وضوی پيامبر (ص)

سيد على شهرستانى
مترجم : حسين صابرى

- ۴ -


بخش دوم : وضو در دوران اموى و عباسى .

دوره اموى 40 ـ 132 ه ق دوره عباسى 132 ـ 232 ه ق

درآمد

پيش از پرداختن به مباحث اين بخش لازم است عواملى كه دو دوره اموى و عباسى را از دوره خلفاى راشدين جدا مى كند اشاره كنيم .
يـك : از ميان رفتن تقدس خلافت در دو دوره اخير، چه ، در اين دو دوره آن تقدسى كه در دوران خلفاى راشدين به خليفه و مقام خلافت داده مى شد، در كار نبود.
دو: بـسـيـارى از صحابه اى كه در دوران اموى مى زيستند از متاءخران صحابه بودند وبيشتر آنان همراهى با خلفاى سياسى را پيشه كردند.
سـه : در دوران خلفاى راشدين خليفه براى استوار ساختن احكام دينى مى كوشيد،در حالى كه در دو دوره بـعـد تـنـها شاهد تلاشهايى هستيم كه حكومت و حاكم را تقويت مى كند، چرا كه در اين دوران خلافت از ديدگاه متوليان آن تنها يك منصب سياسى بود.
چهار: در اين دوره اخير به علت كم شدن شمار صحابه احتمال تغيير در دين احتمالى دور نبود.
پنج : در اين دوره اخير چيزهايى بنياد نهاده شد و در دين به عنوان ركن تلقى گرديدكه در آيين پيامبر(ص ) يا وجود نداشت يا از چنين جايگاهى برخوردار نبود.
ايـن عوامل در كنار يكديگر جامعه و افكار و انديشه هايى را شكل داد كه به لحاظماهيت با آنچه در دوران خلفاى راشدين بود تفاوت داشت .
اين تفاوت نهادين ميان دوره خلفاى راشدين و دوره هاى اموى و عباسى سبب شده است ما بررسى ايـن دوره اخـيـر را در بـخشى ديگر و جداى از آن دوره نخستين فراروى نهيم تا بتوان به صورتى فراگيرتر و متمايز از يكديگر هر يك از دوره ها ومشخصه هاى هر دوره را شناخت .

دوره اموى (40 ـ 132 ه ق ).

اشاره درباره بنى اميه چنين زبانزد است كه مساءله عثمان و سياست او را ركن كار خـويـش گـرفـتند، ادعاى خونخواهى او داشتند، در پى گستراندن فضيلتهاى اوبودند، در برابر مخالفان او مى ايستادند و براى كاستن از منزلت و جايگاه آنان مى كوشيدند و در پى همين راهبرد كـلـى بـه فقه او پايبندى و در گستراندن آن كوشش داشتند، هر چند برخى از اين ديدگاههاى فقهى با صريح قران كريم و سنت نبوى مخالفت داشت .
اينك نمونه هايى از اين ديدگاههاى فقهى را فراروى داريد:

امويان و حركت در چهارچوب آراى عثمان

1 ـ نماز در منى

احمد به سند خود كه تا عبادبن عبداللّه بن زبير مى رسد، از پدر او نقل كرده است كه گفت : چون مـعـاويـه بـراى حج به ميان ما آمد همراه با او به مكه رفتيم .او نماز ظهر راامامت كرد و آن را دو ركعت خواند.سپس به دارالندوه رفت .[راوى ] مى گويد: عثمان چون به مكه مى آمد نماز را تمام مى خواند و نمازهاى ظهر، عصر و عشا را چـهـار ركعتى مى گزارد و چون به منى و عرفات مى رفت نماز راشكسته مى خواند و هنگامى هم كه اعمال حج را به پايان مى برد و در منى اقامت مى گزيد نماز را تمام مى خواند تا هنگامى كه مكه را ترك گويد.[راوى چـنـين ادامه مى هد:] چون معاويه نماز ظهر را دو ركعت خواند مروان بن حكم و عمرو بن عـثـمـان بـرخـاسـتند و نزد او رفته گفتند: هيچ كس زشت تر از اين كه توخرده گرفتى بر پسر عمويت خرده نگرفت ! پرسيد: مگر چه شده است ؟ گفتند: آيا نمى دانى او در مكه نماز را تمام مى خواند؟ گـفت : واى بر شما! آيا سنت چيزى جز آن است كه من به جاى آوردم ؟ من با رسول خدا(ص ) و با ابوبكر و با عمر دو ركعت نماز گزاردم .
گفتند: اما پسر عمويت نماز را تمام مى خواند و مخالفت تو با او عيب است ! راوى مـى گـويـد: از آن پـس چـون مـعـاويـه بـه منى رفت نماز را چهار ركعتى گزارد وامامت كرد ((325)) .
متقى هندى در كنزالعمال از ابن عباس نقل كرده است كه گفت : رسول خدا(ص ) و ابوبكرو عمر [در مـكـه ] دو ركـعـت نماز گزاردند عثمان هم در دو سوم يا بخشى از دوران فرمانروايى خويش چـنين كرد.اما پس از چندى نماز را چهار ركعتى به جاى آورد.به جاى آورد و در پى او امويان نيز همين شيوه را گرفتند ((326)) .
از آنـچـه گـذشت روشن مى شود كه معاويه به شيوه نماز عثمان ناآگاه نبوده ولى مى خواسته با زيـركـى انـدازه اثـرگـذارى ديـدگاه فقهى عثمان در مساءله نماز را بر مردم وبويژه نزديكان و خويشاوندان خود ارزيابى كند.

2 ـ همسر كردن دو خواهر از طريق ملك

ابـن منذر از قاسم بن محمد نقل كرده است كه طايفه اى در اين باره از معاويه پرسيدند كه آيا مرد مـى تـوانـد دو خـواهـر را بـا هم از طريق ملك در اختيار گيرد و با آنان همبستر شود.او در پاسخ گـفـت : اشكالى ندارد.اين سخن به نعمان بن بشير رسيد و وى [به خليفه ] گفت : چنين فتوايى داده اى ؟ گفت : آرى .نعمان گفت : آيا اگر مرد خواهرخويش را در اختيار داشته باشد جايز است بـا او همبستر شود؟ گفت : به خداوند سوگند،گويا دوست دارى آنها را دريابم آنها را ببينى و به آنها بگويى از اين كار خوددارى كنند كه برايشان روا نيست ؟ گفت : خويشاوندى از عتق و از ديگر چيزها [يكسان ]است ((327)) .
معاويه با اين فتوا از ديدگاه فقهى عثمان پيروى مى كرد، چرا كه عثمان نيز پيش ازاين چنين فتوا داده بود.مـالك در موطا از ابن شهاب از قبيصة بن ذؤيب نقل كرده كه گفته است : شخصى در اين باره از عثمان پرسيد كه مردى دو خواهر را مالك است ، آيا مى تواند با هر دوهمبستر شود؟ عثمان گفت : آيه اى اين كار را حلال و آيه اى ديگر آن را حرام دانسته است ، اما من خود دوست ندارم چنين كنم .راوى مى گويد: مردى كه پرسيده بود از نزد عثمان بيرون آمد و يكى از اصحاب رسول خدا(ص ) را ديد و در اين باره از او پرسيد.او نيز در پاسخ گفت : اگر من قدرتى داشتم و كسى را مى يافتم كه چنين كرده است او را كيفر مى دادم .ابـن شـهـاب مى گويد: به گمان من آن مرد [كه پاسخ اخير را داده ] على بن ابى طالب (ع ) بوده است ((328)) .

3 ـ واگذشتن تكبير مستحب در نماز

طـبـرانى به نقل از ابو هريره و ابن ابى شيبه به نقل از سعيدبن مسيب آورده اند كه نخستين كسى كه تكبير را ترك كرد معاويه بود ((329)) .در كـتاب الوسائل فى مسامرة الاوائل آمده است : نخستين كسى كه تكبير را كم كردمعاويه بود.او چون مى گفت : سمع اللّه لمن حمده بيدرنگ به سجده مى رفت و تكبيرنمى گفت ((330)) .ابـن ابى شيبه از ابراهيم نحفى نقل كرده است كه گفت : نخستين كسى كه تكبير را كم كرد زياد بود ((331)) .ابـن حـجـر عـسقلانى در فتح البارى اين نظريه ها را با يكديگر سازگارى داده و گفته است : اين سـخـن اخـير با آن كه پيشتر از آن گفته شده است منافات ندارد، زيرا زياد بدان سبب كه معاويه تـكـبير را ترك كرده بود آن را واگذاشت و معاويه نيز بدان سبب كه عثمان آن را ترك كرده آن را واگـذاشـته بود ((332)) .از مطرف بن عبداللّه نقل شده است كه گفت :من و عمران بن حصين پـشـت سر على بن ابى طالب (ع ) نماز گزارديم .او چون به سجده مى رفت تكبير مى گفت ، چون سر از سجده برمى داشت تكبير مى گفت و چون پس ازسجده دوم براى قرائت برمى خاست تكبير مى گفت .چون نماز را بدين سان به پايان رساند عمران بن حصين دست مرا گرفت و گفت : اين نـمـاز مـرا بـه يـاد نـمـاز مـحـمـد(ص )انـداخـت .يا گفت : اين محمد(ص ) بود كه براى ما نماز گزارد ((333)) .در روايـتـى ديـگـر از مطرف بن عمران چنين نقل شده است كه گفت : پشت سرعلى (ع ) نمازى خواندم كه مرا به ياد نماز پيامبر(ص ) و دو خليفه او انداخت .براى خواندن نماز روانه شدم و همراه او نماز گزاردم .او هرگاه سجده مى كرد و هرگاه سر ازركوع برمى داشت تكبير مى گفتم : اى ابو نجيد، نخستين كسى كه تكبير را واگذاشت كه بود؟ گفت : عثمان بن عفان آن هنگام كه به كهنسالى رسيده و صدايش ضعيف شد ((334)) .شافعى در كتاب الام و قزوينى در كتاب التدوين از طريق انس بن مالك روايت كرده اند كه گفت : مـعـاويـه در مـديـنه نماز گزارد و در نمازش قرائت را به جهر خواند.اوبراى سوره حمد بسم اللّه الرحمن الرحيم گفت و اين را براى سوره بعد تلاوت نكرد.چون قرائت را تمام كرد تكبير نگفته به ركوع رفت و چون آن نماز را به پايان برد كسانى ازمهاجرين كه صداى اين نماز را مى شنيدند از هر سـوى بانگ برآوردند كه اى معاويه ، آيااز نماز دزديدى يا فراموش كردى ؟ او پس از آن هنگامى كه نـماز گزارد براى سوره پس ازحمد نيز بسم اللّه الرحمن الرحيم گفت و چون خواست به سجده رود تكبيرگفت ((335)) .شـافـعى همين حديث را از طريق عبيدبن رفاعه نقل كرده است ((336)) .صاحب الانتصار نيز اين حديث را از طريق انس روايت كرده و سرانجام صاحب كتاب البحرالزخار هم آن را نقل كرده است .بـديـن سـان دانـستيد كه معاويه در وانهادن تكبير مستحب نماز و به نكاح درآوردن دوخواهر از طريق ملك و نيز نخواندن بسم اللّه الرحمن الرحيم براى سوره در نماز، به عثمان اقتدا جسته و از نظريه فقهى او پيروى كرده است .

4 ـ تلبيه

نسائى و بيهقى در سنن خود از سعيد بن جبير نقل كرده اند كه گفت : ابن عباس درعرفه بود.وى گفت : چه شده است كه صداى تلبيه مردم را نمى شنوم ؟ گفتم : از معاويه مى ترسند.ابـن عـبـاس از خيمه اش بيرون رفت و گفت : لبيك اللهم لبيك ، هر چند معاويه ناخشنود شود.خداي، اينان را لعنت كن كه از كينه با على (ع ) سنت را وانهادند ((337)) .سـندى در تعليقه خود بر سنن نسائى مى گويد: از كينه على (ع ) يعنى به واسطه كينه با او، چرا كـه عـلـى (ع ) بـه سـنـتـهـا (مـسـتـحبات ) پايبند بود و آنان از سر كينه و دشمنى بااو سنتها را واگذاشتند ((338)) .ابـن حـزم در الـمـحـلـى آورده اسـت : رسـول خدا(ص ) و ابوبكر و عمر تا هنگام رمى جمره تلبيه مى گفتند ((339)) .ابن حزم در اين روايت از عثمان سخنى به ميان نياورده است .از عـبـدالـرحمن بن يزيد روايت شده است كه گفت : عبداللّه بن مسعود هنگامى كه ازمكه آهنگ عرفه كرد لبيك گفت .پس او را گفتند: از كجا چنين كارى آورده اى ؟ درصحيح مسلم است كه پس از لبيك گفتن عبداللّه بن مسعود، گفتند: آيا اين مرد از عربهاى بيابان نشين است ؟ او در پـاسـخ گـفت : مردم فراموش كرده اند يا گمراه شده اند؟ من از همان كه سوره بقره بر وى نازل شده است شنيدم كه مى گويد: لبيك اللهم لبيك ((340)) .ايـن دو روايت اخير بدان اشاره دارد كه عثمان تلبيه گفتن را خوش نداشت و مردم را به ترك آن خـو داده بـود تـا جـايـى كه انجام آن را بيرون از دين مى شمردند.معاويه نيز،چونان كه از روايت نخست برمى آيد، راه خليفه را پى گرفت .آنـچه گذشت تنها نمونه اى از روايات فراوانى است كه در جاى جاى كتابها پراكنده است و همه بر ايـن دلالـت مـى كـنـد كـه مـعـاويـه بـه شـيوه عثمان پايبند بود و براى گسترش فقه عثمان و ديدگاههاى فقهى او مى كوشيد.ايـنك مى پرسيم : آيا باور كردنى و پذيرفتنى است كه معاويه با آن كه ديدگاههاى فقهى عثمان را پذيرفته و چهارچوب كارهاى خود قرار داده است از وضوى او تجاوزكند؟ اصولا نقل آن همه فضايل براى عثمان از سوى معاويه به چه معنا و به كدامين هدف است ؟ آيا اينها همه مقدمه اى براى اعتبار بخشيدن به فقه او و دنباله روى از راه اونبوده است ؟ مـعـاويـه چـگـونه مى تواند فقه عثمان را كه خليفه اموى مظلوم است ! واگذارد و اجازه دهد فقه مخالفان عثمان و مخالفان خود او گسترش يابد؟ مـا درصـدد پـرداخـتـن بـه اين مساءله نيستيم كه آيا عثمان بر امويان اثر گذاشت يا آنان بر او اثر گذاردند، اما دوست مى داريم بر اين نكته تاءكيد كنيم كه نوعى همنواختى وآميختگى و همسويى در افكار و انديشه هاى امويان و عثمان وجود داشته و همه در يك راه و در پى يك هدف بوده اند.

گامهاى اموى

1 ـ تـرديـد افـكنى در احاديث نبويى كه درباره على (ع ) رسيده و برساختن احاديثى با مضمونهاى همانند درباره برخى ديگر از صحابه .در نامه معاويه به كارگزارانش آمده است : بـنگريد كه در نزد شما چه كسانى از طرفداران و دوستداران و خاندان عثمان هستند و يافضايل و مـناقب او را روايت مى كنند، اينان را به نزديك خويش آوريد، از خاصان خود بداريدو گرامى شان بـشـمـريـد و هر چه را هر يك از اينان روايت كنند، همراه با نام راوى ، نام پدر و نام خاندان او برايم بنويسيد ((343)) .
چـون ايـن كـار هـمـه جـاگـيـر شـد و احـاديـث فضيلت عثمان فراوان گرديد در نامه اى ديگر براى كارگزارانش نوشت : چـون ايـن نامه رسيد مردم را به روايت كردن در فضايل صحابه و خلفاى نخستين بخوانيد وهيچ يـك از خـبـرهـايى را كه مسلمانى درباره ابوتراب روايت كرده است وانگذاريد، مگر آن كه روايتى نـقـض كننده آن درباره صحابه بياوريد، كه اين كار براى من دوست داشتنى تر است ،ديدگان مرا روشـن تـر مـى كند، دلايل ابوتراب و طرفدارانش را سختتر درهم مى كوبد و بيش ازروايت كردن مناقب و فضايل عثمان بر آنان دشوار مى افتد ((344)) .
2 ـ تـلاش براى ناديده گرفتن و از ميان برداشتن هر فضيلت و ويژگى على بن ابى طالب (ع ) كه او را از ديـگـر صـحابه متمايز مى سازد، و كوشش براى اين كه او را به سان ديگر مسلمانان قلمداد كنند.از ابـن عـمر روايت كرده اند كه گفت : ما در دوران پيامبر(ص ) هيچ كس را همتاى ابوبكر، سپس عمر و پس از او عثمان نمى دانستيم .اما از اينها گذشته ، همه اصحاب پيامبر(ص ) را با يكديگر برابر مى دانستيم و ميان آنها تفاوتى نمى نهاديم ((345)) .از مـحـمد بن حنيفه (پسر امام على (ع )) روايت كرده اند كه گفت : از پدرم پرسيدم :بهترين مردم پس از رسول خدا(ص ) كيست ؟ گفت : ابوبكر.پرسيدم : سپس چه كسى ؟ گفت : عمر.من ترسيدم كه او بگويد: سپس عثمان .از همين روى گفتم : و سپس تو؟ گفت : اما من ، مردى از مسلمانان هستم ((346)) .ياد كردن اين روايتها به معناى ترديد آوردن يا كنايه زدن به دو خليفه نخستين نيست .بلكه هدف يادآورى اين نكته است كه چگونه اين روايتها با حقايق ثابت تاريخ ‌ناسازگار است ، چه بنابر گواهى تاريخ ، على (ع ) از آن روى كه پيامبر(ص ) او را درحجة الوداع به خلافت نصب كرد و او را وصى خود اعـلام داشت هيچ كس را به مساءله خلافت سزاوارتر از خود نمى ديد.ديگر مسلمانان نخستين نيز هر كدام در مساءله خلافت و يا برترى صحابه بر يكديگر ديدگاههايى ويژه خويش داشتند.اگـر روايتهاى حاكى از برابرى صحابه صحت داشت و برساخته هدفهاى فرقه اى وطايفه اى نبود چـرا ابـوبكر به ابوعبيده مى گويد: دست پيش آر تا با تو بيعت كنم ، كه ازرسول خدا(ص ) شنيدم كه مى گويد: تو امين اين امتى ؟ چرا او را بر خود مقدم مى دارد؟ وچرا روزى ديگر مى گويد: در حالى كه برترين شما نيستم بر شما حكومت يافتم ((347)) ؟ آيا اين دو سخن بر فضيلتى براى ابوعبيده ، بر برترى او نسبت به ابوبكر و بر وجودكسانى بهتر از او دلالت ندارد؟ اين سخن عمر به چه معناست كه پيش از شورى مى گويد: اگر ابو عبيده جراح زنده بود او را به جـانـشـيـنـى مـى گماشتم و اگر خدايم در اين باره از من مى پرسيد پاسخ ‌مى دادم : از پيامبرت شـنيده ام كه مى گويد: او امين امت است .
اگر سالم وابسته ابوحنيفه زنده بود او را به جانشينى مى گماشتم ، و اگر پروردگارم در اين باره از من مى پرسيد پاسخ ‌مى دادم : سالم در دوستى خدا استوار است ((348)) .آيـا اين گفته ها و اين روايتها بر آن دلالت نمى كند كه ابوعبيده و سالم از عثمان برتربودند؟ اگر چنين بود معناى اين روايت چيست كه از زبان ابن عباس مى گويد: ما دردوران پيامبر(ص ) هيچ كس را همتاى ابوبكر، سپس عمر و پس از او عثمان نمى دانستيم ؟ يا معناى اين سخن ابن عوف چيست كه در جريان شورا مى گويد: اى مردم ، من درپنهان و آشكار از خـواسـتـه هـايـتـان پـرسـيـدم و نـيـافـتـم كـه جـز يـكى از اين دو تن را بخواهيد: ياعلى و يا عـثمان ((349)) ؟ و معناى اين رفتار ابن عوف چيست كه پس از اين سخن براى بيعت به على (ع ) رو مى كند و او را بر عثمان مقدم مى دارد؟ همچنين اين سخن عايشه به چه معناست كه چون از او پرسيدند: اگر رسول خدا(ص ) كسى را به خـلافـت مـى گـمـاشت آن كس كه بود از ابوبكر و عمر نام برد و ازعثمان هيچ ياد نكرد، و بلكه ابوعبيده را بر او ترجيح داد ((350)) ؟ آيـا اينها همه از امتيازى براى على (ع ) و ابوعبيده و سالم و از اين نكته كه آنان ازعثمان برتر بودند حكايت نمى كند؟ ايـن چـه مـعـنـا دارد كـه از زبـان ابـن عـبـاس نـقل كنند كه كسى از صحابه را بر ديگرى برتر نمى دانستيم با آن كه در ميان صحابه كسانى بودند كه از مژده يافتگان بهشت و يا ازكسانى بودند كه متنى صريح از پيامبر(ص ) درباره عظمت و والايى و گرانقدرى آن رسيده است ؟ 3 ـ بـرسـاخـتـن احـاديـثى در عدالت همگانى صحابه ، همانند اين حديث كه اصحاب من چونان سـتـارگانند، از هر كدام پيروى كنيد هدايت يافته ايد تا از اين رهگذر ابوسفيان ،مروان بن حكم ، حـكـم بـن عـاص ، مـعاويه ، عبداللّه بن ابى سرح ، وليد بن عقبه و همتايانشان را به مانند و در رتبه على (ع )، فاطمه (س )، ابن عباس ، ابوذر و همانند آنها قلمدادكنند.ايـن كار هنگامى صورت پذيرفت كه نتوانستند اسلام را ريشه كن كنند و در برابرفرزندان اسلام و عقايد مسلمانان بايستند.طراحان اين دسيسه در پى آن بودند كه باگستراندن اين انديشه آنچه را در نـكوهش و نفرين امويان بر زبان پيامبر(ص ) و يا در قرآن آمده است نفى كنند و از از اين بالاتر، گفته هاى صحابيان را نيز در شمار منابع تشريع اسلامى درآورند تا گفتار هر يك از آنان همسنگ اصحاب تقرب يافته و نزديك پيامبر(ص ) تلقى شود و آنان با اين گروه اخير در برگرفتن نشانه ها و احكام دين از ايشان رقابت كنند.ايـن در حـالى است كه در حديث ثابت از پيامبر(ص ) آمده كه بزرگان بنى اميه را لعن ودر قنوت نمازش آنان نفرين مى كرد و مى گفت : خداوندا ابوسفيان را لعنت كن ، خداونداحارث بن هشام را لعنت كن ، خداوندا سهيل بن عمرو را لعنت كن ، خداوندا صفوان بن اميه را لعنت كن ((351)) .هـمـچـنين به تواتر از او رسيده است كه روزى چون ابوسفيان همراه با معاويه به سوى او مى آمد، فرمود: خداوندا تابع و متبوع را لعنت كن ((352)) .در حـديـثى ديگر است كه يزيدبن ابى سفيان نيز با آن دو بود و حضرت گفت :خداوندا آن را كه مـهار مركب را مى كشد، آن را كه در پى مركب است و آن را كه سواراست لعنت كن ((353)) .اين سخن ديگر آن حضرت هم زبانزد است كه درباره مروان بن حكم و پدرش ـ رانده شده پيامبر(ص ) گفت : خداوندا وزغ پسر وزغ را لعنت كن ((354)) .امـا امـويـان كوشيدند مفهوم برخى از احاديث نبوى و از جمله احاديث لعن را تغييردهند تا لعنت شـدگـان را بـه رتـبـه اى رسانند كه تنها بهره يافتگان از فيض الهى بدان دست مى يابند، تا از اين رهگذر در آنچه از رسول خدا(ص ) صادر شده ترديد افكنند و مدعى شوند لعنى كه بر زبان حضرت آمـده ، از سـر تعصب قبيله اى بوده است ، گويا كه او ـ پناه برخدا ـ به هيچ اصلى ثابت در زندگى پايبندى نداشته است ! بـراى نـمـونـه ، عـايـشـه روايت كرده است كه آن حضرت فرموده : خداي، من هم يك انسانم ، هر مسلمانى را كه لعنت كردم يا ناسزا گفتم ، اين لعن و ناسزا را زكات و اجر برايم قرار ده ((355)) .مـا نـمـى خـواهيم اين دو حديث و همانند اينها را كه فراوان است نقد كنيم ، بلكه تنهامى خواهيم خـوانـنـده را از نـقـش امـويان در تاريخ و از اين حقيقت آگاه سازيم كه چگونه ازرهگذر ترسيم پـيـامـبر(ص ) به عنوان شخصيتى كه هيچ عرف و ارزش و هنجارى رامراعات نمى كند، به حقوق مسلمانان تجاوز مى كند و سپس براى آنان از خداوند رحمت مى طلبد، شخصيت او را مسخ نمايند و باژگونه بنمايانند.
چگونه پيامبر(ص ) مى تواند كسى يا كسانى را كه سزاوار لعن و نفرين نيستند نفرين كند، يا چگونه مى تواند، آن سان كه در روايت ابوهريره آمده است بر مؤمنان لعنت فرستد؟ يا چگونه مى توان حديث ابوهريره را با اين روايت نبوى (ص ) سازگارى داد كه فرمود: من نه لعنت كننده ، بلكه به عنوان رحمت برانگيخته شده ام ((356)) ؟ آيا او براستى براى كسى كه خود او را لعن كرده است رحمت مى طلبد؟ اگر چنين است كه پيامبر(ص ) كسى را لعنت كرده ، چگونه مدعيانى بر عدالت همه صحابه تاءكيد مى كنند؟ و اين تاءكيد به كدامين معناست ؟ مـگـر نـه اين است كه در ميان صحابه هم مؤمن بود و هم منافق ؟ مگر نه هم در ميان آنان كسانى هـسـتند كه خدا و پيامبر(ص ) دوستشان دارد و هم كسانى هستند كه خدا وپيامبر(ص ) لعنتشان مى فرستد؟ چگونه مى توانيم اين دو گروه را همسان يكديگربشمريم ؟ و چنين كارى به چه هدفى مى تواند انجام پذيرد؟ چه كسى از اين كار سودمى برد؟ و چرا چنين ادعايى كرده اند؟ آنان چنين ادعايى كرده اند تا از اين رهگذر آن را كه جهاد كرده با آن كه از جهادخوددارى ورزيده ، آن را كـه هجرت گزيده و آن را كه رسول خدا(ص ) آزادش كرده ، آن راكه سپاه ايمان را محاصره كرده و آن را كه در محاصره سپاه ايمان افتاده ، و آن را كه شرك ورزيده با آن كه ايمان را برگزيده است برابر قلمداد كنند و در پى آن گفته ابن ابى سرح ، ووليد و مروان را همپايه گفتار على (ع ) و فاطمه و ديگر كسانى بنمايانند كه هيچ نمى توان به گفته هايشان اطمينان كرد و يا آن را پذيرفت .اميرمؤمنان (ع ) در نامه خود به معاويه بدين توطئه اموى توجه مى دهد، آنجا كه مى نويسد: امـا نـه امـيه مانند هاشم است ، نه حرب مانند عبدالمطلب ، نه ابوسفيان مانند ابوطالب ، نه مهاجر مـانـنـد آزاد شده ، نه تنى مانند ناتنى ، نه آن كه بر حق است مانند آن كه بر باطل است ، و نه مؤمن همانند آن كه بى باور است ((357)) .يا در جايى ديگر به معاويه مى نويسد: سـبـحـان اللّه ، چـه سـخـت بـه هـوسـهـاى نـوپديدآورده گرفتارى و به سرگردانى ملالت بار دچـار.حـقـيـقـتـهـا را ضـايع ساخته ، پيمانها را به دور انداخته اى ، حقيقت و پيمانى كه خواسته خداوندسبحان است و حجت بر بندگان ((358)) .جـاحـظ و آنـجـا كـه بـه كـسـانـى كـه ديـدگـاهـهـاى امـويـان را پذيرفته اند اشاره مى كند و مـى گـويـد:نـوخـاسـتگان روزگار ما و بدعتگذاران زمانه ما بر آنان دل سوزانده و گفته اند: او [مـعـاويـه ]را نـاسـزا مـگـويـيـد، كـه او را دورانـى از صـحـبت با پيامبر(ص ) است و از اين روى دشـنـام گـويـى معاويه بدعت است ((359)) و هر كه با او كينه ورزد با سنت مخالفت كرده است .اينان مدعى اند وانهادن برائت از كسانى كه سنت را انكار كرده اند خود مصداقى از سنت است ! ما درصدد پرداختن به جزئيات اين بحث نيستيم و تنها به همين اشاره بسنده مى كنيم كه انديشه عـدالت همگانى صحابه تنها يك دسيسه دستگاههاى حاكم در آن روزگار است كه در وراى خود اهدافى سياسى نهفته دارد.4 ـ بـرانـگـيـختن اين مساءله كه خلافت و نبوت هر دو نمى تواند با هم در خاندان بنى هاشم جمع شود، مساءله اى كه پيشتر در اجتماع سقيفه نيز برانگيخته شده بود ((360)) .اين در حالى است كه بـنـى هـاشـم به سان ديگر مردمان مسلمانند و از ديگر سوى مسلمانان همه در برابر حكم خداوند يـكـسـانـنـد.افـزون بر اين پيامبر(ص ) خود تصريح فرموده كه خليفگان من دوازده تن و همه از قريشند ((361)) و قرآن نيز در آيه و ورث سليمان داوود ((362)) بر اين دلالت كرده كه نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شدنى است .آنـچـه گـذشت تنها رشته هايى از توطئه امويان بر ضد على (ع ) و بنى هاشم است وافزون بر اينها نمونه هاى فراوان ديگرى هست كه در شمار آوردنش ممكن نيست .اين ازمسلمات تاريخ است كه امـويـان مـردم را به لعن على (ع ) در نماز و بر منبر فرمان مى دادندتا جايى كه گفته اند: مجالس وعظ در شام با دشنام گويى به على (ع ) پايان مى يافت .آنان گواهى هيچ كس از شيعيان على (ع ) و فـرزنـدان او را نمى پذيرفتند و به فرمان معاويه نام فرزندان و شيعيان على (ع ) را از ديوان حذف كرده بودند ((363)) .مـى گويند: روزى حجربن عدى در مسجد بر سر مغيره فرياد زد و گفت : اى آدم !بگو جيره ما را بـدهـنـد.آن را از مـا بـازداشـتـه اى در حـالى كه چنين حقى ندارى .
تو بسيارعلاقه مند نكوهش اميرمؤمنان .پس از اين سخنان حجر بيش از دو سوم مردم برخاستند و گفتند: حجر راست گفته و حقيقت را به زبان آورده است ((364)) .در كتابهاى سيره نقل كرده اند كه عمر به مغيرة بن شعبه ، كه مردى نابينا بود، گفته بود: هان ! به خـداونـد سوگند، بنى اميه اين دين را گرفتار كژى خواهند كرد.چونان كه چشمان تو كج است .
پس تو چشم اين دين را كور خواهى كرد تا جايى كه ندانند كجامى رود و از كجا مى آيد ((365)) .دهلوى در رسالة الانصاف مى گويد: چـون دوران خـلـفـاى راشـديـن بـه پـايـان آمد خلافت به مردمانى رسيد كه بناحق آن را از آن خـودسـاخته بودند و خود هيچ آگاهيى به فتوا و احكام نداشتند و از همين روى به كمك جستن ازفـقـيـهـان و همراه داشتن آنان با خود در همه احوال پناه بردند.در آن زمان شمارى از عالمان طـرازاول مـانـده بـودنـد، و چـون از سـوى خـلـيـفـگان فرا خوانده مى شدند روى برمى تافتند ومى گريختند.اما اين عالمان ديدند جز خود آنها و به رغم اين كه آنها به حكمرانان پشت كرده بودند مردم بدانان روى آورده اند.از همين روى بناگزير و براى رسيدن به جاه و مقام علم خويش رافروختند و پس از آن كـه زمـانـى مـطـلـوب بودند، خود طلب كننده شدند و پس از آن كه باروى برتافتن از حـكمرانان عزيز و سربلند بودند با روى كردن بدانان زبون و بى مقدار شدند.مگر شمارى اندك كه خداوند توفيقى ديگرشان داده بود.ايـنـك مـى گوييم : اگر سياست حكومت در برابر على (ع ) و شيعيان او اين بوده است ، آيامى توان پذيرفت كه در چنين دورانى سنت ناب نبوى ((366)) بدرستى اجرا شده است ؟ آن مـردم كـه از زبـان رسول خدا(ص ) احاديثى درباره وضو نقل مى كردند در چنين دورانى چه وضـعـى مى توانستند داشته باشند؟ آيا در چنين دوره اى مى توان گفت كسى هم از صحابه مانده بود كه جراءت مخالفت و اعتراضى داشته باشد؟ در چنين دورانى و با چنين وضعى ، حكومت در مساءله وضو چه ديدگاهى مى توانسته است داشته باشد؟ آيا در اين دوران به آن دسته از مردم كه مخالف وضوى خليفه بودند اجازه داده مى شد وضويى را كه از پيامبر(ص ) نقل مى كنند انجام دهند؟ يا اگر چنين مى كردندحكومت با زور و عوامفريبى با آنان روياروى مى شد؟ آن سـان كـه گـذشـت ، پيداست كه حكومت اموى از فقه عثمان پيروى مى كرد و فقه اورا قانون اساسى حكومت خود قرار داده بود و فرمانروايان و كارگزاران نظام خود را به پيروى و گستراندن همين فقه فرا خوانده و فرمان داده بود.بـنابراين ، اولا آيا مى توان باور داشت و پذيرفت كه حكومت با چنين اوصافى تنهادر مساءله وضو از سياست كلى خود كناره گيرد؟ بويژه آن كه على (ع )، يعنى همان كه باحكومت حسابى ويژه دارد و در جبهه مقابل حكومت و در راءس همه كسانى است كه سنت نبوى را پاس مى دارند.ثـاني، درباره امويان اين نكته زبانزد است كه بويژه پس از شهادت امام حسين (ع )آزار بر شيعيان را افـزايـش دادنـد و وضـع را بـدانجا رساندند كه فقيهان شيعه از فتوا دادن درمسائل نوپيدا دست كـشـيـدنـد، چـرا كه از سويى ارتباط آنان با امامان به دشوارى صورت مى گرفت و از سويى ديگر سياست خشونت و سختگيرى همه جا را فرا گرفته و اين ،خود، ارتباط رهبرى با پايگاه مردمى اش را محدود كرده بود.چنين است كه مى بينيم پس از شهادت امام حسين (ع ) شيوه وضوى مخالف خليفه در ميان مردم و در برابر هجوم مبلغان دستگاه خلافت رو به كم رنگ شدن نهاد تا جايى كه شمارى چند از تابعين و خاندان پيامبر خدا(ص ) محدود شد.
بـه هـر روى ، امـيـدواريم با آنچه گذشت توانسته باشيم براى خوانندگان گرامى تصويرى از آن دوره تـاريخ اسلام را فراروى نهيم و واقعيت امت و بلكه واقعيت فقاهت رادر اين دوران بنمايانيم ، چرا كه فقه اصيل و تاريخ صحيح در لابه لاى تحريف وباژگونه نمايى اموى چهره پنهان كرده و از همين روى ناگزير شده ايم براى كشف حقايق تاريخ از برهان انى بهره جوييم و از اين رهگذر و با كـمك گرفتن از قرينه ها و نشانه هابهره جوييم ، نه آن كه فقط به دلايل ظاهر و صريح و آنچه اين گـونـه از دلايل اقتضا داردبسنده كنيم و به ديگر سخن ، معلول را براى آگاهى يافتن از علت به كار گيريم ، زيرابسيارى از متون تاريخى از ميان رفته و يا در معنا و مفهوم گرفتار تحريف شده و همين بهره جستن از برهان لمى را دشوار مى سازد.

وضع مردم مخالف در دوره امويان .

امام زين العابدين (ع ) در دعاى خود به وضع مؤمنان در آن دوران و به اين حقيقت كه چگونه كتاب خدا را وانهاده ، سنت او را دگرگون و احكام او را تغيير يافته مى بيننداشاره دارد و مى گويد: پرودگار، اين مقام از آن خليفگان و برگزيدگان توست ... ـ تا جايى كه مى گويد ـ ... تاآن هنگام كه برگزيدگان و خليفگان تو مغلوب و مقهور شدند و حقشان غصب گرديد ومى بينند احكام تو تـغـيـيـر يـافـته ، كتاب تو وانهاده شده و فريضه هاى تو از آن راه راستين خويش تحريف گشته و سنتهاى پيامبرت واگذاشته شده است ((367)) .امام در جايى ديگر، آنگاه كه اختلاف امت را شرح مى دهد مى فرمايد: آنان را چه مى شود؟ با امر كنندگان مخالفت ورزيدند و دوران هدايتگران پيش از آنها بود و به خودوانهاده شدند تا در ـ ظلمت و گمراهى فرو روند.
طـايـفـه هايى از اين امت ، از هم پراكنده و از امامان دين و شاخسارهاى درخت نبوت كه پاسداران ديـانـتـنـد فاصله گرفته ، خود را به چنگال رهبانيت درافكنده ، در علوم راه غلودر پيش گرفته ، اسـلام را بـه بـرتـرين صفات آن ستوده ، و خويش را به زيباترين جلوه هاى سنت آراسته اند تا چون زمـانى دراز بر آنان گذشته و با دشواريهاى اين راه روياروى شده و به آزمونهاى استواران آزموده شده اند، راه هدايت و پرچمهاى نجات را وانهاده ، به گذشته هاى گمراهى خويش برگشته اند.
ديـگـرانى نيز راه تقصير و كوتاهى درباره ما در پيش گرفته ، به متشابه قرآن استنادجسته ، آن را مطابق راءى و سليقه خويش تاءويل كرده ، روايتهاى درست [رسيده ازپيامبر(ص ) و امامان پيشين ] را با تكيه بر استحسانهاى خود ساخته به نادرستى متهم كرده ، به گرداب شبهه و درون ظلمت و تـاريـكـى فرورفته و بى هيچ پرتو نورى از كتاب يانشان على (ع ) برگرفته از جايگاه علم و به رغم همه گمراهى ، مدعى شده اند كه در راه راست و بر حقند! پسينيان اين امت به كه پناه برند؟ در حالى كه نشانه هاى آيين و ديانت به سبب تفرقه و اختلاف از ميان رفته و مردم همديگر راتكفير مى كنند، با آن كه خداوند تعالى مى فرمايد: همانند آنان نباشيد كه پس از آن كه نشانه هاى روشن بديشان رسيد تفرقه واختلاف كردند ((368)) .ايـنـك براى رساندن حجت الهى به مردمان و تاءويل حكمت به چه كسى توان اطمينان كرد، مگر آنـهـا كـه خـود مردان اين كتاب آسمانى و فرزندان امامان هدايتگر وپرتوهاى روشن ظلمتهايند، همانها كه خداوند بديشان حجت را بر بندگان تمام كرده ومردم را يله و بى راهنما واننهاده است .آيـا آنـان را مـى شناسيد؟ يا آنان را جز در شاخسارهاى درخت نبوت و باقيماندگان برگزيدگان خـداونـد مى يابيد؟ همانها كه خداوند ناپاكى را از ايشان دور كرده ، پاك ومطهرشان ساخته ، از هر آفـت و كـاسـتـى بـركـنـارشـان داشته و دوستى آنان را در كتاب خويش بر مردمان واجب كرده است ((369)) .
امام سجاد(ع ) همچنين به مردى كه در مساءله اى فقهى با او جدل كرد فرمود: اى مـرد، اگر به خانه هاى ما مى آمدى نشانه هاى جبريل را در منزلگاهمان به تو مى نمايانديم .پس آيا كسى آگاهتر از ما به سنت هست ؟ ((370)) امام (ع ) در جايى ديگر فرمود: ديـن خـدا را نتوان با عقلهاى ناقص ، راءيهاى باطل و مقياسهاى نادرست دريافت ، دين خدا تنهابه تـسـلـيم و تعبد فرايافتنى است .پس هر كه در برابر ما تسليم شد سلامت [دين ] يافت ، هر كه به ما اقـتـدا كـرد هدايت يافت ، هر كه به قياسى و راءى عمل كرد نابود شد، هر كه در دل خودنسبت به آنچه كه مى گوييم يا بدان حكم مى كنيم ترديد و اشكالى يافت ، بى آن كه خود بداندبه آن كه سبع مثانى و قرآن كريم را فرو فرستاد كافر گشت ((371)) .
امـام بـاقـر(ع ) راز ايـن را كه چرا بر رجوع مسلمانان بدين خاندان اصرار و تاءكيد دارد در اين بيان مـى كـنـد كـه ايـن خاندان مكلفند احكام ديانت را براى مردم بيان دارند، اما سياست ستمگرانه و هـوسهاى نارواى حكمرانان مردم را از گرفتن آيين دين از اين خاندان بازمى دارد و يا اين خاندان را ازبيان احكام منع مى كند.امام (ع ) مى فرمايد: گرفتارى مردم باما سنگين است ، اگر آنان را فرا خوانيم به ما پاسخ ندهند و اگر آنان را واگذاريم به غير ماهدايت نيابند ((372)) .
بـديـن سـان ، روشن شد كه رنگ و بوى سياست بتدريج در فقه و شريعت رخ نمود،احكام بازيچه هـوسـهاى حكمرانان گرديد، فرايض دين نيز از حقيقت تشريع تحريف شد، و حكمرانان يا خود بر پـايـه راءى خـود سـاخـته اى كه داشتند فتوا دادند و يا كسانى برخوردار از آگاهى دينى و پايگاه مـردمـى بـراى فـتـوا دادن بدانچه مى پسنديدند به خدمت گرفتند.
پيشتر اين سخن ابن عباس گـذشت كه معاويه و پيروان او را به واسطه وانهادن سنت پيامبر(ص )، كه آن هم از كينه ورزى با عـلـى (ع ) سـرچـشمه گرفته بود، لعنت مى كرد ومى گفت : خداوندا آنان را لعنت كن كه از سر كـيـنه ورزى با على (ع ) سنت راوانهادند ((373)) .يا در جايى ديگر مى گفت : خداوندا فلانى را لـعـنـت كـنـاد، كه از تلبيه گفتن در اين روز ـ يعنى روز عرفه ـ نهى مى كرد، تنها از آن روى كه على (ع ) تلبيه مى گفت ((374)) .ابوزهره هنگامى كه از حكومت امويان سخن به ميان مى آورد مى نويسد: نـاگـزيـر حـكـومـت امـوى در پـنـهـان سـاختن بسيارى از روايتها كه درباره قضاوت يا فتواى عـلـى (ع )بـوده اثـر داشته است ، چرا كه معقول و پذيرفتنى نيست كه آنان از سويى على (ع ) را بر فـرازمـنـبـرهـا لعن كنند و از سويى ديگر عالمان را واگذارند تا از علم او حديث بياورند و يا فتوا وگفته هاى او، بويژه آنچه را به پايه هاى حكومت در اسلام مربوط مى شود نقل كنند ((375)) .مـا نيز مى گوييم : چگونه حكومت مردم مخالف شيوه وضوى عثمان را كه على (ع )،يعنى كسى كه او را بر منبر لعن مى كنند پيشوايشان است ، وامى گذارد تا نقش تاريخى خود را بيافرينند؟ بـا آنـچـه گـذشت درمى يابيم كه در دوره اموى هر يك از دو مكتب وضو ـ يعنى وضوى خليفه و وضـوى بـرخـى از مـردم ـ بـراى خـود طرفدارانى داشته و هر كدام ازديدگاههاى خويش دفاع مـى كـرده انـد.و در ايـن مـيـان ، از آنـجـا كـه دسـتگاه حاكم فقه عثمان را پذيرفته و مردم را به گستراندن فضايل و آرا و ديدگاههاى او فراخواند، طبيعى بود كه توده مردم با حكومت همراهى كنند و با حسن نيت و پاكى دل وضوى خليفه را انجام دهند.نـشـانـه هايى حاكى از اين در دست است كه در دوران امويان همچنان اختلاف درباره وضو وجود داشـتـه اسـت .ما در سطرهاى آينده چند روايت در اين باره نقل مى كنيم و با ديدن اين روايتها از حقيقت امر آگاهى خواهيد يافت .پيش از آوردن روايتها اين نكته گفتنى است كه جبهه مخالف خليفه را باقيماندگانى از صحابه و تـابـعـين رهبرى مى كرده اند، اما عايشه به رغم آن كه با سياست و فقاهت عثمان مخالف بوده ، در مـسـاءلـه وضـو در كنار حكومت قرار گرفته است تا از اين رهگذر واز سر كينه ورزى با على (ع )، وضـوى عـثمان را كه از عبارتهايى چون وضو را كامل كنيد ياوضو را نكو به جاى آوريد فهميده مى شود، تقويت كند.

روايتهايى حاكى از مخالفت مردم با حكومت در مساءله وضو.

1 ـ عبدالرحمن بن ابى بكر و عايشه

مسلم در صحيح خود، باب شستن پاه، به سند خويش از سالم وابسته شداد نقل مى كند كه گفت : روز درگذشت سعد بن ابى وقاص بر عايشه وارد شدم .پس از من عبدالرحمن بن ابى بكر آمد.وى نـزد عـايـشه وضو گرفت و عايشه به او گفت : اى عبدالرحمن ، وضو رانكو به جاى آور، كه من از پيامبر خدا(ص ) شنيدم كه مى گويد: واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((376)) .مـالـك در مـوطـا چـنـيـن آورده كـه بـه وى رسـيـده است روز درگذشت سعد بن ابى وقاص ، عـبـدالـرحـمـن بـن ابـى بـكر بر عايشه وارد شد و آبى براى وضو خواست .عايشه اورا گفت : اى عـبـدالـرحـمن ، وضو را پر و نيكو به جاى آور كه من از رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((377)) .ابـن مـاجـه بـه سـنـد خـود از ابوسلمه آورده است كه گفت : عايشه عبدالرحمن را ديدكه وضو مـى گـيـرد.بـه او گـفـت : وضـو را پر و نيكو به جاى آور، كه من از رسول خدا(ص )شنيدم كه مى گويد: واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((378)) .در مسند احمد آمده است ، عبدالرحمن بد [وضو] كرد.عايشه به او گفت : اى عبدالرحمن ، وضو را پـر و نـيـكـو بـه جـاى آر كه من از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى فرمايد:واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((379)) .اين روايتها ما را از چند نكته آگاه مى سازد: يـك : اين كه اين روايات به اواخر دوران معاويه باز مى گردد، چرا كه مرگ سعد درسال 55 ه ق و مرگ عايشه در سال 58 ه ق بوده است .دو: وضـوى عـبدالرحمن ، با وضوى عايشه تفاوت داشته است ، زيرا اگر وضوى آنان با هم يكى بود هـيـچ نـيازى نبود كه عايشه به عبدالرحمن ياد آورى كند و بگويد: وضو راپر و نيكو ساز، يا نيازى نـبود كه روايت نبوى واى بر پسينيان از آتش دوزخ را به اويادآور شود، و يا در متن روايت چنين بيايد كه عبدالرحمن بد كرد.سـه : عـبـارت وضـو را پـر و نـيـكو ساز هيچ دلالتى بر وجوب شستن پا ندارد، زيرا اين عبارت و همچنين عبارت واى بر پسينيان از آتش دوزخ عبارتهايى اعم از مدعى هستندو نمى توان به آنها براى اثبات مطلوب استدلال كرد.
به ديگر سخن اگر مقصود عايشه ازسخن خود دلالت بر وجوب شـسـتـن پـا ـ يـعـنى همان مفهومى كه بخارى و مسلم و ديگران از حديث برداشت كرده اند بود مى بايست بگويد: پايت را بشوى ، كه من ديدم كه رسول خدا(ص ) پاى خويش را مى شويد.اما از آنجا كـه عـايـشه چنين چيزى نديده بود به همان سخن كلى واى بر پسينيان از آتش دوزخ استدلال كرد.
نكته ديگر آن كه بر زبان آوردن اين عبارت از سوى عايشه نوعى همدمى وهمراهى با حكومت است و وى مـى خـواسـت از رهـگـذر اين عبارت شيوه وضوى خليفه را استوار سازد.در فصلهاى آينده خواهيد ديد كه چگونه حكومت در تحريف حقايق دست و اثر داشت و چه سان در راه استوار سازى شيوه وضوى عثمان از عبارتهايى ثانوى چون اسبغواالوضو يا احسنواالوضوء بهره جست .

2 ـ عبداللّه بن عباس و ربيع بنت معوذ

ابـن مـاجه از سوى عايشه به سند خود از ربيع بنت معوذ نقل كرده است كه گفت :ابن عباس نزد مـن آمـد و درباره اين حديث ـ يعنى حديث خود وى مبنى بر اين كه رسول خدا(ص ) در وضو پاى خـويـش را شـست ـ از من پرسيد.ابن عباس گفت : مردم تنها شيوه شستن [پا] را پذيرفته اند، در حالى كه من در كتاب خدا جز مسح نمى يابم ((380)) .ما به چند جهت زير زمان وقوع اين گفت و گو را در دوره اموى مى دانيم : 1 ـ در بـحـثـهاى پيشين بدين نتيجه رسيديم كه اختلاف درباره وضو در ميان مسلمانان به دوره عثمان باز مى گردد و در دوره پيامبر(ص ) و خليفگان اول و دوم وجودنداشته است .همچنين اين احـتـمـال را برگزيديم كه نوساخته هاى دينى عثمان در شش سال پايانى دوره خلافت وى بوده اسـت .ايـن را نـيـز روايـت كـرديم كه عثمان در شش سال آغازين خلافتش بر پا مسح مى كشيد.سرانجام بدين نتيجه رسيديم كه امت از عثمان خشنود نبود و ديدگاه او را نمى پذيرفت .ايـنـك بر پايه آنچه گذشته است اين سخن ابن عباس كه مردم تنها شستن راپذيرفته اند فقط با ايـن فرض سازگار است كه بگوييم زمان اين سخن دوره اموى بوده است ، چرا كه تنها با اين فرض مـى تـوان گـفت مردم در اين دوره به شيوه خوشايندحكومت يعنى شستن پا به جاى مسح وضو مى ساخته اند.
2 ـ ايـن را هـم احتمال مى دهيم كه اين روايت به سالهاى آغازين دوره اموى يعنى ميان سال 40 تا 60 ه ق مربوط باشد، چرا كه اولا: در آن دوران مـعـاويـه در بـرخـورد بـا برخى از صحابه از سياست باز مبتنى برنرمش پيروى مى كرد، ثانيا: ابن عباس پس از شهادت امام حسين (ع ) مورد ستم قرار گرفت و از فتوا دادن كناره گزيد.حتى گفته شده است هنگامى كه ميان زبير و عبدالملك بن مروان جنگ درگرفت وى همراه با مـحمد بن حنيفه راهى مكه شد و چون زبير از آن دو خواست با اوبيعت كنند، آنان از بيعت سر باز زدنـد.هـمـه مـى دانـنـد ابـن زبـيـر چه كينه اى از بنى هاشم دردل داشت و بنابراين ابن عباس نمى توانست در حوزه حكومتى او از آزادى برخوردارباشد.رابطه ابن عباس با عبدالملك بن مروان و ديـگـر مـروانـيان نيز خوب نبود و بر اين پايه مى توان گفت او به طور مطلق در اين دوره چنان آزاديى نداشت كه در پرتو آن بتواندبا بنت معوذ جدال كند.
3 ـ از روايت پيشگفته چنين برداشت مى شود كه ابن عباس در گفت و گوى خود باربيع نه قصد پرسش بلكه قصد مخالفت و محكوم كردن نظر آن زن را داشت ، چه ،پذيرفتنى و معقول نيست ابن عـبـاس از زنـى كـه نـه از بزرگان صحابه و از ناموران عرصه علم است بياموزد، بويژه آن كه او از خـانـدان نبوت است و از دامان اين خاندان برخاسته و هموست كه مى گويد: ما اهل بيت ، درخت نـبـوت ، جـايـگـاه آمـد و شـد فرشتگان ، اهل بيت رسالت ، اهل بيت رحمت و برخاسته از خاستگاه دانشيم ((381)) .از ايـن گـفته ابن عباس كه مردم فقط شستن را پذيرفته اند فهميده مى شود كه مساءله وضو از مشكل يك مساءله شرعى درآمده و قالب تحميل و سلطه به خود گرفته بود.آن شيوه هم كه ربيع مـى گفت از آن روى كه ظاهرا نظافت و پاكى افزونترى را دربرداشت خوشايند مردم شده بود، نه از آن روى كه در قرآن يا سنت چنين شيوه اى آمده بود.

3 ـ انس بن مالك و حجاج بن يوسف ثقفى

طـبـرى به سند خود از حميد نقل كرده است كه گفت : در حالى كه ما نزد انس بوديم موسى بن انس به وى گفت : اى ابو حمزه ، حجاج در اهواز و در حالى كه ما با او از وضوسخن داشتيم براى ما خـطـبـه ايـراد كـرد و گفت : صورت و دستهايتان را بشوييد و سر وپايتان را مسح كنيد.اما براى آدميزاده هيچ جا آلوده تر از پاها نيست ، كف پا و روى پا و دوطرف مچ پا را بشوييد... در اين هنگام انس گفت : خداوند راست گفت و حجاج دروغ گفت .خداوندمى فرمايد: به سر و پـاهايتان مسح بكشيد ((382)) .طبرى همين روايت را به سند وعبارتى ديگر همانند عبارت فوق نيز آورده است .در تـفسير قرطبى به سند وى از موسى بن انس آمده است كه به پدرش خبر دادحجاج مردم را به شـسـتن پا در وضو فرمان داده است .
انس كه اين خبر شنيد گفت :خداوند راست گفته و حجاج دروغ گفته است .خداوند فرموده است : به سر و پاهايتان مسح بكشيد.در حديث ديگرى چنين آمده است : حجاج در اهواز خطبه خواند و در خطبه اش مردم را به شستن پا در وضو فرمان داد.انس بن مالك اين خبر را شنيد و گفت : خداوندراست گفت و حجاج دروغ گفته است .خداوند مى فرمايد: به سر و پاهايتان مسح بكشيد ((383)) .قـرطبى پس از اين گفته كه انس چون بر پاهايش مسح مى كشيد آنها را تر مى كردمى افزايد: از انس روايت شده كه آيه قران به مسح فرمان داده است ((384)) .ابـن كثير به سند خود از عاصم احول از انس نقل مى كند كه گفت : قرآن به مسح نازل شده است .ابـن كثير پس از نقل اين روايت مى گويد: سند اين حديث نيز صحيح است ((385)) .سيوطى هم روايـتى همانند آنچه طبرى ، قرطبى و ابن كثير نقل كرده اند نقل كرده و گفته : ابن جرير طبرى از انس روايت كرده است كه گفت : قران به مسح نازل شده است ((386)) .صـاحـب تـفـسـيـر خـازن مـى گـويد: از انس روايت مى شود كه گفت : قران به مسح نازل شده است ((387)) .نـيشابورى مى گويد: عالمان درباره مسح يا شستن پا اختلاف كرده اند.قفال درتفسير خود از ابن عـباس و انس بن مالك نقل كرده كه گفته اند: واجب در مورد اين دوعضو مسح است .همين نيز مذهب اماميه است ((388)) .نتيجه گيرى از آنچه گذشت به سه نكته آگاهى مى يابيم : يك : حجاج در الزام مردم به شستن پا به جاى مسح از راءى بهره مى جست ودليلش اين بود كه پا نزديكترين عضو انسان به آلودگى است .
ما پيشتر از اين به موضع اميرمؤمنان (ع ) در برابر اصحاب راءى اشاره كرديم و آورديم كه آن حضرت فرمود: اگردين به راءى بود كف پا به شستن سزاوارتر بود از روى پا.لكن من ديدم كه رسول خدا(ص )بر روى پا مسح مى كشد....
از اين رهگذر روشن مى شود كه دو مذهب وجود داشته است : 1 ـ مذهب خليفه ، يا همان پذيريش راءى ((389)) .2 ـ مذهب مردم ، يا تعبد محض در برابر آنچه خدا و رسول فرموده است .دو: از اين جمله كه حجاج به مردم فرمان داد... مى فهميم كه حكومت فقه عثمان را مبناى خود قرار داده و با ابزارهاى ويژه خويش مردم را بدان مى خواند، همان حكومتى كه براى تحريف حقايق و تغيير دادن مفهوم معناى برخى از احاديث تلاش داشت .

نگاهى و مقايسه اى

اگـر پـژوهـشـگران ژرفكاو و دقيق در اخبار و روايات بنگرند از جايگاه و نقش سياست در تحريف بـسـيـارى از امـور آگاهى خواهند يافت .براى نمونه ، فخر رازى درتفسير خود در مبحث مسائل فـقـهـى استنباط شده از سوره حمد تعارض روايتها نقل شده است انس بن مالك درباره گفتن بسم اللّه الرحمن الرحيم در آغاز اين سوره رايادآور مى شود و بدين نكته توجه مى دهد كه او گاه بسم اللّه الرحمن الرحيم را جزوى از سوره مى داند، گاه آن را جزوى از سوره نمى شمرد، و گاه نيز در اين باره توقف مى كند.فخر رازى مى گويد: مى گويم : انس و ابن مغفل نگفتن بسم اللّه الرحمن الرحيم را خاص خلفاى سـه گـانه دانسته و از على در اين مورد نام نبرده اند.اين دليلى است بر اتفاق همه براين كه على آشكارا بسم اللّه الرحمن الرحيم را مى گفت .فـخـر رازى سـپـس سخنان ابوحامد اسفراينى را آورده كه گفته است : در اين باب ازانس شش حـديـث روايـت شـده است ، حنفيه تنها سه روايت از او نقل كرده اند: يكى آن كه گفت : پشت سر رسـول خـدا(ص ) و پـشـت سـر ابـوبـكر، عمر و عثمان نماز خواندم ، آنان نمازرا با الحمد للّه رب العالمين آغاز مى كردند.
ديگرى آن كه گفت : آنها نمى گفتند: بسم اللّه الرحمن الرحيم .
سه ديگر آن كه گفت : از هيچكدام از آنان نشنيدم كه بگويند: بسم اللّه الرحمن الرحيم .
ايـن سـه روايـت ديـدگـاه حـنفيه را تقويت مى كند.اما سه روايت ديگر هست كه باديدگاه آنان مخالف است : يـكـى آن كـه گـفـتـيـم انـس روايت كرده كه چون معاويه بسم اللّه الرحمن الرحيم را درنماز واگذاشت ، مهاجران و انصار بر او خرده گرفتند و با او مخالفت كردند.بيان كرديم كه اين دليلى است بر آن كه آشكار گفتن اين جمله به سان مساءله اى متواتر ميان آنان (مهاجرين و انصار) است .ديگرى آن كه ابوقلد از انس روايت كرده است كه رسول خدا(ص ) و ابوبكر و عمربسم اللّه الرحمن الرحيم را آشكار مى كردند.ديگر آن كه [از انس ] درباره آشكار كردن يا پوشيده گفتن بسم اللّه الرحمن الرحيم پرسيده شد و وى گفت : اين مساءله را نمى دانم .بـديـن سـان ثابت شد كه روايت از انس در اين مساءله به سختى دچار آميختگى وآشفتگى و از اين روى مـتـعـارض است و بايد به ديگر ادله رجوع كرد.همچنين اين روايتهاگرفتار خدشه ديگرى اسـت و آن ايـن كه على (ع ) در آشكار كردن بسم اللّه الرحمن الرحيم اصرار فراوان داشت و چون حـكـومـت به بنى اميه رسيد آنان به هدف تلاش براى از ميان بردن آثار على (ع ) در جلوگيرى از آشـكـار كـردن آن اصـرار داشـتند.و از همين روى ، شايد انس از آنان مى ترسيد.و به همين سبب گـفـته هايش در اين باره دچار آشفتگى است ما اگر هم در چيزى شك داشته باشيم در اين هيچ تـرديد نداريم كه هرگاه ميان گفته انس و ابن مغفل ، از يك سوى و گفته على بن ابى طالب (ع ) از سـوى ديـگـر، كـه در هـمـه عمر بر ديدگاه خود ماند تعارض وجود داشته باشد پذيرش سخن على (ع ) سزاوارتر واين پاسخى قاطع در اين مساءله است ((391)) .بـديـن سـان با آنچه گذشت تصويرى روشن از اين حقيقت فرا روى خوانندگان قرارگرفت كه چـگـونـه امـويـان افـكار و عقايدى را كه داشتند به مخالفان خويش نسبت مى دادند.پيش از اين نمونه هايى حاكى از اين گذشت كه به على (ع ) نسبت داده اند كه وضوى عثمان را به علامه امت ، ابـن عـبـاس ، آمـوخـت !، يا طلحه و زبير و سعد و على وضوى عثمان را تقرير كردند، و با آن كه از مـخالفان سرسخت خليفه بودند پذيرفتند كه همين وضو وضوى رسول خداست .
اين نيز گذشت كـه بـه حـسـيـن بـن على (ع ) نسبت داده اند كه وضوى با سه بار شستن انجام مى داد و در هنگام شستن پا در وضو دعامى خواند ((392)) .بـه هـر روى ، صرف نظر از همه اينه، موضع انس از اصالت و ريشه دار بودن مكتب وضوى با دوبار شستن حكايت مى كند، زيرا انس با آن كه از مخالفان على (ع ) بود و برصدر روايت من كنت مولاه فـهـذا عـلـى مـولاه ((393)) از پـيـامبر اكرم (ص ) در باره على (ع )گواهى نمى داد، با صلابت و استوارى از وضوى مردم يعنى همان وضوى مخالف وضوى خليفه دفاع كرد.اين چه معنايى دارد؟ آيا بدان معنا نيست كه وضوى بدين شيوه از ديدگاه او وضوى صحيح است و او خود ديده كه پيامبر(ص ) اين وضو را به جاى مى آورده و قران نيز همان را توصيه كرده است ؟

روايتى مشكوك

امـويان ، از باب ملازمه ، براى ضعيف نماياندن اخبار و روايات حاكى از تاءييدوضوى مخالف وضوى خـلـيفه از سوى انس كوشيدند و روايت آوردند كه او نيز مردم رابه وضوى با سه بار شستن يعنى هـمان شيوه وضوى خليفه مى خواند تا از اين رهگذرروايتهاى حاكى از مسح از سوى وى را با اين روايتها در تعارض افكنند.بـراى نـمونه ، طبرانى در المعجم الصغير به سند خود از عمر بن ابان بن مفضل مدنى روايت كرده است كه گفت : انس بن مالك وضو را به من نشان داد [و تعليم داد]...او ظرف آبى برداشت و آن را در سـمت چپ خويش گذاشته ، از آن بر دست راست خودآب ريخت و سه بار آن را شست .
سپس ظرف را به دست راست داد و سه سه وضوساخت .بر سر خويش نيز سه بار مسح كشيد و آنگاه براى مسح اطراف گوشها آبى تازه برگرفت و اطراف گوشها را هم مسح كشيد.من به او گفتم : گوشهايت را مسح كشيدى ! گـفـت : اى جوان ، گوشها بخشى از سر است ، بخشى از صورت نيست .سپس افزود:اى جوان ، آيا ديدى و فهميدى يا تكرار كنم ؟ گفتم : مرا بس است و فهميدم .پس گفت : ديدم كه رسول خدا (ص ) نيز چنين وضو مى گيرد ((394)) .ما چند نكته به عنوان نقد بر اين حديث مطرح مى كنيم : يـك : در سـنـد حـديـث نـوعـى خلط وجود دارد، چه در اين سند آمده است : جعفر بن حميد بن عبدالكريم بن فروخ بن ديرج بن بلال بن سعد انصارى دمشقى ما را حديث آورد كه نياى مادرى ام عمر بن ابان بن مفضل مرا حديث آورد.اين در حالى است كه : 1 ـ سـنـد فوق نشان مى دهد حديثى كه طبرانى روايت كرده تنها دو طبقه واسطه دارد، با آن كه مـى دانـيـم نـقـل چـنين حديثى از سوى طبرانى به كمتر از سه يا چهار طبقه واسطه امكان پذير نيست ((395)) .
2 ـ نـه كـسى با آن نام و نشان كه در اين سند هست از بلال بن سعد دمشقى حديثى نقل كرده ، نه وى از نـيـاى مـادرى اش نـقـل كـرده و نـه كـسى به چنين نامى در كتابهاى رجال شناخته شده است ((396)) .3 ـ ايـن احـتـمـال وجـود دارد كـه راوى خـبـر از طـرفداران دستگاه حاكم و از كسانى بوده كه مـى خـواسـتـه انـد ديـدگـاههاى خود را به فقيهان دربار حكومت نسبت دهند.ابوزرعه دمشقى مـى گـويد: بلال بن سعد يكى از عالمان در دوره خلافت هشام است .اواز داستانسرايانى است كه بخوبى داستانسرايى مى كرد ((397)) .بر اين پايه ، هيچ كششى در دل انسان به پذيرش و اطمينان به چنين حديثى از چنين راويى وجود ندارد.دو: راوى ايـن خـبـر نـه از راويان مشهور به نقل حديث و نه از كسانى است كه بدين كار اهتمامى داشـتـه اند، و همين گفته طبرانى درباره او بسنده مى كند كه گفت : عمرو بن ابان هيچ حديثى بجز اين حديث از انس نقل نكرده است .سـه : اگـر حـتى از باب كوتاه آمدن در جدل ، صحت اين خبر را نيز بپذيريم ، باز هم اين احتمال را بـرخواهيم گزيد كه اين خبر در دوره حجاج بن يوسف ثقفى و دوران عبدالملك بن مروان صادر شـده اسـت ، چـرا كـه چنين حديثى با ديدگاههاى او در مساءله وضو سازگار و همخوان است و اوسـت كه صحابه را آزار مى داد و رودرروى آنان مى ايستاد و تنها بدان جرم كه از رسول خدا(ص ) نقل حديث مى كنند و بر سنت شريف اواستوارند.ابـن عساكر در تاريخ خود از ابوبكر بن عياش از اعمش روايت كرده است كه گفت :انس بن مالك بـه عـبـدالـمـلك بن مروان چنين نامه نوشت : اى اميرمؤمنان ، من نه سال محمد(ص ) را خدمت گـزاردم ـ و در مـتـن ديگر، من نه سال خدمتگزار پيامبر(ص ) بودم ـ وبه خداوند سوگند، اگر يـهـوديـان و مـسـيـحيان مردى را مى يافتند كه پيامبرشان را خدمت گزارده است او را گرامى مى داشتند.
اما حجاج مرا با ريسندگان بصره سودا مى كند.عبدالملك پس از شنيدن اين سخن به حجاج نوشت كه از انس پوزش بخواهد.
حجاج بدين منظور آهـنـگ انس كرد.انس تا اين خبر را شنيد بيرون آمد، به استقبال حجاج رفت و به او نزديك شد و گفت : اى ابوحمزه ، آيا خشمگين شده اى ؟ حجاج گفت : من خشمگين شوم ؟ انـس گفت : اى ابوحمزه ، حكايت من و تو حكايت آن است كه گفت : به در بگو تاديوار بشنود.من خواستم كسى جراءت زبان گشودن بر من نيابد ((398)) .بـه هـر روى ، خليفگان اموى بدين شيوه با صحابه روياروى مى شدند و براى تحميل ديدگاههاى خـود مـى كـوشيدند.اينك آيا كسى مى تواند به اين گونه احاديث انس وديگران كه در زير فشار و ستم حكمرانان صادر شده است اطمينان كند؟ چهار: اين كه راوى مى گويد: به او گفتم : گوشهايت را مسح كشيدى ؟ و او گفت : اى جوان ...، اين خود، مى فهماند كه براى راوى مسح گوشها تازگى داشته و وى آن رانمى پذيرفته است .تاءكيد انس بر مسح گوشها و يادآور شدن اين كه گوش از سر است و نه از صورت ، وهمچنين اين سـخـن او كه آيا ديدى و فهميدى ، يا برايت تكرار كنم و نيز اين پاسخ راوى كه فهميدم ، مرا بس اسـت ، هـمه بر اين دلالت مى كند كه مسح گوشها سيره مسلمانان نبوده و انس اين قسمت را با خشم و احساس بيان كرده است .
درباره سه بار شستن وبويژه سه بار شستن سر نيز همين مساءله هست ، چه ، در هيچ كدام از روايتهايى كه ازرسول خدا(ص ) نقل شده و وى در آنها وضو را توصيف فـرمـوده چنين كارى ذكر نشده است .بر اين پايه ، اين احتمال وجود دارد كه اين خبر ـ بنابر فرض صحت ـ از روايتهايى باشد كه مى توان بدان بر مذهب مالكى استدلال كرد: چه ، در مذهب مالكى بر مـسـح هـمـه سـر تـاءكيد دارند و مى گويند: حرف ب در آيه (و امسحوا برؤوسكم ) براى الصاق آمده است .اگـر اين فرض اخير را بپذيريم ، اين روايت تنها به كار يك مذهب مى آيد و با ديگرمذهبهاى فقهى سازگار نيست .
اين نكته هم گفتنى است كه در اين روايت حكم فقهى پا را نمى يابيم كه آيا بايد آن را مسح كشيد يـا بـايـد آن را شست .
اما از آنجا كه حكم رسيده از پيامبر(ص ) در اين باره مسح است و اين چيزى اسـت كـه حـكـمـرانان را خوشايند نمى افتد، اين بخش از حديث راعمدا وانهاده و آنگاه از دلالت التزامى و از انجام سه بار افعال وضو، چنين استفاده كرده اند كه پيامبر(ص ) پا را مى شست و مسح نمى كرد! ايـن هـمـه از آن روسـت كـه اخبار برخوردهاى انس با حجاج و اخبار حاكى از تاءكيد اوبر مسح را ضعيف جلوه دهند.اينك حديثى ديگر را بر مى رسيم : طـبـرانـى در كتاب المعجم الصغير خود از ابراهيم بن ابى عبله آورده است كه گفت :از انس بن مـالـك (رض ) پـرسيدم : چگونه وضو سازم ؟ گفت : از من نمى پرسى كه بنا برآنچه ديده اى رسول خـدا(ص ) چـگـونـه وضـو مى گرفت ؟ ديدم رسول خدا(ص ) سه سه وضومى گيرد و مى فرمايد: پروردگارم مرا به همين شيوه فرمان داده است ((399)) .ايـن روايـت بـه سـان ديگر روايتها از وجود اختلاف در مساءله وضو در دوران اموى خبر مى دهد و حاكى از آن است كه يكى از محورهاى اختلاف در اين مساءله حكم سه بارشستن اعضا بوده است .
مـا در ايـنـجـا درصـدد نـقد اين يا آن روايت نيستيم ، بلكه مى خواهيم بدين اشاره كنيم كه دست سـيـاسـت در وراى طرح برخى از مفاهيم رايج آن روزگار در كار بوده است .اگرروايتهايى را از قـبـيـل آنـچـه گـذشت با نگاهى علمى و بدور از هرگونه تعصب بررسى كنيم به حقايقى دست خواهيم يافت كه عامه را ياراى شنيدنش نيست .ما با چنين بررسى دست سياست را در بازيچه قرار دادن مـنـابـع تـشـريع اسلامى از رهگذر تدوين احاديثى كه به سود آنهاست و وانهادن و يا حذف احـاديـثـى كـه آنها را زيانبار است و نيز از رهگذرفعال كردن حركت تدوين حديث ، لغت ، تاريخ و عـلـومى همانند به سود خويش وهمسوى با خواسته ها و اهداف حكومت مى بينيم .همين حقيقت اسـت كـه مـا را ناگزيرمى سازد در هر بررسى فقهى اوضاع و شرايط همراه با تشريع ، زمان تدوين پـايـه هـاى يـك تـشـريع و نيز اوضاع و شرايط و قراين همراه با سنت را بدقت بررسيم .
گستردن پـژوهـش وتدقيق بدين حوزه به معناى آن نيست كه از بيطرفى در پژوهش خويش دور مى شويم ومـسـايلى جانبى را كه بدانها نيازى نيست برمى انگيزيم .بلكه به اعتقاد ما استوارى ودرستى يك پژوهش بر نگريستن به مسايلى از اين دست است .بر همين پايه در اينجا به بررسى يكى از مباحث مؤثر در فهم شريعت مى پردازيم :

تدوين سنت نبوى و نقش حكمرانان در آن

به نظر مى رسد چون مرگ زود هنگام عمر بن عبدالعزيز فرا رسيد، ابن حزم ازنوشتن حديث روى برتافت ، بويژه آن كه يزيدبن عبدالملك نيز وى را از اين كار بركناركرد.اما در سال 105 ه ق هشام بـن عـبدالملك از ابن شهاب زهرى خواست حديث رابراى وى تدوين كند.برخى گفته اند هشام ابن شهاب را بدين كار ناچار ساخت .از مـعـمـر، از زهـرى روايـت شـده اسـت كه گفت : ما كتابت علم [مقصود حديث است ]را خوش نداشتيم تا هنگامى كه اين حكمرانان ما را بدان مجبور كردند.
پس از آن بر اين راءى شديم كه علم را از هيچ مسلمانى دريغ نداريم ((400)) .در حـديـثـى ديـگـر است كه گفت : حاكمان از من خواستند آن را [حديث را] بنويسم ومن آن را بـرايـشان نوشتم .پس از خداوند شرم كردم در حالى كه آن را براى حاكمان نوشته ام براى ديگران ننويسم ((401)) .ابـو الـمـليح مى گويد: ما چشم آن نداشتيم كه از زهرى حديث بنويسيم تا هنگامى كه هشام او را ناچار كرد.وى پس از آن براى فرزندانش حديث نوشت ومردم نيز حديث رانوشتند ((402)) .اينك مى پرسيم : آن حاكمانى كه راويانى را به كتابت وتدوين حديث فرا خواندندچه كسانى بودند، آيـا آنـهـا هـمـان فرزندان ابو سفيان ، حكم بن عاص وكسانى از اين قبيل نبودند، آيا آنان زادگان كـسانى نبودند كه رو در روى پيامبر(ص ) ايستادند وتنها از سرناچارى به اسلام در آمدند؟ چگونه مـى تـوان زادگـان مـروان كـه رسول خدا پدر ونيايشان رالعن كرده واز مدينه بيرون رانده است امانتداران امانتهاى پيامبر(ص ) دانست ؟ يـا چـگـونه مى توان احكام دين را از معاويه گرفت ، با آن كه اوست كه چون مغيره ازاو مى خواهد بـراى خـوشـنـامـى بـيشتر! آزار بنى هاشم را واگذارد در پاسخ او مى گويد:هيهات ! هيهات ! به ماندگارى كدام نام اميد بندم ؟ به آن مرد تيمى حكومت كرد وعدالت ورزيد وكارهايى هم كرد.اما هنوز نمرده بود كه نامش از ياد رفت و تنها از او همين ماندكه بگويند: ابوبكر.سپس آن مرد عدى حـكومت را به دست گرفت واجتهاد كرد وده سال تلاش كرد.اما هنوز نمرده بود كه نامش از ياد رفت وتنها از او همين ماند كه بگويند:عمر.تنها ابن ابى كبشه است كه هر روز پنج بار نام او را فرياد مـى كنند ومى گويند: اءشهدان محمدا رسول اللّه .پس كدامين كار ماندگار است ؟ وپس از اين كدام نام مى ماند؟ تو راپدر مباد! سوگند به خداوند، هر چه هست مرگ است ومرگ ((403)) ! هـمو در جايى ديگر چون صداى مؤذن را شنيد كه مى گويد: اءشهد ان محمدارسول اللّه گفت : اى پـسر عبداللّه ، آفرين بر اين زيركى ! تو را همتى بسيار بلند بود! براى خود به كمتر از اين خرسند نشدى كه نامت در كنار نام پروردگار جهانيان برده شود ((404)) .هـمـو نـيـز كسى است كه چون به كوفه در آمد گفت : به خداوند سوگند، من نه براى آن با شما جنگيدم كه نماز بخوانيد، نه براى آن كه روزه بگيريد نه براى آن كه حج بگذاريد، و نه براى آن كه زكـات بـدهـيـد.شـمـا خود اين كار را انجام مى دهيد.من تنها براى آن با شما جنگيدم كه بر شما حكومت كنم .اينك با آن كه شما خوش نداريد خدا اين خواسته را به من داده است ((405)) .درباره پدر او هم روايت افزون از اين وفراتر از حد گفتنى است ((406)) .ديـگـر بـار مـپـرسـم : آيا با آن كه مكر و حيله اين خاندان وموضع آنان را در برابر رسول خدا(ص ) مـى دانيم واز اين آگاهيم كه روح تعصب وتفرقه را ميان مسلمانان مى گستردند،باز هم مى توان به روايتهايشان اطمينان كرد ويا آنان را امانتدار امانتهاى پيامبر(ص )دانست ؟ آيـا كـسى مى تواند به فقه حجاجى كه عبدالملك بن مروان را بر پيامبر(ص )برمى گزيند و راضى نمى شود قبر رسول خدا(ص ) را زيارت كند اطمينان بورزد ((407)) ؟

پرسشهايى نيازمند پاسخ

نـمـى دانيم چگونه براى ما گرفتن احكام دين از چنين حاكمانى كه رسول خدا(ص ) رااين گونه ترسيم كرده اند رواست ؟ يـا چـگـونـه بـا نظريه شناختن كه از موضع بزرگان خاندان اموى در برابر رسول خدا(ص ) داريم مى توانيم به سنتى كه از سوى آنان تدوين يافته است اطمينان كنيم ؟ چـرا حـكـمـران محدثان را به تدوين سنت ناچار مى كنند ومعناى اين وادار كردن وناچار ساختن چيست ؟ چرا زهرى از اين كه سنت را براى حكمرانان بنويسد وبراى مردم ننويسد شرم دارد؟ آيـا حـكـومـت از رهگذر تدوين حديث در پى تثبيت خوشايندها ومحوناخوشايندهاى خويش بوده اسـت ؟ چـه چـيـزى زهرى را آزار مى داده است ؟ آيا اين كه حكمرانان بخشى از احاديث را گرفته وبخشى ديگر راوا مى نهاده اند او را آزرده خاطرمى ساخته يا چيزى ديگر در كار بوده است ؟ آيـا حاكمى كه او وديگران را به تدوين حديث وامى داشته از امويان بوده ويا ازمروانيان بوده است ؟ واصولا آيا ميان سياست اين دو طايفه در اين زمينه تفاوتى هست ؟ چرا درحالى كه حكمرانان مستمرى حجر بى عدى ويارانش را قطع كرده بودندهديه هاى آنان پى درپى بر سر فقيهان سازش كارى مى باريد كه در بازى حكومت شركت داشتند؟ چگونه زهرى كه زمانى مورد نفرت هشام بوده وهشام روياروى شدن با او رادوست نداشته است به يـكـباره نزد او از بهره هاى بسيار برخوردار مى شود ((408)) ؟ چرااز ميان همه صحابه پيامبر(ص ) تـنـهـا ابـو هـريره لقب نخستين راوى اسلام را از آن خودمى كند؟ چرا معاويه از ميان همه زنان پيامبر(ص )تنها به عايشه حلقه هايى از جواهر به مبلغ صد هزار درهم مى دهد ((409)) ؟ ابـونـعـيم روايت كرده است كه معاويه پارچه ه، سكه ها و چيزهاى ارزشمند ديگرى را براى عايشه فرستاد ((410)) .
ابـن كثير از عطاء نقل كرده است كه معاويه براى عايشه كه در مكه بود گردنبندى به قيمت صد هزار [درهم ] فرستاد ووى نيز آن را پذيرفت ((411)) .از عروه نقل شده است كه معاويه براى عايشه صدهزار فرستاد ((412)) .بـديـن سان مى بينيم معاويه با جراءت فروان همه مستمريها را تنها به دوستداران عثمان مى دهد وبـه كسى كه از او چيزى مى طلبد مى گويد: من دين مردم را از آنان خريدم وتو را به علاقه ات به عثمان واگذاشتم ((413)) .چگونه ابن عمر هديه معاويه را كه صد هزار درهم است مى پذيرد وهنگامى كه بيعت با يزيد را به او يـادآور مـى شـونـد مـى گـويـد: ايـن چـيزى است كه او خواست .
بدين سان دين من برايم ارزان است ((414)) .چـگونه ابو هريره كه زمانى پا برهنه بود وتنها يك لنگ كهنه ((415)) تن پوشش بودوگرسنگى او را مـى كـشـت ((416)) به وضعى مى رسد كه جامه خز ((417)) ورداى زينت بافته به ديبا ((418)) وكتان رنگى ((419)) و حرير ((420)) بر تن مى كند؟ چـگـونه همو كه زمانى نوكر خانه بسره دختر مروان بود و به لقمه نانى آنجا كارمى كرد بعدها با او ازدواج مى كند و آقاى او مى شود ((421)) .چرا از ميان همه راويان تنها براى او مقرى در عقيق ((422)) ساخته وزمينهايى در ذى الحليفه به او واگـذار مى شود ((423)) ؟ چرا همه آنان كه با معاويه كار مى كردند بدين سخن تصريح داشتند كه دينشان در خطر است ، واز آن سوى ، كسانى كه با او همكارى نمى كردند چنين دليل مى آوردند كه اين براى پاسدارى از دين خويش است ؟ ابـن عـبـد الـبـر مى آورد: پس از خوددارى عبد الرحمن بن ابى بكرـ هان كه از فقيهان صحابه واز مـردمـان مـخالف وضوى خليفه است ـ از بيعت بايزيد، معاويه براى اوصدهزار درهم فرستاد.
عبد الرحمن آن را برگرداند وگفت : آيا دين خود را به دنيابفروشم ؟ مـعناى اين سخن عايشه چيست كه به عبداللّه بن يزيد بن زبير مى گويد: مرا باهمدمانم دفن كن وبا رسول خدا(ص ) در خانه دفن مكن كه خوش ندارم خويش را پاك بنمايانم ((424)) ؟ چرا موضع عايشه با برادرش عبد الرحمن در ماجراى مرة بن ابى عثمان متفاوت است ، آنجا كه وى نـزد عـبد الرحمن مى آيد واز او نامه اى براى زياد مى خواهد.وى نيزمى نويسد: به زياد بن ابيه ...، مره مى ترسد اين نامه را با چنين لحنى با خود ببرد.ازهمين روى نزد عايشه مى آيد وعايشه برايش چنين مى نويسد: از عايشه ام المؤمنين ،به زياد بن ابى سفيان چون مره اين نامه را مى برد زياد به او مـى گويد: چون فردا شود نامه را بياور.آنگاه مردم را گرد مى آورد وبه غلام خود مى گويد: اى غلام ، نامه را بخوان .اونامه را مى خواند از عايشه ام المؤمنين ، به زياد پسر ابوسفيان ....
پس از اين كار حاجت مره را بر مى آورد ((425)) .در مـعجم البلدان ماده نهر مره آمده است پس قطعه زمين در كنار رودخانه ابله به مساحت صد جريب به او واگذار كرد وفرمان داد نهرى از آن رودخانه به سوى اين قطعه زمين بكشند، اين نهر به نام خود او يعنى نهر مره خوانده شد ((426)) .در شـرح ابـن ابـى الـحديد آمده است : وى براى تسليت گويى درگذشت فاطمه نزدبنى هاشم نيامد! بلكه حتى سخنانى به على (ع ) گفت كه از شادى او نشان داشت ((427)) .
ابـو الفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين آورده است عايشه چون خبر كشته شدن على بن ابى طالب (ع ) را شنيد سجده شكر گزارد ((428)) .هـمـو از پيامبر(ص ) روايت كرده است كه فرمود: هركس مى خواهد به دو مرد ازدوزخيان بنگرد اين دو را بنگرد پس عايشه سر خود را بلند كرد وعلى (ع ) وعباس راديد كه مى آيند ((429)) .آيا نقل چنين روايتهايى از او صحيح است ؟ آيا اين روايتها با اخبار متواتر ومشهورى كه در فضيلت على (ع ) رسيده ناسازگارنيست ؟ آيـا با آن كه على (ع ) نخستين مسلمان است ، در شب هجرت در بستر پيامبر(ص )خوابيده است ، تا آخرين لحظه زندگى وحتى پس از وفات پيامبر(ص ) در كنار او بوده وازسنت او دفاع كرده است ، رواست درباره او گفته شود كه از دوزخيان است ؟ آيا اين پاداش كسى است كه درراه خدا جهاد كرده وبر خط سنت نبوى استوارمانده واز مكتب دفاع كرده است ؟ چـرا در روايت عايشه كسانى چون معاويه ، مروان ، عبداللّه بن ابى سرح ، وليد بن عقبه وديگرانى كه دربـاره شان لعن رسيده است از دوزخيان نباشند؟ چرا درآن روايت ديگر تنها مى گويد: ميان دو مرد قدم زد ((430)) وبه نام على (ع ) تصريح نمى كند؟ آيـا گـفته هاى اين زن جز از سر كينه و دشمنى او باعلى وخاندان على (ع ) است ؟امام خود بدين مـوضـوع اشـاره مى كند ومى فرمايد: اما آن زن انديشه زنانه بر او دست يافت ، ودر سينه اش كينه چـون كـوره آهـنـگرى بتافت ، واگر از او مى خواستند تا آنچه به من كرد به ديگرى كند نمى كرد وچنين نمى شتافت .به هر حال ، حرمتى كه داشت بر جاست وحساب او با خداست ((431)) .

بازگشت آنچه گذشت

اينك به آن سخن پيشين باز گرديم وبنگريم كه حكمرانان در تدوين سنت چه نقشى داشتند وچرا بـه رغم وجود بزرگانى از تابعين وفقيهان ومجتهدان خود دست به كارفتوا دادن وتدوين كردن شدند.اصولا اين به چه معناست كه مردم به حكمرانان وياعاملان گماشته آنان ارجاع داده شوند؟ آيا واقعا آنچه ابن عمر مى گويد همان گفته خداورسول خداست وخطا در آن ممكن نيست ؟ چگونه شد كه كار تدوين سنت به اجبار وناچار كردن كشيد؟ در شرح نووى بر صحيح مسلم آمده است : بشير عدوى نزد ابن عباس آمد وبه نقل حديث پرداخت و مى گفت رسول خدا چنين گفت ورسول خدا چنان گفت .
اما ابن عباس نه اجازه مى داد حديث بگويد ونه به او گوش مى سپرد.او كه چنين ديد گفت : ابن عباس ، نمى بينم كه به حديثم گوش دهى ؟ از رسول خدا(ص ) برايت حديث مى آورم و تو گوش نمى سپارى .ابـن عـباس گفت : زمانى بود كه چون مى شنيديم كسى مى گويد: رسول خدا(ص )چنين گفته اسـت ، ديـده هايمان بى درنگ به سوى او دوخته مى شد وبدانچه مى گويدگوش مى سپرديم .اما پـس از آن كـه مـردم در اين كار سره و ناسره را به هم در آميختندديگر هيچ حديثى جز آن را كه شناخته ومعلوم است از مردم نمى پذيريم ((432)) .گـفـتـه انـد: كـتـابى در بردارنده قضاوت وفتواى على (ع ) نزد ابن عباس آوردند واوهمه را جز مقدارى اندك از ميان برد ((433)) .در كتاب طبقات الفقهاء از سعيد بن جبير نقل شده است كه گفت : درباره ايلاء ازعبداللّه بن عمر پرسيدم .گفت : آيا در پى آنى كه [پس از شنيدن از من ] پيوسته بگويى : ابن عمر گفت ؟ گفتم : آرى وگفته تو را هم مى پذيرم .ابـن عـمـر گـفـت : صـاحـبـان حـكومت در اين باره مى گويند، بلكه خدا ورسول او در اين باره مـى گـويند.نمى دانيم چگونه از ديدگاه برخى از مسلمانان نظر برگزيده حاكمان ، به هنگام در دسـت نبودن دليلى از كتاب و سنت ، دليل شرعى ومنبع استنباط دانسته مى شود.آيا واقعا چنين چيزى حجت است ؟ در اعلام الموقعين از مسيب بن رافع نقل شده است كه گفت : چنين بوده است كه اگر مساءله اى پديد آيد ودرباره آن دليلى د ركتاب وسنت نباشد آن را به حكمرانان وانهندوحكمرانان نيز عالمان را گرد آورند واگر آنان بر چيزى همراءى شدند همان حق باشد ((434)) .چـرا ابـن عمر مردم را به پذيرش فقه عبد الملك بن مروان مى خواند وچون از اومى پرسند پس از شما از چه كسى بپرسيم ، مى گويد: مروان را پسرى فقيه است ، از اوبپرسيد ((435)) .

اين مروان كيست ؟

آيـا هـمان كسى نيست كه پيامبر(ص ) او را همراه پدرش از مدينه تبعيد كرد؟ و آيا همونيست كه پس از يزيد مهتر خاندان حاكم شد؟ آيا همو نبود كه چون خطبه را بر نماز مقدم داشت ابو سعيد خدرى بروى اعتراض كرد وگفت : به خدا سوگند آيين را ديگرگون كرده اند ((436)) ؟ عـبدالملك پسر مروان بن حكم است واو رانده شده پيامبر از مدينه است .
مادرش نيز عايشه دختر معاويه بن مغيرة بن عاص واو همان كسى است كه در روز جنگ احدبينى حمزه را بريد ((437)) و رسول خدا نيز فرمان داد او را گردن زدند.حـال بـا عنايت به اين اوصاف آيا مى توان اين روايت جرير بن حازم را پذيرفت كه مى گويد: از نافع شـنيدم كه مى گويد: در حالى مدينه را ديدم كه در آن پر تلاش تر، فقيه تروآگاهتر از عبدالملك به كتاب خدا نبود ((438)) ؟ بـا آن كـه مـى دانـيم مدينه درآن روزگار آكنده از فقيهان وعالمان بوده است به كدامين منطق مـى توان عبد الملك را فقيه ترين وكتاب آشناترين مردم خواند؟ آيا واقعا آن اندازه عرصه تهى بوده است كه عبدالملك حكمران عهده دار پيشوايى فقاهت وقرائت شود؟چرا انس آن هنگام كه در شام است مى گريد؟ زهـرى مـى گـويـد: در دمـشـق بـه انس بن مالك رسيدم ، در حالى كه مى گريست گفتم :چرا مى گريى ؟ گـفت : هيچ از آن چيزها كه در اسلام ديدم امروز نشانى نمى بينم مگر اين نماز كه همين نيز تباه شده است ((439)) .بـخـارى بـه نـقـل از غـيـلان آورده اسـت كـه گفت : انس گفت : هيچ چيز از آنها كه دردوران پيامبر(ص ) بوده است نمى شناسم وسراغ ندارم .گفتند: نماز را چه مى گويى ! گفت : مگر نه آن است كه اين را هم چنان كه خواستيد تباه كرديد ((440)) ؟ چرا در اين دوره ، عبادت را كالبدى بى جان و قالبى بدون محتوا مى بينيم : بـخارى از اعمش روايت كرده است كه گفت : از سالم شنيدم كه مى گويد: ازام درداء شنيدم كه مى گويد: ابو درداء خشمگين بر من وارد شد.گفتم : چراخشمگينى ؟ گـفـت : بـه خـداونـد سـوگـنـد، از امـت مـحـمـد هـيـچ نـشـان نـمـى يابم مگر اين كه همه نمازمى خوانند ((441)) .
آيـا بـا چنين وصفى و با شناختى كه از مواضع امثال حجاج و عبدالملك داريم مى توان به احاديث اين حكمرانان ، اجتهادات حجاج و فتواهاى عبدالملك اطمينان كرد؟ شـگـفـتا از چرخش روزگار، كه اين گونه كسان پس از گرد آوردن عالمانى در دربار كه فتواى خوشايند ايشان را صادر كنند پايگاه صدور فتوا و جايگاه قضاوت و داورى شدند! سـعـيـد بن جبير مى گويد: رجاء بن حيوه از خبره ترين فقيهان شام شمرده مى شد.اماچون از او مى پرسيدم او را شاميى يافتم كه مى گويد: عبدالملك بن مروان چنين فتوا داده است ، عبدالملك بن مروان چنان نظر داده است ((442)) .به گمان نگارنده تا اينجا بخوبى ماهيت عبدالملك بن مروان را دريافته ايد و اينك مى توان گفت : اگر حال حكمرانان اين است و وضع فقه و شريعت چنين است ، خود بگووضع وضو چه سان خواهد بود، بويژه آن كه حكمران مشت خود را كوبيده و نظر خويش را كه مخالف سنت پيامبر است اعلام داشته است .چـنـيـن است كه مى بينيم حكمرانان روزگار اموى مردم را به پايبندى به فقه عثمان مى خوانند.
بـراى نـمونه ، عبدالملك مى گويد: بدانچه در اين مصحف آمده وپيشواى ستمديده شما را بر آن داشته است پايبند باشيد، واجبهايى را كه پيشواى ستمديده شمارا بر آنها گرد آورد به جاى آوريد، كـه او در اين باره از زيدبن ثابت نظر خواسته بود و او آكه خداى رحمتش كناد ـ چه خوب رايزنى بـود.پـس او و خـلـيـفـه آنـچـه را اركـان آيـيـن بوداستوار داشتند و آنچه را بيرون از آن بود بر شمردند ((443)) .با چنين وضعى چگونه مى توان به روايت حكمرانان درباره وضو اطمينان كرد؟ نـاچـار كـردن زهرى به نوشتن حديث از سوى حكومت به چه معناست ؟ چرا او ازاين كه حديث را براى حكومت بنويسد و براى مردم ننويسد شرم دارد؟ ايـن نـامـه عمر بن عبد العزيز به سرزمينهاى اسلامى به چه معناست كه مى نويسد:علم را از ابن شهاب بگيريد، كه از او آگاهتر به سنت گذشته نخواهيد يافت .پـس از ايـن بـخشنامه حكومت چگونه مقصود اين سخن زهرى پوشيده خواهد ماندكه مى گويد: اگـر دانـش عـايـشه را با دانش همه زنان مقايسه كنند دانش عايشه افزونترخواهد بود؟ يا چگونه مـعـنـاى ايـن سـخن فقيه حكومت ، عطاء پوشيده خواهد ماندكه مى گويد: عايشه در ميان عامه مردمان آگاهترين ودرست انديش ترين بود: آيا اين سخن ابن عمر درست وپذيرفتنى است كه مى گويد: در فتنه نمى جنگم وپشت سر هر كس كه چيرگى يافت نماز مى خوانم ؟ ((444)) اگـر ايـن گـفـتـه پذيرفتنى است معناى اين كلام خداوند چيست كه فرمود: با آن كه سركشى مى كند پيكار كنيد تا به فرمان خدا باز گردد ((445)) ؟ آيا مشروعيت حكومت آن كه چيرگى يافته از مفاهيم شريعت الهى است يا ازمصاديق آيين جنگل است ؟ چرا چنين ديدگاههايى از زبان كسانى چون ابن عمر وابوهريره مطرح مى شود؟ چـگـونـه با آن كه ابن عمر بيش از 2000 حديث دارد برخى به خود جراءت مى دهنداو را در شمار كـسـانى كه كم روايت كرده اند در آورند؟ آيا او در شمار اين گونه كسان است يا ام سلمه همسر پيامبر، يا ابوذر و عمار وديگر مخالفان حكومت ؟ نـمـى دانـيـم آيـا واقـعـيت را باور بداريم يا اين سخن شعبى را كه مى گويد: با ابن عمريك سال همنشينى كردم ودر اين مدت هيچ نشنيدم كه از رسول خدا(ص ) حديث نقل كند ((446)) .
چـگـونـه ايـن روايت ابن سعد وذهبى از امام باقر را باور بداريم كه فرمود: ابن عمردر ميان همه صحابه پيامبر(ص ) بيش از همه مراقب بود كه اگر چيزى از رسول خدا (ص )شنيده است نه بر آن بـيفزايد و نه از آن بكاهد ((447)) ؟ وچگونه است كه گفته هاى عايشه و ديگر كسان اين روايت را نقض مى كند؟ چـگـونـه اسـت كـه ابو هريره از مهره هاى توطئه امويان مى شود وتا جايى كه مى داندگماشتگان حكومت شام كى مى آيند وكى مى روند، وچگونه است كه مردم را به فرمانبرى از آنان وناسزانگفتن آن ستمگران مى خواند؟ حجاج زاهر مى گويد: ابو هريره از من پرسيد: از كجايى ؟ گفتم : از مردم عراق .
گـفـت : نـزديك است كه گماشتگان شام به سراغ تو آيند وزكاتت بستانند.چون نزدتو آمدند در هـمـان سـرزمـيـن ديـدارشـان كن وچون به ديارتان در آمدند كناره گزين وسرزمين را به آنان واگـذار.مباد آنان را دشنام دهى ، كه اگر دشنام دهى پاداشت تباه خواهد شد وزكاتت هم خواهد ستاند، اما اگر صبر كنى در نامه عملت در روز قيامت خواهد آمد ((448)) .در كـتاب الاموال ابوعبيد آمده است : مردى نزد ابو هريره آمد واز او پرسيد: آيااموال ارزشمند خود را از آنان پنهان بدارم ؟ گـفـت : نـه ، وقـتى به سراغ شما آمدند آنان را نافرمانى نكنيد، ووقتى رفتند ناسزايشان نگوييد تا ستمگرى بايستد كه از بار گناه ستمگرى ديگر كاسته است .بلكه بگو: اين مال من است ، و اين هم حـقـوق واجـبـى اسـت كـه بر آن تعلق گرفته است .حق را بستان وباطل راوانه .پس اگر حق را ستاندند كه وظيفه خود انجام داده اى .واگر از آن فراتر گرفتند آن رااندوخته ترازوى عملت در روز قيامت كرده اند ((449)) .