پژوهشـى در عـدالت صحـابه

احمد حسين يعقوب

- ۵ -


فصل چهارم : ريشه هاى فقهى نظريه عدالت تمام صحابه

كسانى كه نظريه عدالت تمام صحابه را به وجود آوردند، آن را به گونه اى مطرح كردند، كه از گذشته، حال و آينده ايشان دفاع كامل كند. و پوششى شرعى و قانونى بر كارهايشان در هرسه زمان بوده باشد. آنان دامنه اين نظريه را به نحوى توسعه دادند كه بتواند در همه جا و در همه موارد، نقش خود را ايفا كند، به نحوى كه:

1ـ در هر صورت شامل خود آنان شود.

2ـ يا بر دور و نزديك بودنشان از حيث مشروعيت اثر بگذارد.

3ـ يا اسباب اختلاف را در اردوگاه دشمن مستحكم و ريشه دار كند.

4ـ يا دشمنان را در دريايى از شك و ترديد و اضطراب و نگرانى پراكنده كند.

حقيقت اين است كه اين نظريه امروز در نزد طرفداران و عاشقانش رمز محبت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اصحاب اوست و مدافعان اين نظريه به گمان خود از اين رمز دفاع مى كنند و به نيابت از نظريه پردازان نبرد مى كنند. همان نظريه پردازانى كه خود در كنار اين ميدان مبارزه ايستاده و گويا آنچه اتفاق مى افتد هيچ ارتباطى با آنان ندارد.

اما كسانى كه طرفدار اصلاح و تعديل اين نظريه اند، محبت آنان به رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و صحابه صادق و مخلص، كمتر از مؤيدين اين نظريه نيست، لكن مى گويند در تحكيم اين محبت بايد براساس قواعد شرعى و عقلى عمل كرد تا هميشه در چهار چوب اسلام قرار داشته باشد تقليد و تعصب كوركورانه كنار گذاشته شود. زيرا اين روش عقل را تعطيل و نعمت بحث و گفتگوى سازنده و هدفدارى را كه ـ مخصوص بندگان شايسته خداوند است ـ از انسان سلب مى كند.

مرجعيت فقهى:

در فصل ريشه هاى سياسى نظريه عدالت همه صحابه ثابت كرديم كه اكثريت قاطع احاديثى كه در فضايل صحابه آمده در زمان حكومت بنى اميه و به خاطر تقرب به آنان جعل شده است. آنان گمان مى كردند با اين كار دماغ بنى هاشم را به خاك مى مالند، چنانكه ابن عرفه (نفطويه) كه از بزرگان محدثين است، اين مطلب را ذكر كرده است. و نيز روشن شد كه محققان و پژوهشگران اتفاق نظر دارند كه عصر جعل حديث و افترا بر پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اواخر دوران عثمان و بعد از كشته شدن او بود و دامنه جعل حديث تا زمان بيعت مردم با على ((عليه السلام)) همچنان در حال گسترش بود و هنوز تمام مسلمانان بدرستى و بطور كامل با على بيعت نكرده بودند كه ناگهان شاخ شيطان اموى بيرون آمد تا حق را از صاحب آن غصب كند. با روى كار آمدن سلطنت بنى اميه فن جعل حديث به اوج خود رسيد، تاآنجا كه دولت بنى اميه براى حديث سازان پاداشى را قرار دادند كه به تعبير امام محمد عبده قابل اعتنا و مورد رغبت و ميل افراد بود.(151)

اين گونه روايات ساختگى در كنار رواياتى كه صحابه عادل و صادق روايت كرده بودند، مرجع توده هاى مردم بود; با اختلافى كه در مذاهب داشتند و با كشمكشهاى فقهى كه در تشريع داشتند و اختلافات در ساير امور.(152)

دو گونه مرجعيّت:

1ـ مرجعيت تمام صحابه براى اهل سنت:

كسانى كه تمام صحابه را عادل مى دانند، همه روايات خود را از صحابه صادق و عادل گرفته اند، به اضافه روايات ديگر و آنچه در زمان فتنه وضع شده و در زمان بنى اميه به مرتبه كمال خود رسيد. آنان ميان يك صحابى با صحابى ديگر فرقى نمى گذاشتند; چون همه عادل اند و عقلاً محال است كه فردى از اهل بهشت عمداً دروغ بگويد. پس مرجع قابل اعتماد اين گروه كه نام اهل سنت بر آنان غالب شده "صحابه اند". و اينان دين را از طريق صحابه، به هردو معناى لغوى و اصطلاحى شناختند. صحابه اى كه بيشترين بهره را از دربار اموى بردند، همان كسانى بودند كه بيشترين تعداد حديث را جعل كردند. مثلاً ابو محمد بن حزم يادآور شده كه مسند ابو عبدالرحمان بن مخلد اندلسى شامل بر پنج هزار و سيصد و هفتاد و چهار (5374) حديث از ابو هريره است. كه بخارى (446) حديث از آن را روايت كرده. و روشن است كه ابو هريره از نزديكترين افراد به معاويه بود و مدت مصاحبت و همنشينى او با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بيش از يك سال و چند ماه نبود.

كوتاه سخن آنكه هر حديثى را كه يكى از صحابه روايت كند، در نزد اهل سنت جزئى از دين است. زيرا تمام صحابه عادل و اهل بهشت و دروغ عمدى بر آنان جايز و روا نيست. البته براى آنكه روايتى قابل اعتماد باشد بايد راوى آن متهم به تشيّع و پيروى از على و اهل بيت نباشد. پس هرگاه ثابت شد كه راوى، شيعه يا طرفدار اهل بيت است مورد اعتماد و اطمينان نيست.

وقتى كه يحيى بن معين، سعيد بن خالد بجلى را توثيق كرد. به او گفته شد سعيد شيعه است!! گفت آرى شيعه و ثقه است. و قبل از اواخر قرن اول به جمهور مسلمين "اهل سنت" گفته نمى شد. چون تسنن از پديده هاى تازه است.(153)

دليل اهل سنت بر مرجعيت صحابه چيست؟

اهل سنت مى گويند رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرموده است: همه اصحاب من مانند ستارگانند; به هركدام اقتدا كنيد هدايت شويد. و در روايت ديگرى آمده است: به گفته هركدام عمل كنيد هدايت شويد.

ابن تيميه، پيشواى حنابله، كه نزد اهل سنت معروف به شيخ الاسلام است، گويد: حديث "اصحابى كالنجوم..." را علماى حديث تضعيف كرده اند و حجيت ندارد.

ذهبى در كتاب المنتقى ص 551 مى گويد: اين حديث به اجماع و اتفاق اهل حديث باطل و مردود است.(154)

مرجعيت اهل بيت و صحابه ثقه:

چنانكه گذشت مرجع اهل سنت در مسائل فقهى، همه صحابه اند، اعم از صحابه به معنى اصطلاحى و لغوى.

در مقابل، شيعيان در تمام مسايل دينى، امامان اهل بيت ((عليهم السلام)) و نيز آنچه را صحابه عادل و مورد اطمينان از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))روايت كرده اند، را به عنوان مرجع خود انتخاب كرده به اضافه كتاب خدا، قرآن، كه حاوى كليه اصول و فروع دين اسلام است. در حقيقت اهل تشيّع، فقه، اصول دين و كليه تعاليم مذهبى را از امام و پيشواى خود اميرالمؤمنين على بن ابى طالب به ارث برده اند. آن شخصيتى كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) او را به دروازه شهر علم توصيف كرده و فرموده است: من شهر علمم و على دروازه آن، هركس بخواهد وارد شهر علم گردد بايد از دروازه آن ـ يعنى به واسطه على ـ وارد شود.

البته براى اين مرجعيّت معيارها و ضوابطى است ثابت. امامان اهل بيت ـ عليهم السلام ـ مى فرمودند: ما اگر حديثى بگوييم، حديث نخواهيم كرد، مگر به آنچه موافق كتاب خدا باشد و هر حديثى كه به ما نسبت داده شود كه موافق كتاب خدا نباشد، دور افكنيد و به آن عمل نكنيد.

امام صادق ((عليه السلام)) بارها مى فرمود: حديث من حديث پدرم است و حديث پدرم، حديث جدم، و حديث جدم، حديث رسول خدا، و حديث رسول خدا، سخن خداى تعالى است.(155)

دليل شيعه بر مرجعيت امامان اهل بيت چيست؟

دليل شيعه بر مرجعيت امامان اهل بيت نصوص شرعى قاطعى است كه در قرآن كريم و سنت رسول خدا، كه مورد اتفاق اهل سنت و شيعه است، آمده است.

ائمة اهل بيت ـ عليهم السلام ـ كسانى هستند كه خداوند پليدى و آلودگى را از آنان زدوده و ايشان را به بهترين نحوى، پاكى و طهارت بخشيده و اين طبق نص صريح قرآن است.(156) و به نص شرعى قطعى، قرآن "ثقل اكبر" و اهل بيت "ثقل اصغر" مى باشند و هدايت ممكن نيست، مگر با تمسك به هردو ثقل اكبر و اصغر.
همچنانكه نمى توان از گمراهى پرهيز نمود، مگر با چنگ زدن به قرآن و عترت.(157) امامان اهل بيت براى امت مانند كشتى نوح مى باشند كه هركس در آن نشيند نجات يابد و هركس برآن سوار نگردد غرق شود.(158) ايشان براى امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امانند از اختلاف و تفرقه.(159)

ما هريك از اين عناوين را با چند حديث و نص شرعى اثبات مى كنيم سپس مجموع آنها را ارائه خواهيم كرد.

نقش اين دو مرجعيت:

1ـ نقش مرجعيت نزد اهل سنت:

چنانكه قبلاً اشاره كرديم، مرجع براى فهم قرآن نزد اهل سنت همان صحابه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى باشند، و ميان آنان در اين جهت فرقى نيست. چون همه صحابه اند و عادل و اهل بهشت روايات صحابه در آغاز از سنت يعنى گفتار كردار (قول و فعل) رسول خدا تجاوز نمى كرد. اما چون مذاهب متعددى پديد آمد و در شهرها پراكنده شد و رواج يافت دايره روايات گسترده تر شد و شامل سخنان و كردار پيامبر و صحابه گرديد و آراء صحابه در حوادث و پديده ها به عنوان يك مرجع سوم در تشريع مطرح گرديد. يعنى قرآن و سنت و رأى صحابه در كنار هم قرار گرفت. البته مذاهب حنبلى، حنفى و مالكى نسبت به آراء صحابه از شافعيها تعصب بيشترى داشتند، با آنكه ابو حنيفه به قياس در احكام بسيار پايبند بود و بعد از قرآن آن را بهترين و بالاترين مرجع تشريع مى دانست، در عين حال چنانچه رأى صحابى با قياس تنافى و تعارض پيدا مى كرد، رأى صحابى را مقدم مى داشت. از ابو حنيفه نقل شده كه گفته است: اگر من نصى در كتاب خدا و در سنت رسول خدا نيابم، به گفته صحابه عمل مى كنم و اگر گفته هايشان در حكمى مختلف بود، سخن هركدام را كه مناسب ديدم خواهم برگزيد و نظر ديگرى را ردّ مى نمايم، البته هرگز سخن تابعين را بر سخن صحابه مقدم ندارم.(160)

ابن قيّم در كتاب "اعلام الموقعين" گويد: اصول احكام نزد امام احمد بن حنبل پنج چيز است: اول نص، دوم فتواى صحابه. همچنين حنفيها و حنبليها كتاب خدا را با عمل صحابه تخصيص مى زنند و مى گويند صحابه عادل و عالم، عمل به عموم كتاب خدا را ترك نمى كند، مگر به دليلى كه نزدشان است. بنابر اين عمل كردن صحابه بر خلاف عموم كتاب، خود دليل بر تخصيص كتاب است و گفته و فتواى صحابى نيز در حكم عمل اوست.(161)

چنانكه ملاحظه مى كنيد، اهل سنت در تقديس صحابه زياده روى كرده اند. بطورى كه اين تقديس چيزى از عصمت كم ندارد.(162) با اقوال و گفتار صحابه به گونه اى عمل مى شد كه گويا وحى آسمانى است. پس با آن عموم كتاب خدا تخصيص زده مى شد و مطلقاتش را تقييد مى كردند.

2ـ نقش مرجعيت نزد شيعه:

قرآن كريم بيانگر همه چيز است و آنچه از پيامبر اكرم به طور قطع و يقين ثابت گردد نيز به منزله نص شرعى است. در تشريع اعتماد بر سنتى كه قطعى نباشد، جايز نيست، مگر زمانى كه با آيه اى از قرآن تأييد شود. چون قرآن بيانگر همه چيز است و قرآن هم به لغت عربى و با شيوه اى نازل شده كه براى هر عرب زبانى قابل فهم است. بدين سبب، بدون تأييد قرآن به سنتى كه قطعى نيست نمى توان اعتماد كرد. زيرا گروهى از رسول خدا روايت كرده اند كه جايزالخطا و جايزالكذب بودند و گاهى برخى از ايشان روايات برخى ديگر را قبول نمى كردند و هر كدامشان طبق اجتهادش عمل مى كرد و يكديگر را به بدترين تهمتها متهم مى كردند، و حتى خون يكديگر را مباح و حلال مى شمردند.(163)

كوتاه سخن آنكه قول فصل و سخن آخر و مرجع قطعى نزد شيعه قرآن كريم است كه بيانگر همه چيز است. البته آنچه از سنت رسول خدا (قول و فعل و تأييد) ثابت و يقينى باشد، كه هيچ ترديدى در آن راه نيابد، نيز مرجع قطعى است.

اختلاف ديدگاهها و نتايج:

1ـ ديدگاه اهل سنت اين است كه تمامى صحابه، حتى كسانى كه در كودكى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ديده اند و يا فقط پيامبر آنان را ديده است، همگى عادل، راستگو و اهل بهشت مى باشند و هيچكدام وارد آتش نمى شوند; حتى حكم بن عاص، تبعيد شده و رانده شده رسول خدا و ابوبكر و عمر.
همچنين عبدالله بن ابى سرح كه بر خدا افترا بست و يا معاويه با آن اعمال و رفتارى كه داشت. خلاصه هركس صحابى بودنش به همان معناى وسيع ثابت شود، هر آنچه گويد درست است و باطل به آن راه ندارد. چون او عادل است. و هرگاه صحابه در مسأله اى اختلاف داشتند، علما و مجتهدين آزادند كه به گفته هركدام خواستند عمل كنند و باكى هم بر آنان نيست.(164)

بنابر اين اگر حكم بن عاص نظرى بدهد و ابوهريره چيز ديگرى بگويد و حذيفة بن اليمان سخن سومى بگويد و ابوبكر حرف چهارمى بزند، مجتهد مخير است كه به سخن هركدام خواست عمل كند. چون همگى صحابه اند و صحابه نيز عادل اند و طعن و جرح آنان جايز نيست. اگرچه اهل سنت جرح و تعديل را درباره ساير رواتى كه صحابه نيستند قبول داشته و انجام مى دهند.

مهمتر آنكه حنفيها و حنبليها قرآن را به فتوا و عمل صحابه تخصيص زده و يا تقييد مى كنند. چون به گمان آنان امكان ندارد صحابى عمل به عموم كتاب را ترك كند، مگر به سبب دليلى. پس عمل صحابى بر خلاف عموم قرآن، دليل بر اين است كه آيه تخصيص خورده است و سخن صحابى نيز به منزله اوست.(165)

آنچه موجب شگفت است، آن است كه مقصود اهل سنت از صحابه، مطلق صحابى است; به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى. اهل سنت درجه اى را كه براى صحابى قائل اند مرتبه اى است در حد عصمت و از صحابه يك قانونگذار حقيقى و يا شريك در تشريع مى سازند.

2ـ شيعيان از اين جهت كاملاً بر خلاف اهل سنت هستند. آنان اصحاب محمد را دوست دارند. صحابه اى كه در يارى دين امتحان نيكو داده اند و با جان و مال خود در راه خدا جهاد كرده اند. دعايى كه شيعه درباره اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى خوانند، خود دليل قاطعى است بر دوستى و اخلاص در دوستى و مودّتشان در آن دعا آمده است؟ "....پروردگارا اصحاب محمد را، به ويژه آنان كه نيكو مصاحبت كردند و در يارى و نصرت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))آزمايش نيكو دادند و او را همچون نگين انگشترى در ميان گرفتند و چون دلايل و براهين رسالتش را شنيدند، پذيرفتند و به رهبرى او سرعت بخشيدند و اجابتش كردند و به خاطر اعلاى كلمه او از جان و فرزندان خود دريغ نكردند. و براى تثبيت نبوت او با پدران خود جنگيدند، اصحابى كه به خاطر تمسك به ريسمان نبوت خانواده هايشان آنان را ترك كردند و خويشاوندى خود را به خاطر آنكه در سايه خويشاوندى دين او قرار گرفتند نفى كردند، پروردگارا چه بسيار از امور كه براى تو و در راه رضاى تو ترك كردند. پروردگارا از رضوان خود خشنودشان فرما. پروردگارا آنان براى تو و به سوى تو بودند. پس از آنان به خاطر هجرت در راه تو سپاسگذارى فرما."(166)

اينان اصحاب محمدند كه شيعه آل محمد بزرگشان مى شمرد و دوستشان دارد و تعاليم اسلام را در آن مقدارى كه روايت از ايشان درست و يقينى باشد از آنان مى گيرد.

نتيجه آنكه شيعه كسى را عادل مى داند كه داراى ملكه عدالت بوده و موصوف به آن باشد، بنابر اين ادّعاى عدالت تمام صحابه، ادّعايى است بدون دليل و نمى توان آن را اثبات كرد. پس شيعه با آزادى كامل، اعمال و رفتار صحابه را، مورد نقد و بررسى قرار مى دهد و هركسى را طبق عملش محاسبه مى كنند و كسى را كه با خدا و رسول او دشمنى كند دوست ندارند، و از كسانى كه به فرموده قرآن پيمان شكنى كرده و سدّ راه خدا مى شوند بيزارى جويند.

شيعه با اين كار، نه با كتاب خدا مخالفت مى كند و نه با سنت قطعى رسول خدا، و نه با روش سلف صالح در شناختن صحابه و كسى كه حقيقتاً مصداق اين نام است.

البته از آنجا كه شيعه برخى از صحابه را مورد نقد قرار داده اند راه اتهامات دروغين عليه شيعه باز شد. و چون شيعه راهى غير از طريقه اهل سنّت انتخاب كرده نتايج آن هم با نتايج اهل سنّت اختلاف دارد.

تعدّد مرجعيّت:

در زمان رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بسيارى از اوقات آراء و عقايد مختلفى درباره مسئله اى ابراز مى شد و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) با سعه صدر همه را مى شنيد و سپس حكم شرعى را بيان مى فرمود; چه به صورت نص قرآنى و چه سنت محمدى ((صلى الله عليه وآله وسلم)). پس صحابه صادق آن حكم را قبول مى كردند. بدين ترتيب همه را بعد از اختلاف، متحد و به وادى يقين راهنمايى مى كرد. اينگونه حوادث تكرار مى شد و تعدّد آراء و نظريات موجب رشد فكر و انديشه ها بود. چون براى مردم يك مرجع بيش نبود كه سخن او سخن آخر و حكمش عادلانه باشد.

پس وحدت مرجعيت بنيانى است كه وحدت جامعه و وحدت عقيده بر آن استوار است و هرگاه مرجعيّت متعدد شود، اختلاف مضر ميان جامعه رخنه مى كند و به دنبال آن، وحدت از ميان مى رود، چونكه اختلاف و وحدت دو چيز متضاد هستند، و در چنين شرايطى وضعى پيش مى آيد كه حاكم مجبور مى شود جهت حفظ وحدت حق بحث و مناظره را از مردم سلب كند.

نتيجه عملى نظريه عدالت تمامى صحابه تعدد مراجع بود و در جامعه اسلامى دهها هزار مرجع به وجود آمد و هر مرجعى رأيى داشت و با تعدّد اين مراجع امت اسلامى به دسته ها و گروهها تقسيم شدند و هر گروهى مرجع خود را ترويج و تأييد مى كرد و معتقد بود كه فقط نظر مرجع او صحيح است و رضايت خداوند را جلب مى كند ولى در عمل و با توجه به اين نكته كه سلطه حاكم، خصوصاً اگر از دايره شرع خارج شود، بر وسايل تبليغى و ارتباط جمعى مسلط است، امكان آن را دارد كه افكار را متوجه يك مرجع يا چند مرجع كند كه تصور مى كند آنان گروه بر حق و اهل نجاتند سپس او را در هاله اى از نور قرار دهد و با اين كار مردم را غير مستقيم به آن مرجع مورد نظر دعوت كند و اطمينان مردم را به او جلب كند، با صرف نظر از شايستگى و عدم شايستگى آن مرجع يا مراجع.

ابوهريره صحابى گمنام و ناشناخته اى بود كه در زمان خلفاى راشدين هيچ نقشى نداشت و براى آنكه بتواند شكم خود را سير كند خدمتكارى مى كرد. مصاحبت او با پيامبر اكرم از يك سال و چند ماه تجاوز نمى كرد، لكن در نتيجه نزديك شدن به دربار و بساط بنى اميه به يك مرجعيّت بزرگ و مؤثر تبديل گرديد و اقوال او با همه كثرتى كه داشت به حقى تبديل گرديد كه ابداً باطل به آن راه نيابد. او هفتصد برابر بزرگان صحابه از پيامبر روايت نقل كرده است. آن هم به اين دليل كه دولت او را به ميدان آورد و نامزد كرد تا نماينده خود در مرجعيت باشد، به گونه اى كه ديگر مرجعيتها را تحت الشعاع قرار دهد.

حكم شرع در تعدد مرجعيت:

هر دين و عقيده اى براى خود مرجعى دارد. محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تنها مرجع دين و عقيده مسلمانان بود لذا سخن او سخن آخر و پايانبخش گفتگوها بود. و چنانچه مرجعيّت ديگرى به فرمان خدا پديدار مى گشت، اين مرجع دوم نيز به همان مرجع اول كه نسبت به عقيده و دين آگاهتر است، وابسته و مرتبط مى شد و پيرو او مى گرديد. دين يهود هم يك مرجع داشت كه موسى ((عليه السلام)) بود. هارون از او پيروى مى كرد هرگاه موسى از هارون جدا مى شد، هارون خليفه موسى بود. سپس تا موسى مراجعت مى كرد، هارون از او پيروى مى كرد.

مسيحيّت نيز مرجعى داشت كه عيسى ((عليه السلام)) بود. حواريّون با او در ارتباط بودند و تحت فرمان او براى خدمت به دين.

پس هرگاه محمد و موسى و عيسى به رفيق اعلى و جوار حق منتقل شوند، تعيين مرجع واحدى كه به فرمان خداوند مشخص شده، از سوى مرجعيتهاى نخست لازم و ضرورى است. چون رها كردن دين و عقيده بدون مرجع، ضايع كردن آن دين است و انبيا از ضايع كردن دين مبرا هستند; علاوه بر آنكه با كمال دين تعارض دارد.

در دين مقدس اسلام با عبارات و نصوص شرعى قطعى مقام مرجعيّت به اهل بيت پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و مشخصا به بزرگ اين خانواده واگذار شده است، اما چرا به اهل بيت نبوت؟

اولاً: اين فضل وعنايت خداست كه به هركه خواهد عطا كند.

ثانياً: آنان را رسول خدا به بهترين وجهى از نظر علمى مجهّز كرد و ايشان با آغوش باز و با جان و دل دعوتش را پذيرا شدند.

خداى تعالى براى ما روشن كرده كه اهل بيت (ع) در هر زمانى افضل از ديگرانند و اين خود از لوازم مرجعيت است. بدون شك بعد از وفات پيامبر، مرجعيت مسلمين از آن بزرگ اهل بيت نبوت يعنى على بن ابيطالب بوده است. و هر مسلمانى مى دانست كه على مولاى او و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. به سخن فاروق (عمر بن الخطاب) بنگريد كه مى گويد: اين على مولاى من و مولاى تو و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. اين است مرجعيت شرعى و قانونى خدايى. لغو مرجعيّت شرعى:

لغو مرجعيت شرعى به طور طبيعى ايجاد مرجعيت بدلى را در پى دارد. ملاحظه مى كنيد كه بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجعيت شرعى اسلام تعطيل و خليفه، مرجع رسمى يا قائم مقام مرجع شرعى گرديد. سالها گذشت و مرجع شرعى قدرت را در دست گرفت تا به عنوان ولى امت و مرجع شرعى انجام وظيفه كند. ولى آشوبگران جنگهاى زيادى برپا كردند تا آنكه سرانجام آن حضرت به شهادت رسيد. سپس امام حسن امور را در دست گرفت و متوجه شد كه آشوبها و فتنه ها همچنان پابرجا است و جز با كشته شدن او پايان نمى گيرد. بدين سبب امر خلافت و مرجعيت شرعى را رها كرد.

امام حسين ((عليه السلام)) نيز در كربلا محاصره شد و به شهادت رسيد و تمام افراد اهل بيت كه با او بودند به شهادت رسيدند و امت اسلامى بدن مرجع شرعى باقى ماند. و چون مرجعيت ضرورتى است از ضرورتهاى وحدت جامعه، حاكمان اموى كوشش كردند تا خود مرجع دينى باشند. و امت را قانع كنند كه آنان مرجعيت شرعى دارند. طبيعى است كه براى بسيارى از دنيا طلبان همكارى با ايشان مصلحت بود و در تحقيق اين امر خواسته ها و منافع مادى آنان تأمين مى گرديد.

طرح نظريه عدالت تمام صحابه، تنها راه ايجاد مرجعيت بدلى:

نظريه عدالت تمامى صحابه ـ به هردو معناى لغوى و اصطلاحى ـ به گونه اى تحليل و تفسير شده بود كه حتى حاكمان اموى را هم شامل مى شد. سپس صفت عدالت را هم براى صحابى (هر صحابى كه باشد) اثبات كردند و از آنجا كه مرجع شرعى عادل است و دروغ نمى گويد و صحابه نيز عادل و دروغ بر آنان جايز نيست و از اهل بهشت هستند، پس نتيجه آن شد كه حاكم اموى شايستگى دارد كه مرجع دينى امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))باشد!!! و اين كليد و رمز سير حوادث بعدى گرديد.

اگر اين نظريه از سوى حاكمان نبود شكست مى خورد:

اگر نظريه عدالت تمامى صحابه از سوى اشخاص عادى مطرح مى شد به طور كامل شكست مى خورد، ولى آن را برخى از صحابه با تأييد كامل مادى و معنوى حاكمان مطرح كردند. زيرا حاكمان براى افرادى كه در طعن بر مرجعيت شرعى بعد از رسول خدا حديث وضع مى كردند، مبالغ قابل توجهى اختصاص مى دادند و كسانى را كه قائل به عدالت تمام صحابه بودند مورد توجه قرار داده و به دستگاه حاكمه نزديك مى كردند و به آنان مال و مقام مى بخشيدند و از تمام وسايل تبليغى و ارتباط جمعى براى ترويج اين نظريه استفاده مى كردند. طبيعى است كه اين شيوه ها بر صحابه صاحب بصيرت و آگاه پوشيده نبود، لكن دستهايشان بسته بود و كارى نمى توانستند انجام دهند. امت نيز پراكنده و تحت ظلم و فشار بود. البته اين نظريه را بزرگان صحابه در گفتار و عمل محكوم كردند، ولى چه فايده؟ اين محكوم كردنها در همان لحظه ولادت در گوشه خانه ها دفن مى شد. چون وسيله تبليغى در اختيار نداشتند و از سوى ديگر وسائل تبليغاتى با تمام توان در نشر و ترويج اين نظريه كوشش مى كرد و پشتيبانى حكومت را نيز به همراه داشت. نظريه عدالت صحابه با تمام امكانات و وسايل تبليغ و با كمك دولت در همه جا شايع و پراكنده مى شد عيب جويى، بدگويى، دشنام، ناسزاگويى به ولى امت و مرجع شرعى آن، كار روزانه اى بود كه امت با زور سر نيزه و بر خلاف اراده و خواست خود انجام مى داد، و هركس با اين شيوه شوم معارضه مى كرد، سرنوشتش سرنوشت حجر بن عدى و يارانش بود. يعنى محروم شدن از حقوق اجتماعى و به شهادت رسيدن. همزمان با اين اقدامات فعاليت براى ايجاد مرجعيّت بدلى راه خود را با آسودگى خاطر و چون نسيمى ملايم ادامه مى داد.

تبديل مرجعيت بدلى به مرجعيت شرعى:

صحابه بزرگوار بدرود حيات گفتند و تابعين صادق و راستگو نيز از دنيا رفتند، و تعارض ميان ايشان و مرجعيت بدلى نيز از ميان رفت و برهان اينان پوشيده ماند و جز اندكى از آن دلايل و براهين باقى نماند، اما در عوض تمام معلومات ضرورى براى شرعيت دادن به مرجعيت ساختگى با تمام تفاصيلش باقى ماند; چون مرجعيت ساختگى جزيى از اسناد و پشتوانه هاى دولت بود.

پس از آنكه تمام كسانى كه حقيقت را مى شناختند از دنيا رفتند و دليل و برهانشان مخفى گرديد و جز اندكى از آن باقى نماند، اين نظريه به حسب ظاهر صورت شرعى پيدا كرد. نسلهاى آينده گمان مى كردند كه اين نظريه و مرجعيت ساختگى، كه از طريق دولت رسيده، همان مرجعيتى است كه خداى تعالى به آن امر فرموده و از نياكانشان باقى مانده است. معارضه با اين نظريه، معارضه با دين تلقى مى شد، نه معارضه با نظريه پردازان. و بر اثر تقليد از گذشتگان و تبليغات حاكمان، حقيقتى غير قابل انكار گرديد و هركس با آن معارضه يا از به وجود آورندگان آن بد مى گفت و عيبجويى مى كرد، زنديقى بود كه نبايد با او غذا خورد و چيزى نوشيد و يا بر جنازه اش نماز خواند. و چون شيعه به رهبرى اهل بيت با آن معارضه مى كردند و آن را نمى پذيرفتند، طبيعى بود كه تمام لعن و نفرينها و عيب و نقصها بر سر آنان فرو ريزد و گمان شود كه آنان دشمنان دين و كافران مجرم هستند. اين است آنچه در ذهن عموم مردم و دانشمندانى كه از دانشگاه اين نظريه بيرون آمدند و تاريخ را از اين ديدگاه نقل و تحليل كردند.

راه حل:

چاره اى جز صبر و بردبارى نبود، اما هيچ چيز جاى پيروى از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را نمى گيرد. آرى تمام مردم در برابر رسول خدا ايستادند، ولى او سرفرود نياورد و به راه خود ادامه داد و توانست با حكمت و درايت و موعظه حسنه و با شيوه هاى شرعى و برهان روشن، حجاب تقليد را پاره كند و تمامى خار و خاشاك و گرد و غبارها را از چهره حقيقت بزدايد و در نهايت عاشقان حقيقت دريافتند كه تنها راه حقيقت پيروى كردن از آن حضرت است.

در غياب مرجعيت شرعى:

در غياب مرجع شرعى مردم به گروهها و احزاب متعارضى تقسيم شدند و هر دسته و گروهى ادعا مى كرد كه او بر حق است و ديگران همه بر باطل جالب اينكه همه آنان مى دانستند كه در نبود مرجعيت شرعى ميان آنان، امت اسلامى به هفتاد و سه گروه تقسيم مى شوند و جز يك گروه همه در آتش اند. و نيز همه مى دانند كه راه حق يكى بيش نيست; يعنى همان را كه گروه رستگار مى پيمايد و بس و گروه رستگار همان است كه از مرجعيت شرعى پيروى مى كند. و اين تقسيم يكى از موجبات پيدايش نظريه عدالت تمام صحابه است.

تقسيم بندى مذاهب فقهى:

در غياب مرجعيت شرعى، كه براى بيان مقصود از نصوص شرعى و تخصيص احكام كلى و تطبيق آن بر واقع خارجى، مسلمانان به دسته ها و گروههاى فقهى بسيار تقسيم شدند. كه هريك از آنها رنگ سياسى خاصى داشت، و در نهايت اين گروههاى فقهى به پنج گروه عمده تقسيم شدند.

1ـ مذهب اهل بيت: و آن نخستين مذهب اسلامى است. و قبل از آن مذهب ديگرى نبود و چنانكه بزودى اثبات خواهيم كرد. پيروان اين مذهب همان فرقه رستگارند كه اهل نجات اند و به علت انتساب اين مذهب به امام جعفر صادق عليه السلام به آن مذهب جعفرى مى گويند.

2ـ مذهب حنفى: كه منسوب به ابوحنيفه است. ابوحنيفه مدّتى نزد امام صادق درس خوانده و بعد خود مذهب خاصى را پى ريزى كرد.

3ـ مذهب مالكى: كه منسوب به مالك است. او شاگرد ابو حنيفه بود و سپس خود مذهب خاصى را تشكيل داد.

4ـ مذهب شافعى: كه منسوب به شافعى است. وى شاگرد مالك بود و سپس مستقل گرديد.

5ـ مذهب حنبلى: كه منسوب به احمد بن حنبل است. او نخست شاگرد شافعى بود، سپس مذهب مستقلى را اختيار كرد.

بدين ترتيب امام جعفر صادق استاد تمام ائمه اربعه و صاحبان مذاهب اسلامى است. آنان نيز به اين امر فخر و مباهات مى كردند، در صورتى كه توده عوام مردم، مى پندارند كه پيروان مذهب جعفرى گمراه و فقط خود آنان بر حق و راه صحيح را مى پيمايند.

چرا ائمه اهل بيت (ع) را كنار زدند؟

كنار زدن ائمه اهل بيت ((عليهم السلام)) در طول تاريخ سياسى اسلام براى رسيدن به اهداف زير صورت گرفته است:

1ـ اصرار طردكنندگان بر اينكه اهل بيت به حكم اجبار مى بايست از امتيازاتى كه خداى تعالى به ايشان اختصاص داده دست بردارند.

2ـ تأويل و توجيه اين ويژگيها و تهى كردن آن از معنى و مفهوم اصلى اش.

3ـ ايجاد امتيازات ساختگى براى مقابله با امتيازات الهى و از ميان بردن هدفها، وظايف و امتيازات اهل بيت ((عليهم السلام)).

4ـ هدف از ايجاد نظريه عدالت تمام صحابه و ساختن اين امتياز دروغين، سلب امتيازات و خصوصيات از اهل بيت ((عليهم السلام))بود (مانند عصمت و...).

5ـ حتى اگر اهل بيت بزرگوار رسول خدا امتيازات و ويژگيهاى خود را ناديده مى گرفتند و تسليم جوّ حاكم مى شدند، باز هم حاكمان دولت اموى آنان را رها نمى كردند و همواره طردشان مى نمودند.

6ـ چون عروس حكومت و رياست دولت، زيبا و فريبنده است و حكام آن را به زور از همسر شرعى اش ربوده اند. اما قلب و روح عروس پيوسته در فكر همسر شرعى خويش است و لحظه اى او را از ياد نمى برد، اگرچه جسم او در چنگال حاكمان گرفتار است. اين واقعيت در طول تاريخ حاكمان را رنج مى داد و غيرتى جنون آميز در آنان ايجاد كرده بود و آنان را به هركار زشت و ناروا وادار مى كرد.

امتياز خويشاوندى مقدس:

طبق نص شرعى خاندان بنى هاشم، بهترين خاندان در روى زمين ـ عرب و غير عرب ـ بودند. خاندان عبدالمطلب نيز بهترين خانواده ها در ميان تمام مردم و از بهترين خانواده هاى عرب بودند طبق نص شرعى،(167) و سرپرست برجسته و ممتاز ايشان، هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بوده است.(168) اهل بيت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز با فضيلت ترين اهل بيت بودند. خدا دوستى ايشان را در قرآن واجب فرموده و صلوات و درود بر ايشان را ركنى از اركان نماز قرار داده و اين است معناى سخن شافعى كه مى گويد:

يا اهل بيت نبى الله حبكم فرض من الله فى القرآن انزله

كفاكم من عظيم القدر انكم من لم يصل عليكم لا صلاة له(169)

اى اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دوستى شما از طرف خدا در قرآن واجب شده. اين افتخار بزرگ شما را بس كه هركس در نماز بر شما درود نفرستد نمازش پذيرفته نيست.

آرى اهل بيت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) چراغ راه هدايت، داروى شفابخش درد امّت و عترت پاك پيامبرند و عترت هركس فرزندان و نزديكترين خويشان او هستند.(170)

خداى تعالى، اهل بيت پيامبرش را پاك گردانيده و پليدى و آلودگى را از آنان زدوده است و بر احدى از مسلمانان آيه تطهير پوشيده نيست، فضل و كرم خداى تعالى بر اهل بيت و جهاد و كوشش آنان در راه رضاى خدا موجب شد تا ايشان بر ديگران مقدم شوند. آنان مرجع شرعى مسلمين و رهبرى سياسى از ايشان است. و اين شرافت و مجد و عظمتى است كه هيچ چيز به پايه آن نمى رسد امتيازات مخصوص آل محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) است.

هدف از اين امتياز چيست؟

هدف از امتياز خويشاوندى در حقيقت نوعى شرافت دادن و بزرگ داشتن است، لكن در باطن مشتمل بر تكليفى است كه براى آن معنى و اهداف و وظايفى است و معنايش اين است كه اهل بيت نقطه تمركز مسلمين و محل اعتماد و اتكاى ايشانند و دايره ايمان و اسلام به وجود اهل بيت تكميل مى گردد. پس هرگاه امت متفرق شوند.
آنان را پيرامون محور مركزى گرد مى آورند، و با نشان دادن نقطه اتكاى الهى، راه حل مناسب را به آنها عرضه مى كنند و موجب مى شوند كه مسلمانان به طرف شرق و يا غرب و شمال و جنوب نروند بلكه تنها بسوى اهل بيت و عترت پاك بروند و در اطراف ايشان گرد آيند تا به وحدت و يكپارچگى دست يابند. پس همزمان با قرابت پيامبر، آنان پيشوا و مرجع مسلمين نيز هستند. و دين را براى مسلمانان و غير مسلمانان بيان مى كنند. و سخنان امت را مى شنوند و به آنها گوش فرا مى دهند و در نهايت راى و نظر خود را كه بهترين درك و برداشت از دين و همان منظور و مقصود الهى است، براى امت بيان مى كنند.

مسئوليتهاى عترت پاك:

1ـ نقطه اتكا و محور شدن

2ـ مرجعيت دينى، يعنى بيان دين، براى عموم مردم و مخصوصاً مسلمانان.

3ـ اهل بيت، ثقل اصغر و قرآن، ثقل اكبر است و هدايت و پرهيز از ضلالت و گمراهى جز با تمسك و چنگ زدن به هردو ممكن نيست. پس اگر امت تنها به قرآن چنگ بزند و عترت پاك و معصوم پيامبر را رها كند، حتماً گمراه مى شود. چرا كه قرآن، دارو و عترت، پزشكان امت هستند. و پر واضح است كه طبابت كارى فنى و تخصصى است كه از هركسى برنيايد.(171)

4ـ رهبرى سياسى امت: هنگامى كه رهبرى سياسى در عترت پاك محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) باشد، همه نفوس آن را مى پذيرند. و اين تنها راه حل ريشه اى و اساسى براى قطع اختلاف و تأمين استقرار و ثبات و از ميان بردن طمعها، رقابتها و كشمكشها است. شرع مقدس نيز بيان فرموده كه اين رهبرى از آنِ چه كسى است و چگونه بايد منتقل گردد.

علل برترى عترت:

چرا خداوند محمد را براى رسالت برگزيد و ابوسفيان را اختيار نفرمود؟ اين فضل خداست، به هركس بخواهد عطا فرمايد. چرا خدا برخى از پيامبران را بر بعضى ديگر فضيلت داده است؟ اين فضل خداست. چرا محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))را از بنى هاشم اختيار فرمود و از بنى عدى يا بنى تيم و يا بنى اميه اختيار نفرمود؟ فضل تنها به دست خداست و به هركس بخواهد عطا كند. ولى با بررسى تاريخ اسلام مى توانيم به بعضى از علل اين گزينش پى ببريم.

1ـ خداى تعالى بيان فرموده كه خاندان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بهترين مردم و با فضيلت ترين ايشانند. پس مصلحت بندگان خدا در اين است كه افضل مردم آنان را رهبرى كنند. اين مطلب را اندكى قبل اثبات كرديم.

2ـ هشدار بنى هاشم خطاب به عموم تيره هاى قريش هنگامى كه اراده كشتن پيامبر را نمودند، ابوطالب گفت: به خدا سوگند اگر او را بكشيد يك نفر از شما را باقى نگذارم تا وقتى كه با شما از بين بروم. او به قريش گفت كه هنگام شنيدن شايعه كشته شدن محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تصميم به كشتن بزرگان قريش گرفته است.

3ـ تمام خانواده هاى قريش تصميم گرفتند كه با بنى هاشم قطع رابطه كنند و قرارداد نوشتند كه با بنى هاشم، تجارت و وصلت نكنند. آنان سه سال بنى هاشم را در شعب ابوطالب محاصره كردند و تنها فرزندان عبدالمطلب بن عبد مناف با ابوطالب در شعب بودند. قريش تمام امكانات مادى و معنوى خود را از آنان قطع كردند و فرزندان عبدالمطلب جهت تهيه آذوقه فقط در موسم حج مى توانستند از شعب ابوطالب خارج شوند و از فرط گرسنگى فرياد كودكانشان از پشت كوه به گوش مى رسيد. قريش از بنى هاشم تنها يك خواسته داشت و آن تسليم محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود تا او را بكشند. يا اينكه حداقل از پيامبر حمايت نكنند، ولى بنى هاشم از خواسته قريش پيروى نكرد و تمام سختيها و فشارها را تحمل نمود و با تمام قدرت و بذل مال و جان از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))دفاع كرد.
4ـ وقتى كه محاصره ناكام ماند، قبايل قريش از بيم كيفر عترت پاك ناچار شدند براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از هر قبيله اى يك نفر انتخاب كنند تا بگويند تمام قبايل در كشتن او شركت داشته اند و در نتيجه، خونش در ميان قبايل هدر رود و بنى هاشم نتوانند خونخواهى كنند. سرانجام نمايندگان قبايل براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) شبانه وارد خانه آن حضرت شدند، لكن خداوند پيامبر را نجات داد.

5ـ عترت پاك در عصر جاهليت چهره برگزيده قريش بودند و هيچ كارى بدون مشورت آنان حل و فصل نمى شد.

6ـ ايشان به نص شرعى وسيله نجات امت و موجب امنيّت در دنيا آخرت اند.

آنچه در مورد علل و اسباب برترى خاندان پيامبر گفته شد، به اضافه تفضّل و عنايت پروردگار كه شامل حال بزرگان آنان بود، و تربيت خدايى اهل بيت موجب شد كه اين ويژگيها به عترت پاك اختصاص يابد.

اين امتياز در طول تاريخ به يك دليل سياسى تبديل گرديد:

ابوبكر به انصار گفت: مردم پيرو ما هستند و ما عشيره و فاميل رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) هستيم.(172)

عمر بن خطاب به انصار گفت: سوگند به خدا كه عرب راضى نمى شود كه شما را به امارت و خلافت برگزيند. پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از غير شما است و سزاوار نيست عرب اين امر را به كسى كه نبوت در ميان ايشان نيست واگذارد. ما در برابر اعرابى كه با ما مخالف اند از دليل واضح و روشنى برخورداريم، اگر كسى بخواهد بر سر حكومت محمد و ميراث او با ما، كه اولياء و عشيره او هستيم، نزاع كند، مرتكب گناه شده و به سوى باطل رفته و خود را به هلاكت اندازد.(173)

بشير بن سعد در پى سخنان ابوبكر و عمر به انصار گفت: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مردى از قريش است و خويشاوندانش به ميراث و حكومت او سزاوارترند. به خدا سوگند هرگز با آنان در اين امر منازعه نكنم. تقواى الهى پيشه كنيد و با ايشان مخالفت و نزاع نكنيد.(174) پس انصار تسليم شدند و گفتند ما جز با على بيعت نكنيم. امّا على ((عليه السلام)) و اهل بيت غايب بودند و گرفتار مصيبت از دست دادن رسول خدا. از اينرو افراد حاضر در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت كردند و ابوبكر، خليفه، و عمر نايب خليفه و ابو عبيده نايب دوم و بيعت كنندگان ديگر هم به منزله سپاه خليفه از سقيفه خارج شدند.(175)

اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) در برابر عمل انجام شده قرار گرفت و نايب خليفه و ولى عهد او، عمر بن خطاب، از على خواست كه با ابوبكر بيعت كند. على، خطاب به ابوبكر و عمر فرمود: ما از شما به اين امر سزاوارتريم و بهتر آن است كه شما با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار، به دليل خويشاوندى پيامبر گرفتيد. و از ما اهل بيت آن را غصب مى كنيد. آيا شما به انصار نگفتيد كه به خلافت از ايشان سزاوارتريد، چون محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از شما است.
پس رهبرى را به شما دادند و امارت را تسليم شما كردند. اكنون من عليه شما به همان چيزى كه عليه انصار استدلال كرديد، استدلال مى كنم: ما در زندگى و مرگ به رسول خدا سزاوارتريم، پس انصاف دهيد اگر ايمان داريد، و اگر نه آگاهانه مرتكب ظلم و بى عدالتى شده ايد.

عمر گفت: تو را رها نمى كنيم تا آنكه بيعت كنى. على گفت: بدوش براى ابوبكر شيرى را كه اندكش براى اوست و كارش را مستحكم كن كه فردا به تو برگرداند. اى گروه مهاجرين از خدا بترسيد. خلافت محمد را بر عرب، از خانه او بيرون نكنيد و به خانه هاى خود نبريد و اهل بيت او را از مقام خود در ميان مردم بركنار نكنيد. ما به امامت و رهبرى از همه سزاوارتريم، زيرا ما اهل بيت رسول خدا هستيم و هيچ كس چون ما حافظ كتاب خدا، فقيه در دين، آگاه به سنت رسول خدا، تواناى بر امر رعيت، برطرف كننده زشتيها و تقسيم كننده به عدل، نيست از هواى نفس پيروى نكنيد كه از راه خدا گمراه و منحرف گشته و از حق دورتر مى گرديد. آنگاه بشير بن سعد انصارى گفت: اى على! اگر اين سخنان را انصار قبل از بيعت با ابوبكر شنيده بودند، دو نفر هم درباره تو اختلاف نمى كردند.(176)

چون فاطمه ((عليها السلام)) از دنيا رفت، على ((عليه السلام)) از ابوبكر خواست كه نزد او بيايد. ابوبكر بر على وارد شد، در حالى كه بنى هاشم نيز نزد على بودند. آنگاه على حمد و سپاس خدا را به جا آورد و فرمود: ما را از بيعت با تو، انكار فضيلت تو و يا حسادت و خودخواهى و مانند آن باز نداشت، لكن ما خود را در اين امر صاحب حق مى دانيم و تو آن را به خود اختصاص دادى. سپس آن حضرت خويشاوندى خود را با رسول خدا يادآور شد، تا آنكه ابوبكر گريست و گفت: خويشاوندى رسول خدا نزد من از خويشاوند خودم محبوبتر است.

مغيرة بن شعبه آمد و گفت: اى ابوبكر! صلاح اين است كه نزد عباس، عموى پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) رفته و سهمى از خلافت را به او بدهى تا براى شما حجتى عليه على و بنى هاشم باشد. آنگاه ابوبكر، عمر، ابو عبيده و مغيره نزد عباس رفتند. از سخنان ابوبكر به عباس اين بود كه ما آمده ايم تا براى تو در امر خلافت سهمى قرار دهيم. تا آنجا كه گفت: بهوش باشيد اى فرزندان عبدالمطلب كه رسول خدا از ما و شما است.

سپس عباس به تمام نكات سخنان ابوبكر پاسخ داد، تا آنجا كه گفت: اما اينكه گفتى رسول خدا از ما و شماست، پس بدان كه او از درختى بود كه ما از شاخه هاى آن درختيم و شما همسايگان آن.

پس از آن امر خلافت به فاروق رسيد، چون ابوبكر چنين وصيت كرده بود، و او از قريش و قبيله پيامبر بود، سپس به همين دلايل، خلافت به عثمان رسيد آنگاه امر خلافت به امير مؤمنان على ((عليه السلام)) رسيد. چون ولى خدا بود و مردم با او بيعت كرده بودند. و به همين گونه به امام حسن. و چون معاويه غصب خلافت كرد، از دلايلش آن بود كه از قريش است و از خويشان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)). چون هاشم و عبد شمس برادرند. پس سند ظاهرى معاويه بر تصدّى خلافت يكى خويشاوندى او با پيامبر و ديگرى غصب بود. و به همين ترتيب حكومتهاى بنى اميه و بنى عباس نيز آمدند و رنجها و مصيبتهايى را كه بر اهل بيتِ على، يعنى حسن و حسين و ذريه پاك آنان وارد شده بود، مطرح كردند و به نام خونخواهى اهل بيت و برگرداندن خلافت به صاحبان اصلى آن قيام كردند و سپس با قهر و غلبه زمام امور را به دست گرفتند و حكومت كردند.

پس حكومت بعد از وفات رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تا سقوط آخرين خليفه بنى عباس بر اين اساس استوار بود كه بايد خليفه از قريش باشد و قريش خويشاوندان پيامبرند. ملاحظه مى كنيد كه اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از اين ويژگى محروم اند ولى خويشاوندان بسيار دور از آن بهره مند شدند. برخورد سياسى حاكمان با اهل بيت:

عمر بن خطاب با گروهى به خانه على آمدند و بدون توجه به گريه و آه و ناله فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، على را نزد ابوبكر بردند و به او گفتند با ابوبكر بيعت كن. آن حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى كنيد؟ گفتند: اگر بيعت نكنى گردنت را مى زنيم. على ((عليه السلام))فرمود: بنده خدا و برادر رسول خدا را مى كشيد؟!! آنگاه عمر به ابوبكر گفت: آيا فرمان خود را درباره او صادر نمى كنى؟ ابوبكر گفت: تا فاطمه در قيد حيات است و در كنار على من او را بر كارى مجبور نمى كنم. پس على ((عليه السلام))قبر پيامبر اكرم را درآغوش گرفت، آهى كشيد و با گريه ]سخنان هارون برادر موسى را تكرار مى كرد و[ مى گفت: اى پسر مادرم! اين قوم مرا ضعيف و ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند. فاطمه نيز با صداى بلند فرياد زد و گفت: اى پدر، اى رسول خدا بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابوقحافه چه رنجها كشيديم و چه مصيبتها ديديم.

البته گروهى از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند و در خانه على اجتماع كرده بودند. پس ابوبكر، عمر را نزد آنان فرستاد. عمر آمد و فرياد زد كه از خانه بيرون آييد، ولى آنان از بيرون آمدن خوددارى كردند. عمر هيزم طلبيد و گفت: سوگند به آنكه جان عمر در دست اوست، يا بيرون آييد و يا آنكه خانه را با هركس كه در آن است آتش مى زنم. گفتند: اى ابا حفص فاطمه در اين خانه است. گفت هرچند كه فاطمه باشد!!!.(177)

فاطمه از دنيا رفت و شبانه به خاك سپرده شد. زيرا او وصيت كرده بود كه ابوبكر بر او نماز نخواند. بعد از شهادت آن حضرت، على به ناگزير با ابوبكر بيعت كرد و پس از ابوبكر، طبق وصيت او عمر به خلافت رسيد. البته آن دو (ابوبكر و عمر) در زمان خلافت خويش در تقسيم عطاياى بيت المال اهل بيت را مقدم مى داشتند، و طبق نقل بلاذرى، عمر در وقت تقسيم هدايا، نخست از اهل بيت رسول خدا شروع مى كرد و سپس ابوبكر و خانواده اش و آنگاه از خود و خويشاوندانش.(178)

آن دو در امور مسلمانان با آن حضرت مشورت مى كردند.(179)

با تمام مصيبتها، زمان ابوبكر و عمر براى اهل بيت از يك نظر دوران طلايى بود. امّا چون امويها روى كار آمدند، با على ((عليه السلام)) جنگيدند، امام حسن را زهر دادند، و امام حسين را به شهادت رساندند و تمام يارانش را نابود كردند، و همه آنان ـ حتى زنان و كودكان ـ را از نوشيدن آب فرات منع كردند. بنى اميه تمام خشم و كينه خود را بر سر اهل بيت و دوستان آنان فرو ريختند. معاويه پس از تسلط بر امر خلافت به تمام كارگزاران خود نوشت كه على را بر فراز منبرها لعن كنند.(180) كار به همين جا متوقف نشد، بلكه طبق نقل ابن عساكر مجالس وعظ در شام، با دشنام و ناسزا به على ((عليه السلام)) پايان مى يافت(181) و شهادت احدى از اهل بيت و شيعيانشان پذيرفته نمى شد. هركس به على و فرزندانش اظهار دوستى مى كرد، نامش را از دفتر حقوق حذف مى كردند.(182)

پس از بنى اميه، بنى عباس آمدند. ابوبكر خوارزمى گويد: هارون مرد، در حالى كه شجره نبوت را قطع كرد و درخت امامت را از ريشه درآورد.(183) و اين منصور عباسى بود كه روزى در حال خشم و غضب، تصميم به كشتن امام صادق گرفته بود، گفت: هزار نفر يا بيشتر از فرزندان فاطمه را كشته ام و بزرگ آنان جعفر بن محمد را رها كرده ام.(184) سپس خطاب به امام صادق گفت: تو و خاندانت را به نحوى نابود كنم كه هيچكس از شما زنده نماند و آنگاه مدينه را به گونه اى خراب كنم كه هيچ ديوارى سرپا باقى نماند.(185)

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: همين منصور يك انبار پر از سرهاى بريده را براى فرزندش مهدى به ارث گذاشت كه تمامشان از سادات و فرزندان على بودند.
او بر هر يك از سرها ورقه اى آويزان كرده بود كه مشخصات صاحب سر در آن نوشته شده بود. در ميان آنها، سرهاى پير، جوان و كودك وجود داشت.(186)

منصور همان جنايتكارى است كه علويين را در ميان ديوارها به جاى سنگ و آجر قرار مى داد و زنده به گورشان مى كرد و چشمانشان را با ميخ كور كرده و از حدقه بيرون مى آورد. او زندانيان را غذا نمى داد تا در زندانها از گرسنگى مى مردند. جنازه ها را دفن نمى كردند كه ديگران بر اثر بوى گند آن از بين مى رفتند. زندانهاى منصور به گونه اى بود كه زندانيان جايى براى قضاى حاجت نداشتند. هركس مى مرد، مى گذاشتند تا بپوسد. سپس زندان را بر سر افراد باقى مانده، كه در زنجير بودند، خراب مى كردند.(187)

هارون الرشيد نيز سوگند ياد كرد كه اهل بيت و شيعيانشان را بكلى ريشه كن كند. اين سخن از او مشهور است كه گفت: تا كى بر آل ابوطالب صبر كنم، به خدا سوگند ايشان را مى كشم، پيروانشان را هم مى كشم و تباه و نابودشان مى سازم. رشيد با علويين برخورد شديد مى كرد. همواره در جستجوى آنان بود و پس از جستن، آنان را مى كشت.(188)

روزى منصور به امام صادق نوشت: چرا مانند ساير مردم نزد ما نمى آيى؟ امام در پاسخ وى مرقوم فرمود: ما چيزى كه به خاطر آن از تو بترسيم، نداريم، و نزد تو از امور آخرت چيزى نيست كه با آمدن اميد دستيابى به آن را داشته باشيم. نه در نعمتى هستى كه براى تبريك گفتن بياييم و نه حكومت را مصيبت مى دانى، تا آن را به تو تسليت گوييم. پس براى چه نزد تو بياييم؟ منصور در پاسخ امام نوشت: نزد ما بيا كه ما را نصيحت فرمايى. امام ((عليه السلام)) پاسخ داد: كسى كه دنيا را بخواهد تو را نصيحت نكند و كسى كه در طلب آخرت باشد با تو همنشين نگردد.(189)
دو گونه قرابت:

1ـ قرابت نزديك به رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))، مانند خويشاوندى فاطمه، على، حسن، حسين ـ عليهم السلام ـ و فرزندانشان اينان ويژگى خويشاوندى با پيامبر را دارا بودند و همه گرفتاريها، رنجها و مصيبتها بر آنان وارد گرديد. گويا اينها پاداش ابوطالب در برابر موضع گيريهاى قاطع او در خدمت كردن به اسلام و فرزندان اسلام بود و يا پاداش على در برابر جنگيدن با دشمنان اسلام در تمام جنگها. در واقع تمام خسارتها بر عهده آل ابو طالب بود و تمام منافع براى ديگران.

2ـ قرابت دور به رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم))، اينان به دليل اينكه از قريش و خويشاوندان دور پيامبر بودند، حكومت كردند و از امتياز قرابت و خويشاوندى بهره مند شدند، و خويشاوندان نزديك (اهل بيت) را دچار زيان كامل كردند.

بركنارى عترت پاك:

نتيجه عادى و منطقى جريانات اين بود كه بعد از درگذشت فاطمه زهرا، اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) كنار گذاشته شود و مخالفان به منظور به دست گرفتن زعامت و رهبرى سعى كردند عباس را به طرف خود جذب كنند. و با وعده هاى دروغين او و فرزندانش را فريب دهند. ولى عباس قاطعانه درخواست حكومت و حتى مشروعيت آنان را رد كرد.

با گذشت زمان خويشاوندان پاك و اهل بيت رسول خدا كنار زده شدند و به آنان بى توجهى گرديد. چون بر حسب معيارها و موازين ارزشى ميان افراد و جوامع بشرى طبيعى است كه اگر يك فرد عادى را آزاد بگذارند تا از ميان حكومت قدرتمند و دشمنان آن، يكى را برگزيند، او طرف حكومت را خواهد گرفت، چون امور در دست اوست و به طور طبيعى اكثريت قاطع مردم از حاكمان طرفدارى مى كردند، و اندكى از افراد ممتاز و ايثارگر در كنار اهل بيت باقى ماندند. يا چنانكه شاعر مى گويد:

دلها با اهل بيت است لكن شميرها با دشمنان اهل بيت ((عليهم السلام))

عمر بن سعدبن ابى وقّاص، فرمانده سپاه خليفه در كربلا، نماز صبح گزارد و گفت: اللهم صل على محمد و آل محمد. لكن بعد از نماز كمر به كشتن آل محمد و نابودى آنان بست و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه سرها را از بدنها جدا كرد و اموال اهل بيت را به يغما برد، حتى لباسهاى كشته شدگان را ازتن آنان بيرون آوردند. بى شرمانه تر آنكه بدن مقدس امام حسين و ساير شهداى اهل بيت را زير سمّ ستوران لگد مال كردند، تا بدينوسيله نزد عبيد الله بن زياد و يزيد بن معاويه مقرّب شوند. و اين يكى از نتايج اين انديشه است كه نبايد ميان خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود.

تأويل و توجيه ويژگى:

آنچه را خداى تعالى تثبيت كند بشر توان نابودى آن را ندارد و آنچه را خدا وضع كند، مردم قادر بر تغيير آن نيستند.

حاكمان دريافتند هركارى كه نسبت به اهل بيت انجام دهند نخواهند توانست ويژگى و امتياز قرابت با پيامبر را از آنان سلب كنند چرا كه درود و صلوات بر ايشان واجب است، طهارت و پاكى ايشان در قرآن كريم مسطور است، ولايتشان بر امت ثابت و مسلم و منصوص است، و فضايل و مناقب ايشان هم گردن گير است; به گونه اى كه اگر تمامى اهل بيت را هم از ميان بردارند، اين امتياز همچنان باقى و پابرجاست و مانند كابوسى شب و روز آنان را آزار مى دهد. بنابر اين گريزى جز تأويل و توجيه آن نيست.

فصل پنجم : غرض از طرح نظريه عدالت تمام صحابه

كسانى كه نظريه عدالت تمام صحابه را مطرح كردند، اين اميدها را داشتند:

1ـ تأويل ويژگيهاى اهل بيت نبوت، به گونه اى كه از محتوا تهى گردد.

2ـ ايجاد ويژگى بدلى تا با ويژگى اهل بيت مقابله كند و حاكمان با داشتن اين ويژگيهاى بدلى بتوانند به جاى اهل بيت انجام وظيفه كنند (حكومت را در اختيار گيرند).

3ـ ايجاد شك و شبهه و به وجود آوردن حالتى از سرگردانى و ترديد و حيرت براى تفرقه افكنى ميان مردم و مشغول كردن آنان به اختلافات جانبى و دامن زدن به اختلافات تا كسى كارى به دستگاه حكومت نداشته باشد.

برابرى اوصاف:

خداى تعالى آلودگى را از اهل بيت پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) زدوده و آنان را پاك و مطهر قرار داده است و با تمام موازين و معيارها، قدر مسلّم، على، فاطمه، حسن و حسين ((عليهم السلام))از اهل بيت پيامبراند. خداوند آنان را پاك گردانيده و بشارت به بهشت داده است، قبل از آنكه ديگران را مژده بهشت دهد. و طبق فرمايش رسول خدا، ايشان سادات و بزرگان اهل بهشت اند، و نيازى نيست كه در مورد عدالت ايشان سخنى گفته شود.

چون كسى كه عصمت دارد، عدالتش مسلم است و به قول معروف: چون كه صد آيد، نود هم پيش ماست.

بزرگان صحابه كه داراى اخلاص بودند، داراى احترام و قابل تكريم مى باشند، لكن حاكمان، جزء بزرگان و افراد جليل القدر صحابه نيستند، بلكه غالباً آزاد شدگانى هستند كه بناچار اسلام را پذيرفته و مسلمان شده بودند. هيچ راهى، جز نظريه عدالت تمامى صحابه، يافت نمى شد كه آنان را در مقام اهل بيت قرار دهد و ميان مسلمان قبل از فتح مكه و مسلمان بعد از فتح، و ميان قاتل و مقتول و محاصره كننده و محاصره شده و مهاجر و آزاد شده و مؤمن و منافق تساوى برقرار نمايد. و به همه صفت عدالت بخشد. يعنى على بن ابى طالب، كه بزرگ اهل بيت است، صحابى و عادل است، معاوية بن ابى سفيان هم صحابى و عادل است!!! اين هم مجتهد و آن هم مجتهد است. اين هم در بهشت است و آن هم در بهشت و هر دو منزه از دروغ. على كه نخستين مسلمان و ولى خداست و حامل پرچم رسول خدا در جنگها، و دلاور اسلام است در تمام نبردها، مانند معاويه است و بى هيچ برترى و فضليتى. معاويه اى كه خود و پدرش در تمام جنگها عليه اسلام شركت كردند و بناچار، مسلمان شدند.

عدالت قراردادى بشر اين تساوى را رد مى كند، تا چه رسد به عدالت الهى و آسمانى. خدا ميان اين دو گروه فرق گذاشته، پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرق گذاشته و اعمال و رفتار خود آنان هم فرق گذاشته است; پس چه كسى ما را به يكسان بودن آنان امر كرده است؟ چه دليلى بر مساوى بودن آنان، جز نظريه عدالت تمام صحابه، وجود دارد؟

آرى اين نظريه براى از ميان بردن تمامى امتيازات ميان مسلمانان نخستين و آزاد شدگان، ميان مجاهدان و در خانه نشستگان، و ميان مهاجران نخستين و مسلمانان بعد از فتح مكه به وجود آمده است. و هدف اصلى از دادن صفت "عدالت" به همه صحابه، تنها براى رقابت با صفت پاكى و طهارتى است. كه خدا اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به آن اختصاص داده است.

نمونه اى از واقعيت:

بر اساس نص شرعى، على ((عليه السلام)) زعيم و بزرگ اهل بيت و ولى امت است. او نخستين مسلمان است، و به خاطر مدارا با كسانى كه از اطلاق نخستين مسلمان به او كراهت دارند، حداقل طبق نص او دومين مسلمان است. او كسى است كه، حق با او است و هرجا كه او باشد، حق همانجا است. دوستى او، دوستى با خدا و دشمنى با او دشمنى با خداست. او به اعتراف و اقرار طرّاحان اصلى نظريه عدالت تمام صحابه، از بزرگان صحابه و به او مژده بهشت داده شده است. پس هرگاه على صحابى است، پس چرا لعن و ناسزا گفتن به او برفراز منابر و در تمام سرزمينهاى اسلامى واجب و لازم بوده است؟

آيا خود شما براى كسانى كه به صحابه توهين و بدگويى كنند مجازات تعيين نكرده ايد و نگفته ايد: كسى كه به صحابه ناسزا گويد، زنديق و كافر است و نبايد با او غذا خورد و چيزى نوشيد و بر جنازه اش نماز خواند. يا آنكه مى گوييد عدالت تمامى صحابه براى همه كاربرد دارد، جز براى على و اهل بيت او؟

نمونه اى ديگر:

حسن بن على و حسين بن على دو سرور جوانان اهل بهشت و دو ريحانه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و فرزند رسول خدايند. رسول خدا فرموده است:
خداى تعالى ذريه هر پيامبرى را از صلب خود او قرار داده و فرزندان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از صلب على (داماد او) قرار داده است.
حسن و حسين دو صحابى اند و چون صحابى هستند، پس عادل اند و بدگويى، عيبجويى و طعن و دشنام صحابى جايز نيست و هركس چنين كند زنديق است و نبايد با او چيزى خورد و نوشيد و يا بر جنازه اش نماز خواند....

بنابر اين چه مى گوييد درباره كسى كه صحابى بزرگوارى، چون حسن ابن على، را زهر داده و به شهادت رسانيده است؟ حكم شما درباره كسى كه حسين بن على و اهل بيت و ياران او را به شهادت رسانده چيست؟ آنانى كه نوشيدن آب فرات را، كه براى هركسى و حتى هر حيوانى روا بود، از حسين و اهل بيت او منع كردند؟ آيا كشتن صحابى در نظر شما تنقيص او نيست؟ نظر شما درباره كسانى كه تمامى فرزندان رسول خدا را كشتند، اثاث آنان را به يغما بردند و زنان و كودكانشان را اسير كردند چيست؟ با آنكه فرزندان محمد بودند و زنانشان نيز از صحابه آن حضرت بودند؟!
توضيح بيشتر:

كسانى كه امام حسن را زهر دادند، صحابى (به هر دو معناى آن) بودند. كسانى كه امام حسين را كشتند، صحابى بودند. كسانى كه فرزندان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را در كربلا به هلاكت رساندند، صحابى بودند. كسانى كه على ((عليه السلام))را ناسزا گفته و لعن كردند و كسانى كه او را دوست مى داشتند، همه صحابى بودند، و كسانى كه شهادت دوستان على را نمى پذيرفتند، نيز صحابى بودند.
پرسش و تعجّب:

حسن بن على كه زهر داده شد، از عدول بود چون صحابى بود، و كسانى هم كه او را زهر دادند، عادل بودند، چون صحابى بودند؟ حسين بن على عادل است، چون صحابى است، و كسانى كه او را كشتند عادل اند، چون صحابى هستند؟ فرزندان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه در كربلا كشته شدند، عادل بودند، چون صحابى بودند، و كشندگان ايشان هم عادل بودند، چون صحابى بودند؟ زهر دهنده مجرم و جنايتكار و زهر داده شده و به شهادت رسيده هر دو در بهشتند، چون صحابى و عادل اند. قاتل و مقتول هردو در بهشتند، چون صحابى و عادل اند. غارت كننده و غارت شده هر دو در بهشتند و هر دو صحابى و عادل اند؟ بدون ترديد اينگونه مساوات، مايه ناديده گرفتن و از ميان بردن عقل بشرى و مظهرى از مظاهر شرم آور تقليد بى منطق است.

اداى وظيفه

اين نظريه رسالت خود را انجام داد، على و معاويه را يكسان نمود و هر دو را صحابى و عادل خواند. و اهل بهشت و بر حق و هر كدام كه پيروز شد او سرپرست مردم و خليفه مسلمين است، و سالى كه يكى بر ديگرى پيروز شد سال اتحاد و وحدت است.

برابرى در دفاع و مصونيت:

در برابر اين سخن كه هركس اهل بيت را بيازارد، پيامبر را آزرده است، گفتند: هركسى صحابى را بيازارد، پيامبر را آزرده است. در برابر اين سخن كه هركس اهل بيت پيامبر را دشمن دارد در آتش است، گفتند: هركس صحابه را دشمن دارد ـ هر صحابه اى باشد ـ در آتش است. و بالاتر از مصونيت اهل بيت آنكه هركس از صحابه اى عيب گيرد، زنديق است نبايد بر جنازه اش نماز خواند. پس نظريه عدالت تمام صحابه همان مصونيت اهل بيت، بلكه بيشتر از آن را براى صحابه اثبات مى كند.(190)

در مقام بيان:

طبق بيان شرعى قطعى، قرآن كريم، ثقل اكبر و اهل بيت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))، ثقل اصغراند. هدايت، و دورى از گمراهى و ضلالت جز با تمسك به ثقلين ممكن نيست، و همچنين طبق نصّ و شرعى قطعى و مستند روشن، اهل بيت به سان كشتى نوح اند كه هركه بر آن سوار شود نجات يابد و هركس تخلف كند غرق گردد.(191) اهل بيت طبق بيان شرعى، در رحمت الهى اند كه هركس از آن وارد شود، گناهانش آمرزيده گردد.(192) ستارگان، وسيله امنيّت اهل زمين و اهل بيت، موجب امنيّت امت محمد از اختلاف مى باشند.(193) امت بدون اهل بيت مانند حيوانى است كه كمرش شكسته باشد.(194)

بنا به دليل شرعى بعد از وفات پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بزرگ اهل بيت، اختلافات امت را توضيح داده و حق را بيان مى كند.(195)

امتيازات نظريه، براى صحابه:

مَثَل اصحاب من در ميان امت مَثَل نمك غذا مى باشد و غذا كامل و مطبوع نشود، مگر با نمك (ابن عبدالبر). اين حديث را در الاستيعاب (كه در حاشيه الاصابه ابن حجر، ج 1، ص 7، چاپ شده است) رد كرده. و در كنز العمال (ج 12، ص 22، شماره 33792) آمده كه قريش مايه صلاح مردمند و مردم اصلاح نشوند، مگر به وسيله قريش; چنانكه غذا بدون نمك اصلاح نشود اين حديث را ابن اثير در كامل از ابن عدى از عايشه نقل كرده است و نيز در كنزالعمال (ج 12، ص 25) آمده است كه قريش امان اهل زمينند از غرق شدن و دوستى با قريش باعث ايمنى اهل زمين از اختلاف است. قريش اهل الله هستند و هر قبيله اى كه با ايشان مخالفت كند، حزب شيطان است.

ابن حجر در الاصابه (ص 19) از ترمذى و ابن حيان روايت كرده كه پيامبر اكرم فرمود: خدا را درباره اصحابم در نظر داشته باشيد، هركس آنان را دوست دارد گويا مرا دوست داشته و هركس آنان را دشمن دارد، مانند اين است كه مرا دشمن داشته. هركس اصحابم را بيازارد خداوند بزودى او را مؤاخذه كرده و كيفر دهد.(196)

چند روايت براى تدبّر:

الف: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: يا على! هركس از من جدا شود، از خدا جدا گرديده و هركس از تو جدا شود، از من جدا شده است.(197)

و فرمود: هركس تو را بيازارد، مرا آزرده است.(198)

و فرمود: هركس على را دوست دارد، مرا دوست داشته و هركس على را دشمن دارد، مرا دشمن داشته است.

و فرمود: اى على! دوست تو، دوست من و دوست من، دوست خداست. و دشمن تو، دشمن من است و دشمن من، دشمن خدا و واى بركسى كه بعد از من تو را دشمن دارد.(199)

و فرمود: خوشا به حال كسى كه تو را دوست دارد و در دوستى خود صادق باشد، و واى بر كسى كه تو را دشمن دارد و درباره تو دروغ بگويد.(200)

و فرمود: كسانى را كه به من ايمان آورده اند، سفارش مى كنم به دوستى على بن ابى طالب. هركس او را دوست دارد، مرا دوست داشته، و هركس مرا دوست دارد، خدا را دوست داشته است، و هركس على را دشمن دارد، مرا دشمن داشته و هركس مرا دشمن دارد، خدا را دشمن داشته است.(201)

ب: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: ستارگان موجب امنيت اهل زمين از گم شدن هستند. و اهل بيت من موجب ايمنى از بروز اختلاف ميان امت مى باشند. پس هرگاه قبيله اى از قبايل عرب با آنان مخالفت كند، حزب شيطان است.

در اين سخن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه فرمود "ستارگان موجب ايمنى اهل آسمان هستند و اهل بيتم موجب ايمنى امتم مى باشند"، دقت كنيد.
پرسشها:

اگر يكى از صحابه على را دشمن دارد و يا آزارش دهد، يا على، يك فرد صحابى را دشمن دارد، يا به او آزار رساند، چه بايد كرد و از كداميك بايد پيروى كنيم؟ چه كسى بر حق است و چه كسى بر باطل؟ اگر يك فرد از قريش گفت ما امان براى امتيم و اهل بيت گفتند ما امان براى امتيم، چه بايد كرد و چه كسى را بايد تصديق كنيم؟ اگر گروهى از امت، از قريش پيروى كردند و گروهى ديگر از اهل بيت، و هر گروه گمان كند كه او برحق است، پس در حقيقت كداميك بر حق است؟ به اين حديث كه بر رسول خدا افتراء زده اند بنگر: اصحاب من مانند ستارگانند، به هركدام اقتدا كنيد هدايت شويد.

اين حديث ساختگى است. ابن تيميه در حاشيه كتاب المنتقى ذهبى (ص 551) گويد: اين حديث كه اصحاب من مانند ستارگانند، ضعيف است و بزرگان اهل حديث آن را تضعيف كرده اند و حجيت ندارد.

پس اگر مجموعه اى از صحابه در كنار على و با او باشند، و مجموعه اى ديگر با معاويه و گروه سومى از هر دو كناره گيرند و دسته چهارمى منتظر بمانند كه هر كس پيروز شد به او ملحق شوند، آيا شرعاً و عقلاً مى شود گفت كه اگر كسى از هر يك از اين چهار گروه پيروى كند بر حق است؟ پس در اين فرض چه كسى بر باطل خواهد بود؟

چه خواهيم كرد اگر يك نفر صحابى بگويد حق نزد من است در شرق، و در همان زمان صحابى ديگرى بگويد حق نزد من است در غرب، و فرد سومى بگويد حق نزد من است در شمال، و چهارمى بگويد حق نزد من است در جنوب، و شخص پنجمى بگويد: حق نزد من است در زاويه 45 درجه شمال و.... و همه بر حق باشند؟ با آنكه حق بيش از يكى نيست. و افتراق و جدايى جرم است و گناه، و اتحاد و وحدت مايه تقرب به خداست. آيا معقول است كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))، خود، امتش را متفرق كند؟

فهماندن حجت به صورت غير مستقيم:

پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به على ((عليه السلام)) فرمود: تو از طرف من آنچه بر عهده من است ادا مى كنى و سخن مرا به مردم مى رسانى و پس از من اختلاف امت را بيان مى كنى.(202)

ابو حنيفه با آنكه نسبت به قياس بسيار پايبند بود و تعصب داشت، گاهى رأى يك صحابى را بر قياس مقدم مى داشت.(203)

و نيز نقل شده كه او مى گفت: اگر در كتاب خدا و سنت پيامبر حكم چيزى را نيابم، به گفته اصحاب عمل مى كنم، و اگر آنان در حكم واقعه اى اختلاف داشته باشند، به هر كدام كه خواهم عمل كرده و هر كدام را كه خواهم ترك مى كنم، و هرگز به خاطر گفته تابعين گفته صحابه را ترك نمى كنم.(204)

در "اعلام الموقعين" ابن قيم آمده كه اصول احكام نزد امام احمد بن حنبل پنج چيز است: اول بيان شرعى، دوم فتواى صحابه... و حنفيها و حنبليها عموم كتاب را با عمل صحابه تخصيص مى زنند. چون صحابى عادل، عمل به عموم كتاب خدا را ترك نمى كند، مگر به خاطر دليل. پس عمل او بر خلاف عموم كتاب، خود دليلى است بر تخصيص. و گفته صحابى نيز به منزله عمل اوست.(205)

پس گفته هاى صحابى ـ به هردو معناى لغوى و اصطلاحى ـ عموم كتاب را تخصيص مى زند و اطلاقش را تقييد مى كند. گويا گفته صحابى وحى آسمانى است كه باطل به او راه نيابد. مشكل آن است كه اين نظريه عدالت همه صحابه چنان مقام و موقعيتى را به صحابه بخشيد كه شرع مقدس به امامان اهل بيت هم نداده است.

ابن خلدون گويد: تمام صحابه اهل فتوا نبودند و دين هم از همه آنان گرفته نمى شد، بلكه اين موقعيت تنها مخصوص حاملان قرآن بود كه به ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن آشنا بودند و نيز به ساير ادله آگاهى داشتند، آنچه بدون واسطه يا با واسطه از پيامبر شنيده بودند. اينگونه صحابه را قراء مى ناميدند. يعنى كسانى كه قرآن را مى خواندند و حفظ مى كردند; چون عربها ملتى بى سواد بودند، پس هركس قرآن را مى خواند، به اين نام اختصاص مى يافت.

محمد بن ابى سهل بن ابى خيثمه از پدرش نقل مى كند كه: در زمان رسول خدا سه نفر از مهاجرين فتوا مى دادند: على و عمر و عثمان، و سه نفر از انصار: ابى بن كعب، معاذ بن جبل، و زيد بن ثابت.

عبدالرحمان بن قاسم از پدرش روايت كرده كه هرگاه براى ابوبكر حادثه اى پيش مى آمد و مى خواست با اهل نظر مشورت كند، مردانى را از مهاجر و انصار فرا مى خواند كه عبارت بودند از: عمر، عثمان، على، عبدالرحمان بن عوف، معاذ بن جبل، ابى بن كعب، و زيد بن ثابت. تمامى آنان در زمان ابوبكر فتوا مى دادند و فتواى ديگران به اين چند نفر برمى گشت. چون ابوبكر از دنيا رفت و عمر متصدى امر خلافت گرديد، باز همين افراد براى مشورت در حوادث دعوت مى شدند.(206)

توسعه در دايره فقاهت و فتوا:

نظريّه عدالت تمامى صحابه همه معيارها و موازين ثابت را در زمان ابوبكر و عمر از ميان برد و تمام مفاهيم رايج آن زمان را از كار انداخت و به هر فرد صحابى ـ به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ فرصت داد تا در هر مسأله دخالت كرده و فتوا دهد و مجتهد نيز حق دارد در مسائل مطرح شده به فتواى هركس خواست عمل كند و بر طبق آن فتوا دهد. چرا كه آنها عادل اند و همه اهل بهشت اند و تكذيب آنان روا نيست. به اين ترتيب كارها مشتبه و درهم ريخته گرديد. يعنى متقدم در رديف متأخر و آزاد شده، همچون مهاجر، از امتياز عدالت بهره مند گرديد و باكى بر آنان نيست و كسى سخن آنان را تعقيب و تحقيق نمى كند هرجا ثابت شود كه روايتى از صحابه است ـ هر صحابى كه باشد ـ حقى است كه باطل به آن راه نيابد. چون سخنى است از فردى عادل و مى تواند عموم قرآن را تخصيص و اطلاقش را تقييد كند. از اينرو تمام تحقيق و كوشش در درجه اول پيرامون كسانى انجام مى شد كه از صحابه روايت كرده اند. و چون حُسن سيره و صدق ايمان و گفتارشان ثابت مى شد و نسبت روايت و گفته اى به صحابه مسلم مى گرديد، آن سخن صحابى سخنى بود حق و درست.

پيش شرط بر راويان:

ممكن است كسى از ابوبكر يا عمر و يا عثمان و يا هر صحابى ديگرى پيروى كند و اين زيانى به راستگويى او ندارد و هيچگونه شك و شبهه اى در امانتش ايجاد نمى كند، ولكن شبهه در جايى است كه يكى از اين راويان از على و اهل بيت پيروى كند و ايشان را دوست داشته باشد. با اين فرض ديگر محال است كه ثقه باشد و روايتش قبول شود. و هرگاه افراد مورد ثقه و اطمينانى در سلسله سندِ روايت باشند، ولى در ميان ايشان تنها يك نفر پيرو اهل بيت و دوستدار ايشان باشد، آن حديث متروك مى گردد و به آن عمل نمى شود. چونكه شرط قبولى حديث وثاقت است و چگونه ممكن است پيروان اهل بيت محمد (صلى الله عليه و آله) مورد اعتماد باشند؟!!

ابو عمر بن عبدالبر گويد: از محمد بن وضاح براى ما روايت شده كه گفت: از يحيى بن معين پرسيدم: شافعى چگونه است؟ گفت: او ثقه نيست. يحيى بن معين از بزرگان و پيشوايان اهل حديث و رجال جرح و تعديل و كارشناس اين فن است و سخنش درباره افراد سند و برهانى يقينى است او گمان كرده كه شافعى (صاحب مذهب) ثقه نيست، چون گرايش به اهل بيت دارد و در بعضى موارد از آنان پيروى مى كند.

ذهبى اين سخن را غيرمعقول دانسته و مى گويد: سخن ابن معين درباره شافعى از لغزشهاى زبانى است و از روى هواى نفس و تعصب است.

امام جعفر صادق، استاد پيشوايان مذاهب اربعه و صاحب مكتب و مدرسه اى كه چهارهزار فقيه و محدث را تربيت كرده، رئيس و پيشواى مذهب اهل بيت، و نشانه برجسته اى از نشانه هاى نبوت است و ابوحاتم و نسايى او را توثيق كرده اند. اما بخارى به گفته او استناد نكرده و گويا او را ثقه ندانسته است. با آنكه بخارى حتى از مروان بن حكم روايت كرده است.

هنگامى كه يحيى بن معين، سعيد بن خالد را توثيق كرد به او گفته شد كه (سعيد) شيعه و از پيروان اهل بيت است، گفت: مگر مى شود شيعه اى ثقه باشد؟ گويا بسيار مشكل است كه كسى پيرو اهل بيت باشد و ثقه هم باشد، ولى هركس از اهل بيت پيروى نكند، ثقه است و مورد اطمينان!!!

عجلى درباره عمر بن سعد بن ابى وقاص، فرمانده سپاهى كه امام حسين و اهل بيت را در كربلا به شهادت رساند، مى گويد: او تابعى و ثقه است. مردم هم از او روايت كرده اند!

و نيز درباره عمران بن حطان كه درباره ابن ملجم گفته است: ضربت زدن او بر فرق على ((عليه السلام)) ضربتى بود از دست انسانى پرهيزگار كه جز رضاى خدا را اراده نكرده بود(207)، مى گويد: او مردى ثقه و مورد اطمينان است.