فاطمة الزهراء (سلام الله عليها)

توفيق ابوعلم
مترجم: على اكبر صادقى

- ۸ -


گويند: همين ابوجهل، سر راه برايشان بگرفت و گفت: اميدوارم كه بيابان مرگ شويد، آخر شما را فرستاده اند، تا در مورد محمد تحقيق و كنجكاوى كنيد، هنوز ننشسته، دين خود را رها كرديد و او را تصديق نموديد؟! من تاكنون، كاروانى احمق تر از شما نديده ام. و نيز آورده اند كه: همين مرد، اندكى پيش از هجرت پيامبر به مدينه، توطئه اى ترتيب داد، تا از هر قبيله قريش، جوانى چالاك و حريف برگزينند و به هر يك، شمشيرى بران داده شود، تا همگى بر محمد، حمله نموده و او را از پاى درآورند و به دين گونه خود او پايمال شود و خون بهاء، در تمام آن قبايل سرشكن گردد.

بارى، از اين جهات بود كه پيامبر خدا از شنيدن خبر ازدواج على با دختر چنين مردى، آنقدر خشمگين و برافروخته شده بود، زيرا امكان نداشت، دختر اين مرد، رقيت دختر رسول خدا شود. و از سوى ديگر، اين نيز امكان نداشت كه على راضى شود، تا به جاى رسول خدا، ابوجهل را بنشاند و دامان چنين مردى شود، او هرگز حاضر نبود كه دل عزيزترين دختر پيامبر را بيازارد و در نتيجه، پيامبر را كه بمنزله پدر او بود، آزار دهد، اين، همان دخترى است كه پدرش، رسول خدا به او فرموده بود: خداوند، تو را و هيچ يك از فرزندان تو را عذاب نخواهد كرد. و نيز درباره ى او گفته بود: چون قيامت بپا شود، خداوند تمام مردم اولين و آخرين را در يك جا، گردآورده آنگاه، منادى بانگ بردارد كه پروردگار فرمان داده كه همگى سرها بزير افكنيد و چشمها فروبنديد، اينك فاطمه، دختر محمد است كه مى خواهد بر صراط بگذرد. و از ابوسعيد خدرى مروى است كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، گفت: از آسمان هفتم مى گذشتم، ديدم كه مريم و مادر موسى و آسيه همسر فرعون و خديجه دختر خويلد در آنجا هر يك كاخى از ياقوت داشتند، اما فاطمه، دختر محمد را هفتاد كاخ از مرجان قرمز بود كه به مرواريد مرصع و مزين شده و درها و تخت هاى آن را، از يك جنس چوب ساخته بودند.

اين، همان زهرا است كه به غايت، مورد محبت پدرش، پيامبر خدا است، گفته ايم و باز هم مى گوييم كه امكان نداشت، دختر رسول خدا با دختر دشمن خدا زير يك سقف گرد آيند.

يحيى بن سعيد قطان گويد: در حضور عبدالرحمن داود حريثى سخن از گفته ى پيامبر به ميان آمد كه در مورد ازدواج على با دختر ابوجهل، فرموده: «اجازه نمى دهم، مگر آنكه على بن ابى طالب بخواهد دختر مرا طلاق گفته و دختر ايشان را به همسرى خود درآورد.» ابن داود گفت: تجديد فراش با وجود و حيات فاطمه، بر على حرام بوده است، زيرا كه خداوند مى فرمايد: «ما آتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا» [ آيه 7 سوره حشر قرآن مجيد. ] يعنى: «آنچه را كه پيامبر به شما دهد، بگيريد و از آنچه شما را نهى فرمايد، بازايستيد.» و پس از آنكه پيامبر خدا گفت: اجازه نمى دهم.- ديگر براى على حلال نبود كه با وجود فاطمه، تجديد فراش كند، مگر آنكه پيامبر خود اجازات مى داد. علاوه بر آنكه با گفته ى آن حضرت كه: «فاطمه، پاره ى تن من است، هر كه او را خشنود كند، مرا خشنود نموده و هر كه او را بيازارد، مرا آزاده است.» پس براى على حرام بود كه دست به چنين كارى زند، زيرا كه با اين عمل خود، پيامبر را آزاده مى ساخت و خداوند مى فرمايد: «و ما كان لكم ان توذوا رسول اللَّه» [ آيه 53 سوره احزاب قرآن مجيد. ] يعنى: «شما حق نداريد كه پيامبر خدا را آزار دهيد.» تنها يك پرسش در اين مسئله، باقى است كه چه وقت بود كه امام على تصميم گرفت،تا زنى ديگر در ازدواج آورده و به اصطلاح، رقيب زهرا سازد؟ مورخان و راويان احاديث، در پاسخ اين مطلب، سكوت كرده و به زمان خواستگارى على از آن زن، اشارتى ننموده اند، با آنكه مساله، در نهايت اهميت بوده و هست،ليكن چنين بنظر مى رسد كه اين واقعه، بايد در همان اوائل ازدواج على با فاطمه اتفاق افتاده باشد. گرچه براى اين نظر هم دليل و يا روايت و سندى در دست نداريم، اما از مجموع قرائن، اين حدس در ذهن انسان قوت مى گيرد كه اين چنين تصميم بفرض صحت نقل، ناچار زمانى صورت گرفته كه هنوز فاطمه با خشنونت هاى طبع على خونگرفته و على نيز، آمادگى تحمل فاطمه اندوهگين را كه از جدايى مادر از دست رفته و دورى خانه ى نخستينش ناآرام بود، حاصل نكرده بود يعنى هيچ يك از دو همسر، به خلق و خوى و شرايط خاص يكديگر، آشنايى كامل نداشتند. و مورخان به سبب وجود همين قراين، خواسته اند، تا آن حادثه را، در حدود سال دوم هجرى، تخمين بزنيد يعنى پيش از آنكه نخستين ثمره خجسته، از ازدواج زهرا و على، در سومين سال هجرت، چشم به جهان گشايد. تا آن جا، آنچه كه لازم بود، درباره ى حادثه تجديد فراش على نوشته شود، ذكر گرديد، ليكن بايد دانست كه گروهى از مورخان و نويسندگان وقوع چنين جريانى را، بكلى انكار كرده و آن را مستند بر روايتى جعلى و تخيلى دانسته كه محققان تاريخ، آن را تصديق ننموده اند، از آن جمله، استاد سيد محمد صادق صدر،بر اين داستان خط بطلان كشيده و معتقد است كه تنها راوى و جاعل اين حديث، مردى بنام مسوربن مخرمه است كه آن را، از خود ساخته و در دست و دهان ها انداخته است.

اين، حق استاد فوق الذكر بود كه نظر وى را درباره ى اين داستان، نقل نماييم؛ زيرا كه در گفتار او و در دفاعى كه از مقام ارجمند امام نموده، حقايقى موجود است كه مرا نيز به قبول عقيده او متمايل مى سازد. و اصولا چگونه قابل تصور است كه على، مردى كه در آنشب پرمخاطره و وحشت زا، در بستر پيامبر خدا، به خفت، تا جان وى به سلامت ماند، اكنون در برابر او و پاره ى تنش اينگونه رفتار كند؟!

اينك، آنچه در اين مساله از مسور بن مخرمه، در ضمن چند روايت آمده، ياد نموده و پاسخ به آنها را به عهده استاد محمد صادق صدر وامى گذاريم:

1- از مسوربن مخرمه روايت شده كه از رسول خدا بر منبر، شنيده است كه فرمود: «پسران هاشم بن مغيره، از من اجازه خواسته اند تا دخترشان را به همسرى على به ابى طالب درآورند، بدانيد كه من اجازه نمى دهم، باز هم اجازه نمى دهم، مگر آنكه پسر ابى طالب بخواهد زهرا را طلاق گفته و با دختر ايشان ازدواج كند كه دختر من پاره ى تن من است، هر كه او را خشنود كند، مرا خشنود كرده و هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است.» اين را شيخين [ مقصود از شيخين، مسلم و بخارى است. ] در كتاب خود نقل كرده اند ترمذى به صحت آن گواهى داده است. و در روايت بخارى با اين تفاوت آمده است كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، گفت: «همانا كه فاطمه از من است، هر كس او را بخشم آورد، مرا خشم آورده است.» 2- هم چنين از مسور نقل شده كه: پيامبر خدا بر همين منبر، سخن مى گفت و من، در آن روزها، پسرى بودم كه محتلم مى شدم، آن حضرت فرمود: «فاطمه از من است و از آن مى ترسم كه در اثر اينكار، دين خود را فروگذارد.» آنگاه از داماد ديگر خود كه از فرزندان عبد شمس بود، به نيكى ياد كرد و تمجيد و ستايشش نمود و گفت: «او، دامادى نيكو براى من بود، هر چه مى گفت، راست مى گفت و هر وعده و پيمان كه مى نهاد، وفا مى كرد، اينك من حلالى را حرام و حرامى را حلال نمى كنم،ليكن به خدا سوگند كه هرگز ممكن نيست دختر پيامبر خدا و دختر دشمن او در يك مكان گرد آيند.» 3- و باز از همين مرد روايت شده كه: على بن ابى طالب دختر ابى جهل را خواستگارى كرد كه با حضور زهرا در خانه اش، با آن دختر ازدواج كند، ولى چون فاطمه از آن قصد آگاه شد، نزد پدر آمد و گفت: پدرجان، خويشان تو مى گويند كه هيچگاه به خاطر دخترانت خشمگين نمى شود، اينك على مى خواهد، تا با دختر ابوجهل ازدواج كند. مسور گويد: پيامبر از جاى برخاست و خود شنيدم كه پس از شهادت به خدا، گفت: اما بعد، من يكى از دختران خود را به ابى العاص بن ربيع دادم و او براستى و صداقت با من رفتار كرد، بدانيد كه فاطمه، پاره ى تن من است و هيچ دوست نمى دارم كه او در اثر اين جريان، دين خود را رها سازد و بدون شك، ممكن نيست كه دختر رسول خدا و دختر دشمن وى در ازدواج يك مرد و در يك خانه گرد آيند. و به دنبال اعتراض پيامبر، على از خواستگارى صرف نظر نمود. اين را شيخين و ابو حاتم نقل كرده اند.

4- و در روايتى ديگر از مسوربن مخرمه آمده كه: على بن ابى طالب، حسن بن حسن را نزد من فرستاد، تا دختر مرا براى خود خواستگارى كند، بر حسب اين روايت، مسور با فرستاده ى على قرار مى گذرد، تا در تاريكى شب با يكديگر ملاقات كنند و چون حاضر مى گردد، مسور حمد و ثناى خداى به جاى آورده، آنگاه مى گويد: من هيچ نسبت و پيوندى را، همچون نسبت و پيوند با شما گرامى نمى دارم، ليكن چكنم كه رسول خدا فرمود: «فاطمه، پاره ى تن من است، هر كه او را اندوهگين كند، مرا اندوهگين كرده و هر كه او را شادمان سازد، مرا شادمان ساخته و روز رستاخيز، همه ى خويشاونديها و پيوندها گسسته گردد، به جز نسبت و پيوند با من كه همچنان استوار خواهد ماند.» و با آنكه دختر پيامبر در خانه ى تست، ازدواج با دختر من، او را اندوهگين خواهد كرد، و پس از اين سخن، على از كار خود عذرخواست و از سر آن درگذشت. اين حديث را احمد در مناقب ذكر كرده است.

اما حقيقت امر آن است كه، چنين سخنان كه مسور بن مخرمه از رسول خدا درباره ى ازدواج على با دختر ابوجهل نقل كرده، كذب محض بوده و هرگز چنين مطالب از آن حضرت صادر نشده است، هم چنانكه تجديد فراش از جانب امام نيز، امرى محال است كه حتى تصور آن در زمان حيات فاطمه زهرا، ممكن نيست. و با توجه به آنكه در آيه مباهله [ آيه مباهله.: «...فقل تعالوا ندع ابناءكم و ابناءكم و نساءكم و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل...» آيه 54 سوره آل عمران قرآن مجيد يعنى: «... بگو (اى پيامبر) نصاراى نجران را كه بياييد آماده شويم، ما، پسران و زنان و خودمان و شما، پسران و زنان و خودتان گرد آييم (و بدرگاه حق) ناله و زارى كنيم و لعنت خداى را بر دروغگويان مسئلت نماييم.» (سوره ى آل عمران آيه ى 60)- ملاحظه مى شود كه در اين آيه، على، نفس پيامبر به حساب آمده و مقصود از كلمه «خودمان» پيامبر و على بن ابى طالب است كه از اين دو تن، در قرآن مجيد، به كلمه «خودمان» تعبير شده است. مترجم. ] على، نفس پيامبر و همچون خود او به حساب آمده است، چگونه ممكن است كه رسول خدا با آنهمه كرامت اخلاق، براى تعريض و طعن نسبت به على، از داماد ديگر خود، براستى و درستى و وفادارى ياد كند؟ عمر بن الخطاب و ابن عباس و ديگران از اصحاب نقل كرده اند كه پيامبر خدا گفت: يا على، من در نبوت از تو ممتازم كه پيامبرى بر من خاتمه يافته، اما تو به هفت صفت از همگان ممتازى و هيچكس را از قريش، با تو، در آنها سرهمسرى نيست: تو نخستين مردى از ايشان كه به خدا ايمان آوردى و از همه كس، به پيمان خداى پاى بندتر و نسبت به فرمان حق پايدارترى، مساوات تو در تقسيم مال در ميان مردمان، از همه بيشتر و نسبت به زير دستان خود، از همه دادگرترى، در دادرسى، آگاه ترين و در پيشگاه خداوند، از همه ممتازتر.» آيا مى توان تصور كرد كه چنين مردى كه در ميان صحابه، از همه كس به پيمان حق،پاى بندتر و وفادارتر است، نسبت به پيمان خود با رسول خدا، در مورد عزيزترنى دختر و پاره ى تنش، بى وفايى كند و پيمان شكند، با آنكه خود از همه كس به آن حضرت نزديكتر بود؟ و چگونه ممكن است امام، با آنكه از همگان در امر خدا پايدارتر معرفى شده و از همه نزد پروردگار مقرب تر و ممتازتر است،- نعوذبالله- نسبت به پيامبر خدا پيمان شكنى نمايد؟ تا زه بفرض محال كه فرض محال محال نيست، اگر امام چنين قصدى داشت كافى بود كه پيامبر، شخصا به او اشارتى كند، و چه حاجت كه به منبر رود و چين و چنان گويد؟ مسور در نقل اين داستان دروغين، به اين اكتفا نكرده كه امام را مايل به ازدواج با اين و آن معرفى نمايد، بلكه او را خواستگار دختر خود نيز، قلمداد كرده است و گويد: كه من، با نصيحت و اندرز، او را از اين كار منصرف ساختم. اين خود يكى از مصائب اسلام است و لا حول و لا قوه الا باللَّه.

آنچه از روايت چهارم، بوضوح برمى آيد آنست كه خواستگارى على از دختر مسور، در زمان حيات و زندگى زهرا بود كه وى در پاسخ درخواست امام گفته است: «... و دختر پيامبر در خانه تست و اگر دخترم را به تو دهم، او دلتنگ مى گردد»، در حالى كه بزودى با ذكر خلاصه اى از شرح زندگانى مسور، معلوم خواهيم داشت كه او در هنگام رحلت رسول خدا، پسرى هشت ساله بوده است و با توجه به آنكه زهرا بنابر اشهر روايات، شش ماه پس از رحلت پدر در گذشته است، بنابراين، قهرمان دورغ ساز و جعال داستان در آن وقت، بيش از هشت سال و شش ماه نداشته است، پس وى در چه زمان ازدواج كرده؟ و چه وقت صاحب آن دختر شده كه مورد توجه امام قرار گرفته و از او خواستگارى نموده است؟؟ بدون هيچ ترديد، ابن مخرمه از داستان خواستگارى على تا وى زنده بوده است، سخنى نگفته، بلكه پس از سالها و سالها از زمان رحلت او و پس از آنكه حساب كارها در ميان مردم به تباهى افتاد و بى حساب شد، به اين دروغسازى ها دست زده است، اما بيچاره نمى دانست كه ما بخواست خداوند متعال، و پس از گذشت هزار و چند صد سال، مراقب اوضاعيم و او و اعمال او را زير نظر مى داريم.

از همه ى اينها گذشته، اين مرد با ذكر اين داستان جعلى، به مقام مقدس و والاى زهرا عليهاالسلام نيز جسارت كرده است، زيرا كه به دورغ، به پيامبر خدا نسبت داده كه فرموده است: «فاطمه از من است و من مى ترسم كه دين خدا را از دست بدهد.» كه بدون شك، چنين سخن از دهان پيامبر خارج نشده كه او، خود درباره ى فاطمه فرمود: «او بانوى بانوان جهان است» و آن كس كه مقامى اين چنين مقدس دارد، چگونه ممكن است كه در اثر ازدواج شوهرش با زنى ديگر، در دين خود متزلزل شود و از كيش و آيين خويش دست بردارد؟!

علاوه، مطلب ديگرى كه مشت اين دروغ پرداز را مى گشايد و مجعول بودن اين گفته ها را روشن مى كند، آن است كه اين مرد مدعى است كه پيامبر خدا بر عرشه منبر و در حضور گروهى از مردم، به اين سخنان پرداخته و اگر چنين بود، چگونه شد كه ديگران آنها را نشنيده و نقل ننمودند؟ در حاليكه هيچكس جز اين مرد، حتى دشمنان على نيز، اين قصه را نقل نكرده اند. تا ريخ زندگانى مسور، روشن مى سازد كه او با امام دشمن بوده و با دشمنان وى سر و سر داشته و به احتمال فراوان همين امر او را به ساختن اين دروغها انگيخته است. و اينك، مواردى از حال و زندگانى او را كه در كتابهاى اصابه و استيعاب نقل شده، ياد مى كنيم:

1- مسور، خواهر زاده ى عبدالرحمن بن عوف است و در جريان شوراى خلافت كه عمر آن را پايه ريزى كرده بود، او را مى بينيم كه پيوسته، گرد خالوى خود مى گشته و همراه او بوده است و كيست كه نداند كه عبدالرحمن عوف تا چه حد، با امام دشمنى، داشته و چگونه و با چه حيله در آن شورى، على را از خلافت دور كرده است؟ و با اين اوصاف، حال خواهر زاده ى او نيز، واضح خواهد بود.

2- مسور، به هنگام رحمت رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، پسرى هشت ساله بود، او دو سال پس از هجرت، متولد گرديد.

3- در استيعاب آمده است كه: مسور، به سبب فضل و دين و حسن رايى كه داشت مورد توجه خوارج بود، گرد او مى گشتند و او را بزرگ مى داشتند و راى و نظر او را به كار مى بستند و ارج مى نهادند.

4- در اصابه ذكر شده است، كه: مسور، شبهاى شوراى خلافت، در كنار خالوى خود،عبدالرحمن عوف بود و اسرار سياست و رموز آن را از وى فرامى گرفت. و بعدها با پسر زبير دست مصاحبت و موافقت داد. و چون او براى نخستين بار در محاصره افتاد، مسور نيز، با او بود و سرانجام، يكى از سنگهاى منجنيق به او اصابت كرد و به زندگانيش پايان داد.

5- همچنين در اصابه آمده است كه بغوى از قول ام بكر، دختر مسور نقل كرده كه پدرم مى گفت: روزى، يك نفر يهودى از كنار من مى گذشت و پيامبر خدا وضوء مى ساخت و من پشت سرش ايستاده بودم. ناگهان، جامه ى حضرت بالا رفت و مهر نبوت بر پشتش آشكار شد، يهودى از من خواست، تا رداء پيامبر را از پشتش بردارم، من نيز رفتم كه چنان كنم، ناگاه حضرت مشتى آب به من پاشيد.

6- باز در همان كتاب آمده كه عثمان بن حكيم از ابى امامه بن سهل و او نيز از مسور نقل نموده كه سنگى بزرگ را حمل مى كردم و تنها لنگ نازكى بر كمر خود بسته بودم، ناگاه گره آن باز شد و بيفتاد، من ديگر نتوانستم سنگ را زمين بگذارم و بهمين وضع، آن را به محل لازم رسانيدم، پيامبر خدا چون مرا به آن حل ديد، فرمود: «برگرد و لنگت را ببند و اين چنين لخت و عور راه مرو.» ملاحظه مى شود كه مسور در آن زمان، كودكى بيش نبوده، به طورى كه در هنگام رحلت رسول خدا، پسركى هشت ساله بوده و در اين سن، ادراك و فهم درستى از مسائل و مطالب نداشته است و دليل بى شعورى او آنكه بقول خودش، برهنه و با عورت باز راه مى رفته است و ديگر آنكه مى خواسته به دستور مرد يهودى، جامه ى پيامبر خدا را بالا زند. علاوه بر همه ى اينها، وى نقل كرده است كه مهر نبوت،بر پشت آن حضرت نمايان گشت و اين هم دروغ ديگرى است، زيرا كه به اجماع همه ى مورخان و ورات، مهر نبوت بر كتف راست رسول خدا بوده نه بر پشت او. و باز، گذشته از اينها، آنچه كه مسور در روايت دوم نقل كرده كه: «پيامبر خدا بر منبر سخن مى گفت و من در آن روزها، پسرى بودم كه محتلم مى شدم.» دروغى ديگر است، زيرا كه مورخان اتفاق نظر دارند كه اين مرد در هنگام رحلت پيامبر، هشت ساله بوده و چگونه ممكن است كه پسرى در چنين سن محتلم شود؟!

برخى خواسته ى گفته ى مسور را كه: «در آن زمان، پسرى بودم كه محتلم مى شدم،» چنين تاويل و توجيه كنند كه شايد او به همين دليل، پيش از هجرت متولد شده باشد، ولى اين توجيه با اتفاق مورخان در اينكه او پس از هجرت بدنيا آمده، سازگار نبوده و مردود است. و برخى ديگر در توجيه آن، گفته اند كه كلمه ى محتلم، در روايت مسور، از كلمه ى احتلام و از ريشه ى حلم بكسر حاء اشتقاق يافته و حلم، بكسر حاء به معنى عقل و ضبط است و به اين صورت، مفهوم سخن وى آن است كه من، در آن زمان، عاقل بودم و هر چه مى شنيدم، ضبط مى كردم و قوه ى ضبط و نگهدارى مطالب را داشتم، اما اين تاويل نيز خطا و اشتباه است، زيرا كه لفظ محتلم هرگز از كلمه ى حلم اشتقاق نيافته و از ريشه ى حلم بضم حاء و به معنى رسيدن به حد بلوغ و مردانگى است. تا زه، اگر كلمه ى محتلم به معنى مذكور بوده و منظور گوينده از آن، عقل و ضبط مطالب باشد، اين ادعائى است كه عمل مسور، خود آن را تكذيب مى كند، چه، كشف عورت نزد مردم و هم چنين بالا زدن لباس پيامبر به خاطر يك يهودى، نشان احمقى و كمى عقل و ادراك وى در آن زمان است و مى رساند كه متوجه و مواظب رفتار و گفتار خود و ديگران نبوده است.

مضافا كه شرح احوال و زندگانى مسور، او را بدشمنى و خصومت با على متهم مى سازد و بدين سبب، گفتار او در مورد عليه السلام، خالى از اعتبار و ارزش خواهد بود و به طورى كه از كتب تراجم و تاريخ نقل شد، او گاهى ملازم و همدم و همنفس عبدالرحمن عوف است و بعد از او، ملازمين پسر زبير در آمده است و ابن زبير، همان كسى است كه پدر خود را، از دوستى با على باز گرداند و او را به صورت دشمنى، در برابر امام درآورد و با اين وضع، درباره ى مسور، اين رفيق و همكار ابن زبير، چه مى توان گفت؟ وى علاوه، با خوارج همكارى و سروسر داشت و همانطور كه ابن عبدالبر در كتاب استيعاب، به صراحت ذكر كرده است، اين گروه در كارها با وى مشورت مى كرده و از نظر او پيروى مى نمودند. و آيا اين همه ارادت و اطمينان كه خوارج به اين مرد داشتند، جز اين جهت بوده كه او را دشمن و معاند امام تشخيص داده بودند؟ و از همان سخنان كه درباره ى امام مى گفت، خصومت او را با كليه افراد اهل بيت عليهم السلام، احساس مى كردند، زيرا اين مرد با جعل چنين اكاذيب و سخنان نامعقول، نسبت بساحت مقدس رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، و امام على و زهراء بتول، همگى اسائه ادب كرده و دشمنى و خصومت ابراز نموده است.

بارى، صرف نظر از اين ماجرى، زندگانى اين دو همسر عزير، در نهايت همكارى و محبت متقابل مى گذشت، فاطمه در محيط خانه، با تمام نيرو در خدمت به شوهر خود كوشش مى كرد و رفته رفته، خاطرات غم آلوده و اندوهگين از دلش رخت برمى بست و على نيز، با كمال مهربانى و رافت، جانب او را رعايت مى نمود و كوشش داشت، تا فاطمه را در سازش با زندگى سخت و نامساعد مدينه كه با تندرستى او چندان موافق نبود، يارى نمايد، همانطور كه بسيارى از مسلمانان مهاجر به وضع مدينه و محيط جديد عادت كرده بودند. على سعى مى كرد تا هر چه بيشتر با فاطمه به رفق و مدارا رفتار كند و خود را به نرمى و آسان گيرى در برابر وى وادار سازد .

فصاحت و بلاغت فاطمه

زهرا رضى اللَّه عنها، نيز چون ديگر افراد اهل بيت، از موهبت فصاحت و بلاغت، بهره اى وافرداشت، سخنانش را فقراتى متناسب و جمله هايى يكدست و عالى تشكيل مى داد، با نيروى گفتار خود، بر دلها فرمانروايى مى كرد و با بيان استوار، جانها را در كمند جذبه خويش مى كشيد، بيش از هر كس، بر خزائن سرشار سخن، مالكيت داشت، به نيرومنديش در تكلم كس نبود، با نيكوترين روش هاى برگزيده سخن مى گفت و سرعت انتقالش از همه افزونتر بود.

همه ى اين امتيازات در خطابه اى كه فاطمه به مخاطب با تصدى مقام خلافت به وسيله ابوبكر رضى اللَّه عنه، و به محاجه با وى در مسئله فدك ايراد كرد، خودنمايى دارد.

خطابه ى آتشين و كوبنده ى زهرا در مسجد پيامبر

امام ابوالفضل، احمد بن طاهر در كتاب بلاغات النساء روايت كرده است كه: چون ابوبكر تصميم گرفت تا دست فاطمه، دختر رسول خدا را از فدك كوتاه سازد، وقتى اين خبر به فاطمه رسيد، چادر بر سر بپوشيد و در ميان گروهى از بانوان نزديك و خويشاوند خود، در حاليكه از شدت اضطراب، پاهاى مباركش در دامن جامه مى پيچد، براه افتاد و همچون رسول خدا گام برمى داشت، تا به مجلس ابابكر كه در ميان گروهى از مهاجران و انصار نشسته بود، وارد شد. و در پشت پرده اى كه با احترام او كشيده شد، بنشست و چنان ناله از دل دردمند برآورد كه مردم از شنيدن آن، به ضجه و زارى درآمدند و مجلس به اضطراب افتاد. پس از آن، اندكى درنگ كرد، تا مردم آرام گرديدند. آنگاه، حمد و ثناى حضرت بارى به جاى آورد و بر رسول خدا صلوات و درود فرستاد. بار ديگر، مسلمانان از شنيدن نام پيامبر،به گريه شدند و چون از گريستن باز آمدند، به سخن خويش بازگشت و چنين گفت:

خداى را، بر انعامش مى ستايم و بر الهامش سپاس مى دارم و بر مراحمش ثنا مى گويم، سپاس بر همه ى نعمتها و موهبت هاى گوناگون كه عطا كرده و كمك ها كه زمان تا زمان برسانيده، سپاسى از مرز شماره افزون و از حد پاداش و جزا بيرون و از دسترس ادراك و هوش آدمى والاتر. خلايق را به خاطر آنكه نعمت هاشان از خوان كرم پياپى رسد، به شكرگزارى خود فراخوانده و خويشتن را در برابر انبوه نعم، پذيراى ستايش ايشان قرار داده است.

گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند نيست، اعتراف مى كنم كه: «لا اله الا اللَّه»، كلمه اى بس ارجمند كه اخلاص را تاويل آن كرد و دلها را متضمن مفهوم آن نمود و معنى آن را در انديشه ها روشن ساخت. خداوندى كه ديده ها را توانايى ديدار او نباشد و زبانها را وصف ذاتش ممكن نه و به چگونگى وجود اقدسش اوهام را دست نيست، اشياء را به قدرت خود از هيچ آفريد و آنها را بى الگويى كه در برابر خود نهد، به ساخت و به مشيت خويش وجودشان بخشيد، بى آنكه در اينكار، او را نيازى باشد و يا در صورت بنديشان، وى را سودى تصور گردد. جز آنكه مى خواست، تا حكمت خود تثبيت كند و خلق را بر طاعت و بندگى، هشيارى دهد و قدرتش را نمايان ساخته و جهانيان را بعبوديت خويش درآورد و دعوت خود را عزيز و گرامى فرمايد.

آنگاه، در برابر طاعت، ثواب و پاداش و در مقابل معصيت، عقاب و كيفر نهاد، تا بندگان را از نكبت و نقمت دور سازد و به بهشتشان ماوا و آشيانه دهد. و گواهى مى دهم كه: پدرم، محمد، بنده و فرستاده ى اوست كه پيش از آنكه رسالتش دهد، برگزيدش و پيش از برگزيدن نامزدش فرمود و پيش از آنكه او را برانگيزد، اختيارش كرد، آن هنگام كه هنوز خلايق در پرده ى غيب نهان و در پوششى از هراس در پيچيده و به عدم مطلق قرين بودند. از آن جا كه خداى را به سرانجام كارها،آگاهى و به حوادث روزگاران، احاطه و به زمان وقوع مقدرات وقوف بود، او را برانگيخت، تا بفرمان خدا، به جهانيان امام و پيشوا باشد و تا آنكه اجراء حكم خويش را حتمى كند و مقدرات محتوم را انفاذ فرمايد. ديد كه امت ها در كيش هاى گونه گون، گروه گروه گشته و بر پيشگاه آتشهاى افروخته ى خويش، در اعتكافند و بر پاى بت هاشان پيشانى بندگى مى سايند و با معرفت و شناسايى حق، به انكارش درآمده اند، پس به نور محمد صلى اللَّه عليه و سلم، تاريكيهاشان را به روشنى بدل نمود و عقده هاى ناشناخته از دلهاشان بگشود و غبار تاريكى از پيش ديده هاشان بزدود. او نيز (به امر حق) در ميان مردم، به هدايت و رهنمايى برخاست و از گمراهيشان برهانيد و پس از كورى، بينايشان نمود و به دين استوار، رهبريشان كرد و به راه راستشان دعوت فرمود. تا آنكه كه خداوند او را از روى رافت و رحمت و اختيار و رغبت ، به سوى خود قبض روح نمود، اكنون، محمد از سختى هاى اين جهانى بياسوده و گردا گردش ملائكه ابرار و رضوان پروردگار غفار در طوافند و در جوار رحمت خداوند جبار آرميده است، صلوات بر پدرم كه امين وحى و برگزيده ى حق در ميان خلق و پسنديده ى او بود. سلام و رحمت و بركات خداوند بر او باد.

سپس، به جانب اهل مجلس رو كرده گفت:

شما، اى بندگان خدا و اى پرچمداران امر و نهى و حاملين دين و وحى او، شماييد كه امين خداوند نسبت به خودتان و مبلغين او نسبت به امت هاى ديگريد، زمامدار حقيقى خدا در ميان شما هست و پيش از اين، با شما، عهد و قرارى به عمل آمده و بر حسب آن، كسى كه باز مانده و تتمه اى از نبوت است، به سرپرستى بر شما تعيين گرديده، اين، كتاب خداست، كتاب ناطق و قرآن صادق، نور فروزان و پرتو رخشان كه بيان آن بصيرت افزا و رازهايش خالى از ابهام و ظواهر آن متجلى و آشكار است، پيروان آن مورد رشگ مردم جهان شده اند و تابعين خود را به بهشت رهنمون است و نيوشيدن سخنانش به نجات و رهايى مى انجاماند، بواسطه ى همين قرآن است كه به حجت هاى نورانى خدا و به فرمانهاى تفسير شده و نواميس در پرده و بيان هاى روشنگر و برهان هاى كافى و فضيلت هاى درخواسته و رخصت هاى داده شده و قوانين مكتوب پروردگار، مى توان دست يافت.

خداوند، ايمان را براى تطهير شما از لوث شرك قرار داد و نماز را براى آنكه از كبرتان وارهاند و زكوه را براى پاك ساختن ارواح و نفوس و افزايش روزى و روزه را براى تثبيت اخلاص و حج را براى استحكام كاخ دين و دادگرى را براى نزديكى و تاليف دلها و فرمانبردارى از فرمانهاى ما را موجب نظام و انتظام ملت اسلام و امامت و پيشوايى ما را براى امنيت از خطر و بلاى تفرقه و پراكندگى و جهاد را موجب عزت اسلام و ذلت كافران و منافقان و صبر و شكيب را كمكى براى جلب خيرات و امر به معروف و نهى از منكر را براى اصلاح حال عموم و احسان و نيكوكارى نسبت به پدر و مادر را سبب جلوگيرى از خشم خدا وصله ارحام را موجب تاخير اجل و طول عمر و قصاص را براى احترام و حرمت خونها و وفاى به نذر را سبب معرضيت آدمى براى آمرزش حق و كم نفروختن را براى تغيير خوى و عادت كم گذارى از حق ديگران و نهى از ميخوارگى را براى پاكيزه شدن از آلودگيها و دورى از تهمت را مانع لعنت و ترك دزدى را موجب عفت و خويشتن دارى مقرر فرمود و براى اخلاص در قبول ربوبيت و پذيرش توحيد محض و محض توحيد، شرك را براى انسان محروم و ناروا ساخت (پس بايد كه نسبت به خداوند، آنقدر كه شايسته است، رعايت نماييد و تقوى پيش گيريد، مبادا كه جز به مسلمانى بميريد) «آيه شريفه» و خداى را در آنچه امر فرموده و يا نهى كرده است، اطاعت نماييد كه (در ميان بندگان خدا، تنها دانشمندانند كه از او هراس دارند) «آيه شريفه».

پس از آن گفت:

اى مردم، بدانيد كه من، فاطمه و پدرم، محمد صلى اللَّه عليه و سلم است، دوباره مى گويم و پيش از اين هم گفته ام و آنچه كه مى گويم، نادرست نمى گويم و آنچه كه مى كنم، خارج از قاعده نيست (شما را پيامبرى از ميان خودتان بيامد كه از رنجتان، رنجور مى شد و در پرورش و ساخت و ساز شما، سخت كوش و حريص و نسبت به مومنان روف و مهربان بود) «آيه ى كريمه» اگر نسبت او را بنگريد، خواهيد يافت كه او، پدر من است نه پدر زنان شما و برادر پسر عم من است، نه مردان شما، چه نسبت افتخارآميزى! رسالت خود را با انذار و اعلام خطر آغاز كرد و راه خود را از پرتگاه مشركين بگردانيد، بر سر آنان بكوفت و گلوگاهشان را بفشرد و با زبان حكمت و موعظت نيكو، براه خداوندشان دعوت نمود، بتها را درهم فروريخت و سر سروران را منكوب ساخت، تا آنجا كه جمعشان پراكنده گرديد و پشت به ميدان نموده، بگريختند، صبح صادق از زير پرده ى شب بدر آمد و چهره ى تابان حق، نقاب برگرفت، حقيقت مطلق و حق محض جلوه گر شد، زمامدار دين در سخن آمد و عربده هاى شياطين در گلو خاموش شد، خار نفاق از سر راه، به يك سو افتاد و گره هاى كور كفر و شقاق از هم بگشود تا آنكه كه همصدا با گروهى تا بنده دل و تهى شكم، به كلمه اخلاص لب بگشوديد ، در صورتى كه شما، خود بر لب گودالى از آتش، مزمزه ى هر نوشنده و طعمه ى آدم خوران فرصت طلب و آتشگيرانه هر شتابنده و لگدكوب هر رونده بوديد، آب آلوده از گودال جاده ها مى نوشيديد و قوت از برگ درختان مى گرفتيد، خوارى و پستى بر شما سايه افكنده بود، بيمناك آن بوديد، كه مبادا شما را، به چشم زدنى، از ميانه بربايند، پس از اينها همه و همه ى اينها، خداوند شما را بدست پدرم، محمد نجات بخشيد، با آنكه او، خود سخت مبتلى به ددان مردمى صورت و گرگان عرب و سركشان از اهل كتب بود، هر گاه و بيگاه، كه آتش جنگى مى افروختند،خداوند آن را خاموش مى گردانيد (و هر دم كه شاخ شيطان از پنهان گاه خود مى دميد و يا اژدهايى از مشركين دهان مى گشود، برادر خود را در كام آن مى افكند، او نيز، تا به مشت مردانه ى خود، آن را له و نابود نمى كرد و از آب تيغ بران، آتش آن را نمى نشانيد، دست بردار نبود، فرسوده و رنج برده اى در راه حق و سخت كوشى در طريق انجام فرمان خدا بود، خويشاوندى نزديك به رسول او و سرورى بر اولياء و دوستداران پروردگار.

همواره دامن كوشش به كمر زده داشت، ناصحى جدى و پندآموزى ساعى بود. در حالى كه شما در آن احوال پرمخاطره، در رفاه عيش غنوده و در مامنى با يكديگر، به شوخى و مزاح مى گذرانديد به انتظار آنكه حوادث بد روزگار بر سر ما فرود آيد و گوش خوابانده كه اخبارى از اين گونه، درباره ى ما بشنويد، به كارزار پشت مى كرديد و نبرد را مى گريختيد.

اما همين كه خداوند براى پيامبر خود، خانه ى جاويدان انبياء و ماواى هميشگى برگزيدگان خويش را اختيار كرد، دشمنى و نفاق پنهان شما آشكار شد و جامه ى دين به كهنگى گراييد، خشم فروخورده ى گمراهان به سخن آمد و گمنام مردمان بى مايه دعوى نبوغ كرد و نازپرورده ى تبهكاران صدا در گلو انداخت و در صحن خانه هايتان به جولان آغاز كرد، شيطان سر خود از سوراخ به در آورد و شما را به سوى خود، آواز داد، ديد كه دعوت او را به قبول پاسخ مى گوييد و در او نظر به عزت مى نماييد، از شما خواست كه به پاى خيزيد، ديد كه، چه سبك برخاستيد، داغتان كرد، ديد كه چه آتشين مزاجيد! (و به دنبال اين وسوسه ها) به غصب، داغ بر شتر ديگران نهاديد و بستم، مركب خود را در نوبت ديگران به آب برديد، با آنكه از عهد و قرار (كه پيامبر با شما كرده بود) چيزى نمى گشت و دهانه ى زخم ، سخت گشاده و جسم پاك رسول خدا هنوز به خاك نرفته بود، خود را پيش انداختيد و بهانه كرديد كه از بيم بروز فتنه، چنين و چنان كرده ايد (آگاه باشيد كه در ميان فتنه فروافتاده ايد و جهنم از هر سو، بر كافران احاطه دارد) «آيه كريمه»اما چنين كارها از شما، دور مى نمود، چه شد كه چنين كرديد؟ و كجا زير و زبر مى شويد؟) در حاليكه قرآن كتاب خدا در برابر شماست، مطالب آن هويدا و احكام آن روشن و هدايت هاى آن نورانى و مناهى آن چشمگير و اوامر آن آشكارا و واضح است، با اين همه، آن را پشت سر انداختيد، آيا خواستيد كه از آن، روى بگردانيد و يا چيز ديگرى را در قبال قرآن يافتيد و بر وفق آن حكم مى دهيد؟! «بدانيد كه حكم بر خلاف قرآن» براى ستمكاران نيكو بدلى نيست (و هر كس كه جز دين اسلام جويد، هرگز از او نخواهند پذيرفت و در آخرت ، از زيانكاران باشد) «آيه شريفه» (سپس آنقدر درنگ نكرديد كه اين مركب ناآشنا رام گردد و افسار دهد و بفرمان آيد، به آتشگيرانه ها دميديد و اخگرها را افروخته تر ساخته و به نداى شيطان گمراه پاسخ اجابت داديد و انوار فروزان دين را خاموش كرده، سنت هاى پيامبر پاك را لگدمال ساختيد، به بهانه ى گرفتن كف، شير را پنهان، بنوشيديد و براى از پا درآوردن خاندان و فرزندان رسول خدا، به كمين بنشستيد، ما هم، (در برابر اين ستمها) همچون آنكس كه دشنه اى در تن و ناوك و نيزه اى در دل فروشده باشد، شكيبايى مى كنيم.) اينك مى پنداريد كه ما را از رسول خدا ارثى نيست، (آيا از حكم جاهليت پيروى مى كنيد؟ با آنكه كيست كه حكمش از خداوند، والاتر و برتر باشد، براى آنها كه ايمان و اعتقاد دارند) «آيه شريفه».

آيا به حقيقت، از موضوع بى خبريد؟! هرگز! بر شما، چون خورشيد نيمروز، روشن است كه من، دختر پيامبرم. آيا شما مسلمانان، از دل رضا مى دهيد كه من، در مورد ارث پدرم، شكست خورده و زور بشنوم؟ اى پسر ابوقحافه، آيا در كتاب خدا آمده كه تو، از پدرت ارث ببرى ولى من، از ارث پدر بى بهره باشم؟!

پشت سر انداخته و از آن دست كشيده ايد؟ مگر خداوند در قرآن نفرموده كه: سليمان، از داود ارث برد و در آنجا كه داستان يحيى بن زكريا را بازمى گويد، فرمود: زكريا گفت: «پروردگارا، مرا فرزندى ده كه از من و از خاندان يعقوب، ارث برد» و نيز گويد: «در قانون خدا، خويشاوندان نسبى، برخى شان بر برخى ديگر، با ارث، اولويت دارند.» و بازفرمايد: «خداوند درباره ى فرزندانتان سفارش مى كند كه هر پسرى را از ارث، همچون دو دختر بهره باشد.» و نيز گويد: «دستور داده شده كه چون يكى از شما را مرگ فرارسد، اگر مالى از خود به جاى نهد، براى والدين و خويشاوندان، به نيكويى وصيت نمايد كه اين كار، شايسته ى پرهيزگاران است.» حال، پنداشته ايد كه مرا از مال پدر، بهره و ارثى نيست؟ مگر خداوند شما را به آيه اى از قرآن، مخصوص كرده وپدرم را از حكم آن خارج ساخته و مشمول آن ننمودهاست؟ يا آنكه مى گوييد: اهل دو مذهب از يكديگر ارث نمى برند و من و پدرم يك مذهب نداريم؟ يا آنكه شما، خود را از پدرم و پسر عمم به احكام خاص و عام قرآن، آگاه تر مى دانيد؟ حال كه چنين است، بگيريد آن را، همچون مركبى مهار كرده و جهاز برنهاده و از آن خويشتن نماييد اما روز حشرى هم هست و باتو رو در رو خواهد گرديد كه خداوند چه خوش داورى است و محمد چه نيكو مدعى و دادخواهى و رستاخيز، چه نيكو ميعادگاهى. (در آن زمان است كه تباهكاران، زيان كنند و ديگر پشيمانى، سودتان نبخشد و هر خبرى را قرار گاهى است، بزودى خواهيد دانست، آن كس را كه عذاب رسواكننده فروگيرد و شكنجه ى پاينده براندرونش ريزد.) «آيه كريمه» (پس از آن، به گوشه ى چشم در انصار نگريست و گفت:

اى گروه جوانمردان، و اى بازوان تواناى ملت و اى عهده داران حضانت اسلام، اين ناديده گرفتن حق من از سوى شما چه معنى دارد؟ و اين تغافل در دادخواهى از من چرا؟ مگر پدرم، رسول خدا نفرمود: «حق هر كس را در رعايت از فرزندانش، ملحوظ داريد»؟ با چه شتابى، و چه زود چنين شديد و با چه عجله اى، از من دست كشيديد!، با آنكه شما را توانايى آن هست كه مرا در اينكار، يارى دهيد و در آنچه در طلبش سخت مى كوشم، ياورى نماييد. شايد فكر مى كنيد كه محمد مرده است، (آرى) فاجعه اى سخت سهمگين بود كه بر همه جا غبار غم پاشيد، فقدانى كه هرگز پرنمى شود و شكافى كه هرگز جبران نخواهد گشت، با غيبت او، پهنه ى گيتى به سياهى نشست و در مصيبت او، اختران آسمان نقاب كسوف بر چهره كشيدند، اميدها در نوميدى نابود گرديد و كوهها از هم فروريختند، حريم ها از ميان رفت و حرمت ها تابه شد، (آرى) كه مرگ او، همان بلاى بزرگ و آن مصيبت عظمى بود كه بر ما فرود آمد كه هيچ فاجعه اى به پايه ى آن نرسد، ليكن پيش از اين، قرآن، كتاب خدا، جل شانه ى، آن را به صراحت ياد كرده و پيش بينى نموده بود، آيات آن را در ايوان خانه هاتان، شبها و روزها، به الحان مختلف و به تلاوت و خوانندگى، قرائت مى نموديد و پيش از او، انبياء سلف نيز، با آن روبرو گرديده بودند، «مرگ» سرنوشتى محتوم و حكمى قاطع (و محمد، جز پيامبر نيست كه پيش از وى، پيامبران آمده و در گذشته اند، پس اگر بميرد و يا كشته شود، باز پس مى گرديد؟ و هر كس كه باز پس گرديد، هرگز خداى را زيانى نرساند و ليكن سپاسداران را، خداوند پاداش و جزا خواهد داد.) «آيه شريفه» اى پسران برومند قيله [ قيله: نام مادر بزرگ افتخارآميز دو طايفه نيرومند اوس و خزرج در مدينه بوده و حضرت زهرا سلام اللَّه عليها براى تحريك انصار، با اين نامشان خوانده. مترجم. ] آيا دلتان رضا مى دهد كه مرا در مورد ارثيه پدرم، بكوبند و خرد كنند؟ در حالى كه شما، چشم در چشم من داريد و صداى مرا مى شنويد، گردهم جمع مى شويد و انجمن و اجتماعتان هست، فرياد دادخواهى مرا استماع مى كنيد و از حال و كار من، همه ى شما آگاهيد، براى يارى من، شما را عده و عده فراوان است، ساز و برگتان هست، سلاح و سپر داريد، التماس من بگوش شما مى رسد ولى جوابم نمى گوييد وناله ى استغاثه ام را مى شنويد و با اين حال، بداد من نمى رسيد، شما كه برزمندگى معروف و به خير و صلاح مشهوريد، شما، همان برگزيدگان منتخب و منتخبان برگزيده ايد كه با قبايل عرب، كارزاها كرديد، رنجها و زحمتها بر خود نهاديد، با امت ها شاخ در شاخ افكنديد و با ددصفتان پست نبردها نموديد، تا شما به كارى اقدام نمى كرديد، ما هم اقدام نمى نموديم و شما نيز، به دستور ما گردن مى نهاديد، تا آنكه به وجود ما، آسياى اسلام به گردش آمد و شير در پستان روزگار آمده گرديد، نعره شرك در گلو خفه شد و فوران گناه بيارميد، آتش كفر بيسفرد و دعوت به هرج و مرج و بى نظمى متوقف ماند و دين، نظام و انتظام پذيرفت، اكنون چه شده كه پس از آن احوال، باز بسر گردانى دچار آمده ايد و پس از آن هويدايى، به پنهان كارى پرداخته ايد و بعد از آن همه كوشش و تلاش، به عقب باز پس گراييده و بالاخره پس از ايمان و عقيدت، مشرك و بى دين گرديده ايد ؟؟ (چرا با آنها كه پيمانهاى خويشتن بكشستند و در راندن پيامبر پافشارى نمودند،نبرد نمى كنيد؟ اينها كه در آغاز، از خود شما شروع نموده اند، آيا از ايشان مى هراسيد؟ با آنكه سزاوارتر است كه از خداوند هراس نماييد، اگر به واقع، ايمان آورده ايد). «آيه شريفه» آگاه باشيد، مى بينمتان كه بى وقفه، سر براه پستى و انحطاط نهاده ايد و آن كس را كه بايد، قبض و بسط امور جامعه را در دست گيرد، از زعامت و منصبش دور نموده ايد، مى بنيم كه با آسايش خلوت گزيده ايد و پس از تنگى ها كه در معيشت داشتيد، براحت و گشايش افتاده ايد، از آنچه كه در درون خود ذخيره نموده بوديد تهى شده و آنچه را كه بگوارايى خورده بوديد، باز گردانده ايد.) (چه باك اگر شما و هر آنكس كه در زمين مى زيد، همگى كافر گردند كه خدانند بى نياز و ستوده است.) «آيه كريمه» آگاه باشيد كه من، آنچه گفتم، با توجه و آگاهى كامل به رسوايى ها و سست عنصرى هايى است كه شما را فروگرفته و نيرنگها و فريب كاريهايى است كه دلهاتان احساس مى كنند. اما اين ها كه گفتم، جوش درون و رزاهايى بود كه در سينه داشتم، زهرى از دردهاى دل آزرده بود كه بيرون ريختم و براهينى بود كه ارائه نمودم.