فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت
جلد ۲

سيد مهدى هاشمى حسينى

- ۲ -


در جواب اين اشكال گفته مى شود: اولا، آنچه كه از تاريخ و اقوال سيره نويسان رسيده و ثابت و قطعى شده است، اينست كه عمر و پيروان او از آوردن قلم و كاغذ منع نمودند و بگو مگو و نزاع كردند و اين يك مسئله ى قطعى است كه شك و ترديدى در آن نيست. ولى بودن على- عليه السلام- و عباس در آن جلسه و اجتماع ثابت نشده است و حتى يك نفر از اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم هنگامى كه وى كاغذ و دوات خواست نبوده است. ثانيا، اگر بر فرض كه على- عليه السلام- و عباس بودند و فرداى آن روز كاغذ و دوات هم تهيه مى كردند، فايده نداشت. زيرا آن كسى كه گفت: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هذيان مى گويد، و حتى نسبت به درخواست پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اعتراض كرد، امكان نداشت اقدام على- عليه السلام- و عباس را هم قبول كند، و لذا فايده نداشت. ثالثا، چنانچه عسقلانى در فتح البارى، [ فتح البارى، ج 8، ص 150.] و متقى هندى در كنزالعمال، [ كنزالعمال، ج 3، ص 138 و ج 4، ص 52 و تجديد احاديث البخارى، ج 1، ص 30.] و ابن حجر در صواعق المحرقه [ صواعق المحرقه، صفحات 26 و 75 و 90 و فتح البارى، ج 4، ص 100 و شرح مسلم، ج 1، ص 106 و مشكاه المصابيح، ج 2، ص 540 و صحيح بخارى، ج 3، ص 126 و ج 5، ص 384 و ج 6، ص 701.] نوشتند: كتابت در حق على- عليه السلام- و تعيين خلافت وى بوده است و اگر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- موفق به كتابت مى شد، اين خود يك حجت عليه عمر و اتباع او بود و لذا نگذاشتند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- چيزى بنويسد.

باز هم اگر كسى اشكال كند كه منظور از كتابت، خلافت على نبوده است، بلكه روايتى بوده كه مسلم از عايشه نقل كرده است، كه: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در بيمارى خود به من فرمود: پدرت ابوبكر و برادرت را بگو پهلوى من بيايند تا چيزى براى آنها بنويسم، و مى ترسم كه بعد از من كسى ديگر آرزوى خلافت جانشينى مرا كند... [ صحيح ترمذى، ج 2، ص 172 والبدايه والنهايه، ج 6، ص 190 و سيره النبويه، ج 4، ص 250.] و اين حديث بر خلاف نظر شيعه است كه مى گويد قرار بود در نامه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- خلافت على- عليه السلام- تصريح شود و پيامبر مى خواست درباره ى خلافت وى چيزى بنويسد.

اين استدلال و اشكال را نيز به چند دليل مى شود رد كرد و قابل قبول نيست.

يك دليل اين كه: آنچه را كه عايشه خانم روايت كرده قابل قبول نمى باشد. براى اين كه او دختر ابوبكر است و در نزد خود آنها ثابت شده بود كه شهادت و گواهى پسر و دختر براى پدر و مادر قابل پذيرش نيست. كما اينكه خود ابوبكر شهادت و گواهى امام حسن و امام حسين- عليه السلام- را در موقعى كه فاطمه- سلام الله عليها- ادعاى بخششى بودن فدك را نموده بود، رد كرد و شهادت آن دو مورد قبول واقع نشد، علاوه بر اين مطلب آنچه كه عايشه گفته است با احاديث متواتره، و مشهوره از جمله حديث ثقلين و حديث منزلت و احاديث ديگر به همين معنى، تعارض دارد. اگر اين حديث را كنار آن احاديثى كه لاتعد و لاتحصى مى باشد، بگذاريم معلوم و واضح است كه حديث عايشه مردود است و قابل قبول نمى باشد.

دليل ديگر اين كه: اگر حديث عايشه درست و قابل پذيرش مى بود و اينكه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نامه اى براى ابوبكر نوشته است، پس بايد خلافت و بيعت او را هيچ كدام از مؤمنين و كسانى كه بودند، انكار نمى كردند و از جمله فاطمه- سلام الله عليها- و سعد بن عباده تا زمانى كه زنده بودند بيعت و خلافت ابوبكر را انكار كردند، در حالى كه فاطمه- سلام الله عليها- از مؤمنين و بندگان شايسته ى خداوند بود. و باز دليل و جهت ديگر رد حديث عايشه انكار انصار مدينه و بنى هاشم و از آن جمله على- عليه السلام- از بيعت و خلافت ابوبكر بود كه خلافت او را قبول نداشتند. و دليل و جهت ديگر رد حديث عايشه اين است كه اهل سنت و جماعت اتفاق نظر دارند كه منصب خلافت و امارت اجماعى است نه تصريحى و نصى، [ يعنى اين كه دستور از مقام بالاترى برسد و زعامت و رياست فردى را تصريح كند.] بلكه اگر عده اى جمع شدند و كسى را به خلافت پذيرفتند، همان اجماع و جمع مورد قبول است. حالا سوال اين است: بر فرض كه اين حديث عايشه خانم در نزد اهل سنت و جماعت صحيح است و به آن استدلال مى كنند، پس براى چه سراغ اجماع مى روند و اين همه از اجماع امت سخن مى گويند، اگر به آن حديث استدلال كنند بهتر است، زيرا آن نص و دستور است. و اين كه آنها فقط اجماع و (لاتجتمع امتى على الخطاء) را مطرح كرده اند، معلوم است كه آن حديث كه راوى آن عايشه است مورد قبول نيست و مردود مى باشد.

دليل ديگر رد حديث مزبور اين است كه اگر آن حديث حقيقت مى داشت، بايد ابوبكر در روز سقيفه به آن استدلال و احتجاج مى كرد و مخالفين خود را با بيان آن قانع مى كرد تا آن همه حوادث ناگوار و ناميمون به وجود نمى آمد. بنابراين اينكه ابوبكر به آن استدلال نكرده، معلوم است كه حديث مذكور صحت و واقعيت ندارد.

با توجه به اين چند دليل كه در جواب حديث عايشه گفته شد، جاى تعجب است از كسانى كه در مسئله ى بيمارى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در وحى خداوند به وى شك كردند و گفتند كه پيامبر در حال اغما است!! و هذيان (العياذ بالله) مى گويد!! و مانع نوشتن دستورات وى شدند، ولى وقتى كه نوبت به ابوبكر رسيد و در حال بيمارى و مرگ عمر را خليفه ى خود قرار داد و او در حال اغما و بيهوش بود، آن چه را كه او اراده كرد نوشتند و اطاعت كردند و در آن جا عمر «حسبنا كتاب الله» نگفت و نگفت «هذا الرجل يهجر او يهذو»: اين مرد هذيان و حرفهاى بى اختيار و بدون اراده مى گويد. و يا نگفت كه «غلبه الوجع»: درد و ناراحتى بر ابوبكر غلبه و شدت پيدا كرده است، و در آن منازعه و دعوا نكردند. كما اينكه متقى هندى در كتاب «كنزالعمال» مى گويد: «عن عثمان بن عبيدالله بن عمر بن الخطاب قال: لما حضرت ابوبكر الصديق الوفات دعا عثمان بن عفان فاملى عليه عهده ثم اغمى على ابوبكر قبل ان يملى احدا فكتب عثمان عمر بن الخطاب فافاق ابوبكر فقال لعثمان: كتبت احدا فقال: ظننتك لما بك، و خشيت الفرقه فكتبت عمر بن الخطاب فقال: يرحمك الله اما لو كتبت نفسك لكنت لها اهلا» [ كنزالعمال، ج 3، ص 146، و روضه الاحباب، ج 2، ص 43.] : وقتى كه ابوبكر در حال احتضار بود، عثمان بن عفان را خواست تا اينكه ولى عهد و جانشين بعد از خود را تعيين كند. پيش از آنكه عثمان اسم كسى را بنويسد، ابوبكر بيهوش شد و از حال رفت، و عثمان نام عمر بن خطاب را نوشت و بعد ابوبكر به هوش آمد، به عثمان گفت: اسم كسى را نوشته اى؟ عثمان در جواب گفت: آن حالت كه به تو ديدم گفتم شايد ديگر به هوش نيايى، و احساس ترس كردم از اينكه اختلاف بين مردم واقع شود و لذا اسم عمر بن خطاب را به عنوان جانشين تو نوشتم، بعد ابوبكر گفت: خدا تو را ببخشد، اگر اسم خودت را هم مى نوشتى هر آينه تو اهل آن بودى و لياقت داشتى.

7- يكى ديگر از نتائج منع كاغذ اين است كه عمر نداى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را اجابت نكرد، در حالى كه دستور اين است كه رسول خدا را در هر حالى ولو در حين نماز بايد اجابت كرد و به نداى او لبيك گفت، و اگر به نداى او جواب داده نشود، اين خود اذيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مى باشد، و اذيت وى حرمت ابدى دارد، كما اينكه نووى در شرح مسلم گفته است: «قال العلماء فى هذا الحديث (اى حديث يريبنى ما يريبها و يوذينى ما آذاها) تحريم ايذاء النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- بكل حال، و على كل وجه، و ان تولد ذلك الايذاء مما كان اصله مباحا [ شرح مسلم، ج 4، ص 290.] »: علما درباره ى اين حديث كه پيامبر فرمود: «ناراحت مى كند مرا آن چه كه فاطمه- سلام الله عليها- را ناراحت كند و اذيت مى كند مرا كسى كه فاطمه را اذيت كند» مى گويند كه اذيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در هر حال، و در هر شرايطى حرام است و استثنا بردار نيست و اگر چه اين اذيت از راه چيزى كه در اصل مباح باشد به وجود بيايد، باز هم حرام است. و بخارى نيز در صحيح خود مى گويد: «عن ابى سعيد بن المعلى قال: كنت اصلى فى المسجد فدعانى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فلم اجبه، فقلت: يا رسول الله انى كنت اصلى، فقال: الم يقل الله «استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم [ سوره انفال، آيه 24.] » [ صحيح بخارى، ج 4، ص 122.] ابى سعيد معلى مى گويد: در مسجد نماز مى خواندم، رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- مرا صدا فرمود: من جواب ندادم. بعد از نماز عرض كردم: اى رسول خدا من نماز مى خواندم و از اينكه جواب شما را ندادم عفو فرماييد. پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: آيا خداوند نفرموده است: خدا و رسول را هنگامى كه شما را مى خوانند و دعوت مى كنند اجابت كنيد؟ سيوطى هم در كتاب خصايص از قول بخارى و او هم از ابى سعيد مى گويد:

«ان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- دعاه و هو يصلى ثم اتاه فقال: ما منعك ان تجيبنى اذ دعوتك؟ قال انى كنت اصلى. الم يقل الله «يا ايها الذين آمنوا استجيبوا و للرسول اذا دعاكم... [ سوره انفال، آيه 24.»] [ خصايص الكبرى، ج 2، ص 253.] همانا پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مرا صدا كرد در حالى كه من نماز مى خواندم، بعد از نماز خدمت وى آمدم، فرمود: چه چيزى مانع شد از اينكه جواب مرا بدهى هنگامى كه تو را صدا كردم؟ عرض كردم: يا رسول الله من نماز مى خواندم. پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: آيا خداوند نفرموده است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه خدا و رسول شما را دعوت مى كنند اجابت كنيد؟ و باز هم سيوطى گفته است: «انه يجب عليه اجابته اذا دعاه، و لاتبطل صلاته» (و هكذا قال الشيخ الدهلوى فى مدارج النبوه) [ مدارج النبوه، ج 1، ص 165.] : همانا بر مصلى واجب است اجابت پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- زمانى كه او را مى خواند و نمازش هم باطل نمى شود، و همين حرف را هم شيخ دهلوى در مدارج النبوه خود گفته است. و فى فتح البيان: قوله سبحانه «اذا دعاكم» الى ما فيه حياتكم من علوم الشريعه لان العلم حياه كما ان الجهل موت، ثم قال وقد ثبت فى البخارى...». [ فتح البيان، ج 4، ص 19 والفلك النجاه، ص 75.] در فتح البيان آمده است: در ضمن قول خداوند «زمانى كه پيامبر اكرم شما را خواند» به چيزى كه زندگى شما در آن است كه عبارت از علوم و مسائل شريعت باشد، حتما دعوت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را اجابت كنيد. براى اينكه در علم زندگى است و در جهل و نادانى مرگ است، و بعد فتح البيان گفته كه اين حرف را بخارى هم بيان كرده است.

ابى هريره مى گويد: رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- بر ابى بن كعب وارد شد، و مثل حديث ابى سعيد را روايت كرده، و همين روايت را ترمذى آورده و آن را نيكو و صحيح دانسته است و بعد گفت: ابى سعيد گفته است: بر هر مسلمان واجب است وقتى كه سخن خدا و رسول او را در حكمى از احكام مى شنود كه مبادرت به عمل كند بايد اختلاف نظر و اقوال را كنار بگذارند و به فرموده ى خدا و رسول او گوش فرا نموده و عمل كنند. جاى شك و ترديد نيست كه اجابت رسول خدا، همان اجابت خداست، براى اينكه خدا اجابت نمى شود مگر به واسطه رسول او. پس دعوت رسول، دعوت خداست، كما اينكه اطاعت رسول، اطاعت خداست و بيعت رسول، بيعت خداست. نيز بنابراين انكار رسول، انكار خداست، و اذيت رسول، اذيت خداست. و در كتب تاريخ و سير، از جمله صحيح مسلم آمده است: روزى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- معاويه را صدا كرد. جواب نداد و دفعه دوم صدا فرمود، در حالى كه معاويه مشغول غذا خوردن بود جواب پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را نداد، بعد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در حق او دعا كرد و فرمود: خدا شكم او را پر نكند.

8- يكى ديگر از نتايج منع دوات و كاغذ، بلند كردن صدا بود، در حالى كه آن عمل در محضر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- منع شده است. كما اينكه در لباب النقول سيوطى آمده است: «اخرج البخارى و غيره من طريق ابن جريج عن ابن ابى ملكيه فتماريا (ابوبكر و عمر) حتى ارتفعا اصواتهما فنزل فى ذلك قوله تعالى «يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون» [ سوره حجرات، آيه 2.] [ لباب النقول، ج 2، ص 94.] بخارى و ديگران از طريق ابن جريج از ابن ابى مليكه مى گويد كه عمر و ابوبكر نزد پيامبر بگو مگو كردند، تا اينكه صداى خودشان را از صداى مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم- بلندتر كردند. در ين باره كلام خداوند نازل شد: «اى اهل ايمان صداى خودتان را از صداى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بلند نكنيد و او را مثل اينكه همديگر را صدا مى كنيد صدا نكنيد تا اينكه اعمال نيكتان (در اثر بى ادبى) محو و باطل شود و شما فهم و درك نكنيد.» عن ابن ابى مليكه قال: كاد الخيران يهلكان، ابوبكر و عمر رفعا اصواتهما عند النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- فانزل الله تعالى «يا ايها الذين آمنوا» و رواه ابن المنذر و ابن مردويه عن عبدالله بن الزبير» [ در المنثور ج 6، ص 83 و مدارج النبوه، ج 2، ص 436 و ازاله الخفاء ص 283.] وقد ثبت ان ثابت بن قيس خاف و حزن من رفع صوته فقال له رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انت من اهل الجنه» سيوطى و ازاله الخفا از ابى مليكه نقل كرده اند كه وى گفته است: نزديك بود دو فرد خير ابوبكر و عمر كه صداى خودشان را نزد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بلند كرده بودند هلاك شوند. سپس خداوند تبارك و تعالى آيه «يا ايها الذين آمنوا...» را نازل فرمود و ابن منذر و ابن مردويه از عبدالله زبير اين حديث را روايت كرده اند، و باز هم آمده است كه ثابت بن قيس از اينكه صدايش را نزد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بلند كرده بود ترسيد و محزون شد، و رسول خدا از جريان باخبر شد و فرمود: تو از اهل بهشت هستى، ناراحت نباش. و فى اعلام الموقعين لابن القيم الحنبلى قوله تعالى «لا ترفعوا اصواتكم» فاذا كان رفع اصواتهم فوق صوته- صلى الله عليه و آله و سلم- سببا لحبط اعمالهم فكيف بتقديم آرائهم و عقولهم و اذواقهم و سياساتهم و معارفهم على ما جاء به، و رفعها عليه اليس هذا اولى ان يكون محبطا لاعمالهم [ اعلام الموقعين، ص 18.] ؟! ابن قيم حنبلى در رابطه با سخن خداوند «لا ترفعوا...» مى گويد: زمانى كه بلند كردن صداى آنها بالاتر از صداى پيامبر (صلى الله عليه) علت حبط و نابودى اعمال آنها مى شود، پس چگونه است كه گفته شود آراء و نظرات و انديشه ها و سياستها و معارف و شناخت آنها بر آنچه كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورده است تقدم دارد؟ و مقام آنها بر آنچه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- آورده بلندتر مى باشد، آيا اين سخن و نظر اولى و سزاوارتر از اينكه اعمال و عبادات آنها را حبط و نابود كند نيست؟!.

9- ديگر از نتايج منع قرطاس اين است كه عمر حلال خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را حرام كرد، از جمله آنها اينكه نماز تراويح را به جماعت خواند، و متعه النكاح و متعه الحج را تحريم كرد، مردم را جمع كرد و نماز جنازه را به چهار تكبير خواند و موارد ديگر كه همه اينها را جلال الدين سيوطى در تاريخ خلفاى خود بيان كرده است. او مى گويد: «و اول من سن قيام شهر رمضان،... و اول من حرم المتعه... و اول من جمع الناس فى صلاه الجنائز على اربع تكبيرات» [تا ريخ خلفاء، ص 128، فصل اوليات عمر.] او اولين كسى بود كه نوافل ماه رمضان را سنت قرار داد و به جماعت خواند و اولين كسى بود كه حج تمتع متعه ى زنها را حرام نمود و اول كسى بود كه مردم را جمع كرد و نماز ميت را با چهار تكبير خواند!

از عجايب و غرايب روزگار است كه سيوطى محدثات ابوبكر و عمر را ذكر كرده، ولى متاسفانه براى على بن ابى طالب كه قرآن ناطق بود چيزى ذكر نكرده است!!

شما خواننده گرامى نتايج سويى كه منع كاغذ و دوات داشت ملاحظه فرموديد و لذا بايد گفت كه بانوى دو عالم حق داشت تا مدت كمى كه بعد از پدر بزرگوارش زنده بود گريه كند، زيرا وى به عينه مى ديد كه زحمات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را از بين مى برند و اسلام را از محتوى خالى مى كنند و سرچشمه ى زلال دين مقدس اسلام و قرآن را گل آلود و كدر مى كنند و قرآن ناطق و مفسر واقعى و حقيقى و مظهر تجليات الهى را خانه نشين كرده و او را در محاصره قرار دادند. بنابراين گريه هاى فاطمه- سلام الله عليها- فقط براى فوت پدر نبوده، بلكه سهم عظيم گريه هاى او براى مسائل ناگوار و بدعتها و انحرافات و تحريفها و نسبتهاى ناروايى بود كه نسبت به اسلام و قرآن و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- انجام دادند.

فصل سوم

فاطمه و بى وفايى انصار

عمر رضا كحاله در كتاب «اعلام النساء» مى گويد: «ولما بويع ابوبكر الصديق الصديق بالخلافه خرج على بن ابى طالب يحمل فاطمه- سلام الله عليها- بنت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- على دابه ليلا فى مجالس الانصار تسالهم النصره، فكانوا يقولون يا بنت رسول الله قد مضت بيعتنا لهذا الرجل و لو ان زوجك و ابن عمك سبق الينا قبل ابوبكر ما عدلنا به. فيقول على- عليه السلام- افكنت ادع رسول الله- صلى الله عليه و (آله) و سلم- فى بيته و لم ادفنه و اخرج انازع الناس سلطانه فقالت فاطمه- سلام الله عليها- ما صنع ابوالحسن الا ما كان ينبغى له و لقد صنعوا ما الله حسيبهم و طالبهم». [ اعلام النساء، ج 4، ص.] وقتى كه جمعى در سقيفه با ابوبكر بيعت نمودند و او را به خلافت نصب كردند، على بن ابى طالب- عليه السلام- فاطمه- سلام الله عليها- را سوار بر مركب نموده شبانه به در خانه ى انصار مدينه مى رفتند، فاطمه- سلام الله عليها- از آنها طلب يارى كرده و اتمام حجت مى نمود، ولى متاسفانه انصار در جواب فاطمه- سلام الله عليها- مى گفتند: اى دختر رسول خدا بيعت ما با اين مردم (ابوبكر) تمام شده، اگر همسر و پسر عم شما پيش از ابوبكر مسئله ى بيعت را مطرح مى كرد، ما با على- عليه السلام- بيعت مى كرديم، على- عليه السلام- در جواب بهانه جويى انصار مى فرمود: آيا سزاوار بود كه من پيكر پاك رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را در منزل بگذارم و او را دفن نكنم، از منزل خارج شده درباره ى جانشين وى با مردم مجادله و بحث كنم. فاطمه- سلام الله عليها- نيز در جواب حرفهاى بى منطق انصار مى فرمود: ابوالحسن، على- عليه السلام- كارى انجام نداده مگر اينكه سزاوار و شايسته بود و بايد انجام مى داد. ولى آنها (اعضاى سقيفه) كار خلافى را مرتكب شدند كه خداوند خود از آنها باز خواست و سوال خواهد كرد و مورد مواخذه ى خداوند واقع خواهند شد.

اكنون شما خوانندگان عزيز! اگر سخنان عمر رضا كحاله را در كتاب «اعلام النساء» به دقت بررسى و تحقيق كنيد، ملاحظه خواهيد فرمود آنهايى كه سالها در خدمت پيامبر بودند و افتخار پدر همسر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را داشتند، نه يك دفعه بلكه بارها از او شنيدند كه فاطمه- سلام الله عليها- پاره تن من است، هر كه او را اذيت بكند مرا اذيت كرده است، هر كه مرا اذيت بكند خدا را اذيت كرده است. آنان چه كردند، جنازه ى مبارك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را گذاشتند، هنوز پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- دفن نشده، بر خلاف فرموده قرآن و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- سقيفه ى بنى ساعده را به وجود آوردند البته از آنها عجيب نيست.

اما تعجب از گروه انصار است كه به واسطه پيامبر رحمت، هدايت و ارشاد شدند، از ضلالت و گمراهى نجات يافتند و در حالى كه قبل از ظهور اسلام و بعثت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به خون همديگر تشنه بودند و هر چه سعادت و سرفرازى داشتند، به وجود نازنين پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بوده است و دعوت او را با جان و دل قبول كردند، و مدت ده سال و اندى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در مدينه بود، همين گروه انصار بارها شنيدند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: اگر بخواهيد بعد از من گمراه نشويد و سعادت دنيا و آخرت را داشته باشيد، از قرآن و اهل بيت جدا نشويد و به قرآن و اهل بيت من متمسك شويد، و از على- عليه السلام- و عترت من دست برنداريد، كه چنين نكردند، بلكه پيكر پاك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را روى زمين گذاشتند و خلافت و جانشينى را به فرد ديگر سپردند، در حالى كه ولايت و جانشينى براى على- عليه السلام- انتصابى بود و انتصاب پيامبر هم نبود، بلكه انتصاب و انتخاب پروردگار بود كه على- عليه السلام- را ابراهيم وار امتحانات گوناگون فرمود، على- عليه السلام- همانند ابراهيم امتحانات را به نحو بسيار عالى انجام داد و از آزمون سر بلند برآمد و خداوند هم به فرموده خود «فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما» [ سوره بقره، آيه 124.] او را به امامت و ولايت عامه ى مسلمين منصوب فرمود.

اما متاسفانه اين انتصاب مورد پذيرش واقع نشد و با جعل حديث، خلافت را از بيت وحى ربودند، مگر انصار نه يك دفه و دو دفعه، بلكه بارها حديث شريف منزلت «يا على انت منى بمنزله هارون من موسى» [ ينابع الموده، باب ششم، ص 49 و 50 و اكثر محدثين اهل سنت اين حديث را در صحاح خود بيان كرده اند و در بيش از 100 منبع آمده است.] : (يا على تو براى من مثل هارون براى موسى- عليه السلام- هستى) را از زبان مبارك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نشنيدند. مگر همين انصار بارها در خطابه هاى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- حديث مبارك «انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى و اهل بيتى» [ مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 17 و ج 5، ص 181 و اسد الغابه، ج 2، ص 12، و صحيح ترمذى ج 2، ص 308 و صحيح مسلم، ج 4، ص 1873 و سنن بيهقى، ج 2، ص 148، و مستدرك حاكم، ج 3، ص 109 و 148 و صواعق المحرقه، ص 75 و مناقب مغازلى، ص 235 و كنز العمال، ج 6، ص 217، حديث 3819.] : (همانا من دو چيز گرانبها در بين شما به امانت مى گذارم. كتاب خدا و عترت و اهل بيتم) را نشنيدند. مگر همين انصار بارها از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در رابطه ى «قربى» سوال نكردند كه يا رسول الله قربى و نزديكان شما كه احترام و پيروى آنها بر ما واجب شده است كيانند؟ پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در جواب آنها مى فرمود: على و فاطمه، حسن و حسين- عليهم السلام- هستند. مگر انصار در غدير خم نبودند؟ و مگر آنها آيه هاى اكمال و ابلاغ و قربى و تطهير را نخواندند و نشنيدند؟ پس چطور شد كه انصار جنازه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم - را روى زمين گذاشتند، و ميدان را براى يك عده ى قليلى آزاد گذاشتند و آنان خلافت را به آسانى از خاندان وحى گرفتند، و انصار غير مسئولانه از كنار قضيه گذشتند، چنان چه از كلام اين نويسنده محترم (عمر رضا كحاله) به روشنى پيداست كه هنوز جنازه ى پاك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- دفن نشده بود كه حق على- عليه السلام- و فاطمه- سلام الله عليها- را غصب كردند.

ابن عبدالربه در «العقد الفريد» به نقل از احمد بن حارث، از ابى الحسن، از ابى معشر، از المقبرى مى گويد: «ان المهاجرين بينماهم فى حجره رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- وقد قبضه الله اليه، اذ جاء معن بن عدى و عويم بن ساعده، فقالا لابوبكر: باب فتنه ان يغلقه الله بك، هذا سعد بن عباده والانصار يريدون ان يبايعو: فمضى ابوبكر و عمر و ابوعبيده، حتى جاءوا سقيفه بنى ساعده و سعد على!...» [ العقد الفريد، ج 5، ص 10.] : وقتى كه خداوند پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را به طرف خود برد و روح مبارك او را قبض فرمود، مهاجرين در حجره ى پيامبر بودند، كه ناگهان معن بن عدى و عويم بن ساعده آمدند، و به ابوبكر گفتند: فتنه شروع شده است، اگر خدا بخواهد توسط تو باب فتنه را ببندد، گفتند كه سعد بن عباده در سقيفه آمده و انصار اطراف او جمع شده اند و مى خواهند كه با او بيعت كنند، بعد ابوبكر و عمر و ابوعبيده از كنار جنازه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- رفتند تا اينكه به سقيفه ى بنى ساعده آمدند، ديدند كه انصار در اطراف سعد بن عباده جمع هستند... و از حديث العقد الفريد هم به دست مى آيد كه آنهايى كه خود را صحابه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مى دانستند و هر چه سعادت داشتند از او داشتند، جنازه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را رها كردند و به طرف كرسى رياست دويدند و اهل بيت او را تنها گذاشتند.

استاد عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى مى گويد: «لو انصف الناس حل الانصاف لا رجاوا البيعه حتى يتم لهم مواراه جثمان الرسول- صلى الله عليه و (آله) و سلم- كان هذا ادنى الى الصواب ان لم يكن هو الصواب ان يتريث القوم من المهاجرين والانصار لا يتنازعون سلطان محمد بينهم و محمد مازال مسجى على فراشه لم يصيبه عن عيونهم مثواه» [ الامام على، ج 1، ص 207.] : اگر مردم انصاف مى كردند و حق انصاف را رعايت مى نمودند، هر آينه بايد مسئله ى بيعت را كنار مى گذاشتند تا كار تجهيز پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و غسل و كفن و دفن وى را تمام مى كردند، اين به صواب نزديك تر بود. و اگر آن به مصلحت و صواب نبوده و مسئله ى جانشينى براى آنها مهم بوده، پس بايد مانع مى شدند تا گروهى از مهاجرين و انصار بر حكومت و جانشينى محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- نزاع و دعوا نكنند. در حالى كه جنازه ى پاك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بر زمين جلوى چشم آنها باقى مانده و لى خودشان براى به دست آوردن مقام به جان هم افتادند!! و بايد مجادله و نزاع را كنار مى گذاشتند. و بعد استاد عبدالمقصود مى گويد: «واتم على- عليه السلام- جهاز الرسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بعد ان اتم غسله و وضع الجثمان الطاهر على فراشه، و على شفه القبر فى الحجره النبويه، ثم بدا هو بالصلوه و خلفه الرجال من آله حتى اذا فرغوا ادخل النساء» [ الامام على، ج 1، ص 200.] : على- عليه السلام-، بعد از آن كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را غسل داد و تجهيز وى را تمام كرد، جسم پاك وى را بر فراشش گذاشت، و بعد بدن مطهر او را در قبرى كه در اطاق نبوى آماده شده بود گذاشت، شروع كرد به نماز خواندن بر پيكر پيامبر و پشت سر او مردان از خاندان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ايستادند، وقتى كه از نماز فارغ شدند، بعد زنها داخل شدند و براى نماز آمدند.

شما خواننده ى گرامى ملاحظه مى كنيد كه صحابى قديمى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- عمر، هم در حيات رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- نسبت به اسامه فرمانده ى لشكر اطاعت وى را نكرد و هم در رابطه با قلم و دوات كه رسول خواست مانع شد و اطاعت او را نكرد و گفت كتاب خدا ما را بس است. و به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم در زمان حيات او و هم در زمان فوت اهانت نمود و اطاعت وى را نكرد و جنازه ى مطهر و پاك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را بدون احترام گذاشت. آيا اجتماع انصار براى انتخاب خليفه اين قدر اهميت داشت كه انصار را منع كنند و با زور اسلحه از دفن رسول خدا جلوگيرى كنند تا به رياست و مقام برسند، و از طرف ديگر آيا ابوبكر براى سقيفه خود وقت ديگرى قائل نبود كه حتما بايد همين روز رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- باشد؟ آيا يار پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- سوالى برايش پيش نيامد كه الان موقع انتخاب خليفه نيست و همه بايد در تغسيل و تكفين پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شركت كنيم و جنازه او را بر زمين نگذاريم؟!

در همين زمان ما اگر كسى پدرش از دنيا برود و جنازه ى او را بر زمين بگذارد و مشغول كارهاى شخصى خود بشود، مردم درباره ى او چه قضاوت خواهند كرد؟ و اين كار و حركت او را حمل بر چه مى كنند؟ آيا غير از اين خواهند گفت كه اين آقا حق پدرى و حقوق انسانى و شرافت انسانيت را زير پا گذاشته است؟! مخصوصا با توجه به اين كه حق رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- بالاتر از حق پدر و مادر است، براى اينكه رسول خدا بر جان و مال و همه ى هستى انسانها حكومت دارد و از همه اولى تر است. و لذاست كه عبدالمقصود مى گويد: انصاف اين بود كه مردم مسئله ى بيعت را كنار مى گذاشتند و جنازه ى پاك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را دفن مى كردند و اين كار به صواب و حقيقت نزديكتر بود.

فاطمه زهرا- سلام الله عليها- اين بى حرمتى را مى بيند كه گروهى خاص جنازه ى پيامبر رحمت را بر زمين گذاشتند و با هر وسيله كه شده مى خواهند خلافت را از خاندان وحى بربايند. شايد اين حركت آنها جاى تعجب و تاسف نداشته باشد، زيرا اين گروه از قبل پيمان بسته بودند كه اين كار را بكنند. ولى تعجب از انصار است كه چه شد گوهر تابناك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و وصى برحق او را تنها گذاشتند و براى تجهيز پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شركت نكردند و به طرف سقيفه رفتند؟! بهتر است جواب اين سوال را از اوضاع و شرايطى كه در آن زمان حاكم بود، به دست آورد.

اما اينكه چرا انصار در سقيفه گرد آمدند و دختر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را تنها گذاشتند، با اينكه آنها ياران فداكارى براى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بودند، و چرا با اين عجله و شتاب و دور از چشم مهاجرين و قريش براى تعيين خليفه و جانشين پيامبر جمع شدند؟ اكنون اين سوال را بايد از جهت مختلف تحليل و بررسى كرد و به عوامل چنيد مى توان اشاره كرد:

عامل اول: ترس و خوف از قريش بود، براى اينكه انصار كسانى بودند كه رسالت و نبوت را با جان و دل قبول كردند و براى حفظ آن از جان و مال و هستى شان مايه گذاشته بودند و در خيلى از جنگهاى بزرگ مثل بدر و احد و خيبر، پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- را على دشمن و كفار قريش تا پاى جان يارى كردند، و طبيعى است قريش كه همه از مولفه القلوب بودند و انصار را قاتلين خودشان مى دانستند و به زعم آنها اگر انصار نبودند پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نمى توانست بتكده ها و عشرت گاههاى آنها را از بين ببرد و مكه را از لوث آنها پاك كند، حالا پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته است و انصار از حاكميت قريش ترس و وحشت داشتند.

چنان كه ابن قتيبه در اين باره نوشته است: حباب بن منذر كه از بزرگان انصار بود در سقيفه گفت: ما ترس از آن داريم، كسانى از شما بر سر كار آيند كه ما پدران و برادران آنها را در جنگ كشته ايم، ترس از اينكه اين افراد از ما انتقام بگيرند. همو باز در جواب عمر به انصار گفت: اگر با اين افراد بيعت كنيد پس از چندى نمى گذرد خواهيد ديد كه فرزندان شما در جلو خانه هاى آنها به گدايى مشغولند و به آنها از دادن آب هم مضايقه مى كنند. [ الامامه والسياسه، ج 1، ص 24، و 25 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 8 و 9.] در همين رابطه ابن ابى الحديد مى گويد: «و اقبل حسان بن ثابت مغضا من كلام الوليد بن عقبه و شعره، فدخل المسجد و فيه قوم من قريش، فقال: يا معشر قريش، ان اعظم ذنبنا اليكم قتلنا كفاركم: و حمايتنا رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- و ان كنتم تنقمون منا منه كانت بالامس...» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 38.] : حسان بن ثابت در حالى كه از سخنان وليد بن عقبه و شعرش و ناراحت و غضبناك بود، در مورد آزار و فشار قريش گفت: همانا بزرگترين گناه ما اين است كه ما پدران و مادران كافر شما را كشتيم و از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- حمايت كرديم، و اگر شما امروز از ما انتقام مى گيريد، به خاطر حمايتهاى ديروز ما از فرستاده خداست...

عامل دوم: آگاه بودند از قدرت و نفوذ باند نفاق و تحريكات آنان در اواخر عمر با بركت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود، تا آنجا كه انصار خود شاهد بودند كه چگونه با دستورهاى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- براى پيوستن به سپاه اسامه و يا از آوردن قلم و كاغذ (چنانچه بحث آن در فصل اهانت به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- گذشت) مخالفت كردند.

عامل سوم: آنان از رسول خدا شنيده بودند كه بعد از او به آنها صدماتى مى رسد، و بايد صبور و بردبار و شيكبا باشند، اين هشدار رسول- صلى الله عليه و آله- به جاى اينكه سبب هشيارى آنان شود و موجب موضع گيرى و حمايت واقعى آنها از على- عليه السلام- گردد، باعث استفاده ناجوان مردانه ى آنها شد [ طبقات ابن سعد ج 2، ص 253 و انساب الاشراف ج 3، ص 53.] و عوض اينكه با فرمايش پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اجتماع شان را محكمتر و منسجم تر كنند، از هم پاشيدند.

عامل چهارم: افراد بزرگوار و مخلص و مومن و فداكار مانند سعد بن معاذ در بين آنها نبود و اگر مانند او مى بود قطعا نمى گذاشت سقيفه تحقق پيدا كند و تشكيل شود. و لذا نبود چنين افراد سبب شد كه عده اى هم كه واقعا پيرو پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و على- عليه السلام- بودند و مى خواستند كه وصايا و سفارشات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- دقيقا اجرا شود، ولى از ترس و خوف قريش و مخصوصا افراد خشن نمى توانستند اظهار نظر و راى كنند و آزادانه امام و رهبرشان را انتخاب كنند تا خلافت و امامت در مسيرى كه خدا فرموده بود محقق بشود.

عامل پنجم: اگر جريان و اوضاع آن زمان را دقيق بررسى كنيم، مى يابيم كه مسئله نفاق و دو چهره عمل كردن، مخصوص قرش نبود، بلكه در خود انصار هم افراد منافق و دو چهره زياد بودند، و خيلى از سران انصار كه با على- عليه السلام- دشمن بودند، وقتى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- همه ى آنها را در لشكر اسامه ابن زيد قرار داد و گفت على بماند، آنها سرپيچى كردند، بخاطر اينكه با على- عليه السلام- دشمنى داشتند. و همين ها بودند كه در تقسيم غنائم به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اعتراض كردند، در صورتى كه اگر آنها واقعا ايمان داشتند و ايمان شان كامل بود، ديگر اعتراض به فرستاده ى خدا نمى كردند، براى اينكه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هر كارى كه انجام دهد دستور خداست.

از جمله كسانى كه به راه و روش نفاق عمل كرد، سعد بن عباده بود، و گرنه همين سعد مى توانست با كمك فاميل واقوام خود، على- عليه السلام- را به حق خدايى اش (ولايت) برساند، ولى همين سعد بن عباده در عين حال كه با قريش بد بود با على- عليه السلام- هم دشمن بود و نمى خواست كه او به خلافت برسد. زيرا مى دانست اگر على- عليه السلام- به خلافت رسد ديگر جايى براى او باقى نمى ماند، چنانچه مولى على- عليه السلام- فرموده است: اگر چهل نفر ياور مى داشتم در خانه نمى نشستم، ولى جز اهل بيتم براى من ياورى نبود و من نخواستم كه آنها را به كشتن دهم. از اين فرمايش على- عليه السلام- معلوم مى شود كه مهاجر و انصار همگى با وى دشمن بودند و اگر جنگى هم مى شد اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و على- عليه السلام- كشته مى شدند.

در همين راستا ابن ابى الحديد از قول ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه مى گويد: «و حدثنى ابوالحسن على بن سليمان النوفلى، قال سمعت ابيا يقول: ذكر سعد بن عباده يوما عليا بعد يوم السقيفه فذكر امرا من امره نسيه ابوالحسن، يوجب ولايته، فقال له ابنه قيس بن سعد: انت سمعت رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- يقول هذا الكلام فى على بن ابى طالب، ثم تطلب الخلافه، و يقول اصحابك منا امير و منكم امير الا كلمتك والله من راسى بعد هذا كلمه ابدا» [ شرح نهج البلاغه ج 6، ص 44.] : على بن سليمان نوفلى گفته است: بعد از قضيه ى سقيفه «سعد بن عباده» حكايتى را نقل نمود كه موجب خلافت و ولايت على- عليه السلام- بود، پسر او «قيس» گفت: تو از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اين سخن را درباره ى على شنيدى و با اين حال درصدد گرفتن خلافت برآمدى و اصحاب و ياران تو مى گفتند: از ما يك امير و از قريش هم اميرى باشد، به خدا سوگند پس از اين تا زنده هستم با تو سخن نخواهم گفت.

اين عوامل باعث شد كه انصار از قريش جلو بيفتند و براى تعيين خليفه در سقيفه جمع شوند و اگر آنها به جاى اين كار همراه سپاه اسامه مى رفتند و يا اينكه مشغول تجهيز و دفن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مى شدند، افراد دو چهره به اين زوديها موفق به غصب ولايت و جانشينى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نمى شدند. اگر آنها بعد از ماجراى سقيفه باز هم على- عليه السلام- را تنها نمى گذاشتند و به ناله ها و استغاثه هاى زهرا- سلام الله عليها- گوش مى دادند و به حمايت على و زهرا- عليه السلام- برمى خواستند، نه خود آنها به واسطه ى ظلم قريش و سردمداران آنها از بين مى رفتند و نه اهل بيت و خاندان وحى از خلافت كنار گذاشته مى شدند. آنها عوض اينكه از اشتباه خودشان برگردند، به توجيهات ناجوان مردانه و غيرمسئولانه رو آوردند و در جواب زهرا- سلام الله عليها- مى گفتند: اگر على- عليه السلام- زودتر از اين مرد مى آمد ما با او بيعت مى كرديم. [ براى اطلاع بيشتر به كتاب چشمه در بستر، مراجعه شود.] و در همين رابطه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده است: «و تسالهم فاطمه الانتصار له فكانوا يقولون: يا بنت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم -، قد مضت بيعتنا لهذا الرجل، لو كان ابن عمك سبق الينا ابوبكر ما عدلنا به، فقال على! اكنت اترك رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ميتا فى بيته لا اجهزه، و اخرج الى الناس انازعهم فى سلطانه» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 13.] : فاطمه- سلام الله عليها- از انصار براى على- عليه السلام- طلب يارى و پشتيبانى مى كرد، ولى آنها در جواب مى گفتند كه اى دختر رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- بيعت ما با اين مرد گذشته است و اگر پسر عموى شما زودتر از ابوبكر مى آمد ما با او (على- عليه السلام-) بيعت مى كرديم و حالا ديگر بيعت مان را نمى شكنيم، على- عليه السلام- فرمود: آيا سزاوار بود كه جنازه ى مطهر رسول خدا را در خانه اش مى گذاشتم و از خانه خارج شده با مردم درباره ى جانشينى او منازعه و دعوا مى كردم؟ انصار اين توجيهات و بهانه تراشيها را كردند، در حالى كه غافل بودند كه قبل از دو ماه و ده روز، در غدير خم با على- عليه السلام- بيعت كرده بودند و قبل از آن هم در عقبه با على- عليه السلام- دست بيعت داده بودند!!!

فصل چهارم

بى وفايى انصار و اقدامات اعضاى سقيفه

تا اينجا عواملى كه در بى وفايى انصار و تنها گذاشتن على و زهرا- عليهماالسلام- موثر بود، بررسى شد. مسئله ديگر اين است كه چرا و چگونه انصار را از صحنه ى انتخاب جانشين پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- عقب زدند؟ دستگاه حكومت خيلى زيركانه ى نقشه ى خودشان را پياده كردند، اول فوت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را انكار كردند (چنانچه گذشت) عمر شمشير از غلاف كشيده و مدام فرياد مى زد كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- نمرده و هركس بگويد كه وى مرده است او را با شمشير خواهم كشت، او زنده است و برمى گردد.

در همين رابطه طبرى در تاريخش آورده است: «حدثنا ابن حميد قال حدثنا سلمه عن ابن اسحاق عن الزهرى عن سعيد بن المسيب عن ابى هريره قال لما توفى رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- قام عمر بن الخطاب فقال: ان رجالا من المنافقين يزعمون: ان رسول الله توفى و ان رسول الله و الله ما مات ولكنه ذهب الى ربه كما ذهب موسى بن عمران فغاب عن قومه اربعين ليله ثم رجع بعد ان قيل قدمات والله ليرجعن رسول الله فليقطعن ايدى رجال و ارجلهم يزعمون ان رسول الله مات...» [ طبرى، تاريخ، ج 2، ص 442 و طبقات، ج 2، ص 266 و شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 178 و ج 2، ص 40 و انساب الاشراف، ج 1، ص 565 و 566.] : با چهار سند از ابى هريره نقل كرده است: وقتى كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- رحلت فرمود، عمر شمشير به دست گرفته و مى گفت: منافقين گمان مى كنند كه رسول خدا مرده است!! رسول خدا نمرده، بلكه به طرف پروردگارش رفته است، همان طور كه موسى به طرف پروردگار رفت و چهل شبانه روز از قومش غايب شد و بعد برگشت، در حالى كه مردم مى گفتند كه موسى مرده است، قسم به خدا رسول خدا برمى گردد و هركس كه بگويد رسول خدا مرده است، بايد حتما دست و پاى او قطع شود...

آنها فوت پيامبر اكرم- صلى الله عليه و آله و سلم- را انكار كردند تا اين كه نگذارند على- عليه السلام- به خلافت برسد، زيرا وقتى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- زنده است ديگر جانشينى معنى ندارد، آنها مى خواستند با انكار او خلافت را از على- عليه السلام- بگيرند، و بگويند تا زمانى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نيامده است كارها را ابوبكر در دست گيرد تا اينكه خود پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- برگردد و آنگاه يك مقدار كه مسئله جا افتاد، بگويند: «انا لله و انا اليه راجعون» [ سوره بقره، آيه 156. همانا ما از خدا هستيم و به طرف او باز خواهيم گشت.] كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفته است.

حالا چرا اين نقشه را كشيدند؟ آنها به محض رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نمى توانستند ابوبكر را به خلافت برسانند، چون با آن همه سفارشات و تاكيدات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- گمان نمى كردند كه به اين آسانى حق ولايت را از على- عليه السلام- و اهل بيت بربايند. لذا اول تصميم گرفتند كه منكر فوت شوند و بعد احاديثى را از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- جعل كنند و اذهان و فكرها را منحرف سازند و سپس حرف آخر را بزنند. و به قول عمر كه به عبدالله عباس گفته است: قوم شما نخواستند رسالت و خلافت در شما جمع شود (اين سخن در فصل يورش به خانه وحى خواهد آمد).

با اين برنامه آنها خوب داشتند جلو مى رفتند كه ناگهان نقشه را تغيير دادند، به اين جهت كه دو نفر از انصار از سقيفه آمدند و ابوبكر بعد از ديدن جنازه ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- از خانه خارج شد و ديد كه عمر با شمشير برهنه ى فرياد مى زند:

«به خداوند سوگند پيامبر نمرده، او زنده است و برمى گردد...» آمد او را دعوت به آرامش كرد، آن وقت با صداى بلند گفت: اى كسى كه سوگند ياد مى كنى كه پيامبر نمرده، هركس محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- را مى پرستد بداند كه او مرده است و هركس خداى محمد را مى پرستد پس او نمى ميرد و بعد آيات سوره هاى زمر، آيه 30 و سوره آل عمران، آيه 144 را خواند.