انيس الموحدين
آموزش اصول دين

محمد مهدى نراقى

- ۷ -


(صفات نفسانيه: قواى عملى نفس)

اما صفاتى كه متعلق به قوه عمليه نفس است چند قسم است. در جميع آن‏ها آن حضرت سرآمد و قدوه و قبله عالميان بود.

اول: شجاعت است. اشجعيت و شجاعت آت اشجع ابطال ممالك، و هژبر حروب و معارك، از آن ظاهرتر و روشن‏تر است كه احتياج به بيان داشته باشد. غزوات او در السنه خاص و عام مشهور، و ضربات او در كتب علما مسطور است. اخبار شجاعتش متواتر و آثار صلابتش متكاثر. حكايات حروبش در جميع آفاق متبذل، و صدمات بازويش در نزد عالميان ضرب المثل. يكى از ضربات او ضربتى بود كه بر عمر و بن عبد ود زد كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در شان او فرمودند:

ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين‏ (147).

ضربت على (عليه السلام) در روز خندق، بهتر است از عبادت جن و انس.

در آن روز جبرئيل امين در ما بين آسمان و زمين ندا داد به نحوى كه جميع مردم شنيدند:

لافتى الاعلى، لاسيف الا ذوالفقار (148).

(جوانمردى جز على (عليه السلام)، و شمشيرى ذوالفقار وجود ندارد.)

و هرگز در جنگ از شجاعى فرار نكرده، و هيچ شجاعى از ضربت او جان درنبرده، و هيچ يك از ضربات او محتاج به ضربت ديگر نبوده. و در شان او گفته‏اند:

اذا علا قد، و اذا وسط قط.

هرگاه قد مبارك علم مى‏كرد هر يك از راكب و مركوب را طول به دو پاره مى‏كرد، و هرگاه پشت مبارك همايون خم مى‏كرد هر يك از راكب و مركوب را در عرض به دو نيم حصه مى‏نمود.

و فتح و ظفر در جميع از غزوات فخر كاينات - عليه افضل التحيات و اكمل الصلوات - در دست همايون او شد و حال آن كه سن شريف او از هيجده سال تجاوز ننموده بود. و عمر در شان او گفت:

لولا سيفه، لما قام عمود الاسلام‏ (149).

اگر شمشير على (عليه السلام) نمى‏بود، ستون دين اسلام برپا نمى‏شد.

و هر كه را آن حضرت مى‏كشت در ميان كشتگان علم مى‏بود و قوم او مفاخرت مى‏كردند كه اين اسدالله است. همچنان كه خواهر عمر و بن عبد بعد از كشته شدن او شعرى چند در تعزيه او گفته است كه مضمون بعضى از اشعار آن اين است:

اگر قاتل عمرو، غير از على (عليه السلام) مى‏بود، تا حيات داشتم بر او مى‏گريستم؛ اما چون كشنده او كسى است كه پدر او امير بطحاء، و خود شير بيشه هيجاء است، و يگانه‏اى است در شجاعت، و بى نظير است در كرامت؛ لهذا مرا عار، و او را ننگى نيست.

و هر كسى از شجاعان عرب كه لحظه‏اى در پيش او درنگ كرده بود، بعد از آن مادام الحياه شجاعان افتخار مى‏كرد.

دوم: سخاوت است. كه احدى را شبه‏اى نيست كه آن حضرت سخى‏تر از جميع اسخياء و كريم‏تر از همه كريمان بود. هرگز سايل را از خود دور نكرد و هرگز چيزى را نيافت كه تصدق نكند. و با اهل بيت خود روزها را روزه مى‏گرفتند و شب‏ها گرسنگى مى‏خوردند و آن چه به دست ايشان مى‏آمد به فقرا و مساكين تصدق مى‏نمودند. و به اين جهت چندين آيه از قرآن به شان ايشان نزول نموده، همچنان كه قاطبه اهل سنت به آن اعتراف نمودند. و خود را به مزدورى مى‏دادند و اجرت را در راه خدا صرف مى‏نمودند حتى آن كه هزار بنده از اجرت مزدورى خود آزاد نمودند.

و شيخ محى الدين عربى‏ (150) در فتوحات خود نقل كرده است:

به صحت پيوسته است كه انگشترى را كه آن حضرت در نماز تصدق نمودند قيمتش خراج شام بوده، و خراج شام‏ (151) ششصد خروار نقره و چهار خروار طلا بود (152).

معاويه - اسكنه الله فى الهاويه - با شدت عناد، در خصوص سخاوت آن حضرت گفت:

اوست كه خانه‏هاى مملو از مال را تصدق مى‏كند تا هيچ باقى نمى‏ماند و جاى آن اموال را جاروب مى‏كند و در آن جا نماز مى‏كند. و اوست كه اگر يك خانه پر از طلا و يك خانه پر از كاه در نزد او باشد مساوى است. و خانه طلا را پيش از خانه كاه تصدق چيز از آن باقى نماند.

سوم: فصاحت. وافصح بودن او از جميع فصحاى عالم و بلغاى بنى آدم از آن ظاهرتر است كه احتياج به دليل داشته باشد. همه فصحا متفق‏اند كه كلام او فوق كلام مخلوق و تحت كلام خالق است. و كسى كه بهره‏اى از فصاحت داشته باشد، در كتاب نهج البلاغه كه از كلام آن حضرت است تامل كند اين معنا بر او ظاهر مى‏شود. و افصح بودن آن حضرت در نزد قاطبه اهل سنت مسلم است.

چهارم: حسن خلق است. آن حضرت با وجود غايت شجاعت و صولت در كمال حسن خلق و شكفته رويى بودند به حدى كه حسن خلق او در ميان مردم ضرب المثل، و دشمنان آن حضرت آن را حمل بر عيب نموده و بودند و مى‏گفتند على (عليه السلام) خوش طبعى مى‏كند.

معاويه - اسكنه الله فى الهاويه - از صعصعه بن صوحان پرسيد كه صفات على (عليه السلام) را از براى من بيان كن. او در جواب گفت:

آن بزرگوار هرگاه در ميان ما بود مثل يكى از ما مى‏بود. با ما مى‏نشست و با ما چيز مى‏خورد و با ما مى‏گفت و از ما مى‏شنيد و هر كجا او را مى‏خوانديم اجابت مى‏كرد و در نهايت تواضع و فروتنى و در كمال شكفتگى و شكستگى با ما سلوك مى‏كرد. و با وجود اين‏ها از او مى‏ترسيديم مانند اسيرى دست و پابسته از كسى كه شمشير برهنه در دست داشته باشد و خواهد او را گردن بزند.

پنجم: تواضع و فروتنى است. و تواضع آن حضرت از آن اشهر است كه احدى تشكيك داشته باشد؛ زيرا كه باكافه خلايق در كمال تواضع و رافت و غايت فروتنى و عطوفت سلوك مى‏نمودند. و دايم با فقرا و مساكين مصاحبت مى‏نمودند و با ايشان مجالست مى‏كردند و مى‏فرمودند:

انا مسكين جالس مسكينا.

من مسكينى هستم كه با مسكينان مى‏نشينم.

ششم: حلم و عفو است. و اين ظاهر اين است از سلوكى آن حضرت با دشمنان خود مى‏نمودند؛ زيرا كه معامله او با ابن ملجم ظاهر و روشن است. و سعد بن العاص و مروان بن الحكم و عبدالله بن زبير (او را) دشنام داده بود و او را به لفظ لئيم و احمق خطاب نموده بود. همچنين معامله او با ساير دشمنان چنين بوده است، همچنان كه در تاريخ و كتب و سير سطور است.

هفتم: زهد و ورع است. زهد آن حضرت و اعراض او از لذت دنيا بالكليه، امرى است متواتر ميان جميع فرق، و همه علماى اهل سنت به اين معنا اعتراف نموده‏اند.

ملا على قوشجى‏ (153) در شرح تجريد (154) مى‏گويند:

اعراض آن حضرت از لذات دنيويه به حد تواتر رسيده است. با وجود اين كه كمال قدرت بر جميع لذات دنيويه داشت مكرر به دنيا خطاب مى‏كرد: اى دنيا! دور شو از من، آيا هرگز متعرض شده‏اى كه مرا به دام فريب خود درآورى؟ و هرگز شوق كرده‏اى كه مرا فريته لذات خود كنى؟ هيهات! هيهات! دور است اين معنا. هنوز نزديك نشده است آن وقت كه مرا فريب دهى، تو ديگرى را مغرور خود كن كه مرا به تو حاجتى نيست: به درستى كه من تو را مطلقه ثلاثه نموده‏ام كه رجوعى از براى تو نيست. اى دنيا! عيش تو كوتاه است و قدر و منزلت تو كم است و اميد تو اندك است. بعد از آن فرمودند: آه از كمى توشه و دورى راه و بزرگى مقصد و ناهموارى خوابگاه.

و فرقين در كتب خود نقل كرده‏اند كه مكرر آن حضرت مى‏فرمودند:

دنياى شما در نزد من خوارتر است از استخوان خوكى كه در نزد صاحب جذام باشد.

و زهد آن سيد زهاد در حدى بود كه هرگز از طعام، سير نخوردند و مى‏فرمودند:

آيا من سير بخورم و حال آن كه در حوالى حجاز، شكم‏هاى گرسنه مى‏بينم و با وجود اين چگونه مسمى به اميرالمؤمنين باشم؟

هميشه ريزهاى نان جو (را) كه خورده شده بود مى‏خوردند، و نان خورش كم مى‏خوردند و اگر مى‏خوردند منحصر بود به نمك يا سركه، و اگر از آن ترقى مى‏نمودند نان خورش ايشان سبزى بود، و بسيار كم در بعضى اوقات شير تناول مى‏نمودند. و گوشت را بسيار كم اكل مى‏فرمودند و مى‏فرمودند: شكم‏هاى خود را قبور حيوانات مكنيد.

و شيعه و سنى نقل كرده‏اند:

آن حضرت هميشه انبانى داشت كه ريزهاى نان خشك شده در آن بود كه هميشه از آن تناول مى‏نمودند، و سرانبان را مهر نموده بودند كه مبادا حسنين - صلوات الله عليهما - از راه اشفاق، آن را به روغن ممزوج نمايند.

و لباس آن حضرت در غايت درشتى بود و هميشه او كهنه بود و مشتمل بر پينه بسيار مى‏بود. گاهى جامه خود را به ليف خرما پينه مى‏كرد و گاهى به پوست كهنه پينه مى‏كرد. و اگر آستين مبارك او دراز مى‏بود آن را مى‏بريد و نمى‏دوخت.

روزى بر منبر آمد و جامه‏اى كه همه او پينه بالاى پينه بود پوشيده بود، فرمودند:

به درستى كه اين قدر جامه خود را پينه كردم كه از پينه كننده او شرم دارم.

و پينه كننده او گفت:

يا على! اين جامه را دور افكن‏ (155) . هيچ كس راضى نمى‏شود كه چنين جامه‏اى بپوشد.

بعد از آن، آن جناب فرمودند:

على را با لذات دنيا چه كار است؟ و چگونه راضى كنم خود را به لذتى كه فانى است و نعمتى كه غير باقى است؟

و مخفى نيست كه انتهاى زهد به مرتبه‏اى كه زاهد به جايى برسد كه جميع علايق دنيويه را از خود سلب كند و آن اشرف بريات چندين مراحل از اين مرتبه ترقى نموده بود و به مرتبه‏اى رسيده بود كه از خود قيودات دنيويه و اخرويه را حذف كرده بود، بلكه از خود هم غايت شده بود و به غير از جناب الهى هيچ چيز ديگر منظور او نبوده همچنان كه به تواتر رسيده است‏ (156) كه در مناجات گفت:

خداوندا! عبادت تو را از راه خوف عقاب تو يا از براى شوق به ثواب تو نمى‏كنم، بلكه تو را مستحق عبادت شناخته‏ام و به اين جهت لواى طاعت و بندگى تو افراخته‏ام.

و اين غايت رتبه امكانى است و احدى از كل اوصياء و اولياء، قدم به اين وادى ننهاده‏اند و دم از اين مطلب نزد(اه)ند.

هشتم: صبر است. و صبر آن حضرت در مرتبه‏اى بود كه آن مصائب و محن و بلايا و فتن كه به او رسيد مع ذلك صبر نمود و هرگز خلاف شكرى از او سرنزد.

آتش به در خانه او افروختند و در خانه او كه مهبط وحى بود سوختند و در را بر شكم سيده عالميان (عليهما السلام) زدند و طفل او را سقط نمودند و تازيانه بر كتف مبارك او زدند و ريسمان به گردن مبارك آن شير خدا افكندند (157) و او را از خانه بيرون كشيدند، با وجود آن شجاعت و صلابت صبر نمود و خلاف شكرى به عمل نياورد.

نهم: توكل است. و توكل آن حضرت را آن بالاتر بود كه احدى او را تواند وصف نمود؛ زيرا كه معلوم است كه كسى كه همه قيودات را از خود سلب كند و مستغرق و لجنه انس الوهيت باشد، به غير از خدا هيچ چيز ديگر را اعتمادى ندارد.

مكرر مى‏فرمودند:

اگر جميع عرب بر دشمنى من پشت بر پشت هم دهند، من هيچ از ايشان باك ندارم.

(صفات جسمانيه)

صفات حميده كه متعلق به جسم است، عبادت و اطاعت است و جهاد و امثال اين‏ها.

و شكى نيست كه آن حضرت اعبد زمان بود و كثرت عبادت او ضرب المثل است. و هميشه در روز روزه بود و شب به عبادت مشغول مى‏بود و پيشانى انورش از كثرت سجود مانند كف پاى شتر پينه كرده بود چنان كه اكثر علماى اهل سنت در كتاب خود نقل كرده‏اند. و در ليله الهرير (158) در ميان دو صف، سجاده از براى او گسترانيده بودند و او مشغول عبادت بود و تير از چپ و راست او مى‏آمد. و با وجود اين در كمال خضوع و خشوع متوجه عبادت بود و در آن شب تكبير از آن حضرت شنيده شد كه به هر تكبير دو ركعت نافله كرد و يك كافر را كشت.

بالجمله: اخبار كثرت عبادت به حدى نيست كه كسى از كفار و منافقان تواند انكار اين معنا را بكند.

و اطاعت او از براى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به حدى بود كه جان خود را فداى او كرد. در خوابگاه و خدا به او بر ملائكه فخر كرد و آيه‏اى در اين باب نازل شد (159) همچنان كه علماى اهل سنت به اين معترف‏اند.

اما كثرت جهاد او احتياج به ذكر ندارد همچنان كه ابن ابى احديد گفته است كه معترض اين معنا شدن، تحصيل حاصل است.

(صفات خارجه)

اما صفات خارجه كه مستوجب مدح‏اند چند قسم است كه آن حضرت جامع همه بود و سرآمد همه عالميان بود.

قسم اول: نسب عالى. شكى نيست كه هر كس قرابت او با رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بيشتر باشد نسب او عالى‏تر و شريف‏تر است. و آن حضرت از همه كس اقرب به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بود؛ زيرا كه پسر عم مادرى و پدرى آن حضرت بود، و عباس اگر چه عم آن حضرت بود اما برادر پدرى عبدالله بود و مادر ايشان يكى نبوده است به خلاف ابوطالب‏ (160) كه برادر پدرى و مادرى عبدالله بوده است. و شكى نيست كه هيچ يك از اقربا و اعمام پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مثل ابوطالب حمايت و كفالت او را نكردند و تا ابوطالب در حيات بود، آن حضرت هجرت نكرد از مكه و خوف از دشمنان نداشت، و ابوطالب كه از دنيا رحلت نمود محتاج به هجرت شد.

و ايضا على (عليه السلام) هاشمى الطرفين است؛ زيرا كه پدر او ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم است و مادرش فاطمه بنت اسد بن هاشم است.

قسم دوم: شرافت سببى است. شكى نيست كه قرابت سببى آن حضرت به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) اولى از جميع ناس بود؛ زيرا كسى كه شوهر فاطمه بتول (عليهما السلام) باشد البته نزد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اقرب است از كسى كه شوهر ساير دختران آن حضرت باشد به اعتبارى اين كه فاطمه (عليهما السلام) سيده زنان است همچنان كه از طرق فريقين از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) راويت شده است كه:

او محبوب‏ترين خلق الله بود در نزد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم).

قسم سوم: آن كه حضرت امير (عليه السلام) والد سبطين و پدر حسنين صلوات الله عليهما بود؛ كه آقايان جوانان بهشت بودند همچنان كه به اتفاق شيعه و سنى، پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ايشان را به اين لقب خواند. و كدام يك از صحابه را اين فضيلت عظمى بود؟!

قسم چهارم: ان كه محبت آن حضرت واجب است؛ زيرا كه از القربى است و محبت اولى القربى واجب است همچنان كه آيه مباركه. قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة فى القربى‏ (161) .

دلالت بر اين معنا مى‏كند و معنى ظاهر اين آيه، اين است:

بگو اى محمد! كه من طلب نمى‏كنم از شما به عوض رسالت، مزدى را، مگر دوستان خويشان خود را.

پس دوستى آن حضرت بهتر از همه عبادات و اقرب جميع قربات است همچنان كه به طرق فريقين رسيده است:

دوستى على حسنه‏اى است كه با وجود آن هيچ معصيتى ضرر نمى‏رساند (162).

و اخبار در باب وجوب محبت او و بهتر بودن آن از هر طاعت و افضل بودن آن از هر عبادتى در كتب فريقين الى غير النهايه است. همچنين اخبار هم در خصوص اين كه آن حضرت محبوب‏ترين خلايق بوده در نزد خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در كتب شيعه و سنى بسيار است.

از آن جمله خبر طاير مشوى‏ (163) است كه به طرق متعدده در كتب عامه و خاص رسيده است. و اين خبر اين است:

روزى مرغ بريان كرده‏اى را به هديه از براى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردند. آن حضرت گفت: خداوندا! حاضر كن در پيش من محبوب‏ترين مردم را در نزد كه اين مرغ را تناول نمايد. پس حضرت امير داخل شد و با آن حضرت آن مرغ را تناول نمودند.

مخفى نيست كه از جمله خواص آن حضرت است كه جميع فرق او را دوست مى‏دارند. كفار و اعداء با وجود مخالفت در دين و آيين، كمال محبت به آن حضرت دارند (164) . پادشاهان بلاد كفر، صورت او را در عبادت خانه‏هاى خود كشيده و سالاطين اتراك و آل بويه صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش كرده‏اند.

اين بود حصرصفات او و تفصيل آن‏ها. بحمدالله تعالى ظاهر و روشن شد كه آن حضرت در جميع صفات كماليه - چه خارجيه و چه داخليه، چه علميه و چه عمليه - از جميع امت افضل و اقدم بوده، پس غيرى را بر او تقديم نشايد، خصوصا جماعتى كه رتبه ايشان را همه پست‏تر و مرتبه ايشان از همه بى مقدارتر باشد.

3 - طريق نص: مخفى نماند كه نصوص داله بر امامت آن حضرت - چه از آيات قرآنيه وچه از احاديث نبويه - موجوده در كتب شيعه و سنى جميعا، يا در كتب احدهما، به حدى است كه پايان ندارد و از شياع و تواتر گذشته است. نص بر دو قسم است: يكى نص جلى، و آن آن است كه صريح بر مطلب باشد؛ و ديگرى نص خفى، و آن آن است كه محتاج به نوع استدلالى باشد و صريح بر مطلب نباشد.

ما در اين جا به چند نص از آن نصوص جليه و خفيه از آيات و اخبار اكتفا مى‏كنيم و متعرض نصوص بسيار نمى‏شويم؛ زيرا كه همين قدرى كه ما ذكر مى‏كنيم از جهت طالبان هدايت كافى است.

(نصوص جليه)

اول - حديثى است كه احمد حنبل در مسند خود (165) نقل كرده و گفته است:

سلمان (رحمه الله عليه) به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض كرد كه يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)! وصى تو بعد از تو كه خواهد بود؟ حضرت فرمود: اى سلمان! وصى و جانشين من و وارث و ادا كننده دين و عمل آورنده وعده‏هاى من، على بن ابى طالب است.

دوم - در كتاب مناقب ابن مغازبى شافعى از كتاب فردوس ابن بشرويه ديلمى مذكور است‏ (166) كه پيغمبر فرمودند:

من و على يك نور بوديم در نزد خدا به چهارده هزار سال پيش از ايجاد آدم (عليه السلام). پس چون كه خدا آدم را خلق كرد آن نور را در صلب او قرار داد. و هميشه در صلب پيغمبرى مى‏بود تا در صلب عبدالمطلب جدا شد؛ پس در من است نبوت و در على است خلافت.

سوم - حديثى است كه‏ام سلمه از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده است و ابن مردويه كه از معاندين اهل سنت است در كتاب مناقب خود نقل كرده است‏ (167) . و حديث طولى دارد آخر حديث آن است كه پيغمبر فرمودند:

خداى تعالى برگزيده است از هر امتى پيغمبرى را و براى هر پيغمبرى وصى برگزيده است. من پيغمبر اين امتم و على وصى من است در ميان عترت من اهل بيت من و امت من.

چهارم - حديثى است كه فرقين نقل كردند كه حضرت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) دست حضرت امير را گرفت و فرمود:

اين خليفه من است در ميان شما بعد از من، پس او را اطاعت كنيد و قول او را بشنويد.

پنجم - حديثى است كه باز فريقين نقل كرده‏اند كه حضرت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) دست امير (عليه السلام) را گرفته و فرمود كه اين خليفه من است در ميان شما بعد از من، پس از او اطاعت كنيد و قول او را بشنويد.

ششم - حديثى است كه مشهور و معروف است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به على (عليه السلام) فرمودند:

تو، يا على! خليفه منى بعد از من.

هفتم - حديثى است كه مشهور و معروف است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:

سلموا عليه بامره المومنين.

سلام كنيد بر على، بر امارت و امامت مومنان.

و اين حديث در غايت شهرت و استفاضه است.

هشتم - حديثى است‏ (168) كه ثعلبى و ديگران از علماى اهل سنت نقل كرده‏اند:

حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) اولاد عبدالمطلب را در خانه خود جمع كرد و ايشان را ضيافتى كرد و فرمودند به ايشان كه: كيست از شما بر روى زمين كه قبول كند كه وزير و خليفه من باشد بعد از من؟ همه قوم ساكت شدند و حضرت امير گفت: من. حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سه مرتبه اين كلام را تكرار نمودند و در هر مرتبه همه قوم ساكت شدند و حضرت امير جواب مى‏داد: من. پس حضرت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به حضرت امير فرمودند كه: تويى برادر من و ولى من و وصى من و خليفه من.

نهم - حديثى است كه پيامبر به عمار فرمودند (169) :

اى عمار! اگر ببينى على (عليه السلام) به راهى برود و همه مردم به راهى ديگر، پس تو آن راه را برو كه على مى‏رود. به درستى كه او تو را در گمراهى نخواهد افكند و تو را از حق و هدايت بيرون نخواهد برد. اى عمار! اطاعت على اطاعت من است، و اطاعت من اطاعت خداست.

دهم - حديثى است كه خوارزمى در كتاب مناقب خود آورده است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:

كسى كه بعد از من در امر خلافت با على (عليه السلام) منازعه كند، پس كافر است و محارب با خدا و رسول است.

يازدهم - حديثى است كه شيعه و سنى به طرق متعدده روايت كرده‏اند كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:

حق با على است و على با حق است و از يكديگر جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.

دوازدهم - حديثى است كه اكثر علماى اهل سنت روايت كرده‏اند كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:

على از من است و از على، و اوست ولى هر مومن و مومنه.

سيزدهم - حديثى است كه حافظ ابونعيم كه از فضلاى اهل سنت است در كتاب حليه از انس روايت كرده كه او گفت:

روزى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمودند كه آبى از براى من حاضر كن كه وضو بسازيم. آب حاضر كردم و آن حضرت وضو ساخت و دو ركعت نماز به جا آورده و فرمود: اول كسى كه از اين در بر تو داخل شود، امام متقيان و آقاى مسلمانان و پادشاه مومنان و پيشواى دست و پا سفيدان است. ديدم على (صلى الله عليه و آله و سلم) از آن در داخل شد.

چهاردهم - حديثى‏ (170) است كه مشهور است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:

على پادشاه مومنان است و كشنده فاجران است. هر كس يارى كند او را خدا او را يارى مى‏كند، و هر كه اهانت به او برساند خدا او را اهانت مى‏رساند. (و سه مرتبه فرمودند:) آگاه باشيد كه حق با على است.

مخفى نماند كه نصوص جليه صريحا در كتب فريقين از تواتر گذشته است و اكثر اهل سنت به اين معنا معترف‏اند و بعضى سخنان واهى در مقابل مى‏گويند. و غايت تعجب آن است كه خودشان اين نصوص را روايت مى‏كنند و مع ذلك قبول نمى‏كنند.

فخر رازى مى‏گويد (171) :

اين نصوص در دل تاثير نمى‏كند.

بلى، دلى كه منكوس شد به زنگ تعصب، و به تقليد مبتلا شد و اين معنا در بطن، راسخ گرديد و ملكه رديه از براى او حاصل شد، ديگر هيچ چيز در او اثر نمى‏كند.

و ابن ابى الحديد بعد از اين كه آن حضرت را بر همه اصحاب ترجيح داده است و نصوص امامت او را ذكر كرده است، مى‏گويد:

شكى نيست كه خلافت بعد از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) حق على بوده. اما على چون زهد بسيار داشت و از امور دنيويه بسيار اجتناب مى‏نمود خود دست از آن برداشت و مردم را در ضلالت و حيرت گذاشت.

تعجب است كه از عاقل، چنين كلامى واهى سر بزند و حال اين كه اكثر كلمات آن عالى جناب خصوصا خطب نهج البلاغه دال است بر اين كه حضرت كمال اهتمام داشت در خلافت، و خلافت را از غصب كردند. و حضرت راضى نبود كه ديگرى خليفه باشد. بلكه اين معنا در نزد فريقين مسلم است و خلافت و امامت از امور دنيويه نيست تا حضرت به سبب زهد دست از آن‏ها بردارد بلكه اعظم مراتب اخرويه است. بلى، چون اهل سنت اين نصوص واضحه را مى‏بينند و علاجى نمى‏تواند نمود لهذا اين سخنان هرزه را در مقابل مى‏گويند.

(نصوص خفيه)

اما نصوص خفيه كه (محتاج) به نوع استدلالى هستند از آن بيشترند كه بتوان حصر آن‏ها نمود. ليكن به بعضى از آيات و اخبار كه امتن و اشد است اكتفا مى‏كنيم.

(نصوص آيات)

آيه اول - قول خداى تعالى كه مى‏فرمايد:

انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون‏ (172).

(ولى شما، تنها خدا و پيامبر اوست، و كسانى كه ايمان آورده‏اند، همان كسانى كه نماز برپا مى‏داند، و در حال ركوع ذكات مى‏دهند.)

جميع عامه و خاصه متفق‏اند كه اين آيه مباركه در شان اميرالمؤمنين (عليه السلام) نازل شده در وقتى كه در نماز، خاتم را تصدق نمود.

مخفى نماند كه اهل سنت اعتراف دارند كه اين شان آن حضرت نازل شده است و اعتراف هم دارند كه مراد از الذين امنوا... تا آخر آيه شريفه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است، ليكن مى‏گويند ولى در لغت عرب به چند معنى آمده است: يكى به معناى اولى در تصرف در امور دين و دنيا كه مراد امام و خليفه باشد (173) و به معنى ناصر هم آمده است و به معنى محب هم آمده است. پس چه مانع دارد كه مرا از ولى در آيه مباركه ناصر و محب باشد؟

جواب اين در كمال طهور است؛ زيرا لفظ انما در لغت عرب از براى حصر است، و هرگاه انما حصر بكند، معنى آيه چنين خواهد بود:

ولى شما منحصر به خدا و رسول و حضرت امير است.

و انحصار ولايت به اين سه در وقتى صحيح خواهد بود كه ولى به معنى اولى در تصرف در امور دين و دنيا باشد؛ زيرا كه هرگاه ولى به معنى محب يا ناصر باشد ولايت منحصر در خدا و رسول و حضرت امير نخواهد بود بلكه هر يك از مومنان و ملائكه هم ولى به اين معنى از براى ساير مومنان هستند؛ زيرا كه هر مومنى محب و ناصر ساير مومنان است و همچنين ملائكه هم محب و ناصر مومنان هستند، بلكه بسيار است كه كفار هم دوستى با مومنان مى‏دارند و يارى ايشان مى‏كنند. پس انحصار به خدا و رسول و حضرت امير - صلوات عليهما و على اولادهما الطاهرين - نخواهد داشت.

آيه دوم - قوله تعالى كه مى‏فرمايد:

كونوا مع الصادقين‏ (174).

(با راستگويان باشيد.)

وجه استدلال به اين آيه، آن است كه خداى تعالى مردم را در اين آيه امر فرموده است به متابعت صادقين. شكى نيست كه مراد از صادقين بايد كسى باشد كه صدق او يقين باشد و كلام او محتمل كذب نباشد، و همچنين كسى نيست، نگر معصوم. پس مرا به صادقين معصوم است و بالاتفاق احدى غير از على (عليه السلام) بعد از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) معصوم نبوده است. پس مرا از صادقين، والاد طاهرين اوست. همچنان كه در تفسير اين آيه رسيده است.

آيه سوم - قوله تعالى است كه مى‏فرمايد:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم‏ (175).

(از خدا اطاعت كنيد، و نيز از پيامبران و صاحبان از خودتان اطاعت كنيد.)

و شكى نيست كه مراد به (اولى الامر) كسى است كه معصوم و افضل باشد؛ زيرا كه اگر معصوم نباشد. لازم خواهد آمد كه خدا مردم را امر كند به قبيح؛ زيرا كه غير معصوم گاه باشد كه خطا بكند و مردم را به قبيح بخواند. و اگر افضل نباشد لازم مى‏آيد كه خدا افضل را به اطاعت مفضول، و عالم را به اطاعت جاهل امر كند و اين هم قبيح است. پس بايد (اولى الامر) كسى باشد كه معصوم و افضل باشد و بعد از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين كسى نيست مگر على (عليه السلام) بلاشبهه.

و آيات بر اين مطلب بسيار است اما به قدرى كه ما ذكر كرديم كافى است.