بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۷ -


فصل 20

پنج سال از هجرت پيامبر سپرى شده بود. مدينه همچنان از نعمت هاى آسمان بهره مى بُرد: مى ساخت و مى كاشت و ثمر مى داد و كلمه اى طيّبه را به جهان ارمغان مى بخشيد. امّا قريش و يهود در انديشه بودند تا درختى را كه آسمان برافراشته است، از ريشه بركنند و مردم به قهقرا بازگردند؛ به دورانى كه راهى براى بازگشتن به آن نبود.

زمستان فرا رسيد. بادهاى سرد از سوى شمال وزيدن گرفتند. ابرها آسمان را فراپوشاندند، امّا بسى زود از هم گسستند و زمين را چشم به راه و تشنه نهادند. كشتزارها دستان خود را به تضرّع گشوده، طلب باران مى كردند. طوفان روز به روز شدّت مى يافت، بى آن كه بارانى از راه برسد. امّا آن سو، بادهاى ديگرى نيز مى وزيدند: بادهاى جاهليّت از سوى جنوب در حركت بودند. قريش براى نبرد با مدينه، خود را آماده مى ساخت. «سامرى» نيز در «خيبر» رحل افكنده بود تا نور جزيرةالعرب را فروبنشاند. تبِ كشتار و چپاول به جان قبايل افتاده بود و يثرب لقمه اى چرب به شمار مى رفت. و بدينسان، سامرى آنان را فريفت.

طبل هاى جنگ در خيمه گاه هاى قبايل نواخته شدند و شمشيرهاى خيانت صيقل يافتند. در جان «نجد» و «كنانه» و «قريش» آتشى افروخته شد كه شعله هايش به آهنگ جنگ مى رقصيدند، در حالى كه «هند» جگر حمزه را مى بلعيد و «ابوسفيان» در آرزوى شوكت و بزرگى فرياد مى زد: «بزرگ تر است هُبَل».

بادهاى زمستانى همچنان به سوى مدينه مى وزيدند و ابرها همچون كشتى هاى سرگردان در آسمان جابه جا مى شدند. ماه رمضان فرا رسيد و رحل خويش را در جزيره گسترد، در حالى كه غريب بود و جز مردم آن سرزمين پاك كسى با آن انس نداشت.

يثرب براى خدا غرق روزه شد. مردم از خوردن و نوشيدن دست كشيدند، همچنان كه اندام هاشان نيز روزه گرفتند. معده ها از گشادگى و سپس درهم كشيدگى باز ايستادند، امّا قلب ها با نيرويى بيشتر تپيدند و عقل ها از سكوت و خواب سر بركشيدند و ديدند آنچه را با چشم نمى توان ديد و با حسِّ ظاهر نمى توان فهميد.

رمضان آمد تا به انسان بياموزد كه چگونه مى توان گرسنگى ديد و پيروز شد؛ چگونه مى توان تشنگى كشيد و اراده اى نو يافت؛ چگونه مى توان حيوان وحشى نهفته در جان را سركوب كرد تا انسان ستم ديده از ژرفناى قلب ها پيروزمندانه سربرآورد. رمضان رودى است جارى كه امواجش به آرامى رخ مى نمايند و قلب ها را از ناپاكى ها مى زدايند تا آن را يكدست سپيد كنند، همسانِ كبوتران سپيد بال كه در آسمان، سبكبال و آزاد پرواز مى كنند و در ملكوت خدا تسبيح گويان راه مى سپارند.

بادهاى سرد، همچنان از سوى شمال مى وزيدند و ابرها، همچنان بيمناكانه به سوى جنوب مى گريختند. امّا از قطره اى باران نشانى نبود و آن سال، هنگامه ى خشكسالى بود. پيامبر كه از فرط گرسنگى، سنگ بر شكم مى بست، گوش به اخبارى سپرده بود كه از سوى صحرا مى رسيد:

- آنان ده ها هزار جنگجويند از قبايل «غطفان» و «قريش» و «كنانه». «بنى قريظه» كه درون مدينه مى زيند، عهد شكسته و از پشت بر يثرب دشنه كشيده اند.

- اين جا، در ميان ما، دشمنانى به سر مى برند كه آن ها را نمى شناسيم و تنها خدا مى شناسدشان.

- خداوند ما را از شرّ منافقان دور دارد!

- يثرب در ورطه ى خطر است.

- آنان از فراز سر و از پايينِ پاىِ ما، به سوى مدينه مى شتابند.

- خدا را از ياد نبريد كه از يادتان خواهد برد. او را به خاطر آوريد تا يادتان كند و گام هاتان را استوار سازد.

در مسجد، نااميدى همچو طوفانى به سوى قلب هاى مؤمنان مى وزيد و اضطراب مى خواست درختى را از جا بركند كه پيامبر آن را برافراشته بود تا همواره به اذن پروردگار خويش، بار و بر دهد.

پس از چندى حيرت و نگرانى، مردى از مردم پارسى برخاست و راه نجات را به يثرب آموخت؛ كه طوفان در پيش بود:

- اى رسول خدا! ما در سرزمين پارس، هرگاه دچار بيم از دشمن مى شديم، پيرامون خويش خندق مى كنديم. تا آن روز، عرب با اين شيوه آشنا نبود. انصار بانگ برآوردند:

- «سلمان» از ماست. و مهاجران فرياد برآوردند:

- «سلمان» از آنِ ماست.

هر دو گروه، مدّعى بودند كه اين مرد از آنِ ايشان است؛ مردى كه سرزمين هايى را پشت سر نهاده بود تا انسانى به نام محمّد را بيابد.

چشم ها به پيامبر دوخته شده بود. در اين حال، او ندا داد:

- «سلمان» از ماست؛ از ما خاندانِ رسالت.[سلمان منا اهل البيت.] بادهاى زمستانى همچنان سرسختانه مى وزيدند. خشكسالى بود و شكم ها تهى. امّا اراده اى كه رمضان آن را بيدار كرده بود، بر آن بود تا تاريخ را درهم بپيچد.

به زودى از شمال، طوفان «أحزاب» در خواهد رسيد. پيامبر كلنگى دو سر در دست گرفت و با توانمندى بر زمين كوبيد. از آن پس كلنگ ها فرود آمدند تا خاك را به درازاى پنج هزار ذراع [ذراع واحد طول است و انواع گوناگون دارد كه مشهورترين آن ها ذراع هاشمى است، برابر با 64 سانتى متر.] و به پهناى نُه ذراع و ژرفاى هفت ذراع بشكافند.

با گذشت روزها، طوفان شدت مى يافت و سرما افزون تر مى شد و پيكرها از بى غذايى نحيف و رنجور مى گشتند. امّا اراده ها استوارتر مى شدند و صخره ها را درهم مى شكستند و به عمق زمين راه مى يافتند؛ زيرا مى دانستند كه دسته ى ملخ ها در راه است؛ ملخ هايى كه مى خواهند هرچه سرسبزى است به ويرانه تبديل كنند؛ ويرانه اى كه در آن جز از سراب نشانى نيست، همان سرابى كه تشنه كام آن را آب مى پندارد.

پيامبر نشست تا اندكى بياسايد. قطره هاى عرق را كه بر پيشانى اش مى درخشيدند، زدود. كلنگش اكنون به يك شى ء بى نظير شباهت داشت يا گنجى كه زمين به او بخشيده بود. سنگى را كه به شكم بسته بود شديدتر بست تا گرسنگى را كم تر حسّ كند. اكنون سه روز مى گذشت كه او هيچ نخورده بود.

در اين روزها، كسى به ياد او نبود. گرسنگى و سرما و رنج و مشكلات صحرا، آدمى را از ياد نزديك ترين چيزها غافل مى كند. امّا فاطمه هرگز مردى را كه آسمان برگزيده بود تا رسول زمينيان ستمديده باشد، فراموش نمى كرد.

مردى كه يثرب با او به اوج شكوه رسيده بود، در گرسنگى به سر مى بُرد و از بى غذايى سنگ به شكم بسته بود. اينك كه مردم يثرب او را از ياد برده بودند، فاطمه با ياد او زنده بود.

خورشيد غروب كرد و بوى خوش نان در فضاى مدينه پيچيد. اجاق هاى خانه ها برافروخته شدند تا روزه داران را از گرما و غذا بهره مند سازند. و پيامبر در خندق، با خدا راز و نياز مى كرد:

- پروردگارم! من به هر خيرى كه سويم بفرستى، سخت نيازمندم. فاطمه از دور پديدار گشت. با خود، قلبى بر كف داشت و نيز تكّه نانى كه دقايقى پيش پخته بود.

شادمانى در چهره ى پيامبر رخ نمود، شبيه همان شادمانى كه در روز فرورسيدن مائده ى آسمانى بر چهره ى «حواريّون» نقش بست.

اكنون، فاطمه، اين بهشتى بانوىِ آدمى پيكر، براى او نان آورده بود و گرمى و روزى. پيامبر زمزمه كرد:

- به خدا سوگند سه روز است هيچ نخورده ام.

فاطمه به خانه ى خويش بازگشت، در حالى كه اشك از چهره مى سترد. او بر مردى مى گريست كه چراغ آسمان را در زمين برافروخته بود و مى خواست آن را در برابر طوفانِ فراپيش، روشن نگاه دارد.

فصل 21

شب هاى رمضان رخت بربستند و هلال شوّال با تبسّم رخ نمود تا شادى عيد فطر را براى قلب ها ارمغان آورَد.

اكنون، شادمانى عيد با شادى ديگرى درآميخته بود: پيامبر و مؤمنان، كندن خندقى به درازاى پنج هزار ذراع، پهناى نُه ذراع، و عمق هفت ذراع را به پايان برده بودند.

گروهى از مؤمنان بر فراز تپّه هاى كنار خندق گرد آمده، به اين دستاورد عزم و اراده ى خويش مى نگريستند؛ اراده ى انسانى كه شعله اى آسمانى پيرامون خود برافروخته است:

- كدام نيرو توانست چنين كار شگرفى را به انجام رسانَد؟ - اين، نيروى ايمان بود، برادرم!

- آرى؛ مؤمن نيرومندتر از كوه است.

هلال شوّال لب به تبسّم گشود تا پايان گرسنگى و تشنگى را اعلان كند. مؤمنان همراه با كلنگ هاشان برمى گشتند و گرد و غبار يك روز سرشار از تلاش را از تن مى تكاندند.

سپاهيان مكّه در «مجمع الاسيال» ميان «جرف» و «زغابه» گرد آمدند. نيروهاى «غطفان» در «ذنب نقما»، جايى در غرب كوه اُحُد سپاه آراستند. «حىّ بن اَخطب»، فردى از سلاله ى «سامرى»، مى كوشيد تا يثرب را اشغال كند و پيامبر اُمّى را كه در تورات نشانش را يافته بود، نابود سازد. در ژرفاى جان او، آواى گوساله اى به گوش مى رسيد؛ گوساله اى كه اكنون معبود آنان گشته بود.

بر كناره ى خندق، همه ى روياهاى «ابوسفيان» در هم شكست. او هرگز گمان نمى كرد كه با چنين پديده اى رويارو گردد. خشمگينانه، در حالى كه بر اسب خويش تازيانه مى نواخت، غرّيد:

- اين، نيرنگى است كه عرب با آن آشنا نبوده است.

- حاصل تدبير آن مرد پارسى است.

- برگذشتن از چنين خندقى هرگز ممكن نيست.

- تنها راه، محاصره ى آنان است.

شبانگاه فرارسيد و بادهاى زمستانى، از سوى شمال، وزيدن آغاز كردند؛ بادهايى كه پوست بدن را مى شكافتند و به استخوان نفوذ مى كردند. ابوسفيان در برابر شعله هاى آتش نشسته بود. باد با دامن خيمه بازى مى كرد و سايه هاى آن همچون شيطانى سركش بر تارك خيمه مى رقصيدند.

«عكرمه» كه مى خواست آن سكوت مرگبار را بشكند، آرام گفت:

- آن ها از دسترس تيرها دور شده اند.

ابوسفيان كه به آتش خيره مى نگريست، گفت:

- راهى براى نفوذ به خندق و عبور از آن بيابيد؛ به درازا كشاندن زمان محاصره به سود ما نيست.

«عمرو بن عاص» سخن را پى گرفت:

- من به «بنى قريظه» اعتماد ندارم. آنان تنها ياوه مى سرايند. اگر جز اين است، چرا كارى نمى كنند؟ هزار جنگجو بر كناره ى يثرب پهلو گرفته اند و آن ها، همچنان، در وراى حصارهاى خود پنهان گشته اند.

عكرمه، نوميدانه گفت :

- قبايل «غطفان» را هم از ياد نبر! آنان در برابر مُشتى خرما، به صلح با محمّد تن مى دهند. ابوسفيان برآشوبيد و گفت:

- آيا با قصدى جز اين آمده اند؟ لحظه اى سكوت گزيد. آنگاه، در حالى كه از چشمانش شراره اى هولناك بَرمى جست، افزود:

- فردا كار را يكسره مى كنم.

صبحگاهان با سرمايى مرگزا چهره نمود. همه را جان به گلو رسيده بود. «عامرى» با اسب خويش در «سبخه»، جايى ميان خندق و كوه «مسلع»، به تاختن درآمد. تاخت و تاخت تا سرانجام با نيروى شگرف، اسب خويش را از فراز خندق به پرواز درآورد.

پيامبر به نيروهاى كمين گيرنده ى خويش دستور داد كه راه بازگشت را بر او بگيرند. سوار كه نشان پهلوانى داشت، با غرور بانگ برآورد:

- آيا هماوردى براى من هست؟ سكوتى دهشت زا بر آن پهنه خيمه زد. دل هاى بيمناك همچون طبل هاى جنگ، سخت به تپيدن افتادند:

- آيا هماوردى براى من هست؟ آيا كسى هست كه مشتاق بهشت خود باشد؟ پهلوان سواره اى كه همه با شگفتى به او مى نگريستند، سرمستانه مى خنديد. على از پىِ دو بار ديگر، باز برخاست تا به رويارويى او رود. اين بار، پيامبر رخصت داد. و جوانمرد اسلام گام در راه نهاد.

پيامبر دستانش را به سوى آسمان، رو به جهانِ بى نهايت، واگشود:

- بار خدايا! در نبرد بدر، «عبيده» را و در نبرد اُحُد، «حمزه» را از من بازستاندى. اينك، اين على است: برادرم و پسر عمويم. مرا تنها مگذار؛ كه تو بهترين وارثى. [اللهم انك اخذت منى عبيده يوم بدر و حمزه يوم احد. و هذا على اخى و ابن عمى فلاتذرنى فردا و انت خيرالوارثين.] آنگاه، در حالى كه على را با ديدگان خويش بدرقه مى كرد، زمزمه ورزيد:

- اينك، سراسرِ ايمان روياروى سراسرِ كفر چهره مى نماياند.

بدينسان، سواره اى و پياده اى، مشركى و مؤمنى چهره به چهره شدند:

- تو كيستى؟ - على فرزند «ابو طالب».

- كسى ديگر بايد با من روبه رو شود. براى من ناگوار است كه تو را بكشم، زيرا پدرت از دوستان من بود.

- امّا كشتن تو براى من گواراست.

«ابن ودّ» كه اينك صحنه هايى از رويارويى «بدر» پيش چشمش جان مى گرفتند، گفت:

- من دوست نمى دارم كه مردى بزرگوار چون تو را هلاك سازم. بازگرد كه بازگشت به سود توست.

على با عزمى استوار پاسخ داد:

- قريش از تو چنين نقل مى كنند: «هر كس سه چيز از من بخواهد، بى ترديد يكى از آن سه را اجابت مى كنم.» - آرى، چنين است.

- من تو را به اسلام فرا مى خوانم.

- اين خواهش را فرو بگذار و چيزى ديگر بخواه!

- از تو مى خواهم كه همراه با ياران قريشى ات به مكّه بازگردى.

- آنگاه زنان مكّه در باره ام خواهند گفت: «جوانى او را فريفت.» - پس از تو مى خواهم كه پياده نبرد كنى. خشمى شعله ور در چشمان او زبانه كشيد. از اسب خويش فرود آمد... پيكار دو شمشير در فضا جوشيد: شمشير اسلام و شمشير جاهليّت، ايمان و كفر، خشم آسمانى و تعصّب جاهلى! و پيامبر، همچنان به دعا مترنّم بود:

- بار خدايا! مرا تنها مگذار؛ كه تو بهترين وارثى.

ناگاه، ضربه اى همچون صاعقه اى خشم آگين فرود آمد تا مرد برگذرنده از خندق، غافلگيرانه بر زمين افتد.

على بازگشت، در حالى كه مژده ى پيروزى بزرگ در چهره اش موج مى زد.

عمر، از خود بيخود، فرياد زد:

- چرا زره او را برنگرفتى؟ در ميان عرب، زرهى همانند آن يافت نمى شود!

در چشمان على، «انسان» موج مى زد. پاسخ داد:

- شرم كردم كه شرمگاه او پديدار شود.

در قلعه ى «فارع»، «حسّان» با زنان و كودكان بود. جان ها به گلو رسيده بود و بوى خيانت از سوى قلعه هاى «بنى قريظه» به مشام مى رسيد.

فاطمه، در كنار «صفيّه»، كوچه هاى مدينه را مى پاييد. ناگاه، خطر پديدار شد: دو چشم يهودى دزدانه مى نگريستند و بوى خيانت، مشام ها را مى آزرد.

صفيّه فرياد برآورد:

- حسّان! مى بينى كه اين يهودى گرداگرد قلعه ى ما مى چرخد. يا بر سرش فرودآ و هلاكش ساز؛ يا كار را به خود ما بسپار.

حسّان در حالى كه آب دهانش را فرو مى بُرد، پاسخ داد:

- خداوند تو را بيامرزد اى دختر عبد المطّلب!

صفيّه از جا برخاست و كمر همّت بربست، امّا حسّان به زمين چسبيده بود. فاطمه يادگاران حمزه را در چهره ى صفيّه ديد؛ يادگارانى از اراده و ايمانى كه قلبش را غرقه كرده بود.

صفيّه با نيزه اى در دست، از پلّكان قلعه فرود آمد. آنگاه، ضربه اى هاشمى گونه بر سر آن فرزند «سامرى» فرو آورد. چشم هايش خيره ماندند و برق خيانت در آن ها آرام آرام فرو مُرد.

صفيّه فرياد زد:

- حسّان! بر سرش فرودآ و سلاحش را برگير.

امّا حسّان همچنان به زمين چسبيده بود. موشى سر به گريبان در عمق جانش از بيم مى لرزيد.

فصل 22

اسبان در طول خندق بر زمين سم مى كوبيدند. سه هفته گذشته بود... همراه با پيامبر سه هزار نيرو بود. امّا گذشت سه هفته ى سرشار از بيم و هراس، براى آزمودن اراده ى انسان كفايت مى كند. شبانگاهان كه تيرگى بر همه جا خيمه زد، رشته هايى شبح گونه در همه سو جارى گشتند: مؤمنانِ آزموده شده، به لرزشى سخت دچار گشته بودند. «ابن قشير» كه مردى دورو بود، به آواى بلند گفت:

- محمّد به ما گنج هاى «كسرا» و «قيصر» را وعده مى دهد، در حالى كه امروز هيچ يك از ما حتّى براى رفتن به آفتابه خانه امنيّت ندارد.

هفته ى چهارم نيز سرآمد. جز رفت و آمد تيرها، رويدادى ديگر در ميان نبود. باد همچنان به شدّت مى وزيد و خيمه ها را مى دريد، ظرف ها را و اژگون مى ساخت، و شعله ها را خاموش مى كرد. با پيامبر، تنها نهصد نفر مانده بودند كه خداوند قلب هاشان را با تقوا آزموده بود.

در شبى به سياهى سُرمه، پيامبر دستانش را به سوى آسمان گرفت و از او پيروزى را تمنّا كرد:

- بار خدايا، اى فروفرستنده ى قرآن و اى در حسابرسى، شتابان! اين احزاب را در هم بشكن. خدايا! نابودشان ساز و ما را بر آنان پيروزگردان و بنيادشان را بلرزان. بار الها! شرّشان را از ما دور دار و به شكستشان كشان؛ كه جز تو كسى آنان را به شكست نمى كشانَد.

ستاره اى در آسمان درخشيدن گرفت. باد، خشمگين و ديوانه وار، در ميان قبايل افتاد.

پيامبر «حذيفه» را فراخواند:

- روانه شو و ميان آنان نفوذ كن. بنگر چه مى كنند و هيچ مگو تا نزد من بازگردى.

حذيفه از خندق برگذشت و در ميان خيمه هايى كه باد آن ها را از هم دريده بود، جارى گشت. تاريكى همه جا را فراگرفته بود. او مى كوشيد تا خود را به خيمه ى ابوسفيان برسانَد؛ همان جا كه تارهاى عنكبوت تنيده مى شدند.

حذيفه، خويشتن را در زاويه اى تاريك پنهان ساخت و جايى ميان دو مرد كه به ابوسفيان خيره شده بودند، نشست. «صخر بن حرب»، با نگرانى گفت:

- اى قريشيان! بايد هر كس همكِناران خود را بپايد. جاسوس ها و خبرچينان را مراقب باشيد.

حذيفه دست همكِناران خود را گرفت و ندا داد:

- كيستى؟ - «معاويه» فرزند ابوسفيان.

- و تو؟ - «عمرو بن عاص».

صداها فروخفتند و چنان وانمود شد كه حذيفه يكى از همانان است. ابو سفيان بانگ برآورد:

- اى گروه قريش! شما نيامده ايد تا در سرزمينى اقامت كنيد كه كف پا و ساق شتران ما را فرسوده است. اينك، «بنى قريظه» پيمان خود را شكسته اند و مى بينيد كه اين باد سرسخت با ما چه مى كند: نه ظرفى برجا مى گذارد، نه شعله اى را مهلت مى دهد، و نه سرپناهى براى ما به جا مى نهد. من از اين ديار مى روم؛ شما نيز روانه شويد.

آسمان از صاعقه ها در هم شكافت. بارانى سيل زا فرودآمد. باد سرسختانه وزيدن گرفت. خيمه ها از هم پاشيدند و هراس در دل ها گسترش يافت.

«طلحة بن خويلد» پنداشت- وشايد هم ديد- كه اشباحى از خندق برمى گذرند. با هراس فرياد برآورد:

- محمّد با ياران خود به سوى شما راه مى گشايد. خود را نجات دهيد! خود را نجات دهيد!

سپاه احزاب از هم گسيخت. بادهاى سخت و نيز لشكريانى كه به چشم آنان نمى آمدند، اين سپاه را از هم دريدند. صبحگاهان كه سر زد، همه چيز در آن سوى ديگر خندق، آرام گرفته بود.

پيامبر، «حذيفه» را براى خبرگيرى گسيل داشت. اكنون، همه چيز نشانگر شكستى سخت بود: خيمه هاى از هم دريده و پاشيده در اين سو و آن سو، پُشته هاى كاه، اجاق هاى خاموش، ظرف هاى واژگون، خاكسترهاى گسترده بر زمينِ پُر گِل و لاى... و حذيفه بازگشت تا شادمانى را مژده دهد.

سى روز در محاصره و هراس و اضطراب به سرآمد. سرانجام، پيامبر فرمان داد كه مسلمانان به خانه هاى خود بازگردند.

«بنى قريظه» در حصارهاى خود به خويش مى پيچيدند و چشم به راه سرنوشتى بودند كه انتظار آنان را مى كشيد؛ كه پس از هر خيانتى، انتقامى است.

اينك، افعى ها به لانه ى خود پناه برده و با نگرانى، زبان هاشان را بيرون آورده بودند. لحظه ى قصاص نزديك شد. پيامبر بانگ برآورد:

- هر كه شنو است و فرمانبَر، نماز عصر را جز نزد «بنى قريظه» نخواهد خواند.

آنگاه، پيامبر پرچم را به اهتزاز درآورد و به دست على سپرد:

- طلايه دار لشكر باش و پيشاپيش ما به سوى بنى قريظه رو.

على گام در راه نهاد، در حالى كه پرچم بر فراز سرش در حركت بود. هنگامى كه به قلعه نزديك شد، پرچم را نيرومندانه در زمين استوار كرد. آن مسخ شدگانِ بوزينه و خوك دريافتند كه هنگامه، هنگامه ى جنگ است و بس.

على مى شنيد كه از آن سوى قلعه، سيل دشنام به سوى پيامبر امّى روان است. با خشم فرياد زد:

- اكنون شمشير ميان ما و شما داورى مى كند.

محاصره ى قلعه بيست روز به درازا انجاميد. تبادل تير و نيزه همچنان ادامه داشت. از فراز ديوارهاى قلعه، دشنام بر پيامبر و يارانش مى باريد.

پيامبر ندا برآورد:

- اى برادران بوزينه! به راستى كه خداوند خوارتان كرده و عذاب را بر شما فروفرستاده است. على نخستين هجوم سخت را آغاز كرد. آنگاه، پرچم سفيد برفراز قلعه برافراشته شد كه اعلان تسليمى بى قيد و شرط بود.

«سعد» ندا برآورد و همه به حكم او راضى گشتند:

- هنگامِ آن رسيده است كه در راه خدا، سعد از سرزنش هيچ سرزنشگرى نهراسد.

سعد با تورات آنان آشنا بود؛ تورات تحريف شده اى كه ايشان ساخته بودند تا مرگ و نيستى را بر بشر تحميل كنند. او مى دانست كه در سِفْرِ «تثنيه» سخن از باد زردى است كه هيچ چيز را باقى نمى گذارد و مهلت نمى دهد:

- «هرگاه براى جنگيدن به شهرى روى مى آورى، نخست مردمش را به صلح فراخوان! اگر صلح را پذيرفتند و دروازه ها را به رويت گشودند، همه ى ساكنان آن جا از آنِ تو و بنده ات به شمار مى روند. امّا اگر تسليم نگشتند و با تو جنگيدند، آنان را محاصره كن و هرگاه پروردگارت تو را پيروز ساخت، همه ى مردان را از شمشير بگذران. زنان و كودكان و چهارپايان و هرچه در شهر است نيز دستاورد پيروزى و غنيمتى است كه پروردگارت به تو ارزانى كرده است.» و اين بود حكم تورات كه سعد به آنان چشانيد، همان گونه كه ايشان، امّت هاى ديگر را از آن مى چشاندند.

بدينسان، سرهاى خيانت و نيرنگ بر زمين افتادند. از آن جمله، «حىّ بن اخطب»، طرّاح جنگ و نيستى، نيز هلاك گشت. آنگاه، «سامرى» به «خيبر» گريخت تا همچنان گوساله اى را جز خدا معبود گرداند.