جهان در پناه يازده اسم اعظم
(شرح كتاب الاسرى الى مقام الاسرى)

عارف شيخ اكبر محى الدين ابن عربى
شرح و توضيح : على باقرى (ح .ن )

- ۵ -


باب عقل و آمادگى براى سير
متن كتاب :
سالك گفت : آنگاه ذات او از من پوشيده شد و صفاتش با من باقى ماند. در اين ميان خوابم برد و راز وجود انسانى من بيدار و برپا بود؛ فرستاده توفيق پيش من آمد تا به راه راست هدايتم كند. براق اخلاص با او بود، يال رستگارى و لگام نجات داشت ؛ از آسمان محل من سر برآورد و به بستن و گشودن امر من پرداخت ، با حربه آرامش سينه مرا شكافت و به من گفته شد: براى رفتن به مرتبه بالا آماده باش ؛ قلب من در دستمالى بيرون آورده شد تا از دگرگونى در امان باشد، در تشت رضا به محل قضا افكنده شد و بهره شيطانى از آن دور گشت و به آب ((تو را بر بندگان من سلطه يى نيست )) (حجر / 42) شسته شد و به حكمت هاى توحيد و ايمان تفريد پيچيده گشت ، خادمان استوارى و ياران تاءييد به خدمتش در آمدند، به مهر وصل نشان خورد و به بهترين گروه پيوست ، شكاف قلبم به سوزن انس و رشته تقديس ، از شوخ نفس دوخته شد. آنگاه مرا به جامه محبت پيچيده و در قنداقه براق قربت نهاد و از حرم اكوان به قدس دل سير داد. از براق پياده شدم و آن را به در مسجدالاقصى بستم و در محراب آن به ركوع پرداختم . رسول توفيق ، از صخره صفا بانگى زد كه رداى هوس از دوش من درافتاد، برايم شير و شراب آوردند، ميراث نبى را نوشيدم و شراب را ترك كردم . ترسيدم مباد كه به مستى باده راز را كشف كنم و هركه از من پيروى كند كور و گمراه شود. اگر به جاى شير و شراب ، آب آورده مى شد، آن را مى نوشيدم چون گزيده ميراث تمكين در اين آيه است كه : ((اى محمد! ما تو را براى رحمت به جهانيان فرو فرستاديم )) (انبياء / 107 ) و اگر آشاميدن انگبين بود، كسى شريعت را از جانب او نمى گرفت ، چون رازى در زنبور عسل نهفته كه هلاك دل ها در آن است .
سالك گفت : از هوا در وادى مقدس برآمده و اشراف يافتم ، فرستاده مرا گفت : پاى موزه بركن و نااميد مباش . نعلين از پاى درآوردم و در آمدم و شنيدم :
توضيح باب عقل و آمادگى براى سير
سالك ، جوان روحانى را به عنوان استاد خود برمى گزيند، و آموزش لازم را براى تزكيه و تربيت نفس و روح فرا مى گيرد. تا جوان با نيروى خود، چشم لاهوتى سالك را باز مى كند، و او را به عالم معنا سير مى دهد. ظاهرا جوان در اين مرحله از او دور مى شود،(14) اما سالك با روح او ارتباط برقرار كرده و باز در هدايت خود از او يارى مى گيرد. پس از آن جوان فردى را براى راهنمايى سالك مى فرستد. آن فرد انسانى كامل بوده (براق اخلاص ) كه مى توانست او را به سوى رستگارى و نجات هدايت نمايد. او براى تربيت سالك كمر همت در ميان مى بندد. در اولين مرحله يادآورى مى كند كه براى انجام سير بايد آموخت كه آرامش روحى چگونه حاصل مى شود و تاكيد مى كند كه آن ، پايه لازم و بسيار ضرورى براى سلوك است . زيرا بدون آرامش امكان تمركز قواى مختلف نبوده و چشم لاهوتى باز نمى شود. سپس به طور مستقل ، روح ايشان تحت آموزش قرار گرفت ، تا بتواند مرحله ايجاد تفكيك ميان جسم و روح را هم به درستى طى كند. زيرا لازم بود، روح ، در مواقع خاص تحت تاثير شرايط و نيازهاى جسمى نباشد. در آموزش بعدى بايد جسم و روح هر دو با هم به وضعيت خاص مى رسيدند. پس از آن دستوراتى داده شد، تا تغذيه به شكل صحيح انجام گيرد، شايان ذكر است ، در سير و سلوك نوع غذا نقش مهمى در حركت دارد، زيرا برخى غذاها توليد سم در بدن كرده و موجب كدورت روح و جسم مى شوند برخى مانع تمركزند، برخى دفع سموم مى كنند بعضى سبب تمركز و بعضى غذاها انرژى معنوى لازم را به بدن مى رسانند. به اين ترتيب همراه با تغذيه و ذكر و قرائت برخى سوره ها، جسم و روح ، پاك و تطهير و آماده مى شوند، تا زمينه براى فعاليت آب حيات فراهم شود. آب حيات در واقع حالتى معنوى است كه در بدن برخى اولياء و بزرگان دينى است ، كه در افراد مزبور به اشكال گوناگون وارد مى شود. يكى از ويژگى هاى آن اين است كه پس از خودسازى ، ديگر شيطان نمى تواند به اين افراد مسلط شود و از سوى ديگر سبب قدرت و امكان انبساط و توسعه روح و انجام امور خارق العاده است .
پس از آن سالك به مرحله بعدى راه مى يابد و مى تواند تفسير واقعى و درستى از مفهوم توحيد و ايمان و معاد را درك كند. آنگاه در مقام انسان خاص وارد شده ، و به تدريج اجازه مى يابد هر از گاهى در حلقه بزرگان دين و پيامبران در آيد. كه معمولا در مراسم گوناگون ، از جمله اعياد، تولد معصومين (عليهماالسلام ) شهادت يا وفات يكى از آنان ، در روى زمين و در يكى از مراكز مذهبى مهم صورت مى گيرد. بعد از مدتى آن فرد مهر تاييد خورده و به جمع عباد صالح وارد مى شود. از اين مرحله به بعد قلب سالك تطهير شده و تمام آلودگى ها و كدورت ها از آن زدوده شده و نفس او كاملا پاك مى شود. سپس برخى از اوصاف چون رحمت ، راءفت ، مهربانى ، بخشندگى در او ملكه شده و فرد مى تواند در صورت ضرورت به سادگى از زمين كنده شده و در همه جا به سير و مكاشفه بپردازد.
رسيدن به اين مرحله ، هنگامى است كه سالك ديگر قادر است در مواقع لزوم كاملا از دنيا كنده شده و مى تواند براق را كه حالتى چون تخت دارد و هنوز نشانه دلبستگى به دنياست را رها كرده در مسجدالاقصى فرود آيد، مسجدالاقصى اولين قبله مسلمانان بوده و مقامش از كعبه پايين تر است . در اينجا اشاره ظريف و لطيفى به اين نكته است كه سالك هنوز كاملا از دنيا كنده نشده و علائقى به دنيا دارد، اما در عين حال نشان از آغاز سير عميق وى هم دارد، شروع كار در طى طريق بزرگان ، معمولا از مسجدالاقصى است ، كه ممكن است به تدريج به سمت مراحل بالاتر برود. زيرا نردبان عروج پله پله است و هيچ كس نمى تواند، يك شبه و يا يك باره طى طريق كرده و به مقصد نهايى برسد، زيرا كه انسان سالك بايد ضمن انجام اقدامات و فعاليت هايى ، ظرفيت و امكان حركت به بالا را در خويش فراهم نمايد. قواى معنوى خود را ذخيره كند و پله پله از تبتل تا مقام فنا پيشرفت نمايد.
به هر حال سالك پس از انجام رازونياز و عبادت ويژه اى در مسجدالاقصى به تدريج موفق مى شود، كه جسم و روح خود را به طور كامل از امور دنيوى پاك كند. تا آن كه از جهان باقى در جهت پذيرايى او شير و شراب و آب آوردند، شير نشانه اى از فضيلت و علم است و شراب نشانه جهش و حركت و عشق مى باشد. سالك شير را مى پذيرد، زيرا علم و فضيلت را موافق ذوق خويش مى يابد. او مى داند كه آماده عشق و جهش نيست ، پس ‍ شراب را رد مى كند.
شايد ايشان در انتخاب شير و عدم پذيرش شراب احساس ترس و دلهره داشته و تصور مى كرده كه اگر قدم در اين راه بگذارد، ديگر امكان بازگشت ندارد. در واقع نشان مى دهد كه سالك هنوز متمايل و متوجه دنيا است و آن را دوست دارد. پس بيم آن داشته كه به دليل اين وابستگى نتواند راه را به طور كامل ادامه دهد، در خوردن شراب ضرورى بود سالك عقل را كنار نهاده و ديوانه وار دل به دريا زند. او فهميده است اگر شراب را برگزيند، بايد پا در پلكان عشق نهد، و بدون تامل و تفكر به سرعت از پله ها بالا رود و اينجاست كه مفهوم شعر حافظ آسمان بار امانت نتوانست كشيد، روشن مى شود. وقتى خداوند موجودات را اعم از ملائك و جن و انس آفريد، امانت خود را عرضه كرد، فرشته ها نتوانستند بپذيرند، موجودات ديگر هم نتوانستند، زيرا عشق و فنا امرى سخت و دشوار است .
تنها انسان كامل بود كه پذيرفت ، در اين راه وارد شود، ورود به مرحله عشق و پانهادن در مسير آن ، مقدمه و مرحله ابتدايى فناست ، زيرا راه عشق به مثابه مجموعه اى است كه انسان را به فنا مى رساند. در مرحله فناى كامل حتى عشق هم با قى نمى ماند، همه چيز از بين مى رود، عشق هم ناپديد مى شود، و وضعى به وجود مى آيد كه با حواس موجود بشرى به هيچ وجه قابل درك و توصيف نيست ، به نوعى هستى در نيستى است و نيستى اى در هستى مى باشد. در نيستى ، فقط اوست ، در هستى هم فقط اوست ، در اينجاست كه سالك هيچ عملى انجام نمى دهد، جز آنچه او مى خواهد. براى مردم كارلى انجام نمى دهد مگر او بخواهد؛ نمى خورد مگر او بخواهد مى خورد چون او مى خواهد كينه دارد چون او دارد، مهربانى مى كند. چون او اراده مى كند، لباس مى پوشد چون خواست اوست . يعنى هيچ اراده اى قبل از اراده او وجود ندارد، اما بايد دانست كه پاداش فنا، خود فنا نيست ، هر چند در ظاهر رسيدن به فنا، به معناى نوعى رنج و عذاب است ، مرارت و سختى است . اما وقتى سالك به آن مرحله رسيد، از قيد و بندها، مى رهد. ديگر دنيا و مسائل آن او را رنج نمى دهد. هيچ چيزى در دنيا قادر نيست او را آزرده سازد. هيچ كس و هيچ چيز نمى تواند سالك فانى را ناراحت كند، حتى اگر او را آتش بزنند. جسم او هم اين سوختن را از جانب او و اراده او مى داند. لذا از آتش زننده نمى رنجد، نمى هراسد، و اساسا به او نمى انديشد، به قادر مطلق مى انديشد و رضايت او را مى طلبد، فرد فانى در جهان در ميان مردم زندگى مى كند، با اين ذهنيت و توجه كه چون او مى خواهد سالك در بين مردم باشد، پس مى ماند، اگر به گردش برود، مى داند او خواسته است . هر فعل يا فكر و كارى داشته باشد، قبل از انجام آن ، در صدد تحقق و اجراى خواست و رضاى اوست . در اين مرحله انسان راضى است تا به راه مورد نظر خدا برود. او بيم از گمراهى ندارد زيرا به او الهام مى شود كه چه كارى بكند، و چه كارى نكند. او هيچ گاه بر سر دو راهى نخواهد ماند، زيرا خداوند، راه هاى مورد نظر خود را براى او روشن كرده و او را از تاريكى به سوى نور و روشنايى خود هدايت خواهد كرد.
براى سالك به جاى شير و شراب آب آوردند. شراب مى توانست يك باره او را به سوى عالم بالا سوق دهد، اما چرا او آب را ترجيح داد؟ چون آب از آسمان به زمين مى آيد و نشانه از چيزى است كه هر چند از بالاست اما براى دنيا و در دنياست و در دنيا مصرف مى شود. اينجا گزينش آب را با رحمت پيامبر يكسان گرفته است . زيرا به پيامبر گرامى اسلام هم وحى شده است كه با رسالت خود رحمت را به جهانيان عرضه دارد. در جمله بعد شريعت به عسل تشبيه شده است . منظور آن است كه اگر به جاى عشق ملكوتى به خداوند، چيز ديگرى عطا مى شد، جاذبه زمين آن قدر زياد بود كه حتى پيامبران هم گاه دچار مشكل مى شدند. زيرا در عسل خاصيتى است ، كه نشانه تعلق بشر به امور انسانى است . هم چنان كه مگس در عسل گرفتار مى شود، انسان هم در دنيا گير مى كند و به آن مى چسبد و امكان پرواز خود را از دست مى دهد. لازم به تذكر است كه عسل خالص (بدون شكر) جنبه هاى معنوى را در انسان زياد مى كند. در تعبير خواب هم رؤ ياى خوردن عسل همين تاءويل را دارد.
سالك ادامه مى دهد، كه به تدريج از نفس خود دور شده و قدم در راه درست نهاد، پس از آن به او گفته شده كه بايد خود را از دنيا كنده و اميدوار باشد، كه مشمول عنايت خاصه الهى است .
متن كتاب :
پاى موزه در وادى بلند در آوردم
و به ((ب )) در وعده گاه در آمدم
و به ((ذ)) از ((ص )) غايب شدم
نه سيراب بودم و نه تشنه
به وصف خندان نيستم
و بر كوچ و توشه خود نمى گريم
انانيت من وقتى از ميان رفت
كه انانيت خداى يگانه از وادى پديد آمد
پس از دوگانگى به وجود او بيگانه شدم
و راننده و راهنما از ميان رفت
هجران به وصل بدل شد
راهنما و سرودخوان شتران گرد هم آمدند
به دانايى و شيوايى سخن گفتم
و شهرى و روستايى را مخاطب ساختم
توضيح معناى شعر
سالك وارد مرحله جديدى مى شود، دنيايى كه كاملا از جهان مادى جداست . و در آن مرحله بايد صفات بارى تعالى در او ملكه شود مجموعه اين اسماء و صفات كه بيش از هزار عنوان و در سيصد مرحله است ، بايد به تدريج در سالك شكل گرفته در اثر تكرار به ضعيف ، بالاتر از ضعيف ، قبل از خوب ، خوب ، بعد خوب ، قبل از متوسط، متوسط، قبل از عالى ، عالى ، بعد از عالى ، قبل از ملكه و ملكه تغيير شكل دهد. اين تغييرات در نفس و روح با چشم لاهوتى قابل رؤ يت است . در ملكه شدن اسماء تنها ذكر زبانى كافى نيست ، بلكه بايد علاوه بر طاهر و منزه بودن بسيارى از اعمال مخالف معنى را ترك كرده و برخى اعمال موافق معنى ذكر را رعايت كند، تا آن صفات به طور واقعى در انسان پديدار شود، و آدمى در نظر و عمل با آن صفت آراسته گردد. البته ، چنان كه اشاره شد برخى از اسماء و صفات پس ‍ از ملكه شدن ، مى توانند به تقويت اسماء و صفات جانبى هم كمك كنند، و دايره كامل كمال را به تدريج به وجود آورند، كه در مركز آن اسم اصلى قرار دارد.
و به ((ذ)) ذات ..... يك حالت خاص عرفانى است ، اين حالت ويژه به كمك حضرت حق در سالك ملكه مى شود و به او امكان طى طريق مى دهد.
((ص )) منظور آن است كه سالك بايد از اغيار و افراد ناپاك و نامحرم خود را پوشيده دارد، تا قادر به انجام برخى اعمال خارق عادت شود. زيرا تماس با افراد فوق الذكر اثر وضعى روى انسان داشته و او را مدام عقب مى برد. يا اجازه پيشرفت نمى دهد. پس از اين مرحله ، سالك به جايى مى رسد كه ديگر تمناها و عطش اوليه را براى كسب حالات گوناگون حتى معنوى از دست داده و حرص و طمع او از ميان رفته و به تدريج آرام مى شود، زيرا حرص زدن براى كسب قدرت و كمالات معنوى در مراحل اوليه سلوك ممكن است آلوده به تمناى دنيوى بوده ، از اين رو على رغم فعاليت هاى به ظاهر معنوى ، اعمال وى در ذات خود جنبه دنيايى دارد يا آن كه جنبه افزون طلبى داشته ، مهم نيت سالك است چنين تعارض در نيت و عمل در واقع نوعى ناشكرى و عدم رضايت به داده هاى خدا و عنايت ويژه او در حق سالك تلقى مى شود. سالك بايد به رضايت قلبى برسد، و به آنچه دارد شاكر گردد.
 

آب كم جو تشنگى آور به دست   تا بجوشد آبت از بالا و پست
مطالبه بيش از حد و تقاضا براى نيل به مقامات معنوى هم شبيه تلاش هاى انسان در كسب امور مادى و دنيوى است و نشانه اى از حرص و آز است كه صفتى مذموم است ، سالك در طى طريق ، بايد به نيازى برسد، تا ادعا و مطالبه اى نداشته باشد، و به آنچه كه به او دادند، رضايت داده و راضى شود، در غير اين صورت دچار مشكل شده و از سير و سلوك باز مى ماند.
در ادامه در شعر آمده ..... نه سيراب بودم نه تشنه . در واقع سالك به نوعى بى تفاوتى رسيده است كه در بيت بعدى يك توصيف كاملا انسانى را ارائه مى دهد سالك خود را از امور مادى و تمايلات آن رهانيده و به مرتبه اى رسيده كه خودخواهى او از بين رفته است . در اينجا جناب محى الدين انانيت را براى خداى منان بكار برده ، كه تعبير زيبايى نيست ، و در آن بى احترامى وجود دارد و شايد نشانه اى در ضعف كلام در بيان معناست . پس از آن است كه ديگر به جايى مى رسند كه خود سالك ظاهرا راه شناس شده و نياز به راهنما از وجود ايشان رخت برمى بندد. آنگاه هجران به وصل منجر شد و به جايى رسيد كه ظاهرا سالك توانست خود هادى شود و براى هدايت ديگران اقدام نمايد.
باب نفس مطمئنه و درياى پر و مواج
متن كتاب :
سالك گفت : با فرستاده در راه روشن پيش رفتم تا به درياى مواج رسيدم و مشكل من به تمامى حل شد، در گرداب آن درياى بزرگ ، كشتى عالم بسيط را ديدم ، در وجود آن سفينه نظر كردم ، به من گفته شد: بايد با اندك و بسيار آن بسازى كه اين كشتى ازان عارفان است و معراج وارثان نبى در آن است . كشتيى ديدم با ذات روحانى و وسايل آسمانى ، پايه هايش قدم كشتى نشينان و سكان آن آرامش دل آنان و غذايش لطايف و ستون هايش مواقف ، پوشش آن يقين و سپاهش قوت و تمكين ، بادبان هايش شريعت ، مركز ثقل و تعادل بخش آن طبيعت ، طناب هايش اسباب ، صندوق هايش گنجينه هاى خرد، ملوان هايش نقل ، ناخدايش عقل ، دريادارانش انفال ، آبگيرش سالم بودن از رنج و نكال ، تجارتش موارد، بارش اسرار و فوايد، مقدم آن عنايت ازلى ، مؤ خرش پاكى همت ابدى از بلا و بدبختى ؛ بخورش افكار، نسيمش ‍ اذكار، موجش احوال و دعايش اعمال بود؛ كشتيى كه به ظهور الف از ((به نام خدا راندنش )) (هود / 41) تا ((بخوان به نام پروردگارت )) (علق / 1) پايانش در درياى مجاهده روان بود تا جان هاى عنايت را در ساحل مشاهده افكند. وقتى از درياى فريب گذشت و از گرداب بزرگ اغيار سلامت يافت ، ناخدا بندبندگى كشتى مرا مى كشيد.
توضيح متن
سالك توضيح مى دهد كه راه مى افتد و از فراز و نشيب هاى متعددى كه تشبيه به موج دريا شده مى گذرد، تا سرانجام به ساحل امن آرامش مى رسد، در طول اين مدت و در جريان برخورد با مسائل و مشكلات است كه تمام آنچه مربوط به دنيا و آخرت است را درك و تجربه كرده است . تا آن كه به كشتى مى رسند كه بتوانند با آن در عالم بسيط طى طريق كنند. به او تذكر مى دهند كه اگر چه اين مسير خطرات بسيار دارد، ولى او نبايد ترس را به خود راه دهد. بلكه به عكس بايد سختى هايى را به جان خريدارى كند. سالك آن كشتى را توصيف مى كند. كه معناى آن روشن است .
كشتيى كه به ظهور الف ..... اشاره به ظهور حضرت آدم دارد كه از بهشت رانده مى شود. در اينجا الف به معناى آدم است كه خدا به ايشان عنايت كرده و كتابى به او ميدهد تا به كمك آن بعد از بهشت بتواند طى مسير كرده و با حركت در صراط مستقيم ، مجددا به بهشت بازگردد. پايانش ‍ در درياى مجاهده .....منظور مراحلى است كه انسان كامل طى مى كند، تا بتواند در اين دنياى پر نشيب و فراز خود را به محل آرامى برساند. بتواند با چشم لاهوتى آن جهان را مشاهده نمايد. در واقع با اشاره به كشتى و لنگر مى خواهد اين نكته را بيان نمايد، كه اگر انسانى بتواند خود را از امور دنيوى برهاند، در واقع لنگر كشتى را كشيده و راهى شده است .
صداى شگفت آور خود را منظم بالا مى برد:
وقتى كه سر در دلم پديد آمد
هستيم فانى شد و ستاره ام غروب كرد
دل من به سر پروردگارم به گردش درآمد
و از رسم حس جسمانى غايب شدم
در مركبى از عزم روشن خود
از او به يارى او به سوى او آمدم
قلعه هاى فكر خود را
در گردابى از علم نهان خود پراكندم
نسيم شوق من بر او وزيد
و همچون تير در دريا گذشت
درياى فرودين را پشت سر نهادم
كسى را كه به نام نمى شناختم ، آشكارا ديدم
گفتم : اى كه ! تا دلم تو را ديد
هدف تير محبت شدم
تو انس من و مهر روان منى
و در عشق نتيجه و ذخيره جان منى
توضيح شعر
وقتى سالك متوجه شد كه بايد پا در چه راهى بگذارد، آنگاه نور ضعيفى را ديد، و جهت حركت را شناخت ، ستاره ام غروب كرد، يعنى به مراحل اوليه فنا رسيد. لذا چيزهايى را كه مربوط به دنيا بود به تدريج از او دور شده و توانست به جايى برسد كه از دنيا كنده شده و آنگاه راه اصلى را به كمك حضرت حق يافت .
سالك براى رسيدن به خداوند به جنبه هاى مختلف كار توجه و تفكر كرده است ، هدف فكرى او (قلعه ) وى را در ميان گرفته و چون قلعه اى او را پوشانده بود، او به راه هاى مختلفى توجه مى كند، خود را تعليم مى دهد و در نهايت روش و راه كارهاى معنوى را برمى گزيند، ذوقى در او به وجود مى آيد كه تمايل او را در رسيدن به خداوند بيشتر و قوى تر مى نمايد. پس ‍ تباهى و تاريكى و پستى دنيا را رها كرده ، تا آن كه به جايى مى رسد و در آن محل ، به انسان مورد نظر خود مى رسد كه مورد نظر اوست ، به محض ديدن او مى گويد، من از همان ديدار اول به تو علاقه مند شدم ، تو محبوب و ماءنوس من هستى ، عشق به تو از اهداف من و براى جان من مفيد است .
سالك مى گويد: دنيا، مانند درياى مواجى است كه هر انسانى را گرفتار خود مى كند، اما او به كمك عنايات حضرت حق از آن رها شده و به سوى آسمان معنا مى رود، سپس اشاره مى كند كه عناصر چهارگانه را بايد شناخت و آن ها را تفكيك كرد.
بخش دوم : آسمان هاى معانى
آسمان اول - وزارت سر روحانيت آدم عليه السلام
آسمان نخست ؛ (آسمان وزارت است ، جايى كه سر روحانيت آدم (عليه السلام ) است .
سالك گفت : رسول توفيق ، آسمان اجسام را برايم گشود و من سر روحانيت آدم (عليه السلام ) را ديدم . بر راست وى مردم بهشت و بر سمت چپش ‍ مردم دوزخ ، عاشقانه در آغوشش كشيدم و از شاءن او پرسيدم ، پاسخ داد: پسركم ! از سرزمين مغرب خارج شدم و قصد شهر يثرب (مقام محمدى ) دارم ، چهل شب گشتم ، گشتن كسى كه دامن در لودگى و مسخرگى مى كشد، وقتى بدان جا رسيدم ، اسباب و وسايطى كه آرزوى آن ها را داشتم ، در هم شكست ، به يكى از دوستان خاص خود گفتم : در شهر شما دانشمندى هست كه به او اعتماد كنم ، يا مدرسى كه در برابرش زانو به زمين زده بنشينم ؟ گفت : در آن جا مدرسى اهل بحث و صاحب نظر و راستگو در نقل و خبر است كه كنيه اش ابوالبشر (آدم ) و در مسجد قمر مدرس است ؛ كارش ‍ شگفت انگيز است و ميان تو و او حجاب و مانعى نخواهد بود. چون كسى كه از سراى موقتى بيرون آيد يا از ترس رنج و تحمل بار سنگين بگريزد، از جاى جستم و داخل در حلقه درس او شدم . در روحانيت نفس او نگريستم ، او را پاك بهجت و خوش لهجت ديدم ؛ به بزرگداشت من از جاى برخاست و مرا به اكرام نشاند؛ چون نشستم به ياران خود گفت : اين از بستگان من است . ياران چشم به من دوختند و مرا از جمله برادران و دوستان خود شمردند با اين كار شرمنده شدم و ترس و وحشتى فراوان بر دلم نشست . به من گفت : از كجايى ؟ گفتم : از مجمع البحرين و معدن القبضتين . گفت : پس تو از منى ؟ گفتم : مقصود من تويى . گفت : به چه چيز مهيا شدى ؟ گفتم :به جانى كه ما را متحد سازد. گفتم : سرورم ! اميد فايده اى يا حكمت افزونى هست كه فرود آيم و به مقاصد و معانى آن خو گيرم ؟ گفت : بگير، خداوند سينه تو را وسعت داد و دلت را روشن ساخت و انعام و احسان به تو را افزود. حق ، مرا از من جذب كرد و مرا از من فانى كرد سپس همه را به من بخشيد تا بار سنگين سلوك را با تنى ضعيف بتوانم كشيد؛ وقتى خداوند حكم خلافت را به من سپرد و بر هر سر و حكمتى آگاهم ساخت ، مرا به خود واگذاشت و آنچه در من بود پيش رويم نهاد و مرا دوست و برگزيده خود قرار داد، مرا رفيق خود و عرشش را تخت من ساخت ، سلطنت را به خدمت و سلطان را به وزارت من برگزيد؛ مدتى بدان صورت بر پاى بودم ، همانند خود در جهان ديدنى نديدم ، مرا به دو نيمه و امر مرا به دو بخش تقسيم كرد، سپس ‍ به من حيات بخشيد و به آنچه از من پوشيده بود و به خوبى نمى ديدم ، بينايم كرد. گفتم : اين منم و جز من نيست : نيمى بر نيمى ديگر گرويد، فرق ذات و صفت پديد آمد. گفتم : خدايا! اين سايه كيست ؟ گفت : وقتى با قلم بر لوح نوشتى و از پرتو خورشيد بر نوشته تو فيضى رسد و آميختگى از ميان رفت و آن ها در چشم تو مجزا و روشن گشت ، خواهى دانست كه سايه براى چيست ، سايه را براى تو آفريدم . چون با قلم در لوح قدم نوشتم ، سر قدم در گونه عدم بر من روشن شد. اكنون آنچه آموختم تدريس مى كنم و آنچه بر من تعليم شد به ايشان تعليم مى دهم و مى گويم :