چشمه در بستر

مسعود پورسیدآقایی

- ۳ -


كودتا

اشاره است به «فلتة» و ناگهانى بودن كودتاى سقيفه و بيعت با ابوبكر. و اول كسى كه به آن اعتراف كرد، خود او بود. [انساب الاشراف، ج 1، صص 590 و 591؛ ابن ابى الحديد، ج 2، ص 50.] عمر هم هميشه مى گفت: «كانت بيعة ابى بكر فلتة و قى الله المسلمين شرها و من اتى (اودعاكم الى) مثلها فاقتلوه». [مسند احمد، ج 1، ص 55؛ صحيح بخارى، ج 10، ص 44؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 220؛ الطبقات، ج 3، ص 343؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 40؛ ايضاح ابن شاذان، ص 134؛ الصواعق المحرقه، ص 21؛ تاريخ الخلفاء ص 67؛ انساب الاشراف، ج 1، صص 583 و 591.]

بيعت ابوبكر شتاب زده و ناگهان (بدون مشورت) بود و خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ كرد و هر كس به اين شكل در انتخاب خليفه عمل كند، او را بكشيد.

اين شتاب و عجله براى تصاحب خلافت تا آن جا بود كه هيچ كدام از ابوبكر و عمر و عايشه در دفن رسول خدا شركت نداشتند. [(ان ابابكر و عمر لم يشهدا دفن النبى). كنزالعمال، ج 3، ص 410. ر. ك: عبدالله بن سبأ، ص 101.] عايشه مى گويد: ما از دفن پيامبر آگاه نشديم مگر آن گاه كه صداى بيل ها را شنيديم. [سيره ى ابن هشام، ج 4، ص 313؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 568؛ المصنف ابن ابى شيبة، ج 14، ص 586، ح 18892؛ و نيز ر. ك: عبدالله بن سبا، ص 101.] زهرا عليهاالسلام نيز در سخنرانى كوتاهى در هنگام هجوم به خانه اش فرمود: «لا عهد لى بقوم اسوأ محضرا منكم، تركتم رسول الله جنازة بين ايدينا و قطعتم امركم بينكم لم تستأمرونا و صنعتم بنا ما صنعتم و لم تروا حقنا». [امالى مفيد، ص 50؛ بحارالانوار، ج 28، ص 232؛ الامامة و السياسة، ص 19. (من هيچ اجتماعى را بدتر از اين اجتماع را به ياد ندارم. جناره رسول خدا را نزد ما رها كرديد و به جانب سقيفه شتافتيد و بى مشورت ما بين خود هر چه خواستيد، كرديد و حق مسلم ما را به ما بازنگردانديد). ]

مياندار

مراد «اولى» است.

اولين نفر

اشاره به اولين كسى كه با ابوبكر در مسجد رسول صلى الله عليه و آله بيعت كرد كه به گفته ى على عليه السلام آن پير «شيطان» بود. [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 597؛ الكافى، ج 8 (روضه)، ص 343؛ الاحتجاج، ج 1، ص 205؛ بحارالانوار، ج 28، ص 263.] او هنگام بيعت با ابوبكر گفت: مدت ها چشم

انتظار خلافت تو بوده ام... و آن گاه پس از بيعت، آهسته زير لب گفت: «يوم بيوم آدم». يك روز به روز آدم (كه سبب گرديد با سجده نكردن به او از بهشت رانده شوم. حال امروز با اين كار سبب گرديدم كه ابناى بشر از بهشت رانده شوند).

سلمان و سقيفه

اين كلام سلمان بود به آنانى كه شتابان و موفق از سقيفه بازمى گشتند و آن را با لحنى گوشه دار و تعبيرى پرمعنا به زبان فارسى گفت تا عمق احساس و دردش را بهتر بيان كند، او گفت: «كرديد و نكرديد»!. [الاحتجاج، طبرسى، ج 1، ص 192 (ط جديد)؛ بحارالانوار، ج 28، ص 193؛ شافى ص 401؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 591؛ ايضاح ابن شاذان، ص 457.] و مقصودش اين بود كه كرديد آن چه خود مى خواستيد و نكرديد آن چه رسول خدا صلى الله عليه و آله از شما خواسته بود و با كنار گذاشتن على عليه السلام، هنوز از عمق فاجعه و محروميت همه انسان ها براى هميشه غافليد.

اقدامات كودتاگران

هر باند كودتاگرى با دو گروه درگير است: «توده» و «مخالفان سرشناس». اين باند براى درگيرى با آنان، احتياج به يك حامى مسلح و پشتوانه ى نظامى دارد. پس مى شود سه عنصر:

1. قدرت نظامى

2. توده مردم

3. مخالفان سرشناس.

قدرت نظامى

پشتوانه و حامى مسلح باند كودتا، قبيله ى وحشى و بدوى «بنى اسلم» است. كه به اقرار خود عمر در پيروزى كودتاگران نقش به سزايى داشت.

طبرى نقل مى كند كه قبيله ى «اسلم» پس از ورود به مدينه چنان در كوچه ها تجمع كردند كه كوچه ها جاى گنجايش آنان را نداشت. و عمر مى گفت: همين كه قبيله ى اسلم را ديدم به پيروزى يقين پيدا كردم. [تا ريخ طبرى، ج 2، ص 459؛ نهايه الارب، ج 4، ص 35 (ان اسلم اقبلت بجماعتها حتى تضايق بهم السكك فبايعوا ابابكر فكان عمر ما هو الا ان رايت اسلم فايقنت بالنصر).]

ابن اثير در كامل مى نويسد: «قبيله ى بنى اسلم آمدند و بيعت كردند. پس ابوبكر قوى شد و آن گاه مردم با ابوبكر بيعت كردند. [كامل، ج 2، ص 331 (و جائب اسلم فبايعت فقوى ابوبكر بهم و بايع الناس بعد).]

گوياتر از اين دو، بيان شيخ مفيد در كتاب (جمل) است. او از قول ابومخنف نقل مى كند كه. گروهى از اعراب باديه بودند كه براى تهيه ى آذوقه و خواربار به مدينه داخل شدند، اما مردم مدينه به علت فوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنان اعتنايى نكردند. آنان نيز با خليفه جديد بيعت كردند و امر او گردن نهادند. آن گاه عمر آنان را طلبيد و به ايشان گفت: در ازاى بيعت با خليفه ى رسول خدا آن چه نياز داريد از خواربار و آذوقه- بى هيچ عوضى- برگيريد و به سوى مردم درآييد و آنان را گرد آريد و وادار به بيعت كنيد و هر كه امتناع كرد، بر سر و پيشانى اش بكوبيد! راوى مى گويد. به خدا قسم ديدم كه آن قبيله ى بدوى در دم، كمربندها را محكم كردند و دستارها بر گردن حمايل نموده و با چوب دستى به مردم حمله كردند و با آن محكم به مردم مى زدند و آنان را به زور وادار به بيعت مى كردند. [جمل، شيخ مفيد، ص 119 (و روى ابومخنف لوط بن يحيى الازدى عن محمد بن سائب الكلبى و ابى صالح، و رواه ايضا عن رجاله عن زائدة بن قدامة قال: كان جماعة من الاعراب قد دخلوا المدينة ليمتادوا منها، فشغل الناس عنهم به موت رسول الله صلى الله عليه و آله فشهدوا البيعة و حضروا الامر، فانفذ اليهم عمر و استدعاهم و قال لهم: خذوا بالحظ و المعونه على بيعة خليفة رسول الله صلى الله عليه و آله و اخرجو الى الناس و احشروا هم ليبايعوا، فمن امتنع فاضربوا رأسه و جبينه! قال: فوالله لقد رأيت الاعراب قد تحزموا و اتشحوا بالازر الصنعانيه و اخذوا بايديهم الخشب و خرجوا حتى خبطوا الناس خبطا، و جاؤوا بهم مكرهين البيعة).

ابن ابى الحديد نيز در ج 1، ص 219 نيز قسمتى از همين نقل را دارد: (. . . و هم محتجزون بالازر الصنعانية لا يمرون باحد الاخبطوه، و قدموه فمدوا يده فمسحوها على يد ابى بكر يبايعه، شاء ذلك او ابى). همچنين مسعودى در اثبات الوصية، ص 116 مى گويد: (و بايع عمر بن الخطاب ابابكر و صفق على يديه، ثم بايعه فومه ممن المدينه ذلك الوقت من الاعراب و المؤلفة قلوبهم، و تابعهم على ذلك غيرهم).]

از اين رو بعدها براى جبران اولين اقدام بزرگ كوشيدند اينان را از ننگ اعرابى بودن (جاهليت و بدويت) استثنا كنند؛ عايشه به پاس خدماتى كه به پدرش كردند، از قول پيامبر در فضيلت آنها روايتى ساخت كه آثار كذب بر خواننده ى آگاه پوشيده نيست. [ر. ك: الطبقات، ج 8، ص 294، در شرح حال «ام سنبلة اسلمية».]

با توجه به آنچه درباره ى بنى اسلم نقل شد، و اين كه آنان در همان بحبوحه ى فوت رسول به مدينه مى آيند دور از ذهن نخواهد بود اگر بگويم ابوبكر از قبل با آنان تماس گرفته و با هم قرارها را گذاشته اند به ويژه اگر بپذيريم كه در هنگام فوت پيامبر، ابوبكر در خارج از مدينه به سر مى برده است.

توده مردم

باند كودتا در برابر توده ى مردم اين اقدامات را انجام دادند.

1. ايجاد رعب و وحشت با استقرار قبيله مسلح و وحشى بنى اسلم در كوچه پس كوچه هاى مدينه و ترور يا ضرب و شتم برخى از سران و مخالفان. به همين سبب بود كه خانه ى زهرا عليهاالسلام را به آتش كشيدند، سر «مالك بن نويره» را از تن جدا كردند و «فجائه» را در مدينه، زنده زنده در آتش سوزاندند.

2. ايجاد تزلزل با پخش شايعات و احاديث جعلى و بى اساس؛ مانند آنچه ابوبكر مى گفت، «ما از پيامبر شنيديم كه فرمود: خلافت و نبوت براى ما اهل بيت جمع نمى شود».

على عليه السلام در مقابل پرسيد، «آيا كسى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا با تو بود كه شهادت بدهد؟» عمر برخاست و با اشاره به ابوبكر گفت: «خليفه ى رسول خدا راست مى گويد، من اين كلام را همان گونه كه ابوبكر گفت، از پيامبر شنيدم».

بعد از عمر، «ابوعبيده»، «سالم»- مولى ابى حذيفه- و «معاذ بن جبل» گفتند، ما نيز همين كلام را از پيامبر شنيديم. [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 589؛ بحارالانوار، ج 28، ص 474؛ الاحتجاج، ج 1، ص 214.]

3. قرار دادن مردم در برابر اهل بيت، با جعل حديث، «انا معاشر الانبياء لا نورث درهما و لا دينارا»، كه تنها عمر و عايشه شهادت دادند و گفتند: ما از پيامبر شنيديم كه اين گونه مى فرمود. درباره ى همين شهادت دروغ بود كه زهرا عليهاالسلام فرمود: «هذا اول شهادة زور شهدا بها فى الاسلام». اين نخستين شهادت باطل در اسلام است كه آن دو نفر شهادت دادند». [كشف الغمه، ج 1، ص 471.]

ابوبكر بر پايه ى همين حديث جعلى، فدك را از دست زهرا عليهاالسلام درآورد و به مردم مى گفت، «فدك از اموال عمومى است، چرا بايد در دست فاطمه باشد؟» و براى تحريك بيشتر مردم در جواب حضرت زهرا عليهاالسلام مى گفت: ما درآمد فدك را صرف سپاه اسلام براى جهاد با دشمنان مى نماييم «يقاتل بها المسلمون و يجاهدون الكفار». [پاسخ ابوبكر در برابر خطبه ى غراى زهرا عليهاالسلام در مسجد مدينه. تمامى اين خطبه به همراه اسناد آن در بخش خطبه هاى زهرا عليهاالسلام خواهد آمد.]

مى بينى كه چگونه هم قدرت اقتصادى را از اهل بيت مى گيرند و مردم را در برابر آنها قرار مى دهند!.

4. خريدن مردم به وسيله ى پول، تا آن جا كه حتى بين مردم پول تقسيم مى كرد. ابن ابى الحديد نقل مى كند وقتى ابوبكر بر سر كار آمد پولى در ميان مهاجر و انصار تقسيم گرديد و در اين ميان قدرى را براى زنى از انصار بردند، وقتى كه زن پرسيد اين پول براى چيست؟ گفتند، پولى است كه ابوبكر داده و سهمى نيز به تو رسيده است. زن گفت، آيا مى خواهيد در امر دين به من رشوه دهيد. به خدا سوگند! هرگز چيزى از آن را نخواهم پذيرفت. [شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 53، كنزالعمال، ج 5، ص 606؛ منتخب الكنز (در حاشيه ى مسند احمد) ج 2، ص 168، انساب الاشراف، ج 1، ص 580؛ بحارالانوار، ج 28، ص 326؛ الصواعق المحرقة، ص 7؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 13، ص 86.]

5. در لباس دلسوزى درآمدن و براى مردم دايه هاى مهربان تر از مادر شدن. وقتى به ابوبكر اعتراض مى شد كه با وجود على عليه السلام چرا خلافت را عهده دار شدى؟ مى گفت، «از فتنه ترسيدم» [(و خشيت الفتنة) شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 169 و ج 6، ص 47؛ تاريخ الخميس؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 582؛ مروج الذهب، ج 2، ص 307، جمع الجوامع سيوطى، ج 1، ص 1042 (مسند ابوبكر).] و ديگران نيز فرياد مى زدند اگر با ابوبكر بيعت نشود، فتنه ها ايجاد مى گردد.

مخالفان

مخالفت ها گاهى از جانب افراد به صورت فردى و گاهى از جانب قبايل به صورت دسته جمعى صورت مى گرفت و در رابطه با هر يك از اينها از جانب باند كودتا اقدامات متعدد و مزورانه اى صورت گرفت.

تطميع

1. تطميع: آن هم با وعده ى قدرت و شركت در حكومت و يا با پول و درهم و دينار.

عده اى را با وعده ى قدرت و حكومت به طمع انداختند و خريدند، و مانند «عثمان». در راستاى همين سياست به نزد «عباس»، عموى على عليه السلام رفتند و به او پيشنهاد شركت در خلافت را دادند، اما او دست رد به سينه ايشان زد. [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 574؛ بحارالانوار، ج 28، ص 284؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 44 (ابن ابى الحديد تصريح مى كند كه علت اين كار آرام كردن مخالفانى بود كه محورشان على عليه السلام بوده است).]

عده اى ديگر را نيز با درهم و دينار و بخشش مال و منال، رام ساختند هم چون «ابوسفيان»، «طلحه»، «اسيد بن حضير» و...

به ابوسفيان كه مأمور جمع آورى زكات هاى شهر بزرگ طائف بود، تمامى آنچه را جمع كرده بود به عنوان حق السكوت بخشيدند [بحارالانوار، ج 28، ص 327 (به نقل از سقيفه ى جوهرى)، شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 44، عقد الفريد، ج 2، ص 249.] و بعدها هم- پس از فتح شام- حكومت آنجا را به فرزندان وى واگذار كردند.

تهديد

2. تهديد: عده اى را با تهديد به قتل و ضرب و شتم از صحنه خارج كردند و در برابر برخى ديگر، پا را از تهديد فراتر گذاشته، به ضرب و شتم شان پرداختند. شمشير «زبير» را شكسته و بر سينه اش نشستند، [امالى مفيد، صص 49 و 50، شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 48.] «ابوذر» و «سلمان» و «مقداد» را آن گونه زدند كه سلمان مى گويد، گردنم هم چون غده اى ورم كرد و بالا آمد [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 593.] و اگر على عليه السلام به فريادش نرسيده بود، او را كشته بود.

«بريده ى اسلمى» را به دستور عمر با ضرب و جرح از مسجد بيرون كردند، به سبب اين كه در مسجد به ابوبكر مى گفت، اين حديثى كه تو از پيامبر نقل مى كنى كه نبوت و خلافت در يك نسل جمع نشود، دروغ است و شما همان دو نفرى هستيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما فرمود: خدمت على برويد و به ولايت او بر مؤمنان تسليم شويد و شما هم گفتيد: آيا دستور خدا و رسول است؟ و آن حضرت هم فرمود. آرى. بريده ى اسلمى مى گفت: شما دروغ گوييد و به خدا قسم در شهرى كه تو امير آن باشى سكونت نمى كنم. پس آن گاه به دستور عمر او را كتك زدند و بيرونش انداختند. [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 593. بحارالانوار، ج 28، ص 300.]

«مالك بن نويره» را كه به ابوبكر اعتراض مى كرد كه: از منبر رسول خدا پايين بيا؛ زيرا آنجا جايگاه على عليه السلام است؛ زدند و از مسجد بيرون انداختند [بحارالانوار، ج 30، ص 488.] و همين جسارت سبب شد كه ابوبكر، «خالد بن وليد» را براى كشتن او مأمور كند. [بحارالانوار، ج 3، ص 488.]

«مقداد» را آن چنان زدند كه اگر على عليه السلام به فريادش نرسيده بود و او را از زير مشت و لگدهاى آنان نجات نمى داد، جان باخته بود. [بيت الاحزان، ص 123.]

«حباب بن منذر» آن بزرگ صحابى و مجاهد بدرى را با آن همه سابقه درخشان به جرم اين كه در سقيفه در برابر ابوبكر شمشير كشيده بود و خلافت او را قبول نكرده بود، در همان سقيفه لگدكوبش كردند و دهانش را پر از خاك نمودند. [الغدير، ج 7، صص 77 و 76، شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 40، قاموس الرجال، ج 3، ص 67، انساب الاشراف، ج 1، ص 582.]

ام ايمن (پرستار پيامبر صلى الله عليه و آله) را كه به آنان اعتراض مى كرد، به دستور عمر از مسجد بيرون انداختند. ام ايمن مى گفت. اى ابوبكر! چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر كردى! [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 593.]

حصر

3. حصر: عمر پس از كودتاى سقيفه، خروج صحابه را از مدينه ممنوع كرد، به بهانه ى اين كه مى ترسم اصحاب رسول در ميان مردم پراكنده شود و باعث گمراهى مردم شوند. [شرح ابن ابى الحديد، ج 20، ص 20؛ تاريخ بغداد، ج 7، ص 453؛ اضواء على السنة المحمدية، ص 29؛ حياة الصحابه، ج 3، صص 273 و 272؛ مجمع الزوائد، ج 1، ص 149؛ تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 7؛ الموضوعات، ج 1، ص 94.]

تزوير و دروغ

4. تزوير و دروغ: اين سياست بر كسانى كارگر افتاد كه در عين تقوا، احاديث دروغ و تبليغات مسموم باند كودتا، بالاخره آنان را نيز به شك و شبهه مى انداخت. گرچه بعضى از آنان به زودى به اشتباه خود پى برده و برگشتند، اما شد نوشداروى پس از مرگ سهراب. [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 731؛ بحارالانوار، ج 28، صص 127، 239 و 259 و ج 37، ص 331؛ رجال كشى، ص 11.]

ترور و كشتار

5. ترور و كشتار: اين خطرناك ترين اقدام باند نفاق بود. به عنوان آخرين حربه، آنانى را كه قابل تطميع و خريدارى نبودند يا تهديدهاشان كارگر نمى افتاد، ناجوانمردانه ترور مى كردند يا به جرم ارتداد، به كشتار دسته جمعى آنان مى پرداختند. آنان با اين اقدام علاوه بر اين كه مخالفان را از سر راه برمى داشتند، در دل توده نيز رعب و وحشت ايجاد مى كردند.

سعد بن عبادة، بزرگ قبيله خزرج بود و نه تنها با ابوبكر بيعت نكرد كه عمر را هم تهديد كرد. او را شبانه در تاريكى با تيرى كشتند و آن گاه اعلان كردند كه جن ها او را كشتند! و از زبان آنها شعر هم برايش سرودند! [انساب الاشراف، ج 1، ص 583. مى گويند ابوحنيفه از مؤمن طاق پرسيد: اگر خلافت حق على عليه السلام بود، چرا با آن كه قوى و شجاع بود آن را مطالبه نكرد؟ وى در جواب گفت. «خاف ان يقتله الجن؛ مى ترسيد، جن او را هم بكشد!» شرح ابن ابى الحديد، ج 17، ص 223.] (اين است كه به قتيل الجن، معروف شد!) در حالى كه همگان از قبل شنيده بودند كه عمر در سقيفه فرياد زده بود. «سعد را بكشيد، خدا او را بكشد». [شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 174؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 582، قاموس الرجال، ج 4، ص 328؛ الطبقات، ج 3، ص 613؛ بحارالانوار، ج 28، ص 366.]

سعد اگر چه از على عليه السلام طرفدارى نكرد، [اگر چه مرحوم ممقانى در رجال خود سعى دارد او را طرفدار على عليه السلام نشان دهد؛ الغدير، ج 7، ص 158.] اما با ابوبكر هم بيعت نكرد و همين باعث شد كه او را تبعيد كرده [(و قد لعن ابوبكر و عمر، سعد بن عبادة و هو حى و برئا منه، و اخرجاه من المدينة الى الشام). شرح ابن ابى الحديد، ج 20، ص 17؛ فخر رازى در كتاب نهاية العقول مى گويد كه سعد به خاطر ترس از عمر از مدينه مهاجرت كرد. با اين حال باز هم او را كشتند. ر. ك: اثبات الهداة، ج 2، ص 387؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 589.] و آن گاه ترور كنند [انساب الاشراف، ج 1، ص 589.]، ولى فرزندش «قيس» از ياران مخلص على عليه السلام و تربيت شده ى او بود هم چون «محمد» فرزند ابوبكر (يخرج الحى من الميت).

على عليه السلام را نيز دو بار تصميم به ترورش گرفتند؛ يكى در هنگام بيعت كه على عليه السلام چندين بار تكرار كرد: اگر بيعت نكنم چه مى كنيد؟ و هر سه بار با قاطعيت گفتند: تو را مى كشيم. اين در حالى بود كه عمر و خالد و قنفذ، شمشيرها را برهنه كرده و منتظر اشاره اى بودند. [كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 587؛ بحارالانوار، ج 28، ص 229.] و ديگرى، بعدها وقتى كه به اين نتيجه رسيدند كه شخصيت و نفوذ على عليه السلام مانع از اقدامات آنان است از اين رو به خالد مأموريت دادند هنگام سلام آخر نماز ابوبكر، امام را ترور كند. اما ابوبكر در نماز دچار ترديد شد كه شايد خالد نتواند مأموريت را به درستى انجام دهد و علاوه بر رسوايى، مردم عليه آنان تحريك شوند، اين بود كه قبل از سلام نماز گفت: اى خالد! آن چه به تو فرمان داده ام ، اجرا نكن.

على عليه السلام پس از نماز، خالد را در دستان و بازوهاى پر قدرت خود آن چنان فشرد، كه از درد فرياد مى كشيد و با خواهش و وساطت مردم و عموى بزرگوارش او را رها كرد. [(يا خالد لا تفعل ما امرتك به- ثلاثا-) الاحتجاج، طبرسى، ج 1، ص 234؛ الايضاح، ص 155؛ عللل الشرايع، ج 1، ص 182؛ رجال كشى، ج 2 ص 695 (شرح حال سفيان الثورى)؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 17، ص 22 (اشاره به آن دارد)؛ المسترشد، ص 451؛ اثبات الوصية، ص 118؛ بحارالانوار، ج 29، صص 126 و 133 و...]

به هر حال بايد على عليه السلام را از سر راه كنار زد و او را كشت. و تنها زهرا عليهاالسلام مى توانست او را حفظ كند و كرد. همين است كه زهرا عليهاالسلام «فديه» على عليه السلام است. زهرا عليهاالسلام رفت تا على عليه السلام بماند.

اين را هم اضافه كنم كه اگر على عليه السلام بعدها و پس از شهادت زهرا عليهاالسلام توانست از سياست ترور جان سالم به در برد و به دست جن ها كشته نشود!! به علت سياست تقيه ى شديدى بود كه بر اساس وصيت رسول صلى الله عليه و آله، [«ان وجدت عليهم اعوانا فجاهدهم و نابذهم، و ان لم تجد اعوانا فبايعم و احقن دمك». بحارالانوار، ج 28، ص 274؛ الاحتجاج، ج 1، ص 215.] در مقابل خلفا در پيش گرفته بود تا آنجا كه در راستاى همان سياست، وانمود به گوشه گيرى و اعراض از خلافت مى كرد و به عبادت و خواندن قرآن روى آورد، به آباد كردن زمين و كاشتن نخل پرداخت. حتى بر فرزندانش نام خلفا را نهاد و در برابر اجبار آنان، دخترش را به عقد آنان درآورد. [الكافى، ج 5، ص 346 و ج 6، ص 115. در مورد حقيقت و چگونگى اين مسئله و ديگر منابع آن نيز مراجعه شود به: (فاطمه الزهراء بهجة قلب المصطفى»، رحمانى همدانى، صص 650- 656؛ «زندگانى حضرت زهرا و زينب كبرى»، رسولى محلاتى، صص 369- 372؛ مجله ى تراثنا، شماره ى (30- 31)، ص 378 با تحقيق: سيد على حسينى جلالى.] و نيز به مصاحبت و نصيحت [«فصحبته مناصحا» با او مصاحبت مى كردم در حالى كه خيرخواه بودم. (الغارات، ج 1، ص 307).] و يارى آنان در مشكلات و

مسايل قضايى، جنگى و بزنگاه ها، مى پرداخت. آن هم بعد از آن كه به آنان اطمينان داده بود كه به علت سفارش رسول، با آنان درگير نخواهد شد. [چه در هنگام هجوم به خانه اش و چه در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و چه در هنگام به زمين زدن خالد كه منابع اين همه پيش تر گذشت.]

ابن ابى الحديد نيز از زنده ماندن على عليه السلام و ترور نشدن او، ابراز شگفتى مى كند و از استاد خود (ابوجعفر نقيب) مى پرسد كه: چگونه على عليه السلام در مدتى طولانى (25 سال) توانسته است از كشته شدن و ترور، جان سالم به در ببرد؟ استاد مى گويد: اگر نبود كه او بينى خود را بر خاك ماليده، و صورت خود را بر خاك نهاد، كشته مى گرديد. اما او، خود را از حضور بازداشت و به عبادت و نماز و قرآن روى آورد و از روش گذشته خود (در زمان رسول) دست برداشته و شمشيرى را به كنارى نهاده و به فراموشى سپرد،... او خود را سياح در زمين و راهب در كوه ها نشان داد و حتى خلفا را اطاعت مى كرد... آنان نيز از او دست برداشته و در مورد او سكوت كردند... و انگيزه اى براى كشتن نداشتند و اگر غير از اين بود، كشته مى شد. [شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 301. امي المؤمنين عليه السلام خود نيز مى فرمود. «والله لقد بايع الناس ابابكر، و انا اولى الناس بهم منى بقميصى هذا، فكظمت غيظى، و انتظرت امر ربى و الصقت كلكلى بالارض»؛ به خدا سوگند مردم با ابوبكر بيعت كردند در حالى كه شايستگى من به اين لباسم بيشتر بود. با اين حال خشم خود را فروبرده و منتظر امر پروردگار ماندم و سينه ام را به زمين نهادم (كنايه از اين كه آرام گرفتم و اقدامى ننمودم). (امالى مفيد، ص 153، مجلس 19).]

مالك بن نويره كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از طرف آن حضرت مأمور جمع آورى زكات بود، از آنجا كه سران سقيفه را غاصب مى دانست [خوله ى حنفيه (مادر محمد حنفيه و همسر اميرالمؤمنين عليه السلام) كه در ابتدا از همسران مالك بن نويره بود مى گويد: هدف مالك اين بود كه زكات بايد به خليفه ى منصوب از جانب پيامبر داده شود نه كس ديگر. (بحارالانوار، ج 29، ص 457، به نقل از الروضة، ابى الفضل شاذان بن جبرييل قمى، ص 99).] و زكات را به آنان نداد ناجوانمردانه گردن زدند. [الايضاح، ص 72؛ الاصابة، ج 2، ص 209؛ معالم المدرستين، ج 2، ص 81؛ الغدير، ج 7، ص 158؛ كنزل العمال، ج 3، ص 132؛ و فيات الاعيان، ج 5، ص 66؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 131؛ تاريخ طبرى، ج 1، ص 1927؛ نهاية الارب، ج 4، ص 72؛ تاريخ الردة، ص 47؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 179 و ج 17، ص 202؛ كامل، ج 2، ص 357؛ تاريخ ابى الفداء، ص 166 (فقال مالك قد كان صاحبكم يقول ذلك قال خالد اوما تراه لك صاحبا والله لقد هممت ان اضرب عنقك ثم تجولا فى الكلام فقال له خالد: انى قاتلك فقال له او بذلك امرك صاحبك). بحارالانوار، ج 30، ص 488 (و قد روى اصحابنا ان مالكا انما منع ابابكر الزكوة لان رسول الله صلى الله عليه و آله قال له لما سئل ان يعلمه الايمان هذا وصيى من بعدى و اشار الى على بن ابى طالب عليه السلام فلما توفى رسول الله صلى الله عليه و آله رجع فى بنى تميم الى المدينه فرأى ابابكر على منبر رسول الله صلى الله عليه و آله فتقدم اليه و قال من ارقاك هذا المنبر و قد جعل رسول الله صلى الله عليه و آله عليا عليه السلام وصيه امرنى بموالاته فامر ابوبكر باخراجه قنفذ بن عمير و خالد بن الوليد ثم وجه ابوبكر خالدا و قال له لقد علمت ما قال و لست امن ان يفتق علينا فتقا لا يلتثم فاقتله فقتله خالد تزوج امرأته فى ليلته).]

پيش از آن نيز به سبب اعتراض به ابوبكر در مورد غصب خلافت، به وسيله ى قنفذ كتك خورده و از مسجد بيرون انداخته شده بود. همين اعتراض باعث شد ابوبكر كينه ى او را به دل بگيرد و خالد بن وليد- فرمانده ى مشركان ديروز- را براى قتل او اعزام كند. او هم در برخورد با قبيله ى مالك، با وجود اعتراضى كه به او شد، باز هم به پيش تاخت و با اين كه قبيله ى مالك شهادت دادند، اذان گفتند، نماز خواندند، اما خالد دست از بهانه جويى برنداشت تا با حيله، مالك را فريب داد و هر چه مالك و ديگر اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله كه همراه خالد آمده بودند، اصرار كردند تا مالك را نزد ابوبكر بفرست، خالد نپذيرفت [در حالى كه در مواردى نظير اين، افرادى را براى تعيين نكليف نزد ابوبكر فرستاده بود. السيرة النبوية، ج 4، ص 54).] و سرانجام براى رسيدن به همسر زيباى مالك، همان شب او را به همراه چند تن ديگر گردن زد. و به همسر او تجاوز كرد. [منابع آن در صفحه قبل گذشت. شايان ذكر است كه ابن اعثم مى گويد همه مورخين در اين مطلب هم عقيده اند (ترجمه ى تاريخ اعثم كوفى، ج 1، ص 7).] اين خالد همان كسى است كه ابوبكر او را (سيف الله)مى نامد [الاشتقاق، ص 149. و يا به گفته ى ابن اعثم، خالد خود اين لقب را بر خود گذاشت و ابوبكر نيز آن را تأييد كرد (الفتوح، ج 1، ص 149).] و اهل سنت او را جزو «عشره ى مبشره» مى دانند!! ابوبكر در مورد اين عمل خالد مى گفت: «اجتهد و اخطا» [كامل، ج 3، ص 49؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 1410؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 179؛ معالم المدرستين، ج 2، ص 84.] در اجتهاد خود خطا كرده! و مى گفت كه خالد شمشيرى است كه خدا برافراشته و او فرونخواهد نشاند. [الفتوح، ج 1، ص 23، شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 179.] خالد تا پايان خلافت ابوبكر به سمت فرمانده ى سپاه اسلام باقى ماند و در خلافت عمر، به عنوان معاون (ابوعبيده) در شام فعاليت مى كرد و وقتى كه مرد، عمر دستور داد زنان قبيله اش (بنى مخزوم) را آورده تا براى خالد گريه كنند. يك بار نيز گفته بود كه اگر خالد بن وليد زنده بود او را بر جاى خود مى نهادم. [الامامة و السياسة، ابن قتيبه، ص 24.]

فجائه «اياس بن عبدالله»، صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله را با برچسب ارتداد در حالى كه دست و پايش را بسته بودند به درون آتش انداخته و زنده زنده سوزاندند. [فتوح البلدان، ص 136، كامل، ج 2، ص 359؛ المسترشد، ص 513؛ تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 139؛ الاصابة ج 2، ص 215؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 234؛ جمهرة الانساب ابن حزم، ص 261؛ بحارالانوار، ج 30، ص 509 و 510؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 17، ص 222؛ الصواعق المحرقه، ص 19.]

بيچاره فجائه هر چه فرياد مى زد: «انا مسلم»، كسى نبود به فرياد او برسد.

ابوبكر در لحظه هاى پايانى عمرش از چندين عمل خود بيش از بقيه اظهار پشيمانى مى كرد كه يكى همين كشتن فجائه بود. او مى گفت: «و وددت انى لم أحرق الفجائة». [مروج الذهب، ج 2، ص 308، الغدير، ج 7، ص 156؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 619؛ تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 319؛ معالم المدرستين، ج 2، ص 66 و 78، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 137 و بسيارى منابع ديگر. ر. ك: پيوست شماره 1 (حور در آتش).]؛ «اى كاش! فجائه را در آتش نمى سوزاندم».

كشتار دسته جمعى بسيارى از قبايل مخالف به بهانه ى نپرداختن زكات يا برچسب ارتداد و قرار دادن آنان در رديف مسيلمه ها و طليحه ها. با وجود اين كه در كتاب هاى تاريخى سعى شده تا از آن چه نشان دهنده ى عدم ارتداد آنان است، ذكرى به ميان نيايد، با اين حال شواهد زيادى در دست است كه به يقين اثبات مى كند آنان نه مرتد بودند و نه حتى منكر اصل زكات بلكه به علت به رسميت نشناختن خليفه، تنها از پرداختن زكات به شخص ابوبكر خوددارى مى ورزيدند. چنانچه برخى از تاريخ نگاران و پژوهش گران نيز به اين حقيقت تصريح كرده اند.

ابن كثير مى گويد: قبايل مختلف عرب گروه گروه وارد مدينه مى شدند و به نماز اقرار مى كردند ولى از پرداختن زكات امتناع مى ورزيدند عده اى نيز از پرداختن زكات به شخص ابوبكر امتناع داشتند. بعضى از همان قبايل مى گفتند:

اطعنا رسول الله اذ كان بيننا   فوا عجبا ما بال ملك ابى بكر

[البداية و النهاية، ج 6، ص 311 «و جعلت وفود العرب تقدم المدينة يقرون بالصلوة و يمنعون من اداء الزكات و منهم من امتنع من اداء الزكاة من الصديق... و انشد بعضهم: اطعنا رسول الله...».] و نيز مى گويد:

ايورثنا بكرا اذا مات بعدهو تلك لعمر الله قاصمة الظهر [البدايه و النهايه، ج 6، ص 313.]

يعقوبى نيز مى گويد: گروهى از عرب مدعى پيامبرى شدند، و گروهى مرتد شدند و تاج ها بر سر نهادند، مردمى هم از دادن زكات به ابوبكر امتناع ورزيدند. [تا ريخ يعقوبى، ج 2، ص 128، «تنبا جماعة من العرب، و ارتد جماعة، و وضعوا التيجان على رؤوسهم، و امتنع قوم من دفع الزكاة الى ابى بكر».] (نه اين كه مرتد شده باشند).

ابن حزم در مسأله احكام مرتدان، تصريح مى كند كه اين ها مسلمان بودند و هرگز از اسلام خارج نشدند و تنها از پرداخت زكات به ابوبكر امتناع داشتند و به همين دليل كشته شدند. او مى افزايد كه حنفى ها و شافعى ها همه متفقند كه اينها حكم مرتد را ندارند و نبايد آن ها را مرتد ناميد. آن ها همه مخالف اين عمل ابوبكر هستند. [المحلى، ج 11، ص 193: «قوم اسلموا و لم يكفروا بعد اسلامهم لكن منعوا الزكاة من ان يدفعوها الى ابى بكر فعلى هذا قوتلوا و لا يختلف الحنفيون و لا الشافعيون فى ان هؤلاء ليس لهم حكم المرتد اصلا و هم قد خالفوا فعل ابى بكر فيهم و لا يسميهم اهل الردة، و دليل ما قلنا شعر الحطيئة المشهور الذى يقول فيه. اطعنا رسول الله...» و نيز ر. ك: بداية المجتهد، ج 1، ص 250 (احكام زكاة).]

نوبختى و سعد بن عبدالله اشعرى نيز تصريح مى كند كه: گروهى تنها از دادن زكات به ابوبكر ابا داشتند و مى گفتند آن را به ابوبكر نمى پردازيم و بين فقرا و نيازمندان خود تقسيم مى كنيم، تا جانشين راستين پيامبر بر ما معلوم شود. [فرق الشيعة، ص 7، ترجمه و تعليقات: دكتر محمد جواد مشكور؛ المقالات و الفرق، سعدبن عبدالله ابى خلف اشعرى قمى، تصحيح و تعليق: دكتر محمد جواد مشكور، ص 4. «و قد كان فرقة اعتزلت ان ابى بكر فقالت لا تودى الزكاة اليه حتى يصح عندنا لمن الامر و من استخلفه رسول الله صلى الله عليه و آله بعد و نقسم الزكاة بين فقرائنا و اهل الحاجة منا».]

طبرى نيز از ابومخنف نقل مى كند كه دو قبيله ى اسد و فزاره مى گفتند: به خدا قسم! هرگز با ابوفصيل (ابوبكر) بيعت نخواهيم كرد. [تا ريخ طبرى، ج 3، ص 255: «لا والله لا نبايع اباالفصيل ابدا» و مقصودشان از اباالفصيل (بچه شتر) ابوبكر بود كه از روى تحقير او را اين گونه مى خواندند.]

عباس محمود عقاد؛ نويسنده ى مشهور مصرى در اين مورد مى گويد. نزديك ترين قبايل به مدينه و مهد اسلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار اخلاص و ارادت مى نمودند ولى در برابر كسى كه پس از وى زمام حكومت را به دست گرفت نافرمانى مى كردند و مى گفتند از رسول خدا پيروى مى كنيم ولى ما را با ابوبكر چه كار؟! عده ى ديگرى از آنان به اصل زكات مؤمن و معتقد بودند ولى به كسانى كه بايد زكات را بپردازند، ايمان و اعتقادى نداشتند. [المجموعة الكاملة، ج 1، ص 306 (عبقرية الصديق).]

محمد حسين هيكل ديگر نويسنده ى مصرى مى گويد: عده ى زيادى از صحابه و از جمله عمر با اين اقدام ابوبكر مخالف بودند و مى گفتند. نبايد با مردمى كه به خدا و پيامبر ايمان دارند جنگيد. [الصديق الاكبر، ص 96. (به نقل از سيرى در صحيحين، محمد صادق نجمى، ص 353) و نيز ر. ك: البدء و التاريخ، ج 5، ص 123.] (و همين نشانگر اين است كه اين افراد در نظر اكثريت آنان، مرتد شناخته نمى شدند).

دكتر حسن ابراهيم حسن و دكتر سهيل زكار نيز اين قبايل را مرتد به معناى بازگشت از اسلام نمى دانند بلكه مى گويند آنان بر اين توهم بودند كه پرداخت زكات تنها به پيامبر واجب بوده [تا ريخ اسلام، ج 1، ص 216.] و يا اعتقادى به يك حكومت مركزى نداشتند، [تا ريخ الاسلام و العرب، ص 71.] و در نظر مردم مدينه (!) اين توهم و اعتقاد، ارتداد (!) به حساب مى آمد.

شيخ محمد حسن آل ياسين نيز در يك بررسى عالمانه، تمامى نقل هايى را كه در تاريخ طبرى در مورد ارتداد در دوره ابوبكر آمده، به نقد مى كشد و آن ها را از جهت سند و دلالت مخدوش و مردود مى داند. [نصوص الردة فى تاريخ الطبرى، ص 91.] او مى گويد: هيچ نص صريحى كه دلالت بر انكار تشريع زكات از طرف متهمان كند، در دست نيست هم چنان كه هيچ دليل شرعى نيز وجود ندارد كه دلالت بر ارتداد مانع الزكاة نمايد. [نصوص الردة فى تاريخ الطبرى، ص 89.]

او همچنين در پايان تحقيق خود و به عنوان نتيحه گيرى تصريح مى كند كه در پس اين كشتارها، حقيقتى ديگر نهفته است. حقيقت اين است كه برچسب ارتداد تنها وسيله اى بود كه خليفه با توسل به آن مى توانست هم سركوبى مخالفان را توجيه شرعى كرده و هم خود را بر حق جلوه دهد. [نصوص الردة فى تاريخ الطبرى، صص 101 و 102.]

شيخ عبدالرزاق نيز با صراحت مى گويد. هيچ ترديدى نيست در اين كه بيشتر آن چه كه در دوره ى ابوبكر به نام چنگ با مرتدان ناميده شده، تنها جنبه ى سياسى داشته است و هيچ ربطى به دين ندارد. آنان فقط به شخص ابوبكر معترض بودند و مانند ديگر مسلمانان زيربار حكومت او نمى رفتند. او برچسب ارتداد به آنان را از نقاط سياه و جنايت هاى تاريخ مى داند. [الاسلام و اصول الحكم، ص 193]

197 به نقل از: «نصوص الردة فى تاريخ الطبرى»، صص 90 و 94 و 95.

علامه ى عسكرى نيز در تحقيقى مستند در معنا و حكم ارتداد و تفاوت معناى آن از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر در يك نتيجه گيرى مى گويد: و از آن چه گفتيم معلوم مى شود آن كسانى كه تحت عنوان مرتد در زمان ابوبكر خوانده مى شدند، مرتد از اسلام نبودند بلكه مخالف بيعت با ابوبكر بودند و از پرداختن زكات به او امتناع داشتند. [عبدالله بن سبأ، ص 141. و نيز ر. ك: سيرى در صحيحين، محمد صادق نجمى، صص 351]

356؛ تاريخ سياسى اسلام، رسول جعفريان، صص 275- 285؛ الصوارم المهرقه فى نقد الصواعق المحرقه، قاضى نورالله تسترى، ص 82.

نويسنده ى تاريخ الردة، در مورد مالك بن نويره و قيس بن عاصم و اقرع بن حابس تصيح مى كند كه ايشان زكات را جمع آورى و بين قوم خود تقسيم كردند. [تا ريخ الردة، كلاعى بلنسى، ص 10 (از علماى اندلس در قرن 6 و 7). «و كان الذين حبسوا صدقات قومهم و فرقوها بين قومهم مالك بن نويره و قيس بن عاصم و الاقرع بن حابس التميمى».]

اين عمل قيس آن چنان جنايت بزرگى به حساب آمد كه در مثال گفته اند جنايت كارتر از قيس بن عاصم. [مجمع الامثال، ج 2، ص 65.] و از همه اين ها صريح تر گفته ابن اعثم [شايان ذكر است كه او در ابتداى كتابش مى گويد: «ان هيهنا اخبارا لم تذكرها لئلا يجعلها الشيعة متمسكا لهم».] و واقدى است. آنان در نقل ارتداد اهالى «حضر موت» و قبايل «كنده» در چند جا تصريح مى كنند كه برخى از همين قبايل خلافت را حق اهل بيت مى دانستند.

«حارثه بن سراقه» يكى از بزرگان كنده به «زياد بن لبيد» كه براى جمع آورى صدقات آمده بود، گفت. ما هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در قيد حيات بود او را متابعت مى كرديم. اكنون نيز اگر كسى از اهل بيت او بر سر كار آيد، باز او را متابعت خواهيم كرد. اما ابوبكر نه بر ما عهدى دارد و نه اطاعت او بر ما واجب است. سپس در ضمن اشعارى گفت: پيامبر خدا را چندان كه در ميان ما بود اطاعت كرديم. پس شگفتا از كسى كه ابوبكر را اطاعت كند.

[«قال حارثة بن سراقة: طاعه نحن انما اطعنا رسول الله اذا كان حيا و لو قام رجل من اهل بيته لا طعناه و اما ابن ابى قحافه فلا والله ماله فى رقابنا طاعة و لا بيعة ثم انشأ حارثة بن سراقة يقول ابياتا من جملتها:

اطعنا رسول الله اذ كان بيننا- فيا عجبا ممن يطيع ابابكر الفتوح، ج 1، ص 58؛ كتاب الرده، واقدى، ص 171- 172.]

«اشعث بن قيس» خطاب به اهل كنده گفت: من اطمينان دارم كه عرب با بودن بنى هاشم، هرگز راضى به اطاعت از بنى تميم بن مره (قبيله ى ابوبكر) نمى شود. [«و قال اشعث بن قيس. فانى اعلم ان العرب لاتقر بطاعة بنى تميم بن مره و تدع سارات البطحاء من بنى هاشم آل غيره». ج 1، صص 59- 60؛ كتاب الردة، واقدى، ص 175 (لازم به تذكر است كه «تميم بن مره» تحريف «تيم» است كه مقصود همان قوم ابوبكر است، زيرا ابوبكر از عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره است. جمهرة النسب، صص 136- 137 به نقل از: كتاب الردة، واقدى، ص 173، پاورقى).]

«حارث بن معاويه» يكى از بزرگان بنى تميم به «زياد بن زبيد» كه براى جمع آورى صدقات آمده بود گفت. تو ما را به اطاعت كسى مى خوانى كه از ما و شما نسبت به او هيچ عهد و پيمانى گرفته نشده است. زياد گفت. راست مى گويى، اما ما او را براى خود انتخاب كرده ايم. حارث گفت: به من بگو چرا خلافت را از اهل بيت پيامبر دور كرديد؟ در حالى كه به گفته ى قرآن، آنان به اين امر از ديگران سزاوارتر بودند.

زياد گفت: مهاجر و انصار نسبت به امور خود از تو آگاه ترند. حارث گفت: نه به خدا قسم! اين گونه نيست بلكه شما از روى حسادت نسبت به اهل بيت از ايشان عدول كرديد و من هرگز نمى پذيرم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دار دنيا برود و كسى را به عنوان جانشين خود منصوب نكند. اى زياد! برخيز و از اين جا دور شو كه تو ما را به غير رضاى حق مى خوانى.

در اين هنگام «عرفجة بن عبدالله الذهلى» گفت: به خدا قسم! حارث راست مى گويد. اين مرد (زياد) را از ميان خود برانيد كه رفيق او ابوبكر به هيچ وجه اهليت خلافت را ندارد و مهاجر و انصار نيز بيناتر از خود پيامبر بر امت خودش نيستند. (اين جمله نيز هم چون جملات قبلى مى تواند اشاره به تعيين شخصى خاص هم چون على عليه السلام از جانب پيامبر داشته باشد).

آن گاه زياد را در حالى كه تصميم به قتل او داشتند از آن جا بيرون راندند، و زياد بر هيچ قبيله اى از قبايل كنده نگذشت مگر آن كه آنان را به اطاعت از ابوبكر مى خواند ولى ايشان او را با جواب هايى كه خوش نداشت از خود مى راندند. تا بالاخره به مدينه رسيد و ابوبكر را در جريان آن چه پيش آمده بود، گذاشت.

ابوبكر به شدت ناراحت شد و زياد را با سپاهى چهار هزار نفرى به سوى آنان فرستاد. [«فاقبل اليه (زياد بن لبيد) رجل من سادات بنى تميم يقال له الحارث بن معاويه فقال لزياد انك لتدعوا الى طاعة رجل لم يعهد الينا و لا الينا و لا اليكم فيه عهد» فقال له الحارث... لا والله ما ازلتموها عن اهلها الا حسدا منك لهم و ما يستقر فى قلبى ان رسول الله صلى الله عليه و آله خرج من الدنيا و لم ينصب للناس علما يتبعونه فارحل عنا ايها الرجل فانك تدعوا الى غير رضا... فوثب عرفجة بن عبدالله الذهلى فقال: صدق والله الحارث بن معاويه اخرجوا هذا الرجل عنكم و فما صاحبه باهل للخلافة و لا يستحقها بوجه من الوجوه، و ما المهاجرون و الانصار بانظر لهذه الامة من نبيها محمد 9... ثم وثبوا الى زياد بن لبيد فاخرجوه، من ديارهم و هموا بقتله. قال فجعل زياد لا يأتى قبيلة من قبايل كنده فيدعوهم الى الطاعه الا ردوا عليه ما يكره فلما رأى ذلك سار الى المدينة الى ابى بكر فخبره بما كان من القوم واعلمه ان قبايل كنده قد ازمعت على الارتداد و العصيان (!) فاغتم ابوبكر غما شديدا» الفتوح، صص 60- 62؛ كتاب الردة، واقدى، صص 177- 179.]

زياد با سپاه خود قبايل بنى هند، بنى عاقل، بنى حجر، بنى حمير را قتل عام كرد. [الفتوح، ج 1، صص 65- 66، كتاب الردة، واقدى، صص 186 و 188 (واقدى به جاى «بنوالعاقل»، «بنوالعاتك» نوشته است و به جاى «بنوحمير»، «بنوجمر».] سپس به ديگر قبايل كنده رو آورد و پس از درگيرى هاى زياد و ريختن خون هاى فراوان و آمدن سپاه «عكرمة بن ابى جهل» به كمك او، توانست قبايل كنده را در سرزمين حضرموت سركوب كند. [الفتوح، ج 1، صص 66- 87.]

از اين ها كه بگذريم از ديگر قبايلى كه مردانشان قتل عام شدند و اموالشان به غارت رفت و كودكان و نواميس شان به اسارت درآمدند، يكى اهل «يمامه» است كه وقتى خلافت ابوبكر را شنيد، آن را انكار كردند و از بردن زكات به مدينه امتناع و رزيدند. ابوبكر نيز سپاهى را به طرف آنان فرستاد و به بهانه ى ارتداد، همه را از دم تيغ گذراند. [تا ريخ طبرى، ج 3، ص 246؛ الصواعق المحرقة، ص 86؛ جمل، ص 118؛ الايضاح، ص 132.] شاعر در مخالفت اهل يمامه با ابوبكر به اين حقيقت كه آنان تنها شخص ابوبكر را به رسميت نمى شناختند، تصريح مى كند:

اطعنا رسول الله ما كان بيننا   فيا عجبا ما كان ملك ابى بكر
انؤتى ابابكر اذا قام بعده   فتلك لعمر الله قاصمة الظهر

[تا ريخ طبرى، ج 3، ص 246؛ الصواعق المحرقة، ص 86؛ جمل، ص 118؛ الايضاح، ص 132 به اضافه ى الشعر و الشعراء، ص 65؛ الاغانى، ج 2، ص 157 (به نقل از جمل، شيخ مفيد، ص 118)؛ معجم البلدان، ج 2، ص 271؛ تاريخ الردة، صص 3 و 162.]

قبيله ى «بنى سليم» نيز از اين اتهام و قتل و غارت ها در امان نماند و خالد به دستور ابوبكر، مردان آنان را زنده زنده در آتش سوزاند تا آن جا كه حتى عمر را به اعتراض عليه ابوبكر واداشت و ابوبكر هم در جواب مى گفت خالد شمشير خداست!!. [الطبقات، ابن سعد، ج 7، ص 396 (در شرح حال خالد بن وليد)؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 100؛ الغدير، ج 7، ص 155.]

اهل دباء- منطقه اى بين عمان و بحرين- نيز به وسيله ى «عكرمة بن ابى جهل» و به فرمان ابوبكر به خاك و خون كشيده شد و اموالشان به غارت رفت و زندان و كودكان شان به اسيرى برده شدند. تعدادى از اسرا با اعتراض و وساطت عمر از مرگ رهيدند ولى هم چنان در زندان به سر مى بردند تا سرانجام در خلافت عمر آزاد شدند. [الطبقات، ابن سعد، ج 7، صص 101- 102؛ الفتوح، ج 1، صص 73- 74.]

از قبايل و گروه هايى ديگر نيز به عنوان مرتد نام برده شده است. طبرى در تاريخ خود [طبرى، ج 3.] فهرستى مفصل از قبايلى كه پس از رحلت پيامبر مرتد شدند ارايه مى دهد. قبايل طى، اسد، غطفان، هوازن، بنى سليم و بنى عامر و اهالى يمامه، نجد، بحرين، عمان، تهمامه، يمن، حضرموت و بنى تميم. با توجه به آن چه ذكر شد و اين نكته كه طبرى بيشتر اين اخبار از «سيف بن عمر» [براى اطلاع از شرح حال «سيف بن عمر» ر. ك: «خمسون و مأة صحابى مختلق» از علامه ى عسكرى و نيز «نصوص الرده فى تاريخ الطبرى» از شيخ محمد حسن آل ياسين، صص 24- 29.] دروغ پرداز بزرگ تاريخ نقل مى كند و مصدر مهم و اساسى در نزد او، دروغ هاى سيف بوده است [ر. ك: نصوص الردة فى تاريخ الطبرى، ص 21. آن چه طبرى از غير سيف (ابومخنف، هشام الكلبى، ابن اسحاق و مدائنى) نقل مى كند بسيار اندك است و با اين حال يا به لحاظ سند مخدوش است و يا در آن هيچ ذكرى از خروج از اسلام نشده است. نصوص الرده فى تاريخ الطبرى، صص 34- 53.] و نيز به دليل روشن نبودن معنا و حدود ارتداد در كتاب هاى تاريخى و توضيح ندادن علت ارتداد بسيارى از آنها، در بيشتر اين ارتدادها (اگر نگوييم همه) [نصوص الرده فى تاريخ الطبرى، ص 102.] جاى شك و ترديد، بلكه انكار [نصوص الرده فى تاريخ الطبرى، ص 102.] است.