قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۰ -


حضرت ابراهيم و يقين به روز قيامت

روزى حضرت ابراهيم (عليه السلام ) از كنار دريايى مى گذشت ، مردارى را ديد كه در كنار دريا افتاده ، در حالى كه مقدارى از آن داخل آب و مقدارى ديگر در خشكى است و پرندگان و حيوانات دريا و خشكى از دو طرف ، آن را طعمه خود قرار داده اند، حتى گاهى بر سر آن به يكديگر حمله ور مى شوند. ديدن اين منظره ابراهيم را به فكر مساءله اى انداخت كه آيا چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان با يكديگر مخلوط شده ، زنده مى شوند و در شگفت شد.

ابراهيم (عليه السلام ) گفت : پروردگارا! به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند به او وحى كرد كه مگر به اين مساءله ايمان ندارى ؟ او گفت : ايمان دارم ولى مى خواهم آرامش قلبى پيدا كنم .

خداوند به او دستور داد كه چهار پرنده بگيرد و گوشت هاى آنها را در هم بياميزد، سپس آنها را چند قسمت كند و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه قيامت را مشاهده كند، او نيز چنين كرد و با نهايت تعجب ديد اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شدند و نزد او آمدند.

قرآن كريم در سوره بقره در اين باره چنين مى فرمايد: و (به خاطر بياور) هنگامى كه را كه ابراهيم گفت : خدايا به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟

فرمود: مگر ايمان نياورده اى ؟ عرض كرد: چرا ولى مى خواهم قلبم آرامش ‍ يابد، فرمود: در اين صورت چهار نوع از مرغان را انتخاب كن و آنها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز، سپس بر هر كوهى قسمتى از آن را قرار بده . آنگاه پرندگان را بخوان ، به سرعت به سوى تو مى آيند و بدان كه خداوند، قادر و حكيم است )) (258).

مدت عمر ابراهيم (عليه السلام ) و مدفن او

بحث پيرامون قبض روح حضرت ابراهيم (عليه السلام )، در بخش روايات خواهد آمد. اما در مدت عمر آن حضرت اختلاف است . طبرى و ابن اثير از قولى نقل كرده اند كه آن حضرت در هنگام وفات دويست سال داشت (259). روايت ديگرى نيز ذكر كرده اند كه يكصد و هفتاد و پنج سال از عمرش گذشته بود (260) و همين قول از تورات نيز نقل شده است . در حديثى كه شيخ صدوق (رحمه الله ) در كتاب اكمال الدين (261) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده است ، همين قول را روايت كرده است . به نظر مى رسد كه اين قول به صواب و صحت نزديك تر است .

مدفن آن حضرت در سرزمين فلسطين در حبرون (262) است ، جايى كه هم اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف و موسوم است . مسعودى نوشته است كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.

حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در روايات

ماءموريت زن هاى قابله

شيخ صدوق (رحمه الله ) در اكمال الدين از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه چون مادر ابراهيم حامله شد، نمرود زن هاى قابله را ماءمور كرد تا براى بررسى حمل نزد آن زن بروند و دقت كنند، تا آيا اثر حملى در او مشاهده مى كنند يا نه ؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فن خود داشتند، نتوانستند اثر حمل را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع تشخيص ‍ آنان شد و از اين رو نزد نمرود آمدند و اظهار كردند كه ما چيزى در شكم اين زن نديديم (263).

تولد حضرت ابراهيم (عليه السلام)

در روايتى شيخ صدوق (رحمه الله ) نقل كرده كه ابراهيم در همان خانه پدرش به دنيا آمد و پدرش به دليل ترسى كه از نمرود داشت ، خواست فرزندش را به او تحويل دهد؛ اما مادرش مانع شد و گفت : پسرت را با دست هاى خود براى كشتن پيش نمرود مبر، او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش فرا رسد و اينگونه از دنيا برود، تا تو با دست خود پسرت را نكشته باشى . پدر نيز اجازه داد كه زن فرزندش ‍ را به غارى برد و پس از اين كه او را شير داد، در همان جا گذارد و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت .

ابراهيم به طور غير طبيعى بزرگ مى شد، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزى او را نيز خداى قادر متعال در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد، مادرش نيز گاهى از شوهرش اجازه مى گرفت و نزد فرزندش مى رفت و او را شير مى داد و پس از بوييدن و بوسيدن و بغل كردن ، او را در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا وقتى كه بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر آمد.

ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد. روزى مادرش آمد تا از حال او مطلع شود، وقتى ديد چشمانش چون ستاره مى درخشد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داد و به شهر بازگشت . روزى ديگر مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامان او زده و گفت : ((مرا نيز با خود ببر)).

مادرش گفت : ((باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم ، آنگاه تو را نزد او ببرم )). مادر چون به شهر آمد و خواسته فرزند را به پدر گفت ، چنين شنيد كه او را در سر راه بنشان و چون برادرانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا معلوم نگردد.

مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. چون آزر، او را ديد خداوند محبتى از او در دلش انداخت و به شدت او را دوست داشت . روزى مردم كه همچنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و تبرى به دست گرفت و آن را تراشيد؛ بتى كه تا آن روز نظيرش ‍ ديده نشده بود، ساخت . آزر كه چنان ديد به مادرش گفت : ((اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به ما برسد))، اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبر را برداشت و همان بت را شكست ، آزر به اين عمل او پرخاش ‍ كرد، ابراهيم گفت : ((مگر شما مى خواستيد با اين بت چكار كنيد؟)) گفتند: مى خواستيم او را پرستش كنيم .

ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه با دست هاى خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟ در اين وقت آزر كه جد ابراهيم بود، گفت ((آن كسى كه نابودى اين ملك و سلطنت به دست اوست ، همين فرزند است !)) (264)

هجرت ابراهيم (عليه السلام )

در روضه كافى ، از على بن ابراهيم و او از پدرش روايت كرده است كه : از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: ابراهيم هنگامى كه بت هاى نمرود را شكست ، نمرود دستور داد كه دستگيرش كنند و براى سوزاندنش ‍ چهار ديوارى درست كرد و هيزم در آن جمع كردند آنگاه هيزم ها را آتش ‍ زدند و ابراهيم را در آتش انداختند، ناگاه ديدند كه ابراهيم صحيح و سالم در ميان آتش نشسته است . جريان را به نمرود اطلاع دادند، نمرود دستور داد تا او را از مملكتش بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد. ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت : من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سال ها در تهيه آن سعى و تلاش كرده ام ، بگذارم و بروم اما شرطش آن است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آنها صرف كرده ام به من بدهيد. مردم زير بار نرفتند و مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند. قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه را در اين سرزمين به دست آورده اى ، بگذارى و بروى و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده است به او بدهند.

جريان را به نمرود اطلاع دادند، او كه چنين ديد دستور داد تا بگذارند ابراهيم با اموال و گوسفندانش بيرون رود و گفت : اگر او در سرزمين شما بماند، دين شما را فاسد مى كند و خدايان شما را از بين مى برد (265).

گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم (عليه السلام )

در روايتى نقل شده كه به نمرود گفته شد: ابراهيم پسر آزر، بت ها را شكسته است . نمرود، آزر را طلبيد و به او گفت : به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابرهيم ) را از من مخفى كردى .

آزر گفت : من تقصيرى ندارم ، مادرش او را مخفى و از او نگهدارى كرده است ، او مدعى است كه براى اين كارش استدلال و حجت دارد.

نمرود دستور داد مادر ابراهيم را حاضر كردند و به او گفت : چرا وجود اين پسر را از ما مخفى كردى كه با خدايان ما چنين كرد؟!

مادر ابراهيم گفت : ((دليل من از اين كار، اين بود كه ديدم تو تمام پسران را به قتل مى رسانى و نسل آنان را به خاطر انداختى ، با خود گفتم كه اين پصسر را براى حفظ نسل آينده نگه مى دارم اگر اين پسر همان بود (كه سرنگونى سلطنت تو به دست او است ) او را تحويل مى دهم تا كشته گردد و كشتن ديگر فرزندان مردم پايان گيرد و اگر شخصى كه مقصود توست ، نباشد براى ما يك فرزند پسر باقى مى ماند، اينك كه براى تو ثابت شده است كه اين پسر همان است ، او در اختيار توست و هر كارى كه مى خواهى انجام بده )).

نمرود گفتار و دليل مادر ابراهيم را پسنديد و او را آزاد كرد، سپس خودش ‍ شخصا با ابراهيم در مورد شكسته شدن بت ها سخن گفت ، هنگامى كه ابراهيم گفت : ((بت بزرگ ، بت ها را شكسته است )) نمرود درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت ، اطرافيان گفتند: ((ابراهيم رابسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد)) (266).

در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه فرمود: ((به خدا سوگند نه بت ها اين كار را كردند [بت هاى ديگر را شكستند] و نه ابراهيم دروغ گفت ، از آن حضرت پرسيدند: پس چگونه بود؟ حضرت فرمود: ((ابراهيم گفت : بت بزرگ اين كار را كرده است ، اگر سخن مى گويد؟ و اگر سخن نمى گويد بت بزرگ اين كار را نكرده است )) (267).

گفتگوى نمرود و آزر درباره مقام ابراهيم (عليه السلام )

در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود [براى آتش زن ابراهيم ] دستور داد كه در آن نزديكى بناى مرتفعى بسازند تا از آنجا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند. چون ابراهيم را به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنا برد. ناگهان برخلاف انتظار و با كمال تعجب مشاهده كرد كه ابراهيم صحيح و سالم ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمى درآمده است و ابراهيم با مردى كه در كنار اوست [جبرئيل ] به گفتگو مشغول است .

نمرود، رو به آزر كرد و گفت : اى آزر! ببين كه اين پسر تو تا چه حد و اندازه در نزد پرورگارش گرامى و ارجمند است .

هلاكت نمرود

در تواريخ و روايات درباره هلاكت نمرود آمده است كه خداوند فرشته اى را به صورت انسان براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، فرشته گفت : اينك بعد از آن همه خيره سرى ها و آزارها و سپس سرافكندگى ها و شكست ها، سزاوار است كه از مركب غرور پايين آيى و به خداى ابراهيم كه خداى آسمان ها و زمين است ايمان بياورى ، در غير اين صورت فرصت و مهلت تو به آخر مى رسد و اگر به روش خود نيز ادامه دهى ، خداوند داراى سپاهيانى است كه با ناتوان ترين آنان ، تو و لشكرت را از پاى در مى آورد. نمرود با كمال گستاخى گفت : ((در سراسر زمين ، هيچ كس مانند من داراى نيروى نظامى نيست . اگر خدا ابراهيم دراى سپاه هست ، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آن سپاه هستيم )).

فرشته گفت : اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن .

نمرود، سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آنچه توانست در يك بيابان وسيع جمع كرد. سپس ابراهيم را طلبيد و به او گفت : اين لشكر من است !

ابراهيم جواب داد. شتاب مكن ، هم اكنون نيز سپاه من فرا مى رسند.

در حالى كه نمرود و نمروديان ، سرمست غرور بودند و از روى تمسخر مى خنديدند، ناگاه از آسمان ، انبوه بى كران از پشه ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند. طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.

نمرود در برابر حمله برق آساى پشه ها، به طرف قصر محكم خود فرار كرد. هنگامى كه وارد قصر شد و در آن را محكم بست ، وحشت زده به اطراف نگاه كرد، در آنجا پشه اى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مى گفت : ((نجات يافتم ، آرام شدم ، ديگر خبرى نيست ...)) تا اينكه يكى از پشه ها را روزنه اى به طرف نمرود حمله ور شد و لب پايين و بالاى او را گزيد، لب هاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى و به مغز او راه يافت و به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد كه ماءمورين سر او را مى كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت نكبت بارى به هلاكت رسيد و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد (268).

ابن عباس گويد: خداوند، پشه اى را بر نمرود مسلط گردانيد، حشره ابتدا لبان نمرود را گزيد و سپس از راه بينى وارد مغز او شده و بعد از ابتلاى او به عذابى كه چهل شبانه روز به طول انجاميد به هلاكتش رسانيد (269).

از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه بزرگ ترين پادشاهانى كه بر روى زمين حكومت كرده اند چهار نفر مى باشند، دو نفر از آنان به نام نمرود و بخت نصر از سلاطين ظالم بودند و دو نفر ديگر سليمان و ذوالقرنين از افرادى با ايمان بودند و نام اصلى ذوالقرنين ((عبد بن ضحاك بن سعد)) بوده است . (270)

همچنين پيرامون هلاكت نمرود، روايت شده كه آن پشه نيمه فلج بود و يك قسمت از بدنش قوت نداشت ، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت : اى نمرود! اگر مى توانى مرده را زنده كنى ، اين نيمه مرده مرا زنده كن تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب مى شود، از بينى تو بيرون آيم و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص ‍ شوى ! (271)

در حديثى ديگر از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه : خداوند، ناتوان ترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جباران خود كامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد شد تا به مغز او رسيد و او را به هلاكت رسانيد و اين يكى از حكمت هاى الهى است كه با ناتوان ترين مخلوقاتش ، زورگوترين موجودات را از پاى در مى آورد. (272)

انگيزه سؤ ال ابراهيم درباره زنده كردن مردگان

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: درخواست ابراهيم از چگونگى و كيفيت زنده كرن مردگان به دست قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آن در قيامت . او مى خواست تا از نزديك ، چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند و بصيرتش افزون گردد. چنين سؤ الى موجب عيب سؤ ال كننده نمى شود و نشانه آن نيست كه در توحيد او نقصى عارض ‍ گشته است (273).

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ابراهيم مردارى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريا از آن مى خورند، سپس همان درندگان را ديد كه به يكديگر حمله كردند و برخى از آنها بعضى ديگر از خوردند و رفتند، ابراهيم كه آن منظره را ديد به فكر افتاد و در شگفت شد كه چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان با يكديگر مخلوط شده زنده مى شوند، به همين دليل از خداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان را به او نشان دهد (274).

امام رضا (عليه السلام ) فرمود: خداى تعالى به ابراهيم وحى كرد كه ميان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كرده ام كه اگر از من درخواست كند، مردگان را برايش زنده خواهم كرد، ابراهيم نيز به دلش خطور كرد كه آن خليل ، خود اوست . در روايتى كه از ابن عباس و ديگران نقل شده است كه فرشته اى به او بشارت داد كه خداوند او را خليل خود گردانيد و دعايش را مستجاب خواهد كرد و مردگان را به دعاى او زنده مى كند، در اين هنگام بود كه ابراهيم براى آنكه به اين بشارت دلگرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آن خليل ، خود اوست و دعايش مستجاب مى شود، از خدا چنين درخواستى كرد و معناى اينكه گفت : ولكن ليطمئن قلبى ؛ اين است كه مى خواهم مطمئن شوم كه آن خليل من هستم )) (275).

زنده شدن مردگان

امام رضا (عليه السلام ) در ضمن گفتارى فرمود: پس از آن كه آن چهار پرنده زنده شدند و به منقارهاى خود پيوستند، به پرواز در آمدند و نزد ابراهيم آمدند و گفتند: ((اى پيامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد كه ما را زنده كردى )). ابراهيم فرمود: ((بلكه خداوند زنده مى كند و مى ميراند و او بر هر چيزى قادر و تواناست )) (276)

بنابر بعضى از روايات كه از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است : ((چهار پرنده اى كه ابراهيم آن ها را گرفت و ذبح كرد و گوشتشان را مخلوط كرد و ده قسمت نمود و دوباره زنده شدند، عبارت بودند از: خروس ، كبوتر، طاووس و كلاغ )) (277).

اما روايت ديگرى آنها را طاووس ، باز، مرغابى ، خروس دانسته اند و جمعى از مفسران نيز همين قول را اختيار كرده اند. (278)

حديثى از روضه كافى

ابراهيم بن ابى زياد كرخى گويد از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) ولادتش در شهر كوثاربى بود و پدرش نيز اهل آنجا بود و مادر ابراهيم به نام ساره با مادر لوط به نام ورقه ، خواهر بودند و اين هر دو دختران لاحج بودند، لاحج پيامبرى بود كه انذار مى كرد ولى مقام رسالت نداشت . ابراهيم در جوانى بر فطرت پاك خدايى ، كه خداوند او را به آن سرشت آفريده بود مى زيست ، تا خداى تبارك و تعالى او را به دين خود رهبرى كرد و او را برگزيد و او ساره دختر الا حج ، خاله زاده خود را به زنى گرفت .

ساره ، گوسفندان فراوان و زمين هاى بسيار و وضع مالى خوبى داشت و هر آنه داشت در اختيار ابراهيم گذاشت و او اداره آنها را عهده دار شد. در نتيجه ، زراعت او گسترش يافت تا جايى كه در سرزمين كوثى ربى كسى نبود كه زندگيش بهتر از ابراهيم باشد.

چون ابراهيم بت هاى نمرود را شكست ، نمرود دستو داد تا او را دستگير كنند و به زندان بيندازند و گودالى براى او كندند و هيزم فراوان در آن ريختند و آتش زدند تا ابراهيم را در آن بيندازند تا بسوزد. چون او را در آتش ‍ انداختند به كنارى رفتند و صبر كردند تا آتش خاموش شد؛ پس از خاموشى آتش به ديدن او رفتند، او را سالم ديدند كه در وسط آتش نشسته است . اين جريان را به نمرود گزارش دادند. او دستور داد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد كنند ولى از بردن دارايى و اموالش جلوگيرى كنند.

ابراهيم با آنان به منازعه برخاست و گفت : اگر مى خواهيد مال و گوسفندان مرا بگيريد، بايد آن مقدار از عمر مرا كه در سرزمين شما از بين رفته است به من بازگردانيد. محاكمه را نزد قاضى بردند و قاضى حكم كرد كه ابراهيم همه مال و گوسفندانش را به آنها بدهد و آنان نيز عمر سپرى شده ابراهيم را به او بازگردانند. چون موضوع را به نمرود گفتند، دستور داد كه ابراهيم را آزاد بگذارند تا مال و گوسفندان خود را ببرد و او را از آن سرزمين بيرون كنند و به مردم گفت كه اگر اين مرد در كشور شما بماند، آيين شما را تباه خواهد كرد و خدايانتان زيان مى بينند و به دستور نمرود، ابراهيم را با لوط (كه به وى ايمان آورده بود) به سوى شام روانه كردند و آن دو با ساره همسر ابراهيم از آنجا بيرون آمدند. ابراهيم به آنان گفت : من به سوى پروردگارم روانم كه او مرا رهبرى خواهد فرمود. و منظورش مسافرت به بيت المقدس ‍ بود، ابراهيم با اموال و گوسفندانش به سوى شام روان شد و به سبب غيرتى كه نسبت به ناموس خود داشت ، صندوقى تهيه كرد و ساره را در آن صندوق گذارد تا از نظر نامحرمان محفوظ باشد و از آن سرزمين بيرون آمد و به قلمرو حكومت پادشاهى از قبطيان كه نامش عراره بود وارد شد.

چون ابراهيم به مرز قبطيان رسيد، ماءموران گمرك جلوى او را گرفتند و يك دهم اموالش را به عنوان گمرك مطالبه كردند. وقتى صندوق را ديدند، گفتند كه اين صندوق را هم باز كن تا هر چه در آن است سهم گمرك آن را بگيريم ولى ابراهيم امتناع كرد و آنان نيز اصرار كردند.

ابراهيم گفت : ((فرض كنيد اين صندوق پر از طلا و نقره است ؛ ده يك آن را بگيريد ولى من آن را باز نخواهم كرد)). ماءموران نپذيرفتند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در صندوق را باز كند، همين كه در صندوق باز شد و چشم ماءمور گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفت : اين زن چه نسبتى با تو دارد؟

ابراهيم گفت : اين زن ، همسر و دختر خاله من است .

ماءمور گفت : پس چرا در صندوق پنهانش كرده اى ؟

ابراهيم گفت : چون همسرم بود و نمى خواستم مردم او را ببينند.

ماءمور گفت : من تو را رها نمى كنم تا موضوع را به شاه گزارش دهم . و به دنبال اين سخن كسى را نزد شاه فرستاد و موضوع را به او اطلاع داد.

شاه نيز دستور داد آن صندوق را چنان كه هست نزدش ببرند.

ابراهيم كه چنان ديد فرمود: ((تا جان در بدن دارم ، هرگز از اين صندوق جدا نمى شوم !)). اين سخن را كه به شاه گفتند، دستور داد خود او را نيز با صندوق نزدش ببرند. به ناچار ابراهيم را با اموال ديگرى كه همراه داشت نزد شاه بردند.

شاه گفت : درب صندوق را باز كن .

ابراهيم گفت : اى شاه ! همسر و دختر خاله من در اين صندوق است و من حاضرم تمام مالو اموالم را به جاى آن به تو واگذار كنم .

شاه ، ابراهيم را ناچار به باز كرن صندوق كرد و چون ساره را ديد، خواست دست به سوى او دراز كند، ابراهيم رو گرداند و سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت : ((خدايا! دست او را از همسرم باز دار)).

دعاى ابراهيم به اجابت رسيد و دست شاه از حركت ايستاد و نتوانست آن را به سوى ساره دراز كند و حتى نتوانست به طرف خود باز گرداند. شاه كه چنان ديد به ابراهيم گفت : ((به راستى خداى تو با من چنين كرد؟))

شاه گفت : از خداى خويش بخواه تا دست مرا به حال اولش برگرداند تا من ديگر متعرض همسرت نشوم .

ابراهيم دعا كرد و گفت : خدايا! دستش را بازگردان تا از تعرض به حرم من خوددارى كند، خداوند دستش را به حال عادى بازگرداند ولى مجددا خواست دستش را به سوى ساره دراز كند، ابراهيم نيز دوباره نفرين كرد و دستش مانند بار اول خشك و بى حركت شد شاه به او گفت : به راستى كه خداى تو غيور است و تو نيز مرد غيرتمندى هستى . از خداى خود بخواه تا دست مرا به حال اول بازگرداند و من ديگر چنين كارى نخواهم كرد.

ابراهيم گفت : من دعا مى كنم ولى به شرطى كه اگر دستت خوب شد و دوباره چنين كردى ، ديگر از من درخواست دعا نكنى ؟

شاه گفت : با همين شرط دعا كن .

ابراهيم دعا كرد و دستش به حال اول برگشت ؛ اين معجزه در نظر شاه خيلى مهم جلوه كرد و ابراهيم در ديده او مرد بزرگى آمد و به او گفت : تو در امان هستى و مال و همسرت در اختيار توست و به هر جا بخواهى مى توانى بروى ولى مرا به تو حاجتى است .

ابراهيم پرسيد: حاجتت چيست ؟

پادشاه گفت : دلم مى خواهد به من اجازه دهى تا كنيزك زيبايى را كه از قبطيان نزد من است به اين زن ببخشم و به خدمتش بگمارم .

ابراهيم با تقاضاى او موافقت كرد و شاه كنيزك خود را كه همان هاجر (مادر اسماعيل ) بود به ساره بخشيد. ابراهيم ساره و هاجر را با اموال خود برداشت و به راه افتاد (279).

داستان ابراهيم و ملاقات او با ماريا

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) در كوه بيت المقدس ‍ به دنبال چراگاهى براى گوسفندان خود مى گشت كه ناگاه صدايى به گوشش ‍ خورد. سپس مردى را ديد كه ايستاده و نماز مى خواند [نام آن مرد ماريا ابن اوس ذكر شده ]. ابراهيم به او گفت : اى بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟

گفت : براى خدا.

ابراهيم پرسيد: آيا از قوم و قبيله تو جز تو كسى باقى مانده است ؟

گفت : نه .

ابراهيم گفت : پس از كجا غذا مى خورى ؟

آن مرد اشاره به درختى كرد و گفت : تابستان از ميوه اين درخت مى چينم و مقدارى را هم خشك مى كنم و در زمستان نيز از آنچه كه خشك كرده ام مى خورم .

ابراهيم پرسيد: خانه ات كجاست ؟

آن مرد اشاره به كوهى كرد و گفت : آنجاست .

ابراهيم گفت : ممكن است مرا نيز با خود ببرى تا امشب را نزد تو به صبح رسانم ؟

عابد گفت : در سر راه ما آبى است كه نمى شود از آن عبور كرد.

ابراهيم پرسيد: پس چگونه از آن مى گذرى ؟

مرد گفت : من از روى آن راه مى روم .

ابراهيم گفت : مرا هم با خو ببر، شايد آنچه خدا روزى تو كرده ، روزى من هم بكند.

عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا به آن آب رسيدند، عابد از روى آب عبور كرد و ابراهيم نيز همراه او مى رفت و چون به خانه آن مرد رسيدند ابراهيم از او پرسيد: كداميك از روزها بزرگتر است ؟

عابد گفت : روز جزا كه مردم از همديگر بازخواست مى كنند.

ابراهيم گفت : بيا دست به دعا برداريم و از خدا بخواهيم ما را از شر آن روز حفظ كند.

عابد گفت : به دعاى من چكار دارى ؟ به خدا! سى سال است كه به درگاه او دعا كرده ام ولى مستجاب نشده است .

ابراهيم گفت : به تو بگويم كه چرا دعايت حبس شده ؟ عابد گفت : چرا؟

ابراهيم گفت : وقتى خداى عزوجل بنده اى را دوست دارد، دعايش را نگاه مى دارد تا با او راز گويد و از او درخواست و طلب كند و چون بنده اى را دوست ندارد دعايش را زود اجابت مى كند يا در دلش نوميدى مى اندازد. سپس گفت : حال بگو كه دعايت چه بوده است .

عابد گفت : گله گوسفندى بر من گذشت و پسرى كه گيسوان داشت همراه آن گوسفندان بود (در قصص الانبياى راوندى ذكر شده كه آن پسر، فرزند ابراهيم ، حضرت اسحاق بوده است ) من به او گفتم كه اى پسر! اين گوسفندان از آن كيست ؟

گفت : از ابراهيم خليل الرحمان است . من دعا كردم : خدايا! اگر در روى زمين خليلى دارى او را به من نشان بده !

ابراهيم فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم (280).