امام شناسى ، جلد نهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۳ -


احتجاج ششم:

استدلالى است كه نيز در كوفه در سنه 36 و يا 37 صورت گرفته است، و شرح آن اينست كه جماعتى به نزد امير المؤمنين عليه السلام آمدند و با خطاب يا مولانا به آنحضرت سلام كردند.حضرت فرمودند: چگونه من مولاى شما هستم با آنكه شما عرب هستيد؟ (يعنى مولى به آقا و سيد و سالار، و صاحب غلام و كنيز و صاحب اسير و نظائرها گويند، و با اينكه شما عرب هستيد و از اسراى خارج نيستيد و غلام و بنده من نيستيد چگونه شما مرا مولاى خود مى‏دانيد؟) و با لفظ مولى به من خطاب مى‏كنيد؟ آنها گفتند: ما از رسول خدا شنيده‏ايم كه در روز غدير خم مى‏فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.

على بن عيسى اربلى در «كشف الغمه‏» احاديثى را در منقبت امير المؤمنين عليه السلام از حافظ ابو بكر احمد بن موسى بن مردويه روايت مى‏كند، و در ابتدايش مى‏گويد: و اما ما رواه الحافظ ابو بكر احمد بن موسى بن مردويه فانا اذكره على سياقته، و ما و سپس شروع به فضائل مى‏كند تا مى‏رسد به آنكه مى‏گويد: از رياح بن حرث(81) روايت است كه او مى‏گويد: من در رحبه با امير المؤمنين عليه السلام بودم كه يك قافله كوچكى وارد شدند تا اينكه در رحبه بار انداخته و پياده شدند، و پس از آن بطور پياده، روى آورده و به نزد على عليه السلام آمدند و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله و بركاته حضرت فرمود: ايشان چه كسانى هستند؟ آنها گفتند: مواليك يا امير المؤمنين (اى امير مؤمنان! ما مواليان تو هستيم!)

رياح مى‏گويد: من به امير المؤمنين نظر كردم و او مى‏خنديد و مى‏گفت: من اين و انتم قوم عرب؟ (از كجا هستيد و چگونه موالى من هستيد در حاليكه شما عرب مى‏باشيد؟) ايشان گفتند: ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم در حاليكه بازوى تو را گرفته بود شنيديم كه گفت:

ايها الناس! الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ ! قلنا: بلى يا رسول الله! فقال: ان الله مولاى، و انا مولى المؤمنين، و على مولى من كنت مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.(82)

امير المؤمنين عليه السلام به ايشان گفت: آيا شما بدين كلام گويا هستيد؟ گفتند: آرى! فرمود: و علاوه بر گفتار، شهادت هم بر اين مطلب مى‏دهيد؟ گفتند: آرى.حضرت بآنها فرمود: صدقتم (راست گفته‏ايد) .

آن جماعت رفتند و من هم به دنبال آنها رفتم و به يك نفر از آنها گفتم: اى بنده خدا! شما چه كسانى هستيد؟ ! گفتند: ما جماعتى هستيم از انصار، و اين مرد ابو ايوب صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله است.من دست ابو ايوب را گرفتم و بر او سلام كردم و مصافحه نمودم.(83)

و در همين مطلب از حبيب بن يسار از ابو رميله روايت‏شده است كه: يك قافله چهار نفرى به نزد على عليه السلام آمدند و در رحبه پياده شدند و پس از آن به آنحضرت روى آورده و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله و بركاته! حضرت فرمود: و عليكم السلام! انى اقبل الركب (از كجا اين قافله آمده است؟)

گفتند: اقبل مواليك من ارض كذا و كذا (مواليان تو از فلان و فلان زمين آمده‏اند) .حضرت فرمود: انى انتم موالى (شما چطور مواليان من هستيد؟ !) گفتند: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه در روز غدير خم مى‏گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه. اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.(84)

ابن اثير جزرى در ترجمه احوال حبيب بن بديل بن ورقآء آورده است كه: ابو العباس ابن عقده با اسناد خود از زر بن حبيش روايت كرده است كه: على عليه السلام از قصر كوفه خارج شد كه جماعتى از سواران با شمشيرهاى حمايل كرده به او روى آوردند و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين! السلام عليك يا مولانا و رحمة الله و بركاته.

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: در اينجا از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كسانى‏هستند؟ دوازده نفر برخاستند كه از آنها بود: قيس بن ثابت‏بن شماس و هاشم بن عتبة و حبيب بن بديل بن ورقاء و گواهى دادند كه آنها از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيده‏اند كه مى‏گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.و اين حديث را ابو موسى تخريج كرده است.(85)

و شيخنا الاجل: ابو عمرو محمد كشى در «رجال‏» خود، پس از نقل مضمون اين حديث را از منهال بن عمرو، از زر بن حبيش، و بيان كردن عنوان شهود را به نام‏هاى: خالد بن زيد: ابو ايوب و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و قيس بن سعد بن عبادة و عبد الله بن بديل بن ورقآء، گويد: على عليه السلام به انس بن مالك و براء بن عازب گفت: چرا شما برنخاستيد براى آنكه شهادت دهيد؟ چون همانطور كه اين گروه شنيده‏اند شما هم شنيده‏ايد! و پس از آن گفت: بار پروردگارا اگر كتمان آنها از روى معاندت باشد آنها را مبتلا كن!

براء بن عازب كور شد، و دو پاى انس بن مالك را پيسى فرا گرفت.اما انس پس از اين ابتلاء سوگند ياد كرد كه ديگر منقبتى را از على بن ابيطالب هيچگاه كتمان نكند، و فضيلتى را پنهان ندارد.و اما براء بن عازب به علت نابينائى از منزل خودش مى‏پرسيد و به او مى‏گفتند: در فلان جاست.و او مى‏گفت: چگونه راه را پيدا كند كسيكه دعوت و نفرين على بن ابيطالب به او رسيده است؟ (86)

علامه امينى نام كسانى را در قافله كه شهادت به ولايت دادند و در تواريخ به آن، روز ركبان گويند، و پس از آن نام كسانى را كه كتمان كرده‏اند بدين ترتيب آورده است: اما شهود:

1- ابو الهيثم بن تيهان كه در غزوه بدر حضور داشته است.

2- ابو ايوب: خالد بن زيد انصارى. - حبيب بن بديل بن ورقاء خزاعى.

4- خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين كه در غزوه بدر حضور داشته و در صفين شهيد شده است.

5- عبد الله بن بديل بن ورقاء كه در صفين شهيد شده است.

6- عمار بن ياسر كشته شده جماعت‏ستمكار در صفين او در غزوه بدر حضور داشته است.

7- قيس بن ثابت‏بن شماس انصارى.

8- قيس بن سعد بن عباده خزرجى انصارى.

9- هاشم مرقال بن عتبة لوادار امير المؤمنين و شهيد در صفين.

و اما نام كسانى كه از شهادت كتمان نمودند، برحسب ضبط كتب تاريخ عبارت است از:

1- ابو حمزة: انس بن مالك متوفى در سنه 90 و يا 91 و يا 93.

2- برآء عازب انصارى متوفى در سنه 71 و يا 72.

3- جرير بن عبد الله بجلى متوفى در سنه 51 و يا 54.

4- زيد بن ارقم خزرجى متوفى در سنه 66 و يا 68.

5- عبد الرحمن بن مدلج.

6- يزيد بن وديعة.(87)

احتجاج هفتم:

مناشده‏اى است كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در جنگ صفين نموده‏اند در حضور لشگريان و جماعتى از مردم و آن كسانى كه از اطراف به نزد او آمده بودند و مهاجرين و انصار.

اين احتجاج در موقعى است كه معاويه نامه‏اى را به همراهى ابو هريره و ابو درداء مى‏نويسد و به نزد آنحضرت مى‏فرستد، و در عين حال سؤالاتى هم شفاها بوسيله آن دو نفر از حضرت مى‏كند.

و چون اين نامه و سؤال‏ها و پاسخهاى حضرت بسيار جالب است، فلهذا داستان را از اولش نقل مى‏كنيم و سپس به استشهاد امير المؤمنين عليه السلام به حديث غدير مى‏پردازيم.اين داستان مفصلا در كتاب تابعى عظيم الشان سليم بن قيس هلالى كوفى كه از اعاظم اصحاب آنحضرت است و جلالت و وثاقت و امانت و صداقت او در نقل، در ميان خاصه و عامه جاى گفتگو نيست، آمده است:

ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس روايت مى‏كند كه او مى‏گويد: ما با امير المؤمنين عليه السلام در صفين بوديم.و ابو هريره عبدى چنين مى‏داند كه او از عمر بن ابى سلمه شنيده است كه معاويه، ابو درداء و ابو هريره را كه از جزو اصحاب او بودند به نزد خود فراخواند و گفت‏شما دو نفر به نزد على برويد و از من به او سلام برسانيد و به او بگوئيد: سوگند به خدا من مى‏دانم كه توبه خلافت از من سزاوارتر و لايق‏ترى، زيرا كه تو از مهاجرين نخستين هستى، و من از آزادشدگان هستم، و من همانند تو سابقه در اسلام و قرابت رسول خدا و علم به كتاب خدا و سنت پيامبر او را ندارم.

مهاجرين و انصار پس از آنكه سه روز با هم به مشورت پرداختند به نزد تو آمدند و همگى با طوع و رغبت‏بدون اجبار و اكراه بيعت كردند.و اولين كسانى كه با تو بيعت كردند طلحه و زبير بودند، و پس از آن بيعت‏خود را شكستند و ستم كردند و طلب چيزى را نمودند كه حق آنها نبود.

و به من چنين رسيده است كه تو نسبت‏به خون عثمان اعتذار مى‏جوئى و از خون او برائت دارى! و چنين مى‏دانى كه او كشته شد و تو در خانه‏ات نشسته بودى! و چون كشته شد تو گفتى: بار پروردگارا من به اين امر راضى نبودم و ميل نداشتم.و در روز جنگ جمل چون از لشگر مقابل تو فرياد برآوردند: يا لثارات عثمان (نداى استغاثه براى خونخواهى او) تو گفتى: كب قتلة عثمان اليوم لوجوههم الى النار (كشندگان عثمان، امروز با صورت‏هاى خود به رو در آتش افتند) آيا ما عثمان را كشتيم؟ عثمان را آن دو نفر و آن زن مصاحب و همراهشان (طلحه و زبير و عائشه) كشتند و فرمان به قتل او دادند، و من در خانه خودم نشسته بودم و من ابن عم او و مطالب خون او مى‏باشم.

اگر مطلب از همين قرار است كه گفته‏اى، كشندگان عثمان را در اختيار مابگذار و به ما رد كن تا - اى پسر عموى ما - ما آنها را بكشيم، و در اينصورت ما به خلافت‏با تو بيعت مى‏كنيم و امر ولايت و امارت را به تو مى‏سپاريم! اين يك سؤال.

و اما سؤال دوم آنست كه: جواسيس من به من خبر داده‏اند و نامه‏هائى نيز از اولياى عثمان از كسانيكه با تو هستند و به نفع تو مى‏جنگند - و ما چنين مى‏پنداريم كه جسد آنها با توست و به راى تو گوش فرا مى‏دهند و به امر تو راضى هستند، و ليكن انديشه و خاطره آنها با ماست و دل آنها در نزد ماست - به من رسيده است كه تو نسبت‏به ابو بكر و عمر، اظهار محبت مى‏كنى و بر آنها رحمت مى‏فرستى، و ليكن از ذكر نام عثمان خوددارى مى‏كنى، نه رحمت مى‏فرستى و نه لعنت مى‏كنى! (و در روايتى است كه: نه سب مى‏كنى و نه برائت مى‏جوئى!)

و به من چنين رسيده است كه تو وقتى كه با همرازان خبيث‏خودت شيعيان و پيروان خاص متعصب و دروغگوى خودت، خلوت مى‏نمائى، در نزد ايشان از ابو بكر و عمر و عثمان برائت مى‏جوئى و آنها را لعنت مى‏كنى و ادعا دارى كه تو وصى رسول الله در امت او و خليفه و جانشين او در ميان مردم هستى و خداوند عز و جل اطاعت امر تو را بر مؤمنين واجب كرده است و به ولايت تو در كتاب خود و سنت پيامبرش امر كرده است، و خداوند محمد را امر كرده است كه در ميان امت اين امر را به پا بدارد، و بر محمد اين آيه را فرستاده است:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس.(88) و رسول او، طائفه قريش و انصار و بنى اميه را در غدير خم گرد آورد (و در روايت ديگرى است كه امية را در غدير خم گرد آورد) و آنچه را كه از طرف خدا به او درباره تو وحى شده بود تبليغ كرد، و امر كرد كه شاهدان به غائبان برسانند، و پيغمبر به مردم اخبار كرد كه انك اولى بهم من انفسهم، و انك منه بمنزلة هارون من موسى.

و نيز چنين به من رسيده است كه تو هيچوقت‏خطبه‏اى نمى‏خوانى مگر آنكه‏قبل از آنكه از منبر خود فرود آئى مى‏گويى:

و الله انى لاولى الناس بالناس، و ما زلت مظلوما منذ قبض رسول الله.

(سوگند به خدا من از مردم به آنها سزاوارترم، و پيوسته من از روزى كه رسول خدا رحلت كرد مظلوم بوده‏ام) .

اگر اين گفتارى كه از تو به من رسيده است‏حق باشد، هر آينه ستمى را كه ابو بكر و عمر نسبت‏به تو كرده‏اند از ستم عثمان بيشتر بوده است.چون اينطور به من رسيده است كه تو مى‏گوئى: رسول خدا در وقتى كه رحلت كرد و ما بر جنازه او حاضر بوديم، عمر رفت و با ابو بكر بيعت كرد، و از تو نظريه‏اى نخواست و مشورتى ننمود.و اين دو نفر (ابو بكر و عمر) با انصار با حق تو و حجت تو و قرابت تو نسبت‏به رسول خدا محاجه و مخاصمه نمودند و با اين استدلال پيروز شدند، و اگر امر ولايت را به تو مى‏سپردند و با تو بيعت مى‏كردند، سريعترين كسيكه به سوى تو مى‏آمد و اجابت مى‏كرد عثمان بود، به جهت قرابتى كه تو با او داشتى و حقى كه بر او داشتى، چون عثمان پسر عموى تو و پسر عمه تو بود!

و پس از آن ابو بكر در وقت مردنش، خلافت را به عمر واگذار كرد و در حين استخلاف و وصيت‏براى او، از تو صلاحديد نخواست و مشورت ننمود، و سپس عمر تو را در ميان شش نفر در شورى قرار داد، و از آن شورى جميع مهاجرين و انصار و غير آنها را خارج كرد.و شما امر خود را در روز سوم كه ملاحظه نموديد مردم اجتماع كرده‏اند و شمشيرها آماده كرده‏اند و قسم خورده‏اند كه اگر خورشيد غروب كند و شما يكنفر را براى ولايت انتخاب نكنيد گردن‏هاى شما را مى‏زنند و امر عمر و وصيت او را درباره شما تنفيذ مى‏كنند، به عبد الرحمن بن عوف سپرديد، و ابن عوف با عثمان بيعت كرد و شما هم با او بيعت نموديد! و پس از آن عثمان محصور شد و از شما يارى خواست و او را يارى نكرديد، و شما را فرا خواند و اجابت ننموديد، در حاليكه بيعت‏با او در عهده شما و در ذمه شما بود.

و شما اى جماعت مهاجرين و انصار همگى حاضر و شاهد بوديد، و راه را براى آمدن مصريان باز گذاشتيد تا آمدند و عثمان را كشتند، و گروهى از شما نيز بر كشتن او معاونت و كمك نموديد و همگى شما او را مخذول و تنها گذاشتيد، و بنابراين تمام افراد شما درباره امر عثمان از يكى از سه حال بيرون نبودند: يا قاتل‏عثمان بودند، و يا امر كننده و فرمان دهنده در خون او، و يا تنها گذارنده و مخذول و منكوب كننده او.

و سپس مردم با تو بيعت كردند، و تو به خلافت از من سزاوارترى پس كشندگان عثمان را در اختيار ما بگذار، تا اينكه آنها را بكشم، و امر خلافت را به تو تسليم كرده و بيعت كنم، و تمام كسانى كه از ناحيه من از اهل شام با من هستند آنها نيز بيعت نمايند.

چون على عليه السلام نامه معاويه را خواند، و ابو درداء و ابو هريره پيام و گفتار معاويه را ابلاغ كردند، به ابو درداء فرمود: آنچه را كه معاويه به وسيله شما پيغام كرده بود و شما را به جهت آن فرستاده بود رسانديد! اينك آنچه را كه مى‏گويم بشنويد و سپس از ناحيه من به معاويه برسانيد و به او بگوئيد:

عثمان بن عفان، حال او از حال يكى از دو مرد تجاوز نمى‏كند: يا اينكه پيشواى هدايت‏بوده، و خونش حرام، و نصرت او لازم، و معصيت او جائز نبوده است و امت را حق خذلان او نبوده است، و يا رهبر ضلالت‏بوده، خونش حلال، و ولايت و يارى او جائز نبوده است.عثمان از يكى از اين دو صفت و اين دو حال بيرون نبوده است.

آنچه فرض و واجب و حتم است‏بر مسلمين، در حكم خدا و در حكم اسلام، بعد از آنكه امام و رهبرشان بميرد و يا كشته شود، گمراه باشد و يا اهل هدايت، مظلوم باشد و يا ظالم، حلال الدم باشد و يا حرام الدم، آنست كه عملى انجام ندهند و دست‏به كارى نزنند و چيزى به وجود نياورند و دست و پائى دراز نكنند و ابتداء فعلى بجا نياورند، پيش از آنكه براى خودشان امام و رهبر عفيف و عالم و با تقوى و عارف به قضاء و سنت، اختيار كنند كه زمام امورشان را در دست گيرد و در ميان آنها فصل خصومت كند و حق مظلوم را از ظالم بستاند و رجال و كريمان و دانشمندان آنها را محافظت كند و فيئ و صدقات و منافع آنها را جمع‏آورى كند و حجت آنها را اقامه كند، و سپس بروند نزد او و درباره رهبر و امامشان كه از روى ستم كشته شده است‏حكم و دادخواهى بطلبند تا آنكه او درباره آنها حكم به حق كند.در اينصورت اگر امامشان مظلومانه كشته شده بود براى اولياى آن امام حق خون‏خواهى او را مى‏دهد، و اگر ظالمانه كشته شده بود، نظر مى‏كند كه حكم در اين باره چگونه است.

و اين اولين چيزى است كه سزاوار است‏به جاى آورند، و آن اينكه براى اجتماع امور خود امامى را اختيار كنند و از او متابعت و پيروى نموده و اطاعت او را بنمايند.اين در صورتى است كه حق تعيين امام از آنها باشد، و اگر حق اختيار و انتخاب امام با خداى عز و جل و با رسول او باشد، خداوند زحمت و مشقت نظر در امام و انتخاب او را از ايشان برداشته و خود كفايت اين امر را نموده است، و رسول خدا امامى را براى آنها پسنديده و امر به اطاعت و متابعت از او كرده است.

و مردم پس از كشته شدن عثمان با من بيعت كردند و مهاجرين و انصار پس از آنكه سه روز با هم به مشورت نشستند با من بيعت كردند.و ايشان همان كسانى بودند كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند و پيمان امامت آنها را بر ذمه خود نهادند.و كسانى كه متصدى و متولى بيعت‏شده‏اند افرادى هستند كه در غزوه بدر حضور داشته و از سابقه‏داران از مهاجرين و انصار مى‏باشند، با اين تفاوت كه بيعتى كه آنها با خلفاى قبل از من كرده‏اند بدون مشورت با عامه صورت گرفت و بيعت‏با من با مشورت با عامه بود.

و بنابراين اگر خداوند جل اسمه حق اختيار و انتخاب خليفه را به امت واگذار كرده است و ايشان هستند كه بايد در مصالح خودشان نظر كنند و تصميم بگيرند و نظر و تصميم و انتخاب آنها از اختيار و نظر خدا و رسول خدا بهتر مى‏باشد، و آن كسى را كه اختيار كرده‏اند و با او بيعت كرده‏اند، بيعت هدايت‏بوده، و آن كس امام واجب الطاعة و النصرة مى‏باشد، پس مردم درباره من مشورت كردند و با اتفاق و اجماعى كه از آنها تحقق يافت مرا به خلافت‏برگزيدند.

و اگر حق اختيار و انتخاب با خداوند است، پس او مرا براى امت اختيار نمود و مرا به عنوان خلافت و جانشينى برگزيد و در كتاب منزل خود و در سنت پيغمبر مرسل خود صلى الله عليه و آله مردم را امر به اطاعت از من و نصرت من نمود، پس اين امرحجت مرا قوى‏تر و حق مرا استوارتر مى‏كند.و فرضا اگر عثمان در زمان خلافت ابو بكر و عمر كشته مى‏شد، مگر معاويه چنين حقى را داشت كه براى خونخواهى او با آنها بجنگد و بر آنها خروج كند؟ !

ابو هريره و ابو درداء گفتند: نه چنين حقى را نداشت.

على عليه السلام گفت: همينطور است نسبت امر با من.و اگر معاويه بگويد: آرى چنين حقى داشتم، شما به او بگوئيد: پس در اين صورت براى هر كسى كه به او مظلمه‏اى رسيده باشد و يا از او كشته شده‏اى بجاى ماند چنين حقى بايد بوده باشد كه: اجتماع مسلمين را در هم شكند و جماعت آنها را پراكنده كند و قيام نموده و مردم را به امارت و حكومت‏خويش بخواند.

و از طرف ديگر حق خونخواهى با اولاد عثمان است و آنها حضور دارند و از معاويه نزديكتر و سزاوارتر هستند كه خون پدر خود را طلب كنند.

سليم مى‏گويد: ابو درداء و ابو هريره ساكت‏شدند و گفتند: حقا سخن منصفانه‏اى راندى! و از در انصاف درآمدى!

على عليه السلام گفت: اگر معاويه بر گفتار خود استوار باشد و در مسئلتى كه با من در ميان گذاشته صادق باشد، سوگند به جان خودم كه او نيز انصاف خواهد داد و مرا ذى حق خواهد شمرد.آخر، اينك اين جماعت، پسران عثمان هستند كه همه عاقل و بالغ‏اند و طفل و صغير نيستند و بنده و عبد نيستند كه نياز به ولى داشته باشند، همگى بيايند تا بين ايشان و بين‏كشندگان پدرشان محاكمه شود.آنگاه اگر در بيان دعواى خود و از اقامه مدعاى خود فرو ماندند و نتوانستند اقامه دليل كنند، گواهى دهند كه معاويه وكيل آنها و ولى آنها و مدافع حقوق آنها از مخالفان و دشمنان آنهاست.و در اين صورت آنها با وكيلشان و وليشان و با گروه مدعى عليهم كه كشندگان پدرشان هستند بايد در مقابل من بنشينند همانند نشستن كسانى كه براى اقامه دعوا و اخذ حق خود در برابر امام و والى مى‏نشينند و به حكم او اقرار و اعتراف نموده و قضاوت و حكم او را نافذ مى‏دانند.

و در آنوقت من در حجت و دليلى كه مى‏آورند و در حجت و دليلى كه مخالفان و خصمانشان نيز بياورند نظر مى‏كنم، اگر پدرشان ظالمانه كشته شده بودو خونش حلال بود در اين صورت حرمت‏خونش باطل مى‏شود. (و در روايتى است كه خونش هدر مى‏رود) . و اگر مظلومانه كشته شده بود و خونش احترام داشت من از قاتل پدرشان فديه مى‏گيرم و حكم به جزا مى‏نمايم، و آنها اگر بخواهند قاتل را مى‏كشند و اگر بخواهند عفو مى‏كنند و اگر بخواهند ديه مالى مى‏ستانند.

و اين جماعت كشندگان عثمان در لشكر من هستند و اقرار و اعتراف به كشتن عثمان را دارند و به حكمى كه من براى آنها صادر كنم راضى هستند.بنابراين فرزندان عثمان با معاويه - اگر معاويه ولى آنها و يا وكيل آنهاست - بايد به نزد من بيايند و اقامه دعوا بر عليه قاتلان عثمان كنند و آنها را به محاكمه بكشانند تا من به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلى الله عليه و آله در ميان آنها حكم كنم.

و اگر معاويه بدون گناه و خطائى كه از قاتلان عثمان سرزده باشد ايشان را به گناه متهم مى‏كند و دنبال علت‏هاى واهى و اباطيل مى‏گردد پس به هر گناهى كه مى‏خواهد آنها را متهم كند، بكند كه بزودى خداوند قواى خود را بر عليه او به كار مى‏بندد.

ابو درداء و ابو هريره گفتند: سوگند به خدا كه انصاف را تمام كردى بلكه از انصاف هم پيشتر رفتى و علت و اشكال مطلب را برطرف كردى و حجت او را شكستى و چنان دليل و برهان قوى و روشن و صادقى اقامه كردى كه بر آن هيچگونه اشكال و ايرادى نيست!

ابو هريره و ابو درداء از نزد على عليه السلام خارج شدند.سليم مى‏گويد: در اينحال قريب به بيست هزار نفر مرد زره‏پوش كه با كلاه‏هاى خود سر و صورتشان مجهز بود در مقابل آنها آمدند و گفتند: ما كشندگان عثمان مى‏باشيم، به كشتن او اقرار و اعتراف داريم و به حكم على عليه السلام راضى هستيم چه بر له ما و چه بر عليه ما، پس لازم است اولياء و صاحبان خون عثمان بيايند و ما را براى گرفتن خون پدرشان به نزد على عليه السلام به جهت تحكيم و قضاء او بخوانند.و اگر على عليه السلام حكم به قصاص و يا ديه را بكند، ما در برابر حكم او شكيبا و تسليم هستيم.

ابو درداء و ابو هريره گفتند: شما نيز حقا سخن منصفانه‏اى گفتيد، و براى على جائز نيست كه شما را به معاويه بسپارد و يا شما را بكشد تا اينكه اولياء دم عثمان، شما را براى محاكمه به نزد على بخوانند و او بين شما و بين صف مقابلتان به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلى الله عليه و آله حكم كند!

ابو درداء و ابو هريره حركت كردند و آمدند تا بر معاويه وارد شدند و آنچه را كه على عليه السلام و آنچه را كه قاتلان عثمان و آنچه را كه ابو النعمان بن ضمان گفته بودند، به معاويه خبر دادند.

معاويه گفت: على پاسخ شما را در ترحمش بر ابو بكر و عمر و خوددارى از ترحمش بر عثمان و برائتش از او در پنهانى، و نيز در ادعائى كه مى‏كند: او خليفه رسول الله است و از هنگامى كه جان رسول الله قبض شده است پيوسته مظلوم و مورد ستم قرار گرفته است، چه داد؟ !

آن دو نفر گفتند: آرى در نزد ما ترحم بر ابو بكر و عمر و عثمان كرد و ما مى‏شنيديم، و على در بين گفتارش به ما گفت كه: اگر اختيار انتخاب خليفه براى امت‏باشد و ايشانند كه بايد نظر كنند و براى خودشان كسى را اختيار كنند، و اختيارشان براى خودشان و نظرشان در امورشان بهتر و به صواب نزديكتر است از اختيار خدا و رسول خدا، پس اين امت مرا اختيار كردند و با من بيعت نمودند بيعت هدايت، و من امام بر مردم هستم كه نصرت من واجب است چون ايشان درباره من مشورت كردند و سپس مرا انتخاب نمودند.

و اگر اختيار انتخاب خليفه براى خدا و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله براى آنها بهتر و به صواب نزديكتر است از اختيار امت و نظر آنها، پس خدا و رسول خدا مرا براى امت اختيار كردند و مرا به عنوان جانشين و خليفه در ميان آنها قرار دادند، و خدا و رسول خدا در كتاب الله منزل بر زبان پيامبر مرسل امر به اطاعت از من و نصرت مرا نمودند، و اين دليل حجت مرا قوى‏تر مى‏كند و لزوم رعايت‏حق مرا ثابت‏تر و استوارتر مى‏سازد.

و سپس على عليه السلام در ميان عسكر و لشگرش بر فراز منبر بالا رفت، و هر كس كه نزد آنحضرت بودند از مهاجرين و انصار و سائر نواحى را به دور خود جمع نمود، و پس از آن حمد و ثناى خدا را بجاى آورد و گفت:

معاشر الناس! ان مناقبى اكثر من ان تحصى! و بعد ما انزل الله فى كتابه من ذلك و ما قال رسول‏الله صلى الله عليه و آله اكتفى بها عن جميع مناقبى و فضلى.

«اى جماعت مردم! مناقب و فضايل من بيشتر از آن است كه به شمار درآيد! ولى پس از آنكه خداوند قدرى از آن را در كتاب خودش بيان كرده و فرستاده است، و پس از آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله قدرى از آن را گفته است، من از جميع مناقب و فضايل خود به همان مقدار گفتار خدا و رسول خدا اكتفا مى‏كنم‏» .

(در اينجا حضرت به بسيارى از مناقب خود كه در كتاب خدا نازل شده و يا رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان كرده‏اند مفصلا و تصريحا بياناتى دارد، و با يكايك آنها به نحو مناشده با مردم مستمع احتجاج مى‏كند، و همه مى‏گويند: اللهم نعم «بار پروردگارا ما شاهديم كه همينطور است كه على مى‏گويد و پيامبر درباره او چنين گفته است‏» .اين مناشده بسيار مفصل و جالب است، ولى چون غالب عبارات و مطالب آن مشابه با مناشده و احتجاج آنحضرت در زمان خلافت عثمان در مسجد رسول الله در هنگامى كه مهاجرين و انصار به سوابق خود افتخار مى‏كردند، مى‏باشد - و ما نيز عين آن را در احتجاج سوم از همين بحث از «فرائد السمطين‏» حموئى با سند متصل خود از سليم بن قيس از ص 32 تا ص 40 نقل كرده‏ايم - فلهذا از ذكر متن آن صرف‏نظر نموده و فقط به جمله مورد استشهاد و احتجاج ما در اين بحث كه احتجاج به حديث غدير است مى‏پردازيم:)

فامر الله عز و جل ان يعلمهم و ان يفسر لهم من الولاية ما فسر لهم من صلاتهم و صيامهم و زكاتهم و حجهم، فنصبنى بغدير خم و قال: ان الله ارسلنى برسالة ضاق بها صدرى، و ظننت ان الناس مكذبونى، فاوعدنى لابلغنها او يعذبنى! قم يا على!

ثم نادى بالصلاة جامعة فصلى بهم الظهر ثم قال: ايها الناس! ان الله مولاى و انا مولى المؤمنين و اولى بهم من انفسهم.من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله!

فقام اليه سلمان الفارسى فقال: يا رسول الله ولاؤه كماذا؟ ! فقال: ولاؤه كولايتى.من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به من نفسه.و انزل الله: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.فقال سلمان الفارسى: يا رسول الله! انزلت هذه الآيات فى على خاصة؟ ! فقال: فيه و فى اوصيائى الى يوم القيامة.فقال سلمان الفارسى: يا رسول الله! بينهم لنا! فقال: على اخى و وزيرى و وصيى و وارثى و خليفتى فى امتى و ولى كل مؤمن بعدى، و احد عشر اماما من ولده: الحسن و الحسين ثم تسعة من ولد الحسين، واحدا بعد واحد، القرآن معهم و هم مع القرآن، لا يفارقونه حتى يردوا على الحوض.

فقام اثنا عشر رجلا من البدريين فقالوا: نشهد انا سمعنا ذلك من رسول الله صلى الله عليه و آله كما قلت‏سوآء لم تزد حرفا و لم تنقص حرفا.و قال بقية السبعين(89) قد سمعنا ذلك و لم نحفظه كله، و هؤلاء اثنا عشر خيارنا و افضلنا.فقال: قد صدقتم، ليس كل الناس يحفظه...تا آخر خطبه.

و ما چون ترجمه اين فقرات را در احتجاج سوم ذكر كرده‏ايم، در اينجا از ترجمه مجدد آن صرف‏نظر مى‏نمائيم.

و چون ابو هريره و ابو درداء اين خطبه امير المؤمنين عليه السلام را با پاسخ‏ها و تصديق‏هاى مردم براى معاويه بازگو كردند، از شدت غضب و غيظ مهر خاموشى بر زبانش زده شد و عاجز از گفتار شد، و گفت: يا ابا الدرداء و يا ابا هريرة لئن كان ما تحدثانى عنه حقا لقد هلك المهاجرون و الانصار غيره و غير اهل بيته و شيعته.(90)

«اى ابو درداء و اى ابو هريره: اگر آنچه را كه شما از جانب على براى من بازگو كرديد حق باشد، حقا مهاجرين و انصار در هلاكت مى‏باشند غير على و غير اهل‏بيت او و شيعيان او» .

بارى اين هفت احتجاجى را كه ذكر كرديم همه آنها از امير المؤمنين عليه السلام در ادوار مختلف بوده است.

احتجاج هشتم:

احتجاج حضرت شفيعه روز جزاء، خير النساء، ام ابيها، فاطمه زهرآء سلام الله عليها است كه شمس الدين جزرى دمشقى مقرى شافعى در كتاب اسنى المطالب فى مناقب على بن ابيطالب آورده است.او مى‏گويد: لطيف‏ترين طريقى كه براى حديث غدير و غريب‏ترين طرزى كه اين حديث روايت‏شده است آن طريقى است كه شيخ ما خاتمه حفاظ ابو بكر محمد بن عبد الله بن محب مقدسى مشافهة روايت كرده است.آنوقت‏سلسله سند را مرتبا ذكر مى‏كند تا مى‏رسد به بكر بن احمد قصرى، و او روايت مى‏كند از فاطمه و زينب و ام كلثوم: دختران موسى بن جعفر عليهما السلام كه آنها گفتند: حديث كرد براى ما فاطمة: دختر جعفر بن محمد عليهما السلام، و او گفت: حديث كرد براى من فاطمه: دختر محمد بن على عليهما السلام، و او گفت: حديث كردند براى من فاطمه: دختر على بن الحسين عليهما السلام، و او گفت: حديث كردند براى من سكينه و فاطمه: دو دختر حسين بن على عليهما السلام از ام كلثوم دختر فاطمه بنت النبى صلى الله عليه و آله از فاطمه بنت رسول خدا كه مى‏گفت: انسيتم قول رسول الله صلى الله عليه و آله يوم غدير خم: من كنت مولاه فعلى مولاه؟ و قوله: انت منى بمنزلة هارون من موسى عليهما السلام؟

و اين حديث را بدين صورت حافظ كبير ابو موسى مدينى در كتاب خود كه در اسامى سلسله است، تخريج كرده است و گفته است: اين حديث از جهتى مسلسل است، زيرا هر يك از اين فاطمه‏ها از عمه خودش روايت مى‏كند.پس روايت پنج‏برادرزاده مى‏باشد كه هر يك از آنها از عمه خود روايت كرده‏اند.(91)

احتجاج نهم:

استشهاد حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام است‏به حديث غدير.

شيخ طوسى (ره) با سند خود روايت كرده است از ابى عمر زاذان كه او گفت: چون حضرت حسن بن على عليهما السلام با معاويه متاركه جنگ كرده و كار به مصالحه ومسالمت كشيد، معاويه بر منبر بالا رفت و مردم را جمع كرد و خطبه خواند و گفت: حسن بن على مرا اهل براى خلافت ديده است و خود را اهل براى آن نديده است.و حضرت يك پله پائين‏تر از او نشسته بودند.چون از خطبه فارغ شد امام حسن عليه السلام برخاستند و حمد خداوند را بجاى آورده و خطبه بسيار بليغى ايراد كردند كه در آن مناقب و فضائل امير المؤمنين عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام آمده بود، و تا به اينجا مى‏رسد كه مى‏فرمايد:

و قد راوا رسول الله صلى الله عليه و آله نصب ابى يوم غدير خم و امرهم ان يبلغ الشاهد منهم الغائب.(92)

«و ديدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پدر مرا در روز غدير خم نصب كرده و مردم را امر كرد كه حاضران به غائبان تبليغ كنند» .

اين روايت را محدث بحرانى آورده است.(93)

و در روايت ديگرى كه مفصل‏تر و حاوى مناقب بيشترى است‏بدين عبارت آورده است كه: و قد راوا رسول الله حين نصبه لهم بغدير خم، و سمعوه و نادى له بالولاية، ثم امرهم ان يبلغ الشاهد منهم الغائب.(94)

و قندوزى حنفى بدين عبارت آورده است كه:

و قد راوه و سمعوه صلى الله عليه و آله حين اخذ بيد ابى بغدير خم و قال لهم: (من كنت مولاه فعلى مولاه) اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.ثم امرهم ان يبلغ الشاهد منهم الغائب.(95)

احتجاج دهم:

مناشده و استشهادى است كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام به حديث غدير، يكسال و يا دو سال قبل از مردن معاويه در زمين منى نمودند.و اين مناشده حاوى مطالب بسيار است و در وقتى صورت گرفت كه تعديهاى معاويه به حد اعلى رسيده بود.زياد بن ابيه را بر كوفه و بصره مسلط كرده و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام را در زير هر ستاره‏اى مى‏يافت مى‏كشت، بلكه اتهام به تشيع كافى براى هدر بودن خون شيعه بود، و به تمام استان‏ها نوشته بود كه: احدى حق ندارد يك روايت در منقبت و فضيلت على و اهل‏بيت نقل كند و آنچه مى‏تواند در منقبت و فضيلت عثمان براى مردم روايت كند.و نوشته بود كه: شيعيان على را ذليل و خوار نمايند و نام آنها را از ديوان عطاء محو كنند، و به عكس پيروان عثمان را معزز و محترم بدارند، تا جائى كه دوباره نوشت: بس است اين مقدارى كه در فضايل عثمان بيان شده، اينك در فضائل شيخين: ابو بكر و عمر بيان كنيد، زيرا سوابق آنها و فضيلت آنها در نزد من محبوب‏تر است و بيشتر موجب سرور و خنكى چشمان من مى‏شود، و حجت و برهان اهل البيت را بيشتر خرد مى‏كند و در هم مى‏شكند، و كوبنده‏تر است‏براى از بين بردن اهل بيت تا بيان مناقب و فضائل عثمان.

قريب بيست‏سال معاويه بر اين نهج مشى مى‏نمود، و به تمام عمال خود نوشته بود كه: نسخه‏هاى اين مناقب را كه گردآورى شده در فراز منابر شهرها و قصبات و حتى كوره‏ده‏ها و در هر مسجدى و محفلى براى مردم بخوانند و على بن ابيطالب را سب كنند و به معلمان مكتب‏ها دستور دهند كه به اطفال بياموزند، و به همان‏گونه كه قرآن را ياد مى‏گيرند اينها را نيز فرا گيرند، و به زنها و دختران و حتى به خدم و حشم خود بياموزند.

طفل‏ها بر اين اساس تربيت‏شدند، و جوانان پير شدند، و پيران بمردند، كاسه اسلام واژگون شد.

و چون حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام در سنه 49 هجرى به زهر معاويه توسط زوجه خود: دختر اشعث‏بن قيس كندى مسموم شده و رحلت كردند، (96) پيوسته فتنه و بلآء بالا مى‏رفت و شدت امر بر شيعه بيشتر مى‏شد به طورى كه در هيچ نقطه از ممالك اسلامى يك ولى خدا نبود مگر آنكه بر خون خود ترسان و هراسان بود و طريد و شريد و منفور بود.و دشمن خدا ظاهر و بدون پيرايه و حجاب علنا به بدعت و ضلالت‏خود مباهات مى‏كرد.يك سال قبل از اينكه معاويه بميرد (97)حسين بن على صلوات الله عليه عازم حج‏بيت الله الحرام شدند و با آنحضرت عبد الله بن عباس و عبد الله بن جعفر همراه بودند.

حسين عليه السلام تمام بنى هاشم را از مردان و زنان و موالى آنها (غلامان و پسرخواندگان و هم‏پيمانان و غيرهم) و نيز از انصار آن افرادى را كه آنحضرت مى‏شناخت، و همچنين اهل بيت‏خود را جمع كرد و پس از آن رسولانى را گسيل داشت و به آنها فرمود: يكنفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرو مگذاريد مگر آنكه تمام آنها را نزد من در سرزمين منى گرد آوريد!

در سرزمين منى در خيمه بزرگ و افراشته آنحضرت بيش از هفتصد مرد مجتمع شدند كه همه از تابعين بودند، و قريب دويست نفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند.

فقام فيهم خطيبا فحمد الله و اثنى عليه ثم قال: اما بعد فان هذا الطاغية قد فعل بنا و بشيعتنا ما قد رايتم و علمتم و شهدتم، و انى اريد ان اسئلكم عن شى‏ء، فان صدقت فصدقونى، و ان كذبت فكذبونى!

و اسئلكم بحق الله عليكم و حق رسول الله صلى الله عليه و آله و قرابتى من نبيكم لما سيرتم مقامى هذا و وصفتم مقالتى و دعوتم اجمعين فى امصاركم من قبائلكم من آمنتم من الناس (و فى رواية اخرى بعد قوله: فكذبونى: اسمعوا مقالتى و اكتبوا قولى، ثم ارجعوا الى امصاركم و قبائلكم من امنتم من الناس) و وثقتم به فادعوهم الى ما تعلمون من حقنا، فانى اتخوف ان يدرس هذا الامر و يذهب الحق و يغلب، و الله متم نوره و لو كره الكافرون.

و ما ترك شيئا مما قاله رسول الله صلى الله عليه و آله فى ابيه و اخيه و امه و فى نفسه و اهل بيته الا رواه، و كل ذلك يقول اصحابه: اللهم نعم! و قد سمعنا و شهدنا.و يقول التابعى: اللهم قد حدثنى به من اصدقه و ائتمنه من الصحابة.فقال: انشدكم الله الا حدثتم به من تثقون به و بدينه!

قال سليم: فكان فيما ناشدهم الحسين و ذكرهم ان قال...: انشدكم الله اتعلمون ان رسول الله صلى الله عليه و آله نصبه يوم غدير خم فنادى له بالولاية، و قال: ليبلغ الشاهد الغائب!

قالوا: اللهم نعم...فقالوا: اللهم نعم قد سمعنا، و تفرقوا على ذلك. (98)

«حسين عليه السلام در ميان آنها براى خواندن خطبه بپا خاست، و حمد و ثناى خداوند را بگزارد، و پس از آن گفت: اما بعد اين مرد جبار متكبر متجاوز (99) با ما و با شيعيان ما آن كارى را كرد كه شما همه ديديد، و دانستيد و بر آن حضور داشتيد! و من مى‏خواهم از شما از چيزى پرسش كنم، اگر راست گفتم، مرا تصديق كنيد، و اگر دروغ گفتم، مرا تكذيب نمائيد!

و از شما به حقى كه خدا بر شما دارد، و به حقى كه رسول خدا بر شما دارد، و به قرابت و نزديكى كه من با پيغمبر شما دارم، مى‏خواهم كه اين مقام و مجلس مرا در اينجا به شهرهاى خودتان از قبيله‏ها و عشيره‏هاى خود، از كسانى كه مورد امانت و وثوق شما هستند و از اين جهت مامونند، ببريد و براى آنها بازگو كنيد، و اين سخنان و گفتار مرا براى ايشان توضيح دهيد، و همه شما آنها را دعوت كنيد و بدين امر بخوانيد.

(و در روايت ديگر بعد از آنكه گفت: و اگر دروغ گفتم، مرا تكذيب نمائيد، چنين گفت: شما گفتار مرا بشنويد، و سخن مرا بنويسيد، و پس از آن به شهرها و قبيله‏هاى خود برگرديد، و هر كدام از مردم را كه مورد امانت و ايتمان شما بود) و به او وثوق داشتيد، آنها را به آنچه از حق ما مى‏دانيد بخوانيد و دعوت كنيد! زيرا كه من در خوف و نگرانى هستم كه اين امر، محو و نابود شود، و حق از بين برود، و مغلوب باطل گردد.

حسين عليه السلام در اين خطبه از بيان چيزى كه خداوند درباره آنان در قرآن مجيدفرود آورده است، فروگذار نكرد، مگر آنكه آن را بيان كرد و تفسير نمود.و از بيان چيزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره پدرش، و برادرش، و مادرش، و درباره خودش و اهل‏بيتش، فرموده بود، فروگذار نكرد، مگر آنكه آنها را روايت كرد.و درباره هر فقره از فقراتى كه بيان مى‏نمود، اصحاب او مى‏گفتند: اللهم نعم: بار پروردگارا! همينطور است كه حسين مى‏گويد: ما اينها را از رسول خدا شنيديم و بر آنها حاضر و ناظر بوديم.و هر يك از تابعين مى‏گفتند: بار پروردگارا! اين مطلب را آن صحابه‏اى كه به آنها وثوق داشتم، و مورد امانت من بودند براى من بيان كرده‏اند!

و حسين عليه السلام مى‏گفت: من با سوگند به خداوند از شما مى‏خواهم كه اين مطالب را براى كسانى كه به آنها، و به دين آنها وثوق داريد، بازگو كنيد!

سليم مى‏گويد: و از جمله مطالبى كه حسين عليه السلام درباره آن مناشده و احتجاج نمود، و آنها را يادآور شد، اين بود كه گفت: ... من با سوگند به خداوند از شما مى‏خواهم كه: آيا مى‏دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او (امير المؤمنين على بن ابيطالب پدرم) را در روز غدير خم نصب نمود، و نداى ولايت او را در داد؟ و گفت: واجب است كه: آن كه حاضر است اين مطالب را به آن كه غائب است‏برساند؟ !

گفتند: بار پروردگارا! آرى ما مى‏دانيم! ...

و درباره هر فقره مى‏گفتند: اللهم نعم، ما حقا اين داستان را شنيديم.و بر اين پيمان و عهد (100) مردم متفرق شدند.

احتجاج يازدهم:

استدلال و استشهاد عبد الله بن جعفر بن ابيطالب است‏با معاوية بن ابى سفيان (صخر بن حرب بن اميه بن عبد شمس) .و هر چند در روايت جاى اين گفتگو بيان نشده است، ولى از قراين معلوم مى‏شود كه در مدينه منوره در سفرى كه معاويه حج نمود، انجام نگرفته است، زيرا معاويه در سال پنجاهم هجرى با پسرش يزيد حج كرد، و اين بعد از رحلت‏حضرت امام حسن عليه السلام بود كه در سنه چهل و نهم واقع شد.و در اين احتجاج همانطور كه خواهيم ديد حضرت امام حسن عليه السلام نيز حضور داشتند، و بعيد بنظر نمى‏رسد كه: در وقت صلح حضرت امام حسن عليه السلام در كوفه كه معاويه بدان شهر آمد و يا در شام صورت گرفته باشد.

اين احتجاج را سليم بن قيس هلالى در كتاب خود آورده است، و بسيار نفيس و حاوى مطالب عاليه است.ولى ما در اينجا فقط نيمه اول آن را كه شاهد ما در احتجاج به حديث غدير خم در آن آمده است، ذكر مى‏كنيم، و بجهت رعايت عدم اطناب، از ذكر نيمه دوم آن خوددارى مى‏نمائيم:

ابان بن ابى عياش از سليم روايت مى‏كند كه: او مى‏گويد: عبد الله بن جعفر بن ابيطالب براى من گفت: من در نزد معاويه بودم، و حسن و حسين عليهما السلام نيز با ما بودند، و در نزد معاويه عبد الله بن عباس بود.معاويه رو كرد به من و گفت: اى عبد الله چقدر تعظيم و تكريم تو نسبت‏به حسن و حسين شديد است؟ آنها از تو بهتر نيستند، و پدرشان از پدر تو بهتر نيست، و اگر فاطمه، دختر رسول خدا نبود، مى‏گفتم: مادر تو: اسماء دختر عميس، از فاطمه كمتر نيست.

من به معاويه گفتم: قسم به خدا كه معرفت تو نسبت‏به آنها، و نسبت‏به پدرشان و مادرشان بسيار كم است.سوگند به خدا آن دو از من بهترند، و پدرشان از پدر من بهتر است، و مادرشان از مادر من بهتر است! اى معاويه، تو هر آينه در غفلتى از آنچه من از رسولخدا صلى الله عليه و آله شنيده‏ام كه درباره آنها، و پدرشان، و مادرشان مى‏گفت! من همه آن سخنان را در حفظ دارم، و در خاطره و ذهنم نگهدارى مى‏كنم، و آنها را روايت مى‏نمايم.

معاويه گفت: اى پسر جعفر، بياور آنچه دارى و بيان كن! سوگند به خدا نه تو دروغگو هستى، و نه به دروغ متهم مى‏باشى!

من گفتم: آنچه من مى‏دانم از آنچه تو خيال مى‏كنى و مى‏پندارى بزرگتر است!

معاويه گفت: بگو، اگر چه از مجموع كوه احد و كوه حراء هم بزرگتر باشد.براى من مهم نيست، و باكى ندارم، در اين زمينه‏اى كه خدا صاحب (101) تو را كشته است، و جمعيت‏شما را متفرق نموده، و امر ولايت در ميان اهل خود قرار گرفته است.براى ما بيان كن و روايت كن! ما باكى در آنچه شما مى‏گوئيد نداريم، و آنچه را كه شما از دست داده‏ايد، و فاقد آن شديد، براى ما ضررى نمى‏رساند و نقصى به ما وارد نمى‏سازد!

من گفتم: چون از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اين آيه قرآن:

و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن.(102)

«و ما قرار نداديم رؤيائى را كه به تو نشان داديم، مگر به جهت امتحان و آزمايش مردم و نيز قرار نداديم درختى را كه در قرآن، لعنت‏شده است مگر به جهت امتحان و آزمايش مردم‏»

- كه مراد از شجره، اهل آن درخت و خورندگان از آن مى‏باشند - سؤال شد،

پيامبر فرمود: من در رؤيا ديدم كه: دوازده نفر از پيشوايان ضلالت‏بر منبر من بالا مى‏روند و پائين مى‏آيند و امت مرا به دين جاهليت كشانده و به قهقرى برمى‏گردانند، در ايشان دو مرد از دو طائفه مختلف قريش بودند، و سه نفر از بنى اميه، و هفت نفر از فرزندان حكم بن ابى العاص(103).و شنيدم كه مى‏فرمود: چون پسران ابى العاص به پانزده تن برسند، كتاب خدا را به فساد و خرابى گيرند، و بندگان خدا را عبد و بنده خود قرار دهند، و مال خدا را در بين خود دست‏به دست‏بگردانند.

اى معاويه! من شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى‏گفت‏بر فراز منبر، و من در نزد او و در مقابل او بودم، و عمر بن ابى سلمة، و اسامة بن زيد، و سعد بن ابى وقاص، و سلمان الفارسى، و ابوذر، و المقداد، و الزبير بن العوام حاضر بودند:

الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟

«آيا من به مؤمنين از خود آنها به خودشان اولى و سزاوارتر نيستم؟»

گفتيم: بلى يا رسول الله.

پيامبر گفت:

من كنت مولاه فعلى مولاه - اولى به من نفسه - و با دو دست‏خود بر شانه على زد و گفت: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.ايها الناس! انا اولى بالمؤمنين من انفسهم ليس لهم معى امر!

اى مردم من از مؤمنين به خود آنها سزاوارترم، و ولايتم بيشتر و قوى‏تر است، با وجود من، آنها داراى امر ولايت نيستند.و پس از من على از همه مؤمنان به آنها سزاوارتر و ولايتش قوى‏تر است، آنها با وجود على داراى امر ولايت نيستند، و پس از او، پسرم حسن، از همه مؤمنان به آنها سزاوارتر و ولايتش قوى‏تر است، آنها با وجود حسن داراى امر ولايت نيستند.پيامبر باز بر گفتار خود عودت نمود، و گفت: من در وقتى كه شهيد شدم على اولى است‏به شما از خودتان! و چون على شهيد شد، پسرم حسن اولى است‏به مؤمنان از خودشان! و چون پسرم حسن شهيد شد، پسرم حسين اولى است‏به مؤمنان از خودشان! و چون حسين شهيد شد پسرم على بن الحسين اولى است‏به مؤمنان از خودشان، و با وجود ايشان براى مؤمنان، اختيار امر ولايت نيست.و سپس رسول خدا رو كرد به على عليه السلام و گفت: اى على تو او را ادراك مى‏كنى، و سلام مرا به او برسان.و چون على بن الحسين شهيد شد، فرزندم محمد اولى است‏به مؤمنان از خودشان، و اى حسين تو او را ادراك مى‏كنى و سلام مرا به او برسان، و سپس به دنبال محمد مردانى يكى پس از ديگرى مى‏آيند، و يكنفر از آنها نيست مگر آنكه اولى است‏به مؤمنان از خودشان، و با وجود آنها براى مؤمنان اختيارى در انتخاب امر ولايت نيست.و تمام آنها هدايت‏شده و هدايت كننده‏اند.

على بن ابيطالب برخاست‏به حال گريه، و گفت: پدرم و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا آيا شما كشته مى‏شويد؟ ! پيامبر گفت: آرى! من با زهر مسموم شهيد مى‏شوم! و اى على تو با شمشير كشته مى‏شوى، و محاسنت از خون سرت خضاب مى‏شود! و پسرم حسن با زهر مسموم شهيد مى‏شود، و پسرم حسين با شمشير كشته مى‏شود، و او را طاغى پسر طاغى مى‏كشد.آن كسى كه خود زنازاده و پسر زنازاده است.

معاويه گفت: اى پسر جعفر سخن بزرگى بر زبان راندى! اگر آنچه را كه تو مى‏گوئى حق باشد امت محمد از مهاجرين و انصار همه هلاكت مى‏شوند غير از شما اهل بيت و اولياى شما و ياران شما!

من گفتم: به خدا آنچه را كه گفتم حق است و آنرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم.

معاويه گفت: اى حسن و اى حسين و اى پسر عباس! پسر جعفر چه مى‏گويد؟ !

ابن عباس گفت: اگر تو به آنچه او مى‏گويد: ايمان ندارى بفرست‏به پى كسانى كه او نام برده است، و از ايشان بپرس!

معاويه فرستاد به دنبال عمر بن ابى سلمة و اسامة بن زيد و از آن دو نفر سؤال‏كرد.ايشان گواهى دادند كه: آنچه را كه پسر جعفر گفته است، ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده‏ايم، بهمان گونه‏اى كه او شنيده است!

معاويه بطرز شخص منكر و از روى مسخره گفت: اى پسر جعفر! ما درباره حسن و حسين و پدرشان آنچه بايد شنيديم، تو درباره مادر آنها از رسول خدا چه شنيدى؟ !

من گفتم: از رسولخدا شنيدم كه مى‏گفت: در بهشت عدن منزل و خانه‏اى نيست كه اشرف و افضل و اقرب به عرش پروردگارم باشد از منزل من، و با من سيزده نفر از اهل بيت من هستند: برادرم على، و دخترم فاطمه، و دو پسرم حسن و حسين، و نه نفر از فرزندان حسين: آنانكه خداوند، هر گونه رجس و پليدى را از ايشان برده است، و آنها را به مقام طهارت مطلقه رسانيده است.تمام ايشان هاديان و مهتديان هستند.من از جانب خداوند تبليغ مى‏كنم، و ايشان از جانب من تبليغ مى‏كنند.و ايشانند حجت‏هاى الهيه بر خلق خدا، و گواهان خدا در زمين خدا، و خزانه‏داران علم خدا، و معدن‏هاى حكمت‏هاى خدا، و سرچشمه حكم خدا، كسى كه آنها را اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده است، و كسى كه مخالفت آنها را كند مخالفت‏خدا را كرده است.

زمين به قدر يك طرفة العين باقى نخواهد بود، مگر به بقاء آنها، و به خير و صلاح و آبادانى نمى‏رسد، مگر به وجود آنها.امت را به امور دينشان از حلال و حرام خبر مى‏دهند، و بر راه رضاى پروردگارشان دلالت مى‏كنند، و از سخط و غضب پروردگارشان باز مى‏دارند.هيچ در آنها اختلاف نيست.امرشان واحد، و نهيشان واحد است، و نه با هم جدائى دارند و نه تنازعى.آخرين آنها از اولين آنها اخذ مى‏كند و مى‏گيرد.اين املاء من است و با خط برادرم على كه با دست‏خود نوشته است، مى‏باشد، ايشان امر امامت را يكى پس از ديگر از هم به توارث مى‏برند تا روز قيامت.

اهل روى زمين همگى در فرورفتگى جهالت، و غفلت، و سرگشتگى، و حيرت مى‏باشند، غير از ايشان و شيعيان ايشان و اولياى ايشان.آنها در امر دينشان ابدا نيازى به احدى از افراد امت ندارند، و ليكن امت نيازمند بديشان‏است.ايشانند كه خداوند در كتاب خود آنان را قصد كرده، و طاعت از آنها را مقرون به طاعت‏خود قرار داده، و مقرون به طاعت رسول خود نموده است و گفته است:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (104).

«از خداوند اطاعت كنيد، و از رسول او اطاعت كنيد، و از صاحبان امرى كه از شما هستند.»

معاويه رو كرد به حسن و حسين و ابن عباس و فضل بن عباس و عمر بن ابى سلمة و اسامة بن زيد و گفت: تمام شما همين انديشه را داريد كه پسر جعفر بيان كرد؟ ! گفتند: آرى!

گفت: اى پسران عبد المطلب! شما امر عظيمى را ادعا مى‏كنيد، و به حجت‏هاى قوى استدلال و استشهاد مى‏نمائيد، اگر آنها حق باشد! و شما امرى را در ضمير و سر خود پنهان مى‏داريد كه مردم از آن غافلند، و در عمى و جهل محض به سر مى‏برند.و اگر آنچه را كه مى‏گويند حق باشد امت در هلاكتند، و از دينشان برگشته‏اند، و عهد و پيمان با پيمبرشان را ترك نموده‏اند، غير از شما اهل بيت و كسيكه در گفتار و اعتقاد با شما همراه باشد، و اين افراد در بين مردم اندكند.

من گفتم: اى معاويه خداوند تبارك و تعالى مى‏گويد:

و قليل من عبادى الشكور (105)

«و اندكى از بندگان من هستند كه سپاس گزارند» .

و مى‏گويد:

و ما اكثر الناس و لو حرصت‏بمؤمنين. (106)

«و اكثريت مردم، گر چه تو هم بر ايمان آنها حريص باشى، مؤمن نيستند» .

و مى‏گويد:

الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم. (107)

«مگر كسانى كه ايمان آورده‏اند، و عمل شايسته انجام داده‏اند، و ايشان اندكند» .

و درباره نوح مى‏گويد:

و ما آمن معه الا قليل. (108)

«با نوح ايمان نياوردند مگر قليلى.»

اى معاويه! ايمان آورندگان در ميان مردم اندكند.

عبد الله بن جعفر در اينجا داستان حضرت موسى و سحره، و هارون و سامرى را بيان مى‏كند كه مردم از اكثريت كه به دنبال سامرى و گوساله رفتند تبعيت كردند، و حضرت هارون را تنها گذاشتند، و سپس مى‏گويد:

و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله در غدير خم، افضل مردم و سزاوارترين و بهترين آنها را براى امت‏خود نصب كرد، و نيز در مواطن عديده‏اى ولايت او را بيان كرد، و به واسطه على با مردم احتجاج كرد، و مردم را امر به اطاعت او نمود، و به مردم خبر داد كه نسبت على با او مثل نسبت هارون با موسى است، و او ولى هر مؤمنى است پس از پيامبر، و هر كس كه پيغمبر ولى او باشد على ولى اوست و هر كس كه پيغمبر نسبت‏به او اولى باشد على نسبت‏به او اولى است، و على خليفه و جانشين اوست در ميان مردم، و وصى اوست، و هر كس اطاعت او را كند، خداوند را اطاعت كرده است، و كسى كه عصيان او را بنمايد، عصيان خدا را نموده است، و كسيكه ولايت او را بر عهده گيرد ولايت‏خدا را بر عهده گرفته است، و كسى كه با او دشمنى كند، با خدا دشمنى كرده است.

فانكروه و جهلوه و تولوا غيره

تا آخر بيان عبد الله كه براى معاويه احتجاج كرده است. (109)