امام شناسى ، جلد هشتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۶ -


امير المؤمنين عليه السلام با اينكه خلافت و امارت را حق منحصر خود مى‏دانستند، براى رضاى خدا و وصيت رسول خدا كه فتنه و فساد بر پا نگردد، و اسلام نوپا دچار آفت نشود، دست از حق مسلم خود برداشتند.اينست معنا و حقيقت گذشت، و فداكارى، و عبوديت، اينست مفاد شهامت و شجاعت و بزرگوارى و كرامت، اينست معناى ولايت و سرپرستى و رعايت.اينست‏حقيقت‏سعه و اطلاق و تجرد.

ابن قتيبه مى‏گويد: چون على - كرم الله وجهه - را براى بيعت‏به مسجد آوردند، مى‏گفت:

انا عبد الله و اخو رسوله.فقيل له: بايع ابابكر! فقال: انا احق بهذا الامر منكم! لا ابايعكم و انتم اولى بالبيعة لى! اخذتم هذا الامر من الانصار، و احتججتم عليهم بالقرابة من النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم و تاخذونه منا اهل البيت غصبا.

الستم زعمتم للانصار انكم اولى بهذا الامر منهم، لما كان محمد منكم، فاعطوكم المقادة، و سلموا اليكم الامارة؟ و انا احتج عليكم بمثل ما احتججتم به على الانصار.نحن اولى برسول الله حيا و ميتا، فانصفونا ان كنتم تؤمنون، و الا فبوءوا بالظلم و انتم تعلمون.

فقال عمر: انك لست متروكا حتى تبايع! فقال له على: احلب حلبا لك شطره! و اشدد له اليوم امره يردده عليك غدا.ثم قال: و الله يا عمر! لا اقبل قولك و لا ابايعه.فقال ابوبكر: فان لم تبايع فلا اكرهك! (72)

«على مى‏گفت: من بنده خدا هستم و برادر رسول خدا.به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن! گفت: من به خلافت و امارت سزاوارتر هستم از شما! من با شما بيعت نمى‏كنم! و شما سزاوارتر هستيد كه با من بيعت نمائيد! شما خلافت و امارت را از انصار گرفتيد، و دليل خود را كه بر عليه ايشان اقامه كرديد، قرابت‏شما به رسول الله صلى الله عليه و آله بود، و با وجود اين شما خلافت و امارت را از ما اهل بيت‏به طور غصب ربوده‏ايد!

آيا شما براى انصار چنين وانمود نكرديد كه: شما از ايشان به امر امامت و خلافت‏سزاوارتريد، به جهت اينكه محمد از شماست؟ ! و ايشان بدين حجت و برهان، قيادت امور را به شما سپردند، و حكومت و امارت را به شما تسليم كردند؟ ! و من به همان طور كه شما با انصار احتجاج كرديد، با شما احتجاج مى‏كنم، و به همان حجت و برهانى كه اقامه نموديد، اقامه حجت و برهان مى‏نمايم! ما در هر حال، چه‏در حال حيات رسول خدا، و چه در حالت ممات رسول خدا، به رسول خدا سزاوارتريم! پس اگر ايمان داريد انصاف دهيد، و اگر انصاف ندهيد شما را به اقرار به ظلم از روى علم وا خواهند داشت!

در اين حال عمر گفت: تو را رها نخواهند كرد مگر اينكه بيعت كنى! حضرت گفت: اى عمر! از اين پستان شير بدوش كه مقدارى از آن براى تو خواهد بود! و امروز امر خلافت و امارت ابوبكر را محكم و استوار كن كه فردا به تو بر خواهد گرداند.و سپس فرمود: اى عمر سوگند به خدا كه گفتار تو را نمى‏پذيرم و با ابوبكر بيعت نمى‏كنم! ابوبكر گفت: بنابراين اگر بيعت نكنى، من تو را بر بيعت اكراه نمى‏كنم‏» !

بارى بر اهل تاريخ و بحاثان در سير روشن است كه اگر امير المؤمنين عليه السلام بيعت عباس و ابو سفيان را مى‏پذيرفتند، و با جماعتى از مهاجر و انصار و بنى هاشم كه بدان حضرت گرويده بودند علم مخالفت‏با سقيفه را برمى‏داشتند، بدون شك به امارت و حكومت مى‏رسيدند ولى اين كار به طور مسالمت و بدون فتنه و خونريزى صورت نمى‏گرفت.زيرا طرف مقابل و حزب مخالف نيز در صدد توطئه و تجهيز برمى‏آمد، و خون‏ها ريخته مى‏شد، و قاريان قرآن كه فقط قرآن را در سينه داشتند كشته مى‏شدند، فلهذا امير المؤمنين عليه السلام از اين حق مسلم لله و فى الله گذشت، و براى خدا حاضر به از دست دادن عزت صورى، و شكستن پهلوى بى‏بى زهرا، و رحلت آن مخدره، و يتيم شدن اطفال خود و غير ذلك شد تا زحمات بيست و سه ساله رسول خدا هدر نرود، و حقايق با رياست ظاهرى مبادله نگردد.

از خطبه‏اى كه آنحضرت در وقت رحلت رسول خدا و در جواب ابو سفيان و عباس كه آنحضرت را دعوت به قبول بيعت كردند، ايراد كرده‏اند به خوبى منظور و هدف آنحضرت مشخص مى‏شود:

ايها الناس! شقوا امواج الفتن بسفن النجاة! و عرجوا عن طريق المنافرة! وضعوا عن تيجان المفاخرة! افلح من نهض بجناح، او استسلم فاراح! هذا مآء آجن، و لقمة يغص بها آكلها! و مجتنى الثمرة لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه.

فان اقل يقولوا: حرص على الملك، و ان اسكت‏يقولوا جزع من الموت، هيهات بعد اللتيا و التى، و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه، بل‏اندمجت على مكنون علم لو بحت‏به لاضطربتم اضطراب الارشية فى الطوى البعيدة. (73)

«اى مردم بشكافيد امواج فتنه‏ها را در درياى متلاطم، به كشتى‏هاى نجات! و از پيمودن راه مغالبه و حس برترى جستن و فكر پيش افتادن و مقدم شدن، به صراط مستقيم بگرائيد و ميل كنيد! و تاج‏هاى مفاخرت را كه بر اصل استكبار است از سرهاى خود بيندازيد و به دور بيفكنيد! فلاح و رستگارى از آن كسى است كه يا با داشتن معين و يار همچون دو بال به پرواز درآيد و قيام كند، و يا در صورت فقدان ناصر و كمك كار، طريق سلم را بپويد و مردم را از منازعه بدون فائده و ثمره راحت‏بگذارد.

اين خلافت و امارتى كه بدين شرائط و در اين وضعيت‏شما مرا به آن مى‏خوانيد، همچون آب متعفن و گنديده‏اى است كه رنگ و طعم آن تغيير كرده، و در اين صورت براى آشامنده‏اش گوارا نخواهد بود، و همچون لقمه‏اى است كه در گلوى خورنده‏اش گير كند و او را بكشد.و اقدام كننده بر آن همچون كسى است كه ميوه درخت را قبل از زمان رسيدن و پختن آن بچيند، و پيش از اوان شيرينى و طراوات از درخت‏بكند، و همچون شخص زارعى كه زراعت را در غير زمين خودش انجام دهد، كه معلوم است از آن انتفاعى نخواهد برد.

پس اگر من لب به سخن بگشايم و طلب امارت و خلافت كنم مى‏گويند: مقصد او از اين طلب حرص بر سلطنت و حكومت‏بوده است، و اگر لب فرو بندم و سخنى نگويم، مى‏گويند: از مرگ ترسيده است.

هيهات، اين نسبت‏ها به من چقدر دور است‏بعد از تحمل مشكلات (همچون مردى كه با زن كوتاه قد بد اخلاق ازدواج كرده، و چون عيش او را منغص كرد او را طلاق گفت و با زن بلند قامتى كه اخلاقش تندتر و زننده‏تر بود، ازدواج كرده و عيشش را بيشتر منغص كرد، و ناچار او را نيز طلاق گفت، و در نتيجه هر دو را رها نمود) .سوگند به خداوند كه پسر ابو طالب انسش به مرگ، از انس طفل به پستان مادرش بيشتر است.بلكه من در آن علم مكنون و مختفى پيچيده شدم و قرارگرفتم كه اگر لب بگشايم و اظهار كنم شما همانند ريسمان‏هاى طويل و درازى كه در چاههاى عميق رها كنند به اضطراب و تشويش در خواهيد آمد» .

در اينجا مى‏بينيم كه آن حضرت با وجود وصول به علم مكنون و بحر ژرف دانش الهى، اشاره به حرص بر خلافت مى‏كند كه كوتاه نظران، بدون توجه به حقيقت و واقعيت آن، او را متهم مى‏دارند.

و در خطبه شقشقيه به طور وضوح كه جريان را نقل مى‏كند، سوگند به خداوند كه شكافنده حب و دانه، و زنده كننده جان و روح است، ياد مى‏كند كه قبول خلافت فقط و فقط براى دفع ظلم و سركوبى ستمگران و رسيدگى به مظلومان و فقرا و ضعفا و گرسنگان و احقاق حقوق حقه مردم بوده است.از مضامين اين خطبه پيداست كه آن را پس از وقايع خلفاى ثلاثه و در ايام لافت‏خود بيان كرده‏اند:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى، ينحدر عنى السيل، و لا يرقى الى الطير. فسدلت دونها ثوبا، و طويت عنها كشحا، و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طخية عميآء يهرم فيها الكبير، و يسيب فيها الصغير، و يكدح فيها مؤمن حتى يلقى ربه، فرايت ان الصبر على هاتا احجى، فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى.ارى تراثى نهبا.حتى مضى الاول لسبيله، فادلى بها الى ابن الخطاب بعده (ثم تمثل بقول الاعشى) :

شتان ما يومى على كورها و يوم حيان اخى جابر

فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته - لشد ما تشطرا ضرعيها - فصيرها فى حوزة خشنآء يغلظ كلامها، و يخشن مسها، و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.فصاحبها كراكب الصعبة ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحم فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض.

فصبرت على طول المدة و شدة المحنة حتى اذا مضى لسبيله، جعلها فى جماعة زعم انى احدهم.فيا لله و للشورى! متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر، لكنى اسففت اذا اسفوا و طرت اذا طاروا.

فصغى رجل منهم لضغنه، و مال الآخر لصهره، مع هن و هن.الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه، و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضمة الابل‏نبتة الربيع.الى ان انتكث فتله، و اجهز عليه عمله، و كبت‏به بطنته.فما راعنى الا و الناس كعرف الضبع الى، ينثالون على من كل جانب، حتى لقد وطئ الحسنان، و شق عطفاى، مجتمعين حولى كربيضة الغنم.فلما نهضت‏بالامر نكثت طآئفة و مرقت اخرى و قسط آخرون، كانهم لم يسمعوا كلام الله حيث‏يقول:

تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين.(74)

بلى و الله لقد سمعوها و وعوها و لكنهم حليت الدنيا فى اعينهم و راقهم زبرجها.اما و الذى فلق الحبة و برا النسمة لولا حضور الحاضر، و قيام الحجة بوجود الناصر، و ما اخذ الله على العلمآء ان لا يقازوا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت‏حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكاس اولها، و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عفطة عنز!

(قالوا) و قام اليه رجل من اهل السواد عند بلوغه الى هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا فاقبل ينظر فيه.

قال ابن عباس - رضى الله عنهما - : يا امير المؤمنين لو اطردت خطبتك من حيث افضيت! فقال: هيهات يابن عباس! تلك شقشقة هدرت ثم قرت!

قال ابن عباس: فوالله ما اسفت على كلام قط كاسفى على هذا الكلام ان لا يكون امير المؤمنين عليه السلام بلغ منه حيث اراد. (75)

«آگاه باشيد كه: ابوبكر پسر ابو قحافه، جامه امارت را پوشيد و خلعت امامت را در بر كرد، در حالى كه به خوبى مى‏دانست: نسبت و منزله من براى خلافت، نسبت و منزله قطب آسياست‏براى آسيا كه مدار گردش آسيا به آن محور است، و در صورت فقدان محور و قطب آن، آسيا جز سنگ گران و بى‏خاصيت چيزى نيست.علوم و معارف و فيض الهى به تمام امت و افراد بشر در آئين اسلام از فراز كوه و قله وجود دانش من همچون سيل سرازير مى‏شود، و از بلندى به نشيب مى‏ريزد، وهيچ مرغ و پرنده بلند پروازى نمى‏تواند در اوج حركت‏خود به كهكشان رفيع من برسد، و خود را هم ميزان و هم افق من قلمداد كند.

چون ابوبكر را ملبس به لباس خلافت ديدم، جامه خلافت را انداختم، و پهلوى خود را از قبول آن تهى كردم، و در انديشه و تفكر فرو رفتم كه: آيا آماده براى حمله و غلبه بر خصم، با دست‏بريده و قطع شده گردم، و مطالبه حق خود را كه حق جميع امت اسلام و تمام افراد بشر است‏بكنم؟ و يا اينكه شكيبائى را پيشه ساخته و بر ظلمت ابهام و كورى ضلالت صبر كنم؟ آن تاريكى و ظلمتى كه بزرگان را پير فرسوده و فرتوت مى‏نمايد، و خردسالان را سپيد موى مى‏كند، و مؤمن را در زندگى توام با رنج و الم مى‏اندازد تا عمرش را سپرى كرده، رخت از جهان بر بندد، و به ملاقات پروردگارش برسد.

پس چون تامل كردم به اين نتيجه رسيدم كه صبر و شكيبائى بر اين صورت دوم علاقلانه‏تر است.فلهذا صبر را پيشه ساختم، در حالى كه در چشمم خار خليده، و در گلويم استخوان گير كرده بود.

من ميراث نبوت رسول خدا را كه به منصب امامت‏به من ارث رسيده بود تاراج شده يافتم.تا اينكه ابوبكر اولين غاصب خلافت، راه طى شده را به پايان رسانيده و درگذشت، و پس از خود خلافت را به عمر بن خطاب به عنوان پرداخت رشوه و اداى حق او كه در گيرودار سقيفه و به روى كار آوردن او تلاش مى‏كرد، ادا كرد. (در اينجا امير المؤمنين عليه السلام به شعر اعشى شاعر به عنوان شاهد تمثل جست:)

«چقدر فرق و تفاوت است ميان حالت من در آن روزى كه بر سر كوهان شتر در گرماى هوا و تابش آفتاب طى طريق مى‏نمودم، و ميان آن روزى كه نديم حيان: برادر جابر بودم، و غرق در ناز و نعمت‏بوده و در كمال آسايش مى‏زيستم‏» .

اى شگفتا كه با وجود آنكه او در زمان حيات خود، فسخ بيعت‏خود را از مردم مى‏خواست، و اقيلونى اقيلونى فلست‏بخيركم و على فيكم (76)سر مى‏داد، با وصيت‏خود، گره پيمان خلافت را بعد از مرگ خود براى عمر بست - سوگند كه اين دو نفر محكم و استوار دو پستان خلافت را بين خود قسمت كرده و هر كدام با قدرتى هر چه تمامتر آنچه توانستند شير آنرا دوشيدند - پس خلافت را در زمين و محل سنگلاخ و ناهموارى قرار داد، كه سنگ قلوه‏هاى آن غليظ و درشت‏بود، و دست زدن به آن زبر و خشن، و لغزش و خطايش بسيار، و اعتذار و عذر خواهيش فراوان.

فعليهذا مصاحب و هم برخورد با اين مرد خشن و غليظ القلب، همانند مرد سوار بر شتر سركش بود كه اگر زمام آن را به طرف خود مى‏كشيد تا متعادل كند و تند نرود، بينيش پاره مى‏شد، و اگر او را آزاد و رها مى‏كرد، چنان تند مى‏رفت كه يكباره خود و صاحبش را در مهلكه مى‏انداخت.

سوگند به خدا كه مردم در آن هنگام به اعوجاج و انحراف، و سركشى و عدم تمكين، و تلون و دگرگونى، و حركت و سير در غير راه مستقيم، مبتلا و گرفتار شدند.

آرى من با وجود طول مدت، و شدت محنت و سختى‏هاى وارده صبر كردم تا اينكه او هم راهش را طى كرده و درگذشت، و خلافت را در ميان جماعتى قرار داد كه مى‏پنداشت: من هم يكى از آنها هستم.

پس اى خداوند بيا و به فرياد ما برس از اين مجالس شورائى كه تشكيل مى‏شود، در آن شورائى كه درباره من و اولين آنها ابوبكر شك آوردند، و او را برگزيدند، و اينك در اين شورا مرا نظير و شبيه اين اقران و نظائر (سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، عثمان بن عفان، زبير بن عوام، طلحة بن عبيد الله) دانستند.و ليكن من براى مصلحت اسلام و مسلمين در همه مراحل در بلنديها و سرازيرها با ايشان هم آهنگى كردم، و همچون طائر و پرنده‏اى همينكه مى‏خواستند خود را به زمين نزديك كنند، نزديك مى‏شدم، و چون به هوا پرواز مى‏كردند من هم پرواز مى‏كردم.

تا اينكه يكى از آنها: سعد وقاص از روى حسد و كينه‏اى كه داشت از من اعراض كرد، و ديگرى عبد الرحمن به جهت دامادى و خويشاوندى با عثمان به او ميل كرد، با فلان و فلان مرد زشت صفت: طلحة و زبير.تا اينكه بالاخره سومين از خلفاى غاصب: عثمان به خلافت‏برخاست، در حالى كه از شدت فخريه و مباهات باطل، باد در زير بغل و شكم خود انداخته، و دو پهلوى خود را از باد پر كرده بود، و همى و غمى جز اداره كردن مجراى خوراك خود از توبره تا موضع تغوط را نداشت، و در ميان سرگين و چراگاه خود مى‏خزيد.

و با او فرزندان پدرش همدست و همداستان شده، و براى خوردن مال خدا همچون جويدن شتر با دندان‏هاى آسيا و كرسى خود، علف بهارى را، قيام كردند، تا اينكه بالنتيجه ريسمان تابيده‏اش باز شد، و كردارش باعث كشته شدنش شد، و پرخورى‏اش او را به رو در انداخت.

و هيچ چيز از عدم پذيرفتن خلافت و امارت مرا نگران و بيمناك ننمود، مگر اينكه ديدم تمام طبقات مردم چنان اطراف من جمع شدند و به من روى آوردند همچون يال‏هاى كفتار كه بر دوشش مى‏ريزد، و از هر سو و جانب به من روى آورده، و دسته‏اى پس از دسته ديگر پشت‏سر هم مى‏آمده، و ازدحام مى‏كردند، تا جائى كه حسن و حسين در زير دست و پا رفتند، و دو پهلوى من آسيب ديد، و مانند گله گوسفند، در اطراف من جمع شدند.

و چون من بيعت آنها را پذيرفته و ولايتشان را قبول كردم، و براى اصلاح امور و حكومت آنها قيام كردم، گروهى از آنها بيعت را شكستند، و گروهى از دين خارج شدند، و گروهى راه ظلم و عدوان را در پيش گرفتند.گويا نشنيده بودند كلام خدا را آنجا كه مى‏فرمايد: «ما اين خانه و سراى آخرت را قرار مى‏دهيم براى آن كسانى كه در روى زمين راه علو و سركشى و فساد و فتنه‏جوئى را نمى‏پيمايند، و دار عاقبت‏براى پرهيزگاران است‏» .

آرى سوگند به خدا كه اين كلام خدا را شنيده بودند، و علاوه بر شنيدن، حفظ نيز كرده بودند، و ليكن دنيا به زينت‏هاى خود، در چشمان آنها جلوه كرد، و زخرف و زبرج دنيا، ايشان را به اعجاب و شگفت درآورد.

سوگند به آن خداوندى كه دانه را شكافت، و گياه و درختان سرسبز را از آن بيرون آورد، و به آن خداوندى كه روح و جان را بيافريده و خلق فرمود، اگر حاضران براى بيعت‏حضور بهم نمى‏رسانيدند، و حجت‏خداوند به وجود ناصران و كمك كاران تمام نمى‏شد، و اگر خداوند از علماء پيمان نگرفته بود كه بر پرخورى و شكم پرستى ظالمان، و بر گرسنگى مظلومان، موافقت ننموده و آرام نگيرند، هر آينه ريسمان مركب اين ولايت و حكومت را رها كرده، و به كاهل و گردنش مى‏انداختم، و با جام اولين آن آخرش را سيراب مى‏نمودم، آنوقت‏شما مى‏يافتيدكه اين دنيا: دنياى شما در نزد من از آب عطسه بينى بز ماده، پست‏تر است.

(چنين گفته‏اند كه:) در اين لحظه كه خطبه امير المؤمنين عليه السلام بدينجا رسيد، مردى از رعاياى عراق برخاست و نامه‏اى را به آن حضرت داد، و حضرت به خواندن آن نامه متوجه شد و به آن نظر مى‏نمود.

ابن عباس گفت: يا امير المؤمنين! ما در انتظاريم كه اين خطبه را تا اينجا كه بيان كردى، تا به آخرش برسانى و دنباله‏اش را نيز بيان كنى! حضرت فرمود: هيهات اى پسر عباس، اين سخن همانند شقشقه‏اى (77)بود كه به واسطه هيجان صدا داده و سپس در جاى خود قرار گرفت.

ابن عباس مى‏گويد: سوگند به خدا كه من در تمام مدت عمرم بر قطع كلامى تاسف نخوردم همانند تاسف من بر قطع كلام امير المؤمنين عليه السلام كه آن حضرت خطبه را به آنجا كه مى‏خواست‏برساند نرسانيد» .

يكى از اشكالاتى كه بر خلافت امير المؤمنين عليه السلام داشتند، اين بود كه خلافت و نبوت با يكديگر در يك خاندان جمع نمى‏شود.فلهذا رسول خدا و امير المؤمنين - عليهما الصلاة و السلام - كه هر دو از يك خاندان هستند نمى‏توانند هم نبوت و هم خلافت را دارا باشند.و چون نبوت از رسول خدا مسلم است، نمى‏تواند على بن ابيطالب حائز خلافت گردد.

ابن ابى الحديد گويد: و طائفه ديگرى بر عدم خلافت امير المؤمنين عليه السلام استدلال كرده‏اند به كراهت داشتن و خوشايند نبودن جمع بين نبوت و خلافت در خانه واحد، زيرا موجب فخريه و تكبر اين خاندان بر مردم مى‏شود. (78)

ما پس از جستجو در تواريخ و كتب حديث، ريشه اين سخن را در كلام‏ابوبكر و عمر يافتيم.ايشان اولين كسى هستند كه به اين احدوثه لب گشوده‏اند.با

اينكه خودشان در سقيفه بنى‏ساعده براى غلبه بر انصار در پاسخ خطابه حباب بن منذر كه فضل و شرف و اولويت انصار را بيان كرد، استدلال به قرب و خويشاوندى با پيغمبر نموده و گفتند: اصولا معقول نيست كه نبوت و خلافت در دو خانواده قرار گيرد، هر جا كه نبوت است‏بايد خلافت هم همانجا باشد.در سقيفه در حضور بعضى از مهاجران و ابوبكر و ابو عبيده جراح و معاذ بن جبل، و جميع انصار از جمله سعد بن عباده رئيس طائفه اوس، و بشير بن سعد از بزرگان طائفه خزرج كه حباب بن منذر از اولويت و افضليت انصار بيانى كرد و خطبه‏اى خواند و در پايان گفت: فانتم اعظم الناس نصيبا فى هذا الامر، و ان ابى القوم فمنا امير و منهم امير. «پس شما در امر خلافت نصيبتان بزرگتر است.و اگر قريش و شيوخ مهاجر از اين مطلب ابا دارند، از ما يك امير و از مهاجرين هم يك امير باشد» .

فقام عمر فقال: هيهات لا يجتمع سيفان فى غمد واحد، و انه و الله لا يرضى العرب ان تؤمركم و نبيها من غيركم، و لكن العرب لا ينبغى ان تولى هذا الامر الا من كانت النبوة فيهم و اولوا الامر منهم.

لنا بذلك على من خالفنا من العرب الحجة الظاهرة و السلطان المبين.من ينازعنا سلطان محمد و ميراثه - و نحن اولياؤه و عشيرته - الا مدل بباطل، او متجانف لاثم، او متورط فى هلكة؟ ! (79)

«در اين حال عمر بن خطاب برخاست و گفت: هيهات، چه دور است اين اراده و نظريه.دو شمشير در يك غلاف قرار نمى‏گيرند. سوگند به خداوند كه عرب راضى نيست‏شما را امير گرداند و پيغمبرش از طائفه غير شما باشد.آرى عرب سزاوار نمى‏داند كه امر خلافت و امامت را به كسى بسپارد مگر آن كه نبوت هم در ميان همانها بوده است، و اولوا الامر و صاحبان اختيار و اراده و حكومت نيز بايد از همانها بوده باشند.

در اين گفتار ما براى آن دسته از اعرابى كه مخالفت ما را مى‏كنند، دليل قاطع و برهان ساطع و حجت ظاهره و غلبه آشكارا در منازعه و استدلال است.آخر چه‏كسى قدرت دارد با ما در قدرت و حكومت و سلطان محمد نزاع كند، در حالى كه ما از اقرباء و عشيره او هستيم؟ مگر كسى كه به حجت‏باطل گرايد، و يا از طريق عدل اعراض نموده و به گناه و انحراف ميل كند، و يا در مرداب هلاكت غوطه‏ور شده و اميد خلاصى براى او نباشد» .

عمر در حضور و امضاى ابوبكر بدين گونه استدلال كرد، و بر اين نهج توجه انصار را به بيعت‏با قريش كه ابوبكر و خود را از اقرباء و عشيره پيامبر مى‏دانست، جلب كرد.آنگاه مى‏بينيم كه همين عمر و همين ابوبكر وقتى در محاكمه امير المؤمنين عليه السلام قرار مى‏گيرند كه شما خيانت كرديد، و استدلال به شجره نموده، و ثمره را ضايع و خراب كرديد، شما به نزديكى و قرب با رسول خدا مردم را به بيعت‏خود مخفيانه و زيركانه با خدعه و نيرنگ به سوى خود فرا خوانديد، و ما ثمره اين شجره هستيم، و ما اهل بيت رسول الله هستيم كه خداوند آيه تطهير را در خانه ما و درباره ما نازل كرده است، و قرآن بر ما فرود آمده است، در پاسخ مى‏گويند: نبوت و خلافت در يك جا جمع نمى‏شوند، و عرب را خوشايند نيست كه نبوت و خلافت را در يك جا جمع كند.

ابوبكر نيز روايتى در اين باره از رسول خدا جعل مى‏كند، و عمر و ياران خود: ابو عبيده و سالم مولى حذيفه و معاذ را بر آن شاهد مى‏گيرد.اف لكم و لما تعبدون من دون الله، و اف لكم و لما تكذبون على رسول الله متعمدا، و قد قال صلى الله عليه و آله و سلم: من كذب على متعمدا فليتبوء مقعده من النار. (80)

«رسول خدا فرمود: هر كس به طور عمد به من دروغ ببندد نشيمنگاه او در آتش قرار گيرد» .

سيد هاشم بحرانى از كتاب «سليم بن قيس هلالى‏» كه از كتب مشهور و معتمد است، و بزرگان و موثقين از كتب سير و تاريخ از آن نقل مى‏كنند، و مصدر و ماخذ شواهد تاريخ است، در ضمن روايت‏بسيار مفصلى كه داستان آوردن امير المؤمنين عليه السلام را به حضور ابوبكر در مسجد براى بيعت نقل مى‏كند، و محاجه ومخاصمه على را بيان مى‏كند، نقل كند كه گويد:

در اين حال على عليه السلام به سخن گفتن مشغول شد و فرمود: اى جماعت مسلمين و مهاجرين و انصار! شما را به خدا قسم مى‏دهم كه: آيا شما از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم شنيديد كه چه و چه مى‏فرمود؟ ! و در غزوه تبوك شنيديد كه چه و چه مى‏فرمود؟ !

على عليه السلام، هيچ گفتارى را كه رسول خدا گفته بود در ميان مردم به طور آشكارا براى همه مردم، وانگذاشت مگر اينكه يك يك را بيان كرد، و همه را به ايشان يادآورى كرده و متذكر شد.و همه در پاسخ گفتند: آرى.در اين هنگام چون بر ابوبكر ترسيدند كه: مردم دست از او بردارند و بيعتش را بشكنند و به يارى على امير المؤمنين عليه السلام برخيزند، ابوبكر مبادرت كرده و گفت:

آنچه را كه تو گفتى همه‏اش حق است، ما با گوش‏هاى خود از رسول خدا شنيديم، و دانستيم، و دل‏هاى ما نيز آنها را در خود گرفت، و محفوظ داشت، و ليكن من از رسول خدا شنيدم كه پس از اين مى‏گفت:

انا اهل بيت اصطفانا الله تعالى و اختار لنا الآخرة على الدنيا، فان الله لم يكن ليجمع لنا اهل البيت النبوة و الخلافة.

«به درستى كه ما اهل بيتى هستيم كه خداوند تبارك و تعالى ما را برگزيده و اختيار كرده است، و براى ما آخرت را بر دنيا ترجيح داده، و آن را براى ما برگزيده است، و البته خداوند چنين نيست كه براى ما اهل بيت نبوت و خلافت را با هم جمع نمايد» .

امير المؤمنين عليه السلام به ابوبكر گفتند: آيا شاهدى بر اين حديث دارى از اصحاب رسول خدا، كه او هم با تو اين حديث را شنيده باشد؟ ! عمر گفت: حليفه رسول الله راست مى‏گويد، من هم شنيدم كه رسول خدا چنين گفت.و ابو عبيده و سالم پسر خوانده حذيفه و معاذ بن جبل هم گفتند: ما هم از رسول خدا همگى شنيده‏ايم.حضرت فرمود: بنابراين شما به صحيفه خود كه در كعبه نوشته‏ايد و بر آن پيمان نهاده‏ايد كه: اگر محمد بميرد و يا كشته شود ما نمى‏گذاريم كه امر خلافت در اهل بيت او قرار گيرد، وفا كرده‏ايد(81).

نظير اين روايات ساختگى كه در مواقع محكوميت جعل و بدان استناد مى‏جستند يكى روايت: نحن معاشر الانبياء لا نورث درهما و لا دينارا، ما تركناه فهو صدقة(82) است كه راوى اين روايت غير از ابوبكر كه خودش فدك را از فاطمه زهرا - سلام الله عليها - غصب كرد، كسى ديگر را نمى‏توان يافت.

و ديگر، روايت اصحابى كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم است كه مضمونش مكذب سند و نسبت آن به رسول خداست.(83)

و از مصاديق واضح آن همين روايت مجعول عدم اجتماع نبوت و خلافت در خاندان واحد است، كه به وضوح روشن است كه آن را جعل نموده، و برخلاف كتاب خدا و روايات متواتره و اجماع و حكم عقل، نسبت‏به رسول خدا داده‏اند.

طبرى در وقايع سال بيست و سوم از هجرت در سيره عمر مى‏نويسد: (در سفرى كه عمر به شام كرد، و بزرگان از اصحاب رسول خدا و معروفين از جمله عبد الله بن عباس را با خود همراه كرد، و ليكن امير المؤمنين عليه السلام از معيت و رفتن با او استنكاف كرده و دعوتش را رد كردند) مردى از اولاد طلحه روايت مى‏كند كه:

ابن عباس گفت: در بعضى از سفرهائى كه عمر كرد، من هم با او همسفر بودم، و در يك شبى كه ما راه مى‏پيموديم و شتر من در نزديكى شتر او مى‏رفت، با تازيانه‏اى كه در دست داشت‏بر جلوى كوهان شتر زد، و اين شعر را خواند:

كذبتم و بيت الله يقتل احمد و لما نطاعن دونه و نناضل 1

و نسلمه حتى نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل 2

(اين اشعار از حضرت ابو طالب عليه السلام: والد ماجد حضرت على بن ابيطالب عليه السلام است كه خطاب به كفار قريش كه قصد كشتن پيامبر را داشتند كرده، و به عنوان حمايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سروده است، و معنايش اين‏است) :

1- «سوگند به بيت الله الحرام كه شما دروغ مى‏گوئيد كه: محمد كشته مى‏شود، بدون آنكه ما براى حمايت او نيزه‏ها بر يكديگر پرتاب كرده باشيم، و براى مصونيت و حفظ او در فرو بردن تيرها سبقت نجسته باشيم!

2- و دروغ مى‏گوئيد كه: ما محمد را به شما تسليم مى‏كنيم، بدون آنكه جان خود را نثار كرده، در اطراف او كشته به روى خاك بيفتيم، و زنان و فرزندانمان را به خاك نسيان و فراموشى بسپاريم‏» !

پس از خواندن اين دو بيت‏شعر گفت: استغفر الله، و سپس به راه افتاد، و اندك زمانى تكلم نكرد، و سپس گفت:

و ما حملت من ناقة فوق رحلها ابر و اوفى ذمة من محمد 1

و اكسى لبرد الخال(84)قبل ابتذاله و اعطى لراس السابق المتجرد 2

1- «هيچ ناقه‏اى بر روى جهاز خود، حمل نكرده كسى را كه از محمد، بر و احسانش بيشتر، و عهد و پيمان و امان و ضمانش بهتر باشد.

2- و كسى را كه از محمد بهتر با برد يمانى آن بردى كه از ناحيه خال يمن باشد قبل از اينكه كهنه شود، پوشاننده‏تر باشد، و در بخشيدن و عطا كردن اسب تندرو و برنده كه در رهان و مسابقه از همه جلوتر بيفتد و مسابقه را ببرد، بخششش بيشتر باشد» .

و پس از اين گفت: استغفر الله، اى پسر عباس! چه موجب شد كه على از مسافرت با ما خوددارى كند؟ ! گفتم: نمى‏دانم.گفت: پدر تو عباس عموى رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم است، و تو پسر عموى پيغمبر هستى، پس چرا قوم شما از دادن خلافت‏به شما خوددارى كردند؟ ! گفتم: نمى‏دانم.گفت: و ليكن من مى‏دانم، قوم شما: قريش، امارت و حكومت‏شما را بر خودشان ناپسند داشتند.گفتم: به چه علت و سبب، در حالى كه ما نسبت‏به ايشان حكم اصل و پايه راداشتيم؟ گفت: اللهم غفرا، يكرهون ان تجتمع فيكم النبوة و الخلافة فيكون بجحا بجحا.(85)

«خداوندا من از تو طلب غفران دارم، قريش ناپسند داشتند كه نبوت و خلافت در شما بنى هاشم جمع شود، تا اينكه وسيله مفاخرت و حس مباهات و فخريه گردد» !

و شايد شما مى‏گوئيد: ابوبكر موجب اين كار شد.نه، سوگند به خدا كه ابوبكر موثق‏ترين و اطمينان بخش‏ترين طريقى را كه در نزد خود داشت، اعمال كرد.و اگر او حكومت و خلافت را به شما مى‏داد، با وجود قرب شما نتيجه‏اى براى شما نداشت.از اشعار شاعر شعراء: زهير براى من بخوان كه مى‏گويد:

اذا ابتدرت قيس بن عيلان غاية من المجد من يسبق اليها يسود

«وقتى كه قيس بن عيلان بخواهد در مسابقه به غايت مجد و شرف برسد، آن كسى كه به آن غايت زودتر رسيده است گوى سيادت و آقائى را ربوده است‏» .

ابن عباس مى‏گويد: من اين قصيده را براى او خواندم، و صبح طالع شد.او گفت: سوره واقعه را براى من بخوان، و من خواندم، و او از شتر پياده شد و نماز صبح را خواند، و در آن سوره واقعه را قرائت كرد.(86)

و نيز طبرى از عكرمة، از ابن عباس روايت كرده است كه: در موقعى كه عمر بن خطاب و بعضى از اصحابش مذاكره شعرى داشتند و بعضى از آنها مى‏گفتند: فلان از همه شعرا قوى‏تر است، و بعضى ديگر مى‏گفتند: بلكه فلان ديگرى قوى‏تر است، من در آن مجلس وارد شدم عمر گفت: اين مرد كه وارد شده است از همه شما به شعر و شناخت‏شعرا داناتر است.عمر گفت: شاعرترين شاعران كيست اى پسر عباس؟ من گفتم: زهير بن ابى سلمى.عمر گفت: از اشعار او مقدارى بخوان كه بدانيم آنچه را كه مى‏گوئى درست است! ابن عباس مى‏گويد: زهير در اين اشعارى كه مى‏خوانم، طائفه‏اى از بنى عبد الله بن غطفان را مدح مى‏كند، و شروع كردم به خواندن اين ابيات:

لو كان يقعد فوق الشمس من كرم قوم باولهم او مجدهم قعدوا1

قوم ابوهم سنان حين تنسبهم طابوا و طاب من الاولاد ما ولدوا2

انس اذا امنوا جن اذا فزعوا مرزؤن بهاليل اذا حشدوا3

محسدون على ما كان من نعم لا ينزع الله منهم ماله حسدوا4

1- «اگر كسى بتواند به جهت كرم بر فراز خورشيد بنشيند، طائفه غطفان طائفه‏اى هستند كه به واسطه اصل و ريشه ذاتى، و يا عزت و شرافت اولى بر فراز خورشيد نشسته‏اند.

2- طائفه‏اى هستند كه چون بخواهى نسب آنها را بيان كنى، پدرشان سنان است، كه هم خود اين طائفه و هم آنچه را كه از اولاد زائيده‏اند و آورده‏اند همه و همگى پاك و پاكيزه هستند.

3- در هنگام سكون و آرامش مانوس مى‏شوند، و در وقت ترس و خوف مختفى مى‏گردند، و چون ايشان را براى امرى بخوانند، با سرعت اجابت كرده، كريمانه و سخاوتمندانه به طورى كه سيد و سالار براى انجام امور خيريه هستند، مى‏شتابند.

4- به واسطه زيادى و گوناگونى نعمت‏هائى كه خداوند بر ايشان داده است، پيوسته مورد حسد واقع مى‏شوند.خداوند آن اصل و چيزى را كه به سبب آن، مورد حسادت قرار مى‏گيرند، از آنها سلب نفرمايد» .

عمر چون اين ابيات را شنيد گفت: نيكو سروده است، و من هيچ كس را سزاوارتر به انطباق مفاد اين شعر بر او نمى‏دانم مگر اين گروه از بنى هاشم، به جهت فضيلت رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم، و به جهت قرابت اين گروه با رسول خدا.

ابن عباس مى‏گويد: من گفتم: اى امير مؤمنان! در اين نظريه موفق آمدى و پيوسته موفق باشى! عمر گفت: اى پسر عباس! مى‏دانى به چه علت قوم شما بعد از محمد، شما را از خلافت منع كردند؟ ! ابن عباس مى‏گويد: من ناپسند داشتم پاسخ او را بگويم، فلهذا بدين گونه جواب دادم كه: اگر من ندانم، امير مؤمنان عمر مرا آگاه مى‏كند!

فقال عمر: كرهوا ان يجمعوا لكم النبوة و الخلافة فتبجحوا على قومكم بجحا بجحا، فاختارت قريش لانفسها، فاصابت و وفقت.

«عمر گفت: قوم شما ناپسند داشتند كه: در خاندان شما نبوت و خلافت‏با هم مجتمع آيند تا شما صاحبان خلافت، بر قوم خود فخريه و مباهات كنيد، و بنابراين قريش خودش براى خود خليفه تعيين كرد، و در اين نظريه و تعيين، به هدف رسيد و موفق آمد» .

ابن عباس مى‏گويد: من گفتم: اى امير مؤمنان! اگر در سخن گفتن به من اجازه مى‏دهى، و غضب و خشمت را از من دور نگه مى‏دارى، من سخن گويم! عمر گفت: اى پسر عباس! سخن بگو.و من گفتم: اما جواب گفتار تو اى امير مؤمنان كه گفتى: قريش براى خود خليفه اختيار كرد و موفق شد و به هدف رسيد، اينست كه:

اگر قريش براى خود اختيار مى‏كرد همان كسى را كه خداوند عز و جل براى او اختيار كرده است، در اين صورت كار درست و راستين در دست قريش بود، و هيچگاه اين عمل مورد رد و ايراد واقع نمى‏شد، و مورد حسد نيز قرار نمى‏گرفت.

و اما جواب اينكه گفتى: قريش ناپسند داشت كه نبوت و خلافت هر دو از آن ما باشد، آنست كه: خداوند در قرآن مجيد، گروهى را به اين ناپسندى و ناخوشايندى توصيف مى‏كند، و مى‏گويد:

ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم. (87)

«(آن دسته‏اى كه كافر شده‏اند پس مرگ و هلاكت‏بر آنها باد، و كردارشان گم و نابود) و اين به جهت آنست كه ايشان ناپسند داشتند آنچه را كه خداوند بر آنها نازل كرده است، پس بنابراين همه اعمالشان را خداوند حبط و نابود كرد» .

عمر گفت: هيهات! اى پسر عباس، سوگند به خدا از تو مطالبى و قضايائى براى من نقل شده است كه من ناپسند دارم پرده از روى آن بردارم (88)تا منزلت تو در نزد من ساقط شود! من گفتم: آنها چيست، اى امير مؤمنان؟ ! اگر حق است، سزاوار نيست كه منزلت مرا در نزد تو ساقط كند! و اگر باطل است پس، همچو منى البته باطل را از خود دور مى‏گرداند.

عمر گفت: به من چنين رسيده است كه تو مى‏گوئى: ايشان خلافت را از ما خاندان بنى هاشم از روى ظلم و حسد برگردانيدند! من گفتم: اى امير مؤمنان! اما اينكه گفتى: از روى ظلم، اين امرى است كه بر هيچكس اعم از جاهل و عاقل پوشيده نيست و واضح و آشكار است! و اما اينكه گفتى: از روى حسد، به جهت اينست كه ابليس به آدم حسد برد، و ما نيز فرزندان آدم هستيم كه مورد حسد قرار گرفتيم!

عمر گفت: هيهات، سوگند به خدا كه در دل‏هاى شما اى بنى‏هاشم چيزى نيست جز حسدى كه تغيير نمى‏پذيرد، و جز كينه و غشى كه زوال پيدا نمى‏كند! من گفتم: قدرى آرام باش اى امير مؤمنان! دل‏هاى قومى را كه خداوند هرگونه رجس و پليدى را از آن زدوده است، و به مقام طهارت مطلقه رسانيده است‏به حسد و غش و كينه توصيف مكن! زيرا كه دل رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم از دل‏هاى بنى هاشم است!

عمر گفت: دور شو از من اى پسر عباس! من گفتم: دور مى‏شوم، و همينكه خواستم برخيزم، از من شرم كرد و گفت: سر جاى خود بنشين اى پسر عباس! سوگند به خدا كه من مراعات كننده حق تو هستم، و دوستدار آنچه تو را خشنود كند! من گفتم: اى امير مؤمنان به درستى كه من بر تو حقى دارم و بر هر مسلمانى حقى دارم! هر كس آن حق را حفظ كند، خودش به بهره و نصيب خود رسيده، و هر كس آن را ضايع و خراب كند، خودش به خطا افتاده است.سپس عمر برخاست و رفت. (89)

شاهد ديگر بر گفتار ما سخن ابن عبد ربه قرطبى اندلسى متوفاى 328 هجرى است كه مى‏گويد:

و قال ابن عباس: ما شيت عمر بن الخطاب يوما فقال لى: يا ابن عباس! ما يمنع قومكم منكم و انتم اهل البيت‏خاصة؟ ! قلت: لا ادرى! قال: لكننى ادرى، انكم فضلتموهم بالنبوة، فقالوا: ان فضلوا بالخلافة مع النبوة لم يبقوا لنا شيئا، و ان افضل النصيبين بايديكم، بل ما اخالها الا مجتمعة لكم و ان نزلت على رغم انف قريش. (90)

«ابن عباس مى‏گويد: روزى همراه عمر بن خطاب مى‏رفتم، او به من گفت: اى پسر عباس چه چيز قوم شما را از شما بازداشت و موجب شد كه گرد شما جمع‏نشوند با آنكه شما اهل بيت‏خاص رسول خدا هستيد؟ ! من در پاسخ او گفتم: نمى‏دانم عمر گفت: و ليكن من مى‏دانم! شما بنى هاشم بر قريش به سبب نبوت كه در شما قرار گرفت‏برترى و فضيلت پيدا كرديد.قريش گفتند: اگر بنى هاشم به واسطه خلافت هم با نبوت برترى و فضيلت پيدا كند ديگر چيزى براى ما باقى نمى‏گذارند.و به درستى كه نصيب افضل كه نبوت است در دست‏شماست، بلكه من چنين مى‏پنداشتم كه خلافت هم با نبوت در شما مجتمع مى‏شود، اگر چه نزول خلافت در شما على رغم انف قريش بوده باشد» !

ابن خلدون در بحث مبدا دولت‏شيعه از جمله گويد: و فيما نقله اهل الآثار ان عمر قال يوما لابن عباس: ان قومكم - يعنى قريشا - ما ارادوا ان يجمعوا لكم - يعنى بنى هاشم - بين النبوة و الخلافة فتحموا عليهم! و ان ابن عباس نكر ذلك و طلب من عمر اذنه فى الكلام، فتكلم بما غضب له.و ظهر من محاورتهما انهم كانوا يعلمون ان فى نفوس اهل البيت‏شيئا من امر الخلافة و العدول عنهم بها. (91)

«و در آنچه ناقلان اخبار و آثار روايت كرده‏اند، چنين آمده است كه: روزى عمر به ابن عباس گفت: قوم شما يعنى قريش نخواستند كه در شما يعنى بنى هاشم بين نبوت و خلافت جمع كنند، تا اينكه شما بر ايشان غضب كنيد و سلطه يابيد! و ابن عباس سخن عمر را منكر شمرده، و از او اجازه در جواب و سخن خواست، و در پاسخ چنان بيان كرد كه عمر به غضب آمد.و از محاوره و گفتگوى ابن عباس با عمر پيداست كه: ايشان مى‏دانسته‏اند كه: اهل بيت توجه به خلافت دارند و قصد دارند كه آن را از غاصبان برگردانند» .

جرجى زيدان مى‏گويد: و الظاهر من اقوال عمر و غيره فى مواقف مختلفة انهم راوا بنى هاشم قد اعتزوا بالنبوة لان النبى منهم، فلم يستحسنوا ان يضيفوا اليها الخلافة.(92)

«آنچه از كلمات عمر و غير او در جاهاى مختلف ظاهر مى‏شود آن است كه: آنها ديدند كه بنى هاشم به واسطه نبوت عزت پيدا كردند چون پيغمبر از بنى هاشم بود، فلهذا نيكو نشمردند كه خلافت را هم براى آنها به روى نبوت اضافه كنند» .

بارى اينها فى الجمله مداركى بود كه از لسان عمر و ابوبكر درباره عدم جمع بين نبوت و خلافت در خاندان بنى هاشم آورديم.و از آنچه تا به حال در اين كتاب نقل كرده‏ايم، فسادش به خوبى واضح است و نيازى به رد آن مستقلا نداريم، ولى از باب آنكه پاسخ آن بخصوصه معلوم باشد در اينجا به ادله اربعه: كتاب و سنت و عقل و اجماع تمسك مى‏كنيم:

اما كتاب: اخيرا ديديم كه: بريده اسلمى كه در وقت غصب ابوبكر خلافت را در شام بود، چون به مدينه آمد، و ابوبكر را متصدى ديد، اعتراض كرد و گفت: مگر تو همان كسى نبودى كه به على بن ابيطالب به فرمان پيغمبر به وصف امير المؤمنين سلام كردى؟ . ..تا اينكه چون به او گفتند: خلافت و نبوت در يك خانواده جمع نمى‏شود، بريدة در مسجد اين آيه را خواند:

ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما.(93)

«بلكه حسد مى‏برند بر مردم بر آنچه خداوند از فضل خود به ايشان داده است، پس به تحقيق كه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت را داده‏ايم، و به ايشان حكومت و امارت عظيمى را داده‏ايم.»

در اين آيه به وضوح ديده مى‏شود كه: خداوند به آل ابراهيم كتاب و حكمت را كه عبارت است از نبوت، و همچنين ملك عظيم را كه عبارت است از خلافت و حكومت، بخشيده است.

اما سنت: ابو نعيم اصفهانى با سند خود از حذيفه يمانى آورده كه او گفت: قالوا: يا رسول الله الا تستخلف عليا؟ !

قال: ان تولوا عليا تجدوه هاديا مهديا يسلك بكم الطريق المستقيم. (94)

«گفتند: اى رسول خدا، آيا تو على را خليفه خود نمى‏كنى؟ ! رسول خدا فرمود: اگر على را والى ولايت كنيد او را هدايت كننده هدايت‏شده خواهيد يافت كه شما را در راه مستقيم حركت مى‏دهد» !

و همچنين ابو نعيم با سند ديگر خود از حذيفه آورده است كه او گفت: قال رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم: ان تستخلفوا عليا - و ما اراكم فاعلين - تجدوه هاديا مهديا يحملكم على المحجة البيضاء. (95)

«رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اگر شما على را خليفه خود بنمائيد - و من نمى‏بينم كه شما اين كار را بكنيد - او را هدايت كننده هدايت‏شده خواهيد يافت كه شما را بر جاده روشن و سفيد حمل مى‏كند» .

و در صحيحين (صحيح بخارى و صحيح مسلم) از ابن عباس تخريج كرده‏اندكه: لما احتضر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و فى البيت رجال، منهم عمر بن الخطاب، قال النبى - صلى الله عليه - : هلم اكتب لكم كتابا لا تضلون بعده.فقال عمر: ان رسول الله - صلى الله عليه - قد غلب عليه الوجع، و عندكم القرآن، حسبنا كتاب الله!

فاختلف القوم و اختصموا، فمنهم من يقول: قربوا اليه يكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده، و منهم من يقول: القول ما قاله عمر.

فلما اكثروا اللغو و الاختلاف عنده عليه السلام قال لهم: قوموا، فقاموا.فكان ابن عباس يقول: ان الرزية كل الرزية ما حال بين رسول الله - صلى الله عليه - و بين ان يكتب لكم ذلك الكتاب.(96)

«ابن عباس گفت: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله به حال احتضار موت در آمد، در اطاق آنحضرت تنى چند از مردان، از جمله عمر بن خطاب بودند، پيغمبر صلى الله عليه (و آله) فرمودند: حاضر شويد براى شما كاغذى بنويسم كه ديگر پس از آن هيچگاه گمراه نشويد! عمر گفت: بر رسول خدا درد مرض غلبه كرده است، و در نزد شما قرآن است.ما را كتاب خدا كافى است.

در اثر اين گفتار در بين حاضران گفتگو و مجادله و مخاصمه و اختلاف پديد آمد.بعضى از حضار گفتند: قلم و كاغذ براى او بياوريد تا نامه‏اى بنويسد كه پس از آن هيچوقت گمراه نشويد.و بعضى از حضار گفتند: سخن همان است كه عمر گفته است.چون در آن مجلس در حضور رسول خدا سخنان غلط و از روى غير رويه و تفكر، و نيز اختلاف زياد شد، رسول خدا به ايشان گفت: برخيزيد برويد! ايشان هم برخاستند و رفتند.ابن عباس در مدت عمر خود پيوسته مى‏گفت: مصيبت عظيم، كه از همه مصائب اعظم بود، و تمام مصائب را در خود هضم مى‏كرد و ناچيز جلوه مى‏داد، آن بود كه بين رسول خدا، و بين نامه‏اى كه مى‏خواست‏براى شما بنويسد جدائى و فاصله افتاد» .

و در بعضى از روايات آمده است كه عمر گفت: لا تاتوه بشئ - يا آنكه - ان الرجل ليهجر(97)! او را به حال خودش گذاريد، ولش كنيد، چيزى براى او نبريد، اين مردك هذيان مى‏گويد.

و در روايتى از ابن عباس از جمله وارد است كه: فقال بعض من كان عنده: ان نبى الله ليهجر(98)«بعضى از حضارى كه در نزد رسول خدا بودند گفتند: اين مرد هذيان مى‏گويد» .