سياهترين هفته تاريخ

على محدث (بندرريگى )

- ۶ -


11- 2 - 4؛ احتجاج به وصيت

آيا عوامل ياد شده كافى است كه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و سفارشات مكرر او درباره خلافت بعد از خود بكلى فراموش ‍ شود؟ آرى اگر بگوئيم زمان اجراى وصيت منقضى شده است ، و ديگر كاربردى ندارد، انگيزه اى براى طرح مجدد آن وجود ندارد اما نه چنين است ، و بلكه زمان اجراى وصيت در تنگناى محدوده زمان منحصر نمى شود زيرا سفارش به امامت على عليه السلام نه براى دست يابى به حكومت شخص على عليه السلام ، يك اصل است ، على عليه السلام در حكومت خود شيوه اى دارد، و برنامه اى ، خلفاى گذشته نيز برنامه و شيوه اى داشتند، اگر يكى از اين شيوه ها توسط پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم تاءييد شود، مجالى براى شيوه ديگر كه در اصل با يكديگر تفاوت انتخابى عمر، اعلام مى دارد، در آنجا كه عبدالرحمن بن عوف به على عليه السلام پيشنهاد مى دهد، بر اساس شيوه خلفاى گذشته عمل كند. پاسخ مى دهد، اما شيوه گذشتگان هرگز، طبق قرآن و سنت و اجتهاد خود عمل مى كنم .(292)

و اگر به دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احتجاج نشود، و كتمان گردد، طبيعى است ، دو شيوه حكومت را، اختلاف دو سليقه شخصى ، مانند اختلاف در ديگر احكام شرعى كه در ميان علماء وجود دارد تلقى مى كنند، آنگاه براى هميشه تئورى حكومت اسلامى از ديدگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محو و نابود مى گردد، و همين ترس ‍ باعث مى شود كه على عليه السلام ، در دوران خلافت خلفاء سكوت مطلق اختيار كند، تا جو آرام شود وگرنه اصل آن را نيز از بين خواهند برد، و اكنون همين ترس ، على عليه السلام را وادار به استدلال به آن مى نمايد، گر چه زمان استفاده شخصى على از اين دستورات منقضى شده ، اما شيوه و مكتب على در دوران كوتاه زمامدارى او مشخص شده است ، اكنون بايد تاءييد اين شيوه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، به مردم يادآورى شود، تا در آينده ، گر چه بسيار دور باشد، مورد استفاده عملى مسلمين قرار گيرد، لذا در فرصت هاى مناسب ، توسط امير المومنين و اهل بيت او، و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين دسته از سفارشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم احتجاج مى شود:

1- در (رحبه )، حضرت از آنان كه در جريان غدير خم حضور داشته اند، مى خواهد كه برخيزند و شهادت خود را در آنچه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند ابراز دارند(293)

2- خطبه شقشقيه :

حضرت در اين خطبه مفصل از جريان غصب خلافت سخن بميان مى آورد(294)

و بحث در اين رابطه كه خطبه شقشقيه از سخنان سيد رضى (ره ) است ، و از كلمات امير المومنين عليه السلام نمى باشد بى مورد است و ما به گونه اى مختصر از آن در كتاب زندگى نامه امير المومنين عليه السلام سخن گفته ايم (295)

3- و هنگامى كه بعضى از ياران حضرت از او سوال مى كنند: چه گونه شد كه قومت تو را از اين مقام كنار زدند، در حالى كه شما براى اين مقام شايسته تر از ديگران بوديد؟ و امام عليه السلام در حالى كه از اين پرسش ‍ بى موقع ناراحت شده بود، (به اين جهت كه پاسخ آن براى همگان و يا بررسى آن در اين موقع و در حالت جنگ صفين به صلاح و مصلحت نبوده ) با تندى و به طور اجمال به او پاسخ مى دهد:اى برادر بنى اسد، مردى هستى كه تنگ اسب سوارى تو شل شده وزين اسبت ، مضطرب گشته و تكان مى خورد، زمام مركب خود را رها نمده اى (در جائى كه مقتضى نيست و با دشمن مشغول نبرد و پيكار هستيم سؤ ال مى كنى )، وليكن به احترام پيوستگى و خويشى تو با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (چون زينب جحش زوجه رسول خدا از قبيله بنى اسد بود) و نيز به اين جهت كه حق پرسش جهت آگاهى به جا آورده شود، به تو پاسخ مى دهم ، بدان كه تسلط سه خليفه در امر خلافت با اين كه از جهت نسب برتر از ديگران بوديم (چون كسانى كه به خلافت دست يافته بودند، به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استناد نمودند) و به رسول خدا نزديك تر بوديم (به اين جهت مرا كنار زدند) چون خلافت ، امرى است مرغوب ، گروهى بخل ورزيدند، و گروه ديگر (به خاطر اسلام ) بخشش نمودند و از آن صرفنظر كردند، و داور در ميان ما و ايشان خداوند است .(296) ابن ابى الحديد گويد: به ابو جعفر نقيب بصره گفتم : اين كه حضرت فرمود: (ما از نظر خويشى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ديگران نزديكتر هستيم ) دلالت دارد كه در اين زمينه دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشد، وگرنه دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ذكر مى كرد؟ نقيب گفت : پاسخ حضرت به سوال مرد بنى اسد بود، كه سؤ ال كرد: به چه دليل و چگونه آنان شما را كنار زدند، در حالى كه تو از آنان شايسته تر بودى ، و حضرت به اين گونه پاسخ مى دهد اگر در مورد دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كرده بود كه آيا دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه بود، و حضرت به اين گونه پاسخ مى داد، جاى حرف وجود داشت .(297)

واگذارى مسئله به داورى خداوند، خودگواه است كه آنان را از دستور و فرمان سرپيچى نمودند كه موجب گناه ، و شايسته داورى پروردگار است ، و اين كه حضرت مسئله خويشاوندى را مطرح مى كند، فقط به اين جهت است كه پوچى استدلال آنان را براى دست يابى به خلافت اعلام دارد. چنانچه همين استدلال را پس از بيعت ابى بكر و آنگاه كه او را به زور نزد ابوبكر مى برند، اظهار مى دارد.(298)

4- حضرت در ضمن دفاع از حق خود به يك استدلال ديگر دست اندركاران سقيفه اشاره كرده گويد:

كجا هستند آنان كه گمان داشتند در علم و دانش پرمايگانند؟ بر ما دروغ بستند و ظلم نمودند، خداوند ما را بالا برد و آنان را فرود آورد، به ما لطف و عنايت نمود، و آنان را محروم ساخت ، هدايت به وسيله ما داده مى شود، ما هدايت مى كنيم و گمراهى به وسيله ما آشكار مى گردد. پيشوايان از قريش ، بنى هاشم هستند، و براى هيچ كس جز آنان سزاوار نمى باشد، و جز اين گروه كس ديگر صلاحيت رهبرى را ندارد.(299)

حضرت در اين قسمت هم حق خلافت را براى خود ثابت و لازم دانسته ، و هم به آنان كه شعار مى دادند: (الائمه من قريش ): زمامداران از قبيله و تبار قريش هستند، استناد نموده و خلافت را از آن خود دانستند پاسخ داده است : اگر چنين دستورى چنانچه در سقيفه اظهار داشتند از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده باشد كه زمامداران فقط از قريش هستند، هاشم و فرزندان او نيز از قريش هستند.

5- حضرت بارها مى فرمود:

پروردگارا من از تو مى خواهم ، مرا در پيروزى بر قريش و كسانى كه آنان را يارى نمودند، مدد نمائى ، زيرا آنان حق خويشانودى را ناديده گرفتند، قطع رحم نمودند، و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند، و همگى هم پيمان شدند، تا در حقى كه به من تعلق دارد، با من درگير شوند، سپس ‍ گفتند: بعضى از حق ها را بايد گرفت ، و برخى را بايد رها نمود.(300)

6- وقتى گوينده اى به او مى گويد:اى پسر ابى طالب ؛ تو در اين امر حريص مى باشى ؟

حضرت در پاسخ گويد:

بلكه شما به خدا سوگند حريص تر، و (از نقطه نظر قرابت ، و يا شايستگى خلافت ) دورتر مى باشيد، و من به خلافت سزاوارتر، و (از نظر خويشاوندى ) به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر مى باشم ، من حق خود را مطالبه كردم ، و شما مانع آن مى شويد، و هر زمان آن را خواستم روى مرا باز گردانديد، و چون در ميان حاضرين ، با دليل و برهان گوش او را پر كردم متنبه گشت ، و بيدار گرديد، و حيران و سرگردان ماند، و ندانست چه بگويد،(301)

ابن ابى الحديد گويد:

اين سخن از اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ، اما تاريخ آن مشخص نمى باشد، و اصحاب ما مى گويند: بعد از شورى و بيعت با عثمان گفته شده ، و اصحاب ما دوست ندارد كه اين سخن بعد از سقيفة صادر شده باشد، و هيچيك از اصحاب ما ترديد ندارد بر اين كه سخن حضرت از روى داد خواهى ، و تاءلم صورت پذيرفته است . و بسيارى از محدثين روايت نموده اند كه او بعد از سقيفة متاءلم گرديد، و دادخواهى نمود و به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشاره مى كرد و مى فرمود:(( يا بن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى )) (302) و اين كه مى فرمود: و اجعفراه ، و من امروز جعفرى ندارم ، واحمزتاه ، و امروز من حمزه اى ندارم .(303)

- 6 - و در هنگامى كه از او تقاضا شد كه طلحة و زبير را تعقيب نكند، و مهياى جنگ با آنان نگردد، حضرت در پاسخ گفت :

.....به خدا سوگند پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تا كنون از حق خود باز داشته شده و محروم گرديده ام .(304)

- 7 - خطبه اى كه در مكه در آغاز خلافت خود ايراد كرده گويد:

چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت ، با خود گفتم : ما وارثان و عترت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دوستان او هستيم ، و ما در اين امر منحصر هستيم ، و كسى در حكومت و خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما نزاعى ندارد، و هيچ طمعكارى در حق ما طمع نمى ورزد، كه ناگهان قوم ما، از ما جلوگيرى كرد، و حكومت و خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما را از ما غصب نمود، و با اين كيفيت خلافت به ديگرى انتقال يافت .(305)

- 8 - و فرمود:

ما را حقى است كه اگر به ما داده شود (همچون آزادگان خواهيم بود)، و اگر از ما جلوگيرى به عمل آيد (هم چون اسيران و بردگان ) در پشت شتر سوار شويم هر چند زمانى طولانى از آن بگذارد،(306) (شب روى به درازا كشيده شود، كناية از تاريكى دوران است م .)

- 9 - در نامه اى كه به برادر خود عقيل مى نگارد گويد:

قريش قطع رحم نموده و خلافت فرزند مادرم را از من سلب نمودند و بغارت بردند،(307) مقصود حضرت از: (فرزند مادرم ) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است .

- 10 - و بارها مى فرمود:

پس در كار خود انديشيدم ، ديدم بجز اهل بيت خود ياورى ندارم ، و نخواستم آنان كشته شوند، و چشم خود را بر هم نهادم ، در حالى كه خاشاك در آن فرو رفته بود، و با وجودى كه استخوان در گلويم گير كرده بود نوشيدم ، و با آن كه از بسيارى غم و اندوه گلويم گرفته ، و بر چيزهائى تلخ ‌تر از طعم (علقم ) (گياهى است بسيار تلخ ) صبر نمودم ،(308) .

نقدى بر اين ابى الحديد:

ابن ابى الحديد گويد: همه موارد ياد شده ، نزد ما حمل بر استناد به خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و فضيلت و برترى على عليه السلام است ، و او به دليل اين دو امتياز چنين تظلم و دادخواهى و تاءلمات روحى دارد، و نه اين كه دليل بر وجود دستورى در امر خلافت نسبت به اوست ، زيرا اگر دستورى در اين زمينه وجود مى داشت براى او بهتر و آسان تر بود كه بگويد، اى مردم ، هنوز چيزى از سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نگذشته است ، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شما دستور داد كه از من اطاعت نمائيد، و مرا خليفه بعد از خود بر شما قرار داده ، و دستورى مبنى بر فسخ آن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نرسيده ، پس چه چيز موجب شده است كه مرا ترك نمائيد؟:

و اگر شيعه امايمه در اين رابطه اظهار دارد: از كشته شدن باك داشت كه به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمسك نجست زيرا اگر دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نسبت به خود يادآورى مى كرد، او را مى كشتند، گفته مى شود: چنگونه از كشته شدن نترسيد كه از بيعت امتناع ورزيد، و تعلل نمود، در حالى كه او را به زور براى بيعت مى كشيدند، و او گاهى به قبر رسول الله پناهنده مى شد، و گاهى متوسل به عموى خود حمزه و برادرش جعفر و گاهى به انصار متوسل مى گرديد؟(309)

پاسخ :

- 1 - عدم تصريح حضرت به دليل خوف از كشته شدن خود و اهل بيتش ‍ بوده است چنانچه خود به آن تصريح مى كند: من ديدم بجز اهل بيت خود يارانى ندارم ، و نخواستم آنان كشته شوند(310) - و اين مورد با امتناع از بيعت ، و يارى طلبيدن از ديگران فرق مى كند، چون ادعاى دستور و يادآورى اين دستورات به قوت خود باقى است مستلزم زير سؤ ال بردن اصل خلافت آنان است ، و تمسك جستن به آنچه دست اندركاران سقيفه براى خلافت خود استدلال نمودند، بگونه دو نظر اختلافى بين مسلمانان تلقى مى شود، و صرفنظر كردن از آن آسانتر است .

و نيز مى بينيم بعد از اين كه عبدالرحمن بن عوف با عثمان بيعت مى كند، حضرت فقط يك كلمه مى گويد؛ و اشاره اى به حق خود در مورد خلافت مى نمايد، و مى گويد: اين اولين بارى نيست كه حق مرا از بين مى بريد، پس صبر نكو مى نمايم ، و از خداوند يارى مى جويم ..... عبدالرحمن به او مى گويد: خود را به كشتن مده ، و على عليه السلام برمى خيزد و از شورا خارج مى گردد.... (311)

- 2 - نيازى به تصريح نداشته است ، زيرا خود مردم در جريان دستورات پيشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده اند و آنچه بعدا مطرح شده است ، از قبيل اين كه ادعا مى كنند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى نماز فرستاد، نشانه و معادل نسخ دستورات پيشين است ، چنانچه قاضى القضاة عبدالجبار، معتزلى به آن تصريح نموده (312) و طبرى و ديگر مورخين نيز از آن ياد نموده اند، بنابراين ادعاى پايمال شدن حق ، و دادخواهى ، براى از بين بردن چنين شايعه اى كفايت مى كند.

- 3 - ديگر اين كه اگر فرستادن ابوبكر را براى نماز دليل نسخ دستورات قبلى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدانيم (313) ، عين اين سؤ ال متوجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى شود كه چرا تصريح به نسخ فرمان قبلى ننمود، آيا از كسى بيم داشت ، و چرا در قالب كنايه عمل نمود كه اين همه ابهام برانگيزد؟ البته اصل چنين دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مورد انكار است .

- 4 - آيا استحقاق خلافت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دليل خويشاوندى با او، و يا داشتن فضليت طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است ، در اين صورت تمسك به خويشاوندى ، و دادخواهى براى آن ، تمسك و دادخواهى به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نص است ، كه در اين صورت على عليه السلام مورد ظلم قرار گرفته چون هم فضيلت او برتر، و هم خويشى او از جهاتى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديكتر از همه اصحاب است ، و اگر در اين مورد از سوى پيامبر دستورى داده نشده ، با توجه به اين كه در صداقت و درستى كردار على عليه السلام ترديدى نيست به چه مجوزى ، على عليه السلام خود را مظلوم مى داند با فرض اين كه دستورى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به او صادر نشده كه حقى را براى او ثابت كند، بنابراين نظر به اين كه على عليه السلام خود را مظلوم مى داند بدون توجه به هيچ دليل و روايت ديگر، بايستى دستورى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر شده باشد، گو اين كه ديده بر هم نهيم و از ديگر ادلة سخنى نگوئيم . و چگونه است آقايان نمى توانند بخود جراءت دهند كه ممكن است ، بعضى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مرتكب خطا شوند و اما دادخواهى سيد الموحدين اميرالمؤ منين عليه السلام را ناروا مى پندارند. گرچه ابن ابى الحديد و اصحابش بر اين باورند كه افضليت نيز حقى را ثابت مى كند، بنابراين دادخواهى حضرت به دليل افضليت ، رواست .

مطالبه حقوق از ديدگاه على عليه السلام :

اميرالمؤ منين عليه السلام در اين رابطه سخنى دارد كه توجه به آن مطلوب است ، مى فرمايد:

انسان به خاطر تاءخير در اخذ حق خود مورد سرزنش قرار نمى گيرد، و تنها كسى مورد ملامت است كه آنچه از آن او نيست دريافت كند.(314)

ابن ابى الحديد گويد: شايد حضرت اين جمله را در پاسخ كسى گفته است كه از او سؤ ال مى كند: چرا مطالبه حق خود را در مورد خلافت بتاءخير انداختى ؟ و در اينجا بناچار طبق قول شيعة ، و نيز طبق عقيده ما بايد جمله اى را در تقدير داشته باشيم ، زيرا شيعة مى گويد: امامت حق اوست طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و ما مى گوئيم : امامت حق اوست به دليل افضليت و برترى او بر ديگران ، و در هر دو صورت بايد جمله اى را در تقدير داشته باشيم و آن اينكه : انسان مورد سرزنش قرار نمى گيرد اگر در مطالبه حق خود تاءخير نمايد، در صورتى كه مانعى در كار باشد، و اگر چنين تقديرى نداشته باشيم به اين سخن حضرت اشكال مى شود: اگر حقى باشد كه ديگران در آن شركت نداشته نباشند تاءخير در مطالبه آن جايز است ، مثل اين كه انسان از كسى طلب داشته باشد، مى تواند مطالبه آن را به تاءخير اندازد، اما در مورد امامت كه ديگران نيز شديدى به آن دارند، زيرا مصالح بندگان خداوند وابسته به امامت على عليه السلام است ، و نه ديگران ، چگونه جايز است تاءخير در مطالبه آن ، مگر اين كه موانعى وجود داشته باشد، و يا مصلحت در تاءخير آن باشد، در اين صورت كلام حضرت با مذهب شيعة ، و مذهب اهل سنت (معتزله حنفى ) موافق است ، و حضرت به خاطر ترس از بروز فتنه مطالبه در حقوق خود را به بتاءخير انداخت ،(315) .

11 - 2 - 4 احتجاج زهرا(س ) 

زهراى مرضية فاطمه دخت مظلوم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (جان من و جان عالميان فداى يك لحظه اندوهش باد) در دو موقعيت جداگانه دو خطبة ايراد مى كند، كه هر يك از بهترين ، و بليغ ‌ترين خطبه هاست ، و پرتويى از نور نبوت و رسالت است ، موافق و مخالف اين خطبه ها را در كتب خود ذكر نموده اند، اين خطبه را از عمر بن شبه در كتاب سقيفة تاءليف ابى بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (316) نقل نموده اند، و از هر كدام ، بخشى از آن را در اين رسالة ذكر مى نمائيم .

چون فاطمه (عليهماالسلام ) خبردار شد كه ابى بكر فدك را از او باز داشته است ، مقنعه خود را پوشيد، و در جمع زنان ياران و دوستان و بستگان خود، در حالى كه دامنش روى زمين كشيده مى شد، و هم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راه مى رفت به نزد ابى بكر آمد در حالى كه مهاجرين و انصار در كنارش جمع شده بودند، و پارچه سفيدى بين او و آنان نصب نمودند، ايستاد و ناله اى كرد كه قوم به يكبار از اين ناله بگريه آمدند مانند كودكانى كه به مادر خود پناه مى برند، هنگامى كه به مادر مى رسند، بى اختيار گريه سر مى دهند، و به هق هق مى افتند، حضرت صبر نمود، تا از شدت گريه آنان كاسته شد، و آرام گرفتند.

حضرت شروع كرد به سخن گفتن ... تا آنجا كه فرمود:

تا اين كه خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود را به سوى آخرت برگزيد، و خداوند وعده هائى را كه به او داده بود بانجام رساند، دشمنى و كينه و نفاق ظاهر گرديد، و لباس اسلام فرسوده گشت ، آنانى كه ديروز لال بودند سخن گفتند و به نطق آمدند، و افراد پست جامعه روى كار آمدند، رقوچ كفرباد به غبغت انداخته به صدا در آمد، و با تكبر و تبختر گام برداشت ، شيطان از كمينگاه خود سر بر آورد، در حالى كه شما را مى خواند، و دريافت كه شما به او پاسخ مثبت مى دهيد، شما را به شورش ‍ واداشت ، او براى اين منظور شما را مناسب يافت ، و او شما را تحريك نمود، و خشمگين يافت ، در حالى كه هنوز زمانى از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و پيمان او نگذشته است ، زخم بزرگ است ، و جراحت هنوز التيام نيافته است ، شما بغير از شتر خود را علامت گذارى نموديد، و به آبگاهى آن را وارد نموديد كه از آن شما نبوده است ، هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دفن نشده بود، كه ترس از فتنه را بهانه كرديد، آگاه باشيد كه آنان خود، در فتنه سقوط كردند و به تحقيق جهنم كفار را در بر مى گيرد...(317)

در خطبه اى ديگر در هنگام بيمارى ، و در زمانى كه زنان مهاجر و انصار به عيادت او مى روند، و به او مى گويند: اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، شب را چگونه به صبح رساندى ؟

فرمود: شب را به صبح رساندم ، در حالى كه دنياى شما را دوست ندارم ، و سخنان مردن شما را دشمن مى دارم ، پس از اين كه آنان را آزمايش نمودم ، واى بر آنان خلافت را از جايگاه استوار و متين رسالت ، و ستونهاى محكم نبوت و محل فرود آمدن روح الامين (جبرئيل )، و آن كه در امور دنيا و دين ، سختگير است به كجا انتقال دادند؟ آگاه باشيد اين دگرگونى زيان جبران ناپذيرى در بر دارد، ابوالحسن چه ايرادى داشت ، چه اشكالى بر او گرفتند؟ بخدا سوگند، ايرادش شمشير برنده و كارى او بود (كه بر پيكر مشركين وارد نمود) و ضربات شديد و مؤ ثر و كارى او (بر دشمن ) و خشم ، و غضب شديد او در راه خدا بود و بخدا سوگند اگر همگى از او اطاعت مى نمودند و تسليم زمامى مى شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او سپرده بود امت را به گونه اى هدايت مى كرد كه كوچكترين صدمه اى متوجه آنان نشود و سوار بر اين مركب ، دچار كمترين اذيت و آزارى نگردد، و آنان را به آبگاهى رهنمود مى نمود سرشار و لبريز كه از هر دو سوى آن فضيلت مى نمود، و همگى از آب زلال و گوارى آن سيراب مى گشتند و در پنهان و آشكار آنان را (براى دست يابى به ارزشها) راهنمائى و هدايت مى كرد، و خود كمترين بهره اى از خلافت نمى برد، جز به اندازه رفع تشنگى و گرسنگى و بركات آسمان و زمين سرازير مى گرديد، و خداوند آنان را دچار نتيجه اعمال خود خواهد نمود.

آگاه باشيد؛ بيائيد و بشنويد، و تا زنده اى روزگار به تو شگفتى ها مى نماياند، و اگر در شگفت ماندى ، رويداد جديد تو را دچار شگفتى نموده است ، به چه دليلى آنان ملتجى شدند؟ و به كدام آويزه اى آويز گشتند، جهنم بد منزل و ماءوائى است ، و پاداش و عوض بدى براى ستم كاران است ، به خدا سوگند، دم را با كاكل ، اشتباه گرفتند، و سرين را با شانه بدل نمودند، على رغم بزرگان قوم كه گمان دارند كار نيكو انجام مى دهند، آگاه باشيد آنان برپا دارنده فساد هستند، اما خود نمى دانند، واى بر آنان ، آيا كسى كه مردم را به سوى حق هدايت مى كند، شايسته است از او پيروى شود، و يا آن كه هدايت نكند، مگر اين كه خود هدايت شود؟...(318)

ذات نايافته از هستى بخش
كى مى تواند كه شود هستى بخش

آيا سخنى واضحتر و صريح تر، و دردمندانه تر از آنچه فاطمه مرضية ، سيده زنان بهشت ، و گوياتر از اين وجود دارد؟ و آيا حضرت در اين گفتار كوتاه به همه مسائل لازم ، و پى آمدهاى مترتبة بر اين انتخاب را بيان نفرمود؟ و آيا همه آنچه را كه نتايج اين پديده بود حضرت بر زبان جارى نساخت ؟ و آيا همه اين پيش بينى ها بوقوع نيانجاميد؟ و آيا در صحت گفتار زهرا صلى الله عليه و آله و سلم مبنى بر سپردن خلافت به على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميتوان ترديد كرد با آن همه رواياتى كه در فضيلت و بزرگوارى و عظمت زهرا عليهماالسلام توسط راويات معتبر حديث از ديدگاه اهل تسنن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت نموده اند، و ما در بخش مخصوص بخود از آن ياد خواهيم نمود.

12 - 2 - 4 احتجاج ابن عباس  

ابن عباس چندين بار در مورد دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله با خليفه دوم احتجاج نموده است ، گاهى با صراحت ، و گاهى با رعايت احتياط، و ما در اينجا به كى از دو مورد آن اشاره مى كنيم : عمر به ابن عباس مى گويد: چگونه عموزاده ات را رها كردى ؟ گويد: فكر كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است ، گفتم : او را به هم سن و سال خود رها كردم ، عمر كه متوجه شد من مقصودش را نفهميده ام ، گفت : مقصودم عبدلله نيست ، بلكه بزرگ اهل بيت شما؟

گفتم : او را در حالى ترك گفتم ، كه مشغول آب كشيدن بود و قرآن مى خواند، عمر گفت : اى عبدلله : اگر چيزى از خلافت هنوز در روحيه او باقى مانده به من بگو، و اگر آن را كتمان كنى و به من نگوئى به گردن تو قربانى شتران باشد؟ گفتم : آرى او هنوز از اين بابت نگران است ، گفت : آيا تصور مى كند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت او دستورى صادر كرده است ابن عباس پاسخ داد: و بيش از اين ، از پدرم در مورد ادعاى او سؤ ال كردم ؟ پدرم گفت : آرى على راست مى گويد. عمر گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ستايش زيادى در مورد على نمود كه اين گفته ها چيزى را ثابت نمى كند، و حجت نمى باشد، و او خواست با ستايش از على امت خود را آزمايش كند و در هنگام بيمارى مى خواست در اين مورد تصريح نمايد من مانع او شدم ...

گفتگوى دوم :

ابن عباس گويد: عمر بن خطاب و جمعى از اصحابش در مورد شعر گفتگوئى داشتند، برخى مى گفتند فلان شاعر بهتر شعر مى گويد، و برخى شاعر ديگرى را، در اين هنگام من وارد شدم ، عمر رو كرد به اصحاب خود و گفت : آگاه ترين مردم به شعر آمد، و از من سؤ ال كرد، بهترين شاعران كدامند، من گفتم : زهير ابن ابى سلمى و نمونه هائى از شعر او را ذكر نمودم ، عمر گفت : آرى چه نيكو گويد. و من شاعرى از او بهتر نديده ام ، و اين كه اين قبيله (بنى هاشم ) چنين هستند به خاطر فضيلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خويشاوندى به اوست .

ابن عباس گويد: به عمر گفتم : به صواب سخن گفتى ، و همچنان موفق باشى ، عمر گفت : اى ابن عباس ؛ آيا مى دانى چه چيز مانع شد، كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خلافت دست يابيد؟ ابن عباس ‍ گويد: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم ، به او گفتم : اگر ندانم ، خليفه مرا آگاه مى نمايد، عمر گفت : مردم دوست نداشنتد نبوت و خلافت در خانواده شما باشد، تا به آن بر ديگران فخر بفروشيد، و قريش خلافت را براى خود انتخاب ننمود، و درست انديشيد و موفق گرديد. گفتم اى اميرالمؤ منين (يعنى عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهى و خشم خود را از من دور نمائى ، در اين مور سخنى بگويم ؟ عمر گفت : بگو، گفتم : اين كه مى گوئى قريش براى خود خليفه انتخاب نمود و درست انديشيد و موفق گرديد؟ اگر انتخاب قريش موافق با انتخاب پروردگار مى بود، كار خوب را قريش انجام داده ، قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمى شد (وليكن متاءسفانه انتخاب او هم آهنگ با انتخاب پروردگار نبود - م -).

و اين كه گفتى : قريش دوست نداشت نبوت و خلافت در يك خانواده باشد، خداوند متعال گويد: (( ذلك باءنهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اءعمالهم :)) آنان دوست نداشتند آنچه را خداوند نازل نمود، و همه اعمال آنان از بين رفت .

عمر: اى ابن عباس ، هيهات ، به خدا سوگند سخنانى از تو به من مى رسيد و من دوست نداشتم از تو درباره گفته هايت اقرار بگيرم كه مقام و منزلت تو نزد من كاهش يابد، و گرچه باطل باشد، زيرا شخصى مثل من باطل را از خود دور مى گرداند، عمر ادامه داد و گفت : به من رسيده است كه تو مى گوئى : خلافت را از روى حسد و ظلم و ستم از ما دور گرداندند.

ابن عباس : اما اين كه از روى ظلم ؟ اين مسئله براى همگان روشن است ، و اما اين كه گفتى از روى حسد؟ آدم ، جد ما به او حسادت شد، و ما نيز فرزندان او هستيم كه به ما حسادت مى ورزند.

عمر: هيهات ، هيهات به خدا سوگند حسد هرگز از دلهاى شما بنى هاشم از بين نرود.

ابن عباس : اى اميرالمؤ منين ، آهسته ، دل هائى را كه خداوند از آلودگى ها پاك نموده است به حسد توصيف منما، زيرا قلب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز، از دل هاى بنى هاشم است .

عمر: از من دور شو، اى ابن عباس ؛

ابن عباس : چنين كنم . و چون خواستم برخيزم ، از من خجالت كشيد، و گفت : اى ابن عباس سرجاى خود بنشين ، به خدا سوگند من حقوق تو را رعايت مى كنم ، و آنچه تو را خوشحال مى كند، دوست مى دارم ...(319)

و گفتگوى ديگرى ابن عباس با عمر دارد، كه لزومى در ذكر آن نمى بينم ،(320)

13 - 2 - 4 شركت در نشست شورا 

اشكال سوم ، انگيزه على عليه السلام از شركت شوراء، اشكالى است كه بعضا آن را ذكر نموده ، و گفته اند، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، على را به منظور خلافت معين نموده بود چرا در شورا شركت مى كند؟ و اين خود نشانه آن است كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله دستورى در مورد خلافت على عليه السلام صادر نشده است .

پاسخ : اين كه عدم شركت در صورتى سودمند است كه چيزى را ثابت كند و انگيزه عدم شركت خود را بتواند با مردم در ميان بگذارد، در غير اين صورت ، بخصوص اگر شركت در شورا فوائدى را نيز در بر داشته باشد، ضرورت پيدا مى كند.

- 1- اولا زمينه بگونه اى بود كه حضرت نمى توانست از حضور در شورا خود داراى نمايد چون زمينه ايجاد فتنه وجود داشت . و لذا هنگامى كه عباس عمويش به او مى گويد: در شورا شركت مكن ، پاسخ مى دهد: دوست ندارم اختلاف ايجاد شود(321) ، با توجه به دستور عمر براى شركت در شوراى شش نفره براى تعيين خليفه با طرح از پيش ساخته كه على عليه السلام از نتيجه آن آگاه بود و لذا پس از تعيين اعضاى شورا، و طرح انتخاب خليفه ، بلافاصله حضرت به بنى هاشم روى نموده و فرمود: خلافت به شما بنى هاشم نمى رسد(322) و فرمود: من مى دانم آنان خلافت را به عثمان وامى گذارند، و مى دانم كه پس از آن بدعتها و رويدادهائى خواهد بود و اگر زنده ماندم به شما يادآورى خواهم نمود، و اگر بميرد يا كشته شود، خلافت را در ميان بنى اميه دست بدست خواهند نمود،(323) . با توجه به دستور عمر براى شركت در شورا و اگر كسى با تصميمات شورا مخالفت كند بايد كشته شود(324) در اين صورت عدم شركت على عليه السلام در شورا آيا به معناى اعتراض به تصميمات شورا نمى بود؟ و آيا اگر شركت نمى كرد اختلاف ايجاد نمى شد؟ و هنگامى كه مقداد و عمار در رابطه با شايستگى و اهليت و اولويت على عليه السلام سخن مى گويند، عبدالرحمن بن عوف به مقداد مى گويد: از خداى بترس ، من از بروز فتنه بر تو مى ترسم (325) ، و يا هنگامى كه على عليه السلام ، كمترين اعتراض نسبت به چگونگى گزينش عثمان مى نمايد، عبدالرحمن بن عوف به على عليه السلام مى گويد: خود در معرض خطر قرار مده (326) .

-2- فائده اى ديگرى كه حضور در شورا براى على عليه السلام در بر دارد كه شايد در مناسبت هاى ديگر اين فرصت بدست نيايد، زيرا شورا، فقط براى تعين خليفه قدرت دارد، و شوراى اداره كشور و حكومت نيست ، بنابراين نوعى آزادى ، لااقل آزادى بيان وجود دارد، و اين آزادى در فرصت هاى پيشين وجود نداشت ، و شايد بعد از پايان كار شورا وجود نداشته باشد، چنانچه در دوران عمر، ابن عباس با كسب اجازه آن هم به طور سرپوشيده و در بسته ، با عمر بعضى از مطالب را مى گويد، و مى بينميم بعد از تعيين خليفه بيز شخصى مثل اباذر در مورد سوء استفاده هاى مالى سخن مى گويد، به شام تعبيد مى شود، و شام نيز نمى تواند وجود اباذر را تحمل كند، او را به مدينة برمى گردانند و باز از مدينة به ربذة تبعيد مى شود.

و اكنون فرصتى است تا على عليه السلام مقدارى از خود بگويد، و سفارشات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد خوود به ديگران يادآورد، گرچه در اين موقعيت نيز نمى تواند، همه آنچه را كه مى خواهد بگويد. على عليه السلام ، (در نشست شورا) برخاست و پس از ستايش ‍ پروردگار و يادآورى خاطره بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

ما اهل بيت نبوت و معدن حكمت ، و امان اهل زمين ، و باعث نجاة هر آن كسى هستيم كه چنين بخواهد، ما حقى داريم كه اگر به ما داده شود آن را دريافت مى كنيم ، و اگر ما را از آن باز دارند (هم چون اسيران ) بر پشت شتر سوار شويم ، هر چند زمان آن دراز و بسيار طولانى باشد...(327)

و در بعضى از روايات است مى فرمايد: آنچنان احتجاج كنم ، كه نه عرب و نه عجم شما بتواند آن را تغيير دهد، و سپس سى مورد از فضايل خود را بيان مى دارد،(328) .

و اين حديث معروف است به حديث معنا شدة ، كه برخى همه آن و برخى بخشى از آن را ذكر كرده اند.

و نيز عدم شركت حضرت در شورا ممكن بود پى آمد ناگوار ديگرى در برداشته ، و به حيثيت اجتماعى او لطمه وارد نموده و او را متهم به دنيا طلبى نموده ، و فرصت هاى بعدى را نيز از دست بدهد.

و اين كه در شورا فقط از مناقب خود مى گويد و متعرض دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت خود نمى گردد، و فقط به عنوان حق مسئله را مطرح مى نمايد، به دلائلى است و زمينه مساعد نبود از اين بيش ، متعرض مسئله شود، چون نتيجه اى جز دامن زدن به اختلاف نداشت و او طبق استدلال خودشان براى دست يابى به خلافت كه عبارت از فضيلت مهاجرت و سبقت در ايمان و جهاد و قرابت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، متوسل گرديد كه اگر اينها دليل شماست من از آن همه به مراتب بيشتر درام .

و در آخر: قطب راوندى كلمه اى دارد، كه صرفنظر كردن از آن را روا ندانستم ، گويد: چون عمر دستور داد: آن گروهى را انتخاب كنيد كه عبدالرحمن در ميان آنان است (در سقيفة آن را توضيح مى دهيم )، ابن عباس به على عليه السلام گفت : خلافت از ميان ما رخت بر بست ، عمر مى خواهد كه خلافت به عثمان انتقال يابد؛

على عليه السلام فرمود: من اين موضوع را مى دانم و ليكن ميخواهم وارد شورى شوم ، زيرا عمر با اين فرمان مرا شايسته خلافت دانست و او پيش ‍ از اين مى گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : نبوت و خلافت در يك خانواده جمع نشود، بنابراين من وارد شورى مى شوم تا براى مردم روشن كنم : عمل عمر با روايتش متناقض است . گرچه ابن ابى الحديد گويد: روايت به آنگونه كه راوندى نقل نموده است معروف نمى باشد، زيرا عمر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمود كه : خلافت و نبوت در يك خانواده جمع نشود، بلكه گفت : قوم دوست ندارند كه نبوت و خلافت در يك خانواده باشد،(329) .

در هر صورت مورد استشهاد گفتار على عليه السلام است كه مى گويد من به اين خاطر در شورا شركت نمودم كه تناقض گفتار و كردار عمر را براى مردم بنمايانم .

14 - 2 - 4 و آخرين اشكالات  

- 1 - پيشنهاد بيعت عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على عليه السلام دليل است بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستورى به على عليه السلام نداده است .

راستى پيشنهاد بيعت عباس يعنى نبود دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و آيا اين پيشنهاد خود دليل بر وجود دستور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمى باشد؟ چون عباس از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع داشته است ، و مى بيند و يا به فراست در مى يابد كه مى خواهند ديگرى را نصب نمايند، پيش دستى كرده و با اين كار به تصور و گمان خود موانع اجراى دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از بين ببرد، حداقل چنين احتمالى داده مى شود.

و يا اين كه عباس با اين پيشنهاد يكى از دو هدف را تعقيب مى كند يا بيعت بر اساس دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انجام مى گردد، و يا بر اساس انتخاب ، هر يك از اين دو صورت كه انجام شود، زودتر مبادرت ورزيده . ولى عباس غافل از اين است كه به مجرد انجام بيعت او با حضرت آنچه نبايد انجام شود، انجام مى پذيرد، زيرا به دنبال عباس بنى هاشم ، و بعد نيز تعداد ديگر، و پس از انجام بيعت ، بيعت كنندگان با على عليه السلام و بيعت كنندگان با طرف مقابل از حرف خود بر نمى گردند، و آن اختلاف و فتنه بزرگ از پى آن بروز خواهد كرد امام على عليه السلام به همه اين مسائل آگاه است چنانچه گذشت .

- 2 - و اما سكوت در مقابل اتهام وارده از سوى عمر به على عليه السلام : (( ان وليت فلا تحمل بنى هاشم )) ...: اگر خلافت به تو رسيد بنى هاشم را به گرده مردم سوار مكن ، چرا على (ع ) در مقابل اين اتهام ساكت مى شود و پاسخ نمى دهد: اگر من چنين شخصى بودم چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا به خلافت بعد از خود نصب نمود.

پاسخ اين كه همه مطالبى را كه مانع تصريح حضرت به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت گذشت ، در اين مورد نيز مى آيد، و پاسخى است براى آن .

- 3 - چرا اميرالمؤ منين با آنان همكارى نمود؟ بايد ملاحظه نمود نوع همكارى امام عليه السلام با آنان چگونه بوده است ؟ آيا فرماندار ايالتى از ايالت هاى اسلامى را پذيرفت ، آيا فرماندهى سپاهى به او واگذار شد؟ آيا پست و سمتى را قبول كرد؟ تا آنجائى كه اطلاع دارم هيچ يك از مناصبى را كه عنوان حكومتى دارد نپذيرفته است ، و يا به او واگذار نشده بود. و در فصل (3 - 2 - 13) خواهيم ديد كه على عليه السلام در سنگر دفاع از مدينة در هنگام شبيخون ارتداد حضور داشت .

اما همكارى در امور فرهنگى و ارشادى و مشاوره براى نجات كشور و اسلام ، و حل مشكلات علمى و تشريح آيات و احكام اسلامى و حل و فصل مشكلات مردم ، وظيفه هر مسلمانى است كه در حد توان انجام دهد، كارگزار حكومت اسلامى باشد و يا نباشد.

فصل پنجم : آخرين سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

1 - 5 نقش رهبرى

اگر كسى در سال اول هجرت به شبه الجزيره عربى سرى مى زد، مردمى را مى ديد غرق در فساد همه جانبه ، فساد در معيشت ، و عقيده غرق در فقر مادى و معنوى ، بدترين دين و بدترين سرزمين ، كه در سخت ترين شرايط زندگى بسر مى برند. و هم او پس از ده سال بر مى گشت ، مى ديد كه همان مردم ، در عالى ترين عقيده توحيدى و معارف الهى ، در كامل ترين مراتب اخلاقى و بهترين شرايط اجتماعى به سر مى برند، در حالى كه صاحب نيرومندترين قدرت ، در پرتو يك حكومت مركزى مى باشند، و در سايه يك وحدت بى نظير ملى زندگى مى كنند. قبائلى كه تا ديروز نبردهاى خونينى برپا مى كردند، امروز، برادر و مهربان و دل سوز يك ديگر شده اند، و يك قانون واحد بر آنان حكومت مى كند، و همه از جان و دل از آن اطاعت و فرمان بردارى مى كنند.

متوجه مى شود كه تمام اين دگرگونى ها در خلال ده سال ، در پرتو رهبرى يك رهبر لايق صورت پذيرفته است ، زيرا هر انقلاب اجتماعى ، تداوم آن وابسته به انقلاب فرهنگى است ، كه رسوب هاى فكرى سابق حاكم بر جامعة ، و تعصبات قبيلگى و نژادى ، از بين برود، و قانون انتخاب اصلح ، بر اساس معيارها و موازنه هاى حقيقى در جامعة حاكم گردد. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود شاهد بود كه هنوز جامعه دچار اين دگرگونى نشده است ، شاهد بر آن ، اعتراض گزيده هاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر فرماندهى اسامة ، و حوادثى است كه در سقيفة بنى ساعدة رخ مى دهد.

بنابراين ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه خود بهترين نمونه رهبرى است ، و كاملا حساسيت و اهميت آن را درك مى نمايد، و مى داند، در اين موقع كه عزم بازگشت به جهان ابديت دارد، اگر رهبرى صحيحى انتخاب نشود، تمام زحمات گذشته اش از بين مى رود، و آن نتيجه عالى از اين انقلاب عظيم اجتماعى گرفته نمى شود، با تمام نيرو تلاش مى كند، اين باور را در ذهن مردم ايجاد كند و چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين مسئله غفلت مى كند، در حالى كه يك انسان معمولى از چنين مسئله مهمى غفلت ننموده ، و در هنگام مرگ و حتى قبل از آن ، آن را اعلان مى دارد، تعيين وليعهد از سوى شاهان به همين منظور است بخصوص در آن محيط عشايرى و قبيلگى كه هر رئيس قبيله و عشيرة جانشين خود را معين مى كرد، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين مسئله بزرگ غفلت ورزد.