تشيّع چيست ؟ و شيعه كيست ؟

سيّد محسن حجّت

- ۷ -


پرسش :
اگر كسى ادعا كند كه وقتى اساس و اصل دين بايد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اخذ شود (كه چنين نيز هست ) چه فرقى مى كند كه احاديث و گفته هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از طريق اهل بيت آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نقل شود يا از طريق ديگران .
تمام اصحاب پيامبر نيز از آن حضرت نقل حديث كرده اند، چنانكه در كتب ((صحاح سته )) و ديگر مجاميع و متون حديثى و روايى اهل تسنن ، آن روايات موجود است و مسلمانان سنّى مذهب نيز به آن عمل مى كنند. پس امتيازى براى شيعيان در اين رابطه وجود ندارد.
پاسخ :
در جواب بايد گفت : اولاً: تمام احكام صادره از نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله بالفظ نيست ؛ زيرا ((سنت )) كه عبارت از روش و طريقه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله است به ((قول )) يعنى گفتار و ((فعل )) يعنى كردار و ((تقرير))، يعنى امضاى آن بزرگوار صلّى اللّه عليه و آله اطلاق مى شود و چون اصحاب ، هميشه با آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نبوده اند، مسلّماً تمام گفتار، رفتار، امضا و تقرير آن وجود مبارك را نيز متوجه نشده اند، بلكه خيلى از اصحاب هر روز يا حتى هر ماه هم پيامبر را نمى ديدند؛ چون اگر ساكن مدينه بودند، گرفتاريهاى شغلى و كسبى و اگر ساكن خارج مدينه بودند، دورى راه و بعد مسافت مانع ديدار هميشگى آنان با پيامبر مى شد.
ثانياً: بعضى از اصحاب همان طورى كه از شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل روايت مى كنند، از ديگر اصحاب هم نقل مى كنند و يقيناً در بين آنها افراد كذاب ، وضاع ، استفاده جو و منافق هم وجود داشته است كه گاهى مطلبى را به دروغ به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت مى دادند، بعد ديگران آن را شنيده و اينجا و آنجا نقل مى نمودند، يا لااقل احتمال خطا، نسيان ، اشتباه و عدم ضبط در آنها داده مى شود واين احتمال دافع ندارد.
ثالثاً: احاديث پيامبر بزرگوار صلّى اللّه عليه و آله مثل قرآن كريم مشتمل است بر خاص و عام ، مطلق و مقيد، مجمل و مبين ، نص و ظاهر و ناسخ و منسوخ و چه بسيار كسانى بودند كه عام را شنيده و براى ديگران روايت مى كردند و خاص هرگز به گوش آنان و حتى ديگران نمى رسيد. يا منسوخ را شنيده و نقل كرده و ناسخ را متوجه نشده اند. يا جعليات و اكاذيب را به نام احاديث شنيده پس از قبول ، اينجا و آنجا نقل كرده اند. براى تاءييد اين بحث ، كلامى را از مولاى متقيان على عليه السّلام متذكر مى شويم .
آن حضرت در جواب كسى كه در رابطه با احاديث مجعوله و آنچه كه در دست مردم است سؤ ال نموده بود، چنين فرمود:
((انّ فى ايدى الناس حقّاً و باطلاً و صدقاً و كذباً و ناسخاً و منسوخاً و عاماً و خاصاً و محكماً و متشابهاً و حفظاً و وهماً و لقد كذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله على عهده حتّى قام خطيباً فقال : من كذب علىّ متعمداً فليتبواء مقعده من النار.
وانّما اتاك بالحديث اربعة رجال ، ليس لهم خامس ؛ رجل منافق مظهرٌ للايمان ، متصنع بالاسلام لايتاءثم و لايتحرّج ، يكذب على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله متعمداً، فلو علم الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه و لم يصدّقوا قوله و لكنّهم قالوا: صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله رآه و سمع منه و لقف عنه فياءخذون بقوله و قد اخبرك اللّه عن المنافقين بما اخبرك و وصفهم بما وصفهم به لك ثمّ بقوا بعده ، فتقرّبوا الى ائمة الضلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان ، فولوهم الاعمال و جعلوهم حكاماً على رقاب الناس ، فاكلوا بهم الدنيا و انما الناس مع الملوك و الدنيا، الاّ من عصم اللّه فهذا احد الاربعة .
و رجل سمع من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيئاً، لم يحفظه على وجهه ، فوهم فيه ولم يتعمّد كذباً، فهو فى يديه ويرويه ويعمل به و يقول : انا سمعته من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فلو علم المسلمون ، انّه و هم فيه ، لم يقبلوه منه و لو علم هو انّه كذلك ، لرفضه .
و رجل ثالث سمع من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيئاً ياءمر به ، ثمّ انّه نهى عنه و هو لايعلم ، او سمعه ينهى عن شى ء، ثم امر به و هو لايعلم فحفظ المنسوخ ولم يحفظ الناسخ ، فلو علم انّه منسوخ ، لرفضه ولو علم المسلمون اذ سمعوه منه ، انّه منسوخ ، لرفضوه .
وآخر رابع ، لم يكذب على اللّه ولا على رسوله ، مبغض للكَذِب خوفا من اللّه وتعظيما لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولم يهم بل حفظ ما سمع على وجهه ، فجاء به على ما سمعه ، لم يزد فيه ولم ينقص منه ، فهو حفظ الناسخ ، فعمل به وحفظ المنسوخ ، فجنّب عنه وعرف الخاص والعام والمحكم والمتشابه ، فوضع كل شى ء موضعه .
وقد كان يكون من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الكلام له وجهان ، فكلام خاص وكلام عام ، فيسمعه من لا يعرف ما عنى اللّه سبحانه به ولا ما عنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فيحمله السامع ويوجّهه على غير معرفة بمعناه وما قصد به وما خرج من اجله وليس كل اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من كان يساءله و يستفهمه ، حتّى ان كانوا ليحبّون ان يجى ء الاعرابى والطارئ ، فيساءله عليه السلام ، حتى يسمعوا وكان لا يمرّ بى من ذلك شى ء الاّ سالته عنه وحفظته ، فهذه وجوه ما عليه الناس فى اختلافهم وعللهم فى رواياتهم )).(285)
((همانا احاديث در دسترس مردم مشتمل است بر حق و باطل و راست و دروغ و نسخ ‌كننده و نسخ ‌شده و عام (كه شامل همه مى شود) و خاص (كه يك عده را شامل مى شود) و محكم (كه معناى آن آشكار است ) و متشابه (كه معناى آن واضح نيست ) و محفوظ (از غلط و اشتباه ) و موهوم (كه از روى حدس و گمان است ) و در زمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به آن حضرت دروغها بستند تا اينكه حضرت خطبه اى ايراد نموده و فرمود: هر كس عمدا و دانسته به من دروغ ببندد، بايد نشيمنگاه خود رادر آتش (دوزخ ) قرار بدهد. همانا حديث را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چهار كس براى تو نقل مى كنند كه پنجمى براى آنان وجود ندارد:
اوّل : مرد منافق و دورويى كه اظهار اسلام نموده و خود را به آداب دين نمودار مى سازد، در حالى كه از گناه پرهيز نكرده و باك ندارد، عمدا و دانسته به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ مى بندد.
پس اگر مردم بدانند كه او كاذب و دروغگوست ، حديثش را باور نخواهند كرد، ولكن (به ظاهر او نگاه كرده ) مى گويند: او از اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه آن حضرت را ملاقات نموده و حديث را از او شنيده است و به اين جهت گفتارش را مى پذيرند. به تحقيق كه خداوند مردم دورو و منافق را (در قرآن كريم ) به شما معرفى نموده و وصف آنان را بيان كرده است .
اين افراد دورو و منافق بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به حكام ظالم و پيشوايان گمراه و به آنانكه به وسيله دروغ و بهتان ، خواننده مردم به سوى جهنم بودند، پيوستند. پس با جعل احاديث ، آنها را صاحب اختيار و حاكم بر مال و جان مردم گردانيدند و به وسيله ايشان از دنيا به نفع خود استفاده كردند. مردم هم (در مقابل آنان حركتى از خود بروز ندادند؛ زيرا آنان ظاهر را مى بينند) هميشه با پادشاهان و ملوك همراهند، مگر كسانى كه خداوند ايشان را (از شرّ شيطان و نفس ) نگاه دارد، پس اين منافق يكى از آن چهار نفر مى باشد.
دوّم : كسى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چيزى را شنيده و آن را درست حفظ نكرده و به اشتباه و خطا، ندانسته چيزى را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده است ، در حالى كه تعمد به دروغ نداشته است ، پس آنچه را كه به زعم خودش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده نقل نموده و به آن عمل مى نمايد و مى گويد: من اين را از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام . پس اگر مسلمانان مى دانستند كه او حديث را اشتباه فهميده ، از او نمى پذيرفتند و اگر او نيز مى دانست كه اشتباه كرده ، آن را نقل نمى كرد.
سوّم : كسى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چيزى را شنيده كه به آن امر مى نموده و بعد از آن نهى كرده و او از نهى آن حضرت آگاه نيست ، يا چيزى را شنيده كه از آن نهى مى نموده و بعد به آن امر فرموده و او نمى داند، پس نسخ شده را نگاه داشته و از نسخ كننده اطلاع ندارد. او اگر مى دانست كه آن حديث نسخ شده ، نقل نمى نمود و اگر مسلمانان هم موقعى كه آن را از او شنيدند، مى دانستند كه نسخ شده ، به آن عمل نمى كردند.
چهارم : كسى كه بر خدا و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ نبسته و از ترس خدا و به احترام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دروغ را دشمن داشته و خطا و اشتباه هم نكرده است ، بلكه آنچه را كه شنيده به همان قسم حفظ و نقل نموده است ، نه چيزى به آن افزوده و نه چيزى از آن كاسته است . ناسخ را حفظ و به آن عمل نموده و منسوخ را شناخته و از آن دورى كرده است . عام و خاص را شناخته و هر يك را در موضع خود قرار داده است (طورى كه عام را به جاى خاص و خاص را به جاى عام استعمال نكرده است ). متشابه را از محكم تشخيص داده (در متشابه تاءمل واحتياط و به محكم و حديثى كه معناى آن روشن است عمل نموده است ).
و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله (گاهى به مقتضاى وقت و زمان ) سخنى صادر مى شد كه داراى دو معنا بود؛ سخنى كه به چيز و وقت معينى اختصاص داشت و سخنى كه همه چيز و همه وقت را شامل مى شد (در حالى كه در ظاهر، آن دو سخن يكى معلوم شده و از قراين و جهات ديگر، مراد آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله ظاهر مى گشت ).
پس كسى كه نمى دانست ، خدا و رسول او، از آن سخن چه خواسته اند، آن را شنيده و از روى نفهمى برخلاف واقع و بر ضد آنچه به آن قصد شده و به غير آنچه براى آن بيان گشته ، معنا و توجيه مى نمود. و چنين نبوده كه همه اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از آن حضرت (مطلبى ) سؤ ال كنند و براى فهم آن كنجكاوى نمايند تا جايى كه دوست داشتند، باديه نشينى و مسافرى از راه برسد و چيزى از آن حضرت بپرسد تا ايشان بشنوند.
ولى در اين باب چيزى بر من (على عليه السّلام ) نگذشت ، مگر اينكه از آن حضرت پرسيده و آن را حفظ نمودم . پس ‍ اين سببها موجب اختلاف مردم و پريشان ماندن آنان در رواياتشان است )).
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح اين كلام اميرالمؤ منين عليه السّلام بعد از آنكه در رابطه با منافقان و نفاق آنان در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بعد از آن حضرت و همچنين كمك گرفتن امرا و حكام ظالم از آنان براى پيشبرد اهداف شوم و پستشان مطالبى بيان مى كند، چنين مى گويد:
((اما آنچه على عليه السّلام (در رابطه با كسى كه از رسول خدا چيزى شنيده و آن را درست ضبط و حفظ ننموده و در آن اشتباه و خطا كرده است ) فرموده است ، صحيح و غيرقابل ردّ است . و اصحاب ما در خبرى كه عبداللّه بن عمر از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه ان الميت ليعذّب ببكاء اهله عليه ؛ يعنى مرده به گريه و زارى اهلش بر او عذاب مى بيند، گفته اند: وقتى اين خبر را از عبداللّه بن عمر براى ابن عباس روايت كردند، گفت : ابن عمر خطا كرده است ، بلكه اصل قضيه از اين قرار است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر قبر فردى يهودى مرور نموده و فرمود: ان اهله ليبكون عليه و انّه ليعذّب ، يعنى اهل بيت او، برايش اشك مى ريزند، در حالى كه او معذّب به عذاب خداوند است (زيرا به نبوّت پيامبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله ايمان نياورده بود)).
ابن ابى الحديد مى گويد: اصحاب ما گفته اند كه ام المؤ منين عايشه نيز حديث منقول از عبداللّه بن عمر را انكار نمود و گفت : ابو عبدالرحمن (كنيه ابن عمر) خطا كرده است چنانكه در خبر كشته شدگان ((بدر)) خطا نموده است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((انهم ليبكون عليه و انّه ليعذب بجرمه ؛ يعنى اهل بيت ميت بر او اشك مى ريزند، در حالى كه او به خاطر جرمى كه دارد عذاب مى شود)).
ابن ابى الحديد مى گويد: اصحاب ما گفته اند كه موضع اشتباه عبداللّه بن عمر در روايت كشته شدگان ((بدر)) چنين است كه او روايت نموده ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر سر چاهى كه كشته شدگان ((بدر)) را در آن انداخته بودند، ايستاد و فرمود: ((هل وجدتم ما وعدكم ربكم حقّا،؛ آيا متوجه شديد كه وعده پروردگار شما حق است )). بعد آن حضرت به اصحاب فرمود: ((انهم يسمعون ما اقول لهم ؛ آنان مى شنوند چيزى را كه من براى ايشان مى گويم )).
عايشه در مقام اعتراض بر عبداللّه بن عمرگفت : پيامبر نفرموده كه آنان مى شنوند بلكه فرموده : ((انهم يعلمون انّ الذى كنت اقوله لهم هوالحق ؛ آنان مى دانند آنچه من براى ايشان گفتم حق است )). سپس عايشه براى تاءييد اين تصحيح ، استشهاد كرد به اين آيه از قرآن : (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى ...)(286) ؛ ((اى پيامبر! مسلماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى )).(287)
به نظر ما در روايت دوم ، اين ((عايشه )) است كه خطا كرده ، نه عبداللّه بن عمر؛ زيرا:
اوّلاً : مراد از ((موتى )) و مردگان در اين آيه ، مردگان به معناى لغوى آن نيست ، بلكه خداوند انسانهاى جاهل و لجوج و نفهم را به مردگان تشبيه نموده است ؛ يعنى همان طورى كه مرده نمى شنود و نمى فهمد، انسان جاهل دل مرده نيز نخواهد شنيد و اگر كسى در خود آيه هم دقت كند، همين معنا را متوجه خواهد شد. چون خداوند متعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد: (إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلاَ تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْاْ مُدْبِرِينَ# وَمَآ اءَنتَ بِهَدِى الْعُمْىِ عَن ضَلَلَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلا مَن يُؤْمِنُ بَِايَتِنَا فَهُم مُّسْلِمُونَ)(288) ؛ ((اى پيامبر! مسلماً تو نمى توانى سخنت را به گوش مردگان برسانى و نمى توانى كران را هنگامى كه روى بر مى گردانند و پشت مى كنند، فراخوانى و كسانى را كه كورند، نمى توانى از مسير گمراهى به شاهراه هدايت رهنمون باشى ، مگر آنهايى را كه به آيات و نشانه هاى ما ايمان بياورند، پس آنان مسلمان خواهند بود)).
مى بينيد همان طورى كه مراد در اين آيه از كر و كور، معناى لغوى آن نيست ؛ زيرا كرها و كورهاى زيادى با هدايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هدايت يافتند و الا ن هم افراد زيادى هستند كه از نعمت شنوايى يا بينايى محرومند، ولى از نظر تقوا و طهارت و علم و دانش ، بالاتر از افراد سالم مى باشند، بلكه مراد كسانى هستند كه گوش جان را به نواى روحبخش پيامبر نمى سپارند و با بصيرت و آگاهى به اسرار و حقايق عالم نگاه نمى كنند، نشانه هاى خدا را مى بينند، ولى چيزى از آن درك نمى كنند.
همچنين در صدر آيه هم مراد از مرده ، كسى كه روح از جسدش بيرون رفته ، نيست بلكه مراد از آن ، كسى است كه حرف ، موعظه و كلام پيامبر بر او اثر نكند، از ((تبشير)) و مژده ، احساس ((سرور)) و از ((انذار)) و تخويف ، ((هراسان )) و ترسناك نشود.
فخر رازى نيز در تفسير كبير در ذيل آيه فوق مى گويد: ((خداوند متعال ، پيامبرش را متوجه ساخت كه تبليغ او براى يك عده بى اثر است ؛ زيرا آنان مثل مردگان يا كران و كوران هستند كه نمى فهمند، نمى شنوند و نمى بينند و ابداً توجهى به دلايل ، براهين و آيات ندارند)).(289)
سيوطى نيز در تفسير معروف به ((جلالين )) مى گويد: ((خداوند از باب مثال كفار را به مردگان ، كران و كوران تشبيه مى كند)).(290)
البته آيه ديگرى نيز در قرآن كريم است كه خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد: (... وَمَآ اءَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِى الْقُبُورِ)(291) ؛ ((تو نمى توانى سخن خود را به گوش آنانكه در گور خفته اند برسانى )). پس مسلّماً مراد از ((من فى القبور)) باز كسانى هستند كه در قبرهاى ضلالت و گمراهى مدفون شده اند.
محلّى و سيوطى در ذيل اين آيه مى گويند: ((مراد از من فى القبور كفار هستند كه خداوند متعال آنان را به مردگان تشبيه مى كند)).(292)
فخر رازى نيز در ذيل اين آيه دو احتمال مى دهد: ((يكى اينكه مراد بيان حال كفار باشد بالنسبه به سماعشان كلام پيامبر را؛ چون همانطورى كه مرده نمى شنود، كفار هم چيزى نخواهند شنيد؛ زيرا از نظر روحى مرده اند؛ و دوم اينكه : خداوند پيامبرش را دلدارى داده و مى فرمايد اگر آنها (كفار) كلام تو را نمى شنوند، ناراحت نباش اين فقط خداوند است كه مى تواند كلامش را به هر كسى كه بخواهد بشنواند)).(293)
خلاصه ، - وزان آيه فوق - وزان اين آيه مباركه است كه خداوند مى فرمايد: (إِنَّكَ لاَ تَهْدِى مَنْ اءَحْبَبْتَ وَلَ كِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَن يَشَآءُ ...)(294) ؛ ((اى پيامبر! تو نمى توانى هر كه را خواستى هدايت كنى ، ولى خداوند هر كه را بخواهد مى تواند هدايت كند))؛ يعنى تو مقلب القلوب نيستى ، ولى خداوند ((مقلب القلوب )) است و بر هر كارى قادر مى باشد.
ثانياً : از ام المؤ منين عايشه سؤ ال مى كنيم ، آيا خداوند پيامبرش را به سوى زندگان ارسال نمود يا براى زندگان و مردگان و اگر براى زنده ها ارسال كرد كه يقيناً هم ، چنين است ، پس پيامبر براى چه مى خواسته به مردگان چيزى را بشنواند و آيا در تاريخ ديده شده كه آن حضرت بر بالاى قبور برود و بگويد: يا ايهاالموتى ! قولوا لااله الاّ اللّه تفلحوا؛ اى مردگان ! لااله الااللّه بگوييد تا رستگار شويد و بعد خداى متعال او را بفهماند كه رفتن تو بر قبور و موعظه مردگان بى اثر است ؛ زيرا آنان چيزى نخواهند شنيد.
بنابراين ، اگر مراد از موتى در آيه ، مردگان به معناى لغوى باشد، آيه بى معنا و بى مفهوم خواهد شد؛ زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از چيزى باز مى دارد كه او انجام نخواهد داد و اين كار لغو و يا به تعبير ديگر، تحصيل حاصل است .
ثالثاً : اگر مراد از كلمه ((موتى )) در اين آيه ، مردگان به معناى لغوى باشد، اشكال رفع نمى شود؛ زيرا مخاطب قرار دادن كسى را كه نمى شنود، لغو است و صدور لغو از پيامبر درست نخواهد بود، آن وقت پيامبر در حالى كه خداوند به او فرموده است كه نمى توانى به مردگان چيزى بشنوانى ، آنها را مخاطب قرار بدهد و به آنها بگويد: آيا ديديد كه وعده هاى خداوند حق بود. آيا اين كار بيهوده و بى خود نخواهد بود؟
همينكه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنان را مخاطب قرار داده و با آنان سخن گفته است ، خود بزرگترين شاهد است بر اينكه آنها كلام آن حضرت را شنيده و متوجه مى شدند و از اين جهت فرقى نمى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بگويد آنان مى شنوند آنچه را برايشان مى گويم يا بفرمايد آنان مى دانند. مى بينيد عايشه كه چند سال زوجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده ، درست نمى تواند حديث را تشخيص بدهد و تعجب اينجاست كه ابن ابى الحديد معتزلى هم كه از علماى بزرگ اهل تسنن است ، با سكوت خود تصحيح عايشه را مى پذيرد.
همچنين در روايت اول متوجه شديد كه چگونه عبداللّه بن عمر حديث را اشتباه نقل نموده است در حالى كه خداوند متعال مى فرمايد: (... وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اءُخْرَى ...)(295) ؛ ((هيچ كس متحمل گناه و جرم ديگرى نخواهد شد))، و اگر حديث را طبق نقل ابن عمر بپذيريم ، درست در نقطه اى مقابل اين آيه قرار خواهيم گرفت ؛ چون معناى حديث اين مى شود كه اگر اهل ميت ، بر او نوحه و گريه نمايند، خداوند در عوض بر آن ميت غضب نموده و او را عذاب خواهد كرد.
ابن ابى الحديد (در شرح اين جمله از كلام على عليه السّلام : ((وآخر رابع لم يكذب على اللّه وعلى رسوله ...؛ شخص چهارم كسى است كه بر خدا و رسول او دروغ نمى بندد)) مى گويد: ((فهم العلماء الراسخون فى العلم ؛ آنان عبارتند از علمايى كه در علم راسخ و محكم مى باشند)).(296)
وى همچنين مى گويد: ((بدانكه اميرالمؤ منين على عليه السّلام با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در خلوتهايى بود كه غير آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام كس ديگرى آنجا نبود و هيچ كس مطلع نمى شد كه بين آن دو چه مى گذرد و در چه رابطه اى با هم گفتگو مى نمايند.
على عليه السّلام از پيامبر بسيار سؤ ال مى كرد، هم از معانى قرآن و هم از معانى كلام خود آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و اگر احياناً او از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چيزى نمى پرسيد، اين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود كه ابتدا به سخن مى كرد و به او تعليم مى نمود، در حالى كه هيچ كدام از اصحاب اين چنين نبودند، بلكه آنان به چند دسته تقسيم مى شدند:
دسته اول : كسانى بودند كه تحت تاءثير آن حضرت قرار گرفته و به خاطر هيبت و جلال آن بزرگوار، جراءت نمى كردند چيزى بپرسند، بلكه دوست داشتند، اعرابى و باديه نشينى يا غريبى بيايد و از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله چيزى بپرسد تا آنان نيز بشنوند.
دسته دوم : افرادى بودند كه ذهن فعال و فهم درست نداشته ، در بحث و نظر هم داراى همّت عالى و بلند نبودند.
دسته سوم : مقلدين بودند كه فكر مى كردند وظيفه آنان سكوت و ترك سؤ ال است .
و بالا خره دسته چهارم : عبارت بودند از مبغضين و بدگويان كه براى دين ، ارزشى قائل نمى شدند و لذا از وقت و زمان خود، در رابطه با سؤ ال از دقايق و غوامض دينى استفاده نمى نمودند)).
ابن ابى الحديد مى افزايد: ((على عليه السّلام به علاوه اينكه مخصوص بود از طرف نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله به شنيدن مطالب دينى ، داراى ذكاوت و زيركى و طهارت باطن و نورانيت نفس بود، و زمانى كه محل قابليت داشته باشد و گوينده هم تاءثير گذار باشد و موانع هم مرتفع باشند، اثر تمام وكمال حاصل مى گردد.
پس روى اين جهت است كه على عليه السّلام (همان طورى كه حسن بصرى مى گفت ) عالم ربّانى اين امت و صاحب فضل و كمال در ميان آنان است ، و از اين جهت است كه فلاسفه ، او را امام امامان و حكيم عرب لقب داده اند)).(297)
از آنچه نگاشته شد، معلوم گرديد كه لازم است ((سنت )) پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه عبارت از گفتار، رفتار و تقرير آن حضرت است ، از كسانى گرفته شود كه اطمينان كامل به صداقت ، حفظ، فهم و ضبط آنها وجود داشته باشد و در اين رابطه كسى بالاتر از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نخواهد بود.
يكى از جهات ارجاع رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مردم را به اهل بيت عليهم السّلام هم همين جهت است و يقيناً كسى كه در امور دين و دنيا، بعد از وجود مقدس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيرو على عليه السّلام و امامان بعد از آن حضرت باشد، به خطا نرفته است .
از طرف ديگر به طور مسلّم و به ضرس قاطع مى توان ادعا كرد كه عامل اساسى و علت اصلى داخل شدن ((اسرائيليات )) كه عبارت از جعليات اشخاصى مثل ((كعب الاحبار)) و ((عبداللّه بن سلام )) است و همچنين داخل شدن ((مسيحيات )) كه جعليات مثل ((تميم دارى )) و امثال اوست ، در متون اسلامى ، دورى ناقلان آثار و راويان اخبار است از حديث شناسان واقعى و كسانى كه در دامان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پرورش يافتند، و با تفكر و انديشه او آشنايى كامل داشتند؛ زيرا كسانى كه سيره پيامبر اكرم و اسلام ناب را به طور كامل مى شناختند، مانع دست خوردن احاديث و راهيابى اسرائيليات و مسيحيات در آن مى شدند و همين موجب مى گرديد كه حديث سازان و دروغگويان ، بيشتر دروغها و جعليات خود را دور از چشم افراد حديث شناس و پرورش يافته در دامان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وارد حديث ، و در ميان اشخاص بى خبر از همه جا، عنوان كرده و به خورد مردم ناآگاه بدهند.
مثلاً: ((ابوهريره )) وقتى مى خواهد ((احاديث جعلى )) خودش را به عنوان اقوال و كلمات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله براى مردم بيان كند، به ((شام )) مى رود و در پناه ((معاويه )) نقل حديث مى كند، مردم هم بدون چون و چرا مى پذيرند، بعد هم توسط ناقلين و محدثين اهل سنت ، آن احاديث مجعوله در صحاح و مسانيد آنان راه پيدا مى كند، بدون اينكه فكر شود كه ابوهريره در مدينه هم بود، چرا اين احاديث را آنجا نقل نكرد؟ مسلماً وجود اهل بيت رسول خدا و اصحابى كه مواظب بودند، احاديث دروغ بين مردم پخش نشود، مانع بزرگى بر سر راه او به حساب مى آمد.
دانشمند مصرى و مورخ عالى مقام ، آقاى محمود ابوريّه مى گويد: على عليه السّلام نسبت به ابوهريره بدبين بود، و از آن حضرت نقل شده كه فرمود: ((الا انّ اكذب الناس (او قال ) اكذب الاحياء على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لابوهريرة الدوسى و قال مرة : لا اجد اكذب من هذا الدوسى على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (298) ؛ آگاه باشيد كه دروغگوترين مردم (يا اينكه فرمود) دروغگوترين زندگان بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ابوهريره دوسى است ، و بار ديگر فرمود: من دروغگوتر از اين دوسى نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله پيدا نكردم )).
از عبداللّه بن عمر نقل شده است كه : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردم را امر كرد به كشتن سگها، جز سگ گله و سگ شكارى ، پس به ابن عمر خبر داده شد كه در حديث ابوهريره ((سگ مزرعه )) نيز استثنا شده است . ابن عمر گفت : ابوهريره مزرعه اى داشت و براى اينكه از مزرعه اش حفاظت شود و آسيبى از طرف كسى يا حيوانى به آن وارد نيايد، سگ مزرعه را نيز به آن دو سگ اول اضافه نموده است .(299)
از همه مهمتر كثرت احاديث مرويه از طريق ((ابوهريره )) است در حالى كه طبق تحقيق آقاى محمود ابوريّه ، او ((يك سال و نُه ماه )) در زمره اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده و در اين مدت كم ، تعداد احاديث او را ((5374)) حديث شمرده اند كه از آن جمله تعداد ((446)) حديث در بخارى نقل شده است .(300)
حالا بخارى روى چه قاعده و قانونى اين احاديث را صحيح دانسته ، معلوم نيست .
تعجب اينجاست كه حفاظ و محدثين اهل تسنن ، تعداد روايات منقوله از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله را حدود ((750)) هزار حديث مى دانند.
احمد بن حنبل در مسند مى گويد: احاديث اين كتاب (مسند) را از ميان 750 هزار حديث جمع آورى و برداشت كردم .
از مالك نيز نقل شده است كه احاديث كتاب ((موطاء)) را از لابلاى يكصد هزار حديث منقول از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله جمع آورى كرده است .
در مقدمه كتاب فتح البارى (صفحه چهار)، از بخارى نقل شده است كه او روايات كتاب صحيح را از ميان ششصد هزار حديث انتخاب نموده است .
از مسلم نيز نقل مى كنند كه گفت : احاديث صحيح را از ميان 300هزار حديث انتخاب و در كتاب صحيح جمع آورى نمودم .(301)
ابوبكر بن داسه مى گويد از ابو داوود شنيدم كه گفت : من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله 500 هزار حديث ياد داشت نمودم و از ميان آنها احاديث سنن را كه به 4000 حديث مى رسد، نقل كردم .(302)
ما از آن دسته از برادران اهل سنّت كه داراى انصاف و درايت هستند، سؤ ال مى كنيم : آيا احتمال نمى دهيد در ميان آن احاديث متروكه كه به صدها هزار مى رسد، احاديث صحيح و درستى وجود داشته باشد كه به خاطر كجى سليقه ، يا عدم مطابقت آن با اصول مذهب ناقل ، طرد شده باشد و آيا احتمال نمى دهيد كه در ميان احاديث جمع آورى شده در صحاح و مسانيد، احاديث ضعيف باز به خاطر دو عامل فوق ، نقل و روايت شده باشد؟
وانگهى ، چطور مى شود كه ((مالك )) از ميان صد هزار حديث ، فقط پانصد حديث را انتخاب كند و ((احمد بن حنبل )) از ميان 750 هزار حديث ، چهل هزار حديث را به عنوان احاديث معتبر جمع آورى كند و ((بخارى )) احاديث صحيح را كه حدود 2513 حديث مى شود، از ميان ششصد هزار حديث برگزيند و ((مسلم )) احاديث صحيح را كه چهارهزار حديث مى شود به غير از مكررات از سيصد هزار حديث جدا كند و ((ابو داوود)) چهار هزار حديث صحيح را از ميان پانصد هزار حديث در كتاب خود درج نمايد.
آيا اين همه اختلاف در تشخيص احاديث صحيحه از غير آن كه مالك آنها را پانصد حديث و احمد بن حنبل چهل هزار حديث مى داند از كجا سرچشمه مى گيرد؟
در حالى كه از بخارى نقل شده و در مقدمه محقق كتاب صحيح بخارى هم آورده شده است كه احيدر بن ابى جعفر مى گويد: ((روزى محمد بن اسماعيل بخارى به من گفت بسا حديثى را كه در بصره شنيدم و در شام نوشتم و بسا حديثى را كه در شام برايم نقل شده و آن را در مصر ياد داشت كردم )).
اُحيدر مى گويد: ((به او گفتم : تمام حديثى را كه شنيده بودى نوشتى ؟ در جواب بخارى ساكت شد و چيزى نگفت )).(303)
ناگفته نماند كه حفاظ اهل سنت و نويسندگان متون روايى آنان ، روايات زيادى را از افراد غير آشنا به حديث ، و بلكه ((مغرض )) و ((منافق )) نقل كرده اند و در مقابل از كسانى كه با ((علم حديث )) آشنا بوده ، بلكه خود اهل حديث و معدن اسرار و حِكَم هستند، يا هرگز نقل نكرده ، و يا اينكه كمتر از روايات آنان در كتب خودشان روايت نموده اند.
مثلاً: بخارى در صحيح ، حديثى را از امام صادق ، امام كاظم ، امام جواد، امام هادى و امام عسكرى كه بخارى با آن حضرت معاصر بوده ، روايت نكرده است همچنانكه از غير ائمه از ديگر ذرارى رسول خدا نيز چيزى در كتاب او ديده نمى شود. اما در عوض از كسى كه دشمن اهل بيت پيامبر و در راءس ((خوارج )) است ، يعنى ((عمران بن حطان )) روايت نقل مى كند؛ عمران بن حطانى كه ((ابن ملجم )) و ضربت او را كه بر سر على عليه السّلام وارد كرد، تعريف و تمجيد نموده مى گويد:
يا ضربة من تقى ما اراد بها
الاّ ليبلغ من ذى العرش رضواناً
انّى لاذكره يوماً فاحسبه
اوفى البرية عنداللّه ميزاناً
((اى ضربتى كه ضارب متقى تو اراده نكرده بود به آن ضربت مگر رضاى پروردگار را و من روز قيامت را ياد مى كنم كه ابن ملجم در آن روز از همه مردم برتر و بالاتر خواهد بود!!)).(304)
آيا مى شود به روايتى كه ناقل آن عمران بن حطان باشد اعتماد كرد؟ آيا مى شود كسى را كه درست در نقطه مقابل رسول خدا قرار گرفته است ، مسلمان ناميد؟
محب طبرى اين حديث را (كه صحيح هم هست ) از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: ((يا على ! اتدرى من اشقى الاولين ؟ قلت : اللّه و رسوله اعلم ، قال صلّى اللّه عليه و آله عاقر الناقة قال صلّى اللّه عليه و آله : يا على ! اتدرى من اشقى الا خرين ؟ قلت : اللّه و رسوله اعلم ، قال صلّى اللّه عليه و آله قاتلك يا على ))(305) ؛ ((على جان ! مى دانى شقى ترين اولين كيست ؟ على عليه السّلام عرض كرد: خدا و رسول او داناترند، فرمود: شقى ترين اولين ، كسى است كه ناقه صالح را عقر نموده و به قتل رسانيد. على جان ! مى دانى شقى ترين آخرين كيست ؟ على عليه السّلام عرض كرد خدا و رسول او داناترند، فرمود شقى ترين آخرين كسى است كه تو را به قتل مى رساند)).
آن وقت بخارى از ميان ششصد هزار حديث ، ((2513)) حديث را به عنوان صحيح و معتبر انتخاب مى كند كه در آن ميان ، روايات منقوله از طريق مدح و تمجيد كننده شقى ترين آخرين ، يعنى عمران بن حطان و اضراب او نيز جزء انتخاب شدگان قرار مى گيرد.
مسلماً از مطالبى كه گذشت ، به اين نتيجه مى رسيم كه تنها راه اطمينان به صدور احاديث ، اخذ حديث از طريق اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است كه هم عارف به حديثند و جز احاديث صحيح كه خود آنان ((خلفاً عن سلفٍ)) از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شنيده اند، چيز ديگرى را براى مردم نقل نمى نمايند و هم از نظر صداقت و وثاقت و امانتدارى كسى در ميان اين امت ، به پاى آنها نخواهد رسيد.
پرسش :
ممكن است گفته شود كه اكثر احاديث جمع آورى شده در كتب حديثى شيعيان ، احاديث ((مرسله ))(306) هستند؛ زيرا اسناد آن احاديث تا به امام باقر يا امام صادق عليهماالسّلام يا يكى از ائمه عليهم السّلام متصل است و بعد از آن ، سندى وجود ندارد؛ و به تعبير ديگر احاديث تا خود پيامبر مسند نيستند.
پاسخ :
جواب اين اشكال هم بسيار ساده است زيرا :
اولاً : سند حديث را از كسى مى خواهند كه نسبت به صداقت ، ديانت و تقواى او شكى وجود داشته باشد، و احتمال جعل و وضع حديث از طرف او برود، در حالى كه در زير اين آسمان و روى اين زمين ، بعد از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله راستگوتر از ((امامان دوازده گانه )) پيدا نخواهد شد؛ اين مطلبى است كه در بخش ((تشيع چيست ))، روى آن بحث و تحقيق شده است ، و نه تنها شيعيان بلكه ((برادران اهل سنت )) نيز به اين مطلب اذعان و اعتراف دارند.
ثانياً : ائمه اطهار عليهم السّلام گاهى سند خودشان را به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله متصل مى نمودند تا كسى گمان نكند كه آنان از پيش خودشان چيزى را براى مردم به عنوان روايت بيان مى كنند.
از باب نمونه حديث ((سلسلة الذهب )) از طريق امام رضا عليه السّلام روايت شده است كه مى فرمايد: ((حدثنى ابى عن ابيه عن ابيه عن ابيه عن ابيه عن ابيه على بن ابى طالب عليه السّلام عن جدى رسول اللّه عن جبرئيل عن اللّه تبارك و تعالى ، قال : كلمة لا اله الا اللّه حصنى ، فمن قالها دخل حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى )).(307)
((امام رضا عليه السّلام فرمود: پدرم امام كاظم عليه السّلام از پدرش امام صادق عليه السّلام از پدرش امام باقر عليه السّلام از پدرش امام سجاد عليه السّلام از پدرش امام حسين عليه السّلام از پدرش على عليه السّلام از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت نمود كه آن حضرت از جبرائيل از خداوند متعال نقل كرد كه فرمود: لااله الااللّه حصار من است ، پس هركس اين كلمه را بگويد، داخل در حصار من شده است و كسى كه داخل در حصار من شود؛ يعنى توحيد را به تمام معنا معتقد شود از عذاب من در امان خواهد بود)).
ثالثاً : حاكم نيشابورى در كتاب معرفة علوم الحديث مى گويد: ((امام صادق عليه السّلام از پدرش باقر عليه السّلام از پدرش زين العابدين عليه السّلام از پدرش حسين بن على عليه السّلام از على بن ابى طالب عليه السّلام روايت مى كند و اين اسناد، معروف به سلسله ذهبيه است و آن صحيح ترين سندها و قويترين آنهاست )).(308)
رابعاً : امام صادق عليه السّلام قاعده مشهورى بيان فرمود و اين قاعده ، روش تمام ائمه اثناعشر عليهم السّلام را مشخص ‍ مى كند؛ زيرا فرمود: ((حديثى ، حديث ابى وحديث ابى ، حديث جدى و حديث جدى ، حديث ابيه و حديث ابيه ، حديث على بن ابى طالب عليه السّلام و حديث على ، حديث رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (309) ؛ حديث من حديث پدرم هست و حديث پدرم ، حديث جدم امام زين العابدين عليه السّلام مى باشد، و حديث جدم ، حديث پدر بزرگوارش امام حسين عليه السّلام هست و حديث آن حضرت ، حديث على عليه السّلام و حديث على عليه السّلام حديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است )).
پس مى توانيم نتيجه قطعى بگيريم كه احاديث مرويه از طريق اهل البيت عليهم السّلام همه ((مسند)) هستند و شبهه ((ارسال )) در آن وجود ندارد.
فصل سوّم : شيعه و اصول دين
پس از بيان فصول گذشته و روشن شدن راه و روش شيعيان در اتخاذ دين و اينكه مرجع احكام دينى از نظر آنان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام مى باشند و بس . اين امرى است كه با استناد به آيات قرآن كريم و روايات متعدده منقول از كتب اهل سنّت به اثبات رسيده و يقيناً كسى كه اهل انصاف و درايت باشد، ديگر شك و شبهه اى براى او در وجوب متابعت از اهل بيت عليهم السّلام باقى نخواهد ماند.
اينك مى پردازيم به بيان عقايد شيعيان در اصول دين و چون كتاب ما، كتاب كلامى نيست ، لذا به اندازه اى كه عقايد شيعيان در مسائل اعتقادى روشن شود، بحث مى كنيم و از بيان مباحث جزئى و ردّ و ايراد حتى الا مكان خوددارى نموده ، طالبين تحقيق را به كتب كلامى ارجاع مى دهيم .
واضح و روشن است كه در ((اصول دين )) نمى توان به ((ظن )) و ((گمان بسنده كرد، بلكه انسان مسلمان ، نسبت به مسائل اعتقادى اش بايد ((يقين )) داشته باشد، تا هيچ احتمال خلافى در آنچه او به آن معتقد است ، راه پيدا نكند و الاّ ((تصديق قلبى )) پيدا نخواهد كرد و بدون تصديق قلبى نيز ((ايمان كامل )) نخواهد شد.
يقين پيدا كردن به اصول دين نيز متوقف است بر اينكه هر فرد مسلمان نسبت به هر اصلى كه معتقد مى شود، براى آن دليل و ((برهان )) داشته باشد، به همين جهت ((تقليد)) در اصول دين مذموم و بلكه ((باطل )) است ؛ زيرا انسان به يقين مطلوب نمى رسد و بدون يقين ، اعتقاد كامل نمى شود.
احتمال مى رود آياتى كه در قرآن كريم در رابطه با ((ذم )) تقليد نازل شده است همين معنا را افاده كند تا به ما بفهماند كه انسان آگاه و عاقل هيچ وقت نظر ديگران را در اصل و اساس دين ، دخالت نمى دهد، مگر اينكه دليل و برهانى قاطع برايش اقامه شود كه در اين صورت از روى دليل پذيرفته است ، نه از روى تقليد.
اما تقليد در فروع دين نه تنها مذموم نيست ، بلكه براى اكثريت قريب به اتفاق افراد واجب است ؛ زيرا استخراج احكام از منابع و مدارك آن ، براى همه مردم مشكل است بلكه اگر همه بخواهند از روى دليل احكام را به دست بياورند، اختلال در نظام معاش و زندگى مردم پيدا خواهد شد، براى اينكه استخراج احكام ، كار يك روز و دو روز و ده روز نيست ، بلكه سالها رنج ، مشقت ، زحمت ، تلاش ، فكر و تحصيل لازم دارد؛ زيرا همان طورى كه خواهد آمد، اجتهاد، بر شرايطى متوقف است كه از جمله آن ، تحصيل علوم پايه است كه مقدمات اجتهاد ناميده مى شود مثل ادبيات ، منطق ، تفسير، اصول فقه و غير آن كه مسلماً سالها وقت لازم دارد و فراگرفتن آن براى همگان ممكن نيست .
ولى اصول دين از طرفى اساس و ريشه دين است و از طرف ديگر اكثر ادله و براهين آن وجدانى و عقلى است به گونه اى كه هر انسانى ، از روى فطرت خودش مى تواند به اندازه فهم و شعورش براى اثبات آن دليل و برهان اقامه كند، يا با مطالعه چند كتاب و يا با سؤ ال از دانشمندان ، ادله كافى و لازم را به دست بياورد.
براى بيان عقايد شيعيان ابتدا كلامى را از مرحوم علامه محمد حسين آل كاشف الغطاء از كتاب ((اصل الشيعة و اصولها)) ذكر نموده و بعد به جزئيات بحث مى پردازيم . آن عالم و مصلح بزرگوار مى فرمايد: دين منحصر به پنج مطلب است :
1 - معرفت و شناخت خالق .
2 - معرفت و شناخت مبلغ دين .
3 - شناخت آنچه را كه بايد پذيرفت و به آن عمل نمود.
4 - آراسته شدن به فضايل اخلاقى و دورى از رذايل اخلاقى .
5 - اعتقاد به معاد.
پس ((دين )) عبارت است از علم و عمل ، و اسلام و ايمان از نظر معنا مترادف و داراى يك معنا هستند، اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) اطلاق مى شوند بر معناى اعمى كه اعتماد بر سه ركن دارد: ((توحيد، نبوت و معاد)).
اگر كسى يكى از اين سه ((كلمه )) را منكر شود، نه مسلمان است و نه مؤ من و امّا اگر كسى به يگانگى خداوند و نبوت حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و اعتقاد به روز جزا، اقرار و اذعان كند هم مسلمان است و هم مؤ من .
اين دو كلمه (اسلام و ايمان ) بر معناى اخصى هم اطلاق مى شوند كه عبارت است از اعتماد بر اركان سه گانه و ركن چهارمى كه عمل به دعائم و پايه هاى دين باشد؛ زيرا اسلام بر همين پايه ها استوار است و عبارت است از پنج چيز: نماز، روزه ، زكات ، حج و جهاد و به همين جهت است كه گفته اند: ايمان عبارت از اعتقاد قلبى و اقرار زبانى و عمل به اركان و دعائم دينى مى باشد.
پس هر موردى كه در قرآن كريم ، ايمان به خدا و رسول خدا و روز قيامت ذكر شده است ، مراد از آن اسلام و ايمان به معناى اول است و در هر موردى كه در قرآن ، عمل صالح هم به اين سه مورد اضافه شده است ، مراد از آن اسلام و ايمان به معناى دوم است و اصل در اين تقسيم ، اين آيه مباركه است كه : (قَالَتِ الاَْعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَلَكِن قُولُوَّاْ اءَسْلَمْنَا ...)(310) ؛ ((اعراب گفتند: ما ايمان آورده ايم ، به آنان بگو: شما هنوز ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم )).
خداى متعال براى توضيح معناى ((ايمان )) مى فرمايد: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِى ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُواْ وَجَهَدُواْ بِاءَمْوَالِهِمْ وَاءَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّهِ اُوْلََّبِكَ هُمُ الصَّ دِقُونَ)(311) ؛ ((مؤ منان واقعى تنها كسانى هستند كه ايمان به خدا و به رسول خدا دارند سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده (و به اين ايمان ثابت قدم بوده ) و با مال و جان در راه خدا جهاد مى نمايند اينها مؤ منان واقعى هستند)).
به اين معنا كه ايمان ، قول ، يقين و عمل است و اين اركان چهارگانه يعنى توحيد، نبوت ، معاد و عمل به اركان دين ، اصول اسلام و ايمان به معناى خاص مى باشد و جمهور مسلمين به آن معتقدند.(312)
منتها فرقى كه بين شيعيان و اهل تسنن وجود دارد در دو مورد است : يكى اينكه شيعيان ((امامت )) را نيز از ((اصول دين )) دانسته و آن را منوط به اختيار مردم نمى دانند، بلكه امامت را ادامه ((رسالت )) و امام را منتصب از جانب خداوند مى دانند، به اين معنا كه خداوند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را امر به تبليغ رسالت مى كند، او با معجزه و آيات بينات ، نبوت خودش را به اثبات مى رساند، و بعد براى پيروان خود امام بعد از خودش را (كه خداى متعال او را به امامت برگزيده است ) معرفى مى كند و هر امامى هم ، قبل از رحلت از اين دنيا، امام بعد از خودش را به مردم مى شناساند كه مطالبى در بحث تشيّع چيست در اين رابطه گذشت و در فصول آينده نيز مفصلاً به آن خواهيم پرداخت .
اما اهل تسنن ، امامت را از اصول دين ندانسته و از ((فروع دين )) مى دانند و لذا براى اثبات آن تمسك به ((اجماع )) مى كنند، در حالى كه اجماع مفيد ظن است ، نه يقين و چون امامت فرع است ، تقليد را نيز در آن جايز مى دانند، چنانكه قائل به وجود نصّ و امام منصوص هم نيستند. بلكه هر كه را خواستند انتخاب مى كنند.
فرق دوم ، در اصل ((عدل )) است كه شيعيان و معتزله از اهل تسنن معتقدند كه يكى از اصول دين است و بيان آن خواهد آمد.
1 - توحيد
((توحيد)) در لغت يكى دانستن و در اصطلاح عبارت است از معتقد بودن به ((يگانگى )) خداوند متعال .
به عقيده شيعيان ، خداوند واحد است و در عالم هستى همه چيز در يد قدرت اوست ، او مستقل در خلق و رزق و ايجاد و اعدام است ، از همه بى نياز است و همه به او نيازمندند، نه فرزند كسى است و نه براى خودش فرزندى دارد، از عدم به وجود نيامده تا روزى دوباره به سوى عدم برگردد، ابتدا و انتها و اول و آخر ندارد و اگر اول و آخر به او اطلاق مى شود به اين معناست كه قبل از همه اشيا بوده و بعد از همه اشيا هم خواهد بود، تنها او بايد عبادت شود، بندگى غير او ((كفر)) و بندگى او با غير ((شرك )) به حساب مى آيد. از نظر شيعيان ، انسان مسلمان و موّحد بايد ((توحيد)) را در سه مرحله معتقد باشد:
الف - توحيد در ذات ، به اين معنا كه ذات اقدس الهى را واحد دانسته و براى خداوند مثل و مانند و ضد قائل نشود.
ب - توحيد در صفات ؛ يعنى صفات خداوند را عين ذات او دانسته و عارض بر ذات وى نداند؛ زيرا در صورت اعتقاد عروض ‍ صفات بر ذات ، لازم مى آيد كه ذات محل حدوث و عروض حوادث و عوارض باشد و كسى كه محلّ حدوث و عروض حوادث وعوارض شود، محدود و ممكن الوجود است نه واجب الوجود؛ چون ذات ، دستخوش تغيير و تبدل شده و در اين تغيير و تبدل ، احتياج به علت پيدا مى كند و هر محتاجى ممكن است ، نه واجب و ممكن الوجود نمى تواند خدا باشد.
از طرف ديگر، اگر صفات عين ذات نباشند و عارض بر ذات باشند در آن صورت ، يا اين صفات از اول نبوده و بعد پيدا شده اند كه در اين فرض لازم مى آيد خداى متعال قبل از عارض شدن صفت علم ، عالم نباشد و قبل از عروض ‍ صفت قدرت ، قادر نباشد و اين خود كفر است ؛ زيرا مستلزم عجز و ناتوانى خداوند است و يا اينكه اين صفات هم مانند ذات ، او ل و آخر نداشته و در عين حال كه غير ذاتند، قديم و ازلى هم باشند كه در اين فرض لازم مى آيد تعدد ((قديم ))ها در حالى كه طبق نصوص قرآن كريم و قواعد مسلّمه عقليه ، قديم و ازلى فقط ذات اقدس خداوند است و بس و چون از نظر شيعيان صفات عين ذات است ، هيچ وقت خلوّذات از صفات لازم نمى آيد و اشكالى كه در عروض ‍ صفات بر ذات بود نيز مرتفع مى شود. و تعدد قديم نيز لازم نمى آيد .
على عليه السّلام در خطبه اى كه در اول كتاب نهج البلاغه روايت شده است مى فرمايد: ((اوّل الدين معرفته و كمال معرفته التصديق به وكمال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه ، لشهادة كل صفة انها غيرالموصوف و شهادة كل موصوف انّه غير الصفة ))(313) ؛ ((پايه و اساس دين ، شناخت ذات اقدس الهى است (زيرا تا او شناخته نشود، دين كامل نخواهد شد) و شناختن او در حدّ كمال ، تصديق و گرويدن به اوست و تصديق تمام و كمال ، توحيد و يگانه دانستن اوست و كمال توحيد در خالص كردن عمل براى اوست (زيرا توحيد، كامل نمى گردد، مگر به اخلاص يعنى انجام اعمال فقط براى تقرب به او) و كمال اخلاص در آن است كه صفات ، زايد بر ذات او تصور نشود (يعنى گفته نشود كه مثلاً علم يا قدرت يا غير اين دو از صفات ديگر، زايد بر ذاتند و از خارج بر او عارض مى شوند، مثل عروض صفات انسان بر انسان كه اين عقيده منافى توحيد و يكتاپرستى است .) براى اينكه هر صفتى (در فرض زايد بودن بر ذات ) شهادت و گواهى مى دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفى (در فرض جدا بودن از صفات ) گواهى مى دهد كه غير از صفت است (زيرا در اين صورت بين صفت و موصوف ، دوئيّت و اثنينيّت تصور شده است )).
ج - توحيد در افعال به اين معناست كه آن ذات مقدس ، در افعال و انجام امور نيازمند به كسى نبوده و از كسى كمك نمى گيرد، بلكه وقتى چيزى را اراده كند، به آن چيز امر مى كند كه بشود و مى شود.
با اين بيان ، ثابت مى شود كه خداى متعال در خالقيّت و ربوبيّت و حاكميت و قانونگذارى و مغفرت و شفاعت واحد است و اگر كسان ديگرى اين امور را انجام مى دهند، به سبب افاضه و اشراق آن ذات متعال است و هيچ كس غير او در اين عالم هستى ، مستقل در تاءثير نيست چون همه به او محتاج و او از همه بى نياز است :
ز احمد تا احد يك ميم فرق است
همه عالم در اين يك ميم غرق است
سيه رويى ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد و اللّه اعلم
البته ، توحيد افعالى را به بيان ديگرى هم مى توان تفسير كرد و آن اينكه تمام افعال به خداوند متعال مستند است ، منتها نه مثل اشاعره كه قائل به جبرند، بلكه به اين معنا كه هر كسى بالمباشره فاعل افعال خودش به حساب مى آيد، اما چون سبب قدرت بر اين افعال ذات مقدس خداوند است ، پس او فاعل بالتسبيب است .
شيعيان معتقدند كه در مقام عبوديت و بندگى نيز بر بنده واجب و لازم است كه توحيد را در تمامى مراحل و مقامات رعايت كند. از آن جمله مى توان به سه مقام ذيل اشاره كرد:
الف - توحيد در مقام عبادت ، يعنى عبادت و پرستش فقط براى او باشد و بس ؛ زيرا بندگى براى غير خدا ((كفر)) است اگر مستقل تصوّر شود و اگر به عنوان خداى دوم يا شريك خدا فرض گردد، ((شرك )) است . قرآن كريم ما را از شرك در عبادت بالصراحة نهى نموده و به اخلاص در بندگى دعوت مى كند:
(... فَمَن كَانَ يَرْجُواْ لِقَاَّءَ رَبِّهِى فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَلِحًا وَلاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِى اءَحَدًا)(314) ؛ ((هر كه اميد دارد به لقاى پروردگارش نايل آيد (و در جوار قُرب او قرار گيرد)، پس بايد عمل صالح انجام داده و در عبادت و بندگى او موّحد باشد و هيچ كس را شريك او قرار ندهد)).
(وَمَآ اءُمِرُوَّاْ إِلا لِيَعْبُدُواْ اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ...)(315) ؛ ((و امر نشده اند مگر اينكه فقط بندگى خدا را انجام داده و در دين اخلاص داشته باشند)).
مرحوم علامه بحرالعلوم در كتاب ((الدرة النجفية )) مى گويد:
و احذر لدى التخصيص بالعبادة
شركاً وكذباً واتباع العادة
اياك من قول به تفند
فانت عبد لهواك تعبد
يعنى : ((در حال نماز و خواندن جمله ((اياك نعبد؛ پروردگارا! فقط تو را بندگى مى كنم ))، از شرك و كذب و متابعت عادت دورى كن ، مبادا در آن موقع گوش به حرف شيطان بدهى ، يا به دروغ ادعاى عبادت نمايى يا اينكه از روى عادت مشغول خواندن نماز شوى كه همه اينها با اخلاص در عبادت سازگارى ندارد. مبادا گفتارت دروغ باشد كه در آن صورت تو بنده هواى نفست هستى نه بنده خداوند)).
ب - توحيد در مقام اطاعت كه عبارت است از اينكه بنده بايد فرمانبردار ذات اقدس الهى بوده و از غير خداوند اطاعت نكند، مگر اينكه آن اطاعت منتهى به اطاعت خداوند متعال باشد، مثل مواردى كه بر ما اطاعت از غير خداوند واجب شده است و لكن اين اطاعت به امر آن ذات مقدس است .
بنابراين ، اطاعت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امام عليه السّلام يا اطاعت فرزند از والدين و زن از شوهر، چون به دستور خداوند متعال است ، برگشت مى كند به اطاعت از خداوند، روى همين جهت است كه اگر شوهر، زن را امر كند به ارتكاب حرام ، اطاعت او بر زن واجب نبوده بلكه حرام است ، يا اگر والدين ، فرزندشان را امر نمايند به اجتناب از واجبات يا ارتكاب محرمات ، اطاعت آنان بر فرزند واجب نبوده بلكه حرام است ؛ زيرا اين نوع اطاعت برگشت به اطاعت خداوند متعال ندارد تا به تبع آن ، اطاعت واجب شود.
اما وجه اينكه انسان فقط بايد مطيع خداوند باشد و بس ، با اين بيان روشن مى شود كه ((اطاعت ))، فرع ((حكومت )) است و حكومت فقط از آن خداى متعال است ؛ (... إِنِ الْحُكْمُ إِلا لِلَّهِ ...)(316) ؛ ((حكم و فرمان نيست مگر براى خداوند)).
على عليه السّلام نيز وقتى شعار خوارج ، ((لا حكم الاّ للّه )) را شنيد، اصل اين كلمه را نفى نفرمود، بلكه سوء استفاده خوارج ، را متذكّر گرديد و فرمود: ((كلمة حق يراد بها باطل (317) ؛ اينكه خوارج مى گويند حكومت از آن خداوند است و غير او كسى حق حكمرانى ندارد، حق است ، اما خوارج با اين كلمه اراده باطل كرده اند؛ زيرا مراد آنان اين است كه هيچ كس حق ندارد در جامعه ، امير و رهبر باشد، در حالى كه بدون امامت و رهبرى ، نظم و انضباط در جامعه مختل شده و هر ج و مرج ، حاكم خواهد شد)).
حكومت انبيا و امامان عليهم السّلام هم چون به دستور خداوند متعال است ، پس حكومت خداوند به حساب آمده و اطاعت از آن واجب است .
اصطلاح سياسى رايج در ميان جوامع بشرى كه عبارت از حكومت مردم بر مردم مى باشد، اگر منتهى به حكومت خدا بر مردم نشود، هيچ ارزش و اعتبارى نخواهد داشت ؛ و اگر چنانچه مظهر حكومت خدا بر مردم باشد، اطاعت از آن ، مانند اطاعت از خداوند واجب مى شود.
بر همين اساس است كه اطاعت از دولت اسلامى بر عموم مسلمانان واجب است ؛ چون در اصل و واقع حاكمان دولت اسلامى ، مجريان قوانين خداوند در محدوده تحت حكومت خود مى باشند.
اطاعت از ((ولى فقيه )) نيز بر همين پايه و اساس استوار است ، به اين معنا كه اطاعت از ولى فقيه اطاعت از خداوند است ؛ چون به امر خداوند است و مخالفت با ولى فقيه حرام است ؛ زيرا در نتيجه ، مخالفت با ذات اقدس خداوند به حساب مى آيد.
ج - توحيد در مقام استعانت است كه فرد موحّد، تنها مدد رسان و كمك كننده را، ذات اقدس الهى مى بيند و اسباب و علل را بالاستقلال مؤ ثر نمى داند. از نظر شيعيان ، اگر كسى ((دارو)) را مستقلاً در خوب شدنش مؤ ثر بداند، يا ((دكتر)) را عامل شفابخش به حساب بياورد، موحّد نخواهد بود.
مسلمان بايد معتقد باشد كه در عالم هستى فقط خداوند متعال مؤ ثر است ، اسباب و علل هم تحت فرمان او هستند، او بخواهد اثر دارند و اگر او نخواهد بى اثر خواهند شد.
جمله ذرّات زمين و آسمان
لشكر حقند گاه امتحان
باد را ديدى كه با عادان چه كرد
آب را ديدى كه در طوفان چه كرد
آنچه بر فرعون زد آن بحر كين
و آنچه با قارون نمودست اين زمين
و آنچه آن بابيل با آن پيل كرد
وآنچه پشه كله نمرود خُورد
وانكه سنگ انداخت داودى به دست
گشت ششصد پاره و لشكر شكست
سنگ مى باريد بر اعداى لوط
تا كه در آب سيه خوردند غوط(318)
(وَلِلَّهِ مَافِى السَّمَوَا تِ وَمَافِى الاَْرْضِ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحِيطًا)(319) ؛ ((هر چه در آسمانها و زمين قرار دارد، از آن خداوند و تحت فرمان اوست و آن ذات مقدس بر تمام عالم هستى ، احاطه كامل دارد)).
از ((جالينوس حكيم )) كه در معالجه امراض ، مخصوصاً ((مرض اسهال )) يد طولايى داشت ، نقل شده است كه افراد زيادى را كه به اين مرض مبتلا بودند، معالجه كرد تا اينكه خود مبتلا به همين مرض شد و تداوى و درمان مؤ ثر واقع نشد، روزى شاگردان او اعتراض كردند كه مگر مى شود همه مريضهاى مبتلا به اين مرض را معالجه و درمان كنى ولى در معالجه خود عاجز شوى .
دستور داد ((خُمى )) آوردند و آن را پر از آب نمودند، گردى را به آنها داد و گفت در آب بريزيد و هم بزنيد و چند دقيقه بگذاريد تا نتيجه معلوم شود، شاگردان مطابق دستور او عمل كردند، بعد از دقايقى گفت ((خُم )) را بشكنيد، شكستند و با تعجب ديدند آب خم منجمد شده و سرجايش مانند يخ باقى مانده است .
آنگاه جالينوس حكيم آنان را مخاطب قرار داد و گفت : از اين گرد تاكنون چندين بار به اين شكم ريخته ام ، ولى وقتى خدا نمى خواهد، آب داخل شكم من منجمد نشده و اسهال بند نمى آيد.

next page

fehrest page

back page