سلمان فارسى استاندار مداين

احمد صادقى اردستانى

- ۷ -


فصل 6: در محضر على(ع) و فاطمه(س)

در محضر على (ع) و فاطمه (س)

بيعتى كه داستان آن را در فصل قبل خوانديم، و يك «فلته‏» و حادثه ناگهانى دراسلام عنوان يافته، در مسجد رسول خدا(ص) در مدينه به حسب ظاهر صورت‏گرفت، اما چنين بيعتى، تا چه اندازه استمرار نبوت و مشكل‏گشاى جامعه نوبنياداسلامى بوده است؟ در ادامه اين فصل بررسى مى‏كنيم.

اما اينكه، اين بيعت را «خليفه دوم‏»، «فلته‏» (1) يعنى كار ناگهانى، يا عمل اشتباهى‏خوانده، آيا به راستى «ناگهانى‏» و «بدون مقدمه‏» و يك «حادثه‏» بوده است؟ اين رانمى‏توان باور داشت، زيرا مسايل پيدا و پنهان تاريخى گواهى مى‏دهد، كه ازسالهاى پيش تداركهايى ديده شده بود، تا على(ع) از حق امامت و هدايت محروم‏گردد. پيامبر(ص) هم در مراحل مختلف و با بيانهاى گوناگون، وضع پس از رحلت‏خويش را بيان كرده بود و امت را از ضررهاى حوادث آينده، سخت‏بيم داده بود،كه نگاه گذرايى به برخى از آن موارد مى‏افكنيم:

1- يك وقت امام على(ع) به همراه رسول خدا(ص) مى‏رفت، چشم على(ع) به‏باغى افتاد و آن را زيبا توصيف كرد، اما رسول خدا(ص) فرمود: اى على جان! باغ‏تو در بهشت از اين باغها زيباتر مى‏باشد. بدين ترتيب از فت‏باغ گذشتند و اين‏گفت و گو انجام گرفت، آنگاه رسول خدا(ص) على(ع) را در آغوش گرفت و گريه‏كرد و على(ع) هم به گريه افتاد!

اما وقتى على(ع) علت گريه رسول خدا(ص) را جويا شد، آن حضرت فرمود:ابكى لضعائن فى صدور قوم لا تبدوا لك، الا من بعدى...

براى اين جهت گريه مى‏كنم، كه كينه‏هايى كه هم اكنون در سينه‏هاى گروهى‏نسبت‏به تو وجود دارد، پس از وفات من ظاهر مى‏شود!

على(ع) عرض كرد: در چنين وقتى آيا دين من نابود خواهد شد؟!

رسول خدا(ص) فرمود: بل فيها حيات دينك (2) .

2- امام على(ع) فرموده است: يكى از مطالبى كه رسول خدا(ص) آن را با من درميان گذاشت، اين بود كه: ان الامة ستغدربك من بعدى (3) .

پس از رحلت من، امت‏با تو حيله و تزوير روا خواهد داشت.

4- ابن عباس، روايت مى‏كند: يك روز پيامبر(ص) به پا خاست و براى ماخطابه‏اى بدين شرح ايراد كرد: اى مردم! شما در حالى در قيامت‏به پيشگاه خداوندمحشور مى‏شويد، كه پابرهنه، عريان و ختنه نشده مى‏باشيد! سپس قرائت كرد:همانطور كه شما را در آغاز خلقت پديد آورديم، باز زنده مى‏گردانيم... (4) .

سپس فرمود: اين را بدانيد كه، اولين كسى كه روز قيامت پوشيده مى‏شود،ابراهيم خليل(ع) است.

بعد گروهى از امت مرا مى‏آورند، و به طرف شمال (اهل شقاوت و دوزخيان كه‏نامه عمل آنها به دست چپ است) (5) مى‏برند! اما من كه از ديدن آن وضع ناراحت‏مى‏شوم، مى‏گويم:

پروردگارا! اينان امت من هستند! ولى خطاب مى‏رسد: انك لا تدرى ما احدثوابعدك... انهم لم يزالوا مرتدين على اعقابهم، منذ فارقتهم (6) .

تو نمى‏دانى اينان پس از وفات تو، چه حوادثى پديد آوردند، اينان پيوسته راه‏ارتداد، و انحراف را پيمودند، و پس از تو، واپسگرايى به قبل از اسلام را شروع‏كردند!

4- «طبرى‏» مى‏نويسد: ابن عباس روايت مى‏كند: من به «عبدالرحمن بن عوف‏»قرآن مى‏آموختم، يك سال او با يكى از صحابه به حج رفت، در «منا» طلحة بن‏عبيد، گفته بود: اگر «عمر» بميرد، من با على(ع) بيعت مى‏كنم، اما اين مطلب‏موجب ناراحتى شديد عمر گرديد، تا جايى كه در مقام تنبيه «طلحه‏» برآمده بود.

ولى او را به خاطر قداست آن سرزمين و حضور زائران از تنبيه منصرف كردند، تااينكه به مدينه آمد و جمعه بر كرسى خطابه قرار گرفت و گفت: شنيده‏ام كسى ازشما گفته، اگر اميرالمؤمنين(عمر) بميرد، من با فلانى بيعت مى‏كنم، هرگز كسى‏فريفته اين كار نشود.. (7) .

5- وقتى فرزند رسول خدا(ص) - عبدالله - از دنيا رفت و آن بزرگوار ديگر فرزندپسرى نداشت، «عاص‏بن وائل سهمى‏» به آن حضرت، عنوان «ابتر» داد، يعنى‏كسى كه نسل و نتيجه‏اى ندارد و با مرگ او، نام و راه و مكتب او پايان مى‏يابد! (8) .

اما خداوند «سوره كوثر» را نازل كرد، كه يك معناى آن «خير كثير» مى‏باشد، وعالى‏ترين «خير كثيرى‏» كه به پيامبر(ص) از جانب خداوند عطا شده، با توجه به‏منظور دشمن، مبنى بر «مقطوع نسل بودن پيامبر» حضرت فاطمه زهرا(س)مى‏باشد.

از مجموع نمونه‏هاى حديثى و تاريخى، كه مطالعه كرديم، چند نتيجه بدست مى‏آيد:

الف: رسول خدا(ص) حذف على(ع) را از ميدان رهبرى امت‏بيان كرده، آن رابه گوش افراد رسانده، و حتى مخالفان را از عمل نارواى خويش بيم داده و نيزمجازات اخروى آنان را هم بيان داشته است.

ب : موضوع انتظار قطع استمرار نبوت، در «قالب امامت‏» سابقه ديرين داشته وحتى «عاص بن وائل‏» دشمن جانى پيغمبر(ص)، طرح آن در سر مى‏پرورانده، وانتظار داشته، با رحلت پيامبر(ص) راه رسالت آن حضرت مختومه گردد.

ج : «فلته‏» و ناگهانى بودن بيعتى كه در فصل قبل گذشت، به حسب شواهدتاريخى و به اعتراف «خليفه دوم‏» اصل آن ناگهانى نبوده، و با تفاهم و انديشه‏هاى‏قبلى صورت گرفته، بلكه نسبت‏به تعيين مصداق آن، يعنى «ابوبكر» مسئله، حالت‏ناگهانى يا جهت ديگر به خود گرفته، و از دست ديگران، كه آن را «فلته‏» ناميده‏اند،بيرون رفته است.

به هر حال، به روايت «سيوطى‏» ابوبكر از دوشنبه بيستم ربيع‏الاول سال يازدهم‏هجرت، تا شب سه‏شنبه بيست و و به‏اعتراف «ابن قتيبه دينورى‏» مدت دو سال و چند ماه (10) و به نوشته «يعقوبى‏» ابوبكردو سال و چهار ماه خلافت نمود (11) .

البته در اين مدتها، فتوحاتى براى مسلمانان بدست آمد، اما آيا چنين‏زمامدارانى توانسته‏اند، رهبرى جامعه اسلامى را با همه ويژگى‏هاى لازم لباس عمل‏بپوشانند، و بخصوص در مقام والاى علم و دانش، پاسخگوى عالمان ودانشمندانى كه به مدينه مراجعه مى‏كردند و بر اساس مبانى دينى خود پرسشهايى‏داشتند، توانمند باشند؟ تاريخ در اين باره وضع نگران كننده‏اى ارائه مى‏كند!

بخصوص اينكه نفوذ اسلام در عصر رسول خدا(ص) در گستره بخش وسيعى ازجهان آن روز موجب گرديده بود، كه امپراتورى ايران در مقابل دعوت آن حضرت‏عصيان ورزد، و پس از رحلت رسول خدا(ص) اين عصيان به صورت مقابله درآمده بود، ولى چون ايران آن روز كتاب آسمانى متقنى نداشت كه در برابر اسلام‏هجوم فرهنگى صورت دهد، زمزمه حركت نظامى خود را ساز كرده بود، كه اين كارموقعيت اسلام را تهديد مى‏كرد، و شرح آن را در فصل «در جبهه‏هاى جنگ‏»مطالعه مى‏كنيم.

اما، امپراتورى «روم مسيحى‏» غير از حركت جنگى، كه آن را در سرزمين شام وفلسطين و تبوك، آغاز كرده بود، (12) با توجه به اينكه كتاب آسمانى نيز داشت،مى‏توانست‏با اسلام «نبرد علمى‏» و «هجوم فرهنگى‏» نيز به عمل آورد، و از اين‏ناحيه، خطر بزرگى متوجه جامعه نوبنياد اسلامى گردد، كه يك نمونه مهم آن را درفصل «كتاب سلمان، خبر جاثليق‏» بررسى مى‏كنيم.

اضافه بر اين دو جبهه مخالف و درگير با اسلام، يهوديان نيز از خلا علمى پس از رسول خدا(ص) استفاده مى‏كردند، و گاهى از راه مطرح كردن بحثهاى علمى وكلامى به بحث و گفت و گو و مناظره مى‏پرداختند، كه يك نمونه آن سؤالهاى يك‏يهودى از «خليفه اول‏» بدين شرح است:

حلال مشكلات

«انس بن مالك‏» روايت كرده است: پس از وفات رسول خدا(ص) يك مرديهودى به مدينه آمد، و مى‏خواست مسايلى را از خليفه پيغمبر(ص) سؤال كند.مردم با اشاره «ابوبكر» را به او معرفى كردند.

مرد يهودى نزد ابوبكر رفت و گفت: من مى‏خواهم چند چيز از تو سؤال كنم، كه‏آنها را غير از پيامبر(ص) يا وصى او نمى‏داند!

ابوبكر گفت: هر چه مى‏خواهى سؤال كن.

مرد يهودى گفت: به من بگو، آنچه از خدا نيست، آنچه نزد خدا نيست، و آنچه‏را خدا نمى‏داند، چيست؟!

ابوبكر گفت: اينها مسايل كفرآميز است. آنگاه ابوبكر و گروهى از مسلمانان، مرديهودى را مورد پرخاش و حمله قرار دادند!

اما «عبدالله بن عباس‏» كه در مجلس حضور داشت، از اين برخورد ناراحت‏شدو گفت: درباره اين مرد انصاف به خرج نداديد و خوشرفتارى نكرديد.

ابوبكر گفت: مگر نشنيدى چه مى‏گفت؟!

عبدالله بن عباس، پاسخ داد: اگر براى سؤالهاى او جوابى داريد، بيان كنيد و اگرنه، او را نزد على(ع) ببريد، چون من از پيغمبر(ص) شنيدم كه درباره على‏بن ابى‏طالب مى‏فرمود: خدايا! قلب او را هدايت گردان، و زبان وى را استوار بدار.

آنگاه، ابوبكر و جمعيتى كه آنجا حضور داشتند، به حضور على(ع) رسيدند،اجازه گرفتند و ابوبكر گفت: اى ابوالحسن! اين مرد سؤالهاى كفرآميزى را از من‏پرسيده است! على(ع) خطاب به مرد يهودى، فرمود: سؤالهاى تو چيست؟

مرد يهودى گفت: من چيزهايى از تو سؤال مى‏كنم، كه آنها را جز پيغمبر(ص) ياجانشين او كسى نمى‏تواند جواب بدهد.

على(ع) فرمود: سؤالهاى خود را بيان كن.

مرد يهودى، سؤالهاى سه گانه خود را تكرار كرد.

على(ع) فرمود: آنچه را خدا نمى‏داند، اين همان ادعاى شما ملت‏يهود است،كه مى‏گوييد: عزير، فرزند خداست، و خدا مى‏داند كه «عزير» فرزند او نيست (13) .

اما آنچه مى‏پرسى كه من جواب دهم: نزد خدا نيست، هيچگاه ظلم و ستم، نزدخدا نيست و خداوند متعال به هيچ بنده‏اى ظلم و ستم روا نمى‏دارد (14) .

اما اينكه مى‏پرسى براى تو بيان كنم، آن چيست كه خداوند آن را ندارد؟ بايدبگويم: آن شريك است، كه خدا ندارد.

مرد يهودى با شنيدن اين پاسخها، گفت: اشهد ان لا اله الا الله، و ان محمدارسول‏الله، و انك وصى رسول‏الله صلى الله عليه و آله.

ابوبكر و مسلمانانى كه آنجا حضور داشتند و پاسخهاى على(ع) و مسلمان‏شدن مرد يهودى را مشاهده كردند، گفتند: اى مشكل‏گشاى غمها و گرفتارى‏ها (15) .

به هر حال، همراهى و ارتباط تنگاتنگ سلمان، با امام على(ع) در مراحل‏مختلف صورت گرفته، امام صادق(ع) سلمان فارسى را از جمله سه نفر يا هفت‏نفرى معرفى كرده، كه از پيمان اطاعت على(ع) عدول نكردند (16) و «ابن ابى الحديد»هم نوشته است: كان سلمان من شيعة على عليه‏السلام و خاصته (17) .

سلمان از شيعيان خاص على(ع) بود. و چنانكه در مراحل ديگر اين كتاب‏مطالعه مى‏كنيم، در عين حالى كه وى با اجبار تن به بيعت ابوبكر مى‏دهد، ارتباطخويش را با امام على(ع) محفوظ مى‏دارد، و احكام و مسائل و راهنمايى‏هاى لازم‏خود را، از آن حضرت دريافت مى‏دارد.

در خدمت فاطمه(س)

سلمان فارسى، بلكه سلمان محمدى(ص) و علوى(ع)، كه مقام درخشان وجاويدان «منا اهل البيت‏» را دريافت داشته، براى درك فضيلت ملاقات و دريافت‏فيض از اين «بيت‏» كه عنصر اساسى و حياتى آن را، فاطمه(س) شكل مى‏بخشد، ازديگران سزاوارتر مى‏باشد.

بر اين اساس، ملاحظه مى‏كنيم، سلمان در عين حالى كه شاگرد ممتاز مكتب‏رسول خدا(ص) و صحابى بزرگوار و برگزيده آن حضرت مى‏باشد، پيروى و دفاع ازساحت مقدس امامت على(ع) را به جان خريده و در آن راه تلخى‏ها چشيده، براى‏او نسبت‏به حضرت فاطمه زهرا(س) حساب جداگانه‏اى باز مى‏شود، عنايت‏خاصى مبذول مى‏گردد، و از اين ناحيه نيز مقامى ارجمند مى‏يابد، كه در اين‏جانمونه‏هايى از جنبه‏هاى معنوى سلمان، و عنايت مخصوص پيغمبر(ص) و امام‏على(ع) را، در ارتباط با حضرت فاطمه(س) مطالعه مى‏كنيم:

1- به هنگام عروسى

طبق بيان امام جعفر صادق(ع): فاطمه(س) بيستم جمادى الثانى، در حالى كه‏چهل و پنج‏سال از عمر نبى گرامى اسلام مى‏گذشت، در «مكه‏» چشم به جهان‏گشود، در مكه مدت هشت‏سال، و در «مدينه‏» ده سال زيست... (18) .

بر اساس روايتى كه از پيامبر(ص) وارد شده، موضوع ازدواج فاطمه(س) با امام‏على(ع) يك دستور آسمانى بوده (19) و تاريخ برقراى اين ازدواج را، همانطور كه دركتاب «فاطمه(س) الگوى زن مسلمان‏» نوشته‏ايم، در حالى كه فاطمه(س) حدودده سال داشته، اول يا ششم ذيحجه سال دوم يا سال سوم هجرت، مى‏توان دانست (20) .

به هر حال، پس از آنكه رسول گرامى اسلام، دستور آسمانى اين ازدواج را،براى عمار ياسر، سلمان فارسى و عباس بن عبدالمطلب بيان كرد، و على(ع) را نيزدر جريان گذاشتند (21) شب عروسى فاطمه(س) فرا رسيد.

شب عروسى حضرت فاطمه(س) رسول خدا(ص) دستور داد، استر سفيد وسياه رنگ زيبايى را آوردند، رسول خدا(ص) روى آن پارچه تميزى پهن كرد، آنگاه‏به فاطمه فرمود: سوار آن مركب شود.

اما رسول خدا(ص) از ميان همه ياران و اصحاب، سلمان مؤمن محاسن سفيدكهنسال را برگزيد و به او دستور داد: مهار آن مركب را در دست‏بگيرد، از جلوحركت كند، و خود و ساير اعضاى كاروان كوچك متين و آرام، در كوچه باريك‏«مدينه‏»، از عقب سرحركت مى‏كردند و همآهنگ با فرشته‏هاى آسمانى، تكبيرگويان، فاطمه(س) را، به خانه امام على(ع) رساندند (22) .

2- تسلى به فاطمه(س)

از امام جعفر صادق(ع) روايت‏شده: وقتى على(ع) را براى بيعت‏با «ابوبكر» به‏مسجد مى‏بردند، فاطمه(س) با تن رنجور از خانه بيرون آمد، و همه زنان بنى هاشم‏نيز همراه آن بانوى اسلام حركت كردند. وقتى فاطمه(س) نزديك قبر پيغمبر(ص)رسيد، فرياد برداشت: پسر عمويم را رها كنيد، به خدايى كه محمد(ص) را به حق‏فرستاده، اگر على(ع) را رها نكنيد، موى خود را پريشان مى‏كنم، پيراهن‏پيغمبر(ص) را روى سر مى‏گذارم، و به درگاه خداوند ناله و نفرين سر مى‏دهم...

سلمان مى‏گويد: من نزديك فاطمه(س) بودم، نگرانى شديد او را مشاهده‏مى‏كردم، و نيز مى‏ديدم ديوارهاى مسجد به لرزه درآمده و نزديك بود خراب شود،بدين جهت گفتم: اى بانوى من! صبر و مقاومت داشته باش، خداوند پدر تو رارحمت‏براى امت قرار داده، تو نيز نفرين نكن كه گرفتارى فراهم مى‏شود (23) .

طى روايت ديگرى امام على(ع) فرمود: سلمان! فاطمه(س) را مهار كن تا مبادانفرين كند، زيرا مدينه زير و رو مى‏گردد (24) .

3- شاهد امداد غيبى

امام باقر(ع) روايت كرده است: يك وقت رسول خدا(ص) سلمان را براى انجام‏دادن كارى، به خانه فاطمه(س) فرستاد.

سلمان مى‏گويد: وقتى در خانه فاطمه(س) رسيدم، اندكى توقف كردم تا براى‏وارد شدن سلام بدهم، در همان حال زمزمه فاطمه(س) را شنيدم، كه در حياط كوچك‏خانه قرآن مى‏خواند، وقتى اطلاع دادم و به داخل حياط وارد شدم، مشاهده كردم‏آسياب دستى آن حضرت، بدون اينكه كسى پيش آن باشد، خود مى‏چرخيد و گندم‏خورد مى‏كرد.

با مشاهده آن صحنه، به حضور رسول خدا(ص) برگشتم و گفتم: اى رسول‏خدا(ص) من امروز چيز عجيبى ديدم!

رسول خدا(ص) فرمود: سلمان! هر چه را ديدى و شنيدى بيان كن.

من صحنه چرخيدن آسياب كوچك، را بدون اينكه كسى آن را حركت دهد،بيان كردم.

رسول خدا(ص) با شنيدن سخن تعجب آميز من لبخندى زد و فرمود: اى‏سلمان! خداوند قلب و جوارح دختر من فاطمه(س) را از ايمان انباشته ساخته، اومشغول عبادت و اطاعت‏خداوند بوده، و خداوند مهربان هم براى او فرشته‏اى‏فرستاده، كه نام او «رحمة‏» مى‏باشد، و آن فرشته براى فاطمه(س) آسياب مى‏چرخانده،و خداوند بدين وسيله او را از كمك دنيا و آخرت بى‏نياز گردانيده است (25) .

4- ناظر رنج و تلاش

«مفضل بن عمر» مى‏گويد: امام صادق(ع) از سلمان فارسى، روايت كرده، كه‏سلمان گفته است: يك روز به همراه رسول خدا(ص) براى مسجد و نماز مى‏رفتيم،وقتى مقابل در خانه على بن ابى طالب(ع) رسيديم، صدايى از داخل خانه شنيدم كه‏مى‏گفت: سردردم شديد شده، گرسنگى رنجم مى‏دهد، و دستم از آسياب كردن «جو»ناتوان گرديده است!

سلمان مى‏گويد: با شنيدن اين سخنان، سخت ناراحت و منقلب شدم، نزديك‏درب خانه رفتم و آن را آهسته كوبيدم «فضه‏» خدمتگزار فاطمه(س)، جواب داد وگفت: كيست در مى‏زند؟

گفتم: من سلمان، فرزند اسلام هستم.

فضه گفت: اى ابوعبدالله! اندكى عقب برو، چون فاطمه(س) پشت در آمده وپوشش كافى ندارد (26) .

من عباى خود را برداشتم و به داخل خانه افكندم، تا فاطمه(س) براى پوشش‏كامل خود از آن استفاده كند، فاطمه(س) از آن استفاده كرد و گفت: فضه! به سلمان‏بگو داخل خانه شود، چون به خداى كعبه، سلمان از خاندان ما است.

سلمان مى‏گويد: من وارد خانه شدم، مشاهده كردم، فاطمه(س) نشسته و باآسياب كوچكى كه جلو او قرار دارد، «جو» را آرد مى‏كند، اما دسته آسياب در اثرمجروح شدن دست آن بانوى بزرگ، خون‏آلود گرديده و خون آن روى سنگ‏آسياب ريخته است! آن حضرت با من احوال‏پرسى كرد و مرا مورد لطف و مهربانى‏قرار داد.

اما مشاهده كردم، حسن بن على(ع) كه (كودكى بود) كنار خانه نشسته و ازگرسنگى مى‏نالد! گفتم: اى دختر رسول خدا(ص)! خدا مرا فداى تو گرداند، تو بادست مجروح و ناتوان «جو» آسياب مى‏كنى، و فضه در كنار تو ايستاده است؟

فاطمه(س) فرمود: آرى، اى ابو عبدالله! حبيب من رسول خدا(ص) سفارش‏كرده است، يك روز فضه كار خانه را انجام دهد و روز ديگر من، ديروز نوبت او بوده‏و امروز نوبت من است، كه كار خانه را انجام دهم.

سلمان مى‏گويد: گفتم: خدا مرا فداى تو گرداند، من هم خدمتگزار مطيعى‏هستم. فاطمه(س) فرمود: تو از خاندان ما هستى.

من گفتم: يكى از دو كار را انجام مى‏دهم، يا «جو» را آرد مى‏كنم، يا حسن كوچك‏را سرگرم مى‏نمايم.

فاطمه(س) فرمود: اى ابوعبدالله! من كودك را آرام مى‏كنم، چون به من انس‏بيشترى دارد، تو كار «جو» آرد كردن را انجام بده.

سلمان مى‏گويد: من نشستم و مشغول آسياب كردن قسمتى از «جوها» شدم، كه‏اذان نماز را شنيدم، در نتيجه كار را تعطيل كردم، خود را به مسجد رساندم، و درنماز جماعت‏به پيغمبر(ص) اقتدا نمودم.

وقتى نماز پايان يافت، نزد على بن ابى‏طالب(ع) كه در جانب راست رسول‏خدا(ص) نشسته بود رفتم، عباى او را با دست گرفتم و گفتم: تو اينجا هستى؟ درحالى كه فاطمه(س) براى آرد كردن «جو» رنجور و ناتوان شده است؟

على(ع) با شنيدن اين خبر ناراحت‏شد، و در حالى كه اشك چشم وى روى‏محاسنش مى‏ريخت و پيغمبر(ص) نيز به او مى‏نگريست، مسجد را ترك گفت، اماطولى نكشيد و در حالى كه خوشحال بود و لبخند ملايم به چهره داشت‏بازگشت.

رسول خدا(ص) به او فرمود: عزيزم! چه شد كه گريان رفتى و خندان بازگشتى؟!

امام على(ع) به عرض رسانيد: پدر و مادرم به قربانت، وقتى وارد خانه شدم‏فاطمه(س) را در حال خواب ديدم، حسن هم روى سينه او به خواب رفته بود، وآسياب هم خود به خود مى‏چرخيد و «جو» آرد مى‏كرد.

رسول خدا(ص) با شنيدن اين خبر تبسمى كرد و فرمود: على! مگر نمى‏دانى كه‏خداوند فرشتگان سيارى دارد كه در زمين مى‏گردند، و براى محمد و آل او تا روزقيامت‏خدمتگزارى مى‏كنند؟! (27) .

5- چادر وصله‏دار

آن روزهايى كه آيات قرآن كريم، به رسول گرامى اسلام نازل مى‏شد، تا آن‏پيام‏آور الهى، همه انسانها را به آيين حياتبخش اسلام فراخواند، با توجه به اينكه‏پيشواى عالى قدر اسلام خود، نخست كودك يتيمى بود، چوپانى مى‏كرد، و از مال‏و دارايى دنيا چيزى نداشت، آنان كه شخصيت و صلاحيت را در مظاهر مادى‏مى‏دانستند، ايراد مى‏گرفتند: چرا اين قرآن به آن دو مرد بزرگ از يكى از دو شهر،نازل نشده است؟! (28) .

منظور آنان از دو شهر، «مكه‏» و «طائف‏» بود، و منظور از دو مرد بزرگ «وليد بن‏مغيره‏» كه در مكه مى‏زيست، و «عروة بن مسعود ثقفى‏» كه در «طائف‏» زندگى‏مى‏كرد، و هر دو از نظر شهرت و دارايى، بزرگ و با خصيت‏شمرده مى‏شدند (29) .

در برابر چنين طرز تفكر غرورآميز مادى گرايانه‏اى، غير از اينكه وضع مادى‏پيامبر(ص) خوب نبود و حتى با تنگناهاى فراوانى دست‏به گريبان بود، چون به‏ارزشهاى معنوى و انسانى مى‏انديشيد و براى آن تلاش مى‏كرد، فرياد بر مى‏داشت:الفقر فخرى و به افتخر (30) .

فقر و نادارى، فخر من است، و به آن افتخار هم مى‏كنم.

بنابراين، رسول گرامى اسلام، با اين بيان، هم انديشه مادى گرايانه‏اى را، كه به‏نظر برخى از اشخاص مايه شخصيت و عظمت محسوب مى‏شد، پوچ و باطل‏اعلام كرده، و هم فقر و نادارى‏اى را كه، عظمت معنوى و خصلتهاى انسانى آن راتحت‏الشعاع قرار دهد، براى خويش مايه افتخار شمرده است.

علاوه بر اين، آن طور كه تاريخ گواهى مى‏دهد، زندگى سراسر افتخار و پر بار آن‏حضرت، با زهد و ساده زيستى همراه بود، و اين جهت‏خود يكى از علل نفوذ وپيشرفت آن بزرگوار، براى سازندگى افراد و نيل به آرمان‏هاى متعالى او بوده‏است (31) .

اين خصلت مهم عملى زندگى پيامبر(ص)، با توجه به «اسوه بودن‏» (32) آن‏حضرت، در اعضاى خانواده او نيز جلوه عملى خاصى داشته، و دخت ارجمند اوفاطمه(س) هم، در ساده زيستى، زهد، پارسايى و بى توجهى به مظاهر فريبنده دنيا، به‏پدر بزرگوار خود اقتدا كرده است.

بخصوص كه در روزهاى تاسيس اسلام و گسترش آن در سرزمين «حجاز»،عموم مسلمانان با فقر و تنگدستى به سر مى‏بردند، با ساده‏ترين امكانات موجودزندگى مى‏كردند و مسؤوليت وجدانى و اخلاقى خاندان پيغمبر(ص) اقتضا مى‏كرد،كه از نظر معيشتى نيز وضع مردم را در نظر بگيرند و چون آنان، با ساده زيستى،زندگى را بگذرانند، تا درد فقر و تنگدستى كمتر قلب محرومان و تهيدستان رابرنجاند، و اين عمل را فاطمه(س) هم انجام مى‏داد.

بارى، با توجه به توضيحهاى بالا، اكنون داستان «چادر وصله‏دار» را مطالعه‏مى‏كنيم:

سيد بن طاووس، از كتاب «زهد پيامبر - ص‏» تاليف ابوجعفر احمد قمى، روايت‏مى‏كند، وقتى آيه: وعده‏گاه همه مردم (گمراه) آتش دوزخ خواهد بود، و آن دوزخ‏هفت در دارد، كه هر درى براى ورود گروهى معين شده است (33) نازل شد، رسول‏خدا(ص) گريه زيادى كرد، و ياران نيز با ديدن وضع آن حضرت، سخت گريه سردادند!

اما نمى‏دانستند «جبرئيل‏» چه آيه‏اى نازل كرده؟ و به خاطر وضع روحى وعظمت پيغمبر(ص) هم كسى جرات نمى‏كرد، موضوع را جويا شود.

ولى اصحاب مى‏دانستند، وقتى رسول خدا(ص) فاطمه(س) را ببيند، شادمان وخوشحال مى‏گردد، بدين جهت جمعى از اصحاب به خانه فاطمه(س) رفتند و او رادر حال آسياب كردن و آرد نمودن «جو» مشاهده كردند، و شنيدند، كه آن حضرت‏زمزمه مى‏كرد: آنچه نزد خداست، بهتر و ماندگارتر است (34) .

آنان، به حضرت فاطمه(س) سلام كردند، و داستان گريه رسول خدا(ص) را به‏او اطلاع دادند، تا بلكه فاطمه(س) واسطه شود، و راز آن حال را كشف گرداند.

فاطمه(س) با شنيدن آن داستان، از جا حركت كرد، چادرى پوشيد كه، دوازده‏جاى آن با نخهاى موئين رخت‏خرما وصله خورده بود!

سلمان فارسى مى‏گويد: وقتى فاطمه(س) با وضع آن چادر، از خانه خارج شد،من به گريه افتادم و با خود گفتم: اى واى! دخترهاى «قيصر» و «كسرى‏» لباسهاى‏ابريشم و زربافت مى‏پوشند، اما دختر پيغمبر(ص)، چادر موئين با دوازده وصله به‏تن مى‏كند!

اما وقتى فاطمه(س) به حضور پيغمبر(ص) رسيد، گفت: اى رسول خدا(ص)!سلمان از وضع لباس من تعجب مى‏كند! به خدايى كه تو را بر اساس حق مبعوث‏داشته است، اكنون پنج‏سال است كه من و على(ع)، پوست گوسفندى داريم، كه‏شب جهت فرش از آن استفاده مى‏كنيم، و روز آن را وسيله علوفه دادن شتر قرارمى‏دهيم.

آنگاه رسول خدا(ص) فرمود: اى سلمان! اين را بدان كه، دختر من از گروه‏«سابقين‏» است (35) كه به مقام والاى «تقرب خدا» دست‏يافته است.

سپس فاطمه(س) خطاب به رسول خدا(ص) گفت: پدر جان! قربانت گردم،علت گريه تو چه چيزى بوده است؟

رسول خدا(ص) آيه‏هايى كه «جبرئيل‏» نازل كرده بود بيان كرد، و فاطمه(س) هم‏با شنيدن آن منقلب شد و از صورت روى زمين قرار گرفت، و ناله مى‏زد: اى واى!واى به حال كسى كه داخل آتش دوزخ مى‏شود!

سلمان هم، با شنيدن آن آيات قرآن فرياد برداشت و گفت: اى كاش من‏گوسفندى بودم، كه مرا مى‏كشتند و گوشتم را مى‏خوردند و چنين وضعى را در پيش‏نداشتم.

بالاخره هر يك از اصحاب، مثل: ابوذر و مقداد و امام على(ع)، با شنيدن آن‏آيات قرآن، كه وضع جهنم را براى گناهكاران ترسيم مى‏كرد، نگران شدند (36) تا هركسى بداند چه راهى در پيش دارد، و براى رهايى از خطر آينده، چاره‏اى بينديشد.

6- دعوت فاطمه(س)

عبدالله، فرزند سلمان روايت مى‏كند: پدرم گفت: يك روز از خانه بيرون آمدم،در حالى كه ده روز از وفات رسول خدا(ص) گذشته بود، در راه با على بن ابى‏طالب(ع) پسر عموى رسول خدا(ص) ملاقات كردم. آن حضرت فرمود: اى‏سلمان! تو نيز بعد از وفات رسول خدا(ص) با ما جفا مى‏كنى؟!

سلمان مى‏گويد: به عرض رساندم: اى محبوب من! اى ابوالحسن! كسى نسبت‏به شخص بزرگوارى چون تو، چگونه مى‏تواند جفا روا دارد؟ من پس از وفات‏رسول خدا(ص)، (به خاطر رحلت آن حضرت، حوادث تلخ پيش آمده، و شايدهم جو وحشت و رعب و خفقان موجود) به قدرى غمناك و دردمند شده بودم، كه‏توانايى بيرون آمدن از خانه و زيارت شما را نداشتم.

امام على(ع) فرمود: اى سلمان! اكنون به خانه فاطمه(س) بيا، زيرا دختر رسول‏خدا(ص) سخت مشتاق ديدار توست و مى‏خواهد تحفه بهشتى به تو عطا نمايد.

گفتم: مگر پس از وفات رسول خدا(ص) هنوز هم تحفه و هديه بهشتى براى‏فاطمه(س) مى‏آيد؟

امام على(ع) فرمود: آرى، ديروز براى او هديه بهشتى آمده است.

سلمان مى‏گويد: با عجله خود را به خانه فاطمه(س) رساندم، آن بانوى بزرگ رادر حالى ديدم كه نشسته و با چادر كوچكى خود را پوشانده بود، وقتى من واردخانه شدم، آن حضرت بطور كامل خود را پوشيد و گفت: سلمان! پس از وفات‏پدرم(ص) تو نيز به ما جفا و بى‏مهرى كردى؟

گفتم: اى بانوى عزيز و محبوب! آيا من، در حق شما بى‏مهرى كرده‏ام؟!

فاطمه(س) فرمود: اكنون بنشين و به آنچه مى‏گويم درست فكر كن.

من ديروز، در همين مكان نشسته بودم، در خانه هم بسته بود و در غم و غصه‏زيادى فرو رفته بودم و با خود فكر مى‏كردم، ارتباط وحى الهى با ما قطع شد و ديگرفرشتگان به خانه ما نمى‏آيند، اما، ناگاه درب خانه باز شد و سه دختر جوان واردشدند كه به زيبايى آنها كسى را نديده بودم، آنان هيبت‏بزرگ، چهره نورانى وبوهاى عطرآگينى داشتند، من با مشاهده آنان ايستادم و با قيافه درهم كشيده‏اى به‏آنان گفتم: شما كيستيد؟ آيا اهل «مكه‏» يا اهل «مدينه‏» مى‏باشيد؟

آنان پاسخ دادند: اى دختر محمد(ص) ما نه اهل مكه و مدينه و نه اصلا اهل‏زمين هستيم، بلكه ما فرشتگانى هستيم از «دارالسلام‏» كه خداوند عزيز ما را به نزدتو فرستاده، اى دختر محمد(ص)! ما سخت مشتاق ديدار تو هستيم.

بارى، به آن فرشته‏اى كه بزرگتر از ديگران به نظر مى‏رسيد، گفتم: اسم تو چيست؟

گفت: اسم من «مقدوده‏» است.

پرسيدم: به چه مناسبت، اين نام براى تو انتخاب شده؟

مقدوده گفت: خداوند مرا براى «مقداد بن اسود كندى‏» صحابى رسول‏خدا(ص) آفريده است.

بعد نام فرشته دوم را سؤال كردم، او نام خود را «ذره‏» معرفى كرد.

گفتم: چرا اين نام، كه معناى كوچكى مى‏دهد، براى تو انتخاب شده، در حالى كه‏تو داراى بزرگى و هيبت هستى؟

فرشته گفت: خداوند مهربان، مرا براى صحابى بزرگ رسول خدا(ص) ابوذرغفارى آفريده است.

سپس به فرشته سوم گفتم: اسم تو چيست؟

وى گفت: اسم من «سلمى‏» مى‏باشد.

آن گاه علت اين نامگذارى را براى او جويا شدم، وى گفت: خداوند نام سلمى رابراى من برگزيد، چون براى «سلمان فارسى‏» صحابى مخصوص پدر تو رسول‏خدا(ص) مى‏باشم.

فاطمه زهرا(س) ادامه داد: سپس فرشتگان ظرف خرمايى را جلو من گذاشتند،كه خرماهاى آن شفاف و مانند نان خشك آميخته با شكر و فندق و بادام (چرب وشيرين) بود، و نيز خنك بود وبوى مشك مى‏داد.

سلمان فارسى مى‏گويد: فاطمه(س) پنج دانه از آن خرماها را به من داد و فرمود:امروز روزه خود را با آن افطار كن، و اگر خرما هسته داشت، فردا هسته آن را براى‏من بياور.

سلمان مى‏گويد: خرماها را از فاطمه(س) گرفتم و خانه را ترك گفتم، اما وقتى ازكنار هر گروهى از اصحاب رسول خدا(ص) عبور مى‏كردم، آنان مى‏گفتند: سلمان!آيا مشك همراه دارى؟ من جواب مثبت مى‏دادم.

آرى، وقتى هم هنگام افطار فرا رسيد، با آن خرماها افطار كردم، و آنها نه هسته‏داشت و نه پوسته. روز بعد كه خدمت فاطمه(س) رسيدم، گفتم: اى بانوى من! باخرماها افطار كردم، نه هسته داشت و نه پوسته.

فاطمه(س) فرمود: اى سلمان! اين خرماها هسته و پوسته ندارد، زيرا اينها ازدرختى است كه خداوند متعال آن را در «دارالسلام‏» غرس نموده است، اكنون‏نمى‏خواهى دعايى را كه پدرم محمد(ص) به من آموخته، و من آن را هر صبح وشام مى‏خوانم، به تو بياموزم؟

دعاى نور

سلمان مى‏گويد: گفتم: اى مولاى من، آن دعا را به من بياموز.

حضرت فاطمه(س) فرمود: اگر مى‏خواهى تا زنده هستى، از بيمارى «تب‏»اذيت نبينى، پيوسته اين دعا را بخوان.

سلمان مى‏گويد: حضرت فاطمه(س) اين دعاى حفظ كننده را، به من آموخت:

بسم الله الرحمن الرحيم، بسم الله نور النور، بسم‏الله نور على نور، بسم‏الله‏الذى هو مدبر الامور، بسم الله الذى خلق النور من النور.

الحمدلله الذى خلق النور من النور، و انزل النور على الطور، فى كتاب‏مسطور، فى رق منشور، بقدر مقدور، على نبى محبور.

الحمد لله الذى هو بالعز مذكور و بالفخر مشهور، و على السراء و الضراءمشكور، و صلى الله على سيد نا محمد و آله الطاهرين.

سلمان مى‏گويد: اين دعا را من به بيش از صد نفر از مردم مدينه و مكه كه گرفتار«تب‏» بودند آموختم، و همه با عنايت‏خداوندى، از بيمارى «تب‏» بهبودى يافتند (37) .

7- به هنگام وداع

سلمان فارسى، اين يار كهنسال پيامبر(ص)، اين محرم راز خاندان رسول‏خدا(ص) و به قول «ابن ابى الحديد» اين شيعه خاص على(ع) (38) ارتباط صميمى ومخلصانه خود را با حضرت فاطمه(س) نيز حفظ نمود، وفادارى كرد، اطاعت او راپذيرفت و آن گاه هم كه آن بانوى جوان و مظلوم اسلام، زندگى را به ديار باقى ترك‏مى‏گفت، با آن حضرت، به وداع پرداخت.

در تاريخ مى‏خوانيم: وقتى شب همه جا را فرا گرفت و چشمها به خواب رفت،على(ع)، حسن و حسين(ع)، عمار ياسر، مقداد، عقيل، زبير، ابوذر، سلمان، بريده‏عجلى، تعدادى از بنى هاشم، و افراد خاص وابسته به خاندان پيغمبر(ص) بر پيكرمقدس حضرت فاطمه(س) نماز خواندند، و در تاريكى شب آن بانوى فداكار اسلام‏را، به خاك سپردند (39) .

بدين ترتيب، خدمت، همراهى، ارادت، وفادارى و اطاعت‏سلمان، تا آخرين‏لحظه حيات حضرت فاطمه(س)، يادگار ارجمند پيامبر(ص) ادامه يافت.

آرى، ارادت و اطاعت‏سلمان محمدى(ص)، با كمال اخلاص و پاكباختگى ونهايت صداقت و استوارى، بدون اينكه در ايمان و تقوى او خللى پيش آيد، و چون‏بسيارى از فرصت طلبان اسير رنگ نام و نان گردد، تا آخرين لحظه زندگى‏فاطمه(س) نسبت‏به آن بانو استمرار داشت، موجب خرسندى آن بانوى والاگهراسلام مى‏گرديد، و براى سلمان عزت و عظمت مى‏آفريد، و چه مناسب است، درپايان فصل «در محضر على(ع) و فاطمه - س‏» سخن دل «سلمان پارسى‏» را با غزل‏«سعدى شيرازى‏» خطاب به آن بزرگواران بدين ترتيب با هم زمزمه كنيم:

در آن نفس كه بميرم، در آرزوى تو باشم‏بدان اميد دهم جان، كه خاك كوى تو باشم

به وقت صبح قيامت، كه سر زخاك برآرم‏به گفتگوى تو خيزم، به جستجوى تو باشم

به مجمعى كه در آيند، شاهدان دو عالم‏نظر به سوى تو دارم، غلام روى تو باشم

به خوابگاه عدم، گر هزار سال بخسبم‏ز خواب عافيت آنگه، به بوى موى تو باشم

حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويم‏جمال حور نجويم، دوان به سوى تو باشم

مى بهشت‏ننوشم، زدست‏ساقى رضوان‏مرا به باده چه حاجت، كه مست روى تو باشم؟ (40)


پى‏نوشتها:

1. تاريخ الامم و الملوك، ج 2، جزء 3، ص 200.

2. بحارالانوار، ج 28، ص 66 و 75 و ج 41، ص 5.

3. ترجمة الامام على بن ابى طالب، من تاريخ دمشق، ج 3، ص 115; بحارالانوار، ج 28، ص 65;شرح‏نهج‏البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 107.

4. سوره انبياء، آيه 104.

5. سوره واقعه، آيه 41; بحارالانوار، ج 28، ص 25.

6. صحيح مسلم، ج 5، ص 386; كتاب الجنة، ح 58; مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 384.

7. تاريخ الامم و الملوك، ج 2، جزء 3، ص 200; تاريخ الخلفاء، ص 67.

8. الدرالمنثور، ج‏6، ص 401 و تفسير ابن عباس، در حاشيه همان تفسير و همان صفحه.

9. تاريخ الخلفاء، ص 72 و 81.

10. الامامة و السياسة، ج 1، ص 18.

11. تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 138; بحارالانوار، ج 30، ص 517.

12. تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 29 - 33; تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 134; ناسخ‏التواريخ، خلفاء، ج 1،ص‏294 - 322.

13. و قالت اليهود عزير ابن الله. سوره توبه، آيه 30.

14. و ماالله يريد ظلما للعباد. سوره غافر، آيه 31.

15. المجتبى، لابن دريد، ص 35; الغدير، ج 7، ص 179.

16. روضه كافى، ص 245.

17. شرح نهج‏البلاغه، ج 18، ص 39.

18. دلائل الامامة، ص 134; بحارالانوار، ج 43، ص 9.

19. دلائل الامامة، ص 74.

20. فاطمه(س) الگوى زن مسلمان، ص 95; بحارالانوار، ج 43، ص 92 و 7.

21. دلائل الامامة، ص 84.

22. من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 253; دلائل الامامة، ص 101; بحارالانوار، ج 43، ص 104.

23. الاحتجاج، ج 1، ص 114.

24. ناسخ التواريخ خلفاء، ج 1، ص 87.

25. دلائل الامامة، ص 139; مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 337.

26. مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 337.

27. دلائل الامامة، ص 141; الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 53.

28. سوره زخرف، آيه 31.

29. مجمع‏البيان، ج 9، ص 46.

30. بحارالانوار، ج 69، ص 55.

31. رجوع كنيد به اثر ديگر اينجانب: اخلاق زندگى، فصل 9، ص 239 - 258.

32. لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة. سوره احزاب، آيه 21.

33. سوره حجر، آيه 43 و 44.

34. سوره قصص، آيه 60.

35. سوره واقعه، آيه 10.

36. بحارالانوار، ج 43، ص 88; ترجمه بيت‏الاحزان، ص 42.

37. بحارالانوار، ج 43، ص 66 و 68 و ج 22، ص 352; نفس الرحمن، ص 339; مهج‏الدعوات، ص 7;دلائل الامامة، ص 108.

38. شرح نهج‏البلاغه، ج 18، ص 39.

39. بحارالانوار، ج 43، ص 193.

40. كليات سعدى، چاپ اسلاميه، ص 482.