قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۳۷ -


داستان اصحاب رس

قرآن كريم در دو آيه سخن از اصحاب رس به ميان آورده است . نخست در آيه دوازهم سوره ((ق )) كه از تكذيب آنان از پيامبرشان سخن گفته است و ديگر در آيه سى و هشتم سوره ((فرقان )) كه بيانگر هلاكت و عذاب شديد اصحاب رس ، در رديف قوم عاد و ثمود است .

كلمه ((رس )) اشاره به چاه يا نهر آب است كه در سرزمين اصحاب رس بود، درباره هويت اصحاب رس و علت عذاب آنان در بين مفسران اختلاف نظر است كه ما براى اختصار از ذكر اقوال صرف نظر كرده ايم و فقط به ذكر داستان آنان كه امام رضا (عليه السلام ) آن را اميرالمؤ مين على (عليه السلام ) نقل كرده به اين شرح اكتفا مى كنيم :

يافث ، پسر نوح (عليه السلام ) بعد از طوفان ، در كنار چشمه اى نهال درخت صنوبرى كاشت كه به آن درخت ((شاه درخت )) و به آن چشمه ((دوشاب )) مى گفتند. اين قوم در مشرق زمين زندگى مى كردند و داراى دوازده آبادى در امتداد رودخانه اى به نام ((رس )) بودند. نام هاى اين قريه هاى دوازده گانه عبارت بود از: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفندار، فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، تير، مرداد، مهر و شهويور. بزرگ ترين شهر اسفندار نام داشت كه پايتخت پادشاهشان ((تركوذ بن غابور))، نوه نمرود بود. درخت اصلى صنوبر و چشمه دوشاب در اين شهر قرار داشت . از بذر همان درخت در شهرهاى ديگر نيز كاشته بودند كه رشد كرده بود. آن قوم جاهل ، درخت هاى صنوبر را خداهاى خود مى دانستند، نوشيدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و حيوانات حرام كرده بودند، هركس از آن آب مى نوشيد، او را به قتل مى رساندند و مى گفتند: اين آب مايه حيات خدايان ماست و كسى حق استفاده از آن را ندارد.

آنان در هر ماه از سال ، يك روز عيد داشتند كه در آن روز به نوبت ، كنار يكى از آن درختان دوزاده گانه مى آمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربانى مى كردند و جشن باشكوهى مى گرفتند و آتش روشن مى كردند. هنگامى كه دود غليظ آتش ، مانع ديدن آسمان مى شد، در برابر درخت به خاك مى افتادند و آن را مى پرستيدند. سپس گريه و زارى مى نمودند و دست به دامن درخت مى شدند، وقتى كه حركت شاخته هاى درخت و صداى مخصوص آن درخت را مى ديدند و مى شنيدند مى گفتند: درخت مى گويد: اى بندگان من ! من از شما راضى هستم . سپس غريو شادى سر مى دادند، شراب مى خوردند و به عيش و نوش و ساز و آواز مى پرداختند.

اين قوم علاوه بر اين عقايد خرافى ، در رفتار و كردار نيز فاسد و منحرف بودند به طورى كه همجنس گرايى و همجنس بازى در بينشان رواج داشت .

خداوند پيامبرى از نوادگان يعقوب (بنابر بعضى از روايات ؛ نام او حنظله است ) براى هدايت آن قوم گمراه فرستاد. اين پيامبر سال ها در ميانشان ماند و هر چه آنان را به سوى خداى يكتا و بى همتا و دورى از بت پرستى دعوت كرد، گوش ندادند و به راه خرافى خويش ادامه دادند.

سرانجام آن پيامبر به خدا عرض كرد: پروردگارا! اين قوم لجوج دست از بت پرستى و پرستش درخت برنمى دارند و روز به روز به كفر و گمراهى خود مى افزايند؛ پس از تو مى خواهم كه همه آن درخت ها را خشك كنى و قدرت خود را به آنان نشان بدهى ، شايد از پرستش آنان دست بردارند.

خداوند نيز آن درختان را خشكانيد. هنگامى كه آن قوم صبحگاهان از خانه هاى خود بيرون آمدند، ديدند كه درختان خشك شده اند. گروهى گفتند: جادوى اين شخص كه ادعاى پيامبرى مى كند، موجب خشك شدن درخت ها شده است . گروه ديگر نيز گفتند: خدايان ما به اين صورت درآمده اند تا خشم خود را نسبت به اين شخص آشكار سازند، تا ما نيز از خدايان خود دفاع كنيم و مقابل او بايستيم . آنگاه همه تصميم به قتل آن پيامبر خدا گرفتند.

از اين رو، چاهى عميق كندند و انتهاى آن را تنگ تر كردند. آن پيامبر را دستگير كردند و درون چاه انداختند و سر آن چاه را با سنگ بزرگى بستند. او پيوسته در ميان چاه ناله مى كرد و آنان نيز كنار چاه مى آمدند و صداى ناله او را مى شنيدند و مى گفتند: اميدواريم كه خدايان ما از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند. آن پيامبر نيز با خداى خود راز و نياز كرد و عرضه داشت : خدايا! مكان تنگ مرا مى نگرى ، شدت و اندوه مرا مى بينى ، به ضعف و بينايى من لطف و مرحمت نما و هر چه زودتر دعايم را به اجابت برسان و روحم را قبض كن ! در همين حال بود كه خداوند جان او را گرفت .

در اين هنگام خداوند به جبرئيل فرمود: به اين مخلوقات بنگر كه چگونه حلم من مغرورشان كرده و خود را از عذاب من در امان مى بينند و غير مرا مى پرستند و پيامبر مرا مى كشند. به عزتم سوگند ياد كرده ام كه هلاكت آنان را مايه عبرت جهانيان قرار دهم .

چون روز عيد فرا رسيد همه در كنار درخت صنوبر اجتماع كردند و جشن گرفتند، ناگهان طوفان سرخ شديدى به سراغشان آمد. همه وحشت زده به يكديگر چسبيدند و به دنبال پناهگاه بودند كه دريافتند هر كجا پاى مى گذارند، زمين همانند سنگ كبريت شعله ور، سوزان ، و داغ است و در همين بحران شديد، ابر سياهى بر سرشان سايه افكند و از درون آن ابر، صاعقه هايى از آتش ، باريدن گرفت ، به طورى كه پيكرهاى آنان بر اثر آن آتش ها، همچون مس ذوب شده گداخته شد و به هلاكت رسيدند. (1038)

داستان اصحاب اخدود

كلمه ((اخدود)) به معناى شكاف بزرگ زمين است . ((اصحاب اخدود)) جباران ستمگرى بودند كه زمين را مى شكافتند و پر از آتش ‍ مى كردند و مؤ منين را به جرم ايمان آوردن ، در آن مى انداختند و مى سوزاندند.

در اينكه اين ماجرا مربوط به چه زمان و چه قومى است و يا اينكه واقعه اى خاص و معين بوده ، يا اشاره به ماجراهاى متعددى از اين قبيل در مناطق مختلف جهان است ؛ آراى مختلفى است كه مشهورترين آن اين است كه درباره ((ذونواس ))، آخرين پادشاه ((حمير)) در سرزمين يمن است .

ذونواس كه آخرين نفر فرد از قبيله حمير بود كه به آيين يهود درآمد و قبيله حمير نيز ازا و پيروى كردند و او نام خود را يوسف نهاد. روزى به او خبر دادند كه در سرزمين نجران [شمال يمن ] هنوز گروهى بر آيين نصرانى هستند. هم مسلكان ذونواس او را وادار كردند كه اهل نجران را مجبور به پذيرش آيين يهود كند. او به طرف نجران حركت كرد و ساكنان آنجا را جمع نمود و آيين يهود را بر آنان عرضه داشت و اصرار كرد كه آن را قبول كنند، ولى آنان از پذيرش آيين يهود خودارى ورزيدند.

ذونواس دستور داد خنق عظيمى را كندند و هيزم در آن ريختند و آتش ‍ زدند، گروهى را زنده زنده در آتش سوزاندند و گروهى را با شمشير قطعه قطعه كردند، به طورى كه عدد مقتولين و سوختگان به آتش به بيست هزار نفر رسيد.

بعضى افزوده اند كه در اين گيرودار، فردى نصارا از نجران فرار كرد و به روم و دربار قيصر شتافت و از ذونواس شكايت كرده و يارى طلبيد.

((قيصر)) گفت : سرزمين شما از من دور است اما نامه اى به پادشاه حبشه مى نويسم كه او مسيحى است و در همسايگى شما قرار دارد و از او مى خواهم كه شما را يارى دهد. سپس نامه اى نوشت و از پادشاه حبشه انتقام خون مسيحيان نجران را خواست . مرد نجرانى نزد سلطان حبشه ، نجاشى آمد. نجاشى از شنيدن اين داستان سخت متاءثر گشت و از خاموشى شعله آيين مسيح در سرزمى نجران افسوس خورد و تصميم بر انتقام مقتولين گرفت .

لشكريان حبشه به سوى يمن تاختند و در يك جنگ سخت ، سپاه ذونواس ‍ را شكست دادند و گروه زيادى از آنان كشته شدند. يمن به دست نجاشى افتا و به صورت ايالتى از ايالات حبشه درآمد و ذونواس يهودى نيز به هلاكت رسيد. (1039)

اصحاب اخدود در روايات

در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: حضرت على (عليه السلام ) شخصى را نزد اسقف نجران فرستاد تا از او سؤ ال كند كه اصحاب اخدود چه كسانى بودند؟ اسقف نيز پاسخى فرستاد، اما حضرت فرمودند: اين گونه كه او خيال مى كند نبوده است . به زودى من داستان اصحاب اخدود را براى شما مى گويم .

سپس فرمود: خداى (عزوجل ) مردى از اهل حبشه را به نبوت برگزيد، مردم حبشه او را تكذيب كردند. پيامبرشان با كفار نبردى را آغاز كرد، ولى يارانش همه كشته شدند و خود و جمعى از اصحابش اسير شدند.

سپس براى كشتن وى گودالى كندند و از آتش پر كردند، آنگاه مردم را جمع كردند و گفتند: هر كس بر دين ماست و دستور ما را گردن مى نهد، كنار برود و هر كس بر دين اين مردم است بايد با پاى خود وارد آتش شود.

اصحاب آن پيامبر براى رفتن در آتش از همديگر سبقت مى گرفتند، تا اين كه نوبت به زنى رسيد كه كودكى يك ماهه در بغل داشت ؛ همين كه برخاست تا درون آتش رود، ترس از آتش و رحم درباره كودك بر او چيره گشت ، اما كودك يك ماهه او به زبان آمد كه مادر، مترس ! من و خودت را در آتش ‍ بينداز! چون مجاهدت در راه خدا ناچيز است . زن خود و كودكش را در آتش انداخت و اين يكى از كودكانى است كه در كودكى به زبان آمد. (1040)

در روايات آمده كه مردى از سپاهيان خليفه دوم بر ناحيه اى از شام تسلط يافت و مردم آن سرزمين نيز بر اسلام گردن نهادند.

او تصميم گرفت در محلى از شهر مسجدى بسازد، اما هر بار كه ستون هاى مسجد را بالا مى برد، بدون هيچ دليلى فرو مى ريخت .

آن شخص نامه اى به عمر نوشت و از او يارى طلبيد. عمر نيز از اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در اين زمينه راهنمايى خواست .

حضرت (عليه السلام ) در پاسخ فرمودند: در آن محل پيامبرى به دست قومش كشته شده و همان جا مدفون گرديده است . بايد جنازه او را كه هنوز آغشته به خون تازه است از آن محل خارج كنى و به مكانى ديگر منتقل سازيد تا بناى مسجد استوار بماند.

در روايتى ديگر نيز آمده است كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به عمر فرمودند: آنجا قبر پيامبرى از اصحاب اخدود است كه داستانش معروف است . (1041)

داستان اصحاب الجنه

صاحبان باغ سرسبز

قرآن كريم ، داستانى درباره عده اى از ثروتمندان كه داراى باغى خرم و سرسبز بودند ذكر مى كند كه سرانجام بر اثر خيره سرى نابود شدند.

شرح داستان از اين قرار است كه اين باغ در اختيار پيرمرد مؤ منى قرار داشت . او به قدر نياز از آن برداشت مى كرد و بقيه را به مستحقان و نيازمندان مى داد. اما هنگامى كه چشم از دنيا پوشى ، فرزندانش گفتند: ما خود به محصول اين باغ سزاوارتر هستيم . چرا كه عيال و فرزندان ما بسيارند و ما نمى توانيم مانند پدرمان عمل كنيم و به اين ترتيب تصميم گرفتند تمام مستمندان را كه هر ساله از آن باغ بهره مى گرفتند، محروم سازند.

قرآن كريم مى فرمايد: ((ما آنان را مورد آزمايش قرار داديم ، آن زمان كه سوگند ياد كردند كه ميوه هاى باغ را صبحگاهان و دور از چشم مستمندان بچينند و هيچ چيز از آن استثنا نكنند)). (1042) سپس در ادامه مى افزايد: ((به هنگام شب در آن موقع كه همه آنان در خواب بودند، آن باغ خرم و سرسبز همچون شب سياه و ظلمانى گرديد)). (1043)

صاحبان باغ به گمان اين كه درخت هاى پربارشان آماده براى چيدن ميوه است ، ((در آغاز صبح يكديگر را صدا زدند (و گفتند:) به سوى كشتزار و باغستان خود حركت كنيد، اگر مى خواهيد ميوه هاى خود را بچينيد)). (1044)

به اين ترتيب ، ((آنان به طرف باغشان حركت كردند، در حالى كه آهسته با هم سخن مى گفتند كه مواظب باشيد امروز حتى يك فقير هم بر شما وارد نشود)). (1045) ((آنان صبحگاهان تصميم داشتند كه با قدرت از مستمندان جلوگيرى كنند)). (1046)

چنين به نظر مى رسد كه به خاطر سابقه اعمال نيك پدر، جمعى از فقرا همه ساله در انتظار چنين ايامى بودند كه ميوه چينى باغ شروع شود و بهره اى از آنان نصيبشان گردد، ولى فرزندان بخيل و ناخلف چنان مخفيانه حركت كردند كه هيچ كس احتمال ندهد چنان روزى فرا رسيده و هنگامى فقرا با خبر شوند كه كار از كار گذشته باشد.

مكافات دردنام صاحبان باغ

قرآن كريم مى فرمايد: ((هنگامى كه آنان باغ خود را ديدند چنان اوضاع به هم ريخته بود كه گفتند: اين باغ ما نيست ، ما راه را گم كرده ايم )). سپس ‍ افزودند: ((بلكه ما محروان واقعى هستيم )). (1047)

مى خواستيم مستمندان و نيازمندان را محروم كنيم ، اما خودمان از همه بيشتر درمانده شديم ، هم درمانده و محروم از درآمد مادى و هم بركات معنوى كه از طريق انفاق در راه خدا و به نيازمندان به دست مى آيد.

((در اين ميان يكى از آنان كه از همه عاقل تر بود گفت : آيا به شما نگفتم چرا تسبيح خدا نمى گوييد)). (1048)

از اين آيه استفاده مى شود كه در ميان آنان فرد مؤ منى بود كه ايشان را از بخل و حرص نهى مى كرد، ولى چون در اقليت بود كسى گوش به حرفش ‍ نمى داد. اما پس از از اين اتفاق ، زبان او گشوده شد و منطقش روشن تر و برنده تر گشت و آنان را به باد ملامت و سرزنش گرفت و آنان بيدار شدند و به گناه خود اعتراف كردند و گفتند: ((منزه است پروردگار ما، مسلما ما ظالم و ستمگر بوديم )). (1049) آن گاه ((آنان رو به هم كردند و شروع به ملامت و سرزنش يكديگر نمودند)). (1050) سپس هنگامى كه از عمق بدبختى خود با خبر شدند، فريادشان بلند شد و گفتند: ((واى بر ما، كه طغيان گر بوديم )). (1051)

آنگاه پس از اين بيدارى و اعتراف به گناه ، رو به درگاه او آوردند و گفتند: ((اميد است پروردگارمان گناهان ما را ببخشد و باغستان بهتر از اين باغ به جاى آن در اختيار ما بگذارد، چرا كه ما به سوى او روى آورده ايم و به ذات پاكش دل بسته ايم و حل اين مشكل را نيز از قدرت بى پايان او مى طلبيم )). (1052) قرآن كريم در پايان به عنوان يك نتيجه گيرى كلى و درس همگانى مى فرمايد: ((عذاب خداوند اين گونه است و عذاب آخرت از آن هم بزرگ تر است ، اگر مى دانستند)). (1053)

داستان دو دوست يا دو برادر

قرآن كريم با اشاره به سرگذشت دو دوست يا دو برادر كه هر كدام الگويى براى گروه مستكبران و مستضعفان بوده اند، تفكر، گفتار، كردار و موضع اين دو گروه را مشخص مى كند و مى فرمايد: ((اى پيامبر! داستان آن دو مرد را به عنوان ضرب المثل براى آنان بازگو، كه براى يكى از آنان ، دو باغ از انواع انگورها قرار داده بوديم و گرداگرد آن درختان نخل سر به آسمان كشيده بود و در ميان اين دو باغ زمين زراعت پربركتى وجود داشت )). (1054)

اين دو باغ از نظر فرآورده هاى كشاورزى كامل بود. ((درختان به ثمر نشسته بود و زراعت ها خوشه بسته بود. هر دو باغ چيزى فروگذار نكرده بودند و ميان اين دو باغ نهر بزرگى جارى ساخته بوديم )). (1055) ((صاحب اين باغ كه درآمد فراوانى داشت ))، رو به دوستش كرد و به او چنين گفت : ((من از نظر ثروت از تو برترم و آبرو و شخصيت و عزت و نفراتم نيز بيشتر است )). (1056)

او به جايى رسيد كه دنيا را جاودان و مال و ثروت را ابدى پنداشت و از اين رو ((مغرورانه در حالى كه در واقع به خودش ستم مى كرد، در باغش گام نهاد و گفت : من باور نمى كنم هرگز فنا و نابودى دامن باغ مرا فرا بگيرد)). (1057) باز هم از اين فراتر رفت و گفت : ((من هرگز باور نمى كنم كه قيامتى در كار باشد)). سپس اضافه كرد كه اگر قيامتى هم در كار باشد من با اين همه شخصيت و مقام ((اگر به سوى پروردگارم بروم ، مسلما جايگاهى بهتر از اين خواهم داشت )). (1058)

قرآن كريم در ادامه مى فرمايد: دوست مؤ منش به او گفت : ((آيا كافر شدى به خدايى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و بعد از آن تو را مرد كاملى قرار داد؟)) آنگاه براى در هم شكستن كفر و غرور او گفت : ((ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است و من هيچ كس را شريك پروردگارم قرار نمى دهم )). (1059) ((تو چرا هنگامى كه وارد باغت شدى ، نگفتى اين نعمتى است كه خدا خواسته و چرا نگفتى هيچ قوت و قدرتى جز از ناحيه خدا نيست )). (1060) ((اگر مى بينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نيست ) شايد پروردگارم بهتر از باغ تو را در اختيار من بگذارد))؛ نه تنها بهتر از آنچه كه تو دارى به من بدهد بلكه ((خداوند صاعقه اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد و در مدتى كوتاه اين سرزمين سبز و خرم را به سرزمين بى گياه و لغزنده اى تبديل كند)). (1061) يا به زمين فرمان دهد، تكانى بخور: ((و اين چشمه و نهر جوشان در اعماق آن فرو برود، آن چنان كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى )). (1062)

نزول عذاب الهى

سرانجام گفتگوى اين دو نفر پايان گرفت ، بى آنكه مرد موحد توانسته باشد در اعماق جان آن ثروتمند مغرور و بى ايمان نفوذ كند.

صبحگاهان كه صاحب باغ به منظور سركشى و بهره گيرى از محصولات به باغ رفت ، با منظره وحشتناكى رو به رو گشت كه دهانش از تعجب باز ماند و چشمانش بى فروغ شد و از حركت ايستاد. درختان همه بر خاك افتاده بودند، زراعت ها زير و رو شده بود و كمتر اثرى از سبزى و خرمى در آن جا به چشم مى خورد؛ گويى در آن جا هرگز باغ خرم و زمين هاى سرسبزى وجود نداشته است . آرى ، ((عذاب الهى به فرمان خدا از هر طرف محصولات آن مرد را احاطه و نابود ساخت و او همواره دست ها را به هم مى ماليد و در فكر هزينه هاى سنگينى بود كه در يك عمر از هر سو فراهم كره و در آن خرج كرده بود؛ در حالى كه همه بر باد رفته و بر پايه ها فرو ريخته بود، مى گفت : اى كاش كسى را شريك پروردگارم نمى دانستم و اى كاش هرگز راه شرك را نمى پيمودم )). (1063)

او ((گروهى نداشت كه در برابر اين بلاى عظيم و خسارت بزرگ او را يارى دهند و نمى توانست از خويشتن يارى گيرد)). (1064) در حقيقت تمام پندارهاى غرور آميزش در اين ماجرا به هم ريخت و باطل گشت . او هرگز باور نمى كرد كه اين ثروت و سرمايه عظيم نابود شود، ولى به چشم خود نابودى آن را ديد. از سوى ديگر به رفيق مستضعف و با ايمانش كبر و بزرگى مى فروخت و مى گفت من از تو پريار و ياورترم ، اما بعد از آن ماجرا فهميد كه هيچ كس يار و ياور او نيست . همچنين او به قدرت و قوت خويش ‍ متكى بود و نيروى خود را نامحدود مى پنداشت ، ولى پس از اين حادثه و كوتاه شدن دستش از همه جا و همه چيز به اشتباه بزرگ خود پى برد. زيرا چيزى كه بتواند گوشه اى از آن خسارت بزرگ را جبران كند در اختيار نداشت .

داستان لقمان (عليه السلام )

نام يكى از سوره هاى قرآن لقمان است ، كه دو بار در اين سوره از او نام برده شده است . دليل صريحى مبنى بر پيامبر بودن او وجود ندارد. لحن قرآن نيز نشان مى دهد كه او پيامبر نبوده است ، زيرا قرآن درباره پيامبران از رسالت و دعوت به سوى توحيد و مبارزه با شرك و انحرافات محيط و عدم مطالبه اجر و پاداش و نيز بشارت و انذار در برابر امت ها سخن مى گويد، در حالى كه درباره لقمان ، هيچ يك از اين موارد ذكر نشده است ؛ بلكه تنها اندرزهاى او به فرزندش مورد توجه قرار داده شده است و اين گواه بر اين است كه او تنها يك مرد حكيم بوده است .

پيامبر گرامى اسلام (عليه السلام ) در حديثى مى فرمايد: ((به حق مى گويم كه لقمان پيامبر نبود ولى بنده اى بود كه بسيار فكر مى كرد، ايمان و يقينش ‍ عالى بود، خدا را دوست مى داشت و خدا نيز او را دوست داشت و نعمت حكمت را بر او ارزانى داشت )).

لقمان غلامى سياه از مردم مصر بود كه دلى روشن و روحى باصفا داشت . او از همان آغاز به راستى سخن مى گفت و امانت را به خيانت آلوه نمى كرد و در امورى كه مربوط به او نبود دخالت نمى كرد. او را از كسانى دانسته اند كه عمر طولانى داشت ، مورخين عمر او را از دويست تا پانصد و شصت سال و از هزار تا سه هزار و پانصد سال نيز نوشته اند. درباره سلسله نسب او نوشته اند كه لقمان بن عنقى بن مزيد بن صارون و لقبش ابوالاءسود بود، بعضى او را پسر خاله يا خواهرزاده حضرت ايوب (عليه السلام ) مى دانند. او مدتى چوپان و برده قين بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائيل ) بود. سپس ‍ بر اثر بروز حكمت از او، اربابش وى را آزاد ساخت .

مسعودى ، محدث و مورخ معروف مى نويسد: لقمان از اهالى نوبه (واقع در آفريقا) بود. ارباب او قين بن حسر نام داشت ، لقمان در دهمين سال حكومت حضرت داود (عليه السلام ) به دنيا آمد. او عبد صالح بود و خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد او در نقاط مختلف زمين زندگى مى كرد و عمر طولانى نيز داشت همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مى شد و تا عصر حضرت يونس (عليه السلام ) زندگى كرد. (1065)

حكمت لقمان

در بعضى از روايات آمده است كه شخصى به لقمان گفت : مگر تو با ما چوپانى نمى كردى ؟ لقمان گفت : آرى ، چنين است .

او پرسيد: پس اين همه علم و حكمت از كجا نصيب تو شد؟

لقمان گفت : علم و حكمت به خواست خدا و اداى امانت و راستگويى و سكوت در امور بيهوده و آن چه مربوط به من نبود، به دست آمده است . (1066)

در روايتى ديگر آمده است : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد: لقمان اين همه حكمت را از چه راهى به دست آورد؟

حضرت فرمود: سوگند به خدا، حكمتى كه از جانب خداوند به لقمان داده شد به خاطر نسب و مال و جمال و جسم او نبود، بلكه او مردى بود كه در انجام فرمان خدا نيرومند بود از گناهان و شبهات دورى مى كرد. ساكت و خاموش و بود و با دقت به امور مى نگريست و بسيار فكر مى كرد، هوشيار و تيزبين بود. هرگز در آغاز روز نمى خوابيد و در مجالس به شيوه مستكبران تكيه نمى كرد و آداب معاشرت را به طور كامل رعايت مى نمود. آب دهان نمى انداخت ، با چيزى بازى نمى كرد و هرگز در حال نامناسبى ديده نشد، هيچ گاه دو نفر را در حال درگيرى نديد مگر اين كه بين آنان آشتى داد. در عين حال دخالت بى جا نمى كرد. اگر سخن خوبى از كسى مى شنيد از ماءخذ و تفسير آن سؤ ال مى كرد، با فقيهان و دانشمندان بسيار مجالست مى كرد، به سراغ علومى مى رفت كه آن علوم را وسيله تسلط بر هواى نفس قرار دهد، نفس خود را با نيروى انديشه و عبرت درمان مى نمود و تنها به سراغ كارى مى رفت كه به سود او بود و از امور بيهوده دورى مى كرد. از اين رو به او از جانب خدا، حكمت داده شد. (1067)

در روايتى ديگر نيز آمده است : ((روزى لقمان استراحت مى كرد ناگهان صدايى شنيد كه اى لقمان ! آيا مى خواهى خداوند تو را خليفه در زمين قرار دهد كه در ميان مردم به حق قضاوت كنى ؟

لقمان گفت : اگر پروردگارم مرا مخير كند، راه عافيت را مى پذيرم و تن به اين آزمون بزرگ نمى دهم ؛ ولى اگر فرمان دهد فرمانش را به جان پذيرا مى شوم ، زيرا مى دانم اگر چنين مسئوليتى بر دوش من بگذارد حتما مرا كمك مى كند و از لغزش ها نگه مى دارد.

فرشتگان - در حالى كه لقمان آنان را نمى ديد - گفتند: اى لقمان ! براى چه ؟

لقمان گفت : باى اين كه داورى در ميان مردم سخت ترين منزلگاه ها و مهم ترين مراحل است و امواج ظلم و ستم از هر طرف متوجه آن است ، اگر خدا انسان را حفظ كند شايسته نجات است و اگر راه خطا برود از راه بهشت منحرف شده است . كسى كه در دنيا سر به زير و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنيا سربلند و در آخرت سر به زير باشد و كسى كه دنيا را بر آخرت برگزيند، به دنيا نخواهد رسيد و آخرت را نيز از دست خواهد داد.

فرشتگان از منطق درست لقمان در تعجب فرو رفتند، لقمان اين سخن را گفت و به خواب فرو رفت و خداوند نور حكمت در دل او افكند. هنگامى كه بيدار شد زبان به حكمت گشود...)). (1068)