با نور فاطمه (سلام الله عليها) هدايت شدم

عبدالمنعم حسن سودانى
مترجم: سيد حسين محفوظى موسوى

- ۱ -


سخن ناشر

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

امام صادق عليه السلام فرمود: پس از اينكه فاطمه دختر پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم از مادر متولد شد و بر روى زمين قرار گرفت. نورى از آن بزرگوار ساطع شد كه وارد خانه هاى مكه گرديد. در شرق و غرب زمين محلى باقى نماند مگر اينكه نور حضرت به آن سرايت كرده باشد. اين روايت بر عظمت اين مولود مبارك در نزد خداوند دلالت مى كند. از بركات اين مولود همين بس كه به گلستان رسالت نور و نشاط بخشيد و بر خلاف رسم ناپسند جاهليت كه دختر زادن ننگى عظيم به شمار مى آمد، كانون وحى غرق در نور و نشاط گشت و در مقابل دشمنان خانه وحى دچار يأس و افسردگى شدند، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز ابتداء سعى داشت فضائل معنوى را به فرزند دلبندشان منتقل سازد و از اين طريق با برترين دروس توحيدى و زيباترين حقايق اسلام آشنا شد. ام سلمه مى گويد: پيامبر مراقبت فاطمه را به من سپرد و من نيز مراقب پرورش او بودم ولى به خدا سوگند، فاطمه 8 ساله بهتر از من به امر تربيت وارد بود و حقايق را بهتر مى شناخت. در شأن و جايگاه ملكوتى حضرت صديقه طاهره عليهماالسلام همين بس كه خداى جهان ملك مقربش روح الامين را بر رسول خود فرومى فرستد و با نسيم وحى باغ روح پيامبر را نوازش مى دهد و مژده نور حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام به او مى رساند. كه: (انا اعطيناك الكوثر) اگر ما پسرانت را از تو گرفتيم، كوثر رحمت و كرامت و خير كثير به تو عنايت كرديم فاطمه عليهاالسلام به تو داديم كه نسل تو را تا قيامت امتداد بخشد و زمين را از فرزندان مبارك تو مشحون سازد. عايشه مى گويد: من كسى را شبيه تر از فاطمه عليهاالسلام به رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم در سكوت و رستگارى و وقار و سخن نديدم، زهرا عليهاالسلام او بسان زنانى نبود كه در خانه بنشيد و از مسائل پيرامونش بى خبر باشد. بلكه با هوشمندى و آگاهى به تحليل و تبيين مسائل جارى عصر خود مى پرداخت تا بدين وسيله و در تحت تعليمات پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم الگوى زن مسلمان را به تمام عصرها ارائه كند. حضرت فاطمه از همان دوران كودكى در كنار پدر گراميش در صحنه هاى مختلف زندگى ظاهر شد و نقش خود را ايفا كرد. او با دست كوچك و نازنين خود، وقتى كه هنوز به ده سالگى نرسيده بود بر زخمهاى پيامبر مرهم مى نهاد و در حد توان خود به آن حضرت در پيشبرد اهدافش كمك مى كرد، و زهرا عليهاالسلام در خندق به پدر بزرگوارش غذا مى رساند و مجروحين را يارى مى كرد. در دوران پس از پيامبر نيز اين نقش را در قالب حمايت از امام على عليه السلام امام بر حقش ادامه داد.

فاطمه عليهاالسلام فرياد مخالفت بلند كرده و مشعل حقيقت را به دست گرفت تا براى توده هاى مردم كه امر بر آنها مشتبه شده بود، موضوع را بيان كند و بدينگونه براى همه تاريخ، ثابت نمود خليفه اى كه در اولين اقداماتش، بر املاك رسول خدا تعدى كرده، نه تنها پيرو آن حضرت نيست بلكه كودتايى عليه آن حضرت همانند همه كوتاهايى كه در عالم به وقوع مى پيوندد. فاطمه زهرا عليهاالسلام همچون ديگر افراد بشر، حق خود را مطالبه مى كرد، خواه اين حق بخشش يا عطيه اى از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم باشد. يا ميراث يا حقوقى شرعى هم چون خمس، حضرت صديقه طاهره عليهماالسلام مطالبه فدك را فرصت خوبى براى اظهارنظر خود درباره خلافت يافت زيرا لازم بود كه نظريات خود را در برابر توده هاى مردم بيان كند.

كتاب حاضر مجموعه اى است ارزشمند در شأن و شخصيت بزرگ بانوى هر دو سرا، كه حاصل تلاش و عشق و علاقه حقوقدان آگاه جناب آقاى عبدالمنعم حسن سودانى كه پس از آشنايى با زندگى حضرت صديقه ى طاهره به مذهب حقه اثنى عشرى هدايت پيدا كرده كه با قلم شيوا و جذاب استاد سيد حسين محفوظى اهوازى به فارسى ترجمه گرديده است.

جا دارد كه ابتداء از مؤلف آگاه و همينطور مترجم بزرگوار و تمامى كسانيكه به نحوى در به تكميل رسانيدن اين كتاب ارزشمند و نفيس تلاش نموده اند تشكر و قدردانى به عمل آيد، باشد كه بپاس ترسيم نمودن فضائل و كرامات و تاريخ نورانى زندگى اشرف زنان دو جهان فرداى قيامت مورد شفاعت آن بانوى بزرگوار قرار گرفته و برگ سبزى باشد در پرونده اعمال اين عزيزان انشاءاللَّه.

مقدمه مترجم

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

اين اثر را به دوستداران با وفاى حضرت زهرا (س) و آرمانخواهانى كه در انتظار طلوع خورشيد امامت يعنى حضرت حجه ابن الحسن عسكرى (عج) به سر مى برند، تقديم مى نماييم.

كتاب حاضر كه داستان دل انگيز هدايت يافتن دانشمندى حقوقدان از اهالى سودان به مذهب جعفرى را به تصوير مى كشد، توسط دوستى ارجمند (كه توفيق خدمت به خاندان عصمت و طهارت دارد. و همواره او و خانواده اش با استوارى ويژه اى جهاد فكرى در روشن نمودن حقايق قرآن و حقوق عترت را پيشه ى خود ساخته اند) به ما هديه گرديد تا با قلم نارساى خويش به ترجمه ى اين اثر شورانگيز بنشينيم. نام آن عزيز بزرگوار حاج عبدالامير حويزاوى است.

اكنون كه توفيق رفيق راهمان بود. و دست عنايت بارى تعالى بر سر من كشيده شد. بر خود فرض مى دانيم كه از اين دوست گرامى و كليه ى برادران و بزرگوارانى كه در ترجمه ى اين كتاب و آثار ديگر، مشوق و سبب دلگرمى بوده اند نهايت تقدير و تشكر نمايم. و از خداوند مهربان خواستاريم كه اين عزيزان را در خدمت اسلام توفيق روزافزون عنايت فرمايد. و لياقتى به همه ى ما عنايت كند تا شايسته ى شفاعت اهل بيت عصمت و طهارت (س) گرديم.

در خاتمه از خوانندگان التماس دعاى خير داريم باشد كه در پرتو دعاى خير شما در امر ترجمه و تحقيق موفق و منصور به نصرت حضرت حق گرديم.

1- سيد حسين محفوظى موسوى

2- جهانگير محمودى

تقديم:

- به جگر گوشه و روشنى بخش چشم پيامبر...

- به آنكه در خانه وحى تولد يافت و در دامان برترين پيامبر پرورده شد...

- به صديقه ى طاهره ى مطهره ى معصومه...

- آنكه موضع گيرى هايش سرنوشت ساز بود...

- آنكه ظلم ديد و ستم كشيد و حقش غصب گرديد...

- به آن شمعى كه مرا به جايگاه هدايت رهنمون گشت...

- وافق هاى نور ولايت را به رويم گشود...

- به سرور و بانوى بزرگوارم حضرت فاطمه ى زهرا (س)...

- و به فرزندش، اميد چشم براهان و زايل كننده ى تاريكى ها...

- عدل منتظر، حضرت حجه ابن الحسن المهدى عجل اللَّه تعالى فرجه الشريفه، امام دوازدهم، خاتم الاولياء، كه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد...

پيشگفتار

هيجان عجيبى بود! در آن روز گرم و طاقت فرساى تابستانى كه سوزندگى آفتاب سودان در آن شهرت خاصى دارد، خنكى مرموزى را بر صورتم احساس كردم، چنانكه اندامم در سرمايى كه به گمان من به زير صفر رسيده بود، مى لرزيد.

مدتى در اين حال و هوا بودم. تا اينكه حقيقت به وجودم گرماى خاص خود را بخشيد... و نورى را ديدم كه فروزان، بسان هاله اى مقدس مرا احاطه نموده، و موجب شد تا پرده هاى ستبرى كه سنگينى آن شانه هايم را آزار مى داد به ناگاه از برابر ديدگانم به كنار بروند.

در اين هنگامه بود كه جلوه ى دل آراى حقيقت را با درخشش ويژه اش مشاهده نمودم. و گام هاى خويش را ديدم كه به سوى رستگارى هدايتم مى نمايند.

اما بايد گفت كه دشوارترين لحظات زندگى من، زمانى بود كه به عمق و ژرفاى فاجعه اى كه در آن گرفتار بوديم، آگاه شدم. وضعيتى كه به سبب جهل مركب، بر انديشه هاى ما سلطه يافته بود... بخصوص اينكه جهل مزبور عقيده و دين ما را هدف قرار داده بود.

در واقع انسان خطاها و لغزش هاى خويش در اداره ى امور عادى زندگى مانند: آگاهيها و دانش هاى ضرورى كه بايد آن را به دست آورد. يا ابزارى كه وسيله ى نقل و انتقال او باشد را سبب چندانى براى اندوه و پشتيبانى خود نمى داند.

اما اگر در راه خود به سوى خدا دچار لغزش گردد و به سبب اين خطا مسير نادرستى در رسيدن به فردوس برين برگزيند، راهى خطرناك را پيموده و به دام بى باكى جنون آورى گرفتار آمده است.

مع الاسف چنين حالتى بيانگر وضعيت بيشتر مسلمانان جهان است. اين حقيقت به سبب تجربه ى خاصى برايم مكشوف گرديد. تجربه اى كه البته هيچ امتياز يا موقعيتى چون اولين يا آخرين بار بودن، براى آن قائل نيستم.

در حقيقت يافته ى من به سبب مطالعه و تحقيق در زواياى گوناگون ميراث دينى و تاريخ اسلامى به دست آمده است. بنابراين كارى عادى و معمولى انجام داده ام.

من تجربه و يافته خويش را براى آگاهى آيندگان به ثبت مى رسانم. و در اين رسالت، در انتظار هيچ مزد و منفعتى بسر نمى برم. جز اينكه خوشنودى خداوند بزرگ را خواستار باشم. و امكان اين را بيابم كه در احقاق حقى داراى نقش و سهم مؤثرى باشم. تا بدين واسطه من نيز گامى تازه بر گامهاى پيروزمند طريقه ى حق اهل بيت (سلام اللَّه عليهم اجمعين) و پيروان آنان يعنى (شيعيان) بيافزايم.

البته بايستى تأكيد نمايم كه مقصود از طرح اين مباحث، هرگز اهانت به فردى معين، يا ايجاد فتنه و تفرقه در ميان مسلمانان نيست. چنين پيرايه مرا هرگز خوش نيايد. گرچه نادانان را خوش آمده تا چنين نامى بر تحقيق و تجربه ى من بگذارند!

مى توان رويكرد اصلى اين تحقيق را، ورود در يك مناقشه ى عقيدتى با روشى علمى جهت شناخت حقيقت دانست. همچنين كوشش اين تجربه بر آن است تا به خوانندگان واقعيت، نگران كننده اى را كه امت اسلام به سبب انحراف و رويگردانى از صراط مستقيم و ادبار به تعاليم كتاب خداوند بزرگ و سنت پيامبر به آن گرفتار آمده و دچار خوارى و تلخكامى گرديده است، به تصوير بكشد...

با اين انگيزه كه اين اثر گامى براى تحقق وحدت امت اسلام، در زير پرچم حق و حول محور اصيل و ريشه دارى باشد كه جلوه ى آن در تعاليم و روش اهل بيت عليهم السلام نمايان گرديده است، اثر خود را نوشته ام. و من خود را در اين طريق هيچ نمى دانم، جز بنده اى از بندگان نيازمند خداوند كه توفيق شناخت حقيقت رفيق راهش بود، به گونه اى كه نيرنگ و تحميقى را كه به عنوان فردى از امت اسلامى آن را بازشناخته، به تلخى احساس مى نمايد.

يادآورى مى كنم كه من در محيطى زندگى كرده و رشد يافته ام كه عقيده ى آنان تسنن و پاى بندى به مذهب مالكى است. كه البته اين ويژگى در بيشتر مردم سودان است.

زمانى بزرگترين آرزوى من، از طريق ازدواج پرورش فرزندانى بود كه به شيوه ى مرسوم آباء و اجدادم، ديانت را آموخته باشند. اما در حقيقت من در جستجوى راهى بودم كه فرزندانم به شيوه ى رايج در كشورهاى اسلامى تربيت نشوند. زيرا آنان منفى گرايى تمدن پوچ مادى را در جان فرزندان خويش مى كاشتند.

در اين رؤياى آرمانى، خواهان فرزندانى كه خويش را خادم شريعت و دين خدا بدانند، بوده ام- اما حقيقت اين است كه آرزوى من بر پايه ى تصورى بود كه از تعاليم مدارس رسمى دريافته بودم- و البته پدران خويش را بر آن روش در جامعه مى شناختم.

اما اين نوع از ديندارى، از مطالعه و تحقيق درباره ى انطباق و اطمينان از باورهايمان با فرامين الهى برخوردار نبوده، و توجهى به اخبار و دانش هايى كه از ما پنهان گرديده ندارد. بنابراين نياز به تحقيق و مطالعه امرى بسيار ضرورى به شمار مى آمد.

درباره ى سودان بايد بگويم كه كشورى داراى روحيه ى دينى و طبيعت برجسته و ممتاز اخلاقى است. و در كليه ى جوانب و ابعاد زندگى با نيرو و انگيزه ى دينى به فعاليت مى پردازد. افزون بر آن داراى عشقى بارز به اهل بيت عليهم السلام است.

اين ويژگيها به صورت فرهنگ در جامعه ى كشورم تجلى يافته است. البته به اين نكات در خلال مباحث آتيه نيز اشاراتى خواهم نمود.

در اين رابطه يادآورى اين نكته لازم است كه اسلام به كوشش اهل تصوف به سودان وارد گرديد كه البته اين حقيقت را وهابيون از روى كينه و حسد انكار مى نمايند- دولت فاطمى كه خود داراى مذهب تصوف بود، كوشش هاى گسترده اى در جهت نشر اسلام از خود بروز داد- بايد گفت كه پايه و اساس صوفى گرى بر محبت اهل بيت عليهم السلام و وفادارى به آنان استوار است.

به همين سبب چنين خصوصيتى در فرهنگ و ديانت ملت سودان تجلى نموده، چنانكه ويژگى مزبور بسان نشانه اى بارز با سيمايى دل انگيز براى مسلمانان جلوه يافته است. اين كشور دروازه ى مسلمانان آفريقا مى باشد [به نظر مى رسد كه منظور نويسنده اين است كه فرهنگ و ديانت ملهم از عقايد و خلقيات شيعيان باعث گرديده تا ملت سودان الگوى شايسته اى از يك جامعه ى اسلامى جهت جذب ملل آفريقا ارائه دهد. مترجم.]

اما درباره ى زادگاهم بايد بگويم كه من در روستايى در شرق سودان به نام مسمارزاده شدم و سالهاى نخستين زندگى ام را در آنجا كه صحراى بزرگى بود سپرى نمودم.

خانواده ى من فقير بود! لذا از روستايى به نام الكربه در منطقه ى رباطاب، واقع در شمال سودان، كه مجتمعى از روستاهاى پراكنده در اطراف نيل بود- به اين روستا مهاجرت كردند.

روستاى «مسمار» در حقيقت خانه هاى پيرامون ايستگاهى است كه در كنار خط آهن كشيده شده از خارطوم پايتخت كشور، به سوى شرق- يعنى جايى كه مهمترين بندر به نام پورت سودان قرار دارد، واقع شده است...

با اينكه صحراى شرق كشور بيشتر از قبايل البجا و هدندوه تشكيل مى گردد. ليكن روستاى مسمار داراى خصوصيت ديگرى است. زيرا ساكنان آن از شمالى ها بويژه اهالى رباطاب مى باشند. اين اهالى به علل و انگيزه هاى گوناگون از شمال به اين روستا كوچ كرده بودند. و پدر من نيز يكى از اين كوچ كنندگان بود.

دوره ى خردسالى ام در روستاى مسمار سپرى گرديد. در آن سالها پدرم كه الگوى ممتاز و شايسته ى من بود، توجه و عنايت خويش را به من معطوف كرد... او امام مسجد و شيخ روستا بود... و مقامش در نزد ساكنان مسمار بسيار محترم و عالى به حساب مى آمد. موقعيت بزرگ و احترام پدر، در من يك نوع احساس امنيت و شادى خاصى بوجود مى آورد. اين شادى و خوشبختى هنگامى به اوج خود مى رسيد كه همراه او براى خواندن نمازهاى يوميه يا نماز جمعه به مسجد فقيرانه ى روستا مى رفتم. يا اينكه براى انجام مراسم نماز عيد به محلى بيرون از روستاى مسمار عزيمت مى نموديم.

احساس خوشبختى بى پايان هنگامى وجود مرا احاطه مى كرد كه پدرم به كار مقدمات رفتن جهت اجراى مراسم نماز عيد مى پرداخت... در آن حال قباى سفيدش را مى پوشيد و عباى خويش را بر دوش مى افكند- عبايى كه نشانه ى بزرگى و شرافت در ملت سودان است. سپس با عطر مخصوص خويش لباس و بدنش را معطر مى ساخت و مرا نيز با آن رايحه ى دل انگيز خوشبو مى نمود. هنگاميكه پاى از خانه بيرون مى نهاديم با گروه بزرگى از اهالى روستا روبرو مى شديم كه در انتظار ما به سر مى بردند. در اين وقت با تشكيل كاروانى از مردم نمازگزار با غريو تهليل و تكبير به سوى محل برگزارى نماز مى رفتيم. در آنجا، پدرم در جايگاه امام جماعت مستقر مى گرديد و نماز عيد را به جا مى آورد. نماز كه خوانده مى شد، مردم جهت شنيدن خطبه ها به دور پدر حلقه مى زدند. و من در اين حالت كوشش مى كردم تا هر چه بيشتر خود را به او بچسبانم. پس از پايان خطبه ها، كليه ى نمازگزاران براى گفتن تبريك به پدر از يكديگر سبقت مى جستند. و من در اين حالت در اوج شادكامى سير مى نمودم. شايد علت اين شادكامى در حاليكه در كنار برادر كوچكم كوشش مى نمودم تا خود را به پدر بچسبانم، احترام و عنايتى بود كه مردم به من نيز مى نمودند.

اين لحظات مانند يك اثر هنرى در حافظه ام حكاكى گرديده است، زيرا در سايه تكريم پدر، خود را نيز بهره مند مى يافتم... آرى شايد چنين بهره اى باعث شد، كه من آن خاطرات شيرين را فراموش ننمايم.

بايد بگويم كه خاطره دل انگيز پدر و توجه ويژه ى مردم به او آنچنان در ذهنم جا گرفته كه حتى در هنگام سخن گفتن با ديگران تمايلى براى فراموش كردن آن خاطرات ندارم.

اما من علت تكريم و تقديس پدر را نمى فهميدم. به همين سبب براى من يك راز بود. و هنگامى آن را كشف كردم كه حقايق متنوعى را به تدريج دريافتم.

آنچه را كه كشف كردم اين بود كه پدر از نسل عباس، عم نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم بود. در كشور من كسانى را كه منتسب به عموى پيامبر بودند، «عبابسه» مى ناميدند. اعتبار اين گروه از آنجا ناشى مى گردد كه «عباس» در نزد پيامبر مقام ويژه اى داشت. چنانكه از رسول بارها شنيده شد كه فرمود:

«تمامى فضايل به من و عمويم عباس تعلق دارد».

پدر و برادرانش، در ميان عبابسه به مقام «خلافت» نائل گشتند. رسالت اصلى اين خلفا رسيدگى به مسائل و امور دينى مى باشد. افرون بر آن، پدر از امتياز ديگرى نيز بهره مى برد، كه ناشى از ارتباط خاص او با فرقه ى پيروان ختميه مى باشد. اين امتياز سبب منزلت ويژه اى براى وى گرديد. به گونه اى كه مردم پدر مرا با جان و دل دوست داشتند.

زيرا فرقه ى ختميه از گروه هاى بزرگ متصوفه به شمار مى آيد. پدرم در ميان اين گروه يار و ياور بسيار نزديك مرشد منطقه بود. در حاليكه علاوه بر آن از شرافت نسب به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز بهره مى برد. مردم شرق سودان، مانند بخش هاى ديگر كشور، از دوستداران اهل بيت پيامبر به شمار مى آيند. آنان هر فردى را كه به جهتى از جهات منتسب به رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم بود، گرامى شمرده، به انگيزه ى تكريم پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم او را در جايگاه والاى عزت و بزرگى مى نشانند.

احترام و عزتى كه مردم شرق سودان براى متصوفه قائل هستند، نيز ناشى از ارادتى است كه فرقه مزبور به اهل بيت عليهم السلام دارد.

پدر اين موقعيت ويژه را بيشتر با اتكا بر توانايى هاى شخصى و ديندارى و پايمردى در عهد و پيمانش كسب نمود. اين ويژگيها آنچنان برجسته و آشكار بود كه من در ايام خردسالى و ضعف ادراك به خوبى هيبت و عظمت او را حس مى نمودم.

شخصيت جذاب و پر منزلت پدر، بر دلم نقش بست. و اثر بسيار نيرومندى بر من گذاشت. آنچنانكه در هر چيزى از او تقليد مى كردم. و ى اوراقى كه دعاها و آيات قرآنى بر آنها نوشته شده، و به آنها محايه (پاك و تزكيه كننده) گفته مى شد، در اختيار مردم مى گذاشت تا پس از حل كردن در آب، آن را نوشيده يا بخور نمايند.

من در اين كار از پدر تقليد مى نمودم، لذا هنگاميكه فرد بيمارى نزد ما مى آمد، نوشته اى نامفهوم به دست برادرانم مى دادم تا به او داده و دستور استعمال نمايد.

زمانى كه در روستاى زادگاههم جهت تحصيل به مدرسه رفتم، هميشه در كسب رتبه ى اول توفيقاتى به دست مى آوردم.

بايد بگويم خوشحالى والدينم براى من مايه ى شادى بود، لذا هنگامى كه اين خوشحالى در سيماى آنان پديدار مى گشت به اوج مسرت و شادمانى مى رسيدم. بنابراين كوشش من بر اين پايه استوار بود كه با كسب موفقيت هاى عالى در تحصيل به آنان مژده ى موفقيت خويش را بدهم تا بدين وسيله سيماى شاد آنان را مشاهده كنم. اما پدر در اين حال هم در آموختن اخلاق كوتاهى نمى كرد. و به من يادآور مى شد تا مراقب باشم كه اين موفقيت ها مرا اسير دام غرور نگرداند.

همچنين به من از وجود حسودان و چشم زخم آنان آگهى و هشدار مى داد.

نه ساله بودم كه پدر را گرفتار بيمارى صعب العلاجى يافتم. او براى معالجه همراه با مادر به شهر پورت سودان رفت.

در آن ايام كه ما از حضور پدر محروم بوديم، خلاء را با تمام وجود خويش احساس مى نمودم... بزرگى اين خلاء را علاوه بر من، خانه و برادرانم و كليه ى مردم روستا احساس مى كردند. آنان از همان شب نخست فقدان نور و مهربانى و لطافت او را با تمام وجود دريافتند. لذا از همان شب در انتظار بازگشت او بودند... و اين انتظار همچنان در شب ها و روزهاى ديگر به قوت خود وجود داشت... بعد از مدتها انتظار... عمويم، يعنى برادر تنى پدرم، از فاجعه اى كه رخ داده بود ما را با خبر كرد... آرى!

ديگر چراغ پر تلألو زندگى پدر خاموش گرديده بود و خانه ى با صفا و روشن ما، به ما تمكده اى پر از غم و اندوه بدل گشته بود، و هر دم ناله ى زار و گريانى از آن به گوش مى رسيد.

مردم روستا دسته، دسته، براى تسليت گويى در جلوى خانه ى ما ازدحام كردند و به اين جمعيت با سرعت شگفت انگيزى افزوده مى گرديد.

در آن روزها مردم با مشاهده ى برادرم و من (كه سرگشته و متحير بودم) احساساتى شده در حاليكه شديدا متأثر و گريان بودند ما را در آغوش خويش مى گرفتند...

با فوت پدر، پس از اقامت كوتاهى كه در مسمار داشتيم، مجددا به منطقه، اصلى خويش يعنى «الكربه» مراجعت نموديم. در آنجا تحصيلات دوره ى ابتدايى خود را به پايان رساندم. اما پس از مدتى به علت ضرورتهاى تحصيل و زندگى به شهر پورت سودان مهاجرت كرديم. از جمله ى اين ضرورتها اشتغال به كار و همچنين تدريس در مدارس توسط برادرانم بود، اين ضرورتها ما را ناچار به هجرت به شهرى نمود كه تأمين كننده ى نيازهاى مزبور بود.

در پورت سودان مرحله ى تازه اى را تجربه ى نمودم. و بدين وسيله با زندگى خشن شهرى كه با زندگى روستايى متفاوت بود، آشنا شدم.

در آنجا دوره دبيرستان را در حالى تحصيل مى نمودم كه آرزوى من رفتن به دانشگاه و فارغ التحصيل شدن در آن مقطع بود، تا بدين وسيله امكان مشاركت با برادرانم در تأمين معاش خانواده خويش را بيابم.

سالها به سرعت سپرى شد و من در آستانه ى فارغ التحصيلى دبيرستان، در آزمون نهايى شركت نمودم. ثمره ى اين آزمون، موفقيت در امتحان ورودى به دانشگاه خارطوم بود. نام اين دانشگاه بعدها به النيلين تغيير يافت.

به دانشكده ى حقوق راه يافتم، در آن زمان عمده ى وقت من بيش از تحصيل در دانشگاه به فعاليت اجتماعى اختصاص داشت. در آنجا بود كه با دوستان بسيارى آشنا گرديدم و موفق شدم كه از تجربه ى آنان به خوبى سود ببرم.

پس از اندكى، به مقام رياست اتحاديه ى دانشجويان در استان شمالى نايل شدم و از اينكه مى توانستم با خدمت به دانشجويان، ذخيره اى براى آخرت خويش فراهم آورم، بسيار شادمان بودم.

(اين توفيق در خدمت هنگامى قابل ارزيابى است كه بدانيم قيامت روز نزديكى است و ما از سرعت مرگ خويش آگاه نيستيم. در آن وقت خواهيم يافت كه تقوا و پرهيزگارى پدرانمان، موجب نجات ما نخواهد گرديد، مگر آنكه از نصيحت و ارشاد آنان بهره مند شده باشيم. با اين وصف چه بسيار مردمانى هستند كه در غفلت به سر مى بردند!)

محل زندگى خويش را براى تحصيل در دانشگاه، به خارطوم منتقل نموديم... و در محله اى كه پسر عمويم به تنهايى زندگى مى كرد همراه با بستگانم سكنى گزيديم. او علاوه بر تحصيل براى امرار معاش خويش كار مى كرد... اين پسر عمو، انسان با ايمانى بود، لذا در حالى كه از وسايل مادى زندگى بهره ى چندانى نداشت، و در حالى كه گاه تنها يك وعده خوارك در شبانه روز نصيب او مى گرديد. اما خوشبخت و سعادتمند بود.

ما هميشه براى ديدن، به خانه ى او مى رفتيم- زيرا اخلاق زاهدانه اش مجذوبمان ساخته بود- نزد او مى نشستيم، و درباره ى دين، آخرت و مرگ با او به بحث و گفتگو مى پرداختيم. به راستى كه سرچشمه ى دانش بود، و سخنانش، روان ما را از ايمان و انگيزه ى معنوى به گونه اى مالامال مى ساخت كه در برخورد با دنيا رويه ى زاهدانه اى را پيشه ساختيم...

با شگفتى، ديندارى همراه با اخلاص پسر عمو را نظاره گر بوديم. بويژه در اين زمانه كه گرايش هاى مادى بر مردم غلبه كرده، و دين تنها در لقلقه [اشاره به سخن معروف حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام است كه فرمود:

(الناس عبيد الدينا والدين لعق على السنتهم فاذا محصور بالبلاء قل الديانون...).

مردم، بندگان خوار دنيا هستند، و دين بر لقلقه ى زنان آنان است، پس هنگاميكه به بلاء گرفتار آيند، دينداران واقعى بسيار اندك مى باشند... مترجم.] زبان و جلوه ى ظاهرى خويش بر رفتار مردم احاطه داشت. به صورتى كه اگر در تنگناى آزمون و بلاياى الهى فشرده شوند دينداران واقعى بسيار اندك مى شوند. با اين توصيف است كه چنين ايمان و اخلاصى بسيار كم نظير جلوه مى نمايد...

او در هنگام سخن گفتن بمانند يكى از ياران مجاهد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم در بدر و احد و حنين، جلوه مى نمود، لذا سخنان از دل برآمده اش بر دل ما نيز مى نشست.

اين پسر عمر بسيار روزه مى گرفت و پيوسته در حال عبادت خدا بود... گاه چند شب نزدش مى مانديم، و نظاره گر نمازها و عبادت شبانه و تلاوت قرآن توسط او بوديم. در مناجات سحرگاهيش خدا را به گونه اى مى خواند كه براى ما تازه گى داشت گويى پيش از آن به گوش ما نرسيده بود. او چنان مى نمود كه انگار واژه هاى مناجاتش با خداوند عزوجل، واژه هاى يك بشر عادى نيست. حتم مى دادم كه اين گونه ارتباط با خدا را از آموزه هاى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم فراگرفته بود. اما شگفت كه نمايش و جلوه ى تازه اى داشتند، به گونه اى كه پيش از آن چنين مناجاتى را نشنيده، يا در آموزشهاى اسلامى و در كتب درسى نخوانده بوديم...

با حيرت از اين احوال از پسر عمو مى پرسيديم براى ما بگو آنچه را كه در مناجات مى خوانى چه چيز است؟ به ما پاسخ مى گفت: اين مناجات، دعاى صباح از اميرمؤمنان على ابن ابى طالب عليه السلام است. و ما خاموش از اين پاسخ حيرت زده در شگفتى خاص خويش مى مانديم. پسر عموى ما فراوان از اهميت دين و ديندارى و جستجو براى كشف راههاى نجات، پيش از آنكه گرفتار مرگ شويم، سخن مى راند. سخنان او در ما اثر مى گذارد، آن چنان كه با احساسى مسؤلانه، بى آنكه با او حرفى بزنيم، تا پاسى از شب در انديشه و تفكر درباره آن سخنان بيدار مى مانديم.

بالاخره يك روز پسر عمو سر صحبت را باز كرد و حقايقى را بر ما آشكار ساخت- و درباره اعتقادات خويش سخن گفت. او خويش را شيعه ى دوازده امامى! معرفى نمود- البته پيش از آن چيزهايى در اين باره دستگيرمان شده بود.

ناراحت از اين وضع، با پسر عمو جر و بحث كرديم، با اين اميد كه به مذهب پدرانمان يعنى مذهب اهل سنت و جماعت بازگردد.

اين جر و بحث ها گاه ساعت ها طول مى كشيد، اما او با استدلال مستند به ادله و براهين عقلى و نقلى نيرومندى ما را روبرو مى ساخت.

روش بحث پسر عمو به اين صورت بود كه براى ارائه دلايل نقلى به كتب و منابع شيعى استناد نمى كرد، بلكه براى اثبات درستى ادعاى خويش از منابع اهل سنت و جماعت بهره مى جست.

با اين همه و با اينكه سخنان او و كتابهايى كه خوانديم در اندرون ما تحولاتى بوجود آورده بود، اما همچنان اين حقايق را كتمان كرده و چيزى را بروز نمى داديم...

در آن زمان گاه دور از چشم پسر عمو گردهم مى آمديم، و براى وضع اعتقادى او تأسف مى خورديم. و در حاليكه از ايمان و اخلاقش خبر داشتيم، به علت شيعه شدنش او را در معرض ديوانگى مى خوانديم... اما او توانست در مدت دو سال با بحث و گفتگوى منطقى ثابت نمايد كه اين ما هستيم كه بر اثر بى خبرى لايق عنوان ديوانگى مى باشيم، او به خوبى درستى عقايد خويش را با دليل و برهان كافى اثبات نمود. ما نيز بالاخره، پس از مطالعه و پژوهش و روشن شدن حقايق، چاره اى جز تسليم شدن به سخنان وى نداشتيم. و ضعيت ما مصداق آيه ى شريفه ى ذيل بود كه مى فرمايد:

(فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما) [سوره ى نساء آيه ى 5. 6.]

(يعنى: نه، به خداى تو سوگند كه آنان ايمان نمى آورند مگر اينكه تو را در آنچه ميانشان اختلاف افتد به داورى بپذيرند و از آنچه حكم كنى در دل احساس تنگى نكنند و كاملا تسليم گردند).

نگارش اين كتاب براى چيست؟

روزى از روزها، به ديدن يكى از دوستان خود رفتم، در آنجا سخن از مذهب تشيع به ميان آمد، و ساعاتى در اطراف آن بحث نموديم.

در اين حال جوانى بر ما وارد شد... سلام كرد، نشست و به گفتگوى ما گوش فراداد.

گرم گفتگو بوديم كه ناگهان آثار شگفتى و حيرت را در سيماى آن جوان ديدم. به حلقه ى گفتگوى ما پيوست و خطاب به من گفت: برادر، به نظر مى آيد كه برخى از فرقه هاى ضاله بر تو اثر گذارده اند! سپس با مهارت خاصى كليه ى فرق اسلامى به جز وهابيت را متهم به كفر و زندقه نمود، براى من با آن طرز لباس و پوشاكش از همان اول روشن بود كه او داراى مذهب وهابى است. زيرا لباسش به قدرى كوتاه بود كه تقريبا به زير زانوى او مى رسيد...

در ميانه ى سخنان آن جوان صداى اذان مغرب را شنيديم لذا از مناقشات خويش به قصد قرائت نماز دست كشيديم تا پس از خواندن آن به بحث خود ادامه دهيم.

نماز كه تمام شد آن جوان روى به من نمود و از مذهبم پرسيد؟ سپس ادامه داد و گفت: به نظر مى رسد كه تو از شيعيان باشى! در جوابش گفتم: منكر اين نسبت نمى شوم و البته خود را نيز لايق اين شرف و بزرگى نمى دانم.

او با شنيدن اين سخن خشمگينانه برآشفت و حالت ناآرامى به خود گرفت! در اين حال كه بستگان دوستم نيز حضور داشتند از او خواستم كه اگر اشكالى دارد، آن را به نحو مؤدبانه اى بيان كند. تا بدين وسيله مناظره و گفتگوى مفيدى بوجود آيد.

البته وهابيون گمان مى كنند كه داراى توان استدلال و منطق نيرومندى هستند، لذا معمولا طرف خويش را به مناظره دعوت مى كنند. و من در اينجا از همين سلاح يا روش استفاده نمودم.

او كه چاره اى جز اين نداشت پيشنهاد مرا پذيرفت، من براى آغاز بحث از او خواستم تا اگر مايل باشد مناظره ى را در مورد توحيد متمركز نماييم. زيرا آنان با برداشت نادرستى كه از توحيد ارائه مى دهند همه ى مردم مسلمان را مشرك مى خوانند. او پذيرفت و مناظره آغاز گرديد، در حالى كه همه ى حاضرين سراپا گوش بودند.

از او پرسيدم: نظر شما درباره ى خداوند آفريدگار جهان و صفات او چيست؟

گفت: ما مى گوييم (لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له)، پروردگارى جز خداوند يكتا نيست، لذا پرستش غير او جايز نمى باشد، گفتم: آيا حداقل شده كه دو مسلمان را يافته باشى كه در اين امر با يكديگر اختلاف داشته باشند؟

گفت: همه اين ادعا را دارند، اما عملشان بر خلاف گفتارشان است. سپس ادامه داد و گفت: به نظر ما مردم به اين علت مشرك هستند كه به مردگان توسل جسته و براى غير خدا خضوع مى نمايند و در طلب حاجات براى پروردگار شريك قايل مى شوند. خضوع براى غير خدا و كارهايى از اين قبيل كه گفتم همه چيزى جز پرستش غير خداوند نيست.

گفتم: خوب! اما اصل اين است تا زمانى كه مردم به يكتايى خداوند اعتقاد داشته و پرستش غير او را جايز ندانند، از دايره شرك بيرون بوده، مگر با دليل قاطع خلاف آن بر ما ثابت شده و معلوم گردد كه آنان غير خدا را پرستيده يا براى او در عبادت شريكى قائل مى باشند.