بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۶ -


فصل 17

ماهِ شب چهاردهم شوّال در آسمان مى درخشيد و با هاله ى خويش، در ميان ستارگان خودنمايى مى كرد. چراغ هاى مدينه همچنان افروخته بودند و نورى طلايى رنگ به فضا مى پاشيدند. پنجره هاى خانه ها همانند جويبارانى بودند كه نور را در فضا جارى مى ساختند.

در مسجد، مؤمنان گرداگرد پيامبر حلقه زده بودند. جوانان و پيران و ميانسالان از رويدادى مهم سخن مى گفتند: «قريش به سوى مدينه در حركت است.» پيامبر لب به سخن گشود:

- در مدينه، به انتظار آنان مى مانيم تا فرارسند. اگر بيرون شهر اقامت كنند، در بدترين موقعيّت قرار مى گيرند و اگر به شهر داخل شوند، همه را هلاك مى سازيم. «ابن سلول» انديشيد كه زمينه ى مناسب فراهم شده است.پس نفاق سر برآورد و گفت:

- آرى رسول خدا! در مدينه مى مانيم.

خشم، چهره ى جوانان را فراپوشاند. آنان آرزو داشتند كه در ميانه ى صحرا بجنگند. جنگ در تنگاتنگ كوچه هاى مدينه، روح دلاورىِ آن ها را سيراب نمى كرد. آنان چه بهره اى مى بردند از جنگى كه زنان و كودكان در آن سهيم باشند؟ جوانى كه در بدر حضور نيافته و چندى در انتظار چنين روزى به سر برده بود، بانگ برآورد:

- آنگاه، عرب درباره ى ما چه خواهد گفت: از رويارويى با قريش ترسيديم و در انتظار مانديم تا قريش بر ما هجوم آورند؟ ديگرى فرياد برآورد:

- اى رسول خدا! ما را به سوى دشمنانمان گسيل دار تا آنان به گستاخى خود نيفزايند.

دليرى و حماسه فضا را آكند و به اوج رسيد و در اين ميان، صداى عقل گم شد. هرگاه احساس مهار بگسلد، به اسبى سركش تبديل مى گردد كه به هيچ بانگى گوش فرانمى دهد و هيچ چيز در برابرش تابِ ايستادن ندارد.

طوفانى وزيدن گرفت كه هيچ كس توان تحمّلش را نداشت. اكنون حكمت حكم مى كرد كه با مُدارا و حوصله با اين طوفان برخورد شود تا از شدّت آن كاسته گردد.

برخى از آن ميان، با نگريستن به چهره ى پيامبر كه در حال مرتّب ساختن زرهش بود، به خود آمدند و به پيامبر اطمينان دادند كه رأيش را مى پذيرند و در مدينه مى مانند. امّا پيامبر با احتياط و بردبارى گفت:

- سزاوار نيست كه پيامبرى با فرونهادنِ رأى امّت خود، آن ها را ناديده بگيرد، تا آن كه خداوند بين او و دشمنانش حكم كند.

آنگاه براى آن كه طوفان را فروبنشانَد، سخنش را چنين پى گرفت:

- وظيفه ى شما، رعايت تقواى الهى و صبر و پايدارى در هنگامه هاى سخت است. بنگريد كه به شما چه فرمان مى دهم تا همان را انجام دهيد.

فاطمه ايستاده بود تا پدرش را وداع بگويد، در حالى كه كودكى يك ماهه در آغوشش بود. پيامبر، كودك را بوسيد و سينه اش را از رايحه ى عطرى بهشتى سرشار ساخت. آنگاه، عاشقانه نجوا كرد:

- او گل خوشبوى من است در اين دنيا... و مادرش بسى راست گفتار و درست كردار است. [انه ريحانتى من الدنيا و امه صديقه.] پيامبر با يثرب وداع گفت. او در اين حركت، هزار رزمنده را به همراه داشت. در كوهراهه ى «وداع» كه سرآغاز جاده ى منتهى به مكّه بود و در آستانه ى دو كوه «شيخان» كه پيرامون مدينه قامت افراشته بودند، پيامبر از لشكر خويش سان ديد و نوجوانان زير پانزده سال را به مدينه بازگردانْد.

سپيده بردميد و پيامبر به «شوط»، باغى ميان مدينه و كوه «اُحُد»، رسيد.

در اين هنگام، پيشواى نفاق سربرآورد و سرپيچى خود از فرمان رسول خدا را آشكار كرد. به اين ترتيب، «ابن اُبىّ» بازگشت و دنباله روان او كه سيصد تن بودند، نيز بازگشتند. اين رويداد سبب پيدايش شكافى در لشكر پيامبر گشت و آن را در آستانه ى گسيختگى قرار داد.

قريش در وادى «قنات» لشكر آراست و در زمينى شوره زار پخش گشت تا راه را بر لشكر مسلمانان ببندد.

پيامبر در جستجوى راهنمايى بود تا سپاه اسلام را بى آن كه با لشكر قريش برخورد كند، به اُحُد رهنمون گردد. «ابوخيثمه» بانگ برآورد:

- من براى راهنمايى آماده ام.

- با خير و رحمت پروردگار، حركت را آغاز كن. را هنما، سرزمينِ بدون ريگ «بنى حارثه» را براى عبور برگزيد؛ سرزمينى با سنگهاى سياه ريز كه گويى در آتش بريان شده بودند. به اين ترتيب، كشتزارها سوى راست لشكر پيشرو قرار داشتند و نيروهاى مشركان سوى چپ آنان. راهنما به سمت شمال پيش مى رفت تا پس از طىّ وادى «قنات»، به كوه اُحُد برسد.

سپاه به كوهراهه ى مشرف بر درّه داخل شد و بلندى ها و دامنه ها را پشت سر نهاد.

پيامبر سپاهش را در سه بخش سازمان داد. آنگاه به پنجاه تيرانداز ورزيده فرمان داد كه برفراز كوه «عينين» به پاسدارى بپردازند. «عينين» كوهى بود كوچك در جنوب غربى لشكرگاه پيامبر كه تا مقرّ فرماندهى، صد و پنجاه متر فاصله داشت. اجراى اين طرح نظامى، تدبيرى بود تا سپاه اسلام به محاصره ى قريشيان درنيايد. پيامبر به خوبى مى دانست كه قريش داراى سواره نظامى نيرومند به فرماندهى «خالد بن وليد» است و از اين نيرو انديشناك بود.

آنگاه، پيامبر به «ابن جبير»، فرمانده تيراندازان، فرمان داد:

- بر اسب سواران آن قدر تير بباريد كه نتوانند از پشت به ما نزديك شوند.

سپس به تيراندازان ديگر دستور داد:

- شما نيز از پشت، نگاهبان ما باشيد تا به ما هجوم نياورند. با تيرهاى خود، آن ها را نشانه رويد و بدانيد كه اسبان هيچگاه به سوى تير پيشروى نمى كنند. اگر شما در جايگاه خويش ثابت بمانيد، ما پيروز خواهيم بود. خداوندا! من تو را بر ايشان گواه مى گيرم.

آنگاه، ديگربار پيامبر به آن ها سفارش كرد:

- حتّى اگر ديديد كه پرنده اى ما را به چنگال گرفت و در ربود، شما جايگاه خويش را ترك نكنيد، مگر آن كه خود، شما را فراخوانم. نيز اگر ديديد كه ما بر قريش پيروز شديم و آنان را لگدكوب كرديم، شما جايگاه خويش را ترك نكنيد، مگر آن كه خود، شما را فراخوانم. باز اگر ديديد به غنيمت دست يافته ايم، براى سهم بردن به ما نپيونديد. و اگر ديديد ما كشته مى شويم، به يارى مان نياييد و از ما حمايت نكنيد.

از آن پس، پيامبر نيروهايش را صف آرايى كرد. پيشاپيش، مردانى بسيار نيرومند نهاد كه در ميانشان «على» بود و «حمزه» و «ابودجانه» و «سعد بن ربيع» و مردانى ديگر كه جان هاشان را ايثارگرانه بر كف گرفته بودند. نيز دسته اى را به فرماندهى «مقداد» مأمور ساخت تا براى رويارويى با هجوم احتمالى سواره نظام قريش، تيراندازان را پشتيبانى كند.

در اين حال، پيامبر ديگر بار خوابى را كه ديده بود، به خاطر آورد. گويى آن رؤيا پيش چشمانش جان گرفت: گاوهايى را ديد كه بينندگان را شادى مى بخشند... آنگاه ديد كه گاوها سربريده شدند و مظلومانه در خون خود دست وپا زدند. سپس ديد كه بر لبه ى شمشيرش شكافى پديدار گشته است.

نشانه هاى اِنذار، آسمان را فراپوشاند. شمشيرها در ميان غبار، همچون آذرخش هايى كه به سوى زمين فرومى آيند، مى درخشيدند. «ابودجانه» دستار مرگ را پيرامون سر خويش محكم پيچيد، گويى كه زخمى فَوَران كننده را مى بندد. آنان كه او را مى نگريستند، دريافتند كه اين مرد، مرگ را راهى به سوى زندگى برگزيده است.

مردى كه آسمان او را رسول زمين برگزيده است، رسالت خويش را ابلاغ مى كند:

- هيچ كردارى را سراغ ندارم كه شما را به خدا نزديك سازد، مگر آن كه شما را به آن فرمان دادم. و نيز هيچ كارى را نمى شناسم كه شما را به آتش نزديك كند، جز اين كه از آن بازتان داشتم. همانا «روحِ اَمين» به من الهام داده است كه هيچ جانى نمى ميرد، مگر آن كه روزىِ خويش را بى هيچ كاستى دريافت مى كند... پيوند يك مؤمن با مؤمن ديگر همانند پيوند سراست با پيكر: آنگاه كه به درد آيد، همه ى اندام ها با او همدردى مى كنند.

از آن سو، در اردوگاهى ديگر و در زمينى شوره زار، بانگ دايره ها و دُهُل ها، آرام بخش جان هاى نامباركى بود كه شيفته ى ديدار خون بودند و از صداى طبل جنگ كه دُرُشتناك نواخته مى شد، سرمست مى شدند؛ صدايى كه شيطان را بيدار مى كرد تا عربده كشان همه چيز را نابود سازد.

پانزده زن به حركت درآمدند تا سرود خونخواهى را سردهند. در اين ميان، آواى «هند» طنينى سخت وحشيانه داشت:

- ما دختران «طارق»ايم كه بر نازبالش ها گام مى نهيم. بر گردن بندهامان مرواريد نشانده ايم و در شكاف موى سر، مُشك نهاده ايم. اگر پيش آييد، هماغوش مى شويم و زير پاتان نازبالش مى گستريم؛ و اگر پس رويد، جدايى مى گزينيم، بى آن كه دل ببنديم.

بدينسان، مردان، اميد شب هاى سرخ فام را در سر مى پروراندند؛ شب هايى سرشار از لذت. و نيز به دل هاى خود وعده مى دادند كه از زنان يثرب كام برگيرند، زنانى كه زيبارويان «اوس» و «خزرج» در ميانشان خواهند بود.

چشم ها فراخ شدند و مردان به اوج خشم رسيدند. قريش هجوم را آغاز كرد. پيشاپيش سپاه، پياده نظام بود كه طلايه داران سواره با فرماندهى «عكرمة» فرزند ابوجهل، پشتيبانى شان مى كردند. آنان به جناح چپ لشكر اسلام يورش آوردند تا آن را درهم ريزند و از آن طريق، به عمق درّه نفوذ يابند و مسلمانان را از فَراپُشت، غافلگير كنند.

اين هجوم سرسختانه با رگبار انبوه تيرها برابر گشت. مقداد با نيروهاى خود، راه را بر سيل مهاجمان بست و آن ها را واداشت كه باز پس نشينند. نيز از فراز كوهپايه هاى «اُحُد»، صخره ها و سنگ ها در غلطيدند و مهاجمان گريختند و پراكنده گشتند.

نيروى سواره، پياپى يورش مى برد، امّا هيچ سودى نداشت. در آن لحظه هاى پرشور، ناگاه پيامبر فرمان حمله ى متقابل را صادر كرد. او در اين انديشه بود كه قلب نيروهاى بازپس نشسته را نشانه رود. محور نبرد بر گِرد پرچم قريش مى چرخيد و پيامبر بر آن بود كه اين پرچم را به زير آورَد و روح جاهليّت را در هم بشكند. نُخست، اين پرچم با ضربه اى كه على فرود آورد، بر زمين افتاد. ديگر بار برافراشته شد و باز فرود آمد. آنگاه فرازى ديگر... تا آن كه پاره پاره شده و بر خاك افتاد.

بدين گونه، توان روحى مشركان در هم شكست و هراس شكست بر جانشان چيره شد. «هند» عزم خويش را به دست باد سپرد و دايره ها را فرو انداخت. اكنون، آرزوهاى همسر ابوسفيان بر باد رفته بود.

در گرماگرم پيروزى، «حمزه» بر زمين افتاد و نيزه ى «وحشى» قلبش را دريد... و بدينسان شكاف شمشير محمّد تعبير شد.

امّا بر فراز كوه «عينين»، نبردى از گونه اى ديگر جريان داشت؛ نبردى سخت و آتش افروز در عمق دل ها كه برافروزنده اش، غنميت هاى پراكنده در درّه بود. سرانجام، پس از نبردى سخت، جناحى از نَفْس كه اميرِ زشتى هاست پيروز شد و بيشتر تيراندازان، جايگاه خويش را ترك گفتند، بى آن كه به چيزى توجّه كنند. «ابن جبير» آن ها را فرامى خواند و سفارش هاى پيامبر را به يادشان مى آورد. امّا نَفْس هايى كه به آواز افعى گونه ى شياطين گوش سپارده بودند، زمزمه هاى آسمانى را سراسر به فراموشى سپردند.

«خالد بن وليد» كه در انتظار فرصت بود، ديد كه چگونه تيراندازان از كوه سرازير مى شوند. در چشمانش برق جنگ درخشيد و آنگاه اسبان را همچون طوفانى به پيش راند. بدينسان، بلوا و آشوب در صفوف سپاهيان اسلام گسترش يافت.

مسلمانان بى آن كه بينديشند، پاى به گريز نهادند. پيامبر ندا داد:

- من رسول خدا هستم. به سوى من بشتابيد!

پس از لحظه هايى سخت، پيامبر توانست بيشتر نيروهاى خويش را ديگر بار گردآورد و آنان را به سوى كوهپايه بازگرداند.

صداى ابوسفيان در دل درّه پيچيد:

- بزرگ است «هُبَل». و پيامبر آواز در داد:

- اللّه بزرگ تر و برتر است.

- «عُزّا» از آن ماست و شما از او بهره اى نداريد.

- اللّه مولاى ماست و شما مولايى نداريد.

- اى محمّد! اين تلخكامى به ازاى آن تلخكامى است: اُحُد در برابر بَدْر. پيروزى در جنگ دست به دست مى چرخد.

پيامبر به على فرمان داد تا آگاهى يابد كه آيا نيروهاى قريش در پى ويران ساختن مدينه اند:

- بنگر كه چه مى كنند. اگر از اسبان خود كناره جويند و بر شترها سوار شوند، بدان كه خواهان بازگشت به مكّه اند. امّا اگر بر اسبان خود سوار شوند، نشانه ى آن است كه عزم حركت به سوى مدينه را دارند.

آنگاه، پيامبر كه برق اراده در چشمش مى درخشيد، ادامه داد:

- سوگند به آن كه جانم در دست اوست! اگر قصد مدينه را داشته باشند، با آنان سخت خواهم جنگيد.

زخم هاى پيامبر فوران مى كنند و پياپى خون مى فشانند، بى آن كه توقّف را بشناسند. آه، اى زخم هاى پيامبران، اى زخم هاى سرخِ سرخ، اى زخم هاى شفق فام كه روز رامژده مى دهيد؛ روزى با آفتاب تابان و شور بهاران!

فصل 18

مشركان همانند گرگ هاى گرسنه در ميان پيكرهاى بى جان مى گشتند و جگرها و قلب هايى را كه روزى با اميد به زندگى و داشتن جهانى زيبا و سرشار از آرامش مى تپيدند، از هم مى دريدند.

«هند» همچون كركسى درنده بر پيكر «حمزه» فرود آمد. چهره ى خشمگينش، او را به كلاغى آزمند شبيه ساخته بود؛ و صدايش به آواى افعى شباهت داشت:

- حمزه... شكارگر شيران... پيكرى بى جان. برخيز اى كُشنده ى پدر و برادرم!

هند دشنه اى بركشيد و اندرون شير خدا و شير رسول خدا را از هم دريد. آنگاه دست خويش را در اندرون او فرو برد. چنگال هايش در جستجوى جگرى گرم بود و لحظه اى كه به جگر دست يافت، آن را بيرون كشيد.

حمزه همچنان آرام خفته بود، در حالى كه لايه اى از غبار بر چهره اش نشسته بود.

ماده گرگ، جگر انسان را دريد تا آن را در دهان بگردانَد و ببلعد.

بر تپّه هاى مجاور، زنان مدينه اخبار نبرد را پى مى گرفتند. گريز مسلمانان، آن ها را به خشم آورده بود. «امّ ايمن» مشتى خاك بر چهره ى «عثمان» پاشيد و فرياد زد:

- اين دوك پشم ريسى را بستان و با آن پشم بريس و شمشيرت را به من بده!

عثمان خواست به او خبر دهد كه پيامبر كشته شده است. خواست بگويد كه در ميانه ى ميدان، فريادى شنيده است كه: «محمّد را كشتم.» امّا ترجيح داد كه سكوت پيشه كند، زيرا امّ ايمن زنى بود به دليرى مردان و اين بار نيز مشتى خاك بر چهره اش مى افكند.

عثمان زمام اسبش را كشيد و به سوى كوه «جلعب» در حوالى يثرب روانه گشت. گريختگان نيز به دنبال او در راه شدند. او در پيدا كردن نهانگاه ها كارآزموده بود: هر لحظه احتمال مى رفت كه ابوسفيان به مدينه دست يابد.

پيامبر با كوله بارى از زخم هاى سخت به مدينه بازگشت. على در حالى كه سرخم كرده بود، زخم هاى او را شستشو مى داد تا خونريزى اش پايان يابد. فاطمه آنگاه كه سيماى پدر را آغشته به سيل خون ديد، در آستانه ى مرگ قرار گرفت. سيل اشك، چون آسمانى كه هواى باريدن دارد ، از ديدگانش سرازير شد. در ژرفاى جانش، مِهر پنهان مادرى بيدار شد كه مى كوشد فرزندش را به هرگونه كه مى تواند نجات دهد. به سوى حصيرى شتافت و آن را آتش زد. آنگاه، خاكسترش را گردآورد و بر جراحت هاى پيامبر پاشيد.

اين خاكستر توانست سوزش آن شعله ها را فروبنشاند؛ شعله هايى كه آب در فرونشاندنشان ناكام گشته بود، امّا خاكستر آن ها را رام كرد.

على به همسرش مى نگريست كه چگونه بر زخم ها مرهم مى نهد و بر آن ها روغن مى مالد تا دردشان فروبنشيند.

فاطمه به شمشير پدرش و همسرش كه خون آن ها را فراگرفته بود، خيره شد و دريافت كه در كوه اُحُد چه نبرد سختى جارى بوده است.

على شمشيرش را به سوى فاطمه دراز كرد و گفت :

- اين شمشير را بگير كه امروز به راستى با من بر سرِ صدق بود.

پيامبر نجوا كرد:

- امروز همسر تو رسالت خويش را به انجام رساند. خداوند با شمشير او، دليران قريش را هلاك ساخت، تا آن كه جبرئيل در ميانه ى آسمان و زمين ندا برآورد:

- شمشيرى جز «ذوالفقار» نيست و جوانمردى جز «على» نمى توان يافت. [لاسيف الا ذوالفقار و لافتى الاعلى.] فاطمه به همسر خود نگريست و با چشمانى كه مِهر از آن مى تراويد، او را سپاس گفت: تنها خداست كه به ژرفناى جان ها آگاه است. تنها اوست كه روح اين جوانمرد دلير را مى شناسد؛ اين جوانمرد كه جانش را بر كف گرفته تا به رسول خدا پيشكش كند. محمّد همه چيز اوست و او براى هستى معنايى جز محمّد نمى يابد. محمّد بود كه در هنگامه ى بيم، به او آرامش و آسودگى بخشيد...

عثمان و همراهانش پس از سه روز درنگ در كوه، به مدينه بازگشتند. هنگامى كه چشم پيامبر به آنان افتاد، گفت:

- به مسافت دورى رفتيد!

روزها از پى هم گذشتند و جراحت هاى انبوه، رفته رفته التيام يافتند. روح اميد به مدينه بازگشت. ديگر بار، مردم به كشت و ساخت و كار و صيقل دادن شمشيرهاشان پرداختند. مؤمنان دريافتند كه فرمان بردن از خدا و رسول، راه پيروزى و سرافرازى است و به بهشتى مى انجامد كه پهناى آن، آسمان ها و زمين است.

فاطمه نيز در خانه به كار خود مشغول شد: آسياب مى چرخاند، گهواره تكان مى داد، خانه ى كوچكش را اداره مى كرد، و زخم هاى پيامبر را مرهم مى نهاد؛ زخم هايى كه مى دانست در كجاى آن روح ژرف سربرزده اند. بسا كه به «اُحُد» مى رفت تا بر حمزه، سيد شهيدان، بگريد. او خوب مى دانست كه رفتن حمزه چه جراحت عميقى بر قلب پدرش نهاده است. و سالى ديگر فرا رسيد؛ سالى كه با خود شادىِ پيروزى را نويد آورد و گل خوشبوى ديگرى از گلستان وجود فاطمه به پيامبر پيشكش كرد: حسين، زاده شد كه آبروى دنيا و آخرت، و از نزديك شدگان درگاه خداست.

پيامبر واژه هايى آسمانى را در گوش او زمزمه كرد. بسيارى شنيدند كه او را بوسيد و گفت:

- حسين از من است و من از حسين ام. [حسين منى و انا من حسين.] حسن كه نزديك بود، سينه كشان پيش آمد تا با موهاى برادرش بازى كند. شادمانى كودكانه اى وجودش را فراگرفته بود. اينك، چشمه سارى تازه در اين خانواده ى كوچك مى جوشيد؛ خانواده اى كه پيامبر آن را بنيان نهاد و آسمان، بركت خويش را بر آن باريد.

روزها سپرى شدند. پيامبر دامن همّت به كمر زده بود تا انسان بسازد؛ انسانِ صحرا. او مى خواست خوى وحشى گرى ضمير انسان را اصلاح كند و در تاريكى هاى درونش شعله برافروزد.

بر زمين پهناور خدا، يثرب به فانوسى شبيه بود كه در گردبادِ آتش، شعله مى گسترانَد، يا زورقى كوچك كه در ميانه ى موج هاى سركش مقاومت مى كند. پيامبر و يارانش با طغيان هاى جاهلى مى ستيزيدند و توطئه هاى يهود را در هم مى كوبيدند. در اين ميان، يهود با دستمايه ى نيرنگ و خيانت از تعاليم «تلمود» سيراب مى شدند و با دست افكندن به تورات تحريف شده، در قلعه ها و حصارهاى خود موضع گرفته بودند، با اين گمان كه در اين حصارها ايمن خواهند بود. پشت اين قلعه ها، كينه اى انباشته شده بود كه از نسل هاى پيشين، از دوران اسارت بابلى تا بازپسين روز هستى، سينه به سينه منتقل مى گردد. اينان به «موسى بن عمران» مباهات مى كنند، در حالى كه «قارون» در عمق جانشان خانه گزيده است. در ژرفناى وجود اينان، صداى به هم خوردن طلا و نقره برپاست. از آن هنگام كه «سامرى» آنان را فريفت، همواره گوساله اى خودساخته را دست به دست مى گردانند و بر درگاه او عبادت مى كنند. آن روز هم كه «هارون» ايشان را اندرز داد، مى خواستند جانش را بستانند. اينان همانان اند كه به آن كه از دريا رهانيدشان پشت كردند و به گوساله اى بانگ زنان روى آوردند.

آن روز، موسى، خشمگينانه الواح را بر زمين افكند و گريبان برادرش را در چنگ فشرد. هارون ندا داد:

- آن ها مرا به ناتوانى درافكندند و مى خواستند هلاكم كنند.

چشم ها به سوى «سامرى» چرخيد. موسى كه در آستانه ى حمله به او بود، فرياد برآورد:

- اى سامرى! تو چه كرده اى؟ - هيچ! دست ساخته اى از طلا را ديدم و نَفْسم مرا فريفت.

آن گاه، سامرى در بيابان سرگردان شد. رداى خويش را بر دوش افكند و چهره ى فريبگرش را با دست پوشاند. درون سينه ى عطشناكش، زوزه ى گرگى گرسنه شنيده مى شد. بدينسان، سامرى در ميان دست ساخته هايى از شتران و خران گم شد و وطنش همان خاكى گشت كه بر سر «قارون» و گنجينه هاى سرشار از طلاى زردش فرود آمده بود. در ژرفناى جان سامرى، هنوز اين انديشه بود كه گوساله اى تازه بسازد و آن را معبود گيرد. يك وطن براى او كافى نبود: او مى خواست «سينا»، سرزمين «كنعان»، «بابِل»، و همه ى ريگزارانِ «جزيرةالعرب» را ببلعد.

چنين شد كه سامرى، رحل خويش را در اين سو و آن سوى جزيره افكند و حصارها و قلعه هايى ساخت و به تاراج طلا پرداخت. قبيله هاى عرب بت هاى سنگىِ خود تراشيده يا درختان كاغذ آويخته را مى پرستيدند و فرزندانِ سامرى، گوساله اى طلايى را كه چشم رُبا بود. آنان گرد چنين معبودى حلقه مى زدند تا آن كه محمّد مبعوث شد. تا ريخ بر كناره ى قلعه هاى «بنى نضير» ايستاد و نفس در سينه حبس كرد. پيامبر همراه با گروهى از يارانش آمد و آنان را به وفادارى فراخواند. امّا آن ها سرشتى خيانت پيشه داشتند: به هركس كه فراشان مى خواند، لبخند مى زدند و دندان هاشان را كه خونابه از آن مى تراويد نشان مى دادند.

آنان ديدند كه پيامبر با يارانى اندك و بى هيچ جنگ افزارى بر كناره ى قلعه ايستاده است. گفتند:

- آرى اى «ابوالقاسم»! در راهى كه دوست مى دارى، ياور توايم. و پيامبر ماند و انتظار وفادارى! امّا در وراى ديوارهاى قلعه ها و حصارها، توطئه اى ميلاد يافت. فرزندان سامرى گرد آمدند، در حالى كه برق خيانت در چشم هاشان پيدا بود:

- اين، فرصتى است براى ما تا محمّد را سركوب كنيم.

- آرى؛ پيش از آن كه او به ما شبيخون زند، ما وى را غافلگير مى كنيم.

- «عزوك»! نزد او برو و با وى سخن بگو. بكوش تا گفتار را به درازا كشى.

- و تو اى «جحاش»! بر فراز ديوار قلعه رو و سنگ بزرگ آسياب را بر سر او افكن.

عنكبوت ها در ضمير گوساله اى تار تنيدند. امّا پيامبر امّى، آن كه نامش را در «تورات» يافته بودند، مى دانست كه در انديشه ى ايشان چه مى گذرد. از اين رو قلعه را ترك گفت و شتابان به سوى مدينه بازآمد.

بيست روز قلعه ى سامريان در محاصره افتاد تا سرانجام سرنگون شد.

على، «عزوك» را هلاك ساخت و «بنى نضير» تارهاى عنكبوتى را برچيدند و كوچ كردند. آنان به دور دست كوچيدند و پيامبر و يارانش نفسى به آسودگى برآوردند. بدينسان، كلمه ى پروردگارت به حق پايان يافت و گفته شد: «مرگ بر ستمگران!» و يثرب، شهرى شد نورانى كه پرتو نورش همه ى تاريخ را روشن ساخت.

فصل 19

زندگى همچون چشمه اى جوشنده در يثرب جارى بود. اميد هر لحظه بالنده تر مى شد و به درختى سبز مى گراييد كه ريشه ى آن پابرجاست و شاخ و برگش در آسمان است. آنان كه انصار پيامبر بودند، سختكوشانه به كار كشاورزى و چوپانى سرگرم گشته؛ و آن ها كه همراه با وى هجرت گزيده بودند، در آن سرزمين و نيز در قلوب مردم جايگاهى بلند يافته بودند. و بدنسان، همه، برادرانى دينى به شمار مى رفتند: همه از «آدم» بودند و آدم از خاك، و پيامبر همواره مى كوشيد تا قلب ها را به هم نزديك سازد و زنگارهاى جاهلى را از آن ها بشويد.

على به كار و كوشش مشغول بود: كشتزارها را سيراب مى ساخت و از زمين چشمه ها برمى آورد و در برابر، پيمانه اى جو يا دانه هايى از خرماى يثرب نصيب او مى شد.

آفتاب عصرگاهى با پرتوهاى طلايى فام خويش، مسجد پيامبر را پوشانده بود. بازمانده هاى نور كه از پسِ شاخه هاى خرما بر زمين مسجد پهن مى شدند، به دينارهاى طلا شبيه بودند كه بر سر عروس فرومى ريزند.

پيامبر از سفر نماز بازگشته و اينك در قبله گاه خويش نشسته بود. اصحاب پيرامون او حلقه زده بودند، گويى ماهى ميان ستارگان نشسته باشد: زمان همچون جويبارى روان، قطره هاى خود را با هماهنگى و نظم جارى مى سازد؛ يا همانند آسيابى بزرگ كه مى چرخد و مى چرخد و ساليان را براى هر كس- بخواهد يا نخواهد- به گردش در مى آورد. چشم كودكان به دنيا گشوده مى شود و نيز چشمانى با پلك هاى چروكيده، بسته مى شوند. نهال قامت جوانان استوار مى گردد و بلنداى قامت سالخوردگان كمانى مى شود. همه رو به سوى مرگ دارند، جز چهره ى خداوند كه تنها او مى ماند.

پيرمردى كه طوفان روزگار او را در هم شكسته بود، پاى به مسجد نهاد. چهره خراشيده و لباس دريده، به سان مورچه اى كه در روزى سرد از پى غذا بيرون آمده باشد، خود را بر زمين مى كشيد.

پيرمرد، گويى به خورشيد روشنى بخش گرمازا چشم دوخته باشد، رو به پيامبر كرد و ندا داد:

- اى پيامبر خدا! من گرسنه ام، من برهنه ام. مرا سير كن، مرا بپوشان! پيامبر كه قلبش از اندوه مى سوخت، پاسخ داد:

- براى تو چيزى در كف ندارم. امّا آن كه كسى را به سوى خير رهنمون گردد، گويى آن خير را به انجام رسانده است: نزد كسى برو كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، همان سان كه خدا و رسولش او را دوست مى دارند؛ كسى كه خداوند را بر نفسِ خويش برگزيده است؛ نزد فاطمه برو! [انطلق الى من يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله، يوثر الله على نفسه. انطلق الى فاطمه.] آن گاه، پيامبر رو به «بلال» كرد:

- برخيز بلال! او را به خانه ى فاطمه ببر.

پيرمرد، بر آستان درى ايستاد كه رو به جهانى از اميد باز مى شود؛ جهانى كه گرسنگان را خير مى رساند. با صدايى لرزان كه از سنگينى روزگار خميده بود، بانگ برآورد:

- پيرمردى است كه طوفان روزگار او را درهم شكسته و فقر و ندارى جانش را خسته است... مرا يارى كن، دختر محمّد!

فاطمه به پيرامون خويش نگريست. هيچ چيز نيافت كه با آن، به يارى انسانى برخيزد كه اميدوارانه چشم به راه است.

آن سو، در گوشه ى اتاق، پوست دبّاغى شده ى قوچى بود. آن را برچيد و به دست پيرمرد داد:

- اين را بِستان، به آن اميد كه خداوند بهتر از آن را برايت برگزيند. پيرمرد در آن خوب نگريست و زمزمه كرد:

- با اين پوست قوچ چه كنم اى دختر محمّد؟! و راستى كه چه سخت است زنى زينت خود را ببخشد؛ دستبندهايى از طلا يا نقره، يا گردن آويزى از مرواريدهاى دريايى. امّا در آن جا، درون يك زن، در ژرفناى جانش، مرواريدى است كه در صدف دل مى درخشد. فاطمه گردن آويز خويش را گشود و به پيرمرد نزار داد:

- اين را بِستان، اى پيرمرد! اميد است كه خداوند بهتر از آن را به تو ارزانى دارد.

پيرمرد، آرام به سوى مسجد باز آمد. پيامبر هنوز ميان يارانش نشسته بود.

پيرمرد گفت:

- اى رسول خدا! فاطمه اين گردن آويز را به من بخشيد و گفت: «آن را بفروش تا خداوند برايت خير مقرّر كند.» چشمان پيامبر به اشك نشست:

- چگونه مى شود كه خدا برايت خير مقرّر نكند؛ كه آن را بانوى دختران «آدم» به تو بخشيده است؟ «عمّار» كه در آن محفل حضور داشت ، پرسيد:

- پيرمرد! اين گردن آويز را به چه بهايى مى فروشى؟ - به وعده اى نان و گوشت؛ و به ردايى يمنى كه خود را با آن بپوشانم و براى پروردگارم نماز بگزارم.

پيرمرد، دينارهاى طلا و نقره را در دست فشرد و شادمان بانگ زد:

- چه بخشنده اى تو اى مرد!

پيرمرد براى چند لحظه ناپديد شد و آنگاه بازگشت. برق اميد از چشمانش مى درخشيد. واژه هاى دعا و سپاس از ميان لبانش جارى بود. خداوند او را پس از فقر، دارا ساخته؛ پس از گرسنگى سير كرده؛ و پس از برهنگى، پوشانده بود.

عمّار به سوى خانه اش روان گشت. عطرى بس خوشبو بر آن گردن آويز پاشيد و آن را در ميان پارچه اى يمنى پيچيد. آنگاه، به خدمتكار خويش، «سهم»، گفت:

- نزد فاطمه رو و اين گردن آويز را به او تقديم كن. تو، خود، نيز در خدمت او مى مانى.

«سهم» چون تيرى كه از كمان رها مى شود، به سوى خانه ى فاطمه روان گشت. بر آستانِ در ايستاد و ندا داد:

- درود بر تو اى دختر رسول خدا! من و اين گردن آويز، از آن شماييم.

- گردن آويز از آن من! امّا تو در راه خدا آزادى.

جوان خدمتكار، از شادى بال درآورد. پيشتر، بارها به آزادى انديشيده و رؤياى آن را در سر پرورانده بود. اينك آن لحظه كه ديگر داشت به فراموشى سپرده مى شد، فرارسيده بود؛ لحظه ى ورود به جهان آزادگى... او هرگز فاطمه را فراموش نخواهد كرد؛ بانويى كه گمشده اى بس گرانبها را از پسِ ساليانى به او بازگرداند.

با شتاب و سرمستى، بازگشت. شادمانى از چهره اش مى درخشيد. سيمايش آفتابى بود و دهانش همچون هلال عيد فطر. ناگاه، خود را نزد عمّار يافت. عمّار او را فراخواند:

- اى سهم! چرا چنين خندانى؟ - خندانم از بركتى كه در آن گردن آويز نهفته است. گرسنه اى را سير كرد، برهنه اى را پوشاند، فقيرى را دارا ساخت، خدمتكارى را آزادى بخشيد؛ و سرانجام نيز نزد صاحب خود بازگشت.

شب هنگام بود. پرندگان به آشيان هاى خود باز مى گشتند و كشاورزان به خانه هاى خويش. چوپانان، گله هاى خود را به آغل بازمى گرداندند. خورشيد بساط خود را برچيده بود تا ستارگان در پهنه ى آسمان بدرخشند و ماه طلوع كند. اينك، قصّه ى شب هاى مدينه، حكايت گردن آويز مباركى بود كه دختر محمّد آن را بخشيد؛ سپس به سويش بازآمد، پس از آن كه بركتش درمان گرسنگى و برهنگى و غلامى شد و ارمغانش، نان بود و لباس و آزادى.