قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۲ -


حضرت اسحاق (عليه السلام )

حضرت اسحاق (عليه السلام ) از پيامبران مشهورى است كه هفده مرتبه ، در دوازده سوره نام او در قرآن مجيد ذكر شده است .

((اسحاق )) كلمه عربى نيست ، بلكه لفظ عبرى است و به معنى ((خندان و ضاحك )) است . وجه تسميه آن حضرت به اين نام از آن روست كه هنگامى كه فرشتگان ، حضرت ابراهيم (عليه السلام ) را از ولادت او خبر دادند و ساره از اين موضوع مطلع شد، از شدت تعجب خنده كرد؛ زيرا او و حضرت ابراهيم در سن كهولت و پيرى بودند كه چنين بشارتى به او داده شده بود و هيچ اميدى به داشتن فرزند نداشتند. در سوره هود در اين باره مى خوانيم كه ساره مانند ابراهيم با تعجب گفت : ((واى بر من ! چگونه من داراى فرزندى مى شوم با آنكه پير زنى هستم و شوهرم نيز پيرى فرتوت است )) (306).

مدت عمر اسحاق را عموما يكصد و هشتاد سال ذكر كرده اند. محل دفن آن حضرت را نيز شهر ((حبرون )) - شهر ((الخليل )) يا خليل الرحمان كنونى - دانسته اند. چنانكه قبر مادرش ساره نيز در همان مكان ، نزديك مرقد مطهر پدرش ابراهيم قرار گرفته . عمر ساره را نيز هنگام مرگ يكصد و بيست و هفت سال نوشته اند.

فرزندان و همسران حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در روايات

اسماعيل و هاجر در كنار كعبه

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ابراهيم در سرزمين باديه شام فرود آمد و چون اسماعيل به دنيا آمد، ساره ديد كه هاجر بچه دار شده است ولى او فرزندى ندارد، به شدت از اين جريان ناراحت شد و سبب ناراحتى و آزار و اذيت ابراهيم شد، ابراهيم از خداى عزوجل رفع اين مشكل را درخواست كرد و خداوند به وى وحى كرد كه حكايت زن ، حكايت دنده كج است كه اگر آن را به حال خود واگذارى از آن بهره مند خواهى شد و اگر آن را راست كنى شكسته مى شود؛ و به دنبال اين وحى او را ماءمور كرد تا هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنان را به كجا ببرم ؟ خداوند كه مى خواست كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود، به ابراهيم فرمود: آنان را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه اى كه براى انسان ها آفريده ام يعنى به مكه ببر.

جبرئيل با براق ، ابراهيم و همسر و فرزندش را از سرزمين هاى سبز و حاصلخيز عبور داد تا به مكه رسيدند. هاجر بيرون منطقه حرم ، در زير سايه درختى چادرى بر پا كرد. اما ابراهيم كه به ساره قول داده بود از مركب پياده نشود و در اولين فرصت به سوى او بازگردد، تصميم گرفت كه هاجر و اسماعيل ر ترك كند. هاجر كه خود را تنها مى ديد خطاب به ابراهيم گفت : اى ابراهيم ! چگونه ما را در محلى كه آب و زراعتى پيدا نمى شود، بدون همدم و انيسى مى گذارى و مى روى ؟! ابراهيم گفت : آن كسى كه مرا ماءمور كرد كه شما را به اين سرزمين منتقل كنم ، شما را نيز سرپرستى و كفايت مى كند. چون به كوه ((كدى )) كه در ((ذى طوى )) بود رسيد، برگشت و نگاهى به آنان كرد و به درگاه الهى عرض كرد: ((پروردگارا! من فرزند خود را در بيابانى غير قابل كشت و زرع ، در كنار خانه حرم تو سكونت دادم تا نماز را به پا دارند، پس دل هاى مردم را چنان كن كه متوجه آنان شوند و از ميوه ها روزيشان كن . شايد شكرگزار باشند)). اين دعا را كرد و از آنجا سرازير شد و هاجر در آنجا ماند. همين كه ظهر شد و خورشيد بالا آمد، تشنگى بر اسماعيل غلبه كرد. هاجر برخاست و در جايى كه اكنون محل سعى حاجيان است به جستجوى آب پرداخت و فرياد زد: آيا در اين بيابان همدم و انيسى هست ؟ همچنان به دنبال آب مى گشت تا اسماعيل از ديده او پنهان شد و بالاى بلندى صفا رفت . چون خوب نگاه كرد سرابى در آن بيابان به نظرش آمد و گمان كرد كه آب است به همين دليل به ميان دره بازگشت و همچنان پيش رفت تا به مروه رسيد اما آبى را نديد لذا چشم گرداند و دوباره سرابى در طرف صفا، نظرش را جلب كرد به دنبال آن رفت ولى متوجه شد كه آب نيست و اين كار (سعى بين صفا و مروه ) هفت مرتبه تكرار شد و چون بار هفتم شد وقتى كه بالاى مروه بود، نگاهى به اسماعيل كرد و ديد كه آب از زير پايش در جوشش است و چشمه اى ظاهر شده است .

هاجر به طرف اسماعيل دويد و ديد كه آب در جريان است ، از اين رو مقدارى ريگ در اطراف آن جمع كرد كه آب به هدر نرود و همان آب ، چشمه زمزم ناميده شد.

در آن ايام قبيله اى به نام ((جرهم )) در نزديكى آن منطقه و صحراى عرفات زندگى مى كردند. چون چشمه زمزم ظاهر شد، پرندگان شروع به پرواز و رفت و آمد در آن بيابان كردند، قبله جرهم كه رفت و آمد آنها را ديدند، به تعقيب آنها آنجا آمدند و ديدند كه زن و كودكى در آنجا هستند كه در زير درختى سايبان ساخته اند و آبى ظاهر گشته و آن دو در كنار آن آب به سر مى برند.

آنان رو به هاجر كردند: ((تو كيستى و سرگذشت تو و اين كودك چيست ؟)).

هاجر گفت : ((من كنيز ابراهيم خليل الرحمن و مادر اين كودك هستم . خدا با ابراهيم دستور داده است تا ما را در اين سرزمين فرود آورد)).

آنان گفتند: آيا به ما اجازه مى دهى تا در نزديكى شما به سر بريم ؟

هاجر گفت : باشد تا ابراهيم بيايد و از وى براى سكونت شما اجازه بگيرم .

هنگامى كه ابراهيم به ديدن آنان آمد، هاجر به او گفت : ((اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند به نام جرهم كه از تو تقاضا دارند كه اجازه دهى در نزديكى ما سكونت كنند)).

ابراهيم گفت : مانعى ندارد. از اين رو اجازه سكونت آنان را در كنار هاجر و اسماعيل صادر فرمود: هاجر موضوع را به اطلاع قبيله جرهم رسانيد و آنان دسته دسته به آن سرزمين آمدند و سكونت اختيار كردند. در نتيجه ، هاجر از وحشت تنهايى رهايى يافت و با آنان ماءنوس شد. ابراهيم چون براى مرتبه سوم به ديدن زن و فرزندش آمد، از ديدن آن مردم بسيار كه در اطراف آنجا جمع شده بودند، خوشحال شد و خداى را بر اين نعمت سپاس گفت .

تيره هاى مختلف جرهم هر يك سه گوسفند به اسماعيل بخشيدند كه زندگى و مادرش از راه پرورش گوسفندان اداره مى شد (307).

ذبح حضرت اسماعيل (عليه السلام )

طبرى نقل كرده است كه ابراهيم پيش از آنكه موضوع خواب خود را به اسماعيل بگويد به او فرمود: ((پسرم ! طناب و كارد را بردار تا به اين دره برويم و مقدارى هيزم تهيه كنيم .)) چون به راه افتادند شيطان به صورت مردى سر راه ابراهيم آمد تا بلكه او را از انجام فرمان الهى باز دارد، از اين رو به ابراهيم گفت : ((اى پير بزرگ ! در اينجا چه مى خواهى ؟))

ابراهيم گفت : ((در اين دره كارى دارم كه به دنبال آن مى روم )).

شيطان گفت : ((به خدا من چنين مى بينم كه شيطان به خواب تو آمده و به تو دستور داده است تا فرزندت را ذبح كنى و تو مى خواهى او را بكشى !)).

ابراهيم كه شيطان را شناخت او را از خود دور كرده و فرمود: اى دشمن خدا! از من دور شو كه به خدا سوگند به دنبال انجام ماءموريت پروردگارم خواهم رفت و آن را انجام خواهم داد.

شيطان كه از ابراهيم ماءيوس شد، نزد اسماعيل كه پشت سر پدر راه مى رفت آمد و گفت : اى پسر! هيچ مى دانى كه پدرت تو را به كجا مى برد؟

اسماعيل گفت : مى رويم تا در اين دره هيزم جمع كنيم !

شيطان گفت : به خدا مى خواهد تو را بكشد.

اسماعيل گفت : به چه دليل ؟

شيطان گفت : او گمان مى كند كه پروردگارش او را به اين كار دستور داده است .

اسماعيل با روى باز گفت : هر چه پروردگارش به وى دستور داده بايد انجام دهد و من هم با جان و دل مطيع فرمان او هستم .

شيطان كه از او نيز ماءيوس شد، نزد هاجر كه در خاه خود در شهر مكه بود رفت و به او گفت : هيچ مى دانى كه ابراهيم فرزندت اسماعيل را به كجا برد؟

هاجر گفت : او را برده تا از دره هيزم تهيه كند. شيطان گفت : نه ، او را برده تا ذبح كند.

هاجر گفت : هرگز اين كار را نخواهد كرد، زيرا علاقه و محبتى كه ابراهيم به او دارد مانع از اين كار خواهد شد.

شيطان گفت : ولى ابراهيم گمان كرده است كه خداوند اين كار را به او دستور داده است ؟

هاجر گفت : اگر پروردگارش او را به اين كار دستور داده باشد، ما همه تسليم امر و فرمان او هستيم . شيطان با خشم و ناراحتى از آنجا دور شد چرا كه نتوانست از خانواده ابراهيم بهره و نصيبى بگيرد. (308)

امام موسى كاظم (عليه السلام ) فرمود: علت اين كه حاجيان در منى بايد رمى جمره كنند همين است كه شيطان در آن چند جا به نظر ابراهيم آمد و آن حضرت او را با سنگ زد و از اين رو سنت بر اين جارى گشت (309).

مفضل از امام رضا (عليه السلام ) روايت مى كند كه هنگامى كه ابراهيم ماءموريت يافت به جاى فرزندش اسماعيل ، قوچى بهشتى را قربانى كند از خداوند درخواست نمود تا همچنان بتواند اسماعيل را در راه او ذبح نمايد تا به بالاترين درجات معنوى افراد مصيبت ديده در راه معبود دست يابد.

خداوند در پاسخ ابراهيم فرمود: محبوب ترين بندگان من در نزد تو كيست ؟

ابراهيم گفت : خداوندا! كسى را محبوب تر از حبيبت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيافته ام . خداوند به او وحى فرمود: آيا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد تو محبوب تر است يا نفس خودت ؟

حضرت ابراهيم عرض كرد: او را از نفس خويشتن نيز بيشتر دوست مى دارم .

خداوند فرمود: فرزند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد تو محبوب تر است يا فرزند خودت ؟

ابراهيم عرض كرد: بلكه فرزند او محبوب تر است .

خداوند فرمود: آيا كشته شدن مظلومانه فرزند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به دست دشمنانش قلب تو را بيشتر به درد خواهد آورد يا اينكه فرزندت را به دست خويش در راه اطاعت من سر ببرى ؟

ابراهيم عرض كرد: خداوندا! كشته شدن مظلومانه فرزند او به دست دشمنانش قلب مرا بيشتر به درد مى آورد.

سپس خداوند به ابراهيم فرمود: اى خليل من ! به زودى گروهى كه ادعا مى كنند از شيعيان آن بزرگوار هستند، حسين بن على را همانند گوسفند سر خواهند بريد اما ديرى نخواهد پاييد كه مستوجب خشم من خواهند گشت .

ابراهيم از آنچه شنيد بسيار آزرده خاطر شد و شروع به گريه و زارى نمود.

آنگاه خداوند به او فرمود: به پاس ناله و گريه ات بر حسين ، اسماعيل را به تو بخشيدم و پاداى بس بزرگ را به خاطر حزنت بر مصيبت اهل بيت به تو ارزانى داشتم و فديناه بذبح عظيم (310).

اسماعيل و بناى كعبه

بنابر حديثى ، شيخ صدوق (رحمه الله ) نقل كرده كه : فرشتگان نيز در نقل و انتقال سنگ ها و كار گذاردن آن به آنان در بناى كعبه كمك كردند تا ساخته شد و حجرالاءسود را نيز كه سنگى سياه و در كوه ابوقبيس بود به دستور خداى تعالى آوردند و در جايگاه مخصوص نصب كردند (311).

امام صادق (عليه السلام ) در حديثى فرمودند: چون بناى خانه كعبه به پايان رسيد، براى آن خانه دو در ساختند كه يكى براى ورود و ديگرى براى خروج بود. براى درها آستانه اى ساختند و حلقه اى نيز بر آن آويختند. اما درها و خانه پرده نداشت تا اين كه اسماعيل زنى عاقله از قبيله حمير گرفت . هنگامى اسماعيل براى تهيه آذوقه به طايف رفت و آن زن در مكه بود، روزى پيرمردى را ديد كه با سر و روى گردآلود از راه رسيد. از آن زن سؤ الاتى كرد و در ضمن از حالشان پرسيد، او در پاسخ ، خوبى حالشان را به اطلاع او رسانيد. ابراهيم از زن سؤ ال كرد كه : تو از چه طايفه اى هستى ؟

زن جواب داد: زنى از قبيله حمير هستم .

پيرمرد نامه اى به آن زن داد و گفت : وقتى شوهرت آمد، اين نامه را به او بده . سپس خداحافظى كرد و از مكه خارج شد.

اسماعيل از طاف برگشت . نامه را به او داد و چون نامه را خواند به او گفت : دانستى كه آن پيرمرد كه بود؟

گفت : نه ، مرد خوش سيمايى بود كه به تو شباهت داشت .

اسماعيل گفت : او پدر من بود!

زن كه اين حرف را شنيد گفت : اى واى بر من !

اسماعيل گفت : چرا؟ مى ترسى جايى از بدن تو را ديده باشد؟

زن گفت : نه ولى مى ترسم در حق او كوتاهى كرده باشم .

پس از مدتى كه از اين جريان گذشت ، روزى زن به اسماعيل گفت : آيا بر درهاى كعبه پرده اى نياويزيم ؟

اسماعيل گفت : آرى ، خوب است . آنگاه دو پرده تهيه كردند و بر درهاى كعبه آويختند، زن كه چنان ديد گفت كه خوب است پرده ديگرى نيز تهيه كنيم و همه ديوارهاى اطراف كعبه را بپوشانيم ، اين سنگ ها نماى خوبى ندارند.

اسماعيل با اين پيشنهاد موافقت كرد و آن زن به دنبال اين تصميم از قبيله خود استمداد نمود و پشم زيادى تهيه كرد. زن هاى قبيله مشغول رشتن و بافتن پشم شدند و هر قطعه اى كه حاضر مى شد به قسمتى از خانه كعبه مى آويختند. وقتى كه هنگام حج و آمدن مردم به مكه شد قسمت زيادى از آن را پوشاندند اماقسمتى از آن هنوز بدون پوشش مانده بود.

همسر اسماعيل گفت : خوب است اين قسمت را با حصيرهاى علف بپوشانيم و همين كار كردند. چون اعراب براى زيارت آمدند و آن وضع را ديدند، گفتند: سزاوارتر آن است كه براى تعمير اين خانه هديه اى بياوريم ، پس از آن مرسوم شد كه براى خانه كعبه هديد بياورند. چون مقدار زيادى پول و اشيا جمع شد آن حصير را برداشته و به جاى آن پرده هايى كشيدند و نماى خانه كعبه پوشيده شد. كعبه سقف نداشت ، اسماعيل چوب هايى تهيه كرد و به وسيله آنها سقفى بر آن زد و روى آن را با گل پوشانيد.

اسماعيل و مردم مكه از نظر آب در مضيقه بودند. اين موضوع را به ابراهيم گفتند و ابراهيم به دستور خداوند تعالى مكان هايى را حفر كرد و به آب رسيد و از اين جهت نيز آسوده خاطر شدند (312).

مركب ابراهيم (عليه السلام )

مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده است كه ابراهيم (عليه السلام ) هر وقت اراده مى كرد كه اسماعيل و مادرش هاجر را ديدار كند، [جبرئيل ] برايش براق مى آورد، صبح از شهر شام سوار بر براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود و اين رفت و آمد همچنان ادامه داشت تا اينكه اسماعيل به حد رشد رسيد و... (313)

داستان حضرت لوط (عليه السلام )

در قرآن كريم بيست و هفت مرتبه از حضرت لوط (عليه السلام ) سخن به ميان آمده است . لوط از پيامبران بزرگ الهى بود كه در عصر حضرت ابراهيم (عليه السلام ) زندگى مى كرد. او از كسانى بود كه به ابراهيم ايمان آورد و همراه او به فلسطين مهاجرت كرد. در نسب لوط و نسبت او با ابراهيم (عليه السلام ) اختلاف است . برخى از او را برادرزاده ابراهيم يعنى فرزند هاران بن تارخ مى دانند و بعضى ديگر گفته اند كه لوط پسرخاله ابراهيم و برادر ساره ، همسر آن حضرت بوده است و برخى هم او را خواهرزاده ابراهيم دانسته اند و مى گويند ابراهيم دايى لوط بوده است .

ابارهيم بعد از مهاجرت از عراق و سرزمين بابل به سوى شامات آمد، لوط نيز با او زندگى مى كرد اما بعد از مدتى براى دعوت به توحيد و مبارزه با فساد به شهر ((سدوم )) رفت . ((سدوم )) يكى از شهرها و آبادى هاى قوم لوط است كه در شامات (در كشور اردن ) در نزديكى بحرالميت واقع شده بود، سرزمين آباد و پر درخت و گياهى بود، اما بعد از نزول عذاب الهى بر اين قوم زشتكار، شهرهاى آنان درهم كوبيده و زير و رو شد. چنانكه آنان را ((مدائن مؤ تفكات )) يعنى شهرهاى زير و رو شده مى گويند.

داستان قوم لوط در قرآن

قرآن كريم داستان اين پيامبر بزرگ الهى و قومش را با اين سخن آغاز مى كند كه ((قوم لوط فرستادگان خدا را تكذيب كردند)). سپس به دعوت حضرت لوط اشاره مى كند كه هماهنگ با كيفيت دعوت ديگر پيامبران گذشته است و مى فرمايد: ((در آن هنگام كه برادرشان لوط به آنان گفت : آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟!)) (314).

لحن گفتار و دلسوزى عميق و فوق العاده آن حضرت نشان مى داد كه چون يك برادر سخن مى گويد، سپس افزود: ((من براى شما پيامبرى امين هستم )) (315). ((اكنون كه چنين است تقواى الهى پيشه كنيد و از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد)) (316). فكر نكنيد كه اين دعوت ، وسيله اى براى آب و نان است و يك هدف مادى را تعقيب مى كند. نه ، ((من كمترين پاداشى از شما نمى خواهم چرا كه اجر و پاداشم تنها بر پروردگار عالميان است )) (317).

سپس به انتقاد از اعمال ناشايست و بخشى از انحرافات اخلاقى آنان مى پردازد و از آنجا كه مهم ترين انحراف آنان ، هم جنس گرايى بود بر اين مساءله تكيه كرد و گفت : ((آيا در ميان جهانيان ، شما به سراغ جنس ذكور مى رويد؟!)) (318) و همجنس بازى مى كنيد. آيا اين عمل زشت و ننگين نيست ؟ سپس افزود: ((شما همسرانى را كه خدا برايتان آفريده است رها مى كنيد؟ شما قوم تجاوزگرى هستيد)) (319).

اما آن مردم خود سر، در جواب لوط گفتند: ((اى لوط! اگر دست از اين سخنان برندارى ، از اين سرزمين تبعيد خواهى شد و تو را بيرون خواهيم كرد)) (320). سخنان تو فكر ما را به هم مى ريزد و آرامش ما را به هم مى زند ما حتى حاضر به شنيدن اين حرف ها نيستيم و اگر همچنان ادامه دهى ، كمترين مجازات تو تبعيد از اين سرزمين است . اين جمعيت فاسد، گروهى از افراد پاك را كه مزاحم اعمال زشت خود مى ديدند، قبلا از شهر و آبادى خود بيرون رانده بودند، لوط را نيز تهديد كردند كه اگر راه خود را ادامه دهى ، تو نيز به همان سرنوشت گرفتار خواهى شد.

نزول فرشتگان عذاب بر قوم لوط

لوط كه چنان ديد از خدا خواست تا او را بر آن مردم مفسد يارى كند و خود و خاندانش را از رفتار زشت آنان نجات بخشد و عذاب دردناك خود را بر ايشان بفرستد. خداى سبحان نيز دعاى پيغمبر خود را مستجاب فرمود. چند تن از فرشتگان ماءمور عذاب ، قبل از آنكه به ماءموريت خود بيايند، به سرزمينى كه ابراهيم در آن بود براى بشارت ابراهيم به تولد فرزندانش ‍ رفتند.

توضيح اينكه ابراهيم پس از تبعد به شام ، دعوت مردم به خدا و مبارزه باشرك و بت پرستى را ادامه مى داد، حضرت لوط كه از پيامبران بزرگ بود نيز در عصر او مى زيست و احتمالا از سوى او ماءموريت يافت كه براى تبليغ و هديات گمراهان به يكى از مناطق شام (شهرهاى سدوم ) سفر كند.

ابراهيم از وضع ميهمانان فهميد كه آنان براى كار مهمى مى روند و تنها براى بشارت تولد فرزند نزد او نيامده اند، چرا كه براى چنين بشارتى يك نفر كافى بود و يا به خاطر عجله اى كه در حركت داشتند احساس كرد ماءموريت مهمى دارند.

قرآن داستان برخورد آنان با ابراهيم را بيان مى كند و مى فرمايد: هنگامى كه فرستادگان ما با بشارت به سراغ ابراهيم آمدند (و او را به تولد اسحاق و يعقوب بشارت دادند) افزودند، ما اهل اين شهر و آبادى را (اشاره به شهرهاى قوم لوط) هلاك خواهيم كرد چرا كه اهل آن ظالم و ستمگرند)) (321).

هنگامى كه ابراهيم اين سخن را شنيد نگران لوط، پيامبر بزرگ خدا شد و گفت : ((در اين آبادى ها لوط است )) (322). سرنوشت او چه خواهد شد؟

آنان فورى در پاسخ او گفتند: نگران مباش . ((ما به كسانى كه در اين سرزمين هستند آگاه تر هستيم )) (323).

سپس گفتند: ((ما لوط و خانواده اش را نجات خواهيم داد، جز همسرش ‍ كه در ميان قوم باقى خواهد ماند)) (324)!

سپس گفتند: ((اى ابراهيم ! از اين موضوع در گذر و درباره عذاب قوم لوط با ما مجادله مكن و در صدد آمرزش و نجات آنان مباش )) (325).

فرشتگان از خانه ابراهيم بيرون آمدند و به سوى قوم لوط روانه شدند، هنگامى كه لوط در بيرون شهر به زراعت مشغول بود بر او وارد شدند و سلام كردند، لوط كه نگاهش به آن چهره هاى زيبا افتاد و از طرفى مردم زشت كار شهر را مى شناخت ، پيش خود فكر كرد كه اگر اينان به شهر وارد شوند مردم آن شهر دست از اينها بر نمى دارند. از اين رو براى محافظت آنان ازشهر آن مردم به فكر افتاد كه آنان را به خانه خود ببرد. پس تعارف كرد كه به منزل او روند و آنان نيز پذيرفتند. (در غالب روايات تعداد آن فرشتگان چهار نفر ذكر شده به نام هاى : ميكائيل ، جبرئيل ، اسرافيل و كروبيل كه همگى به صورت جوانانى زيبا صورت و خوش لباس وارد شدند).

حضرت لوط به طرف منزل راه افتاد و ميهمانان نيز پشت سرش به راه افتادند، هنوز چند قدمى نرفته بود كه پشيمان شد و به فكر افتاد كه اين چه كارى بود كه انجام دادم ؟ اينان را نزد قومى مى برم كه خود به وضعشان آگاه ترم . افكار سختى او را احاطه كرد و از پيشنهادى كه كرده بود به شدت ناراحت شد، طورى كه خداوند متعال مى فرمايد: ((از آمدن فرشتگان [به طرف منزل ] ناراحت شد و دلتنگ گرديد و با خود گفت : امروز براى من روز بسيار سخت و پر شرى است )).

در همين افكار بود كه برگشت و به آنان گفت : ((اين را بدانيد كه شما نزد مردمان پست و شرورى مى آييد)).

خداوند به فرشتگان دستور داده بود كه تا اين پيامبر، سه بار شهادت بر بدى و انحراف اين قوم ندهد، آنان را مجازات نكنند. فرشتگان ، شهادت لوط را در اثناى راه سه بار شنيدند. جبرئيل بعد از سخن لوط كه گفت : شما نزد مردمانى شرور مى رويد گفت : ((اى يك مرتبه )).

سپس مقدارى راه رفتند و براى بار دوم به آنان گفت : به راستى كه شما نزد بد مردمى مى رويد!

جبرئيل گفت : ((اين دو مرتبه .))

هنگامى كه به دروازه شهر رسيد براى سومين بار برگشت و به آنان گفت : ((همانا شما نزد بد مردمى مى آييد!)).

جبرئيل نيز گفت : ((اين سه مرتبه )).

سپس وارد شهر شد و ميهمانان نيز پشت سرش وارد شدند تا به خانه رسيدند. همسر لوط كه زنى بى ايمان و هم عقيده قوم خود بود، چون از ورود اين ميهمانان زيبا آگاه شد، بر بالاى بام رفت و فرياد كشيد، روايتى است كه آن زن نخست سوت زد اما كسى نشنيد و سپس با روشن كردن آتش و بلند شدن دود مردم فهميدند كه براى لوط ميهمان آمده است و به طرف خانه او حركت كردند و در راه به يكديگر بشارت مى دادند.

لوط كه سر و صداى آنان را شنيد در وحشت عجيبى فرو رفت و سخت پريشان شد سپس در مقابل آنان ايستاد و گفت : ((اينها ميهمانان من هستند. آبروى مرا نريزيد)) (326) و موجب ننگ و رسوايى من نشويد. سپس ‍ اضافه كرد، بياييد و ((از خدا بترسيد و مرا در برابر ميهمانانم شرمنده نسازيد)) (327).

ولى قوم لوط با كمال گستاخى در پاسخ او گفتند: ((مگر ما به تو نگفتيم كه كسى را به ميهمانى نپذيرى و به خانه خود راه ندهى )) (328 ). چرا خلاف كردى و به گفته مال عمل نكردى ؟!

اين بدان جهت بود كه قوم لوط، افرادى خسيس و بخيل بودند و هرگز كسى را به خانه خود ميهمان نمى كردند. از قضا شهرهاى آنان در مسير قافله ها بود و براى اين كه كسى در آنجا توقف نكند اين عمل زشت را با بعضى از واردين انجام داده بودند كه كم كم برايشان به صورت عادت درآمده بود، لذا هرگاه لوط پيامبر با خبر مى شد كه شخص غريبى به آن سرزمين وارد شده است براى اين كه گرفتار چنگال آنها نشود او را به خانه خود دعوت مى كرد. اما آنان پس از آنكه از اين جريان با خبر شدند، خشمگين گشتند و با صراحت به او گفتند: حق ندارى بعد از اين ميهمانى به خانه خود راه دهى !

به هر حال لوط كه اين جسارت و وقاحت را ديد از طريق ديگرى وارد شد تا شايد بتواند آنان را از خواب غفلت و مستى انحراف و ننگ بيدار سازد، پس ‍ به آنان گفت : چرا شما راه انحراف را مى پيماييد و براى اشباع غريزه جنسى از راه مشروع وارد نمى شويد؟ ((اينها دختران من هستند (آماده ام آنها را به ازدواجتان در آورم ) اگر شما مى خواهيد كار صحيحى انجام دهيد راه اين است )) (329)

بدون شك دختران لوط در برابر آن جمعيت تعداد محدودى بودند، ولى هدف لوط اين بود كه با آنان اتمام حجت كند و بگويد من تا اين اندازه آماده فداكارى براى حفظ حيثيت مهمانان خويش و نجات شما از منجلاب فساد هستم . پيداست كه لوط نمى خواست دختران خود را به ازدواج مشركان گمراه درآورد بلكه هدفش اين بود كه بياييد و ايمان بياوريد و بعد هم دختران خود را به ازدواج شما در مى آورم (330).

ولى آن قوم بى شرم پاسخ دادند كه تو خود بهتر مى دانى كه ما تمايلى به دختران تو نداريم و مسلما مى دانى كه ما چه چيزى مى خواهيم (331 ).

لوط كه در كمال اندوه فرو رفته بود و فشار روحى سختى او را آزار مى داد، ناله غربت و تنهايى سر داد و از جان و دل فرياد برآورد و گفت : ((اى كاش ‍ در برابر شما قدرتى مى داشتم [تا از ميهمانانم دفاع كنم و شما خيره سران را درهم بكوبم ] يا تكيه گاه حكمى از قوم و عشيره و پيروان قوى و نيرومندى در اختيار من بود تا با كمك آنها بر شما منحرفان چيره شوم !)) (332).

در حديث آمده كه پس از [اين فرمايش ] لوط، خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد جز آنكه او را در ميان قوم و قبيله اى نيرومند مبعوث كرد.

امام صادق (عليه السلام ) نيز فرمود: هنگامى كه لوط اين سخن را بر زبان جارى كرد جبرئيل گفت : اى كاش لوط مى دانست كه هم اكنون چه نيرويى در خانه دارد!