با نور فاطمه (سلام الله عليها) هدايت شدم

عبدالمنعم حسن سودانى
مترجم: سيد حسين محفوظى موسوى

- ۱۴ -


صفين

در مورد صفين به تفصيل سخن نخواهم گفت. بلكه موضوع ما پيرامون فرماندهى لشكرى است كه با على در صفين به نبرد پرداخت، زيرا فرماندهى مى تواند تفاوت ميان دو لشكر را بيان كند. و روشن نمايد كدام يك از آنها بر حق و كداميك در گمراهى بوده است. در مورد صفين، كافى است بدانى كه فرماندهى سپاه مقابل معاويه را على عليه السلام بر عهده داشته است. تا بر معاويه و همراهان وى حكم كنى كه آنان در خطاى سنگينى بوده اند. علاوه بر اين وجود عمار بن ياسر در سپاه على عليه السلام يادآورى و دلالتى بود بر اينكه گروه ستمگر همانا معاويه و يارانش بوده اند. زيرا كه گفتار رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به عمار، مورد اتفاق راويان و مذاهب اسلامى است كه فرمود: «اى عمار، گروه ستمگرى تو را مى كشند» [كنزل العمال ج 11 ص 727 حديث 33561.]، و عمار چنانكه معلوم است در صفين به شهادت رسيد.

من به گفتارى نرسيده ام كه در مورد اسلام آوردن معاويه حرف آخر را زده باشد و به اعتقاد من معاويه جايگاهى در بين مسلمين نيافت مگر پس از آنكه از سوى عمر به حكومت شام منصوب شد كه در اين سمت به صورتى افسار گسيخته رها شد بدون اينكه عمر حسابرسى معروفش را در مورد وى اعمال كند. و اين تكميلى است براى معامله اى كه ميان اصحاب سقيفه و بنى اميه صورت گرفته بود. چنانكه پيش از اين بيان شد، آن هنگام كه ابوسفيان قصد داشت على عليه السلام را در جنگ تحريك نمايد.

عمر مى خواست تا در روزگار خلافتش آرامش بوجود آيد، پس، بنى اميه را با دادن حكومت شام ساكت نمود. زيرا آنان اهميتى نمى دادند كه دولت اسلامى چگونه باشد بلكه به اين اهميت مى دادند كه در واقعيتى كه بر آنان تحميل شده و از روى ناچارى و نه از روى عقيده به رسالت اسلام و نبوت محمد صلى اللَّه عليه و آله وارد گرديده اند، جايگاهى داشته باشند چنانكه اين امر بصورتى واضح آشكار گرديد. بخصوص هنگامى كه آنان زمام امور را در دست گرفتند و با على و فرزندانش به جنگ پرداختند زيرا على و فرزندانش ادامه دهندگان راه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بوده اند و چون معاويه نمى توانست حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله را ناسزا گويد و سب كند. لذا به سب على عليه السلام اقدام كرد و اين كار را سنتى براى خطباى دولت خويش قرار داد، در حالى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله تأكيد فرموده است: «هر كس على را ناسزا گويد، مرا ناسزا گفته است» [مستدرك ج 3/ 121.]

اما پيامبر صلى اللَّه عليه و آله توضيح داده كه معاويه كيست، چنانكه در تاريخ طبرى شرح آن آمده است. طبرى مى نويسد: «رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله ابوسفيان را ديد كه سوار بر الاغى مى آمد كه معاويه افسار آن را گرفته و برادرش يزيد آن را مى رانده است. فرمود: خداوندا، لعنت كن سوار را و آنكس كه افسار را گرفته است و آنكه (الاغ را) مى راند» [ا ريخ طبرى ج 10 ص 58، شرح نهج البلاغه ج 6 ص 289.] اما شخصيت معاويه از ديد على عليه السلام را در نامه هايش به معاويه مى بينيم، آنجا كه در پاسخ به پيامى كه معاويه براى آن حضرت فرستاده بود آمده است كه:

«اما بعد از تو موعظه اى رسيده و نامه اى نگاشته شده به من واصل گرديد كه آن را با گمراهيت زيور داده و با سوء نيت خود امضاء نموده اى، نامه كسى كه بصيرتى ندارد تا او را هدايت كند و نه رهبرى كه او را راهنمايى نمايد، در حالى كه هوا و هوس او را فراخوانده و وى آن را اجابت نموده و گمراهى او را رهبرى كرده و پيروش گشته و به غلط هذيان گفته و در اشتباه خود باقى مانده است» [نهج البلاغه، از نامه هاى اميرالمومنين، شماره 7 ص 367.]

امام در نامه ى ديگرى به وى چنين مى نويسد: «اى معاويه! چه وقت تو از رهبران رعيت و واليان امر امت بوده اى؟ نه پيشينه اى نيكو و نه شرفى آشكار داشته اى و ما به خدا پناه مى بريم از تكيه بر سوابق شقاوتمندى. و تو را بر حذر مى دارم كه در غرور آرزوها بمانى كه آشكار و پنهانت مختلف باشند. و تو به جنگ فراخوانده اى، پس مردم را در گوشه اى رها كن و به سوى من خارج شو و دو گروه را از جنگ معاف بدار تا بدانى كه كداميك از ما بر دلش زنگار نشسته و ديده اش پوشانيده شده است. كه من ابوالحسن هستم كه جد تو و برادر و دائى تو را آشكارا در روز بدر كشته ام. و آن شمشير همراه من است و با همان دل با دشمنم روبرو مى شوم نه دينى را جايگزين كرده و نه پيامبر تازه اى را آورده ام. من بر همان آيينى هستم كه شما از روى ميل و اختيار آن را رها كرده اما به اجبار به آن روى نموده ايد» [نهج البلاغه، از نامه هاى اميرالمومنين، نامه 10 ص 370.]

نامه محمد بن ابى بكر به معاويه:

محمد بن ابى بكر به معاويه نوشت:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از محمد بن ابى بكر به معاويه بن صخره گمراه! سلام بر اهل طاعت خداوند از آنكه به اهل ولايت خدا تسليم گشته است.

اما بعد: خداوند كه جلال و عظمت و حكومت و قدرتش عظيم است خلقى را بدون زحمد و يا ضعفى در قوت و يا نيازى به خلقت آنان، آفريده است. تا آنجا كه گفت: پس نخستين كسى كه پيامبر را اجابت نمود و به سوى او رفت و تصديق و موافقت نمود و اسلام آورد و تسليم شد، برادر و عموزاده او على بن ابيطالب بود. كه او را به غيب پنهان تصديق كرد و او را بر هر خويشاوندى برترى داد و در برابر هر امر هولناكى از او دفاع كرد و با جان خويش در هر امر ترسناكى از او حمايت نمود، پس با كسانى كه به جنگش آمده بودند جنگيد و با كسانى كه با وى به صلح رفتار كردند، صلح نمود. و پيوسته در اوقات بسيار سخت و در مكان هاى هراس انگيز، جان بر كف در خدمتش بود تا اينكه در جهاد خود بى مانند شد و هيچ كس در اعمالش به او نزديك نگرديد. و من تو را ديده ام كه خود را همسان وى مى دانى، در حالى كه تو همان هستى كه بوده اى و او همان انسان برجسته پيشتاز در هر خيرى است. نخستين فرد از مردم كه اسلام آورد و در نيت صادق ترين مردم و داراى پاك ترين ذريه در ميان خلق است و برترين همسر را از ميان مردمان دارد و بهترين عموزاده از ميان خلايق مى باشد و تو لعنت شده فرزند لعنت شده هستى و تو و پدرت پيوسته در انديشه وارد كردن مصيبت ها بر دين خدا بوده ايد كه براى خاموش كردن نور خدا كوشيده ايد و براى اين كار گروه ها را فراهم آورديد كه اموال خود را براى آن صرف نموديد و بر سر آن با قبايل پيمان بستيد. پدرت بر اين انديشه مرد. و اما تو در اين فكر جانشين وى گشته اى. و گواه بر آن كسانى هستند كه به سوى تو روى مى آورند و به تو پناه مى برند. كسانى از باقيمانده احزاب و سران نفاق و ضديت با رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و گواه براى على، در كنار فضل آشكار و سابقه قديمش، ياران وى هستند كه آنان گروه ها و دسته هايى در اطراف او مى باشند: با شمشيرهايشان مى جنگند و خون هاى خود را در راه او مى ريزند. فضيلت را در پيروى او و شقاوت را در مخالفت با وى مى شناسند، پس واى بر تو! چگونه خود را با على برابر مى دانى كه او وارث رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و وصى او و پدر فرزندانش مى باشد. او نخستين پيرو پيامبر از ميان مردم و آخرين كسى است كه در كنار او بوده است او را از راز خود با خبر مى ساخت و در كار خود شركت مى داد و تو دشمن وى و همچنين فرزند دشمن او هستى؟ پس تو مى توانى از باطل خويش بهره برگير و بگذر تا ابن عاص در گمراهى تو را مدد رساند كه اجل تو بهر حال خواهد رسيد و مكر تو سست خواهد شد و معلوم خواهد گرديد كه سرانجام نيك و برتر از آن كه خواهد بود و بدان كه تو در برابر پروردگارت حيله مى سازى. زيرا كه از مكر وى ايمن شده و از رحمتش نوميد گشته اى و او در كمين توست و اما تو نسبت به او به غرور خود ادامه مى دهى، و ما را خداوند و پيامبرش بس است. و سلام بر آنكه از هدايت پيروى نموده باشد» [مراج الذهب ج 3 ص 11.]

اين نامه با واقعيت امر معاويه و حقيقت او در تاريخ مطالبت دارد. معاويه كه اوباش و اراذل را در اطراف خود جمع كرده بود تا آنجا كه نماز جمعه را در روز چهار شنبه براى مردم شام برگزار كرد و به على عليه السلام پيغام داد كه من قومى را آورده ام كه ميان جمعه و چهارشنبه فرقى نمى گذارند، اينها علاوه بر مصلحت انديشان و مكارانى همچون عمر و عاص بودند.

اما عجيب آن است كه كتابى را مى يابيم با نام «مردانى پيرامون پيامبر» كه نويسنده آن در مورد عمار بن ياسر سخن مى گويد و ثابت مى نمايد كه وى صحابى جليل القدرى است كه بوسيله او دانسته شد كه گروه ستمگر، همان گروه معاويه بوده اند و چند صفحه بعد، درباره عمرو بن عاص، يكى از سران گروه ستمگر، سخن مى گويد و او را نيز صحابى جليل القدر پيامبر معرفى مى كند! و سخن در مورد عمر و عاص، يار مكار معاويه و دست راست او، طولانى و شاخه شاخه است. و نقش عجيب وى در قضيه حكميت براى ما كافى است كه در اين قضيه زيركى و مكر او نقش بزرگى را ايفا نمود كه همان علت مستقيم خروج خوارج بوده است.

عمر و عاص مشاركت با معاويه را نپذيرفت مگر در مقابل بخشى از دنياى معاويه و معاويه پذيرفت كه دينش را در برابر نصف دنياى خود خريدارى نمايد. مسعودى مى گويد: «عمرو بن عاص به علت بى توجهى عثمان نسبت به او و دادن حكومت مصر به فردى ديگر، از وى (يعنى عثمان) دورى گزيده و در شام سكونت اختيار كرده بود. پس هنگامى كه خبر سرانجام عثمان به او رسيد و اينكه مردم با على بيعت كرده اند، نامه اى به معاويه نوشت و او را تحريك نمود و توطئه خونخواهى عثمان را به وى پيشنهاد كرد و از جمله به او نوشت: چه خواهى كرد هر گاه از هر چه دارى پوستت را بكنند، بنابراين آنچه را مى خواهى انجام بده. معاويه وى را نزد خود فراخواند و او به سوى معاويه حركت كرد. معاويه به او گفت: با من بيعت كن. گفت: نه به خدا، از دين خود چيزى به تو نمى دهم مگر اينكه از دنياى تو بهره اى داشته باشم. گفت: درخواست كن. گفت: مصر لقمه ى چربى است. معاويه به او پاسخ مثبت داد و در اين مورد نوشته اى براى او نوشت. خود عمر و عاص در اين باره گفته است:

معاوى لا اعطيك دينى و لم انل
به من دناكم فانظرن كيف تصنع

فإن تعطنى مصرا فارع صفقه
اخذت بها شيخا يضر و ينفع

[مروج الذهب ج 2 ص 354.]

يعنى: «اى معاويه دينم را به تو نمى دهم در حالى كه از دنياى شما بهره اى نبرم، پس ببين كه چه خواهى كرد.

اگر مصر را به من بدهى، معامله اى را انجام داده باشى كه به واسطه آن شيخى را به دست مى آورى كه زيان مى رساند و سود مى دهد». در تاريخ طبرى آمده است كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: «به خدا اگر همراه تو بجنگيم و خون خليفه را طلب كنيم، در دل خود از اين جهت نگرانى و انديشه داريم زيرا كه ما با كسى مى جنگيم كه تو سابقه و فضل و خويشاوندى او را مى شناسى ولى ما اين دنيا را مى خواهيم، پس معاويه با او مصالحه كرد و بر او بخشش نمود» [ا ريخ طبرى ج 4 ص 561.]

آنچه ميان عمرو بن عاص و معاويه در جريان نبرد پيش آمد، ميزان بزدلى آنان و حرص آنها را بر زندگى دنيا نشان مى دهد. مسعودى مى گويد: «على ندا داد كه اى معاويه چرا مردم، ميان من و تو كشته مى شوند؟ بيا تو را در پيشگاه خداوند به داورى بنشانم، تا هر يك از ما ديگرى را بكشد كارها براى او مستقر گردد. عمرو به معاويه گفت: اين مرد، منصفانه با تو عمل كرده است. معاويه به او گفت:

تو به انصاف سخن نگفته اى زيرا كه مى دانى هرگز كسى با وى نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته يا اسير كرده باشد. عمرو گفت: جز نبرد با وى، براى تو زيبنده نباشد.

معاويه گفت: تو به امر حكومت بعد از من طمع كرده اى و به خاطر آن بر من رشك مى ورزى سپس معاويه عمرو را سوگند داد، اينك كه اين پيشنهاد را به ا و كرده است، خود براى نبرد با على برود. و عمرو كه چاره اى جز اين كار نداشت براى نبرد خارج شد. هنگامى كه با يكديگر روبرو شدند، على وى را شناخت و شمشير خود را بالا برد تا ضربه اى بر عمرو، وارد كند ولى عمرو عورت خود را آشكار كرد و گفت: اين حيله برادر توست كه باطل مباد، پس على از وى روى برگرداند و گفت: تو را قباحت (زشتى) باد و عمرو به سوى دوست خود معاويه بازگشت» [مسعودى ج 2 ص 386.]

هنگام نبرد، عمار بن ياسر به عمرو نزديك شد و گفت: «اى عمرو، دينت را به خاطر مصر فروخته اى، تو را نابودى باد، كه چه كژيهايى را در اسلام دنبال كرده اى» [ا ريخ طبرى ج 5 ص 39.]

شخصيت هاى صحابه نزد يكديگرشان آشكار بوده و هر كدام حالت هاى نفسانى ديگرى را مى دانسته اند و اين امر در جنگهاى پى در پى مشخص گرديد و اين واقعيتى است كه نمى توانيم منكر آن شويم و بر ماست كه ميان فاسق و مومن تفاوتى قايل شويم.

سخن در مورد معاويه و دوستش عمرو به طول مى انجامد بطورى كه براى ارائه تاريخ سراسر شگفتى آنان مجالى نيست و تنها به بعضى از اعمال شگفت آور معاويه كه هيچ كس قادر به انكار آنها نيست اشاره اى مى نماييم.

بعضى از كارهاى معاويه

غصب خلافت به زور و اجبار:

- قتل حجر بن عدى و يارانش به اين سبب كه سب على عليه السلام و اظهار برائت از آن حضرت را نپذيرفتند و در برابر كسانى ايستادند كه اقدام به آن كار مى كردند. در حالى كه عايشه به معاويه گفت: خداى را، خداى را، در مورد حجر و يارانش، در نظر گير و او را مورد گله و سرزنش قرار داد و گفت: شنيدم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را كه مى گفت: بعد از من در عذراء (در شام) هفت مرد كشته مى شوند كه خداوند و اهل آسمان براى آنان خشمگين مى شوند [الاصابه فى تمييز الصحابه ابن حجر عسقلانى ج 2 ص 33.] و امام على عليه السلام گفته بود: «اى اهل كوفه، از شما هفت نفر كه بهترين شما هستند، در عذراء كشته مى شوند، مثل آنان همچون مثل اصحاب اُخدود مى باشد» [معرفه و تاريخ: البسوى ج 3 ص 320- 321.]

- سب على عليه السلام را سنتى قرار داد كه مزدوران در سرزمين هاى حكومتش به آن تبرك مى جستند.

- ريختن خون پاك شيعيان امام على عليه السلام و مباح دانستن مال و عرض آنان و ريشه كن ساختن آنان و كشتن ذريه ها و كودكان و حتى زنانشان. و من نمى دانم كه فرزند هند جگر خوار كجا بود آن هنگامى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، امت را در مورد آنان به نيكى سفارش مى فرمود:

- اجتهاد (باطل و حكم بنا حق دادن) و ملحق كردن زياد بن ابيه، در حالى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرموده است كه: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» [كافى ج 5 ص 491 حديث 2، تاريخ طبرى ج 5 ص 279.] يعنى: فرزند به بستر ملحق مى شود و زناكار سنگ ساز مى گردد.

- زير پا گذاشتن و شكستن همه پيمان ها و قراردادهايى كه با امام زكى حضرت حسن بن على عليه السلام پس از صلح با آن حضرت منعقد كرده بود. ولى معاويه هنگامى كه اوضاع براى او مستقر شد در ميان مردم كوفه خطبه اى ايراد كرد و گفت: «اى مردم كوفه من براى نماز و زكات و حج، با شما نجنگيدم، كه مى دانم شما نماز مى خوانيد و زكات مى دهيد و به حج مى رويد ولى با شما جنگيدم تا بر شما و بر گردن هاى شما حكومت كنم تا آنجا كه گفت: و هر شرطى كه بستم و هر چيزى را كه به حسن بن على قول داده ام زيرا اين دو پايم مى باشد كه به آن وفا نخواهم كرد» [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 16 ص 15، بدايه و نهايه ج 8 ص 131.]

- و صفحه سياه زندگى ننگين خود با امام حسن عليه السلام را با مسموم كردن آن حضرت پايان داد و حضرت حسن عليه السلام شهيد و مظلوم به ديدار پروردگارش شتافت، و هنگامى كه مسموم گرديد و براى حاجت خود برخاست و سپس بازگشت گفت: بارها به من سم داده شده ولى مانند اين بار مسموم نشده ام زيرا كه بخشى از جگر خود را بالا آورده ام كه به تكه چوبى آن را زير و رو كرده ام [مروج الذهب ج 2 ص 427.]

معاويه جعده دختر اشعث همسر حضرت حسن عليه السلام را به ازدواج با پسرش يزيد تطميع كرده و از او خواسته بود تا حضرت حسن عليه السلام را مسموم سازد، و هنگامى كه حضرت حسن عليه السلام شهيد گشت به او پيغام داد و گفت: ما زندگى يزيد را دوست داريم و اگر چنين نمى بود به وعده خودمان در ازدواج با وى وفا مى كرديم [مروج الذهب ج 2 ص 427.]

- اما عظيم ترين جرايم او اين بود كه يزيد را جانشين خود قرار داد و او فردى شرابخوار و دائم الخمر بود كه سخن در مورد او نيز همراه با بزرگان صحابه و سران قوم بعدا بيان خواهد شد.

از زمانى كه حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله با قدرت بر بنى اميه برترى يافت و خداوند او را بر آنها پيروزى داد، اين فرقه به دنبال فرصت مى گشتند در حالى كه مشرك بودند. خداوند آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله را بر جزيره العرب تسلسط بخشيد پس از آنكه با نبوت، او را گرامى داشت و با رسالت او را ارج نهاد. دشمنى بنى اميه نسبت به بنى هاشم مخفى نبوده لذا چه كيفيتى نزد آنان خواهد داشت اگر پيامبر از بنى هاشم باشد و اوصياء و خلفاء نيز از آنان باشند. آنچه در نيت معاويه بود از زمانى كه قدرت به دستش افتاد و حكومت در اختيارش قرار گرفت اين بود كه فرزندش را وليعهد خود سازد و براى او بيعت بگيرد و حكومتى اموى تأسيس كند كه در فرزندان خاندانش مستقر باشد و او همچنان مردم را در مدت هفت سال براى بعيت يزيد آماده مى كرد و به سرزمين هاى مخلتف پيغام مى فرستاد. پس از آنكه در شام براى او بيعت گرفت. معاويه شخصا براى گرفتن بيعت براى يزيد به معاويه و مكه مسافرت كرد.

در اينجا مطلب را با گفتارى از حسن بصرى پايان مى دهيم. وقتى از وى درباره ى معاويه پرسيده شد، گفت: چهار خصلت در معاويه بود كه اگر تنها يكى از آنها در او وجود مى داشت، همان يك جنايت بزرگ بود: دست يافتنش بر اين امت با استفاده از بى خردان تا آنجا كه امر خلافت را بدون مشورت با امت در دست گرفت در حالى كه در ميان آنان بازماندگانى از صحابه و صاحبان فضيلت و جود داشت. و جانشين قرار دادن پسرش يزيد بعد از خود كه شراب خوارى دائم الخمر بود و جامه ى حرير مى پوشيد و طنبور مى نواخت. و مدعى شدن براى زياد، در حالى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرموده بود كه الولد للفراش و اللعاهر الحجر و كشتن حجر واى بر او از حجر، «اين را دوبار تكرار كرد» [طبرى ج 5 ص 279- ابن كثير ج 8 ص 27.]

مى گويم كه وى لابد در مورد بعضى كارهاى معاويه، مدارا مى كند و گرنه جنايات وى فراوانند كه بگو و نپرس.

كربلا ادامه سقيفه

معاويه و يزيد را چگونه مى بينند؟

يكبار بعضى از برادران شيعه، با گروهى از وهابيان روبرو شدند كه بر حسب اتفاق، من نيز در آنجا بودم و هنوز مساله كاملا براى من روشن نشده بود گرچه بعضى نشانه هاى صواب براى من آشكار گشته بود. به نظر مى رسيد كه اين وهابى ها قبلا نيز گفتگويى با شيعيان داشته و با آنان بحث در مورد قضيه حضرت حسين عليه السلام و كربلا را آغاز كرده بودند و من برادران شيعه را ديدم كه وهابى ها با چشمانى شرربار آنان را در ميان گرفته بودند و گويى قصد جنگ دارند. يكى از شيعيان در مورد اينكه معاويه حق نداشت تا يزيد را به عنوان خليفه مسلمين منصوب نمايد و نام معاويه را بدون گفتن رضى اللَّه عنه بر زبان آورد كه يكى از آنان بر او فرياد كشيد و گفت: بگو رضى اللَّه عنه مگر او برادر توست كه فقط نام او را بر زبان مى آورى؟!

آن شخص شيعى به وى پاسخ داد آيا تو و من از على عليه السلام برتر و از او فهميده تر هستيم. در اينجا يكى از آنان آستين ها را بالا زد و گويى قصد داشت تا او را بزند، در حالى كه مى گفت: بشنويد، اين شيوه شيعه است كه در هر چيزى تشكيك مى كنند و اين شخص از ما سوالى بديهى را مى پرسد كه پاسخ به آن واضح است و هيچ كس معتقد نيست كه شخصى برتر از على وجود داشته باشد به جز خلفاى سه گانه كه خداوند از آنها راضى باشد و آنان را خرسند نمايد.

آن شيعى روى به وى كرد و گفت: اولا يك نفر از شما حرف بزند. ثانيا:

هر وقت خواستى حرف بزنى ابتدا آنچه را مى گويى بفهم و بعد صحبت كن، و ثالثا اگر على عليه السلام از ما برتر باشد، كه البته و بدون شك چنين است. بنابراين او بهتر از ما به اصول آشنايى داشت آيا چنين نيست؟

آنان با احتياط گفتند: آرى. به آنها گفت: على با معاويه جنگيد نه تنها براى وى رضى اللَّه عنه نمى گفت آن گونه كه شما از ما مى خواهيد. بلكه بشدت با وى جنگيد و اگر بر او دست مى يافت، او را به اجدادش ملحق مى ساخت. يكى از آنان در حالى كه مسواكى را مى مكيد گفت: ما مى گوييم آنچه را گذشتگان گفتند، آنها خون هايى بودند كه خداوند شمشيرهايمان را از آنها نگهداشت و ما بايد زبانهايمان را از آنها نگهداريم و ما معاويه را صحابى جليل القدرى مى شناسيم و او كار نيكى انجام داد كه يزيد را منصوب ساخت و ما معتقديم كه خروج حسين بن على خطايى از سوى او بود زيرا يزيد توبه كرده است.

آن شيعى گفت: اينكه مى گويى زبان هايمان را از آنها نگهداريم، بر خود تو صدق نمى كند زيرا هم اينك گفتى كه معاويه صحابى جليل القدرى بود، در اين صورت على در جنگ خود با معاويه بر خطا بود. وانگهى چه كسى به تو گفته است كه تو در مورد آن خون ها مورد پرسش قرار نمى گيرى. بايد كه در برابر آنچه اتفاق افتاد، موضعى داشته باشى زيرا كه آنها دو جريان بودند، يكى از آن دو بر حق و ديگرى بر باطل بود و حال كه در برابرم ايستاده اى به معناى شركت نمودن تو در آن «فتنه» است، بر پايه آنچه كه خود مى گويى. اما در مورد حسين بن على، آنگونه كه مى گويى خطا ننموده زيرا كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله در مورد وى گفته است كه وى سرور جوانان اهل بهشت است [مستدرك حاكم ج 3 ص 167.] او از اهل بيت نبوت بوده و از جد خود ياد گرفته بود كه چگونه حق را يارى دهد و يزيد از پدرش فراگرفت، بشرحى كه كتاب هاى تاريخ براى ما نقل نموده اند. يكى از وهابيان سخن او را قطع كرد و گفت: بر مسلمانان واجب است كه اين شيعيان را هر جا بيابند بكشند زيرا كه آنان فتنه هستند.

يكى از شيعيان در حالى كه لبخند مى زد به وى گفت: دشمنان شيعه هميشه چنين بوده اند كه به نام حق، حق را مى كشتند و بنام فتنه، مردم را از حقايق دور مى ساختند و تو با گذشتگانت تفاوت چندانى ندارى. تو تربيت شده همان شيوه اى هستى كه معاويه و يزيد و خاندان اميه و پيروان آنان پايه گذارى نموده اند. هنگامى كه گفتگو به اينجا رسيد. يكى از آنان را به گوشه اى برده و به او گفتم كه من شيعه نيستم ولى در مورد آنان مطالبى مى شنوم آنان چه كسانى هستند و چه مى گويند و چرا با اين شيوه بر آنها مى تازيد؟

به من گفت: اى برادر، خداوند تو را از امثال اينان دور سازد آنان مشركان زنديقى هستند كه صحابه را ناسزا مى گويند و اظهار مى دارند كه جبرئيل در امانت خيانت نمود و رسالت را به محمد داد در حالى كه اساسا براى على بن ابيطالب بود، همچنانكه آنان سنگ را مى پرستند و چيزهايى را معتقد هستند كه خداوند در مورد آنها حكمى نازل ننموده است...

من با شگفتى گفتم: چه كسى به تو گفته است؟!

با افتخار گفت: ما آنان را به خوبى مى شناسيم....

من از دروغگويى آن قوم دچار تهوع شدم. من بعضى از كتاب هاى شيعه را كه علماى بزرگشان تأليف كرده اند، خوانده و بعضى از برادران شيعه را ديده بودم، ولى آنچه را كه اين وهابى مى گفت، نخوانده و نشنيده بودم لذا نمى دانم چگونه آنان مدعى يارى رساندن به حق هستند در حالى كه دروغ مى گويند. و تا درجه تاسف انگيزى در آن مبالغه مى نمايند. ناخواسته در برابرش فرياد كشيدم: آيا نمى توانى اين حق مورد ادعايت را بدون دروغگويى و افتراء بر اين گروه بيان نمايى؟ او دستپاچه شد و با لكنت زبان به من گفت: چگونه چنين سخنى را به من مى گويى؟ گفتم: تو مرا مجبور ساختى كه چنين كنم. من كتاب هاى شيعه را خوانده و با آنان نشست و برخاست كرده و آنچه را مى گويند بخوبى شناخته ام.آنچه مى گويى كاملا از آنها بعيد است. آنان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را بيش از من و تو محترم مى شمارند. و مقدسات دينى را احترام مى گذارند و به خداوند ايمان دارند و شب و روز او را نيايش مى كنند. از اين گذشته اين سخن تو متناقض است زيرا اگر آنان معتقدند كه جبرئيل حامل وحى رسالت براى پيغمبر بود، پس چگونه سنگ را مى پرستند. وانگهى اينگونه تهمت ها قديمى شده و كسى آنها را باور نمى كند و مردم آگاه تر از آنند كه چنين دورغ هايى بر آنها پوشيده بماند.

گفت: به نظر مى رسد كه تو از آنان باشى! گفتم: شيعه نيستم و اگر مى بودم، چيزى مانع از اين نيست كه آن را آشكارا بيان كنم ولى اينكه من شما را شناختم. شما جز از راه دروغ، نمى توانيد از باطتان دفاع كنيد. و آنچه مرا غمگين مى سازد اين است كه من عقيده داشتم كه ياران سنت «وهابى ها» بيش از مردم داراى ورع و تقوا هستند ولى اينك حقيقت شما براى ما آشكار شد. در اين هنگام به وى پشت نمودم به سوى برادران شيعه بازگردم. كه به من گفت: بهر حال نبايد از سخنان اينان متأثر شوى زيرا در سخنانشان جادويى موثر وجود دارد. خنديدم و به او گفتم: اين همان چيزى است كه قريش در مورد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله گفته اند، هنگامى كه قرآن را آورد، بار ديگر به سوى او بازگشتم و به او گفتم: ما را از همه اينها رها كن، من در مورد موضوع حسين بن على به عنوان يك مسأله و اضح مى پرسم كه شما درباره آن چه مى گوييد؟

ساكت شد و در حالى كه گويى دنبال پاسخى مى گشت، گفت: چرا درباره ى اين چيزها بحث مى كنيد؟!

گفتم: به سوال من پاسخ ده و علت را رها كن.

گفت: معاويه صحابى جليل القدرى است و يزيد بر مسلمين امير بود و حسين بر ولى امر زمان خود خروج كرد و اگر يزيد خطا كرده باشد، شايد توبه نموده باشد. پس لازم نيست كه ما درباره او حرف بزنيم و او را رسوا سازيم.

در حالى كه اين گفتگوى بى حاصل را پايان مى دادم، گفتم: تو با اين گفته آيات قرآنى را ملغى مى سازى كه قابيل و نمرود و فرعون سامرى و ديگر ستمگران دشمن رسالت ها را رسوا كرده اند و با اين گفته هر خطاكارى را در اين دنيا تبرئه مى كنى كه شايد توبه كرده باشد. و با اين طرز تفكر دين را بى اثر مى سازى و همه تاريخ بدون فايده مى گردد. سخن آخر را به تو بگويم كه شما خود را هم سطح دفاع از شريعت آسمانى بالا نمى بريد. زيرا كه آن نيازى به فريب و دروغ و افترا اندازد و اين گفتگوى امروز من با تو اگر مرا شيعه نسازد، ولى بيشتر و بيشتر مرا از شما دور مى نمايد.

سعى كرد كه عذرخواهى كند گفت: بهر حال نصحيت من به تو اين است كه چيزى از كتاب هاى اينان مطالعه نكن و ما نيز در كمين آنها خواهيم بود.

گفتم: اگر بر حق باشند خداوند ياريشان مى دهد و اگر بر باطل باشند شما پيش از آنان بر باطل هستيد. او را رها كردم و به سوى آن برادران برگشتم. ديدم كه وهابى ها همچنان از يزيد و معاويه دفاع مى كنند آنان را رها كردم و براى رسيدگى به بعضى كارهايم رفتم در حالى كه بر اين بيچارگان افسوس مى خوردم كه آنچه را احبارشان مى گويند تكرار مى كنند.

همراه حضرت حسين

قضيه حضرت حسين عليه السلام از نخستين مسائلى است كه بخش عظيمى از درونم را فراگرفت و زخمى را كه از نخستين لحظه كه حقايق برايم آغاز به آشكار شدن مى كردند، احساس مى نمودم، عميق تر ساخت، حقايق آميخته با جهل و توهمى كه ما با تلقين و برنامه ريزى دقيق و حساب شده كسانى كه حقايق را مطابق با هواها و خواسته هايشان تحريف مى كردند، باور مى داشتيم و ما همچنان در كاخهايى شيشه اى زندگى مى كرديم و در اين رويا بوديم كه تاريخ خود را تكرار مى كند، تا همان زندگى معصومانه اى را داشته باشيم كه صحابه و نسل اول تابعين داشته اند، آنان كه در صدر اسلام مى زيستند. و در اين مورد نبايد نقش علمايمان را فراموش كنيم كه پيوسته آنچه را در تاريخ يافته بودند، بدون تجزيه و تحليل حوادث آن را تكرار مى كردند.

موضوع حسين عليه السلام از مسائلى است كه دشمنان اسلام خواسته اند كه براى مردم آشكار نشود زيرا كه اين امر نمايانگر حلقه اى از حلقات مبارزه ميان حق و باطل و يكى از درخشنده ترين صفات در مساله جهاد و فداكارى در راه رسالت الهى مى باشد.

در اجتماع سودان بسيار مى شنيدم كه فلانى مظلوم است و همچون حسن و حسين به وى ستم شده ولى چه كسى و چگونه به آنان ظلم كرده و اساس آن ظلم چه بوده و آيا حسن و حسين از شخصيت هاى فرعى و حاشيه اى در اسلام بوده اند كه ما در خصوص آنچه از اين امت بر سر آنها رفته و اينكه حرمت پيامبر در خصوص آنان رعايت نشده است، اهميتى ندهيم؟!

نهايت آنچه ما در مدارسمان ياد گرفته ايم اين است كه كشتارى در منطقه كربلا صورت گرفته كه قهرمان آن حسين بوده است بدون اينكه علل يا نتايج آن گفته شود و بنظر مى رسد كه اهل سنت و جماعت به فتواى شريح قاضى قانع شده اند كه «حسين، از حد خود گذشته است پس بايد با شمشير جدش كشته شود» [الاعلان بالتوبيخ لمن ذم التاريخ ص 128.] يا اينكه آنان سرهاى خود را در ميان شن ها پنهان مى كنند از شرم آنچه گذشتگان «درستكار نماى» آنان نسبت به اهل بيت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله انجام داده بودند.

موضوع حسين عليه السلام، همانند موضوع مادرش حضرت زهرا است. در اين باره در هنگامى كه من در جستجو جهت شناخت حق بودم- مرا فراوان به تامل واداشت. داستان حسين عليه السلام را خواندم و شنيدم و من به او مى انديشيدم. گاه به گريه مى افتادم و گاه بر ظالمانش لعنت مى فرستادم و گاه به واقيت چنين امتى فكر مى كردم. من چنين فاجعه اى را قبلا نشنيده بودم و يا اينكه شنيده بودم اما طبق عادت به اين تخدير مبتلا بودم كه بر ما واجب نيست تا درباره آنچه در صدر اسلام و در زمان امويان و عباسيان اتفاق افتاده بود بحث كنيم. و نبايد در مورد ريشه ى مشكل چيزى بپرسيم زيرا كه اين امر ما را به نتايجى مى رساند كه شايد بر آن مقدس ها خدشه اى وارد آورد كه سبب شود، خشم خداوند بر سر ما يكباره فرود آيد.

موضوع حسين عليه السلام ما را در برابر سوالات فراوان و علامت هاى استفهامى قرار مى دهد كه پاسخ به آنها ما را به آنجا متوجه مى سازد كه حضرت حسين بعنوان يك مساله، در كربلا به شهادت نرسيد. بلكه اصل قضيه به زمان بعد از وفات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله برمى گردد كه آغاز در آنجا بود و پايانش بدن حسين عليه السلام! تا يزيد

بن معاويه كينه هاى بدر را آشكار سازد و آنگونه كه در تاريخ آمده است، هنگامى كه سر حضرت حسين عليه السلام را آوردند و از آنچه براى وى اتفاق افتاد با خبر شد گفت:

كاش بزرگانم در بدر مى ديدند كه خزرج چگونه از ضربات نيزه ها بى تاب شده اند آن وقت خوشحال و شادمان مى شدند و مى گفتند اى يزيد دست مريزاد.

ما بزرگ سرورانشان را كشته ايم و كجى بدر را راست كرديم و راست گرديد. [بدايه و نهايه ج 8 ص 224، تفسير قمى ج 2 ص 86، بحارالانوار ج 45 ص 167، شرح ابن ابى الحديد ص 178.]

موضوع خروج حسين عليه السلام بر ضد اميرالمومنين نيست. آنگونه كه مزدوران ضلالت و پرستندگان درهم و دينار يعنى كسانى كه قبلا دينشان را به پدرش معاويه فروخته و معامله را با قتل فرزند دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله پايان داده اند نامگذارى مى كنند. مساله، مساله ى دشمنى طبيعى ميان حق و باطل و دشمنى تاريخى ميان هاشميان و امويان است. و يزيد چيزى نيست جز ادامه راه پدرش كه مشروعيت و حكومت خود را از خليفه دوم، عمر بن خطاب گرفت. آنكه مشهور به قساوت و بازخواست از واليان بود. به جز معاويه «كسراى عرب» آنگونه كه عمر در مورد وى مى گفت هنگامى كه از اسراف كارى و رفاه طلبى و توجه معاويه به ظاهر سازى مطلع شد و معاويه اينگونه در وضعى آسوده بسر مى برد كه او را قادر ساخت تا داراى امپراطورى مسلحى در شام شود كه اندوخته اى براى يارى رساندن به باطل بود و اين امر در صفين بر ضد على بن ابيطالب به ظهور رسيد و سرانجام مقر حكومت بنى اميه گرديد.

و سخن در مورد كربلا بسيار غم انگيز است و جريان حوادث آن چشم ها را خونبار مى سازد و دلها را مى شكند، زيرا حضرت ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام براى اصلاح امر امت خارج شد تا آن را به سوى درستى بازگرداند و به سرچشمه حقيقى يعنى جانشين رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله از اهل بيتش، كه به صراحت از سوى پيامبر معرفى شده اند برساند. كه آن حضرت پيش از خروجش گفته بود: «من نه براى عصيان و سركشى و نه براى تباهى و ستم خارج شده ام، بلكه براى اصلاح طلبى در امت جدم صلى اللَّه عليه و آله برخاسته ام مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم و به شيوه جدم و پدرم على بن ابيطالب، عمل نمايد». [بحارالانوار ج 44 ص 329.]

امت به وصيت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در مورد جانشينى على پاى بند نماند و خداى تعالى اين امت را گرفتار شخصى چون معاويه ساخت كه نوجوان فاسقى يعنى پسرش يزيد را بر سر آنان مسلط ساخت. ما در تاريخ درباره شخصيت يزيد مى بينيم كه ابن كثير چنين مى گويد: «يزيد شرابخوار بود و نيز روى به شهوت رانى و ترك بعضى نمازها در بعضى اوقات، آورده بود». [بدايه و نهايه ج 8 ص 218 و ص 233 و 235.] و نويسنده كتاب الاغانى گفته است: «يزيد نخستين فرد از خلفاء بود كه لهو و لعب را در اسلام سنت نهاد و آواز خوانان را پناه داد و فسق و فجور و شرابخوارى را آشكار ساخت». [الاغانى.]

همچنين در انساب الاشراف آمده است كه: «يزيد نخستين كسى است كه شرابخوارى و هرزه گرى با آوازخوانى و شكار و داشتن كنيزان آوازخوان و غلامان و بى بند و بارى با وسايل تفريح نازپروردگان از قبيل بوزينگان و به جان

هم انداختن سگ ها و خروس ها را آشكارا انجام داد». [انساب الاشراف ج 5 ص 299.]

اينها مطالب اندكى است از آنچه در كتابهاى تاريخ در مورد شخصيت يزيد مى يابيم و اگر وى به جز كشتن حسين و اهل بيت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و اسير كردن زنان بنى هاشم كار ديگرى انجام نداده بود همين امر كافى بود تا وى لعنت هايى از آسمان را دريافت كند كه لعنت هايى از تاريخ نيز بر آنها افزوده مى شود. تاريخ در مورد يزيد جز انحراف و بى بند و بارى و لهو و لعب و كشتن بى گناهان و تسلط بر مسلمين تا زمانى كه خداوند وى را به هلاكت رساند چيز ديگرى به ما نمى گويد و عجيب نيست كه ببينيم كسى پيدا مى شود كه درباره يزيد كتاب مى نويسد و آن را با نام «حقايقى در مورد اميرالمومنين يزيد» به چاپ مى رساند. زيرا كه تاريخ تكرار مى شود و مباررزه ميان حق و باطل ادامه مى يابد تا آنگاه كه خداوند زمين و آنچه را كه بر آن است به ارث ببرد ولى آنچه واقعا تأسف انگيز مى باشد اينكه كسانى باشند كه اين تُرهات و خرافات و تلاش براى دفاع از شخصيت هايى را تصديق نمايند كه نقاب از چهره شان كنار رفته و تاريخ بر آنان رحم نكرده است.