پژوهشـى در عـدالت صحـابه

احمد حسين يعقوب

- ۴ -


بخش دوم : ريشه هاى نظـريـه تاريخى عدالت تمام صحابه

فصل اول : ريشه قبيله اى نظريه عدم جمع ميان نبوّت و خلافت

الف ـ عشاير قريش:

قبيله قريش از بيست و پنج عشيره تشكيل شده بود(122) اشرف اين خانواده ها و برترين آنان به نص شرعى، خاندان بنى هاشم بن عبد مناف بود.(123) بعداز ايشان در فضيلت، فرزندان عبدالمطلب بن عبد مناف، فرزندان حارث بن عبد مناف، فرزندان امية بن عبد شمس بن عبد مناف، و فرزندان نوفل بن عبد مناف هستند.
اينان سادات قريش هستند و بعد از پدرشان بزرگى و سيادت قريش با آنان بود و به آنان مُصلحان مى گفتند. ايشان نخستين كسانى بودند كه براى قريش امان گرفتند و با ديگران عهد و پيمان بستند و از حرم به جاهاى ديگر كوچ كردند.

هاشم براى آنان از پادشاهان شام امان گرفت و پيمان بست، و عبد شمس از نجاشى، و نوفل از "أكاسره" پادشاهان ايران، و عبدالمطلب از سلاطين حمير. قريش بدين وسيله تردد در كشورهاى جهان را آغاز كردند، و به خاطر فخر و سيادتشان بر ساير عرب، به آنان "جام هاى زرّين" مى گفتند.(124)

ب: ساختار سياسى:

خانواده هاى قريش به نوعى در ساختار سياسى راه يافتند و براساس شاخصهاى شرافت، مسئوليتهاى سياسى مانند رهبرى، پرچمدارى، رياست دارالندوه (مركز اجتماعات و كنفرانسها)، سقايت و آب دادن حاجيان و پذيرايى زايران و... بين اين خانواده ها تقسيم مى شد.

سهم سياسى مشخص و محدود، بالاترين مقام و منصب در اين تشكيلات بود كه خانواده ها مى توانستند به آن دست يابند. اين ساختار سياسى در نزد آنان بهترين شكل ممكن بود. زيرا در آن غالب و مغلوبى وجود نداشت. بدين ترتيب قدر مشترك پستهاى سياسى تضمين كننده حقوق و منافع كليه خانواده هاى قريش بود، و هيچ يك از آن خاندانها به صلاح خود نمى دانستند كه در آن كوچكترين دگرگونى پديد آيد، زيرا در صورت پيدايش دگرگونى در اين ساختار، پيامدهاى آن به طور حتم و يقين معلوم نبود و احتمال داشت كه آنچه را داشتند از دست بدهند.

وانگهى، امور سرپرستى خانه خدا در سايه اين تشكيلات سياسى تنظيم شده بود، و همه خانواده ها با اين شكل سياسى راضى بودند. و با گذشت زمان به صورت يك عقيده سياسى در آمد و ميراثى از نياكانشان بر جاى مانده بود. و برهم زدن آن از ناحيه هركس كه باشد جايز شمرده نمى شد.

ج: كوشش براى تغيير ساختار سياسى:

در سالهاى خشكسالى و تنگدستى براى مردم مكه غمخوارى جز هاشم نبود. او مردم را اطعام و از گرسنگى نجات مى داد. به او پدر سرزمين بطحاء مى گفتند. سفره او در خوشيها و ناخوشيها همواره گسترده بود، او از ابن السبيل و در راه ماندگان پذيرايى مى كرد و افراد خائف و بيمناك را پناه مى داد.(125)

امية بن شمس از نفوذ او ترسيد و بر او حسد برد و خود را به زحمت انداخت تا مانند هاشم عمل كند، لكن نتوانست و درمانده شد و قريش او را سرزنش كردند. آنگاه از هاشم خواست تا نزد داورى مفاخره كنند تا معلوم شود كداميك داراى اوصاف برترى هستند. نخست هاشم امتناع ورزيد، لكن چون اميه اصرار كرد، مفاخره كردند بر اينكه هركس محكوم گرديد پنجاه شتر بدهد و ده سال از مكه هجرت كند. داور، به برترى هاشم بر اميه حكم كرد، شترها نحر گرديد و اميه از مكه به شام كوچ كرد و اين نخستين بذر دشمنى ميان هاشميين و امويها بود. شايد آنچه اميه را وادار به اين كار كرد، حسد او نسبت به هاشم بود و ترس از اينكه او خطرى براى وضع موجود باشد. چون رهبرى به دست فرزندان شمس بود و ظهور و بروز ستاره اى همچون هاشم وضع سياسى موجود را متزلزل و مايه برانگيختن مردم مى شد.(126)

د: شايعه نبوت:

در مكه شايع شده بود كه به زودى پيامبرى مبعوث مى شود كه از سلاله عبد مناف خواهد بود. از كسانى كه اين شايعه، سخت او را به خود مشغول كرده بود، ابوسفيان بود. او علاقه عميقى به امية بن ابى الصلت داشت و يقين داشت كه اين پيامبر به زودى ساختار سياسى را از بين برده و رهبرى را به دست خواهد گرفت; با آنكه دير زمانى بود كه رهبرى در ميان بنى اميه بود. پس اين نبوت از بزرگترين خطرها است. لكن او بعد از مدتها عذاب كشيدن و رنج بردن مطمئن شد و آرام گرفت. چون شايعه مى گفت پيامبر از فرزندان عبد مناف است و ابوسفيان گمان مى كرد جز او كسى شايستگى اين مقام را ندارد و تنها او سزاوار مقام نبوت است.(127)

هـ: اعلام نبوت:

محمد ـ كه از خاندان هاشم بود ـ اعلام كرد كه او همان پيامبرى است كه در انتظارش نشسته اند، او است كه از طرف خدا براى هدايت جنس بشر عموماً و هدايت عرب خصوصاً برگزيده شده است و برهان و دليل او بر اين نبوت كلام خداست. عدّه كمى از افرادى كه به دور انديشى معروف بودند از او پيروى كردند، و از جمله آنان كسانى بودند كه جامعه بشرى بر آنان رنج فراوان وارد كرده و به استضعاف كشيده بود.

و: حمايت بنى هاشم از پيامبر:

بنى هاشم با تمام نيرو و توان از پيامبر اكرم حمايت كردند. رهبرى قريش پيامبر را تهديد به قتل كرد و شايع شد كه آن حضرت كشته شده است. ابوطالب بنى هاشم را جمع كرد و به هركدام شمشيرى داد و با آنان راه افتاد و فرياد زد اى گروه قريش آيا مى دانيد من چه تصميمى گرفته ام؟ گفتند نه. آنگاه دستور داد تا جوانان بنى هاشم شمشيرهاى خود را بيرون آورند. ناگهان قريش ديدند به دست هركدام شمشيرى است برنده. آنگاه ابوطالب فرمود: سوگند به خدا اگر محمد را كشته باشيد، يك نفر از شما را زنده نگذارم تا آنكه من هم با شما كشته شوم. پس قريش سرشكسته و افسرده شدند و بيش از همه ابوجهل شرمگين و در عين حال خشمگين بود.(128)

ز: تلاش جهت حفظ ساختار سياسى به انگيزه حسادت:

خانواده هايى از قريش به رهبرى ابوسفيان براى حفظ ساختار سياسى در برابر محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))به سختى مقاومت كردند. چون بنى هاشم در برابر فكر تسليم پيامبر ايستاده و آن را بشدت رد كردند، خانواده هاى قريش بدون استثناء اتفاق كردند كه:

اولاً: با بنى هاشم قطع رابطه كنند. پس تمام قريش، حتى بنى عدى و بنى تميم، با آنان قطع رابطه كامل نمودند و مدت سه سال بنى هاشم را در شعب ابوطالب محاصره كردند. ايشان بر اثر شدت گرسنگى ناچار به خوردن برگ درختان شدند و كودكان آنان از شدت تشنگى ريگها را مى مكيدند.

اين حقيقتى است مانند خورشيد روشن كه هيچ كس در آن ترديدى ندارد. با اين حال نه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و نه بنى هاشم كوچكترين ضعف و كرنشى از خود نشان ندادند و خداوند مكر خانواده هاى قريش و رهبرى آن را باطل و محاصره اى كه سه سال ادامه يافته بود، در هم شكست.

ثانياً: قريش پس از آنكه شنيدند بزودى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بعد از ايجاد پايگاهى در يثرب به آنجا هجرت خواهد كرد، به اجماع تصميم گرفتند كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بكشند. آنان از هر قبيله اى مردى را براى اين كار برگزيدند تا يكباره بر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) هجوم برده و او را از ميان بردارند و خونش ميان قبايل ضايع و بنى هاشم نتوانند مطالبه خون او را بكنند.

اين نقشه را بدين سبب طرح كردند كه اگر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به يثرب برود، پيروز مى شود و رهبرى و شرافت را از آنان مى گيرد. براى اجراى نقشه خود، به درون خانه حضرت هجوم بردند، ناگهان با على بن ابيطالب روبرو شدند كه در بستر پيامبر خوابيده بود.

رهبرى مكه سخت برآشفت و خشمگين گرديد و براى كسى كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را دستگير و زنده يا مرده او را تحويل دهد، جوايزى تعيين كرد.

از سوى ديگر پيامبر و همراه خود و راهنماى مشرك آنان به اذن خداوند با سلامت كامل به راه خود ادامه مى دادند. اين حقيقتى است كه مانند خورشيد مى درخشد و نيازى به دليل و برهان ندارد.(129)

ح: جنگ براى ساختار سياسى و به انگيزه حسادت، نه به خاطر بتها:

قبايل قريش و رهبرى اموى آن از شكست محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و يارانش و بنى هاشم و دين آنان مأيوس نگشتند و در نتيجه اعراب به گروههاى مختلف تقسيم شدند. بخشى از آنان با قريش و رهبرى مشرك آن بودند و بخش اندكى با محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دسته ديگرى هم منتظر بود كه هركسى پيروز شد به او ملحق شوند. جنگهاى بدر و اُحد شعلهور گرديد و رهبرى قريش با هم پيمانى با يهود سپاه احزاب را تجهيز و به مدينه منوره، مركز رسالت و زعامت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))لشكركشى كرد كه سرانجام قريش در اين لشگركشى شكست خورد. ناگهان قريش و رهبرى مشرك آن ديدند كه سپاهيان الهى وارد مكه مى شوند; يعنى وارد عاصمه و مركز قدرت قريش و قبايل مخالف اسلام بناچار رهبرى مكه و قريش در برابر اسلام خاضع و اظهار ايمان و اسلام كردند و با تسليم شدن تمام عربها، تسليم شدند و جزيرة العرب به دولت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ايمان آورد و عربها گروه گروه وارد دين خدا شدند.

ط: پيامبرى در بنى هاشم غير قابل انكار است:

تمام قبايل و خانواده هاى قريش و رهبرى اموى آنان به شدت نبوّت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دين او را رد كرده و در برابر آن سرسختانه مقاومت كردند. البته نه به خاطر وفادار بودن به بتها، بلكه كراهت داشتند كه دين از طريق بنى هاشم بيايد و آنان رهبرى را به دست گرفته و ساختار سياسى موجود تغيير كند. ولى بالاخره در نهايت اسلام پيروز و ناگهان ابوسفيان متوجه شد كه سربازان خدا در نزديكى مكه مستقر شده اند. عباس، عموى پيامبر اكرم، او را آگاه ساخت، ابو سفيان لشگر خدا را ديد و بيمناك شد و توانايى مقاومت از او سلب گرديد. رهبرى حزب معارض (ابوسفيان) از حقيقت تصورات خود پرده برداشت و گفت: من هرگز چنين پادشاهى را نديده ام; نه كسرى پادشاه ايران و نه قيصر پادشاه روم و نه سلاطين بنى اصفر.(130)

عباس او را به سوى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى كشاند و مى گفت واى بر تو اى ابوسفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بدانى خدايى جز الله نيست؟ ابو سفيان گفت گمان مى كنم كه اگر خداى ديگرى هم باشد براى من فايده اى ندارد و مرا بى نياز نكند. پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى ابوسفيان آيا وقت آن نشده كه بدانى من رسول خدايم؟

ابو سفيان گفت به خدا سوگند تا كنون در نفس من چيزى هست. عباس فرياد زد واى بر تو اى ابوسفيان! اسلام بياور و به يگانگى خداى تعالى و رسالت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) شهادت بده; پيش از آنكه گردنت زده شود. ابوسفيان با شنيدن اين جمله و بعد از احاطه سربازان اسلام و مؤثر نيفتادن حيله ها، سرانجام اسلام آورد تا خود را نجات دهد.

او نگران و وحشت زده به پيامبر نگاه مى كرد و با خود مى گفت; كاش مى دانستم چگونه بر من پيروز شد؟ پس خداى تعالى آنچه در سينه ابوسفيان بود به پيامبر وحى فرمود و خبرداد. آنگاه رسول خدا به او فرمود: به وسيله خدا بر تو پيروز شدم.(131)

قريش درك كردند كه نبوت هاشمى تقديرى است كه راه گريز از آن نيست. و كارى از دست آنها ساخته نيست، و اگر مى توانستند كارى انجام دهند هرگز راضى نمى شدند كه پيامبر از بنى هاشم باشد. پيامبرى پديده اى است كه تكرار نمى شود. و هيچ خانواده ديگرى از قريش هرگز به عظمت بنى هاشم نمى رسد و چنين افتخارى را به دست نياورد. بنابر اين بنى هاشم بر ديگران سبقت جستند و قريش نيز دانستند كه ساختار سياسى موجود متزلزل گرديده و از ريشه كنده خواهد شد. از اينرو اين مطلب را در سينه پنهان داشتند كه از پيشروى بنى هاشم براى به دست گرفتن نبوت و خلافت با هم، و تسلّط بر همه شرافتها جلوگيرى كنند. ى: بيشترين مقاومت در برابر بنى هاشم:

عموم خانواده هاى قريش بر اين بودند كه پيامبر هاشمى، آن نظام سياسى را كه بر پايه تقسيم مناصب شرف در ميان قبايل مكه، استوار شده بود، بكلى به لرزه درآورده است، لذا جز بنى عبدالمطلب، ديگر عشاير از پذيرش اين پيامبرى خوددارى كردند، و تنها آنان در كنار بنى هاشم قرار گرفتند ولى بنى اميّه بيش از ديگران در برابر پيشرفت بنى هاشم ايستادگى كردند، و اين چند علت داشت:

1ـ گذشته بسيار طولانى در دشمنى، كينه توزى و حسد نسبت به بنى هاشم، حتى قبل از اسلام.

2ـ استقرار پيامبرى در بنى هاشم موجب از دست دادن رهبرى سياسى و موقعيت اجتماعى از سوى امويان بود.

3ـ بنى هاشم بزرگان بنى اميه را در بدر و احد و... كشته بودند چنانكه عتبة وليد و شيبه را به ترتيب حمزه، على و ابوعبيده به هلاكت رسانده بودند، بنابر اين بنى اميه نه تنها از بنى هاشم ناخوشنود بودند، بلكه به آنان كينه داشتند. هند همسر ابوسفيان و مادر معاويه، مقدارى از اين كينه را نشان داد آنجا كه به كشتن حمزه اكتفا نكرد، بلكه بدن پاك او را مثله كرد.

سرانجام با پيروزى نبوت و فراگير شدن نور اسلام و عقب ماندن بنى اميه از وارد شدن به اسلام و سوابق طولانى آنان در جنگ عليه اسلام، بسيار دشوار بود كه آشكارا و به طور علنى با جمع نبوت و خلافت توسط بنى هاشم مخالفت كنند.

ك: موج پرشتاب و فراگير:

اين فكر و انديشه كه سزاوار نيست نبوت و خلافت هردو در خاندان بنى هاشم جمع شود، به يك موج هيجان فكرى وسيعى تبديل شد ولى در زمان حضور رسول خدا با توجه به شرعى بودن حكومتش و اتحاد صحابه راستين، كه تحت رهبرى آن حضرت قرار داشتند، اين موج، در قلب مردم ساكن و مهار شده بود و مجالى براى اظهار آن نبود. و با از ميان رفتن هريك از اين عناصر سه گانه شرعيت حكومت بزودى متزلزل مى گشت، و تعداد راستگويان از صحابه بسيار اندك مى شد، و فرد غالب قدرت و رهبرى را در دست مى گرفت.

ل: خويشاوندى پاك اساس شرعى بودن خلافت:

هنگام ورود آن سه مهاجر به سقيفه بنى ساعده چنين استدلال كردند.

ابوبكر گفت: ما از عشيره و خويشان رسول خدا هستيم و شما وزيران ما و ياران او در دين هستيد.

عمر گفت: دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد. به خدا سوگند عرب راضى نمى شود كه شما را امير خود گرداند، با آنكه پيامبرش از غير شما است. و سزاوار نيست براى عرب كه اين امر را جز به كسانى كه نبوت در ميان ايشان بوده واگذارد. براى اين مطلب حجتى ظاهر و برهانى روشن است. چه كسى با ما در حكومت و ميراث محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نزاع مى كند، با آنكه ما از عشيره و خويشاوندان او هستيم؟ مگركسى كه به باطل گرايد يا مرتكب گناه گردد و يا كسى كه در هلاكت خود اقدام كند.(132)

در پاسخ اين استدلال انصار گفتند اكنون كه چنين است، ما جز با على بيعت نمى كنيم. و على هم در ميان ايشان نبود.(133) ولى به سرعت كار به سود ابوبكر خاتمه يافت، و على براى بيعت با او فراخوانده شد.

على گفت: من براى خلافت از شما سزاوارترم و آن حق من است. من نه تنها با شما بيعت نمى كنم بلكه شما بايد با من بيعت كنيد. شما به اين دليل كه از نزديكان رسول خدا هستيد، خلافت را از انصار گرفتيد و اكنون مى خواهيد آنرا، از ما اهل بيت غصب كنيد؟، مگر شما در برابر انصار ادعا نكرديد كه چون محمد از شما است، شما به اين امر سزاوارتريد؟ و آنان هم قانع شده و زمام امور را به شما واگذار كردند.

اكنون من عليه شما به همان چيزى استدلال مى كنم كه شما در برابر انصار استدلال كرديد: مى گويم ما به زنده و مرده رسول خدا از شما سزاوارتريم.

م: انقلاب و دگرگونى:

عمر در بستر مرگ در انديشه آينده امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود. او امر خلافت را از جهات گوناگون بررسى كرد و گفت: اگر ابو عبيده باقى مانده بود او را جانشين خود مى كرديم، اگر معاذبن جبل بود او را تعيين مى كرديم، اگر خالد بن وليد بود او را انتخاب مى كرديم، و اگر سالم، غلام ابو حذيفه، بود او را برمى گزيديم. با آنكه سالم از موالى (بردگان آزاد شده) بود و براى او در ميان عرب نسبى شناخته نمى شد و معاذ از انصار بود و روز سقيفه امارت و خلافت را براى انصار جايز نمى دانستند. خالد هم از بنى مخزوم و از طبقه دهم صحابه بود. چون در فاصله زمانى بين صلح حديبيه و فتح مكه، به مدينه هجرت كرده بود.

روزى عمر در زمان خلافتش به ابن عباس گفت: آيا مى دانى چه عاملى موجب شد كه قوم شما بعد از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امارت را از شما منع كند؟ ابن عباس گفت: مايل نبودم كه ،پاسخ او را بدهم و لذا گفتم: اگر من ندانم اميرالمؤمنين مى داند. عمر گفت: دوست نداشتند كه نبوت و خلافت هردو در شما جمع شود تا بر خويشاوندان خود فخر و مباهات كنيد. پس قريش امارت را براى خود اختيار كرد و موفق شد و به آن دست يافت. گفتم: اى اميرالمؤمنين اگر اجازه مى دهى و خشمگين نمى شوى سخنى بگويم؟ گفت: بگو. گفتم: اگر قريش اين امر را براى خود به اين سبب اختيار كرد كه خدا براى ايشان قرار داده، هرآينه كار درستى انجام داده اند و نه كسى بر آن حسد مى برد و نه ايشان را رد مى كند امّا اينكه گفتى آنان كراهت داشتند كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان ما باشد، خداوند گروهى را به كراهت داشتن توصيف كرده و مى فرمايد: "اين به خاطر آن است كه ايشان آنچه را خداى تعالى نازل فرموده كراهت داشتند پس اعمالشان تباه گرديد." آنگاه عمر گفت: هيهات اى ابن عباس! به من درباره تو سخنانى گفته مى شد كه خوش نداشتم درباره آن از تو اقرار بگيرم و قدر و منزلتت نزد من كم شود. گفتم: اى اميرالمؤمنين! اگر آنچه را شنيدى حق بوده است، پس نبايد از قدر و منزلتم نزد تو كم شود و اگر باطل و ناحق است شخصى مانند من باطل را از خود نفى مى كند.
سپس عمر گفت: به من خبر داده اند كه مى گويى خلافت را از روى حسد و ستم از ما گرفتند. ابن عباس گفت: اما اينكه گفتى، از روى ظلم و ستم خلافت را از ما گرفته اند، اين حقيقتى است كه جاهل و دانا همه مى دانند و براى همه روشن شده است. و اما اينكه گفتى از روى حسد، پس آدم مورد حسد واقع شد و ما هم فرزندان او هستيم كه مورد حسد واقع شده ايم. عمر گفت: هيهات هيهات! سوگند به خدا دلهاى شما بنى هاشم اباء دارد مگر حسدى را كه برطرف نمى شود. گفتم اى اميرالمؤمنين آرام باش و دلهاى مردمى را كه خداوند پليدى را از آنان دور گردانيده و پاكشان فرموده اينگونه توصيف مكن.(134)

مسعودى جريانى را كه بين ابن عباس و عمر اتفاق افتاده است در كتاب "مروج الذهب" نقل كرده است. از اين جريان استفاده مى شود كه تحوّل فكرى و موج هيجانى كه در سينه ها نهفته و در زمان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مهار شده بود، در عصر خلفاء راشدين بروز كرد، اكنون متن ماجرا را عيناً يادآور مى شويم.

متن كامل جريان:

عبدالله بن عباس گويد: روزى عمر شخصى را به دنبال من فرستاد و چون نزد او رفتم، گفت: اى پسر عبّاس والى حمص از دنيا رفته و او از اهل خير بود و اهل خير بسيار اندك هستند و اميدوارم كه از آنان باشى، لكن در نفس من چيزى است كه مرا نگران كرده، نظر تو در اين مورد چيست؟ ابن عباس گفت: تا آنچه را در دل دارى نگويى، نمى پذيرم. عمر گفت: تو به آنچه در قلب من است چكار دارى؟ ابن عباس گفت: مى خواهم بدانم اگر چيزى است كه بايد از آن بر جان خويش بترسم، از آن برحذر باشم و اگر دروغ است و چنين چيزى نيست و مى دانم كه من اهل آن نيستم ولايت حمص را مى پذيرم و به آنجا مى روم، چون تو هميشه در كارها شتابزده هستى عمر گفت: اى ابن عباس مى ترسم مرگم فرا رسد و تو والى باشى و مردم را به سوى خودتان دعوت نمايى، اگر چه مردم به سوى شما نيايند. چون مى ديدم كه رسول خدا ديگران را بر كارها مى گماشت و شما را ترك مى كرد. ابن عباس گفت: به خدا سوگند كه چنين مى كرد، لكن چرا؟ عمر گفت: به خدا سوگند كه نمى دانم چرا. آيا شما شايستگى آن را داشتيد و نسبت به شما كوتاهى كرده يا بيم آن را داشته كه از منزلتى كه از سوى او داريد سوء استفاده كنيد و موجب سرزنش و عتاب گردد.

من اكنون آن مسائل را ناديده مى گيرم و نظرت را در اين امر مى خواهم. نظرت چيست؟ ابن عباس گفت: نظرم اين است كه نپذيرم و جزء كارگزاران تو نباشم.
عمر گفت: چرا؟ گفت: اگر قبول كنم و تو درباره من اينگونه بينديشى، همواره من مانند خوارى در چشمت خواهم بود. گفت: پس بگو چه كسى براى اين كار مناسب است؟ او گفت: نظرم اين است كسى را بگمارى كه هم او از تو راضى و خشنود باشد و هم تو از او راضى باشى.(135)

آرى عمر از علاقه زياد به مصلحت مسلمين مى خواست حتى بعد از مرگش كسى از بنى هاشم و خاندان نبوت بر مردم مسلط نشود و بر امّت محمد حاكم نگردد.

اجمال سخن آنكه اين انديشه به موجى فراگير تبديل گرديد، و خود را تحميل كرد، به گونه اى كه گويا دولت و توده مردم به عنوان يك اصل و باور به آن ايمان آوردند كه اين بهترين وسيله و ابزار است براى جلوگيرى از اجحاف بنى هاشم و رعايت انصاف درباره خانواده هاى قريش كه خلافت در ميان ايشان دست به دست شود و اين در مقابل نبوت در خاندان بنى هاشم و يا عوض آن باشد و يا به تعبير عمر اين مظهر پيروزى و موفقيت قريش باشد. و با دلجويى از ابوسفيان و قرارگرفتن او در كنار سلطه حاكم و بخشيدن اموالى كه از مردم به عنوان زكات جمع كرده بود، به خودش، و تعيين فرزندش يزيد به فرماندهى كلّ سپاه شام و قرار دادن معاويه نيز جزء فرماندهان سپاه يزيد و استاندار شدن معاويه در شام بعد از برادرش يزيد. اينها همه تشكيل دهنده قرارداد و پيمان محكمى ميان دستگاه خلافت و ميان آزاد شدگان (طلقاء) بود و هر دو سياست مشتركى داشتند و آن جلوگيرى از جمع شدن نبوت و خلافت براى بنى هاشم. با اين پيمان، كشمكش به پايان رسيد و برنامه منع بنى هاشم از جمع كردن هردو قدرت ـ نبوت و خلافت ـ كامل گرديد.

به اين ترتيب اهل بيت پاك رسول خدا حتى از امتيازاتى كه در چهارچوب ساختار سياسى مكه قبل از اسلام برخوردار بودند محروم شدند. در اين سخن عمر دقت كنيد كه عباس، عموى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))، و ساير بنى هاشم را مخاطب قرار داد و گفت: به خدا سوگند ما از روى نياز نزد شما نيامديم، لكن دوست نداشتيم شما به كارى كه همه بر آن اتفاق دارند اعتراض كنيد و در نتيجه، كار هم بر شما و هم بر آنان سخت و دشوار شود. و تا آنجا بنى هاشم را خوار شمردند كه عبدالله بن زبير تصميم گرفت خانه هاى بنى هاشم را بر سر آنان خراب و آنها را با اهلش آتش زند، ولى اهل خير مانع شدند.

معناى اين حركت اين است كه هرقبيله اى در محاصره بنى هاشم در شعب ابوطالب در مدت سه سال شركت نمود و براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))نماينده اى فرستاده، حظ و بهره اش بيش از بنى هاشم (يعنى حاميان اصلى پيامبر) شد و افراد آن قبايل براى رياست دولت از بنى هاشم سزاوارتر بودند. (سرپرستى مسلمانان براى هركسى حلال ولى عملاً براى بنى هاشم حرام بود) همه اينها بدين منظور بود كه بنى هاشم نتوانند هم نبوت و هم خلافت را در اختيار داشته باشند و آيا جزاى نيكى غير از نيكى است؟!!

ن: توجيه شرعى براى محروميت بنى هاشم از خلافت:

اين انديشه كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت را جمع كنند از هرجهت جاهلى بود، و با نصوص شرعى و نظامهاى سياسى كه از عقايد الهى اقتباس شده بود تعارض كلى داشت.

وارث داود پيامبر، فرزندش سليمان شد، و هردو نبوت و خلافت را با هم در اختيار داشتند. به انبيا و فرزندان آنان حكومت و نبوت و كتاب عطا شده است و كسى بر آنان اعتراض نكرد; چون فضل و كرم به دست خداى تعالى است. خلافت نيز يك منصب دينى و دنيوى است و خليفه جانشين و قائم مقام پيامبر است و از كارهاى مهم پيامبر بيان احكام و داورى و حكومت است. و روشن است كه حكومت بر مردم كارى صد در صد فنى، تخصصى و دينى است. و كسى كه با معيارها و اجزاى اصلى و اساسى نظام سياسى اسلام آگاه باشد، با كمترين كوشش برايش روشن مى شود كه اين انديشه و سخن نظام سياسى اسلامى را از بين مى برد و آن را كاملاً از محتوا و مضمون خود تهى مى سازد و آن را به يك نظام سياسى قراردادى تبديل مى كند كه جز شكل ظاهرى هيچ فرقى با ديگر نظامهاى سياسى بشرى ندارد. مهمتر آنكه رياست دولت به صورت غنيمت و طعمه اى درآمد كه هركس غالب مى شد بر تخت (يا حصير) پيامبر مى نشيند و رداى اسلام را بر تن مى كند، و خليفه مى شود.
پس اگر (طليق) و آزاد شده اى كه در تمام جنگها عليه اسلام جنگيده و بناچار مسلمان شده غالب گردد، بر مهاجرى كه در تمام جنگها براى اسلام جنگيده امير و فرمانروا مى شود، و ولىّ خدا كه شرعاً رياست دولت اسلامى به او اختصاص دارد، تنها شهروند عادى به شمار مى رود، نادان سخن مى گويد، و عالم سكوت مى كند، آن كسى كه مسلمانان را محاصره كرده است جلو مى افتد. و كسى كه محاصره شده است عقب مى رود.

تمام اينها براى امتياز دادن به قبايل ديگر و جلوگيرى از جمع شدن نبوت و خلافت در بنى هاشم و به منظور برگشت به آن نظام سياسى كه قبل از اسلام حاكم بود، انجام مى گرفت، اما با لباس جديد، و با به اجرا درآمدن آن نظام سياسى جاهلى، ضمن اينكه هر قبيله اى سهم خود را از مناصب شرف به دست مى آورد، رهبرى دولت را نيز دست به دست به نوبت بر عهده مى گرفتند.

س: نتائج انديشه منع از جمع ميان نبوت و خلافت:

نخستين نتيجه ـ ناديده گرفتن ارزشها و برتريها:

از ميان رفتن كامل امتياز ميان كسانى كه با اسلام جنگيدند تا زمانى كه در محاصره اسلام قرار گرفتند و بناچار اسلام آوردند و ميان كسانى كه در كنار مسلمانان و براى اسلام در تمام معركه ها جنگيدند تا خداى تعالى دينش را عزيز و پيروز گردانيد و پيامبرش را يارى كرد و دولت ايمان را برپاداشت. پس همه مسلمانند و به لحاظ سياسى فرقى ميان اين مسلمان و آن مسلمان نيست; همگى مسلمان بودند و اهل بهشت. بنى هاشم كه با پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) سه سال در محاصره قريش بودند، مانند هر شخص ديگرى هستند كه مشرك بوده و در شمار محاصره كنندگان. مگر او هم اسلام نياورده است؟ مگر نه اين است كه هركس اسلام را بپذيرد گناهان گذشته اش تماماً آمرزيده مى شود؟! پس اگر حمزه سيد الشهداء به دنيا برگردد، از نظر سياسى عيناً مانند وحشى (قاتل حمزه) خواهد بود. قاتل و مقتول، مهاجر و آزاد شده، دانا و نادان، همه برابرند. اگر جاهل پيروز شد، الزاماً عالم بايد مطيع او گردد و از او پيروى كند. عجيب تر آنكه: اگر فردى از بنى هاشم عالم باشد، مانند على بن ابى طالب و فرد ديگرى از انصار همرديف يا پائين تر از او در كنارش باشد آن انصارى بر هاشمى مقدم است!!!

نتيجه دوم ـ كشت بذر اختلاف و رشد آن:

زمانى كه ميان مهاجر و آزاد شده و بين قاتل و مقتول و ميان محاصره شده و محاصره كننده فرقى نباشد و هركسى حق داشته باشد كه اجتهاد كند و ديگران را بر گرد فهم خود جمع كند، نتيجه طبيعى چنين تفكرى مرجعيتهاى متعدد و برداشتهاى گوناگون است و هر گروهى گمان مى كند كه او بر حق است. گروهى به سمت چپ مى رود و گروهى به سمت راست، گروه سوم به سمت شرق و گروه چهارم به سمت غرب و گروه پنجم به شمال شرقى و .... و ديگر مرجعى كه سخن او حجت يقينى شرعى و مورد پذيرش همگان باشد، يافت نمى شود. در چنين فضايى بذر اختلاف كاشته شد و رشد نمود. پس اگر على ((عليه السلام)) سخنى مى گفت و يكى از آزاد شدگان (طلقاء) سخن ديگرى مى گفت، تنها شنونده بود كه ميان آن دو سخن را مى سنجيد; چون در عمل ميان على، نخستين مسلمان و هر آزاد شده در فتح مكه فرقى نبود. هر دو مسلمان، و اهل بهشت و صحابى پس هيچ برترى شرعى براى سخن على وجود ندارد.

آخر چگونه ميان سخن دو نفر مساوى با هم ترجيح دهند؟ و چگونه ميان دو همطراز فرق بگذارند. مثلاً اين قطعه طلا از حيث مقدار و شكل و اندازه و ارزش مساوى است با آن قطعه ديگر، و هر كدام را كه خواستى انتخاب كن و مبادا فرق بگذارى. آرى اتفاق و اتحاد موجود، اتفاق و اتحادى است ظاهرى كه در درون آن اختلاف رشد مى كند و دير يا زود به يك مرض سرطانى تبديل گرديده و وحدت امت را بر هم زده و از چهارچوب شرع خارج و به سوى سرنوشتى پيچيده و نامعلوم سوق مى دهد

نتيجه سوم ـ همه حق حاكميت دارند جز بنى هاشم:

هركسى حق دارد رئيس دولت باشد، جز بنى هاشم. يعنى هيچ چيز نمى تواند مانع از آن شود كه فرد مسلمانى عهده دار رياست دولت اسلامى گردد مشروط بآنكه بتواند برآن چيره شده و آنرا به دست آورد و عموم مردم (از روى ترس يا رضايت) از او اطاعت كنند، و او با قهر و غلبه و زور آنان را فرمانبردار خود سازد، مگر اينكه از بنى هاشم باشد، زيرا نبوت به آنان اختصاص داشته، و همين امتياز آنان را كافى است.

اين حق، طمع رسيدن به قدرت و رياست دولت را به كابوسى خشمگين و ابزارى تكان دهنده مبدل ساخت كه آرامش و راحتى را از امت سلب و آن را براى همه كسانى كه طمع رياست دولت را داشتند، ميدان آزمايش و صحنه تجربه قدرت قرار داد. و موجب توقف و ركود نظام سياسى شرعى گرديد.

اما اين رئيس دولت از چه قبيله اى باشد؟ رفتار و كردارش چگونه باشد؟ دينش چگونه بوده سابقه اش چيست؟ چه كسانى را روى كار خواهد آورد؟ اينها امورى است كه در مرتبه دوم قرار دارند و در عمل ارزش ندارند و به آنها اعتنا نمى شود. چون فرد پيروز، پيروز است و جلب رضايت مغلوب، چيز ديگرى است.

چه چيزى يزيد بن معاويه را كه مشهور به فسق و فجور است، از اينكه رئيس دولت اسلامى باشد، باز مى دارد. زيرا او پسر معاويه رئيس است؟ چه مانعى دارد كه حسين بن على بن ابى طالب كه به نص شرعى سرور جوانان بهشت و ريحانه پيامبر و امام شرعى مردم است، جزء رعاياى يزيد باشد و يزيد بر او فرمانروايى كند؟ زيرا هردو مسلمان، و از صحابه رسول خدا و اهل بهشت مى باشند!!! يزيد مجرم و قاتل پسر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و حسين شهيد و امام مظلوم و هركس اين انديشه را نقد و بررسى كند، او زنديق است و نبايد كسى با او هم غذا شود، و از ظرفى كه او آب آشاميده آب بياشامد. و نبايد بر جنازه اش نماز خواند.

نتيجه چهارم ـ درهم ريختگى مسائل:

امور به هم ريخت و هرج و مرج به وجود آمد و حق و باطل، خير و شر، شهد و زهر، شكار و شكارچى، متقدم و متأخر، سابق و لاحق، جنگجو و فرارى، قاتل و مقتول، محاصره شده و محاصره كننده، آنكه با تمام توان به اسلام خدمت كرده و آنكه عليه اسلام با تمام امكانات كوشش كرده، آنكه عليه اسلام جنگيده و آنكه براى اسلام جنگيده، همه درهم آميختند و در دين خدا داخل شدند. پيامبر آنان را ديده و يا آنان پيامبر را زيارت كرده اند، پس همه صحابه اند و در بهشت اند.

راستگويان ضايع شدند و در شهرها پراكنده و به تعبير معاويه مانند يك موى سفيد بر پوست گاو سياه بودند و نظام سياسى اسلامى از هم پاشيد. پيشتازان با ايمان عقب ماندند و متأخرين در ايمان و اسلام جلو افتادند، و پايان كار با خدا است.

فصل دوم : ريشه هاى سياسى انديشه عدالت تمام صحابه

نظام سياسى اسلام:

الف ـ اختلاف واقعيت با الگوى نظام سياسى:

آن نظام سياسى كه از زمان وفات رسول خدا تا سقوط آخرين سلطان عثمانى در جامعه اسلامى و تاريخ سياسى اسلام محقق شده بود، با آن نظام سياسى اسلامى كه خداى تعالى بر بنده خود محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نازل فرموده تا مسلمين را در هر زمانى رهبرى كند، به طور كلى اختلاف دارد. با تأكيد بر وجود اين اختلاف بايد توضيح دهيم كه حجم اين بر حسب اشخاص و زمانها متفاوت است. مقتضى است اين نكته را نيز تذكر دهيم كه اختلاف واقعيت با الگو بر هيچ صاحب بصيرتى، اگر تقليد كوركورانه را ترك كند، مخفى نيست. زيرا اگر نظام سياسى اسلامى بعد از وفات رسول خدا با شكل و مضمون الهى آن تطبيق مى شد:

1ـ دولت اسلامى از هم نمى پاشيد.

2ـ آن همه كشتار و فتنه پديد نمى آمد.

3ـ امت اسلامى دچار تفرقه و دوگانگى نمى شد.

4ـ گسترش پر بركت اسلامى در محدوده حاضر متوقف نمى شد و اسلام عزيز تمام جهان را فرا مى گرفت و جريان تاريخ بشرى را تغييرى بنيادين و اساسى مى داد.

ويلز، فيلسوف انگليسى، در كتاب "تجربه تاريخ عمومى" مى گويد: اگر اسلام همان مسير نخستين خود را مى پيمود و فتنه ها رخ نمى داد، هرآينه اسلام تمام جهان را فتح مى كرد.(136)

دانشمندان جهان غرب معتقدند ـ و اين ميزان دانش ايشان است ـ كه نظام خلافت عيناً همان نظام سياسى اسلام است و آنچه را مى خواهند عيناً اعاده همان نظام خلافت است. با آنكه نظام سياسى اسلامى كامل در زمان رسول خدا پديد آمد و تطبيق شد، پيش از آنكه نظام خلافت پديد آيد. زيرا مقصود از خلافت و جانشينى، جانشينى پيامبر است. پس اگر نظام سياسى اسلامى همان نظام خلافت است، پس نظامى را كه پيامبر اكرم پايه گذارى كرد كدام است؟ البته نظامى كه پيامبر محقق فرموده، نظام سياسى اسلامى الهى است كه قبل از نظام خلافت به طور كامل تطبيق گرديده و آن اصل نظام و الگوى نظام سياسى اسلام است.

ب ـ نظام سياسى اسلام:

نظام سياسى اسلام، نظامى است كه پيامبر در آغاز دعوت خود با علاقه و محبتى كه به پيروان خود داشت، محقق فرمود. سپس در زمانى كه دعوت حضرت به تأسيس دولت مبدّل گرديد، حضرت اين نظام را در عصر حاكميت و رياست مبارك ده ساله خود نيز ادامه داد و آن را پياده كرد. و پيش از رحلت آن حضرت، خداوند دين را كامل و نعمت را تمام فرمود و همه چيز را به طور كلى و كامل، براى مردم بيان كرد. و با تحقيق و كنكاش به اين نتيجه مى رسيم كه دين اسلام يك نظام الهى است و آماده و مهيا است كه به صورت برترين نظام جهانى براى پيشرفته ترين و مترقى ترين دوران زندگى انسان باشد. زيرا آن يك نظام الهى نمونه در برترين شكل و نهايى ترين ساختار است.

ج ـ اركان نظام سياسى اسلام:

نظام سياسى اسلام بر چهار ركن استوار است كه برخى از آنها به برخى پيوند خورده است; مانند پيوند اعضاى يك پيكر كه جدا كردن آنها از يكديگر متعذر است. چون اگر ميان آنها جدايى افتاد، به همان اندازه ويژگى اسلامى بودنش را از دست مى دهد و دير يا زود نظام از هم مى پاشد. زيرا همين اركان است كه آن را از ديگر نظامها جدا و ممتاز مى كند و تنها در صورت كامل شدن اين اركان نتيجه مطلوب از نظام سياسى اسلام به دست مى آيد.
ركن اول: رهبرى سياسى:

بطور كلى در اديان الهى عموماً، از جمله در اسلام رهبرى سياسى مستقيماً، از طرف خداوند تعيين ـ گماشته ـ مى شود; چنانكه براى داوود و سليمان و محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيش آمد. پس خداى سبحانه و تعالى، ايشان را به نبّوت و رياست دولت برگزيد و ايشان دستور و نظام الهى را به صورت مستقيم يا غير مستقيم دريافت كردند. مثلاً طالوت كه براى رهبرى سياسى بنى اسرائيل برگزيده شد و پيامبر بنى اسرائيل به آنان خبر داد كه خداوند طالوت را فرمانرواى آنان قرار داده است. بنى اسرائيل گمان مى كردند كه طالوت شايستگى آن را ندارد و به اين امر اعتراض كردند، اما خداوند روشن ساخت كه طالوت از جهات متعددى داراى شايستگيهاى بسيار است. از جمله توانايى جسمى و دانش فراوانى كه خداوند به او عطا فرموده است وانگهى فضل و برترى بخشيدن به دست خداست و او بهتر مى داند كه چه كسى به اين مقام سزاوارتر است. همچنين مانند برگزيدن خداى تعالى على بن ابى طالب را براى مقام رهبرى سياسى بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اعلام اين گزينش توسط رسول خدا در حضور يكصدهزار مسلمان در حجة الوداع كه در سرزمين غدير خم انجام گرديد.

هدف خداوند از گزينش رهبرى سياسى چيست؟

بديهى است هدف مردمى كه از اغراض و شهوات، پاك و منزه اند آن است كه رهبرى را به داناترين، فاضلترين و مناسبترين افراد، كه يقيناً از ديگران برترند، بسپارند. ولى از آنجايى كه شناختن فردى با چنين خصوصيات و صفات امكان پذير نيست، لذا خداى تعالى بر بندگان مؤمن خود تفضّل فرمود و بيان كرد كه مقصود و مطلوب آنان، فلان شخص است و اگر واقعاً در جستجوى انسان برتر و شايسته هستند، از او پيروى كنند. چون رهبرى كارى كاملاً فنى تخصصى است و غالباً جانشينى پيامبر است و از كارهاى مهم و اساسى مقام نبوت، پيشوايى است. پيشوايى، الگو بودن، بيان احكام، تبليغ و سعه صدر در برابر محكومين و حرف آخر را زدن است; به گونه اى كه فهم او در همه موارد با مقصود الهى ـ در هر قاعده و قانونى از مجموعه حقوقى الهى ـ منطبق باشد، و لذا اينگونه امور، يعنى هدايت و رهبرى توده مؤمنين را نمى توان به ميلهاى ناسازگار مردم واگذار كرد بنابر اين ركن رهبرى تنها فرق و امتياز عملى ميان نظامهاى قراردادى بشرى با نظام اسلامى است. در نظامهاى وضعى بشرى، گزينش رهبرى سياسى داناتر، افضل و انسب بر سبيل فرض و گمان است، نه بر سبيل جزم و يقين، كه با پيروى از خط مشى و روش الهى حاصل مى شود.

ركن دوم: پيوند ميان عقيده و رهبرى سياسى:

خداوند هيچ كتابى را نفرستاده، مگر بر بنده اى ازبندگانش، و بشريت را به هدايتى اختصاص نداده، مگر آنكه هدايتگرى با آن بوده است، و نيز انجام هيچ رسالت الهى جز به رهبرى پيامبران تحقق نيافته است. بنابر اين پيوند ميان كتاب و هدايت و رسالت از يكسو، و بندگى و هدايتگرى و رسول بودن از سوى ديگر، مانند پيوند اعضاى يك بدن با يكديگر است. پس بايد كتاب بيان شود و هدايت و رسالت نيز توضيح داده شود. و آنگاه به مقتضاى آن عمل گردد. همچنين بايد محدوده زمانى موجود ميان آغاز كار (ارسال كتاب و بيان آن از سوى پيامبر) تا تحقق نتيجه، زمينه اى براى اجرا و پياده شدن عملى محتويات كتاب الهى و دستورات موجود در آن باشد. و در نتيجه تجربه بسيار غنى از كتاب و هدايت و رسالت به دست مى آيد و محتواى آنها روشن مى گردد. و اگر عكس آن مفيد بود، خداى تعالى براى هر فرد مكلفى يك نسخه از كتابهاى خود را مى فرستاد، لكن اين كارى فنى و تخصصى است. پس محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود يگانه كارشناس براى بيان اسلام است; بيانى يقينى و مطابق با مقصود الهى در مورد هر بيان و عبارتى. او از هركس ديگر داناتر به كتاب و هدايت و رسالت است. و بهترين و برترين پيرو اسلام است و مناسبترين فرد براى رهبرى سياسى پيروان اسلام و تربيت آنان بر طبق احكام اسلام. بنابر اين كسى را كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى خلافت معرفى و نامزد مى كند، به دستور پروردگار است و شايسته ترين فرد براى ادامه راه او و حفظ پيوند و پيوستگى تنگاتنگ ميان عقيده الهى اسلامى و رهبرى سياسى است.

ركن سوّم: نظام حقوقى الهى (قرآن و....):

در نظام سياسى اسلام، امام يا رهبر سياسى آزاد نيست كه هرگونه خواست حكومت كند، بلكه مقيد است به مجموعه حقوقى الهى; به گونه اى كه حكم او در هر امرى از امور كاملاً منطبق با اراده و خواست الهى باشد و چگونگى و مضمون حكم عين حكم الهى باشد. زيرا مجموعه حقوقى، از سوى خداى تعالى وضع گرديده و ساخته رهبرى و يا مردم و رعايا و محكومين به اين احكام نيست و آنچه ابتدائاً به نظر مى رسد كه حكم رسول خدا و سخن اوست، در حقيقت از وحى الهى اقتباس شده و توضيح آنچه خداى تعالى نازل فرموده، مى باشد و اين وجه تمايز اساسى ميان نظام سياسى اسلام و نظامهاى بشرى است. زيرا در نظامهاى غير الهى خود مردم قوانينى را وضع مى كنند و ملت را ملزم به عمل كردن بر طبق آن مى كنند، لكن در نظام سياسى اسلام اين خداى تعالى است كه قوانين را جعل كرده و هم حاكم و هم محكوم، همه به اجرا و پيروى از قوانين موظفند و لذا توده مردم و عاملان به قوانين الهى بنده و محكوم حاكم نيستند بلكه همگى بندگان خداوند بوده و جز از او اطاعت و فرمانبردارى نمى كنند.

ركن چهارم: رضايت و پذيرش مردم:

مردم طبعاً در جستجوى مجموعه قوانينى مترقى مى باشند كه اهداف عمومى و فردى آنان را مشخص و ابزارهاى رسيدن به آنها را بيان كند و نيز در تكاپوى فردى مى باشند كه به اين مجموعه حقوقى از همه كس داناتر و آگاه تر باشد و در ميان تمام افراد موجود سرآمد و برتر و مناسبتر باشد. مردم در اين امر حيران و سرگردان بودند تا آنكه لطف و عنايت الهى شامل گرديد و آنان را از اين حيرت نجات بخشيد و متوجه ساخت كه مجموعه حقوقى كه خواسته هاى آنان را محقق مى سازد، اسلام است. يعنى قرآن و سنت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، اعم از (گفتار، كردار و تأييد) آن حضرت. و همچنين آن شخصى كه از همه داناتر و افضل و مناسبتر براى رهبرى امت است خود محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى باشد و بعد از وفات آن حضرت هركس ايشان او را معرفى و نامزد كند كه به امر و فرمان پروردگارش تعيين گرديده و او نيز فرد مناسبتر بعد از خود را تعيين خواهد كرد. و به همين ترتيب تا به آخر. اگر امت به اين ترتيب الهى براى مجموعه حقوقى و رهبرى سياسى موافقت كند، هدايت يابد و از وسيع ترين درهاى خير و سعادت وارد شود زيرا كه به اين نظام عمل كرده و از رهبرى آن پيروى نموده است. اما چنانچه مردم آنرا نپذيرند خداوند نه تنها آنان را به زير سايه رحمت و خيرش رهنمون نمى سازد، بلكه ايشان را به حال خود رها مى كند تا بار سنگين گناه و معصيت را بر دوش بكشند و گرفتار زندگى دشوار و دردناكى گردند، چون اجراى نظام الهى را نپذيرفته و از رهبرى غير از آن رهبرى كه خداوند تعيين كرده است، پيروى كرده اند.

سادگى نظام سياسى اسلامى:

چگونه كسى بداند كه در راه مستقيم الهى حركت مى كند؟ هركس از رهبرى سياسى تعيين شده از سوى پروردگار، تبعيت و پيروى كند، در حقيقت از خداوند پيروى كرده است. بنابر اين كسانى كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را دوست داشته و ولايتش را پذيرفته اند، از حزب خدا هستند، و كسانى كه محمد را دشمن داشتند و غير او را دوست خود گرفتند، از حزب شيطان هستند; حتى اگر تمام شبها را نماز بخوانند و در تمام عمر خود روزه بگيرند. زيرا پذيرفتن ولايت و رهبرى و دوست داشتن آن نشان قطعى عضويت در هر حزبى است. همچنين كسى كه بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ولى و خليفه اى را كه او تعيين كرده، دوست يا دشمن دارد، به يكى از اين دو حزب مى پيوندد. پيوستگى هركسى به اندازه دوستى اوست در هردو جهت و زمينه مثبت و يا منفى.

بنابر اين دوستى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) معيار و ميزان صحيح ميان راستگو و دروغگوست. گروهى از مردم مسجدها ساختند و نمازها خواندند و انفاقها كردند ولى براى نرفتن به جبهه همراه رسول خدا عذر و بهانه ها آوردند، و خداى تعالى از اين جهت كه ولايت حضرت را به طور صحيح نپذيرفته اند، به آنان لقب منافق داده است.

فضاى سياسى ظهور انديشه عدالت صحابه:

پس از كشته شدن عمر بن الخطاب، امر خلافت به عثمان بن عفان رسيد. او ذاتاً علاقه شديدى به نزديكان و بستگان خود داشت. با روى كار آمدن عثمان، بنى اميه يكى پس از ديگرى گرد او جمع شدند و او خود نيز آنان را نزد خويش فرا خواند، تا آنكه بنى اميه جزء رجال سياسى دربار و مستشاران خليفه شدند و عملاً كليد همه كارها در دست مروان بن حكم قرار گرفت و حتى همين مروان بدون كمترين مشورتى با خليفه، خودسرانه فرمان قتل محمد بن ابى بكر و تعدادى از صحابه را صادر كرد و آن را با مهر خليفه ممهور ساخت. و به تعبير على ((عليه السلام))، شمشير عثمان در دست مروان بن حكم بود و با آنكه عمرى از او گذشته و صحابه رسول خدا بود، مروان او را به هرجا مى خواست، مى كشاند.(137)

مروان كه بود؟ او از آزاد شدگان در فتح مكه بود و از "مؤلفة قلوبهم". (كسانى كه به آنها كمك مى شد به اميد آنكه دلهايشان به سوى اسلام جذب شود) پدرش حكم بن عاص، از ورود به مدينه در زمان رسول خدا و ابوبكر و عمر ممنوع شد و به اطراف طائف تبعيد گرديد. اما چون عثمان متصدى امر خلافت گرديد، او را با عزت و احترام به مدينه آورد، به علاوه صدهزار درهم نيز به او داد از عوامل كمك دهنده به ايجاد دولت طلقاء عبدالله بن ابى سرح استاندار مصر بود كه با تمام نيرو و امكاناتش از آنان حمايت مى كرد. عبدالله بن ابى سرح، همان كسى است كه بر خدا دروغ بست و رسول خدا خونش را مباح و هدر فرمود، حتى اگر به پرده خانه كعبه چنگ زده باشد; چنان كه در سيره حلبى در باب فتح مكه نقل كرده است. عثمان در روز فتح مكه او را نزد پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آورد و برايش طلب امان كرد. رسول خدا مدتى سكوت فرمود تا شايد در اين مدت سكوتش كسى عبدالله بن ابى سرح را بكشد، و چون كشته نشد، پيامبر به او امان داد.
يكى ديگر از عوامل پيدايش دولت اموى نهال (پليدى) بود كه در زمان ابوبكر كاشته شد و آن معاويه بود كه مدت بيست سال بعنوان والى شام باقى ماند و همچنان در زمين ريشه دوانيد. معاويه آنگونه كه مى خواست اموال بيت المال را جمع آورى و به هركس كه مى خواست پرداخت مى نمود. مروان، معاويه، عبدالله بن ابى سرح، وليد بن عقبه، والى كوفه، كه (در حال مستى) نماز صبح را چهار ركعت به جا آورد، از آزادشدگان (طلقاء) و تربيت يافتگان مكتب (حزب) ابوسفيان بودند و پيوسته ابوسفيان تلاش مى كرد كه عثمان از راه و روش او دست برندارد.

جوهرى روايت كرده كه چون با عثمان بيعت شد، ابو سفيان به عثمان گفت: اين امر روزى در دست تيم (يعنى ابوبكر) بود ولى تيم را با امر خلافت چه كار؟ بعداً به دست عدى (يعنى عمر) و قبايل دورتر و دورتر افتاد. سپس به جايگاه خود (يعنى به دست عثمان اموى) برگشت و استقرار يافت; پس آن را در آغوش گرفته و مانند توپ به يكديگر پاس دهيد. روزى ديگر به عثمان گفت پدر و مادرم فدايت باد انفاق كن و مانند فلانى مباش. اى بنى اميه اين حكومتى را كه به دست آورده ايد، همچون توپى به هم پاس دهيد، آنگونه كه اطفال توپ را به هم پاس مى دهند. سوگند به خدا نه بهشتى در كار است و نه جهنمى. زبير در اين مجلس حضور داشت.
عثمان به ابو سفيان گفت ساكت باش. ابو سفيان كه چشمانش نابينا شده بود، پرسيد مگر در اين جا كسى ـ بيگانه اى ـ هست؟ زبير گفت آرى ولى به خدا سوگند من سخنت را فاش خواهم كرد.(138)

خلاصه: ابن اثير در جلد سوم تاريخ خود، اندكى قبل از نقل داستان كشته شدن عثمان مى نويسد: مروان قاطعانه گفت: رويتان سياه باد! مى خواهيد (با كشتن عثمان) سلطنت ما را از ما بگيرد؟!!!

آرى خلافت در اواخر دوران عثمان به سلطنت بنى اميه تبديل شده بود. هيچ شهر و ديارى نبود، مگر آنكه والى آن يا يك اموى آزاد شده بود و يا يكى از سرسپردگان بنى اميه، بنابراين هر خليفه اى كه بعد از عثمان بيايد، بناچار يا بايد ابزارى در دست بنى اميه باشد و يا چون كسى باشد كه در يك فضاى تيره و شام سياه بر زمينى لغزنده و نا امن حركت مى كند.

درپى فتوحات اسلامى، تعداد تازه مسلمانان و كسانى كه از دولت سود مى بردند افزايش يافت، و به همان اندازه تعداد صحابه بزرگوارى كه دولت پيامبر بر دوش آنان استوار بود كم گرديد، تا جايى كه تعداد صحابه نخستين انگشت شمار گرديدند، و آن عدّه باقيمانده چنان گرفتار مصيبت و مشكلات همه جانبه شدند كه به تعبير سيد شرف الدين عاملى مانند گوسفندان رميده و پراكنده در شب تار بودند. اينها امورى بودند كه بر معاويه مخفى نبود; چنانكه پيش از كشته شدن عثمان خطاب به صحابه گفت: شما در ميان مردم به اندازه يك موى سفيد در بدن گاو سياهى بيش نيستيد. تمام واليان، فرمانداران و استانداران از بنى اميه و يا طرفدارانشان بودند. بنى اميه و معاويه، فرزند ابوسفيان و شير خورده از هند جگرخوار، محور اين جريان گرديد. او استاندار و والى تمام شام و مركز دايره و وصى بنى اميه بود و كسى كه به خود حق مى داد مطالبه خون عثمان را بكند و يا بهتر بگوئيم شعار خونخواهى عثمان را سرداد تا استمرار سلطنت اموى را تضمين كند. چون داستان، داستان كشته شدن عثمان نبود. عمر هم كشته شد و بعد از او كار جريان عادى خود را طى كرد، بلكه داستان حكومت و سلطنت اموى بود، حكومتى كه عملاً از روزى كه ابوبكر، يزيد بن ابى سفيان را والى شام قرار داد، شروع و پى ريزى گرديد و زمينه براى بنى اميه و معاويه آماده گرديد و در اواخر دوره عثمان به سلطنت حقيقى تبديل شد. اين است معناى سخن مروان كه گفت: رويتان سياه باد! مى خواهيد سلطنت ما را از ما بگيريد. آرى كشته شدن عثمان مهم نيست، كيفر كشندگان عثمان محور و اساس كار نيست، چون معاويه كه خليفه گرديد، قاتلان عثمان را مجازات نكرد، بلكه مهم سلطنت است. كشتن افراد مؤمن ارزش ندارد. آيا مروان بن حكم، فرمان قتل محمد بن ابى بكر و ديگر صحابه همراه او را صادر نكرد، بى آنكه مرتكب جرم و گناهى شده باشند؟ آيا معاويه خود قاتل عمرو بن حمق، كه از كثرت عبادت چهره اش كبود و مجروح شده بود، نيست؟ آيا معاويه، ابن زياد را بر كشتار بندگان خدا و به دار آويختن ايشان مسلط نكرد؟ آيا معاويه قاتل حجر بن عدى و ياران عابد او كه آمر به معروف و ناهى از منكر بودند نيست؟ آنچه براى معاويه مهم است، در درجه اول حكومت كردن است و بعد انتقام گرفتن از كشندگان جد و دايى و برادرش كه در جنگ بدر در لشكر مشركين بودند و به دست ياران رسول خدا كشته شده بودند. معاويه از فرصت جنگ جمل استفاده كرد و طلحه و زبير و عايشه را تشويق و پشتيبانى مى كرد و وعده حكومت بصره و كوفه را به طلحه و زبير مى داد تا آنكه جنگ با شكست كامل جنگ افروزان پايان يافت و خود شعله جنگ با على عليه السلام را برافروخت.(139)

استاد عباس عقاد در كتاب "معاويه فى الميزان" گويد: معاويه حيله و مكرى داشت كه آن را تكرار مى كرد و از آن استفاده مى نمود. او در اين حيله گرى برجستگى خاصى داشت و آن را با دشمنان دولت خود، اعم از مسلمان و غير مسلمان، به كار مى گرفت. اساس و محور اين حيله گرى ايجاد اختلاف و تفرقه ميان نيروهاى دشمنان خود بود، به سبب القاء شبهات و برانگيختن كينه ها، حتى در ميان خويشاوندانش. معاويه تحمل توافق و همدلى و همفكر بودن دو نفر را هم نداشت. خود خواهى و خود بينى شخصيتها، كه به طور طبيعى در ميان آنان وجود داشت، به معاويه براى اجراى نقشه شومى كه داشت كمك مى كرد.(140)

معاويه اين روش را كه چندان ذكاوت و زرنگى نمى خواست، دنبال مى كرد. اگر معاويه مى توانست از هر فردى از رجال دولت يك حزب و گروهى خاص تشكيل دهد كه ديگرى را مورد حمله قرار دهد، چنين مى كرد. و اگر تاريخ او را به گونه اى كامل و صحيح محاكمه و مورد نقد قرار دهد، جز نام "تفرقه افكن" نام ديگرى بر او نگذارد و زيبنده او نيابد.

متأسفانه برخى از مورخان سالى را كه او بر اوضاع جهان اسلام مسلط گرديد، "سال اتحاد" ناميده اند، با آنكه او باعث تفرقه و پراكندگى امت گرديد; به گونه اى كه اگر مسلمانان خواهان اتحاد بودند نمى دانستند با آن تفرقه و پراكندگى چگونه متحد شوند. و طبق برنامه و روش او، مردم در زمان خلفاى پس از او، گروه گروه تقسيم شدند.(141)

معاويه بسر بن ارطاة را به خدمت گرفت و فرمانده خود قرار داد و به مدينه رسول خدا فرستاد و ترس را در دلهاى صحابه وارد كرد و آنان را ذليل و خوار نمود.(142)

خلاصه آنكه معاويه با كشتار، ويرانگرى، آتش زدن، تفرقه افكنى، ناسزا گفتن به صحابه رسول خدا به بيعت دست يافت و از اموال مسلمين، كه در مدت بيست سال سلطه بر شام جمع آورى كرده بود، بهره جست. مالها را از مصارف شرعى آن بيرون برد و در راه مطامع خويش به كار برد.

معاويه عطا و بخششى ترتيب داده بود به نام "عطاء البيعة" يعنى هديه بيعت با خليفه جديد، تا آنرا در هنگام تعيين خليفه جديد ميان سپاهيان تقسيم كنند.

ناديده گرفتن هدف اعلام شده:

معاويه به بهانه كيفر كشندگان عثمان از فرمان خليفه شرعى سرپيچى و او را معصيت كرد. عايشه نيز با همين بهانه بر خلاف دستور قرآن از خانه بيرون رفت و در برابر خليفه شرعى جنگ جمل را به راه انداخت. ولى چون معاويه بر امارت مسلمين مسلط شد و رياست دولت را غصب نمود، قاتلان عثمان را مجازات نكرد و عايشه هم بر او نشوريد و از او نخواست كه قاتلان عثمان را مجازات كند.

از غفلت بيرون آمدن:

معاويه بر اوضاع مسلط و جانشين پيامبر گرديد; با آنكه او آزاد شده و فرزند آزاد شده بود. او و پدرش عليه اسلام جنگها كردند، تا آنكه خود و پدر و پيروانشان بناچار و از ترس و وحشت و يا با ميل و رغبت مسلمان شدند.

چگونه اين دگرگونى در ميان مسلمانان پديد آمد؟ چگونه حق شكست خورد؟ چگونه متأخر، مقدم شد و جلودار، عقب زده شد؟ چگونه آزاد شده از مهاجر افضل و برتر گرديد؟ چگونه كسى كه اسلام و فرزندان اسلام را محاصره كرده بود، از كسى كه محاصره را براى اسلام تحمل كرده بود با فضيلت تر گرديد؟

شگفت آور است آن سالى كه امام بر حق شكست خورد و زور و قلدرى و قهر و غلبه پيروز گرديد "سال جماعت" ناميده شد!.

در همين سال بود كه حكومت از دست راستگويان بيرون رفت. پشيمانى همه را فرا گرفت، لكن ديگر وقت پشيمانى نبود. گويا امت در خواب غفلت فرو رفته بود و از همه جا و همه چيز بى خبر و ناآگاه بود. سپس بر اثر رؤياى وحشتناكى از غفلت و بى خبرى بيرون آمد و چون چشم گشوده و و به خود آمدند متوجه شدند، كه در خوابى طولانى فرو رفته بودند.

انديشه ها در خدمت وضع موجود:

مردم مشغول تحليل آنچه گذشته بود شدند و افكار و نظرياتى پديد آمد و صاحبان آنها را به راههاى گوناگون كشاند، مانند انديشه تصوف، انديشه مرجئه، انديشه جبر و انديشه عدالت تمام صحابه.

بنى اميه و هوادارانشان هم در پشت سر اين افكار و انديشه ها بودند و از آنها به منزله اسلحه اى كه در حدّ عالى به سلطنت اموى كمك مى كند و از به كار بردن هر سلاح ديگرى كفايت مى كند، بهره مى گرفتند. و تلاش و كوشش دشمنان اموى ها را پراكنده نموده و به خود آنان برمى گردانيدند و پايه حكومت اموى را مستحكم كرده و توجيه شرعى مى نمودند.

فصل سوم : هدف از طرح نظريه عدالت تمام صحابه چيست؟

1ـ توجيه كردن:

الف ـ توجيه غصب خلافت:

هدف از طرح نظريه عدالت تمام صحابه، توجيه غصب خلافت از سوى معاويه بود. او خود را رئيس حكومت اسلامى و يا بهتر بگوئيم پادشاه مملكت اسلامى يافت، وى خود را مجرى وظايف جانشين پيامبر بلكه خليفه رسمى رسول الله ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى دانست. البته اين امر غير معقول و غيرقابل تصديق بود و با هيچ يك از معيارها و موازين عقلى و شرعى الهى و قراردادى سازگار نبود.

پدرش ابو سفيان، رئيس احزاب و سردمدار شرك در تمام نبردهاى ضد اسلام بود. فرزندان و پيروانش در برابر اسلام و پيامبر اكرم تا زمانى كه در محاصره اسلام قرار گرفتند، مقاومت كردند و سرانجام بناچار اسلام آوردند. سپس همين معاويه فرزندش يزيد را بر تمام بزرگان صحابه و سبقت گيرندگان در اسلام و كسانى كه مجد و عظمت اسلام بر دوش آنان استوار بود، مقدم داشت.

آرى اين كارها ناگزير بايد توجيه شود و اين دگرگونى و ناديده گرفتن معيارها به گونه اى تثبيت گردد. از اينرو بهترين وسيله توجيه وضع موجود و واقعيت عينى و مشروعيت دادن به آن اين است كه گفته شود تمام صحابه عادل اند. چون معاويه و پيروانش نيز جزء صحابه ـ به هر دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ بودند و چون صحابه همه عادل و اهل بهشت اند و احدى از ايشان به جهنم نمى رود، پس فرقى ميان آنان نيست. پس چه چيزى پيروان او را كه صحابه اند، از اينكه مشاورين مخصوص و كارگزاران معاويه باشند منع مى كند. پس نظريه عدالت تمام صحابه با فراگيرى گسترده اى كه دارد بهترين توجيه براى سلطنت معاويه بود اين لباس بزرگى كه بر اندام اين نظريه پوشاندند، نشانه آن است كه معاويه تجسّم واقعى نيرنگ و حقّه بازى بود.

ب ـ توجيه عملكرد معاويه و حاميانش:

معاويه و طرفدارانش بزرگترين نكبتها و بدبختيها را بر اسلام و مسلمين وارد كردند. بسر بن ارطاة و مسلم بن عقبه كارهايى انجام دادند كه آسمان به گريه درآمد و قلبها خون گريستند. در ماجراى "حره" تمام اصحابى را كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، كشتند و حتى يك نفر بدرى را باقى نگذاشتند و هفتصد نفر از مهاجر و انصار و ده هزار نفر از موالى و مردم را نيز كشتند و هيچ چيزى آنان را حتى از كشتن كودكان منع نمى كرد. بسر بن ارطاة دو كودك عبيدالله بن عباس را در غياب پدرشان كشت و به كودكان معصوم و بى گناه ترحم نكرد.

براى اثبات مدعا، جنگهاى معاويه با اميرالمؤمنين على كافى است. از بزرگترين جرايم و گناهان معاويه و پيروانش اين بود كه تصميم بر نابودى كامل آل محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))، با شيوه هاى مختلف، گرفته بودند. معاويه امام حسن ((عليه السلام)) را زهر داد و مسموم كرد و عبدالرحمان پسر ابوبكر، و عبدالرحمان، پسر خالد بن وليد را (چنانكه در كتاب الاستيعاب آمده) كشت و مالك اشتر را به وسيله عسل مسموم كرد به همين سبب عمرو بن عاص گفت: براى خدا سربازانى از عسل است. معاويه ميان مردم تفرقه ايجاد كرد و آنان را گروه گروه كرد كه اگر امت اسلامى بخواهد متحد شود، به گفته عقّاد، نمى تواند. معاويه حكومت اسلامى را زشت جلوه داد و بد نام كرد. دكتر احمد امين مى گويد: حق اين است كه حكومت اموى، حكومتى اسلامى نبود.

اكنون چگونه مى توان اين افعال را بدون نظريه عدالت تمام صحابه توجيه كرد. پس هرگاه معاويه و پيروانش از صحابه اند، و صحابه نيز همه عادل و اهل بهشت اند، معاويه و پيروانش خطا نكرده اند و نبايد تخطئه شوند. زيرا اگر بر خطا بودند، پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ـ به گمان آنان ـ نمى فرمود تمام صحابه در بهشت اند. و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، صادق و مصدّقى است كه سخن از روى هواى نفس نمى گويد. در نتيجه معاويه مانند يك صحابى مجتهد است و در كار خود مأجور. پس اگر كسى را به حق بكشد، دو اجر و پاداش دارد و اگر به ناحق بكشد، يك اجر و پاداش دارد. از اينرو معاويه در هر حالى كه باشد از جنگ و صلح، هجوم و دفاع، و در گرفتن اموال و بخشيدن آن، بر حق است. چون صحابى است و صحابى، عادل است.

2ـ مصونيّت از انتقاد:

علاوه بر آنچه گذشت، نظريه عدالت صحابه، غصب خلافت و سلطنت معاويه و كردار پيروانش را توجيه مى كرد. چون اين نظريه آنان را از هرگونه نقد و بررسى (هرچند نقد سازنده باشد) مصون داشته بود. مصونيت در برابر ناسزا، دشنام، نسبتِ خطا و اشتباه و عيب جويى. چه كسى صحابه عادلى را دشنام دهد، ناسزا گويد و به او نسبت به خطا دهد، با آنكه عادل است، تا چه رسد به آنكه رئيس دولت هم باشد؟ و بنا به روايت ذهبى در كتاب "الميزان" هركس چنين كارى كند زنديق است و نبايد با او غذا خورد يا نوشيد و نبايد بر جنازه اش نماز خواند. بديهى است در دنيا هيچ طرح و نقشه اى براى مصون ماندن معاويه بهتر از طرح نظريه عدالت تمامى صحابه وجود نداشت.

3ـ سركوبى دشمنان معاويه و پيروانش:

نظريه عدالت تمامى صحابه معاويه را در هر نزاعى ميان او و مخالفانش سرافراز و پيروز مى كرد و يا حداقل تصوّر مساوات و برابرى ميان او و دشمنانش را تأمين مى كرد. پس اگر آل محمد بگويند ماييم كه خداوند رجس و پليدى را از ما زدوده و پاك فرموده، معاويه و پيروانش هم مى گويند ما اصحاب محمد و عادل هستيم و دروغ بر ما جايز نيست و خطا و اشتباه در ما راه ندارد و اهل بهشتيم و احدى از ما داخل آتش نمى شود. و اگر آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) بگويند هركس ما را دشمن دارد، خدا را دشمن داشته است، معاويه و يارانش در برابر آنان مى گويند ما هم صحابه پيامبريم و آن حضرت درباره ما فرموده هركس صحابى را آزار دهد من را آزرده است. و بدين سان حق و باطل درهم آميخته شده و درستكار و نابكار، سركش و فرمانبردار، نيكوكار و بدكار باهم مساوى و برابر مى شوند.!!!

4ـ تفرقه ميان مسلمين:

هرگاه معاويه و پيروانش موفق به تثبيت عقيده عدالت همه اصحاب شوند، خصوصاً با وسعتى كه مطرح شده، و آن را در ميان مسلمين شايع كنند، بزودى گروهى از آنان اين نظريه را خواهند پذيرفت و گروهى ديگر با آن معارضه خواهند كرد. و در نتيجه، عداوت و دشمنى چنگالهايش را در افكار هردو گروه فروخواهد برد و هر گروهى نسبت به رأى خود تعصب خواهد ورزيد و آيندگان هم بنابر تقليد، آنها را خواهند پذيرفت. پس كسانى كه نظريه عدالت صحابه را تأييد مى كنند، قصد تأييد معاويه را ندارد، بلكه قصدشان تأييد صحابه است. و كسانى كه با نظريه عدالت تمام صحابه مخالف اند، قصدشان دشمنى با صحابه نيست، بلكه هدفشان افشاى حقه بازيها و نيرنگهاى سياسى پوشيده بر گروه ديگرى است. ولى به هرحال هرگروهى در مقابل گروه ديگر قرار گرفته و معاويه را فراموش كرده اند. و در اين ميان معاويه آسوده خاطر به تماشاى گروههاى درگير بپردازد، و حتى آماده است ميان آنان داورى كند. اين است آن هنرمندى در حيله گرى و القاء اختلاف كه عقاد در كتاب ارزشمند خود (معاويه فى الميزان) به آن اشاره كرده است.

5ـ پيدايش نظريه عدالت تمام صحابه:

ابن عرفه، معروف به نفطويه، كه از بزرگان محدثين است، مى گويد اكثر احاديث در فضايل صحابه در زمان بنى اميه به منظور نزديكى به ايشان و ضربه زدن به بنى هاشم جعل شده است. اين احاديث به گونه اى تنظيم شده كه از هر صحابى، به هر دو معناى لغوى و اصطلاحى، يك الگوى شايسته براى اهل زمين مى سازد و هركس به يكى از ايشان ناسزا گويد و يا به زشتى و بدى ياد كند، مورد لعن قرار مى گيرد.(143)

پژوهشگران تاريخ اجماع دارند كه پديده جعل حديث و افتراى به رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اواخر دوران عثمان و بعد از فتنه اى كه به كشته شدن عثمان منتهى شد شروع گرديد و پس از بيعت مردم با على ((عليه السلام)) توسعه يافت. زيرا مسلمانان كاملاً با او بيعت نكرده بودند كه سر و كلّه شيطان اموى پيدا شد تا حق را از صاحب حق غصب كند و آن را به بنى اميه اختصاص دهد. از آن هنگام به بعد حوادث متعدد و مكررى رخ داد تا جايى كه برخى از بيعت كنندگان، نقض بيعت و عهد شكنى كردند و ميان مسلمين جنگهايى درگرفت كه در نهايت سلطنت بنى اميه را در پى داشت. سرانجام ساختمان و پيكره وحدت جامعه درهم شكست و فرو پاشيد و ريسمان پيوند ميان آنان از هم گسست. آراء و مذاهب مختلفى درباره خلافت ظهور كرد و هريك براى تأييد نظريات خود در گفتار و عمل، به ستيز با رقيبش پرداخت، و بدين صورت پديده جعل حديث و تأويل جان گرفت و هر گروهى در اين زمينه زياده روى كرد و باعث ايجاد تفرقه و چندگانگى بيشتر در ميان مسلمانان شد. در حقيقت، اسلام از هيچ كسى، به اندازه بدعت گذاران منتسب به اسلام و افراطيهاى به ظاهر متديّن، آسيب نديد. اين كارها مايه فساد انديشه مسلمين و بدبينى ديگران نسبت به مبانى دين گرديد. سرانجام بلاى فتنه و آشوبى كه در نتيجه جعل "حديث" و دروغ افكنى، منتشر شده بود، در عصر اموى دامنگير مردم شد به گونه اى كه ناقلان حديث فراوان شدند و راستگويان اندك. از اينرو بسيارى از بزرگان صحابه از نقل حديث خوددارى كردند، مگر براى كسانى كه به امانت و صداقت آنان اطمينان داشتند.(144)

امام محمد عبده مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا اخبار زشت و قبيحى را كه موجب طعن و برائت از اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) مى شد وضع كنند معاويه براى آنان مبلغ كلانى هم قرار داده بود كه باعث طمع و روى آوردن جعل كنندگان حديث به سوى او شد، و يكى پس از ديگرى نزد او مى رفتند كه از جمله ايشان ابوهريره بود.(145)

دكتر احمد امين در كتاب ضُحى الاسلام مى گويد: اين مطلب ما را به اينجا مى كشاند كه بگوييم بنى اميه احاديثى را وضع كردند يا به نفع آنان وضع گرديد كه از جهات متعدد و گوناگون در خدمت سياست ايشان بود(146) معاويه به ابى سمرة بن جندب صحابى پانصد هزار درهم بخشيد تا روايت كند كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود آيه شريفه و خدا برآنچه در دل دارند گواه است و آنان سرسخترين دشمنان اند". درباره على بن ابى طالب نازل شده و آيه شريفه "و بعضى از مردم جان خود را براى رضاى خدا فدا مى كند و خداوند نسبت به بندگان مهربان است" درباره ابن ملجم نازل گرديده است. چون اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) را به شهادت رسانيده است.

راويان حديث:

ابو هريره دوسى، يكى از ياران معاويه و پيروان اوست كه از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پنج هزار و سيصد و هفتاد و چهار حديث روايت كرده، و چهار صد و چهل و شش حديث آن را بخارى نقل كرده است، با آنكه بيش از يكسال و چند ماه پيامبر اكرم را درك نكرده است. در صورتى كه بزرگان صحابه كه همواره ملازم پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بوده اند، (از روز بعثت تا لحظه انتقال به جوار رحمت حق)، بيش از يكصد حديث كه بخارى آنها را نقل كرده است، روايت نكرده اند. اين بزرگان عبارتند از: ابوبكر، عمر، عثمان، على، عبدالرحمان بن عوف، طلحة بن عبيدالله، معاذ بن جبل، سلمان، زيد بن ثابت، و ابى بن كعب و اين خود موجب شگفتى است.!!!

فضايل معاويه:

شوكانى در كتاب "الفوائد المجموعة فى الاحاديث الموضوعة" مى گويد: بر من ثابت و مسلم است كه حتى يك حديث درست و صحيح در فضايل معاويه وجود ندارد.

ابن جوزى بعد از آنكه احاديثى را كه درباره معاويه است در باب احاديث جعلى و ساختگى آورده، از اسحاق بن راهويه، استاد بخارى، نقل مى كند كه او گفته هيچ حديث صحيح و معتبرى درباره معاويه نيامده است.

دار قطنى درباره فضايل معاويه داستان مشهورى را از نسائى نقل مى كند كه وى عازم سفر حج بود، در دمشق به گونه اى مورد ضرب و شتم قرار گرفت كه مشرف به مرگ گرديد، در حال بيمارى گفت: مرا به مكه ببريد، ولى در "رمله" درگذشت (به شهادت رسيد) چون قبلا همراهانش در دمشق از او خواسته بودند كه درباره فضائل معاويه چيزى بگويد، و او در پاسخ گفته بود: آيا او (معاويه) به همسان بودن راضى نيست و خواهان برترى است؟ (اين سخن خوشايند همراهانش نبود) و تلاش كردند بازور او را از مسجد خارج كنند.(147)

نظر شافعى درباره معاويه:

ابوالفداء از شافعى روايت كرده كه او در پنهان به ربيع گفته بود شهادت چهار نفر از صحابه پذيرفته نمى شود: معاويه، عمرو بن عاص، مغيره و زياد.(148) و شايد همين سخن شافعى باعث شده كه وقتى از ابن معين درباره شافعى سؤال شد، او گفت ثقة (مورد اعتماد) نيست.

نظر حسن بصرى درباره معاويه:

طبرى روايت كرده كه حسن بصرى مى گفت: معاويه چهار خصلت داشت كه اگر تنها يكى از آنها در او بود، هلاك كننده بود.

1ـ مسلط كردن سفيهان بر امت تا آنجا كه امر خلافت را بدون مشورت با امت به دست گرفتند، با آنكه افرادى از صحابه و صاحبان فضيلت وجود داشتند.

2ـ جانشين كردن فرزندش يزيد، كه دائم الخمر و هميشه مست بود لباس حرير مى پوشيد و طنبور مى نواخت و....

3ـ ادعاى برادرى با زياد به واسطه زناكارى پدرش ابو سفيان. با آنكه رسول خدا فرمود: فرزند از آنِ صاحبِ فراش (شوهر) است و زناكار بايد سنگسار شود.

4ـ كشتن حجر و يارانش. واى بر معاويه از حجر و يارانش.

نظريه عدالت تمام صحابه رنگ اموى دارد:

با آنكه طبق نظريه عدالت تمام صحابه اهل بيت بايد عادل باشند، چون لااقل صحابه اند و بايد بنى اميه از عيب جويى و بدگويى و اهانت به ايشان خوددارى كنند، لكن معاويه، رهبر گروه ياغى و سركش، در برابر اميرالمؤمنين على بن ابى طالب همان موضعى را داشت كه پدرش ابوسفيان در برابر رسول خدا داشت.
سپس يزيد آمد و در برابر امام حسين همان موضعى را داشت كه پدرش در برابر على ((عليه السلام)) داشت.

نخستين كار معاويه بعد از تسلط بر حكومت اين بود كه به كارگزارانش در تمام مناطق نوشت كه على ((عليه السلام)) را در نمازها و بر فراز منبرها لعن كنند. و به اين هم بسنده نشد، بلكه مجالس و سخنرانيهاى وعاظ در شام با دشنام به على ((عليه السلام)) ختم مى شد. معاويه دستور داد كه شهادت هيچ يك از پيروان على و اهل بيت را نپذيرند و نام آنان را از دفتر حقوق و مستمرّى حذف كنند.(149)

عقاد در كتاب "معاويه فى الميزان" مى گويد: اگر از اخبار اين دوره غير از آن خبرى كه مسلّم است، معاويه دستور لعن على را بر فراز منابر داده است، خبر ديگرى ثابت نشود، براى ترجيح على((عليه السلام)) بر معاويه كافى است.(150)