(اخبار نبويه (صلى الله عليه و آله و سلم))
اخبار نبويه كه نصوص خفيهاند در كتب فريقين حد و حصر ندارد، و چون بناى اين رساله
بر اختصار است ما چند چيز كه مسلم فريقين است نقل مىكنيم:
حديث اول - حديث منزلت كه در ميان شيعه و سنى به شياع رسيده است. و آن حديث آن است
كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
اى على! تو نسبت به من به منزله هارونى نسبت به موسى، مگر اين كه پيغمبرى بعد از من
نيست.
يعنى به سبب اين كه پيغمبرى بعد از من نمىباشد تو پيغمبر نيستى و اگر چه هارون هم
پيغمبر بود
(176).
وجه استدلال به اين حديث اين است كه: هر منزلت كه هارون نسبت به موسى داشت حضرت آن
را از براى على (عليه السلام) نسبت به خود اثبات نمود. و شكى نيست كه هارون وزير و
خليفه و وصى و برادر حضرت موسى (عليه السلام) بود، و هر وقت موسى به كوه طور
سينا مىرفت و از مردم غايب
مىشد هارون خليفه او مىبود و پيغمبر هم بود. پس بايد جميع اين مراتب هم از براى
حضرت امير باشد به سواى نبوت كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خود آن را
اسثنا فرمودند.
و اهل سنت را نمىرسد كه بگويند كه: احتمال
دارد كه منزلت در اين جا عام نباشد كه شامل همه منازل باشد تا خلافت هم كه سكى از
آن هاست داخل باشد، بلكه شايد مدعا بعض منازل باشد كه برادرى باشد؛ زيرا كه
موافق قواعد عربيت، منزلت در اين جا عام است به دو جهت:
يكى آن كه: اضافه شده است به موسى، و اسم جنس مضاف ، افاده عموم مىكند.
دوم اين كه: پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نبوت را از آن منزلت استثنا نموده
است و اسم تا عام نباشد استثنا از آن بى صورت است. اين با وجود اين كه اتفاق ارباب
عربيت است، هر صاحب ذوقى مىفهمد كه هرگاه كسى به ديگرى بگويد كه تو نسبت به من مثل
زيدى نسبت به عمرو، مگر در فلان صفت؛ مدعاى متكلم آن است كه جميع نسبتهايى كه زيد
به عمرو داشته است مخاطب هم (نسبت) به آن متكلم دارد مگر آن صفتى را كه استثنا كرده
است. و نقل اين حديث به نحوى از كتب اهل سنت شده است كه احدى از ايشان تواند انكار
آن را نمود.
تفصيل كتابهاى اهل سنت كه اين حديث در آن جا مذكور است به نحوى كه بعضى از علما
ذكر كردهاند اين است:
صحيح بخارى؛ صحيح مسلم؛ مسند احمد حنبل؛ جميع بين الصحيحين؛ مناقب ابن مغازلى
شافعى؛ كتاب عقد ابن عبد ربه؛ تفسير مجاهد؛ صحيح ترمذى؛ جمع بين الصحاح السته؛
خصائص طبرى؛ كتاب تحقيق ابونصر حربى؛ صحيح ابى داوود؛ تاريخ تلعكبرى؛ الفضاول؛
تنوخى
(177).
اكثر اينها، اين حديث را به طرق متعدده ذكر كردهاند همچنان كه تنوخى آن را به 23
طريق روايت كرده است و ابن مغازلى آن را به 10 روايت ذكر كرده است و هر يك از صحيح
مسلم و بخارى آن را به طرق متعدده نقل كردهاند.
پس معلوم شد كه حديث مذكور به طرق اهل سنت متواتر است چه جاى آن كه طريق شيعه به
آنها ضم شود.
حديث دوم - (حديث) غدير خم است كه به حد شياع و تواتر رسيده است در پيش شيعه و سنى
جميعا، بلكه اين حديث در ميان جميع امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) به حد
تواتر رسيده است. و نقل كردهاند كه بر اين حديث هشتاد و شش هزار نفر
(178) شاهد
است كه در روز غدير در خدمت حضرت بودهاند. از علماى عامه ابن عقده
(179) اين
حديث را به صد و پنج طريق روايت كرده، و بعضى به صد و پنجاه طريق روايت كردهاند، و
جمعى ديگر به صد و بيست و پنج طريق روايت كردهاند. طبرى به هفتاد و پنج طريق روايت
كرده است، و ابن مغازلى شافعى در كتاب مناقب آن را به دوازده طريق نقل كرده است و
بعد از آن گفته است:
اين حديثى است صحيح از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و من در آن هيچ عيبى و
علتى نمىبينم و اين فضيلتى است كه خدا على را به آن ممتاز كرده است.
اين حديث در اكثر كتب اهل سنت مذكور است مثل صحيح بخارى و صحيح مسلم و صحيح ابى
داوود و الجمع بين الصحيحين و الجمع بين الصحاح السته و مسند احمد حنبل و تفسير
ثعلبى و كتاب عقد ابن
عبد ربه و كتاب ابن مردويه و غير اينها از كتب اهل سنت. و در بسيارى از اين كتب به
طرق متعدد روايت شده است
(180).
به هر تقدير، حديث اين است:
در وقتى كه حضرت ختمى پناه (صلى الله عليه و آله و سلم) از حجه الوداع برگشت سه روز
پى در پى در پى جبرئيل نازل شد و از جانب الهى پيغام نصب نمودن حضرت امير (عليه
السلام) را آورد. پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به تاخير مىافكند و منتظر
بود كه امر الهى در اين خصوص موكد شد و او را مژده محافظت از شر دشمنان برساند؛
زيرا كه خضرت مىدانست كه بسيارى از اصحاب، غايت بغض و عداوت به على بن ابى طالب
(عليهما السلام) دارند و هرگاه او را خليفه كند در صدد عناد و لجاج برخواهند آمد.
پس چون حضرت به منزل غديرخم رسيد جبرئيل نازل شد و اين آيه را فرود آورد: يا
ايها الرسول! بلغ ما انزل اليك من ربك. و ان لم تفعل فما بلغت رسالته، و الله يعصمك
من الناس، ان الله لايهدى القوم الكافرين
(181) اى
محمد! برسان به مردم آن چه نازل شد به سوى تو از پروردگار تو. و اگر نرسانى آن را،
تبليغ رسالت نكرده خواهى بود. و خدا تو را محافظت مىكند از شر دشمنان. به درستى كه
خدا هدايت نمىكند جماعت كفار را.
و در وقتى كه جبرئيل (صلى الله عليه و آله و سلم) اين آيه را آورد در وقت ظهر بود.
روزى بود به غايت گرم، به نحوى كه بعضى مردم رداء را به زير پا و بعضى به سر
مىافكندند از حرارت آفتاب. پس در آن وقت كذايى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) امر كرد تا از جهازهاى شتر منبرى براى او ساختند و حضرت بالاى منبر برآمد و
بعد از حمد الهى گفت:
يا معاشر المسلمين! الست اولى بكم من انفسكم؟ قالوا: بلى
(182)
اى گروه مسلمانان! آيا من به شما از نفسهاى شما اولى نيستم؟ همه عرض كردند: بلى يا
رسول الله!
پس دست حضرت را گرفتند و فرمودند:
فمن كنت مولا فعلى مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، وانصر من نصره واخذل
من خذله.
هر كس من مولاى او هستم پس على هم مولاى اوست. خداوندا! دوست دار هر كه على را
دوست
(183) دارد
و دشمن دار هر كه على را دشمن دارد و يارى كن هر كه على را يارى كند و مخذول كن هر
كه على را مخذول كند.
پس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد:
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دين
(184).
يعنى: امروز
كامل گردانيدم دين شما را، و تمام كردم بر شما نعمت خود را، و راضى شدم از دين شما
كه اسلام باشد.
پس عمر بن الخطاب به حضرت امير (عليه السلام) گفت:
بخ بخ لك يا على بن ابى طالب! اصبحت مولاى و مولى كل مومن و مومنه.
يعنى: خوشا
به حال تو اى پسر ابوطالب! به درستى كه گرديدى مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه.
وجه استدلال با اين خبر بهجت اصر آن است كه: مولى در
اين جا به معنى اولى
به تصرف در امور دين و دنياست، كه عبارت از امام و خليفه باشد. و هر چند معانى ديگر
هم در لغت عرب از براى آن آمده است، مانند ناصر و محب و آزاد كننده و آزاد كرده شده
و همسايه؛ اما در اين جا لابد به معنى اولى
به تصرف در امور دين و دنيا مىباشند
به چند جهت.
اول اين كه: پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه آيا من اولى به نفس و به
امور دين و دنياى شما نيستم؟ و بعد از اين كلام بر آن تفريع فرمود. پس بايد لفظ
مولى هم كه تفريع بر او شده است به
همان معنى باشد.
دوم اين كه: هيچ عاقلى تصور نمىكند كه در وقت حرارت كذايى در ميان بيابان، پيغمبر
(صلى الله عليه و آله و سلم) مردم را جمع كند از براى اين كه بگويد على (عليه
السلام) دوست شماست و يا يارى كننده شماست و حال اين كه هر يك از مسلمين دوست و يا
يارى كننده ساير مسلماناناند. و هيچ بى شعورى تجويز نمىكند كه اين هنگام از براى
معنى برپا شود.
سوم آن كه: اكمال دين و اتمام نعمت كه آيه اليوم
اكملت لكم دينكم مشتمل بر آن
است، با هيچ يك از معانى ديگر مناسبت ندارد.
چهارم اين كه: تهنيت عمر به ايشان صريح است در اين كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله
و سلم) على (عليه السلام) را خليفه كرد.
و از آن چه ما ذكر كرديم معلوم شد كه مولى را در حديث مذكور نمىتوان بر معنى ديگر
غير از اولى
به تصرف در امور دين و دنيا حمل
نمود. و از اين جا فساد قول بعضى از اهل سنت معلوم مىشود كه چون اين حديث را
نمىتواننند انكار نمود، مىگويند: ولى
چه مانعى دارد كه در اين جا به معنى ناصر باشد يا محب؟
تعجب مىكنم از جماعت بلهى چند كه عقل ايشان تجويز اين معنا را مىكند كه بگويند:
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در وقت گرما و ظهر و حرارت كذايى هشتاد و شش
هزار نفر را معطل كرد و منبرى از براى خود نصب كرد و بر بالاى آن رفت و گفت: هر كس
من مولاى او هستم على (عليه السلام) هم دوست اوست
(185) و
خدا هم دو آيه در خصوص اين نازل فرمود. حبذا به اين فهم! و مرحبا به اين ادراك! اولا
يعلمون انهم فى كل واد يهيمون، يقولون ما يشاوون، قاتلهم الله انى يوفكون
(186)
حديث سوم - حديثى است كه اهل سنت در كتابهاى خود نقل كردهاند كه پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) فرمود:
كسى كه ظلم كند على را در محل نشستن من بعد از وفات من، پس گويا كه انكار نبوت من و
ساير انبيا كرده است
(187).
و بر هر كسى ظاهر است كه مراد از محل نشستن، خلافت است.
4 - طريق صدور معجزات: اما اثبات امامت به طريق صدور معجزات و ظهور كرامات و خوارق
عادات و اخبار از مغيبات. مخفى نيست كه معجزات صادره از آن حضرت بى حد و كرامات
منقوله از آن جناب بى حد است، همچنان كه در مصنفات فريقين مسطور است و در السنه
خواص و عوام مشهور است. مثل رد خورشيد، سه مرتبه: يك مرتبه در حيات سيدالمرسلين
(صلى الله عليه و آله و سلم) و دو مرتبه بعد از وفات او؛ و اهل سنت در اين كه حضرت
رد خورشيد نمود حرفى ندارند اما گاه است كه وقوع در سه مرتبه را قبول نداشته باشند
و اين از براى ما ضرر ندارد؛ زيرا كه همين كه ثابت شد كه آن حضرت رد شمس نمود كافى
است و اگر چه سه مرتبه نباشد. و مثل مخاطبه آن حضرت با اژده
(188) در
وقتى كه بر بالاى منبر بود در مسجد كوفه. و مثل محاربه آن حضرت با جنيان
(189) و
مثل كندن در خيبر
(190) و
حال اين كه هفتاد نفر از برداشتن آن عاجز بودند. و اين امور را اهل سنت معترفاند.
و معجزات بسيار ديگر از آن حضرت صادر شده است كه بعضى را اهل سنت قايلاند و بعضى
را انكار مىكنند و از براى مدعاى ما آن چه ذكر كرديم كافى است.
اما اخبار آن حضرت از مغيبات، مثل خبر دادن او به شهيد شدن خود در ماه رمضان، و مثل
خبر دادن او به ظلمى كه از آل ابى سفيان به دوستان از خواهد رسيد از قبيل ميثم تمار
و رشيد هجرى و كميل بن زياد و غير هم، و مثل خبر دادن به كشته شدن ذى الثديه كه
سركرده خوارج بود. و غير اينها از امور مغيبه كه آن حضرت خبر داده است و شيعه و
سنى هر دو اعتراف به آنها دارند
(191).
و از جمله امر مغيبه
(192) كه
حضرت خبر داده است و جمعى از متعصبين اهل سنت در كتب خود نقل كردهاند آن است كه:
روزى جمعى در خدمت آن حضرت عرض كردند كه خالد بن غويطه در وادى القرى فوت شد. حضرت
فرمودند:
دروغ است. و او نخواهد مرد تا لشكر ضلال او تيغ به سر فرزند من حسين (عليه السلام)
بكشند و علم دار او حبيب بن عمار خواهد بود.
در آن وقت حبيب بن عمار علم دار، در پاى منبر آن حضرت بود. برخاست و عرض كرد: من از
محبان شمايم. حضرت فرمود:
بپرهيز كه علم دار باشى. اما يقين مىدانم كه علم دار خواهى بود و از اين در داخل
خواهى شد - و اشاره به باب الفيل كرد
(193) -.
پس در وقتى كه ابن زياد، عمر سعد را به مقاتله حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) فرستاد
عمر سعد جمعى از لشكر را پيش فرستاد و خالدين غويطه را سر كرده ايشان كرد و حبيب بن
عمار علم دار او بود.
5 - طريق عدم قابليت خلفاء: اما اثبات امامت آن حضرت از طريق عدم قابليت خلفاى جور،
به اين نحو است كه: هرگاه از ايشان امور چند صادر شده باشد كه منافى رتبه امامت و
خلافت باشد و مع ذلك امت قايل به فصل نباشند، يعنى امت در امر خلافت منحصر به دو
فرقه باشند: بعضى على (عليه السلام) را خليفه دانند و بعضى خلفاى جور را، لهذا بايد
خلافت، حق على باشد؛ زيرا كه هرگاه عدم قابليت ايشان ثابت شود، به غير از على (عليه
السلام) كسى نيست كه احدى مدعى امامت او باشد.
اما امورى كه از ايشان صادر شده است كه منافى مرتبه خلافت است الى غيرالنهايه است و
كتب فريقين مملو از مطاعن ايشان است. و ما در اين جا به قدر قليلى (از آن چه) كه
متفق عليه ميان فريقين است اكتفا مىكنيم.
از آن جمله: آن طايفه بى دين و آن اشثياى امت سيدالمرسلين، آتش بر در خانه رسول
الله (صلى الله عليه و آله و سلم) زدند
(194) ،
و با على و فاطمه (عليهما السلام) كردند آن چه كردند و حال آن كه خود آنها روايت
كردهاند كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:
هر كه على و فاطمه (عليهما السلام) را اذيت برساند مرا اذيت رسانيده است، و هر كه
مرا اذيت رساند خدا را اذيت رسانيده است
(195).
و خودشان روايت كردهاند كه:
هر كه على را اذيت برساند، محشور شود يا يهود و نصارى.
آيا چنين جماعتى باز قابليت رتبه خلافت حضرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)
(را) دارند؟!
و از آن جمله: ابابكر، فاطمه (عليهما السلام) را منع كرد از ارث پدرش پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم) به سبب حديثى كه از پيش خود اختراع نموده بود كه پيغمبر
(صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است:
ما معاشر انبياء مورث نمىشويم و آن چه از ما باقى بماند بايد تصدق نمود.
و حال اين كه اين مخالف است با آيات بسيارى از قرآن.
اما عقل تجويز نمىكند كه چنين حديثى را پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بگويد
و على (عليه السلام) و هيچ يك از اصحاب نشنوند و همين ابابكر آن را بشنود. و حال
اين كه مخالف حكمى است كه ابوبكر خود نمود؛ زيرا كه در وقتى كه على (عليه السلام) و
عباس در خصوص استر و شمشير و عامه رسول خدا به محاكمه نزد ابوبكر رفتند او حكم كرد
كه اينها بر سبيل ارث به على (عليه السلام) مىرسد.
و از آن جمله: ابوبكر و عمر منع فدك را از فاطمه (عليهما السلام) كردند و حال آن كه
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به او بخشيده بود. و فاطمه (عليهما السلام)،
حضرت امير و حسنين (عليهم السلام) و ام ايمن را به شهادت برد. آن مطرود، شهادت
ايشان را رد كرد و گفت:
شهادت على و حسنين مسموع نيست به اعتبار آن كه ايشان مىخواهند جلب نفع كنند. و ام
ايمن زن است و شهادت زن مقبول نيست.
و حال اين كه على و حسنين (عليهم السلام) معصوم بودند و خود اقرار به به بزرگى
ايشان داشتند و ام ايمن را پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خبر داده بود كه از
اهل بهشت است. و در شرع حضرت خاتم النبيين (صلى الله عليه و آله و سلم) شهادت شوهر
و فرزند و زن مقبول است. با وجود اين آن منافق قبول نكرد و بعد از آن كه ابابكر به
غلط خود برخورد و فدك را به فاطمه (عليهما السلام) رد كرد و كاغذ نوشت و به او داد،
عمر كاغذ آن حضرت را گرفت و دريد و باز فدك را، آن ملاعين تصرف كردند. و شكى نيست
كه اين غايت ظلم بود بر فاطمه (عليهما السلام) و از اين جهت، فاطمه (عليهما السلام)
وصيت نمود كه آن جماعت بر او نماز نكنند
(196).
عمر بن عبدالعزيز به اين ظلم برخورد و به اين جهت فدك را به اولاد فاطمه (عليهما
السلام) رد نمود
(197).
و از آن جمله: خلفاى ثلاثه تخلف از جيش اسامه نمودند و حال اين كه پيغمبر (صلى الله
عليه و آله و سلم) لعن نمود كسى را كه از جيش اسامه تخلف كند و كسى كه پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم) بر او لعنت قابليت خلافت ندارد.
و از آن جمله: ابوبكر در وقت مردن شك كرد كه آيا قابل خلافت بوده است يا نه، و گفت:
كاش از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سوال مىكرديم كه خلافت حق كيست و با
اهل آن منازعه نمىكرديم
(198).
و از آن جمله: ابابكر گفت:
از براى من شيطانى است كه مرا فريب مىدهد. پس اگر صواب بكنم مرا اعانت بكنيد و اگر
خطا بكنم مرا از او دور كنيد.
و كسى كه شيطان بر او مسلط باشد قابليت رياست عامه مسلمانان را ندارد.
و از آن جمله: عمر گفت:
بيعت ابابكر از غير تامل و رويه بود. خدا مسلمانان را از شر آن نگاه دارد و كسى كه
عود كند به اين نحو بيعتى، او را بكشيد.
پس اگر عمر در اين كلام صادق بود، ابابكر از جمله غاصبين بود و اگر كاذب بود او را
رتبه امامت نشايد.
و از آن جمله: پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چند آيه از سوره برائت به ابوبكر
داد كه به مكه برد و بر اهل مكه بخواند. پس جبرئيل نازل شد كه بايد اداى امر تو را
نكند هيچ كس مگر تو يا كسى كه از تو باشد. پس حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) حضرت امير (عليه السلام) را فرستاده و در راه، آيات را از ابابكر گرفت و خود
آيات را به مكه برد. و شكى نيست كه كسى كه قابليت تبليغ چند آيه را نداشته باشد،
قابليت رتبه خلافت را به طريق اولى ندارد.
و از آن جمله: ابوبكر مطلقا عارف به احكام شرعيه نبود. حتى اين كه ميراث كلاله
(199) را
نمىدانست، و ميراث جده را علم نداشت، و امر كرد به قطع كردن دست چپ دزد، و غير
اينها از امورى كه اهل سنت، خود روايت كردهاند. و كسى كه عارف به مسائل شرعيه
نباشد مستحق خلافت نبى (صلى الله عليه و آله و سلم) نيست.
همچنين عمر هم اصلا به احكام شرع ربط نداشت. حتى اين كه حكم كرد زن حامله و مجنون
را رجم كنند. و منع كرد از زيادتى صداق، و حكم كرد كه هر حدى صد تازيانه است، و غير
اينها از احكام كه پى در پى خطا مىكرد و بسيارى ر حضرت امير (عليه السلام) نهى
مىكرد و قبول مىكرد و (عمر) مىگفت: لولا
على لهلك عمر.
(اگر على نبود، قطعا عمر هلاك مىشد.)
و مىگفت:
جميع مردم در احكام شرع داناتراند از عمر، حتى زنانى كه در پشت پردهاند.
و از آن جمله: عمر منع كرد از متعتين و در بالاى منبر مىگفت:
دو متعه بود كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حلال بود و من آنها
را حرام كردم و هيچ پروا ندارم
(200).
و از آن جمله: در فوت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شك كرد و چنين مىدانست
كه از براى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مردن نخواهند و بعد از اين كه
ابابكر آيه انك
ميت وانهم ميتون
(201) (قطعا
تو و آنان از دنيا خواهيد رفت.) را از براى او خواند، گفت: گويا هرگز من اين آيه
قرآن را نشنيده بودم.
و از آن جمله: عثمان اذيتهاى بسيار به اصحاب كبار رسانيد. مثل اين كه ابوذر غفارى
را زد و او را اخراج بلد كرد؛ و عمار ياسر (رحمه الله عليه) را زد تا اين كه فق
عارض او شد.
و از آن جمله: عثمان جميع اموال بيت المال را به اقارب و عشاير خود مىداد و به
ساير مسلمانان چيزى نمىداد.
و از آن جمله: دو نفر كه حد بر ايشان واجب شده بود، چشم پوشيده و اغماض نمود و حد
بر ايشان جارى ننمود: يكى وليد بن عقبه كه شرب خمر نموده بود، و ديگر عبدالله بن
عمر كه هرمز را به ناحق كشت و حال آن كه هرمز اسلام اختيار نموده بود
(202).
و از آن جمله: فسق و فجور عثمان به حدى رسيده بود كه اصحاب او را مخذول كردند و او
را كشتند. و حضرت امير (عليه السلام) فرمودند: قتله الله يعنى خدا او را كشت. و
احتمال دارد كه نفرين بوده است، يعنى خدا او را بكشد! و در اين صورت، حضرت اين
عبارت را پيش از كشته شدن او فرموده است. بعد از آن كه او را كشتند تا سه روز جسد
او افتاده بود و كسى او را دفن ننمود
(203).
مخفى نماند كه جمعى از اهل سنت معترفاند به اين كه على (عليه السلام) دخالت به
كشتن عثمان داشت. نمىدانم اين چگونه با مذهب ايشان مىسازد؛ زيرا كه در اين صورت
البته يكى از ايشان باطل خواهد بود و حال اين كه اهل سنت هر دو را خليفه به حق
مىدانند و اين ممتع است. و در حقيقت اين دليلى است على حده بر فساد مذهب ايشان.
پس بحمدالله تعالى به طرق خمسه، امامت على به ابى طالب (عليه السلام) ثابت شد.