سياهترين هفته تاريخ

على محدث (بندرريگى )

- ۵ -


شرايط ايراد خطبه غدير

اكنون ببينيم ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در چه شرايطى خطبه غدير را ايراد فرموده اند؟

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين خطبه مى فرمايد:

1- نزديك است من دعوت پروردگارم را اجابت نمايم (مرگ من نزديك است ).

2- و من مسئوليت دارم و شما نيز مسئوليت داريد.

3- آيا به خداى يگانه و نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، و بهشت و دوزخ مرگ و رستاخيز، و روز قيامت ايمان داريد؟ و مردم پاسخ دادند: آرى به همه اين مطالب گواهى مى دهيم ، و آن را باور داريم .

4- اى مردم ؛ خداى بزرگ مولاى من است ، و من مولاى مؤ منين هستم ، و من از خود مؤ منين بر خودشان سزاوارتر مى باشم .

5- و بلافاصله بعد از جمله ياد شده فرمود: هر كه من مولاى اويم ، اين مرد (و به على عليه السلام اشاره مى كند) مولاى اوست ، خداوندا دوست بدار كسى را كه او (على ) را دوست مى دارد، و دشمن بدار آنكه او (على ) را دشمن مى دارد.

6- مردم ؛ من شما را ترك گويم ، ملاقات روز بازپسين است ... و من از شما در هنگام ملاقات روز بازپسين ، در مورد دو ثقل از شما پرسش ‍ مى نمايم : چگونه با اين دو ثقل رفتار كرديد، ثقل بزرگتر، كتاب خداوند بزرگ است ... به آن تمسك جسته ، تا گمراه نشويد، و تغييرى در شما ايجاد نشود. و خاندان من ، زيرا خداوند بزرگ و مهربان و آگاه به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نشوند تا اينكه روز رستاخيز با من ملاقات كنند.(247)

در صحت روايت غدير كمتر كسى ترديد دارد، حلبى شافعى مى گويد: حديث صحيح است و با سندهاى صحيح و نيكو روايت شده ، و به كسى كه در صحت اين حديث اشكال كند، مانند ابى داود، و ابى حاتم رازى توجه نمى شود و اين كه جمله : (( اللهم وال من والاه ...)) جزء حديث نبوده و آن را به آن افزوده اند، مردود است زيرا در روايات صحيح آمده است ، و ذهبى بسيارى از طرق روايت اين حديث را صحيح دانسته است .(248)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين خطبه از مرگ خود، و مسئوليت خود و امت ، و اصول دين سخن مى گويد، و پس از آن ولايت خداوند خود، ولايت خود بر مؤ منين سخن مى گويد، و طبيعى است ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر مؤ منين از همان نوع ولايت خداوند بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه همان ولايت در تصرف باشد، زيرا ولايت خداوند به يكى از معانى 1 و 2 و 5 و 6 و 7 ياد شده است و به معناى 3 و 4 در مورد خداوند صادق نيست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواهد امتياز خود را بر ديگران بيان كند، چنانچه امتياز خداوند را بر خود بيان داشت ، در حالى كه مؤ منين در معانى ياد شده به استثناى معناى پنجم : (اولويت در تصرف ) با پيامبر الله عليه و آله شريك هستند، زيرا خداوند ياور و دوست و محبوب مؤ منين نيز مى باشد، بنابراين اولويت مورد نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى خداوند و خود، اولويت در تصرف است كه مخصوص خداوند و رسول خداوند مى باشد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از ذكر مقدمات ياد شده ، همان ولايت خود را براى على عليه السلام در نظر مى گيرد، و آن را اعلام مى كند، و پس از آن و بلافاصله موضوع (ثقلين ) كتاب و عترت را به ميان مى كشد، و بازجويى روز رستاخيز را براى چگونگى عملكرد خود در ارتباط با قرآن و عترت مطرح مى كند، آيا اين همه فقط براى اين است كه بگويد: على عليه السلام را دوست داشته باشيد؟ چيزى كه قرآن قبلا آن را براى همه مؤ منين فرض دانسته است ، و يا اينكه على عليه السلام تازه وارد محدوده مسلمين شده است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان يك تازه وارد او را معرفى مى كند، و اگر واقعا منظور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ولايت ، دوستى مى بود اين همه مقدمه چينى ، و يادآورى مسئوليت و رستاخيز و ثقلين و مسائلى كه مطرح نمود براى چيست ؟ كه يك موضوع ساده را مطرح كند، همه اين تاءكيدات و مقدمه چينى ها و يادآورى مسئوليت فقط براى اين است كه مى خواهد از موضوع بسيار مهمى سخن بگويد، و آن موضوع مهم ، خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام مى باشد، كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نپذيرفتن آن توسط گروهى از مردم بيمناك بوده است .(249)

به اين جهت ، اين موضوع را در اجتماع بزرگ مسلمين با ذكر مقدمات ياد شده مطرح مى فرمايد، و بخصوص اينكه ولايت را در رديف ولايت خود كه رديف ولايت خداوند است قرار مى دهد، و با اين كيفيت تمام شئون خود را كه خداوند به او واگذار نموده ، به اين گونه به على عليه السلام واگذار مى نمايد.

4 - 2 - 4 - شئون ولايى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 

اكنون ببينيم شئون ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر مردم چگونه ، و داراى چه مراتبى بوده است ؟:

1- اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، امام و پيشوا و مرجع دينى مردم بوده ، و بر آنان ولايت امامت داشته است ، سخنش و رفتارش براى همه مسلمانان حجت بوده است : (( ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا:(250) )) آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى شما آورده بپذيرد، و از آنچه شما را بازداشته ، خوددارى نماييد.

2- اينكه ولايت قضايى داشت ، حكم و دستورش در اختلافات حقوقى و مخاصمات داخلى نافذ بوده است : (( فلا و ربك لايؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما:(251) )) نه و سوگند به پروردگارت ايمان نياورند مگر تو را براى اختلافات خود به داورى بكشانند، و به ناچار به قضاوت تو تن داده و تسليم شوند.

3- اين كه ولايت سياسى و اجتماعى ، بر مردم داشت : (( النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم :(252) )) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مؤ منين بر خودشان سزاوارتر است ، تصميمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر تصميمهاى همه مومنين ولايت دارد. (( اطيعوا الله و اطيعو الرسول و اولى الامر منكم :(253) )) از خدا و رسول و متصديان امور اطاعت كنيد.

5 - 2 - 4 - واگذارى شئون ولايت  

1- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين جهت در آن اجتماع با شكوه ، و قبل از پراكنده شدن حاجيان ، در زير گرماى شديد آفتاب مى خواهد اين مناصب سه گانه را به على عليه السلام واگذار كند، نه اين كه به مردم بگويد: على را دوست داشته باشيد، و در تنگناهاى زندگى او را يارى نماييد، اين چه امتيازى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد به على عليه السلام واگذار نمايد، در حالى كه همه مسلمين طبق يك اصل اسلامى موظفند يكديگر را دوست داشته باشند، و قبلا خداوند اين موضوع را در قرآن خود براى مردم بازگو نموده است . (( المؤ منون و المومنات بعضهم اولياء بعض ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر...(254) )) مردان و زنان مؤ من دوستان يكديگر هستند... پس ‍ تبادل دوستى در ميان مؤ منين چيز تازه اى نيست و به خصوص اينكه آن را ويژه على عليه السلام قرار دهد، و او را براى اين منظور شاخص نمايد.

2- اقتران ولايت واگذار شده به على عليه السلام با ولايت خود، و مترتب دانستن ولايت واگذارى شده بر ولايت خود كه بيانگر اين همانى است ؛ هر كس من مولاى او هستم ، على مولاى اوست ، خود بهترين گواه است كه نوع ولايت واگذارى از نوع ولايت خود پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد.

3- تركيب و جمله بندى خطاب ، و طرح مسئله عترت ، پس از واگذارى ، و عدم جدايى عترت و قرآن كه على عليه السلام بهترين مصداق عترت به شمار مى آيد، و كناره گيرى از عترت را بزرگترين جرم به شمار آوردن ، و اين كه قرآن و عترت دو يار جدا ناپذيرند، يعنى هر جا كه قرآن دستورالعمل زندگى قرار گيرد، عترت نيز در آنجا بايد حضور داشته باشد، براى چه حضور داشته باشد؟ براى توجيه و تفسير و اجراى دستورالعمل هاى قرآن ، نه اينكه قرآن حرز آنان ، و آنان مكلف به تلاوت قرآن هستند.

4- و هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از انتقال ولايت سخنى به ميان مى آورد، مردم را از نزديك شدن و فرا رسيدن مرگ خود خبر مى دهد، چه تناسبى بين اين دو ممكن است ، وجود داشته باشد، جز اينكه مى خواهد بگويد: كاربرد اين ولايت بعد از مرگ من است ، ولايت نصرت و يارى و محبت ، اختصاص به بعد از مرگ ندارد، زيرا زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بعد از دوران حيات رعايت اين اصل بر هر مسلمانى واجب است ، و وجوب آن براى همه مسلمين واضح و آشكار است ، بخصوص كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از آن مسئله بازجوئى از مردم را در مورد چگونگى رفتار آنان با قرآن و عترت مطرح مى سازد، كه روز قيامت از آن سؤ ال خواهد نمود، و اگر مقصود ولايت قبل از رحلت است موكول نمودن آن به روز قيامت معنا ندارد، زيرا خود در دنيا از كيفيت رفتار آنان با قرآن و عترت آگاه است .

5 - فهم درك عرفى از ولايت واگذارى شده ، ولايت تصرف است ، نه محبت و يارى ، زيرا ابوبكر و عمر، پس از اتمام خطبه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، به نزد على عليه السلام آمده و به او تبريك گفتند،(255) به عمر گفته شد: تو امروز با على عليه السلام به گونه اى رفتار مى نمايى كه تاكنون با هيچ كس چنين رفتارى نداشته اى ؟ و عمر پاسخ داد: او مولاى من و مولاى هر مؤ منى مى باشد.(256)

اگر مقصود ولايت نصرت و يارى باشد، اختصاص به على عليه السلام ندارد، بلكه شامل همه مسسلمين است . پر واضح است كه مقصود عمر، از اين نوع ولايت ، ولايت زعامت و رهبرى است ، و او اين نوع ولايت را، از سخن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم استنباط مى نمايد، زيرا دفعات ديگر نيز كه جز ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه ولايت رهبرى است كاربرد ندارد، عمر همين جمله را در مورد على عليه السلام بكار مى گيرد:

دو نفر عرب صحرانشين كه با هم نزاعى داشتند به نزد عمر آمدند، و عمر آن دو را به نزد على عليه السلام فرستاد، يكى از آن دو اعتراض كرد و گفت : آيا ما را به نزد اين مرد مى فرستيد كه او در ميان ما قضاوت كند؟ عمر در پاسخ گويد: واى بر تو، مى دانى اين مرد كيست ؟ اين شخص ‍ مولاى تو، و من هر مؤ من ديگرى است ، و اگر كسى على عليه السلام مولاى او نباشد، ايمان ندارد.(257) يعنى اينكه على عليه السلام ولايت قضاوت دارد.

6- تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ولايت بعد از رحلت ، تاءكيد مى كند كه مقصودش از ولايت ، ولايت نصرت است :

به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از على عليه السلام شكايت بردند، چهار نفر با هم قرار گذاردند كه به نوبت نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمده ، از على عليه السلام شكايت كنند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خشمگين گرديد كه آثار خشم در چهره اش نمايان گشت . فرمود: از على عليه السلام چه مى خواهيد؟ از على عليه السلام چه مى خواهيد؟ از على عليه السلام چه مى خواهيد؟ على از من است و من از اويم ، و او ولى هر مؤ منى بعد از من است . ابوعيسى مؤ لف ترمذى گويد: اين حديث حسن است .(258)

6 - 2 - 4 ترديد...؟ 

قوشچى در شرح تجريد الاعتقاد شيخ طوسى (رضى ) گويد:

1- اگر در اين امر پراهميت كه مربوط به مصالح دين و دنياست ، دستورات و نصوص براى خلافت مى داشتيم ، به هر گونه تواتر به دست ما مى رسيد، همگان آنها را براى ما نقل مى كردند، و در ميان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شهرت فراوانى برخوردار مى شد، و هيچ ترديدى در عمل آن از خودشان نشان نمى دادند.

2- و در پايان در سقيفه بنى ساعدة جمع شده تا امامى براى خود معين نمايند، و در نصوص ترديد داشتند كه انصار گفتند: (( منا امير و منكم امير: )) براى خود اميرى انتخاب مى كنيم و شما نيز همچنين .

و در نتيجه گروهى متمايل به ابى بكر و گروهى به عباس ، و گروهى ديگر به على عليه السلام تمايل جستند.

3- و على عليه السلام احتجاج با اصحاب را ترك نمى كرد و با آن ادلة با اصحاب احتجاج مى نمود، و براى خواسته خود متمسك به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گرديد و حق خود را ادا مى نمود، چنانچه در هنگامى كه خلافت به او انتقال يافت ، چنين كرد و حتى جنگيد و گروه زيادى را در اين راه از بين برد.

با وجود اينكه در آن موقع شايسته تر بود، اين كار را انجام دهد، و آسانتر بود، زيرا مردم با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قريب العهد بودند، و تازه از ميان آنان رفته بود، و در آن موقع رغبت بيشترى در تنفيذ اوامر و دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند.

4- كسى كه اندك خردى داشته باشد، چگونه تصور مى كند، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان كه تمام همت خود را مصروف ترويج دين نمودند، و تمام اندوخته هاى خود را در يارى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به كار بردند، خويشان و بستگان خود را در راه اقامه و بزرگداشت دين از دست دادند، از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرپيچى نمايند آن هم در هنگامى كه هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دفن نكرده اند.(259)

5 - بلكه در اينجا و نشانه هايى است ، كه اگر همه آنها را در نظر بگيريم روى هم رفته قطع حاصل مى شود كه چنين رواياتى در مورد خلافت على عليه السلام روايات صحيحى نمى باشد، و از سوى افراد مورد اطمينان روايت نشده است ، با وجود محبت فوق العاده اى كه نسبت به على عليه السلام داشتند، و احاديث فراوانى كه در منقبت و كمالات على عليه السلام در امر دنيا و آخرت بيان داشته اند.

6 - در خطبه هاى حضرت ، و نامه ها، و مخاصماتش و در هنگامى كه از بيعت با ابى بكر تاءخير مى كند هيچ اشاره اى به اين نصوص و دستورات ندارد. (تاءخير حضرت از بيعت نشانه چيست ؟ و آيا همين نكته كافى نيست كه بگوييم حضرت اطمينان داشته كه طبق دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خلافت از آن اوست . مؤ لف .)

7 - عمر خلافت را در ميان مسلمين به شورى واگذار مى كند، و على عليه السلام را نيز ضمن آنان قرار مى دهد.

همچنين عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با على پيشنهاد بيعت مى دهد، و به اينگونه استدلال مى كند، اگر من با تو بيعت كنم ، ديگر كسى در مورد تو نزاعى نخواهد داشت . و ابوبكر گويد: دوست داشتم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد سؤ ال مى نمودم ، خلافت به چه كسى تعلق دارد تا اينكه با كسى در اين مورد نزاع نمى نمودم . و استدلال حضرت براى معاويه كه مردم با او بيعت نموده اند، و به اينكه در اين مورد اگر دستورى مى بود، به آن دستور استدلال مى كرد.(260)

امكان دارد به امورى استدلال شود كه هر يك از اين امور جداگانه مفيد ظن قوى به عدم نص باشد، و در اثر مجموع اين امور علم حاصل مى شود، كه دستورى در مورد خلافت على عليه السلام از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صادر نشده است .

از اين موارد كه موجب ظن و گمان به عدم نص مى باشد، گفتگوى عباس با على عليه السلام است :

عباس گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤ ال كنيم ، آيا ما در امر خلافت بهره اى داريم ؟ اگر خلافت مربوط به ما باشد، از ما خارج نمى شود، و اگر به ما مربوط نباشد، نسبت به ما به مردم سفارش خواهد نمود. و على عليه السلام گويد: از آن بيم دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بگويد: خلافت به ما مربوط نمى باشد، و ديگر مردم تا هميشه آن را به ما واگذار ننمايند.(261)

امام الحرمين جوينى گويد:

اگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد امامت على عليه السلام ، تصريحى مى داشت ، يا در حضور همگان و عامه مردم بوده است ؟ و گرنه ارزشى ندارد، و در صورت اول لازم بود در ميان تمام امت شهرت يابد، زيرا دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در امر خلافت شخصى معينى مسئله مهمى است ، و هر مسئله مهمى كه در حضور عموم صورت گيرد، به ناچار شهرت پيدا مى كند، و هر خبر مشهورى براى شنوندگان آن موجب علم مى شود، زيرا همانند امرى چنين عظيم ، عادت پوشيده و مخفى نخواهد ماند، چنانچه زمامدارى معاذ بر يمن ، و فرماندهى اسامة ، پوشيده نماند، و نيز واگذارى خلافت به ابى بكر از سوى عمر، و عمل در امر شوراى شش نفرى بر مردم پوشيده نماند. و اختلاف مردم در مسئله خلافت ، در سقيفه بنى ساعدة خود گواه بر عدم نص در امر خلافت است .(262)

تقريبا تمام اشكالاتى كه از سوى اهل سنت ، متوجه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به خلافت و امامت اميرالمؤ منين عليه السلام شده است ، از اين حدود تجاوز نمى كند. و نظر به اين كه مجال ذكر نظريات تمامى دانشمندان اهل سنت نمى باشد، به سه مورد ياد شده اكتفاء مى نمائيم ، چرا كه اينگونه ايرادها تقريبا از سوى همگان گفته شده است . از جمع بندى مطالب گذشته موارد زير بدست مى آيد:

1- اين روايات به حد تواتر نرسيده است ، بنابراين قابل اعتماد نيستند.

2- على عليه السلام در اجتماعات و مخاصمات خود به اين روايات احتجاج ننموده است ، و در زمان معاوية نيز به بيعت مردم با خود استدلال مى نمايد، و از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخنى نمى گويد.

3- در نشست شورا، على عليه السلام از مناقب و فضائل خود سخن مى گويد و از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در زمينه خلافت ساكت است .

4- على عليه السلام ، در نشست شورا طبق دستور عمر حضور پيدا مى كند، و اگر از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم منصوب بود، نمى بايستى شركت مى كرد.

5 - اگر على عليه السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين سمت منصوب شده بود، چرا هنگامى كه عباس عمويش به او پيشنهاد بيعت داد و گفت : اگر من با تو بيعت كردم ، مردم هيچگونه اختلافى با تو نخواهند داشت ، (اگر بيعت عباس كه عموى پيامبر است اين قدر ارزش ‍ دارد، پس دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اولويت بيشترى برخودار است ).

6- و چرا موقعى كه عمر به حضرتش مى گويد: (( ان وليت )) ...: اگر تو به خلافت دست يابى بنى هاشم را بر مردم مسلط خواهى نمود، و او سكوت مى كند و اعتراض نمى نمايد.

7 - 2 - 4 - تواتر و شهرت نصوص  

ترديدى نيست كه برخى از روايات صادره در مورد خلافت و امامت على (ع ) از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله در حد تواتر است ، چنانچه حديث غدير از جمله اين موارد است ، زيرا حضرت ، در هنگام خلافت خود در (رحبه )، در ميان مردم چنين مى گويد:

هر مسلمانى كه در روز غدير خم حضور داشته ، برخيزد و جريان حديث غدير خم را بازگو كند، آن كس كه با گوش خود آن را شنيده است ، و با چشم خود ديده باشد. سى نفر از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برخواستند، و دوازده نفر از آنان كسانى بودند كه در جنگ بدر شركت داشتند، اين سى نفر شهادت دادند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم ، دست على را گرفت و فرمود: (( اتعلمون انى اولى بالمؤ منين من انفسهم ؟ قالوا نعم ، فقال : من كنت مولاه ، فعلى مولاه : )) آيا مى دانيد كه من بر مؤ منين از خودشان در تصرف امور مربوطه به خود اولويت دارم ؟ گفتند: آرى ، فرمود: هر كس من مولاى او هستم ، على مولاى اوست .(263)

اگر ما باشيم و همين روايت ، و سند ديگرى در دست نداشته باشيم ، براى تواتر حديث غدير همين يك روايت كفايت مى كند، زيرا توطئه اى براى دروغگويى در حديث وجود ندارد، زيرا حضرت در ضمن سخنرانى موضوع را مطرح نموده ، و آمادگى قبلى براى پاسخ اين پرسش كه از آن خبرى نداشتند، نبوده است .

مرحوم علامه امينى در الغدير، از يكصد و شش نفر از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله نام مى برد كه همگان حديث غدير را روايت نموده اند، و يكصد و هشت نفر از تابعين ، و سيصد و شصت نفر از علماء، و بيست و شش نفر از بزرگان كه درباره غدير كتاب تاءليف نموده اند ياد مى كند، از قرن دوم ه -. ق . تا قرن چهاردهم هجرى قمرى . از آن جمله ابوجعفر محمد بن جرير طبرى صاحب تاريخ و تفسير معروف طبرى ، كتابى به نام (الولاية فى طريق الغدير) نوشته است ، و جريان امر از اين قرار بود كه شنيد داوود، در مورد حديث غدير سخنى گفته و آن را تكذيب نموده ، كتابى در فضائل على (ع ) نوشته و در مورد صحت حديث غدير در آن كتاب بحث نموده است .(264)

اكنون ببينيم حديث متواتر چه حديثى است ؟

حديث متواتر آن حديثى است كه گروهى آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كنند و عادتا محال باشد اين گروه در كذب حديث توطئه اى داشته باشند، به خاطر كثرت افراد، و امانتدارى و اختلاف محيط زيست ، و شهرت و وجهه خوبى كه دارند.(265)

ديگر اينكه اين گروه اندكى بودند از آن جمع كه شهادت دادند، بسيارى از آنان ، از دادن شهادت به خاطر بغض و حسادتى كه نسبت به حضرت داشتند خودارى كردند، و حضرت خوددارى آنان را از شهادت به رخ آنان كشيد.(266)

با در نظر گرفتن فاصله زمانى ، زيرا خطبه حضرت در رحبه در دوران خلافت حضرت بوده ، يعنى حداقل سال 35 هجرت آغاز خلافت ، يعنى حداقل 25 سال بعد از خطبه ، حضرت رسول در غدير، و بسيارى از حاضرين در آن جمع بر اثر وبا، و آفات ديگر، و فتوحات از بين رفته و كسانى كه از اين حوادث جان سالم بدر بردند، همه آنان در كنار حضرت نبودند، گروهى از آنان دور معاويه جمع شدند، و گروهى ديگر عزلت نشين شده بودند. صاحب (الفتاوى ) الحامديه با تعصبى كه دارد، در رساله مختصر خود به نام (( صلوات الفاخرة فى احاديث المتواترة )) ، حديث غدير را متواتر حديث غدير را متواتر دانسته است .(267) همچنان ذهبى عده اى از طرق حديث غدير را صحيح مى داند، و صدها مصادر ديگر كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد.

ابن اثير در كامل خود گويد كه معزالدولة دستور داد به ميمنت عيد سعيد غدير شهر بغداد را چراغانى كنند و همه مراسمى را كه در شب عيد انجام مى دادند انجام دهند، كسبه نيز مغازه هاى خود را شب هنگام بازنگاه داشته و شهر را چراغانى كردند.(268) و اين نيست مگر به دليل اين روز.

بنابراين در تواتر حديث غدير ترديدى وجود ندارد، و ما نمودارى از آن را در اينجا ذكر نموديم و اكنون به فرض اينكه حديث غدير تواتر نداشته باشد، آيا شرط معتبر بودن حديث ، تواتر است ؟ ما از ديدگاه اهل سنت موضوع خلافت و امامت را كه آن را از اصول دين به شمار نمى آورند، مورد بررسى قرار مى دهيم ، اكنون ببينيم اهل سنت راجع به اعتبار حديث غير متواتر چه مى گويند؟ عبدالوهاب خلاف پس از ذكر اقسام سه گانه روايت متواتر و مشهور و آحاد گويد: همه اقسام سه گانه روايت متواتر و مشهور و آحاد حجت است ، و وظيفه هر مسلمانى عمل بر طبق مفاد اقسام سه گانه ياد شده ، حديث است .(269)

ديگر اينكه جريانات و حوادث زيادى در تاريخ اسلام ، در حضور عموم صورت گرفته ، و هم اكنون در مورد خصوصيات آن اختلاف است ، يكى از آن حوادث فتح مكه است ، در حالى كه ده هزار نفر در اين فتح شركت داشتند، باز هم در بعضى از خصوصيات آن اختلاف است كه آيا ابن فتح بدون جنگ انجام شد، و يا با صلح صورت گرفت ؟ و نيز آيا جمله (( بسم الله الرحمن الرحيم )) اوائل هر سوره ، آيه اى است از هر سوره قرآن ، و يا خير؟ در حالى كه روزى چند بار، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حضور مردم نماز مى خواند و آن را تلاوت مى نمود، در حالى كه هيچ داعيه اى براى اختلاف وجود ندارد.(270)

در حالى كه مثل حديث غدير، دواعى بسيارى براى اختلاف در آن وجود داشته است ، با وجود اين چنانچه نقل شد تواتر آن به اثبات رسيده است .

8 - 2 - 4 بهانه انكار 

گفته شد: اگر اين روايات از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صدور يافته در ميان اصحاب شهرت مى داشت ، و در اين صورت با على (ع ) در مسئله امامت و جايگزنى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اختلافى صورت نمى گرفت . در اين رابط ابن الحديد با ابوجعفر نقيب گفتگويى دارد، كه بخشى از آن را در اين مورد بيان مى كنيم :

ابن ابى الحديد گويد: ابن اخبار را نزد ابوجعفر نقيب يحيى بن محمد ابن ابى زيد خواندم ، و گفتم ابن اخبار با صراحت خلافت على عليه السلام را بيان مى كند، در عين حال بعيد مى دانم كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور او را در مورد شخص خاص انكار نمايند، و رد كنند؟...

ابوجعفر در پاسخ گفت : و اينكه مردم در برابر انكار نص سكوت اختيار كردند، زيرا مردم آن روز داراى انديشه هاى مختلف بودند، برخى از آنان دشمنان على عليه السلام ، و رقباى او به شمار مى آمدند، اين گروه منصرف شدن خلافت از على عليه السلام مايه روشنى چشم و خنك شدن دل آنان بود، و گروهى ديگر كه دين و ايمانى خوبى داشتند، چون ديدند بزرگان اصحاب متفقا خلافت را از على عليه السلام باز داشتند، گمان كردند اين حركت آنان به خاطر دستور خاصى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه آنان از اين دستور اطلاع نداشتند، و اين دستور پنهانى ، سفارشهاى پيشين را در مورد خلافت اميرالمؤ منين نسخ نموده است ، به خصوص اينكه ابوبكر روايتى نقل نمود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (( الائمة من قريش )) :(271) امامان از قريش هستند، بسيارى از مردم با شنيدن اين روايت گمان كردند، اين دستور كلى ، دستور خاص نسبت به اميرالمؤ منين را نسخ نموده ، و اين كه با پخش اين خبر وانمود كردند، كه آنان در انتخاب امام از قريش آزاد هستند، از هر قبيله اى كه باشد، مى تواند امام مردم باشد. فقط از قريش ‍ باشد كافى است .

و آنچه باعث تاءكيد اين مطلب گرديد، روايتى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمودند: (كه هر چه را مسلمين نيكو پنداشتند، خداوند نيز آن را نيكو مى داند)، و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است : (از خداوند درخواست نمودم كه امت مرا در گمراهى جمع ننمايد، و خداوند اين درخواست مرا پذيرفت ). بنابر اين بسبت به كسانى كه بيعت را استوار كردند، حسن ظن نمودند.

و نيز مردم مى پنداشتند، اينان به اهداف پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از ما آشنا هستند، و به همين دليل در مقابل مخالفت با دستور خاص نسبت به على عليه السلام مقاومتى از خود نشان نداند.

و گروهى ديگر كه در همه جا اكثريت را تشكيل مى دهند، (توده مردم ) و در همه ادوار نيز چنين است ، راءى ثابتى از خود ندارند، باد هر طرف بوزد به آن سوى متمايل مى شوند، اينان پيرو و مقلد هستند، نه پرسشى دارند، و نه به افكارى و نه بحث و جدلى مى كنند، اين گروه هميشه تابع و پيرو قدرت حاكم هستند، حتى اگر نماز واجب را از برنامه حذف كنند، آن نيز آنان را ترك مى كنند، و به جهت دستورات صريح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت على عليه السلام ، پايمال و كهنه گرديد، و پنهان ماند، و بيعت با ابى بكر قوت گرفت ، و اشتغال بنى هاشم ، به جنازه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مجال را براى فعاليت آنان آزاد گذارد، و زمينه تقويت آنان را در مخالفت با دستورات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آماده نمود.(272)

و ما در فصل سقيفه خواهيم گفت : كه مسئله بدون اعتراض مردم هم نبوده است .(273)

و نيز آنچه زمينه را مساعد نمود، عدم حضور بزرگان مهاجر در سقيفه بنى ساعدة بود، زيرا على عليه السلام و بنى هاشم مشغول پيكر مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند، مردم را به حال خود رها كردند تا آزادانه عمل نمايند و خود در ميان آنان نبودند، و ليكن آنان بر اين باور بودند كه مى توانند آنچه را از دست داده اند جبران كنند، اما هيهات آنچه از دست رفت ، باز نمى گردد.(274)

طبرى گويد: عمر گفت : على و زبير و كسانى كه همراه او بودند، در خانه فاطمه بودند، و در امر بيعت با ما همراهى نكردند...(275)

و اما اينكه انصار، در بيعت با حضرت مسامحه كردند، به دليل عدم وجود دستور صريح از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ، و يا تصور نسخ آن نبوده است ، و نيز گروهى از مهاجرين كه به اين جمع پيوستند نيز به دلائل ياد شده نبوده است ، و بلكه انگيزه هايى داشته كه در فصل (سقيفه بنى ساعدة ) از آن ياد خواهيم نمود.

9- 2- 4- انگيزه هاى مخالفت  

ابو جعفر نقيب گويد: و گروهى كه مى پنداشتند: عرب از على عليه السلام اطاعت نخواهد كرد بعضى از آنان به خاطر حسادت ، و برخى ديگر براى انتقام و خونخواهى ، برخى ديگر به خاطر جوانى او و برخى دوست نداشتند، على عليه السلام بر آنان تسلط يابد، و بعضى ديگر از بيم پايبندى شديد، و سختگيرى او در امور دينى ، و گروهى به اميد اين كه خلافت در قبايل عرب گردش كند، اگر در قبيله خاص استقرار نيابد، و هر قبيله اى اميدوار باشد خلافت به آنان برسد، و برخى به خاطر دشمنى كه با او داشتند، و اين دشمنى به خاطر خويشى او با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، نظير منافقين و آنانى كه دلهايشان نسبت به نبوت صاف نبوده ، همه اينها دست به دست هم داده تا خلافت را از على عليه السلام باز دارند، و آن را به ديگرى واگذارند، و رؤ ساى آنان گفتند: ما از ترس ‍ بروز فتنه ، خلافت را از او بازداشتيم .(276)

و ما مى دانستيم عرب از او اطاعت نخواهد نمود، و دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در امر خلافت توجيه و تاءويل نمودند، در حالى كه دستود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را منكر نشده ، و گفتند: تصريح به اين امر از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته ، وليكن حاضر در صحنه به امورى اطلاع پيدا مى كند، كه غايب از صحنه از آن اطلاعى ندارد و گاهى دستورات شخصى كه حضور ندارد به خاطر مصلحت كلى از بين مى رود و ناديده انگاشته مى شود و تسريع انصار در ادعاى خلافت براى خود، آنان را در اين تصميم جدى تر نمود، كه ديدند سعد بن عبادة انصارى را در حالى كه مريض است از منزل بيرون آورده تا او را به خلافت منصوب دارند، مردم در هم و بر هم شدند.

رؤ ساى مهاجرين خبر گرفتند و با ابى بكر بيعت نمودند، تا به گمان خود فتنه انصار را خاموش كنند، و هر يك از مسلمين سكوت اختيار كردند و چشم پوشى نمودند و هر كه پنهانى و يا آشكارا اعتراض كرد.

او را وادار به سكوت نمودند و گفتند: ما از ترس بروز فتنه بيعت نموديم ، و بعضى از بهانه هايى را كه ذكر نموديم ، تراشيدند و... از همه مهمتر گفتند ابوبكر براى خلافت قدرت بيشترى دارد و به خصوص اينكه عمر او را يارى داده ، و از او پشتيبانى مى كرد، و گفتند اگر ما على عليه السلام به خلافت نصب مى نموديم مردم از اسلام بازگشته و به جاهليت پيشين باز مى گشتند، پس كدام يك بهتر است ؟ پايدارى و مقاومت براى به كرسى نشاندن فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مساوى با ارتداد مردم مى بود، و يا عمل طبق مصلحت ، و زنده نگه داشتن اسلام ، و تداوم عمل به دين گر چه متضمن مخالفت با دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد(277) و آنگاه كه على عليه السلام خواست بيعت را بشكند اين امر امكان پذير نبود زيرا عرب شكستن بيعت را نمى پسنديد، به حق يا باطل باشد، و انصار به حضرت گفتند، اگر پيش از اين ما را به بيعت خود دعوت مى كردى آن را مى پذيرفتيم ، ولى اكنون كار از كار گذشته است و راهى براى نقض بيعت وجود ندارد.

نقيب گويد، يكى از مسائلى كه به عمر جراءت داد تا دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ناديده تلقى كند، و از على عليه السلام عدول نموده و با ابوبكر بيعت نمايد، مخالفت او با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بسيارى از موارد است ، من جمله صلح حديبية و نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر جنازه عبدالله اءبى ...و حتى اگر هيچ يك از اين موارد نمى بود، و قلم براى نگارش وصيت نامه ، و اعراض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از نگارش آن بعد از مخالفت عمر، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از مشاهده عمر فرمود: از كنار من برخيزيد، (و اين مسئله باعث شد كه زمينه براى مخالفت هاى بعدى فراهم شود) و آيا با اين كيفيت براى پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم امياز و يا فضيلتى باقى مى ماند؟ گروهى جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته و گروهى ديگر از عمر پشتيبانى كنند، البته اين مسئله به اين گونه نيست كه مردم گفته او و پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم را مساوى دانسته ، چنانچه در مسائل ديگر در ميان مسلمين اختلاف مى شود، و هر كس جانب يكى از دو طرف را مى گيرد، و ليكن كسى كه تا اين حد جراءت مخالفت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را داشته باشد، مى تواند از دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت عدول نموده و با ابوبكر بيعت نمايد، به خاطر مصلحتى كه او براى خود تصور مى كند، و چه كسى از او در اين باره خرده مى گيرد و به او اعتراض نمى نمايد نه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با مشاهده اين وضع صلاح نمى داند موضوع را تعقيب نمايد) و نه ديگرى ، در حالى كه مخالفت با اين دستور از مخالفت با دستور خلافت شديدتر، و شنيع تر است .

نقيب گويد: گذشته از اين ، عمر در اين رابطه خود را مهمل نگذارده ، و پاسخ ‌ها و عذرهائى براى خود ذكر مى كند، زيرا وفتى گروهى حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد خلافت به او عرضه مى كنند، در پاسخ مى گويد: دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابى بكر در مورد اقامه نماز به جاى خود جاى گزين دستور به خلافت على عليه السلام است .(278)

و او در سقيفة گفت : چه كسى دوست دارد، خود را مقدم بدارد بر گامهائى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن ها را براى اقامه نماز مقدم داشته ، و به ابوبكر مى گويد: تو در سختى ها و گشايش يار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده اى ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را در امر دين ، براى ما قبول داشت ، و ما تو را براى دنيا خود نپذيريم ؟ و نيز با جعل حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شيندم مى گفت : آل ابى طالب دوستان من نيستند، و دوستان من فقط خداوند و مؤ منين صالح هستند، تا با اين كيفيت گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد على عليه السلام من كنت ملاه فعلى مولاه را اولا از معناى اصلى خود منحرف نمايند، زيرا آن را به معناى دوست تفسير نموده ، و ديگر اين كه بگويند) حديث (( من كنت مولاه ،)) نسخ شده است .

ديگر اين شيوه و رفتارى كه در دوران زندگى سياسى خود را انتخاب كردند و بيشتر مايه حسن ظن مردم نسبت به آنان گرديد، و اين بود كه خود را از اموال دنيوى رها كردند و در بهره ورى از دنيا زهد به خرج دادند، شيوه رفض زينت هاى دنيوى را در پيش گرفتند، از دنيا دورى كردند و به مقدارى اندك آن قناعت نمودند، غذاى ناملايم خوردند، و لباس كرباس ‍ پوشيدند، چون دنيا به آنان روى آورد، اموال را بين مردم تقسيم نمودند، و با كم و زياد آن خود را آلوده ننمودند، و اين مسئله باعث گرديد دلها به سوى آنان متمايل و حسن ظن به آنها پيدا شود و آنان كه اندك شبهه اى در دل داشتند با خود گفتند: اگر اينان با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت مى كردند، براى دست يابى بخواسته هاى نفسانى خود بود، اين معنا در آنان به ظهور مى پيوست ، و به دنيا رغبت نموده ، به آن توجه مى نمودند چگونه با دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت ورزيده و لذات دنيوى را ترك كردند، كه دنيا و آخرت ، هر دو، را زيان رسانند، و اين كارى است كه هيچ عاقلى انجام نمى دهد. همين مسئله باعث گرديد كه در كار آنان شك و ترديدى براى كسى باقى نماند، حكومت آنان را باور نمايند، و كردار آنان را تصويب كنند.

وليكن مردم در اينجا يك نكته را فراموش كردند، لذت رياست را از ياد بردند، و توجه نكردند، كه مردان والا همت كه داراى انديشه اى بزرگ هستند، توجهى به خورد و خوراك و زن ندارند، و تنها خواستار رياست ، و نفوذ كلمه هستند، چنانچه شاعر گويد:

عده اى از لذت مال صرفنظر كردند
وليكن از لذت امر و نهى صرفنظر ننمودند

ابو جعفر نقيب گويد: فرق بين اين دو (ابوبكر و عمر) با خليفه سوم (عثمان )، كه موجب شد با آن كيفيت كشته شود، و مردم او را از خلافت خلع نموده و محاصره اش كنند، و بر او سخت گيرند بعد از اين كه پى در پى از كردار او خرده گرفتند، و او را نهى نمودند، و با او مواجه شدند، اين بود كه خود و خانواده اش را در اموال مقدم داشت ، و اگر عثمان شيوه اول و دوم را در پيش مى گرفت ، و خانواده خود را از دست يابى به اموال باز مى داشت ، و آن را در ميان مردم توزيع مى كرد و خود را كنار مى كشيد، هرگز كسى از او خرده نمى گرفت ، و دورى نمى گزيد، گر چه قبله را از كعبه به جانب بيت المقدس مى نمود، و بلكه اگر يكى از نمازهاى پنجگانه را حذف مى كرد و به چهار نماز اكتفاء مى نمود، كسى از او انتقاد نمى كرد، زيرا محبت مردم متوجه به دنياست ، اگر به آن دست يافتند آرام مى گيرند، و اگر آن را از دست دادند و به هيجان آمده و مضطرب مى شوند، مگر نمى بينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چگونه اموال هوازن را بين منافقين تقسيم نمود، آنان كه آرزوى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را داشتند، و چون اموال را بين آنان تقسيم نمود، يا همه آنان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم علاقه مند شدند، و يا بيشتر آنان و اگر كسى با دل و جان او را دوست نمى داشت ، لااقل با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از در مجامله وارد شد، و دشمنى خود را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، اظهار نمى كرد، و اگر على بن ابى طالب با پرداخت مال با اصحاب خود رفتار مى كرد و به روساء و چهره هاى سرشناس پول پرداخت مى كرد، توفيق بيشترى مى يافت (279) وليكن او تدبير دنيوى را رها كرد، و به احكام اسلام و شريعت تمسك جست ....(280)

خلاصه اى بود از آنچه ابن ابى الحديد از استاد خود ابوجعفر نقيب ذكر كرد، و خود گويد: آنچه در اين فصل ذكر نمودم خلاصه اى بود از آنچه از ابوجعفر نقيب در اين رابطه به خاطر سپردم ، و او شيعه نبود، و كسى نبود كه از گذشتگان برائت جويد و از شيعيان افراطى رضايت نداشت ، وليكن اين سخنى بود كه در هنگام بحث و جدل بين من و او بر زبانش جارى گرديد.

10- 2- 4؛ اما سكوت ...؟  

دومين پرسش اين كه على عليه السلام چرا ساكت ماند، و از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت خود چيزى نگفت ؟

سئواى است به حق ، وليكن پاسخ به آن نيازمند بررسى شرايط محيط و عمل سكوت است ، و قبلا بايد يادآور شويم كه على عليه السلام هم سكوت كرد، و هم سخن گفت ، آنجا كه لازم بود سكوت كند، سخنى نگفت ، و انجا كه سخن ضرورت داشت ، سخن گفت و اگر شرايط بگونه اى نبود كه سكوت نشانه نبود دستور لازم از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در مورد خلافت است ، اما قبل از بيعت با ابى بكر، على عليه السلام در سقيفه حضور نداشت ، و مشغول تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، وقتى در هنگامى كه به او گفته شد: چه خوب بود اين مطالب را قبل از بيعت با ما در ميان مى گذاشت ؟ اما اكنون ديگر چاره اى نيست .(281) و حضرت پاسخ مى دهد: (( اكنت اترك رسول الله ميتا فى بيته لااجهزه و اخرج الى الناس انازعهم فى سلطانه ؛)) آيا جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بدون غسل در خانه اش رها مى كردم و به سوى مردم رفته در سلطنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با مردم درگير مى شدم ؟

ابن ابى الحديد به نقل ابو جعفر نقيب گويد: انصار و غير از انصار به او گفتند:اى مردم اگر پيش از بيعت ما را به خود دعوت مى نمودى هرگز ديگرى را به جاى تو انتخاب نمى كرديم .(282)

و در جاى ديگر گويد، انصار به فاطمه (س ) گفتند: اگر عموزاده ات بر ابوبكر سبقت مى جست ما ابوبكر را به جاى او انتخاب نمى كرديم ،(283)

از اين روايت دو چيز فهميده مى شود، اين كه حضرت در هنگام بيعت با ابى بكر در سقيفه حضور نداشته است

ديگر اين كه پس از انجام بيعت به چه دليل و چه انگيزه اى على عليه السلام در معيت حضرت فاطمه (س ) به خانه انصار مى روند، و از انصار مى خواهند با حضرت بيعت نمايند؟ اگر در اين مورد دستورى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نداشته باشند كه الزام آورتر از بيعت باشد، آيا باز هم به در خانه انصار مى رفتند؟ مگر نه اين است كه آنان يكى از افراد همان قبايلى بودند كه نقض بيعت را جرمى بزرگ مى پنداشتند؟ پس اين كه با حضرت فاطمه به در خانه انصار و مهاجر مى رود حتما دليلى داشته است .

نتيجه اين كه على در سقيفه حضور نداشته ، تا در مورد خلافت خود به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آنان كه هر يك براى حقانيت خود از خود دليلى مى تراشيدند و روايتى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى نمودند، و با اين كيفيت در غياب امير المؤ منين عليه السلام كار خود را محكم نمودند، و احتياطات لازم را انجام دادند، و با ايجاد جو فشار ابتكار عمل را به دست گرفت ، و جراءت اقدام را از مردم سلب نمود، و تاريخ در اين مورد شهادت مى دهد كه چگونه رئيس نيرومند انصار، سعدبن عباده را تهديد مى نمود، و بعد او را به سرنوشتى دچار ساخت ، و نيز رفتارى كه با مالك بن نويره انجام دادند كه جرمى جز توقعى كوتاه در پرداخت زكوه براى روشن شدن اوضاع نداشت ، آنان را قتل عام نموده همسر زيبايش را متصرف شدند. و نيز رفتارى كه با خود حضرت انجام دادند، خانه فاطمه (س ) كه معترضين به بيعت با ابى بكر در آن خانه اجتماع كرده بودند تهديد به آتش زدن نمودند، شمشير زبير را از دستش گرفتند، و به ديوار زده شكستند(284) و خواهيم ديد كه چگونه با احتجاج زهرا در مورد ارثيه خود كه با تمسك به آيات صريح قرآن انجام مى گيرد، و راه احتجاج را على عليه السلام به روى آنان مى بندد و در آخر مى گويد: كتاب خدا چنين مى گويد،(285) چگونه رفتار مى شود.

ابن ابى الحديد گويد: على عليه السلام در نفس خود مسائلى درباره خلافت داشت كه نمى توانست آن را در ايام ابوبكر و عمر اظهار دارد به خاطر قدرت و شدت عملى كه عمر داشت ، و دست و زبانش باز بود، و چون عمر كشته شد، و شورى تشكيل يافت ، و عبدالرحمن بن عوف از على عليه السلام عدول نموده و به عثمان راءى داد، حضرت مسائلى راكه تاكنون در دل داشت ، در اين نشست ابراز مى نمايد.(286)

حضرت در اين نشست برخى از فضايل خود را ابراز مى دارد، و گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نيز در روز غدير خم يادآور شده گويد: آيا در ميان شما كسى وجود دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره او گفته باشد: هر كه من مولاى او هستم ، اين مولاى اوست ؟ گفتند: نه ،(287) در هنگام گردهمائى سقيفه بنى ساعده ، استدلال مهاجرين و انصار را در مورد خلافت بدون پاسخ مى گذارد، و بعدها، استدلال آنها را مطرح نموده و به آن پاسخ مى دهد.(288)

و نيز ترس از هم پاشيدگى اسلام ، او را وادار به سكوت ، و حتى وادار به تسليم و بيعت مى كند، در نامه اى كه به مالك اشتر مى نويسد، حضرت رسما اوضاع آشفته دوران بعد از رحلت را بيان مى دارد:

از بيعت خوددارى كردم ، تا آنگاه كه ديدم ، مردم از اسلام بر مى گردند و در نابودى آن تلاش مى كنند، ترسيدم كه اگر اسلام را يارى نكنم شكافى در اسلام پديد آيد كه درد و مصيبت آن ، براى من بيشتر از دست دادن ولايت بر شماست كه متاع چند روز اندك دنياست .(289)

و ما در فصل سيزدهم از آن بحث خواهيم نمود.

در زمان معاويه نيز، از ديدگاه ديگر، براى على عليه السلام طرح مسئله وصيت و احتجاج به آن مشكل است ، زير او در جنگ با معاويه است ، به بهانه قتل عثمان ، كه حضرت نه تنها در آن دخالتى نداشته ، بلكه از آن جلوگيرى مى كرد و تلاش داشت كه اين امر انجام نشود.(290)

در عين حال او را متهم به قتل عثمان نمودند، و دو جنگ بزرگ جمل و صفين را به راه انداختند و در نتيجه آن ، جنگ نهروان به وقوع پيوست .

على عليه السلام در مكاتبات خود با معاويه با توجه به اين كه در مسئله خلافت اول و دوم ايراد نگرفت ، او را متهم به حسادت بر خلفاء و دشمنى با آنان نمودند،(291) چه رسد به اين كه به دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمسك مى جست ؟ و خلافت آنان را غاصبانه مى دانست .