؟! مغيره در جواب گفت: مصلحت اين است كه شما برويد با عباس بن عبدالمطلب ملاقات كنيد و در دستگاه حكومت براى او و فرزندش سهمى قائل شويد، بواسطه اين كار آنها اطراف على- عليه السلام- را ترك مى كنند و على- عليه السلام- تنها مى ماند.

بعد ابن ابى الحديد مى گويد: ابوبكر و عمر و مغيره و ابوعبيده به خانه ى عباس آمدند و ابوبكر خطبه خواند (چون سخنان ابوبكر طولانى بود در اينجا از ذكر تمام آن خوددارى شد.) جمله هايى از سخنان ابوبكر اين است: «و نحن نريد ان نجعل لك فى هذا الامر نصيا و لمن بعدك من عقبك اذ كنت عم رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و ان كان المسلمون قدرا اوا مكانك من رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و مكان اهلك، ثم عدلوا بهذا الامر عنكم و على رسلكم بنى هاشم، فان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- منا و منكم...»: ما خواستيم كه در امر خلافت براى تو و فرزندانت سهيم در نظر بگيريم، زيرا كه تو عموى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- هستى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنى هاشم عدول كرده اند. پس بدانيد كه اين موضوع مسلم است كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- از ما و شماست.

ابن ابى الحديد مى گويد: عمر با روش و رفتار خشونت آميز و با تهديد و وعده و وعيد، سخنان ابوبكر را قطع كرد و گفت: «و اخراى انا لم ناتكم حاجه اليكم و لكن كرهنا ان يكون الطعن فيما اجتمع عليه المسلمون منكم فيتفاقم الخطب بكم و بهم فانظروا لانفسكم و لعامتهم ثم سكت.» [ شرح نهج البلاغه: ج 1، ص 220 والامامه والسياسه، ج 1، ص 33.] : مسئله ى ديگر اينكه ما كه سراغ شما آمده ايم نه به خاطر حاجت و نياز باشد، بلكه آمدن ما به اين جهت است كه خوش نداشتيم در خلافت كه مسلمانان اجتماع كردند و با ابوبكر بيعت كردند از طرف شما ايراد و اشكالى باشد تا گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد، و لذا از شما دعوت مى كنيم بياييد با دستگاه حكومت همكارى كنيد و به مصلحت خودتان و مردم بينديشيد. بعد ساكت شد و ديگر چيزى نگفت.

اگر سخنان فوق را دقيق بررسى كنيم مى بينيم كه از راه تطميع و قريب و با وعده ى رياست و پست و مقام براى عباس عموى حضرت على- عليه السلام- خواسته اند كه او را از كنار على- عليه السلام- بروبايند و هم با تهديدد و ارعاب و اين كه مردم از شما برمى گردند و نياز به شما نداريم بلكه خواستيم كه در امر خلافت حرف و اعتراضى نداشته باشيد. و كاملا مشهود است كه مى خواستند با بردن عباس ديگران را هم به طرف خودشان بكشانند.

بنابراين حزب سقيفه مخالفين خود را اول تطميع و باز خريد و بعد هم ترور مى كردند، و آن هم يا حيثيتى و يا جانى كه برخورد با عباس عموى گرامى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم يكى از اين مقوله هاست. ولى چيزى كه جاى تاسف است اينكه امت بعد از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- يا از جهت ترس و يا تطميع و مال دنيا به دست خودشان اسلام عزيز را از سرچشمه ى صاف و زلالش گل آلود كردند و ولى بر حق خدا و وصى پيامبر را تنها گذاشتند تا ناخلفها بيايند مقدرات حكومت اسلامى و مردم را به دست بگيرند و بكنند آنچه را كه كردند.

اما جواب دندان شكن عباس به رئيس سقيفه اين بود: «واما ما بذلت لنا، فان يكن حقك اعطيناه فامسكه عليك، و ان يكن حق المومنين فلس لك ان تحكم فيه... و اما قولك! ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- منا و منكم، فان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- من شجره نحن اغصانها، وانتم جيرانها، واما قولك: يا عمر، انك تخاف الناس علينا، فهذا الذى قدمتموه اول ذلك و بالله المستعان» [ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 221، سخنان عباس در جواب آنها طولانى بود ما قسمتهايى از آن را آورديم. و عين سخنان ابوبكر و عمر و عباس عموى گرامى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و على- عليه السلام- را در كتاب الامامه والسياسه، ص 32 و 33، ملاحظه فرماييد و ابن قتيبه جواب عباس به عمر را ذكر نكرده است.] : عباس عموى گرامى حضرت على- عليه السلام- پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت: همان گونه كه تو گفتى، خداوند متعال محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- را به پيامبرى برانگيخت و او را هادى و رهبر مومنان قرار داد و خداوند با وجود او بر امتش منت گذارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به حق انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس نشوند. اكنون تو اگر به مكانت خويش از رسول خدا طالب خلافتى، حق ما را گرفته اى و اگر به راى مومنان متكى هستى ما هم از ايشان هستيم (و در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ايم، نه براى آن آبى آورده ايم و نه بساطى گسترده ايم) و اگر تصور مى كنى خلافت براى تو به خواسته ى گروهى از مومنين واجب شده است، در صورتى كه ما آن را خوش نداشته باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود، و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى گويى آنان به تو اظهار كرده اند و از يك س و مى گويى آنان در اين باره طعن مى زنند. و آنچه را كه به ما مى بخشى اگر حق خودت است، پس آن را پهلوى خودت نگهدار و اگر حق مومنين است، پس مناسب نيست كه تو در حق مردم و مومنين حكم كنى و حق آنها را غضب كنى، و آنچه را كه به ما مى دهى، اگر حق خود ماست ما راضى نمى شويم كه بعضى از آن را برگردانى و بعضى ديگر را برنگردانى و اين سخن را به اين جهت نمى گويم كه بخواهم تو را از كارى كه در آن درآمده اى بركنار سازم، ولى دليل و حجت را بايد گفت و اما اينكه گفتى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- از ما و شماست، بدان كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- مثل درختى مى ماند كه ما شاخ و برگ آن هستيم و شما همسايه آن، بعد عباس خطاب به عمر گفت: اما سخن تو: تو از شورش مردم ما را مى ترسانى و بدان اين كارى كه شما كرديد، اين اول آن (يعنى شوراندن مردم) مى باشد و ما به خدا پناه مى بريم و از او كمك مى خواهيم.

ابن ابى الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه صفحه ى 52 سخنان براء بن عازب و شور و مشورتهاى ياران على- عليه السلام- را نقل مى كند و اينكه ياران و نزديكان حضرت على- عليه السلام- تلاش مى كردند كه مسئله ى خلافت را در بين مهاجرين به شورا گذارند، و بعد هم مسئله ى با خبر شدن ابوبكر و عمر و پيشنهاد مغيره به ابوبكر و عمر را مبنى بر اينكه با عباس ملاقات كنيد و در حكومت او را هم شريك نماييد تا بواسطه اين كار از طرف على- عليه السلام- و يارانش خاطر جمع شويد و وقتى كه عباس به طرف شما آمد و در حكومت دخالت كرد، حجت و دليل براى شما در نزد مردم بر ضد على- عليه السلام- مى باشد و مردم ديگر على- عليه السلام- را رها مى كنند.

اينجا ابن ابى الحديد مى گويد: در شب دوم وفات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- آنها براى تطميع عباس به خانه وى آمدند و با جواب دندان شكن عباس برگشتند. با توجه به اين سخنان هم معلوم مى شود كه حكومت چه مقدار تلاش مى كرده تا مردم و افراد سرشناس را از اطراف على- عليه السلام- و اهل بيت- عليه السلام- دور كند و حالا اين كار را با هر اقدام صورت بگيرد.

بلى حزب سقيفه موفق شده عده اى را با درهم و دينار و بخشش مال و اموال، مثل «اباسفيان» و «طلحه» و «اسيد بن حضير» باز خريد و تطميع كنند. باز هم ابن ابى الحديد و ابن عبد الربه مى گويند: «قال ابوبكر احمد بن عبد العزيز... ان اباسفيان قال شيئا آخر لم تحفظه الرواه، فلما قدم المدينه قال: انى لارى عجاجه لا يطفئها الا الدم! قال: فكلم عمر ابوبكر، فقال: ان اباسفيان قدقدم، و انا لانا من شره، فدفع له ما فى يده فتركه فرضى» [ شرح نهج البلاغه، ج 22، ص 44 و عقد الفريد، ج 1 ، ص 249.] ابن ابى الحديد قبل از اين حديث، حديث ديگرى را از ابوبكر جوهرى نقل كرده است كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ابوسفيان را به سرزمين طايف براى جمع آورى زكات فرستاده بود و وقتى ابوسفيان از آن جا برگشت، پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته بود، از عده اى سوال كرد: چه اتفاقى افتاده است؟ گفتند: رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته است، سوال كرد كه جانشين او چه كسى شده است؟ گفتند: ابوبكر، ابوسفيان گفت: بچه شتر خليفه شده است؟ در جواب گفتند: بلى و آن وقت سوال كرد: پس مستضعفان على- عليه السلام- و عباس چه كردند...

بعد ابن ابى الحديد اين روايت را ذكر كرده است: ابوبكر جوهرى گفته است: همانا ابوسفيان چيزى ديگر هم گفت كه آن را روات نياورده اند يا ضبط و ثبت ننموده اند، وقتى كه ابوسفيان به مدينه آمد و گفت: همانا من آتش و فتنه اى را مى بينم كه خاموش نمى كند، آن را مگر خون. و اين حرف او را عمر شنيد و با ابوبكر صحبت كرد و گفت: اباسفيان به مدينه برگشته است، و ما از شر او درامان نيستيم، پس بايد او را تطميع و باز خريد كنيم، بعد تصميم گرفتند كه هر چه از مال زكات كه از سرزمين طايف آورده بودند به او پس دهند و اين كار را كردند و او را رها نمودند و از او بيعت نخواستند و او هم راضى شد. بعد هم- پس از فتح سرزمين شام- حكومت آنجا را به فرزندان او (ابوسفيان) واگذار كردند!! و مخصوصا معاويه كه در مدت بيست سال جز دشمنى با اهل بيت و آل على- عليه السلام- كارى نكرد و دست پليدش را به خون فرزندان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و ستارگان آسمان امامت و ولايت آلوده كرد و عمال جيره خوارى را روى كار آمد كه تا توانسته اند حديث جعل نمودند و احاديثى كه از زبان مبارك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در فضائل على و زهرا- سلام الله عليها- بود آنها را براى ابوبكر و عمر و ديگران جعل كردند. و آن قدر حديث جعل كردند كه آخر معاويه گفت: ديگر بس است و از حالا حديث به نفع معاويه جعل كنيد و آن عمال جيره خوار نيز اين كار را كردند. براى اطلاع بيشتر به كتاب «سقيفه انقلاب ابيض» مراجعه شود.