مورد ششم: احتجاج حضرت امام مجتبىعليه السلام
است بعد از بيعت با او به خلافت
شيخ مفيد در «امالى» با سند متّصل خود از هِشام بن حسّان روايت مىكند كه گفت:
شنيدم از حضرت ابومحمّد حسنبن علىعليهما السلام كه براى مردم خطبه مىخواند
پس از بيعت مردم با وى به امارت و ولايت امر، فَقَالَ: نَحْنُ حِزْبُاللهِ
الْغَالِبُونَ، وَ عِتْرَةُ رَسُولِهِ الأقْرَبُونَ، وَ أهْلُ بَيْتِهِ
الطّيّبُونَ الطّاهِرُونَ، وَ أحَدُ الثّقَلَيْنِ اللّذَيْنِ خَلّفَهُمَا
رَسُولُاللهصلى الله عليه وآله فِى اُمّتِهِ، وَ التّالِى كِتَابَ اللهِ
فِيهِ تَفْصِيلُ كُلّ شَىْءٍ، لاَ يَأتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ
وَ لاَ مِنْ خَلْفِهِ، فَالْمُعَوّلُ عَلَيْنَا فِى تَفْسِيرهِ، لاَنَتَظَنّى
تَأوِيلَهُ بَلْ نَتَيَقّنُ حَقَائِقَهُ، فَأطِيعُونَا فَإنّ طَاعَتَنَا
مَفْرُوضَةٌ إذْ كَانَتْ بِطَاعَةِ اللهِ عَزّوَجَلّ مَقْرُونَةً.
قَالَ اللهُ عَزّوَجَلّ: «يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا أطِيعُوا اللهَ وَ أطِيعُوا
الرّسُولَ وَ اُولِى الأمْرِ مِنكُمْ فَإنْ تَنَازَعْتُمْ فِى شَىْءٍ
فَرُدّوهُ إلَى اللهِ وَ الرّسُولِ.»
(159)«وَ لَوْرَدّوهُ إلىَ الرّسُولِ وَ إلَى اُولِى الأمْرِ مِنهُمْ
لَعَلِمَهُ الّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ.»
(160)
وَ اُحَذّرُكُمُ الإصْغَاءَ لِهُتَافِ الشّيْطَانِ بِكُمْ فَإنّهُ لَكُمْ عَدُوّ
مُبِينٌ فَتَكُونُوا كَأوْلِيَائِهِ الّذِينَ قَالَ لَهُمْ: «لاَ غَالِبَ
لَكُمُ الْيَومَ مِنَ النّاسِ وَ إنّى جَارٌ لَكُمْ فَلَمّا تَرَاءَتِ
الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلَى عَقِبَيْهِ وَ قَالَ إنّى بَرِئٌ مِنْكُمْ إنّى أرَى
مَا لاَتَرَوْنَ.»
(161)
فَتُلْقَوْنَ إلَى الرّمَاحِ وَزَراً، وَ إلَى السّيُوفِ جَزَراً، وَ لِلْعُمُدِ
حَطَماً، وَ لِلسّهَامِ غَرَضاً ثُمّ «لاَيَنْفَعُ نَفْساً إيمَانُهَا لَم
تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أوْ كَسَبَتْ فِى إيمَانِهَا خَيْراً.»
(162)
،
(163)
«و گفت: ما هستيم حزب الله كه غالبند، و عترت رسول او كه از همه به وى نزديكترند، و
اهل بيت او كه همگى طيّب و طاهرند، و يكى از دو چيز نفيس و سنگين قيمت كه رسول
خداصلى الله عليه وآله در اُمّتش به خلافت گذارد، و پشت سر و چسبيده به كتاب الله
كه در آن تفصيل هر چيز موجود است، باطل نه از روبروى آن و نه از پشت سرش به سوى آن
نمىآيد. بنابر اين يگانه راه اعتماد و اتّكاء به كتاب الله ما هستيم كه در تفسير و
تأويل آن راه گمان و پندار را نمىپيمائيم، بلكه حقائقش را با علم و يقين ادراك
مىكنيم، لهذا از ما اطاعت كنيد، چرا كه اطاعت از ما فرض است چونكه به طاعت از خدا
و رسول خدا مقرون است.
خداوند عزّوجلّ مىفرمايد: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد از خدا و از رسول خدا
اطاعت كنيد و اگر در موردى نزاع نموديد آن را به حكم خدا و رسولش برگردانيد.» و
ايضاً مىفرمايد : «و اگر آن را به رسول خدا و به اُولوا الأمر از خودشان ارجاع
دهند تحقيقاً كسانى از صاحبان امر كه حكم آن را استنباط مىكنند، حكم واقع را
در آن مورد مىدانند و مىفهمند .»
و من شما را بر حذر مىدارم از آنكه گوشتان را به آواز شيطان فرادهيد، زيرا كه وى
دشمن آشكاراى شماست و در نتيجه شما مانند دوستان او مىشويد كه به آنان گفت:
«امروز كسى از مردم بر شما مظفّر و پيروز نمىگردد و من پشت و پناه شما هستم.
امّا چون دو صفّ متقابل (مُسْلِم و كافِر) به هم برخورد كردند، پشت نموده فرار
را بر قرار اختيار كرد و گفت : من از شما بيزارم، من مىبينم چيزى را كه شما
نمىبينيد.»
و در اين صورت هدف آماج نيزهها، و طُعمه شمشيرها، و كوبيده شده گُرزها و چماقها،
و نشانه تيرهاى او قرار خواهيد گرفت، سپس «براى نفسى كه اينك ايمان بياورد،
بدون ايمان قبلى، و يا در سايه ايمانش كار خيرى انجام نداده باشد، اين ايمان
ضرورى ابداً سودى نخواهد بخشيد.»
اين حديث را شيخ طوسى در «امالى» با سند متّصل خود از هِشام بن حَسّان از حضرت
مجتبىعليه السلام آورده است، و سيّد هاشم بَحْرانى در «غاية المرام» از شيخ
مفيد در «امالى»، و از شيخ طوسى در «امالى» روايت نموده است.
(164)
احمد بن حَنْبل در كتاب «مناقب» بنا به نقل قندوزى، با سند خود از هِشام بن حَسّان
اين احتجاج را از حضرت مجتبىعليه السلام تا وَ احْذَرُواالإصْغاءَ لِهُتَافِ
الشّيْطَانِ فَإنّهُ لَكُمْ عَدُوّ مُبِينٌ آورده است.
(165)
مورد هفتم: احتجاج حضرت امام حسن مجتبىعليه السلام بعد از صلح با معاويه بر فراز
منبر كوفه در حضور جمعيّت
سبط ابنجوزى شمس الدّين ابوالمظفّر در كتاب «تذكرةخواصّالاُمّة» آورده است كه:
معاويه حركت كرد تا داخل كوفه شد؛ و عمروبن عاص به وى اشارت كرد تا به امام
حسنعليه السلام امر كند به منبر رود و عجز و ناتوانى او در خطبه و سخن گفتن
ظاهر شود. معاويه به امام حسنعليه السلام گفت: برخيز خطبه بخوان! حضرت برخاست
و خطبه خواند و فرمود: أيّهَا النّاسُ ! إنّ اللهَ هَدَاكُمْ بِأوّلِنا، وَ
حَقَنَ دِماءَكُمْ بِآخِرِنا، وَ نَحْنُ أهْلُ بَيْتِ نَبيّكُمْ أذْهَبَ اللهُ
عَنّا الرّجْسَ وَ طَهّرَنا تَطْهيراً، وَ إنّ لِهَذَا الأمْرِ مُدّةً، وَ
الدّنْيا دُوَلٌ، وَ قَدْ قالَ اللهُ لِنَبِيّهِ: «وَ إنْ أدْرِى لَعَلّهُ
فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إلَى حِينٍ»
(166)
فَضَجّ النّاسُ
بِالْبُكاءِ.
«اى مردم! خداوند، شما را به واسطه اوّل ما هدايت كرد و خون شما را به واسطه آخر ما
حفظ نمود. و ما أهل بيت پيغمبر شما هستيم كه هرگونه رجس و پليدى و آلودگى را از ما
زدود و ما را كاملاً پاك و پاكيزه نمود. و براى أمر امامت مدّتى است، و دنيا پيوسته
در گردش بوده دست به دست مىگردد. و خداوند به پيغمبرش فرمود: بگو: «من نمىدانم،
شايد اين واقعه امتحان شما باشد و تمتّع موقّتى كه تا زمانى بهرهبرداريد.» پس مردم
صداى خود را به گريه بلند كردند.»
معاويه رو كرد به عمروعاص و گفت: اين است رأى تو، و رو كرد به حضرت امام حسن و
گفت: حَسْبُكَ يَا أبَا مُحَمّدٍ «كافى است اى ابومحمّد.»
و در روايتى است كه حضرت در خطبه فرمودند: نَحْنُ حِزْبُ اللهِ الْمُفْلِحُونَ، وَ
عِتْرَةُ رَسُولِهِ الْمُطَهّرُونَ، وَ أهْلُبَيْتِهِ الطّيّبُونَ
الطّاهِرُونَ وَ أحَدُ الثّقَلَيْنِ الّذَيْنِ خَلّفَهُما رَسُولُ اللهِصلى
الله عليه وآله فيكُمْ، فَطاعَتُنا مَقْرُونَةٌ بِطاعَةِ اللهِ، فَإنْ
تَنازَعْتُمْ فى شَىْءٍ فَرُدّوهُ إلَى اللهِ وَ الرّسُولِ. وَ إنّ مُعاوِيَةَ
دَعَانا إلَى أمْرٍ لَيْسَ فيهِ عِزّ وَ لاَنَصَفَةٌ، فَإنْ وافَقْتُمْ
رَدَدْنا عَلَيْهِ وَ خَاصَمْناهُ إلَى اللهِ تَعالَى بِظُبَى السّيُوفِ، وَ
إنْ أبَيْتُمْ قَبِلْناهُ. فَنادَاهُ النّاسُ مِنْ كُلّ جانِبٍ: اَلْبَقِيّةَ
الْبَقِيّةَ.
«مائيم حزب خدا كه رستگارند، و عترت رسول او كه مطهّرند، و اهل بيت او كه طيّب و
طاهرند، و يكى از دو ثَقَل كه رسول خدا در ميان شما باقى گذاشت. بنابراين اطاعت از
ما مقرون است به اطاعت از خدا، پس اگر در امرى نزاع نموديد بايد آن را به خدا و
رسول ارجاع دهيد ! و معاويه ما را به أمرى فراخوانده است كه در آن عزّت و انصاف
نيست. پس اگر شما با من موافقت داريد اين دعوتش را ردّ مىكنيم و با تيزى دَم
شمشيرهاى برّان با او در پيشگاه خداوند تعالى مىجنگيم و مخاصمه مىكنيم؛ و اگر شما
اِبا داريد از جنگ و مخاصمه، ما آن را مىپذيريم. در اين حال مردم از هر جانب فرياد
زدند: بپرهيز از ريختن بقيه خونها . بپرهيز از ريختن بقيّه خونها.
(167)
مورد هشتم: احتجاج حضرت سيّد الشهداء عليه السلام در سرزمين منى به حديث ثقلين
سليم بن قيس هلالى در كتابش آورده است كه يكسال
(168)
پيش از مرگ
معاويه حضرت سيّدالشهداءعليه السلام عازم حج شدند. توضيح آنكه چون حضرت امام
حسنعليه السلام در سنه 49 هجرى به زهر معاويه توسّط جُعْدَة دختر أشعث بن قيس
كه زوجه آن حضرت بود، مسموم شده و به شهادت رسيدند
(169)
پيوسته فتنه و بلاء بالا مىرفت و شدّت امر بر شيعه بيشتر مىشد
به طورى كه در هيچ نقطه از اقطار اسلامى يك ولِىّ خدا نبود مگر آنكه برخون خود
ترسان و هراسان بود و طريد و شريد و منفور بود، و برعكس دشمنان خدا ظاهر و بدون
پرده و حجاب، عَلَناً به بدعت و ضلالت خود مباهات مىكردند. يكسال قبل از اينكه
معاويه بميرد حضرت حسين بن على سيّدالشّهداءعليه السلام عازم حجّ بيتالله
الحرام شدند، و با آن حضرت عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عبّاس همراه بودند.
سيّد الشّهداءعليه السلام تمام بنىهاشم را از مردان و زنان و مواليان آنها
(غلامان و پسر خواندگان وهم پيمانان و غيرهم) و همچنين از انصار آن افرادى را
كه مىشناخت، و همچنين اهل بيت خود را جمع كرد و پس از آن رسولانى را اعزام
كرد، و به آنها دستور داد كه يكنفر از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله را كه
معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرومگذاريد مگر آنكه همه آنها را نزد من در
سرزمين مِنى گرد آوريد.
در سرزمين مِنى در خيمه بزرگ و افراشته آن حضرت بيش از هفتصدنفر مرد مجتمع شدند كه
همه از تابعين بودند و قريب دويستنفر از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله
بودند. حضرت به خطبه برخاست و با مناشده و احتجاج، سوابق خود و پدرش و جنايات
طاغيه معاويه را بيان كرد تا رسيد به اينجا كه فرمود:
أتَعْلَمُونَ أنّ رَسُولَاللهِصلى الله عليه وآله قَالَ فِى آخِرِ خُطْبَةٍ
خَطَبَهَا : إنّى تَرَكْتُ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ أهْلَ
بَيْتِى، فَتَمَسّكُوا بهِمَا لَنْتَضِلّوا؟! قَالُوا: اللّهُمّ نَعَمْ!
«آيا مىدانيد كه رسول خداصلى الله عليه وآله در آخرين خطبهاى كه ايراد كرد گفت:
من در ميان شما باقى گذاردم دو چيز نفيس و ارزشمند را: كتاب الله و اهل بيتم را؛ پس
به آندو چنگ زنيد تا گمراه نشويد؟! گفتند: بار خداوندا، آرى.»
حضرت اين مناشده را ادامه مىدهند و همه اللّهُمّ نعَمْ مىگويند، قَدْ سَمِعْنَا
مىگويند، و بر اين اساس متفرّق شدند.
(170)
* * *
مورد نهم: شهادت ابن عبّاس است در تمسّك به حديث ثقلين
موفّق بن احمد خوارزمى اخطب خوارزم با سند خود روايت مىكند از مجاهد كه گفت: به
ابنعبّاس گفته شد: نظر تو درباره علىّ بن ابيطالب چيست؟! فَقَالَ:ذَكَرْتَ
وَاللهِ أحَدَ الثّقَلَيْنِ، سَبَقَ بِالشّهَادَتَيْنِ، وَ صَلّى
الْقِبْلَتَيْنِ، و هُوَ أبُوالسّبْطَيْنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ، وَ رُدّتْ
عَلَيْهِ الشّمْسُ مَرّتَيْنِ بَعْدَ مَا غَابَتْ عَنِ الْقِبْلَتَيْنِ، وَ
جَرّدَ السّيْفَ تَارَتَيْنِ، وَ هُوَ صَاحِبُ الْكَرّتَيْنِ، فَمَثَلُهُ فِى
الاُمّةِ مَثَلُ ذِى الْقَرْنَيْنِ، ذَاكَ مَوْلاَىَ عَلِىّ بْنُ
أبِيطَالِبٍعليه السلام.
(171)
«در جواب گفت: قسم به خدا كه يكى از ثقلين را ياد كردى كه به شهادتين از مردم سبقت
گرفت، و بر دو قبله نماز گزارد، و اوست پدر دو سبط و فرزند رسول خدا حسن و حسين، و
خورشيد دوبار براى او برگشت بعد از آنكه از دو قبله پنهان شده بود، و دوبار شمشير
را برهنه كرد، و اوست صاحب دو بار حمله، بنابراين مثال او در اين امّت مثال ذى
القرنَيْن است، اوست مولاى من علىّ بن ابيطالبعليه السلام.»
* * *
مورد دهم: شهادت عمروعاص است در تمسّك به حديث ثقلين
موفّق بن احمد خوارزمى كه وى را مخالفين صدر الأئمّة خوانند، در حديث مكاتبه
معاويه به عمروعاص به جهت استعانت و كمك او به معاويه در جنگ و خصومت بر عليه
اميرالمؤمنينعليه السلام، در ضمن پاسخ عمرو عاص به معاويه كه عمرو مفصّلاً
مناقب و فضايل و سوابق اميرالمؤمنينعليه السلام را شرح مىدهد مىرسد به اينجا
كه مىگويد: وَ أكّدَ الْقَوْلَ عَلَيْكَ وَ عَلَىّ وَ عَلَى جَمِيع
الْمُسْلِمِينَ وَ قَالَ: إنّى مُخَلّفٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَاللهِ
وَ عِتْرَتِى.
(172)
«و پيغمبراكرمصلى الله عليه وآله گفتار خود را بر تو و بر من و بر جميع مسلمين
تأكيد نمود به اينكه گفت: من در ميان شما دو ثَقَل و چيز نفيس و گرانقدر را جانشين
از خودم مىگذارم: كتاب خدا و عترتم را.»
مورد يازدهم: شهادت حَسن بَصرى است در لزوم تمسّك به حديث ثقلين
ابن ابىالحَدِيد در «شرح نهجالبلاغة» آورده است كه ناقدى روايت كرده است كه:
سُئِلَ الْحَسَنُ الْبَصْرِىّ عَنْ عَلِىّعليه السلام وَ كَانَ يُظَنّ بِهِ
الاِنْحِرَافُ عَنْهُ وَ لَمْيَكُنْ كَمَاظُنّ فَقَالَ: مَا تَقُولُ فِيمَنْ
جَمَعَ الْخِصَالَ الأرْبَعَ : ايتِمَانُهُ عَلَى بَرَاءَةٍ، وَ مَا قَالَ لَهُ
مِنْ غَزَاةِ تَبُوكَ، فَلَوْ كَانَ غَيْرُ النّبُوّةِ لاَسْتَثْنَاهُ، وَ
قَوْلُ النّبِىّصلى الله عليه وآله: الثّقَلاَنِ : كِتَابُ اللهِ وَ
عِتْرَتِى؛ وَ إنّهُ لَمْيُؤَمّرْ عَلَيْهِ أمِيرٌ قَطّ وَ قَدْ أمّرَتِ
الاُمَرَاءُ عَلَى غَيْرِهِ.
(173)
«از حسن بصرى پرسيدند: نظريه تو درباره على چيست؟ زيرا گمان انحراف از علىعليه
السلام درباره وى مىرفت، و اين طور نبود و آن گمان درست نبود. حسن بصرى در پاسخ
گفت: چه مىگوئى درباره كسى كه چهار خصلت در او گرد آمده است: رسول خدا او را بر
ارسال سوره برائت امين شمرد، و آنچه را كه در جنگ تبوك درباره او گفت، و اگر على
غير از نبوّت با رسول خدا تفاوتى داشت آن را رسول خدا استثنا مىنمود، و گفتار
پيغمبرصلى الله عليه وآله درباره ثَقَلان: كتاب الله و عترت من، و ديگر آنكه در
تمام دوران نبوّت در جنگها كسى را امير بر او قرار نداد، در حالى كه اميرانى را بر
غير على امير گردانيد.»
بارى تا اينجا در اين بحث، سخن ما را جمع به موارد عديده صدور و مواضع و مواقع
كثيره احتجاج و استشهاد به اين حديث مبارك بود. اينك بايد بحثى به نحو اختصار
در سند و دلالت و مُفاد آن بنمائيم و به عبارةٍ اُخْرَى از جهت بحث كلامى
پيرامون آن سخنى داشته باشيم .
بحث در سند و دلالت حديث ثقلين
با آنچه تا به حال از كيفيّت صدور و روايت جمعى كثير از اصحاب رسول الله صلى الله
عليه وآله و تابعين، و تنها يكصدوهشتاد وهفت نفر از اساطين و اعلام علماى
عامّه، و ثبت و ضبط آن در صحاح و سنن و سيره و تواريخ و تفاسيرشان و تنصيص و
تصريحشان در توثيق و تصحيح بسيارى از طرق اين روايت كه ذكر شد، معلوم شد كه اين
حديث از روايات صحيحة السّنَد و مستفيض و متواتر، بلكه فوق متواتر و
قطعىالصّدُورى است كه در صدور آن از زبان مبارك پيامبر ختمى مرتبت جاى ذرّهاى
شبهه و شكّ و تأمّل نمىباشد.
اين حديث در «صحيح» مُسْلِم و «خصائص» نَسَائى، و «مسند» احمد بن حَنْبَل و «صحيح»
تِرْمَذى وارد است، و فقط بخارى در صحيحش
(174)
نياورده است، و
ابنجوزى در كتابش «العِلَلُ المتناهية» ذكر كرده است.
(175)
امّا
درباره گفتار بخارى و بطلان آن، علاّمه آية الله ميرحامد حسين هندى در كتاب
نفيس و ذيقيمت «عبقاتُ الأنوار» يكصدو شصت وجه ذكر نموده است
(176)
و چنان بخارى را رسوا و حيرتزده مىنمايد كه راه فرارى براى وى باقى
نمىگذارد.
او مىگويد: پس بايد دانست كه حضرت بخارى در تاريخ صَغِير خود كه نسخه آن بحمدالله
تعالى پيش نظر قاصر حاضر است، مىفرمايد: احمد گفت در حديث عبدالملك از عطيّه
از ابوسعيد كه پيغمبر گفت: «تَرَكْتُ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ»«احاديث كوفيان
اينها منكَر شمرده مىشوند .»
و اين كلام غرابت نظام حضرت بخارى والامقام، چندان كه مايه تخجيل و تشوير
جاننثاران اين امام كبير شود كم است، زيرا بر كسى كه ادنَى تتبّع مُصَنّفات
محقّقينِ اخبار كرده است كالشمس فى رَابِعَة النهار بر او واضح و آشكار است كه
امام احمد حديث شريف ثقلين را به طرق عديده، و اسانيد سديده، و روايات متكاثره،
و سياقات متوافره روايت كرده ، در تأييد و تشييد و توكيد و توطيد آن افزوده
است؛ نه آنكه ـالعياذبالله ـ چنين جَهبَذ جليل و ناقد عديمالمثيل كه نزد حضرات
سُنّيّه، جُهَيْنه اخبار و عَيْبه اسرار و حافظ احاديث و آثار و نافى كذب از
سرور مختار ـعليه و آله الأطهار آلاف السّلام مِنَ الْمَلِك الغفّارـ معدود
مىشود، در پى قدح و جرح اين حديث شريف افتاده، خود را داخل زمره هالكه ناصبين
جاحدين و والج زَرافه ضالّه منكرين معاندين كرده باشد.
و چگونه اين حرفِ راست نشنيد، حال آنكه سابقاً بحمدالله تعالى دانستى كه امام احمد
بالخصوص در «مُسْنَد» عظيم الشّأن خود كه براى تبيين جلالت مرتبت، و عظمت منزلت
او حسب افادات أعلام اين حضرات، طَوامير طويله كفايت نمىكند، طرق عديده اين
حديث آورده و آن را از زيدبن ارقم به دو طريق نقل كرده و از روايت زيدبن ثابت
به دو سند اخراج نموده و از حديث ابوسعيد خُدرى به چهار وجه روايت فرموده است.
پس افتراء قَدْح و جَرْح اين حديث شريف بر مثل چنين مُثْبِتِ مُؤيّد و مؤسّسِ
مُشَيّد از تيقّظ و تفطّن و حَزْم و هوشيارىِ ملازمانِ حضرت بخارى عجيب و بس
عجيب، و براى أتباع و أشياع جنابش كه در اصلاح فاسد و ترويج كاسِد، وَ رَتق
فَتْقْ و رُفُوِ خَرْقِ او كمر همّت بر ميان جان بستهاند مورث اقصاى انزعاج و
وجيب است.
(177)
و امّا درباره بطلان گفتار ابنجوزى به تفصيل به ميدان آمده و شهادتهاى علماى
عامّه را بر بطلان كلامش شاهد آورده است، از جمله گفتار سَمهودى را ذكر كرده
است كه او گفته است: «شگفتآور گفتار ابنجوزى است در «علل مُتَنَاهيه»؛ مبادا
به سخنش گول بخورى، چرا كه گويا در وقت اين گفتار از هيچ چيز مستحضر نبوده است
مگر از اين طرق واهيه
(178). او بقيّه طُرُق حديث را بيان ننموده
است، زيرا در صحيح مسلم و غيره از زيدبن ارقم روايت كه... و حاكم در مستدرك از
سه طريق تخريج نموده، و در هر يك از آنها گفته است، اين روايت بر شرط شيخين
صحيح است و آن را تخريج ننمودهاند.»
(179)
و از جمله مىگويد: و از صنايع شنيعه و بدايع فظيعه و غرائب بادِيَة العَوار، و
عجائب واضحه الشّنار اين است كه ابن الْجَوْزى با آن همه طول باع و وسعت
اطّلاع، و غزارت علوم دينيّه، و مهارت در فنون يقينيّه، و تقدّم در علم حديث و
اثر، تفوّق بر ناقدين اهل نظر، الى غير ذلك من المفاخر المُبْهِرَة و المآثر
المُزْهِرَة كه حضرات اهل سنّت به كمال مبالغه و اغراق براى حضرتش ثابت
مىكنند، از جميع طرق و أسانيد كثيره و منيره اين حديث شريف تَعامى صريح نموده،
به سندى طريف روايت اين خبر منيف فرموده، و از راه كمال نصب و عدوان و نهايت
بُغْض و شَنَآن با أهلبيت سيّدالإنس و الجانّ ـ عليه وعليهم آلاف السّلام من
المَلِك المنّانـ آن را در كتاب «العِلَل المُتَناهِية فى الأحَاديث الوَاهية»
كه موضوع آن بيان احاديث واهيه متزلزله شديدة التّزلزل كثيرة العِلَل مىباشد،
مندرج ساخته، به حكم عدم صحّت و اظهار مقدوحيّتِ رجالِ سند أعلام، مشاقّت و
مخالفت إعلام بلكه رايات منابَذَت و معانَدَت اسلام و اهلاسلام افراخته چنانچه
در كتابمذكور گفته است...
(180)
از جمله افرادى را كه ابن جوزى ضعيف شمرده است عَطِيّه عَوْفى كوفى است كه حديث را
از ابوسعيد روايت كرده است، و جرم عطيّه تشيّع و ولاى او به اهلبيت است. و
علاوه بسيارى از أعلام عامّه خودشان عطيّه را توثيق نمودهاند.
(181)
علاّمه ميرحامد حسين مىفرمايد: اين حديث شريف كه در «مسند» اسحق بن رَاهَوَيْه و
«مسند» احمد، و «مسند» عبد حميد، و «مسند» دَارْمى، و «صحيح» مسلم، و «صحيح»
ترمَذى، و «فضائل القرآن» ابن أبى الدّنيا، و «نوادِر الاُصُول» حكيم ترْمذى، و
«كتاب السّنّة» ابن أبى عاصِم، و «مسند» بزّاز، و كتاب «الخصائص» نَسَأى، و
«مسند» ابويَعْلَى، و «ذرّيّه طاهره» دولابى، و «صحيح» ابنخُزَيْمَة، و «صحيح»
أبوعَوَانَة. و كتاب «المَصاحِف» ابن الأنْبارى، و «أمالى» مَحَامِلِى، و كتاب
«الوَلاية» ابن عقدة، و كتاب «الطّالِبيّين» جُعَابِى، وَ مَعَاجِم ثلاثه
طَبَرانِى
(182)، و «مستدرك» حاكِم، و «شَرَف النّبُوّة» خرگوشى، و «مَنْقِبَةُ
المُطَهّرِينَ»، و «حِلْيَةُ الأولياءِ» أبو نعيم اصفهانى، و كتاب «طُرُقُ حديث
الثّقَلَيْن» ابن طاهر و غير از آن موجود و مسرود است. هيچ طريقى جز اين طريق
طريف پيش نظر نبود؟!
همانا بود، وليكن باعث ابنالجوزى برين صنيع فظيع، تخديع أغمار و ايقاعشان در
انخداع و اغترارست كه به ديدن كتابش مروى بودن اين حديث منحصر به همين طريق
واحد دانند، و به قَدْح و جَرْح رجال آن در كلام او وارسيده، اتّباعاً له حكم
به عدم صحّت آن رانند وَلَكِنّ اللهَ كَشَفَ سِرّهُ وَ هَتَكَ سِتْرَهُ
بِأيْدِى أهْلِ نِحْلَتِهِ وَ إنْ كَانُوا أصْحَابَ الإخْمَالِ وَ كَفَى اللهُ
الْمُؤمِنِينَ الْقِتَالَ.
(183)
حقير اين طرز عمل و اين گونه كيفيّت بحث ابن جوزى را در مسأله ثَقَلَيْن به اين
تشبيه مىكنم كه: فى المثل، جائى در شهر آتش گرفته است و دود و دخانش از دور
مشهود است و صداهاى بوق و آژير وسائل إطفاء حريق و اتومبيلهاى حامل آب با گارد
مخصوص عُمّال آن براى آتش نشانى به سوى آن نقطه در حركتند، و راديوها و
روزنامهها همگى داستان اينحريق و كيفيّت خاموشكردن، و سبب و علّت پيدايش آن
را نوشتهاند و دوستان بسيار و مُوَثّقين بىشمار خود انسان هم كه در قرب آن
حريق سكونت دارند، تمام خصوصيّات آن را از شروع و ختم و خسارات براى انسان بيان
كرده باشند، ولى انسان بگويد: چون يكى از اين مُخبرين فلان ديوانه، يا فلان
سفيه، و يا بهمان بهلول، و يا بهمان شخص غيرمُوَثّق بوده است؛ چنين حريقى اصلاً
اتفاق نيفتاده و از ريشه دروغ است؛ و با كمال جرأت در صدد انكار اصل حريق باشد.
آيا اين شيوه، شيوه صحيح است ؟! اين انكار، انكارِ عقلائى است؟!
و يا فىالمثل در آسمان شقّ القمر شده و ماه به دو بخش از هم جدا شده، قرآن هم خبر
داده است، افراد شهر و كوى و برزن هم همه گفتهاند، حتّى مسافرين خارج چون وارد
شهر شدند از كيفيّت آن كه در ديشب به وقوع پيوست در شگفت بودهاند، آيا انسان
مىتواند بگويد كه چون يكى از مُخْبرين، يهودى بوده است و قول او حجّت نيست،
اُصولاً نبايد بدين قضيّه اذعان نمود؟! و نبايد بدين جهت آن را از قضاياى
مسلّمه تاريخ به شمار آورد؟
نه، البتّه نمىتواند بگويد. زيرا قول يهودى در اينجا نقشى ندارد، و ما آن را به
عنوان استناد و استشهاد منحصر به فرد نمىآوريم. آنقدر قرائن بسيار و شواهد
متيقّن الاعتبار در اينجا هست كه يهودى بگويد و يا نگويد در حجيّت اين حادثه
شكّى نداريم. خيانت ابنجوزى در نزد ارباب علم و صاحبان درايت اين گونه است كه
همه را به مذمّت خود برانگيخته است كه شما فرضاً بگو: عطيّه ضعيف و مردود است و
روايت جمله كوفيان مناكير است، شما با روايات صحيحة السنّد از طريق غير عطيّه و
غير كوفيان چه مىكنيد؟ رواياتى كه تصريح شده است كه بر شرط شيخين صحيح است؟!
(184)
علاّمه آيةالله ميرحامد حسين هندىـ أعلى الله مقامهـ در ردّ گفتار ابنجوزى و
بخارى حقّ مطلب را استيفا نموده است، و راجع به خصوص بخارى گويد: و بالجمله،
نزد ارباب نصفت، اعراض بخارى از اخراج حديث ثَقَلين عموماً و به سياق مسلم
خصوصاً خيانتى است عظيم و خبانتى است فخيم. بارالها! مگر اينكه اعراض بخارى از
اخراج خصوص سياق مسلم توجيه كرده شود به اينكه چون سياق مذكور از تحريف زيدبن
ارقم سالم نيست، و كلام خودش مشتمل بر بيان ابتلاء او به كِبَر سنّ و قِدَم عهد
و نسيان در اوّل روايت، شاهد آن است، لهذا حضرت بخارى به مزيد احتياط ـ
تَحَرّجاً مِنْ أنْ يَرْوِىَ حَدِيثاً مُحَرّفاً ـ ترك آن فرموده است! ليكن
مظنون نيست كه حضرات اهل سنّت كه دلداده امثال زيدبن ارقم از صحابه كرام
مىباشند، برين توجيه به مقابله اهل حقّ اقدام نمايند مگر با وصف تسليم اين
توجيه نيز وجهى براى اعراض از الفاظ و طُرُقى كه حاكم نيشابورى در كتاب
«المستَدْرَك» آورده، و صحّت آن بر شرط بخارى و نيز مُسْلِم واضح و عيان
گرديده، جز كتمان حقّ و اِلْطاطِ صدق به دست نمىرسد .
و از اينجا و امثال آن مىتوان دانست كه بيچاره مسلم گاهگاهى لب به اظهار طَرْفٍ
مِنَالحقّ مىگشايد و درينگونه احاديث مثل بخارى اعراض كلّى نمىنمايد، و
همين است سبب در اينكه مرتبه كتابش نزد متعصّبين اهل سنّت به مرتبه كتاب بخارى
نمىرسد،
(185)
همچنانكه به مرتبه عناد و لجاج ابنجوزى نمىرسد.
(186)اينك كه قطعيّت صدور اين حديث مبارك كالشّمس فى رابعة النّهار
ملموس و محسوس و مشهود شد، وارد در متن حديث مىشويم:
إنّمَا أنَا بَشَرٌ يُوشِكُ أنْ يَأتِىَ رَسُولُ رَبّى فَاُجِيبَ (يا عباراتى
مشابه با آن) إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ ـحَبْلٌ
مَمْدُودٌ مِنَ السّماءِ إلَى الأرضِ ـ وَ عِتْرَتِى أهْلَ بَيْتِى (يا عباراتى
مشابه با آن).
از اينكه مىفرمايد: من از خودم باقى مىگذارم و يادگار مىگذارم و يا جانشين
مىگذارم، و من مىروم و رسول پروردگارم را اجابت مىكنم، و اينها را در ميان
شما خليفه قرار مىدهم، استفاده مىشود كه قرآن و عترت از جهت اهميّت به مثابه
نفس خود آن حضرت هستند و بر امّت لازم است نه تنها از نقطه نظر تشريف، بلكه از
جهت اشرافِ آنها بدانها با نظر تكريم و تعظيم و تفخيم بنگرند و آنها را ولىّ و
والى و مُسَيْطر و مُهَيْمن بر خود بدانند، به مثابه حيات رسولالله كه وَلىّ و
والى و مسيطر و مهيمن بود. و از جمله فَانْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونّى فِيهِمَا
كه در بسيارى از مصادر روايات گذشت، استفاده مىشود كه قرآن و عترت، خليفه رسول
خدا مىباشند و حضرت مىفرمايد: اى امّت من اينك من مىروم، شما بنگريد تا وجود
باقى من و هستى مُداوِم من كه قرآن و عترت است، چگونه شما مرا و حقيقت مرا و
امر و نهى مرا و حقوق مرا و تمام شئون و آثار مرا در آن دو چيز حفظ مىكنيد؟!
از اينجاست كه با نداى بلند مىگويد: اَللهَ اَللهَ فِى أهْلِبَيْتِى!
اُذَكّرُكُمُ اللهَ فِى أهْلِبَيْتِى، سه بار تكرار فرمود.
معناى لغوى ثقلين
ثَقَلَيْن با فتحه ثاء و قاف تثنيه ثَقَل است، و آن به معنى چيز نفيس و خطير و
محفوظ و مصون است. چنانكه در «لسان العرب» و «تاج العروس» و «قاموس» و غيرها از
كتب لغت آمده است.
در «تاج العروس» درمادّه ثقل گويد: الثّقَلُ مُحَرّكَةً: مَتَاعُ الْمُسَافِرِ وَ
حَشَمُهُ،
(187)
وَالْجَمْعُ أثْقَالٌ، وَ كُلّ شَىْءٍ خَطِيرٍ
نَفْيسٍ مَصُونٍ لَهُ قَدْرٌ وَ وَزْنٌ ثَقَلٌ عِنْدَ الْعَرَبِ.«ثَقَل با فتحه
قاف، متاع مسافر و خدمتكاران او هستند، و جمع آن أثْقَال است، و هر چيزى كه
داراى اهميّت و نفاست است و بايد محفوظ و مصون بماند و داراى وزن و ارزش است،
عرب آن را ثَقل گويد.»
آنگاه زبيدى صاحب كتاب گويد: و از همين نظر به تخم شتر مرغ ثقل گويند زيرا كسى كه
آن را بيابد خوشحال مىشود و غذائى بهدست مىآورد. و همچنين است در حديث كه:
إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى، كتاب خدا و
عترت را ثقل قرار داد به جهت تعظيم قدر و منزلت، و تفخيم شأن و مرتبت آنها. و
ثَعْلَب گويد: آن دو را ثقل قرار داد به علّت آنكه تمسّك بدانها و عمل بدانها
سنگين است.
(188)
و در «نهايه» ابن اثير آورده است كه در حديث آمده است: إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ
الثّقَلَيْنِ : كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِى. سَمّاهُمَا ثَقَلَيْنِ لِاَنّ
الأخْذَ بِهِمَا ثَقيِلٌ . وَ يُقَالُ لِكُلّ خَطِيرٍ [نَفِيسٍ] ثَقَلٌ.
فَسّمَاهُمَا ثَقَلَيْنِ إعْظَاماً لِقَدْرِهِمَا وَ تَفْخِيماً لِشَأنِهِمَا.
(189)
«رسول خداصلى الله عليه وآله كتابالله و عترت را دو ثقل ناميد، به علت آنكه گرفتن
آن دو سنگين است. و به هر چيز خطير (نفيس) ثَقَل گفته مىشود، و به جهت بزرگداشت
ميزان قدر آنها و اهميّت و مقام بلند و رفيع آنها پيغمبر آن دو را ثَقل ناميد.»
و در «صحاح اللّغَة» گويد: وَ الثّقَلُ بِالتّحْرِيك: مَتَاعُ المُسَافِرِ وَ
حَشَمُهُ .
(190)«ثقل با حركت قاف، متاع و اثاثيه و اسباب مسافر و
خدم و دستياران اوست.»
و در «مصباح المنير» گويد: وَ الثّقَلُ: الْمَتَاعُ، وَ الْجَمْعُ أثْقَالٌ مِثْلُ
سَبَبٍ وَ أسْبَابٍ. قَالَ الْفارَابِىّ: الثّقَلُ: مَتَاعُ المُسَافِرِ وَ
حَشَمُهُ.
(191)«ثقل متاع است و جمعش اثقال، مثل سبب كه جمعش اسباب آيد. و
فارابى گويد: ثَقَل متاع مسافر و حَشَم اوست.»
و در «أقرب الموارد» گويد: وَ الثّقَلُ وِزَانَ سَبَبٍ مَتَاعُ المُسَافِرِ وَ
حَشَمُهُ . يُقَالُ: لِلْمُسَافِرِ ثَقَلٌ كَثِيرٌ. وَ كُلّ شَىْءٍ نَفِيسٍ
مَصُونٍ، وَ مِنْهُ إنّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ: الْقُرآنَ وَ
عِتْرَتِى. ج أثْقَالٌ. وَ أصْلُ الثّقَلِ مَا يَكُونُ مَعَ الانْسَانِ مِمّا
يُثْقِلُهُ.
(192)
و در «الصّوَاعِقُ المُحْرِقَة» گويد: (تنبيهٌ): رسول خداصلى الله عليه وآله قرآن
و عترتش را كه عبارتند از اهل و نسل و نزديكترين خويشاوندان، ثَقَلَيْن ناميد،
به علّت آنكه ثَقَل به هر چيز نفيس خطير مصون گويند و اين دو تا از اين قبيل
مىباشند، زيرا كه هر كدام از آنها، معدن علوم لدنّى و اسرار و حِكَم بلندرتبه
و احكام شرعيه هستند، فلهذا آن حضرت تحريض و تأكيد فرمود بر اقتداء و تمسّك به
آنها و فراگيرى و تعلّم از آنها و فرمود: الْحَمْدُ لِلّهِ الّذِى جَعَلَ
فِينَا الْحِكْمَةَ أهْلَ الْبَيْتِ «حمد اختصاص به خدا دارد، آن كه حكمت را در
ما اهل بيت قرار داد.»
و گفته شده است: كتاب و عترت را ثَقَلَيْن گويند به جهت ثقل وجوب رعايت حقوقشان. و
آنان كه پيامبر اصرار و ابرام بر آنها دارد، فقط آنانند كه عارف به كتاب الله و
سنّت رسولش مىباشند، چرا كه ايشانند آنان كه با كتاب خدا مفارقتى ندارند تا در
كنار حوض بر پيغمبر فرود آيند.
و مؤيّد اين مطلب خبرى است كه سابقاً گذشت كه در آن پيامبر فرمود:
وَلاَتُعَلّمُوهُمْ فَإنّهُمْ أعْلَمُ مِنْكُمْ. «به آنان نياموزيد، زيرا كه
ايشان از شما داناترند!» و بدين سخن از بقيّه علماء جدا شدند، چون خداوند
هرگونه رجس و پليدى را از آنان زدوده است، و به مقام طهارت مطلقه فائز گردانيده
است، و به كرامات باهره و مزاياى متكاثره تشريف فرموده است.
(193)
و ايضاً در «الصّوَاعِقُ الْمُحرِقَة» پس از بيان چند روايت از رسول اكرمصلى الله
عليه وآله درباره تمسّك به ثَقَلَيْن: كتاب خدا و عترت گويد: و در روايتى وارد
است كه: آخِرُ مَا تَكَلّمَ بِهِ النّبِىّصلى الله عليه وآله: اُخْلُفُونِى
فِى أهْلِى! «آخرين سخن پيغمبر اين بود كه فرمود: شما خليفه من باشيد در بين
اهل من!»
و پيغمبرصلى الله عليه وآله كتاب و اهل بيت را ثَقَلَيْن ناميد به جهت تعظيم قدر
شان، زيرا به هر چيز خطير و شريف ثَقَل گويند؛ يا به جهت آنكه اداى حقوق آنها
ثقيل است، و از اين قبيل است قول خداوند متعال: إنّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ
قَوْلاً ثَقِيل
(194). «ما به زودى بر تو گفتار سنگينى را القاء
خواهيمنمود.» يعنى گفتارى داراى قدر و وزن است، زيرا پيغمبر ادا نمىكند مگر
تكليف به امورى كه سنگين است بجا آوردن آن.
و جنّ و انْس را ثقلين گويند
(195)
به جهت آنكه فقط در روى زمين اقامت دارند و به جهت آنكه به
واسطه قوّه تميز از ساير اقسام حيوان فضيلت دارند. و در اين احاديث بالأخصّ اين
سخن پيامبرصلى الله عليه وآله : اُنْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونّى فِيهِمَا؟! و
اُوصِيكُمْ بِعِتْرَتِى خَيْراً! وَ اُذَكّرُكُمُ اللهَ فِى أهْلِبَيْتِى!
«بنگريد تا چگونه حقّ مرا در آن دو خليفه ادا مىكنيد؟! و سفارش مىكنم به شما
كه با عترت من به خير و خوبى عمل كنيد! و خدا را به ياد شما مىآورم درباره اهل
بيتم!» حثّ اكيد و ترغيب شديد بر مودّت آنها، و مزيد احسان به آنها، و
احترامشان و اكرامشان و تأديه حقوقشان اعمّ از حقوق واجبه و حقوق مستحبّه، به
دست مىآيد. و چگونه اين طور نباشد در حالى كه ايشان شريفترين بيتى هستند كه از
لحاظ فخر و حسب و نسب در روى زمين به وجود آمده است.
(196)
ابنابىالحَديد گويد: رسول اكرمصلى الله عليه وآله، كتاب و عترت را ثقلين ناميد،
چون معنى ثَقَل در لغت متاع مسافر و حشم اوست. و گويا چون آن حضرت مشرف بر حركت
و انتقال به سوى جوار پروردگار خود بود، خود را به منزله مسافرى مىدانست كه از
منزلى به منزل ديگرى انتقال يابد و كتاب و عترت را همچون متاع و حشم خود قرار
داد، زيرا آن دو خصوصىترين چيزهائى بودند كه با وى ربط داشتند.
(197)
سيّد هاشم بحرانى از محمّدبن عبّاس با سند متّصل خود از مجام بن عطيّه از ابوسعيد
خدرى پس از آنكه حديث ثقلين را روايت مىكند در پايان آن ابوسعيد مىگويد: وَ
إنّمَا سَمّاهُمَا الثّقَلَيْنِ لِعِظَمِ خَطَرِهِمَا وَ جَلاَلَةِ
قَدْرِهِمَا.
(198)«فقط ناميدن رسول اكرم آن دو را به عنوان ثقلين
به جهت عظمت اهميّت و بزرگى قدر و ارزش آنها بود.»
معناى لغوى اهل بيت و عترت
چون معنى ثقلين معلوم شد اينك بايد ديد معنى اهل بيت و عترت كدام است؟ و اين بحث
در دو مرحله تحقّق مىپذيرد: اوّل در معنى لغوى و استعمال آن در لسان عرب به
طريق حقيقت يا مجاز. دوم در مراد و مقصود از آنها در حديث شريف بخصوص.
امّا در مرحله اوّل و معنى لغوى و استعمال آنها اعم از حقيقت و مجاز، در
«تاجُالعروس» آورده است كه آل عبارت است از اهل مرد و عيال وى، و ايضاً پيروان
و دوستانش. و از آنجاست حديث سَلْمَانُ مِنّا آلَالْبَيْتِ. « سلمان از ما آل
بيت است.»
خدا مىفرمايد: كَدَأبِ آلِ فِرْعَوْنَ
(199). «مانند عادت و رسم و
روش آل فرعون.» در اينجا ابنعرفه گويد: يعنى كسى كه از جهت دين يا مذهب يا نسب
به فرعون برگردد. و از اين قبيل است قوله تعالى: أدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ
أشَدّ الْعَذَابِ.
(200)«آل فرعون را با شديدترين وجهى از عذاب
داخل جهنّم كنيد.» و نيز از اين قبيل است گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله:
لاَ تَحِلّ الصّدَقَةُ لِمُحَمّدٍ وَ لاَ لِآلِ مُحَمّدٍ . «صدقه گرفتن حلال
نيست براى محمّد و براى آل محمّد.»
شافعى گفته است: اين خبر دلالت دارد بر آنكه بر پيغمبر و آل او صدقه حرام است و
بجاى آن بر ايشان خمس معيّن شده است، و آنان عبارتند از كسانى كه از صلب
بنىهاشم و بنىعبدالمطّلب مىباشند. و از رسول خداصلى الله عليه وآله سؤال شد:
مَنْ آلُكَ؟! «آل تو چه كسانى هستند؟ !» فرمود: آلُ عَلِىّ وَ آلُجَعْفَرٍ وَ
آلُعَقِيلٍ وَ آلُ عَبّاسٍ. و حضرت امام حسنعليه السلام بر پيغمبر اكرمصلى
الله عليه وآله صلوات فرستاد و مىگفت: اللَهُمّ اجْعَلْ صَلَواتِكَ وَ
بَرَكَاتِكَ عَلَى آلِأحْمَدَ. «بارخدايا درودها و تحيّت هاى خود را بر
آلاحمد قرار بده!» كه مراد از آل احمد خود رسول الله بوده است. زيرا كه در
نماز صلوات بر رسول الله بخصوص واجب است لقوله تعالى: يَا أيّهَا الّذِينَ
آمَنُوا صَلّوا عَلَيْهِ وَ سَلّمُوا تَسْلِيماً.
(201)«اى كسانى
كه ايمان آوردهايد بر پيغمبر درود بفرستيد و بر وى سلام كنيد سلام كردنى.» و
حضرت امام حسنعليه السلام كسى نبوده است كه در امر واجب خللى وارد كند.
(202)،
(203)
و ايضاً آورده است: اهل مرد عشيره و ذَوِىالقرباى او هستند، و از اين قبيل است
گفتار خداوند تعالى: فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ
أهْلِهَا.
(204)
در موقع نزاع و تخاصم بين زن و مرد كه احتمال شقاق
و جدائى مىرود «شما يك حَكَم از اهل مرد و يك حَكَم از اهل زن روانه كنيد! تا
اگر اراده اصلاح داشته باشند، خداوند ميان آن مرد و زن را وفق دهد.»... و اهل
مذهب كسانى هستند كه بدان ايمان دارند و متعهّد و معتقد هستند. و استعمال اهل
مرد، براى زنش مجاز است، و اولاد داخل معنى اهل مىباشند و به اين معنى تفسير
شدهاست قوله تعالى : وَ سَارَ بِأهْلِهِ
(205)«و موسى با خود،
زوجه و اولادش را برد.»... و گفته شده است: اهل پيغمبر عبارتند از آنان كه آل
او مىباشند، و در آن احفاد و ذرّيّهها داخلند، و از اينجاست قوله تعالى:
وَأْمُرْ أهْلَكَ بِالصّلَوةِ و اصْطَبِرْ عَلَيْهَا.
(206)«و امر
كن اهلت را به نماز و در آن پافشارى كن!» و قوله تعالى: إنّمَا يُرِيدُ اللهُ
لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ،
(207)
و قوله تعالى: رَحْمَةُاللهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أهْلَ
الْبَيْتِ إنّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ.
(208)،
(209)
و ايضاً در «تاجالعروس» آورده است: عِتْرة عبارت است از نسل انسان و أقرباى وى،
خواه اولاد باشد يا غير اولاد؛ و بعضى گفتهاند: عترت مرد عبارت است از
خويشاوندان و نزديكترين از افراد عشيره او از آنهائى كه در گذشتهاند؛ و از اين
قبيل است گفتار ابوبكر: نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِاللهِصلى الله عليه وآله
الّتِى خَرَجَ مِنْهَا، وَ بَيْضَتُهُ الّتِى تَفَقّأتْ عَنْهُ، وَ إنّمَا
جِيبَتِ
(210)
الْعَرَبُ عَنّا كَمَا جِيبَتِ الرّحَى عَنْ
قُطْبِهَا. «ما عترت رسول خداصلى الله عليه وآله هستيم آن عترتى كه رسول خدا از
آن بيرون آمد، و چون پوست تخممرغى مىباشيم كه از رسول خدا خالى شد، و جوجهاش
كه رسولخدا بود از داخل اين پوست جدا شد، و عرب از ما شكافت و منتشر شد همان
طورى كه سنگ آسيا از محورش شكافته مىشود و دور مىزند.»
ابن اثير گفته است: به جهت آنكه ايشان از قريش بودهاند. و عامّه مردم اينطور
مىدانند كه عترت عبارت است از خصوص اولاد مرد، و فقط عترت رسول الله صلى الله
عليه وآله اولاد فاطمهعليها السلام مىباشند.
اين گفتار ابن سِيدَه است. و ابو عبيده و غيره گفتهاند: مراد از عترت و اُسره و
فَصيله مرد، نزديكترين اقوام او هستند. و ابناثير گفته است: عترت مرد اخصّ
اقرباى اوست. و ابناعرابى گفته است: عترت مرد، اولاد او و ذرّيّه او و نوادگان
او هستند كه از صلب وى به وجود آمدهاند. او مىگويد: بنابراين عترت پيغمبرصلى
الله عليه وآله اولاد فاطمه بتولعليها السلام مىباشند.
و از ابوسعيد روايت است كه عترت ساقه درخت است. او گفته است : عترت رسول خداصلى
الله عليه وآله عبدالمطّلب و اولاد او مىباشند. و گفته شده است: عترت او اهل
بيت او هستند كه نزديكترين افراد به او مىباشند و ايشان عبارتند از اولاد او و
على و اولاد او. و گفته شده است: عترت او نزديكترين و دورترين آنها هستند. و
گفته شده است: عترت مرد اقرباى او از پسر عموهاى نزديك وى هستند. و از اينجاست
حديث ابوبكر كه چون رسول اللهصلى الله عليه وآله با اصحاب خود درباره اسيران
بدر مشورت نمود گفت: عِتْرَتُكَ وَ قَوْمُكَ «ايشان عترت تو و قوم تو هستند!»
كه مراد او از عترت، عبّاس و كسانى كه از بنىهاشم در ميان آنان بودند و مراد
از قوم، قريش بودند.
و مشهور و معروف آن است كه عترت او اهل بيت او هستند، و ايشانند آنان كه زكات و
صدقه واجبه بر آنها حرام است و آنانند مراد از ذوى القربى كه بر ايشان خمس
معيّن گرديده است، خمسى كه در سوره انفال آمده است.
(211)
با همين تفصيل و شرحى كه ما از زبيدى آورديم، ابن منظور اُنْدُلُسى در «لسان
العرب» آورده است.
(212)
بقيّه لغويّين چون جوهرى
(213)، و شرتونى
(214)، و ابن اثير
(215)، و غيرهم
(216)
مختصراً نيز بر همين طريق مشى كردهاند.
بايد دانست كه آنچه را كه اهل لغت در كتب خود ذكر مىنمايند، موارد استعمال الفاظ
است كه اعمّ از حقيقت و مجاز است و با آن نمىتوان معانى حقيقيّه را به دست
آورد. معنى عترت همانطور كه از فهم عامّه فهميده شد و لغويّين در اين كتب
آوردند، عبارت است از اهل بيت و اولاد و ذرّيّه، نه خويشاوندان مطلقاً گرچه
اقوام دور باشند. و گفتار ابوبكر كه : نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِالله بر سبيل
مجاز است نه حقيقت، و در اينجا چون معلوم است كه ابوبكر با پيغمبر با ريشه
بسيار بسيار دور پيوند دارد كه همان قريش باشد، اين خود قرينه بر استعمال مجازى
است و گرنه در صورت فقدان قرينه به هيچوجه نمىتوان عترت را حمل بر اين اقوام
دور نمود.
ابن ابى الحديد در شرح گفتار اميرالمؤمنينعليه السلام: فَأيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ؟!
وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيّكُمْ؟! «پس كجا شما را در
وادى سرگردانى و تحيّر مىبرند؟ و چگونه شما متحيّر شده و راه را گم كردهايد
در حالى كه در ميان شما عترت پيغمبر شما وجود دارد؟!» مىگويد: مراد از عترت
رسول الله، نزديكترين اهل او و نسل او مىباشد، و صحيح نيست سخن كسى كه
مىگويد: مراد، خويشاوندان حضرت است گرچه دور باشند. و گفتار ابوبكر را كه در
روز سقيفه يا پس از آن گفت: نَحْنُ عِتْرَةُ رَسُولِاللهِصلى الله عليه وآله
وَ بَيْضَتُهُ الّتِى فُقِأَتْ عَنْهُ. «ما عترت رسول خداصلى الله عليه وآله
هستيم و همچون پوست تخممرغى كه از رسول خدا خالى شده باشد مىباشيم» بايد فقط
بر طريق مجاز گرفت، چرا كه آنان نسبت به امصار بعيده و قبايل گوناگون و مختلفى
كه در شهرها و نواحى زندگى مىكنند، عترت او هستند نه در حقيقت و واقع امر. آيا
نمىبينى كه عَدْنَانى به قَحْطَانى مفاخرت و مباهات مىكند و مىگويد: أنَا
ابْنُعَمّ رَسُولِ اللهِصلى الله عليه وآله. «من پسر عموى رسول خدا هستم»؟!
او نمىخواهد بگويد من پسر عموى واقعى و حقيقى او هستم، بلكه نسبت به قحطانى كه
بسيار نسبش دور است مىخواهد بگويد كأنّه من پسر عمّ وى مىباشم، و اين كلمه
ابنعمّ را مجازاً استعمال نموده و بدان لب گشوده است.
و اگر كسى بگويد: بر تقدير حذف مضاف و مضافهائى كه اسقاط كرده است استعمال نموده
است، يعنى من پسر پسر عموى پدر پدر ـ و همچنين برود تا عدد كثيرى را در پسران و
پدران بياورد ـ رسول خدا هستم؛ همينطور ابوبكر هم خواسته است بگويد: من عترت
اجداد او مىباشم بر طريق حذف مضاف. در پاسخ وى بايد گفت:
رسول خدا صلى الله عليه وآله بيان نموده است كه عترت وى كيست؟ در هنگامى كه گفت:
إنّى تَاركٌ فِيكُمُ الثّقَلَيْنِ گفت: عِتْرَتى أهْلَبَيْتِى. و در وقت ديگر
نيز روشن نمود كه اهل او كيست در حالى كه كِساء را بر رويشان انداخت، در آن
زمانىكه آيه نازل شد: اِنّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرّجْسَ
(217)، عرض كرد: اللّهُمّ هَؤُلاَءِ أهْلُبَيْتِى فَأذْهِبِ الرّجْسَ
عَنْهُمْ! «بار پروردگارا ! اينان اهل بيت من مىباشند پس رجس و پليدى را از
ايشان ببر!»
اگر بگوئى بنابر اين، در اين خطبه اميرالمؤمنينعليه السلام كه مىفرمايد: وَ
فِيكُمْ عِتْرَةُ نَبِيّكُمْ، آن حضرت چه كسى را اراده نمودهاست؟ مىگويم:
خودش و دو پسرش را . و در حقيقت اصلْ خود اوست، و دو پسرانش تابع او هستند و
نسبتشان به او مانند نسبت ستارگان درخشان است با طلوع خورشيد جهانتاب. و بر اين
مطلب رسولخداصلى الله عليه وآله ما را آگاه نموده است آنجا كه فرموده است: وَ
أبُوكُمَا خَيْرٌ مِنْكُمَا.
(218)،
(219)
بحث ما تا به حال در مرحله اوّل بود يعنى در مرحله معنى لغوى و مفهوم عامى آن اعمّ
از حقيقت و مجاز.