در محراب اسارت

اصغر زاغيان

- ۳ -


33- دهه محرّم شصت و نه يا محرّم آخرين سال اسارت
(24/5/1369)
شرايط نا مساعد و عدم آمادگى كلّى در بين اسرا امكان يك عزادارى مفصّل و شايسته را در دو محرّم سال 67 و 68 به برادران آزاده نمى داد. امّا در محرّم سال 69، همه اسرا مصمّم بودند كه بدون هيچ واهمه اى به صورت علنى عزادارى كنند و در اين راه هر نوع بلايى كه از ناحيه دشمن به آنان مى رسد را به جان و دل بخرند رحمة اللّه عليه زيرا در فراز و نشيبهاى اسارت آموخته بودند كه اگر با هم يكدل و يكصدا باشند، از پس هر كارى بر مى آيند و به سهولت بر عراقيها غلبه مى كنند.
چند روز قبل از دهه محرّم ، مقدّمه چينيها و زمزمه ها شروع شده بود و هر كس به نحوى و كلامى ، ابراز آمادگى مى كرد. مدّاحان مشغول جمع آورى اشعار و مصايب كربلا بودند و برنامه ريزها و تصميم گيرندگان ، در چگونگى برگزارى سوگواريها بحث و تبادل نظر مى كردند.
يكى از برادران با ابراز تأ سّف از اينكه چرا سالهاى قبل موفّق به چنين اقدامى نشده بوديم ، مى گفت : بايد پيام عاشورا را به واسطه همين سربازان ، به مردم عراق برسانيم .
خلاصه ، روز اوّل محرّم كه فرا رسيد، طبق برنامه ريزى قبلى ، بنا شد كه در آسايشگاه به طور نشسته و آرام عزادارى شود. شب اوّل در اثناى عزادارى يكى از نگهبانان به پشت پنجره آمد و از آنجا كه قرار بود به هر قيمتى كه شده عزادارى ، شود هيچگونه التفاتى به او نشد، ولى با توجّه به تجربه هاى قبلى ، غافل نبوديم كه عراقيها، مدّاح و تعزيه گردان را شناسايى كرده و سر فرصت به يك بهانه اى ، انتقام خود را از او مى گيرند، لذا طبق قرار قبلى همه با هم اشعار را زمزمه كرديم تا به اين طريق اين توطئه را خنثى كرده باشيم .
در شب سوّم و چهارم ، آزاد مردان عاشق در اثناى عزادارى و سينه زنى ، چنان از خود بى خود مى شدند كه قرارهاى قبلى را ناديده گرفته ، از جا بر مى خاستند و بر سر و سينه خود مى زدند، گويى اينكه محيط اسارت را با مسجد يا حسينيّه محلّه خودشان اشتباهى گرفته بودند كه اين چنين عاشقانه و بى پروا سوگوارى مى نمودند.
به اين صورت ، ايّام حزن و اندوه سالار شهيدان ، شبها داخل آسايشگاه و روزها در يكى - دو تا از آسايشگاهها، برقرار مى شد.
34- وزيدنِ نسيم آزادى
(6/6/1369)
شنيدن خبر تبادل اسرا، يكى از شيرين ترين خبرهايى بود كه به گوشمان مى رسيد و بزرگترين آرزوى هر اسيرى بود كه به آن دست مى يافت . بوى عطر شادى ، فضاى اردوگاه را معطّر كرده بود و قبول شدن ((قرارداد الجزاير)) از طرف عراق كه برگ پيروزى بزرگى براى ايران محسوب مى شد، به اين شادى ، جلوه ديگرى مى داد.
با آزاد شدن اوّلين گروه از آزادگان ، مطمئن شديم كه پيام صدّام مبنى بر قبول شدن قرارداد الجزاير، از ديوار لفظ و شعار، پا را فراتر گذاشته و عملى خواهد شد، لذا هر كس ‍ سعى مى كرد، اگر در مدّت اسارت ، اسيرى را رنجانده يا در حق دوستان ، كوتاهى كرده بود، رضايت او را حاصل نمايد و در اين مورد برادران آزاده از يكديگر سبقت مى گرفتند. همچنين هر آسايشگاه يك جلسه اى به عنوان شب وداع ترتيب مى داد و همه از همديگر طلب حليّت مى كردند.
خلاصه ، همه آزادگان بى صبرانه در انتظار لحظه هاى آخر اسارت ، لحظه شمارى مى كردند و از تلويزيون ، تصاوير مخصوص تبادل اسرا را به دقّت مشاهده مى كردند، تا اينكه يك روز قبل از ظهر، سوت آمار زده شد و از همه آزادگان خواسته شد كه در محوّطه تجمّع كنند. آنگاه ((عدنان ))، درجه دار استخبارات گفت : به پانصد نفر اسير احتياج داريم تا به همراه تعداد باقيمانده از ((اردوگاه يازده )) براى تبادل به مرزهاى ((خسروى )) بفرستيم . سپس از روى ليست از اوّلين اسامى ثبت شده - كه من هم جزو آنان بودم - شروع به خواندن كرد. خوانده شدگان طبق راهنمايى سربازان عراقى به قسمت سوّم رفتند. آنگاه ((عدنان )) آمد و همه را به خط كرد و توضيحاتى پيرامون كيفيّت تبادل و آنچه را كه مجاز بوديم با خود ببريم متذكر شد، كه البته در نتيجه بايد دست خالى سوار اتوبوس مى شديم رحمة اللّه عليه زيرا ما هيچگونه امكاناتى را كه او بر مى شمرد با خود نداشتيم .
بعد از توجيه اسامى ، چند نفر را خواند - كه بنده هم جزو آنان بودم - با خواندن اين اسامى ، متوجّه شديم كه حيله اى در كار است رحمة اللّه عليه چون به خاطر درگيريهايى كه با عراقيها پيش آمده بود، شورشى به وجود آمد كه در اثر آن ، عراقيها تعدادى از اسرا را بيرون كشيدند تا به عنوان عامل شورش - حق يا ناحق - براى محاكمه به بغداد بفرستند. امّا در ابتدا با باتوم چوبى و كابل به جانمان افتادند و چنان زدند كه چهارتا از باتوم ها شكست .
دوستانمان در داخل ((آسايشگاه نُه )) كه شاهد ماجرا بودند، با ديدن اين وضع ، تحمّلشان را از دست دادند و با فرياد ((اللّه اكبر))، شيشه هاى پنجره ها را شكستند و به دنبال آن ، ديگر آسايشگاهها به رسم حمايت و همراهى ، آنان را تنها نگذاشتند و از عمل آنان پيروى كردند.
با اين پيشامد، سربازان بعثى دست از سرِ ما برداشتند و همگى از اردوگاه فرار كردند و به دنبال آن ، نگهبانان بيرون ، از داخل برجهاى ديده بانى ، و نفربرهاى اطراف ، با ((دوشيكا)) محوّطه را به رگبار بستند كه ((الحمدللّه )) به كسى هيچگونه آسيبى نرسيد.
فرمانده اردوگاه سريعاً به داخل محوّطه آمد و غائله را ختم كرد. بعد از آن ، ما را به دفتر فرمانده اردوگاه بردند و پس از پرس و جوهايى و با وانمود كردن قبول اعتراضات ما نسبت به برخوردهاى ناعادلانه و سوء سربازان عراقى ، هرآنچه را كه مى خواستند به ضرر ما نوشتند.
و سپس ((عدنان )) اسامى ما چند نفر، به اضافه دو نفر از برادران ديگر كه نزد نگهبانان ، شعار ((مرگ بر صدّام )) سر داده بودند را خواند و گفت : شما بايد پس از اتمام تبادل اسرا، با محكومين سياسى عراقى در زندانهاى ايران ، مبادله شويد!
اين كلام اميدمان را نا اميد كرد و نه تنها ما چند نفر را غمگين نمود، بلكه ديگر دوستانمان نيز در حُزن و اندوه فراوان فرو رفتند و زبان به اعتراض گشودند. عده اى از برادران اعلام كردند كه اگر آنان را نگهداريد ما هم به ايران نمى رويم .
در مقابل اعتراضات ، عراقيها به ظاهر، عقب نشينى كردند. شب ، از پانصد نفر، تنها 230 نفر را براى تبادل بردند و مابقى را برگرداندند و گفتند فردا هزار نفر به تنهايى از اين اردوگاه آزاد مى شوند.
مجبور بوديم كه به آسايشگاههاى خود برگرديم ولى دلهره و اضطراب ، وجودمان را فرا گرفته بود رحمة اللّه عليه زيرا شناختى كه از بعثيها داشتيم احتمال قوى مى داديم كه حيله اى تازه در كار است و قصد دارند به هر طريقى كه شده ما را جدا كنند.
بعضى از دوستان هم احتمال مى دادند كه ما را مخفى كنند و در آينده براى گرفتن امتياز از ما سوء استفاده كنند و اين چيزى بود كه همه را نگران كرده بود.
به هر حال ، به مكانهاى خود برگشتيم ولى نيمه هاى شب ، دو - سه نفر از سربازان پشت پنجره آمدند و با خواندن اسامى ما، به ما گفتند كه زود باشيد براى تبادل ، به نيرو احتياج داريم . هر چند كه مكرشان بر كسى پوشيده نبود، امّا ترس از اين داشتيم كه به خاطر ما در تبادل تأ خير بيفتد و باعث رنجيده شدن ديگر آزادگان بشويم ، لذا لباسهاى نظامى خود را با كفشهاى نو كه مخصوص روز آزادى داده بودند، پوشيديم و على رغم ممانعت آزادگان ، خارج شديم .
يكى از سربازان عراقى ، يك قرآن به من داد رحمة اللّه عليه - چون قرار بود به هر آزاده اى هنگام تبادل ، يك جلد كلام اللّه مجيد هديه كنند - قرآن را گرفتم و به ديگر دوستان كه از آسايشگاههاى ديگر به همين شيوه در محوّطه جمع شده بودند، پيوستم ، آنگاه به درخواست نگهبانان ، به ستون سه به طرف در خروجى حركت كرديم . جلوى در، دژبانها ما را تفتيش كردند و بعد به همين سبك به طرف مقرّ فرماندهى حركت كرديم .
پنجاه يا شصت متر كه رفتيم ، به ساختمان مورد نظر رسيديم و در آنجا به درخواست يكى از درجه داران ، قرآنها را روى روزنامه اى گذاشتيم و رفتيم داخل اطاقى كه قبلاً براى پذيرايى مهيّا شده بود. ديگر مطمئن شده بوديم كه عراقيها به هدف خود رسيده اند. بحث و گفتگو پيرامون علّت نگهدارى ما و سرانجام كارمان شروع شد و هر كسى از خود، تحليلى را ارائه مى داد.
برادر، ((منزوى )) كه از طلاب فعّال اردوگاه بود و با بيان شيواى خود كلاسهاى اعتقادى را اداره مى كرد، لب به سخن گشود و با استناد به آيات نورانى قرآن و احاديث شريف در مورد صبر و بردبارى ، از برادران خواست كه استقامت و پايدارى خود را حفظ كنند و با تذكّر هدف مان از آمدن به جبهه ، فرمود: ((تحمّل مرارتها براى رضاى خدا لذّتبخش است )).
از چهره دوستان فهميده مى شد كه از اين سخن ، روحيّه ونشاطشان مضاعف شده است .
35- شرح نهج البلاغه توسط يكى از برادران روحانى
(پاييز 1369)
همان روزى كه نوبت تبادل اردوگاه ما، (شماره دوازده ) رسيده بود و نيروهاى صليب سرخ آمده بودند تا براى مبادله ، اسرا را ثبت نام كنند، ما را از مقرّ فرماندهى كه يك شب قبل به اسم تبادل ، در آنجا مخفى كرده بودند، به ((رماديّه )) فرستادند.
ساعت پنج يا شش صبح كه حركت كرديم ، نزديكيهاى ظهر به ((اردوگاه شماره نُه )) واقع در ((رماديّه )) رسيديم . در آنجا مسؤ ول اردوگاه خواست تا طبق عادت نظام بعث عراق - كه به آن خو كرده بوديم - يك زهر چشمى از بچّه ها بگيرد، به همين منظور توسط مترجم گفت : اينجا صدتا كابل هست ، اگر خطا كنيد و نظام را رعايت نكنيد شما را با اين كابلها مى زنيم . سپس از ما خواست كه به قسمت دوّم و سوّم اردوگاه ، هيچگونه رفت و آمدى نداشته باشيم . در بين صحبتهاى افسر عراقى ، برادرانى را در قسمت دوّم مى ديديم كه مشغول نظافت اردوگاه بودند، لذا خيلى كنجكاو شديم تا اين عزيزان را بشناسيم .
بعد از سخنان مسؤ ول قسمت ، سربازان عراقى ما را به آسايشگاه يك راهنمايى كردند. در آنجا شش - هفت نفر از برادران ((اردوگاه يازده )) بودند كه دو - سه روز، پيش از ما آنان را هم به اسم تبادل ، به اينجا آورده بودند.
با بسته شدن در، مشغول بررسى آسايشگاه و شناسايى دوستان جديد شديم و از آنان در مورد وضعيّت اردوگاه و برادرانى كه در قسمت دوّم ديده بوديم سؤ ال كرديم . آنان هم مثل ما بى خبر بودند، ولى بعد از گذشت چند روز كه هر شب و روز چند نفر، از اردوگاههاى ديگر را به ما ملحق مى كردند و با استفاده از پيامهايى كه از طريق آشپزخانه با اسراى قديم ردّ و بدل مى كرديم ، متوجّه شديم كه قرار است اينجا محل اسراى محكوم شود تا يكجا با اسراى عراقى مبادله گردند، لذا قسمت دوّم را براى اسراى قديمى قرار داده بودند و قسمت اوّل را جهت اسراى مفقود.
بعد از اتمام تبادل كليّه اسرا، برادران قسمت دوّم را كه از اسراى قديمى و زير نظر صليب سرخ بودند، به قسمت ما آوردند و بكلّى موانع رفت و آمد را برطرف كردند. از طرفى به ما قول دادند كه به زودى نيروهاى صليب سرخ براى ثبت نام اسراى مفقود به اردوگاه مى آيند.
اسراى مفقود از اينكه برادران قديمى خود را به راحتى ملاقات مى كردند، خيلى مسرور بودند و سعى مى كردند كه از اندوخته هاى علمى آنان به نحو احسن استفاده كنند. دوستان صبورمان هم كه در رشته هاى مختلفى مثل زبان و علوم قرآن و... بسيار كار كرده بودند، سخاوتمندانه با كمك ديگر دوستان توانمند، از اسراى مفقود، سفره هاى متعدّد علوم را پهن كردند تا شيفتگان علم و معرفت ، از آن بهره مند گردند.
يكى از طلاّب اصفهانى كه در اسارت به ((على آقا)) معروف بود و به خاطر فعاليتهاى فرهنگى ، برايش چند سال زندان بريده بودند، كلاس شرح نهج البلاغه گذاشته بود.(6) روز دوّم كلاس بود كه توفيق حضور پيدا كردم ، آن روز حدود پانزده نفر آمده بودند، ولى اندك اندك به نفرات افزوده مى شد، تا آنجا كه تقريباً نصف آسايشگاه را فرا گرفت .
((على آقا)) نامه مولاى متقيان على (عليه السّلام ) را كه در محل ((حاضِرَين )) به دو نورديده اش نوشته بود، مى خواند. و با همان لهجه شيرين اصفهانى خود، توضيح مى داد.
در مدّت اسارت از نظر روحى و اخلاقى ، نوسانات زيادى برايمان پيش مى آمد و در نوع برخورد با دوستان و پيشامدها مكرر احتياج به راهنما داشتيم و جملگى تشنه پند و اندرزهاى حكيمانه و موعظه هاى تكان دهنده بوديم و اكنون هر كلامى كه شرح داده مى شد، آب گوارايى بود كه عطش نيازمان را فرو مى نشاند و معاد را در نظرمان مجسّم مى نمود.
همه دوستان ، با ذوق و اشتياق به سخنان گهربار مولا گوش مى سپردند، مثل اينكه گمشده اى داشتندو اكنون ردّ آن را در اوّلين كلام نورانى على (عليه السّلام ) مى يافتند. استقبال گرمى كه از اين كلاس مى شد، بيانگر اين بود كه در نظر همگان ، اين بهترين كلاس و لذّتبخش ترين درسهاست .
بارها احساس كرده بودم كه سخنان روحبخش مولاى متقيان على (عليه السّلام ) سؤ الات درونيم را پاسخگو و عقده هاى روانيم را برطرف كننده است . و بى جهت نبود كه روز به روز بر تعداد مشتاقان افزوده مى شد و همه دوستان براى شروع كلاس ، لحظه شمارى مى كردند.
36- تسليم شدن افسر عراقى در مورد نماز جماعت
(پاييز 1369)
تهديدهاى بعثيها، برادران آزاده را از برپايى نماز جماعت برحذر نداشت . و از ابتداى ورود، دوستان صفوف نماز جماعت را تشكيل دادند، ولى جانب احتياط را رعايت مى كردند و در چند نوبت و هر گروه با نفرات محدود، نماز را اقامه مى نمودند.
امّا همه دوستان ، آرزومند بودند كه گروههاى متعدّد، يكى شده و صفهاى نماز جماعت به امامت يكى از برادران ، بسته شود تا هر چه بيشتر، روح معنويّت فضا را معطّر كند.
پس از گذشت چند روز، معلوم شد كه اين خط و نشانها كه افسر عراقى كشيده ، مانند طبل توخالى است رحمة اللّه عليه زيرا يك بار اسرا كه چند روز بود وعده و وعيدهاى آنان را مبنى برآمدن صليب سرخ شنيده بودند ولى خلاف از آب درآمده بود، با تجمّع در وسط اردوگاه و فرستادن صلوات ، افسر بيچاره را به عجز و خوارى كشاندند.
به علاوه اينكه دو - سه بار با نگهبانان به خاطر رفتارهاى تند و اهانت آميزشان ، برخورد و مقابله شد و در اين مورد هم عراقيها عقب نشينى كردند. به همين خاطر با بهانه گيريهاى مختلف از جمله علّت يابى در مورد راكد ماندن تبادل اسرا، آنقدر به عراقيها فشار آوردند كه وقتى نمايندگانمان نزد آنان رفته و درخواست كرده بودند كه اجازه بدهند نماز جماعت بخوانيم ، بى درنگ موافقت نمودند. در حالى كه عدّه اى از دوستانمان از اسراى قديمى كه برايشان محكوميّت بريده بودند، جرمشان برپايى نماز جماعت يا گفتن اذان بود و اين عقب نشينى ، معنايى جز شكست در برابر اراده هاى محكم آزادگان را نداشت .
با گرفتن مجوّز برپايى نماز جماعت ، قبل از اذان صبح ، ((سيّد جمال )) با آهنگى خوش ، قرآن تلاوت مى كرد و بعد از آن ، وقت اذان كه مى رسيد يكى ديگر از برادران ، صداى اذان سر مى داد و دوستان ديگر بعضاً مشغول نافله صبح بودند و برخى ديگر كه مقيّد بودند بعد از نافله شبشان ، زيارت عاشورا را بخوانند، با اتمام زيارتنامه و نافله صبح ، صفوف منسجم و زيباى نماز را در فضايى آكنده از معنويت و جوّى مملوّ از صفا، تشكيل مى دادند.
37- شب وداع
(29/8/1369)
لحظات آخر اسارت را مى گذرانديم و خواه ناخواه بايد از دوستانى كه مدتها در كنارهم ، شرايط سخت و دشوار را سپرى كرده بوديم ، جدا مى شديم . بعضى از آنان كسانى بودند كه از اوّل اسارت با هم بوديم ، كه تعداد 21 نفر با هم از ((اردوگاه دوازده )) آمده بوديم و تعدادى هم در اثناى اسارت ، به عنوان مخالف به ((اردوگاه هيجده )) منتقل شده بودند و اكنون آنان را به نزد ما آورده بودند.
گروه ديگر، از اسراى قديمى يا اردوگاههاى ديگر بودند. كه به اين ترتيب عده اى از دوستان قديمى و عده اى از دوستان جديد بودند كه بايد با هم وداع مى كرديم .
در ((اردوگاه شماره نه )) مثل اردوگاه دوازده ، روزهاى آخر، در آسايشگاهها جلسات وداع و خداحافظى برگذار مى شد. و آزادگان از يكديگر حلاليّت مى طلبيدند. عدّه اى از دوستان با تهيّه دفترچه اى مخصوص ، قسمت اوّل آن را به ثبت آدرس دوستان خود و قسمت آخر را براى نوشتن نقاط ضعف اخلاقى خودشان قرار داده بودند و از برادران خود مى خواستند كه اگر اخلاق و عادت بدى از آنان ديده اند در آنجا بنويسند. خلاصه جُنب و جوش عجيبى بر محيط اسارت حاكم شده بود.
هر چند كه اسرا از نزديك شدن مراجعت به وطن بسيار خوشحال بودند، ولى از آنجا كه اين مراجعت ، همراه با جدايى از دوستانى بود كه در حوادث و پيشامدهاى تلخ و ناگوار، يار و غمخوار يكديگر بودند، همه آزادگان را دلگير كرده و آثار غم و اندوه جدايى ، شادى آنان را رنگ و بوى ديگرى بخشيده بود.
فرمانده اردوگاه گفته بود: روز چهارشنبه شما را به فرودگاه بغداد مى بريم ، لذا با هماهنگى چند نفر از برادران مسؤ ول ، شب سه شنبه ، روز 28 آبان سال 69 به شب وداع كل اردوگاه ، اختصاص داده شد. در اين جلسه كه در يكى از آسايشگاهها و با خاموش ‍ كردن لامپها برگزار شد، يكى از اسرا ((زيارت عاشورا)) را به همراه ذكر مصايب ائمه اطهار - سلام اللّه عليهم اجمعين - خواند.
هنگام خواندن ((زيارت عاشورا)) عُشّاق ، ضجّه مى زدند و صداى ناله و فغانشان ، آسايشگاه را فرا گرفته بود. برادر مدّاحمان در بين دعا گفت اگر از شما پرسيدند به زيارت كربلا رفته ايد يا نه ، بگوييد كه ما زيارت عاشورا خوانده ايم و خود آقا ان شاءاللّه به مجلس ما آمده اند. با شنيدن اين كلام ، صداى ناله آزادگان دو چندان شد و هر كس با واژه ها و كلماتى ، ابراز ارادت مى كرد.
يكى مى گفت : ((آقا! به حال ما نظرى كن )) رحمة اللّه عليه ديگرى ابراز مى داشت : ((وقتى به ايران رفتيم ، پاسخ خانواده دوستانى كه در اسارت به شهادت رسيده اند را چه بگوييم )) رحمة اللّه عليه و آن يكى فرياد مى زد: ((آقا جون ! در مقابل خانواده هاى مفقودين ، شرمنده ايم )).
بعد از اتمام زيارت عاشورا، برادر طلبه ، ((على آقا)) كه قرار بود سخنرانى كند با چشمان اشك آلود فرمود: همه صحبتها را خودتان كرديد و من چيزى براى گفتن ندارم و تنها از دوستان خواستند كه عده اى كنار ديوار بايستند و ديگر دوستان در يك ستون با آنان معانقه كرده و حلاليّت بطلبند.
اين طرح و درخواست ، عملى شد ولى صف به كندى پيش مى رفت رحمة اللّه عليه زيرا بغض ، گلوى همه را گرفته بود و هيچ كس توان صحبت كردن نداشت . به همديگر كه مى رسيدند فقط گريه مى كردند، و در لابلاى ناله هايشان با تواضع و فروتنى ، در مقابل دوستانشان ، خود را مقصّر معرّفى مى كردند و از آنان مى خواستند كه از تقصيراتشان ، در بجا آوردن حق دوستى ، بگذرند همديگر را حلال كنند. دوستان ديگر هم متقابلاً بزرگواريها و محسّنات دوست خود را ياد آور مى شدند و او را از هرگونه عيب و تقصيرى ، برىّ مى دانستند، بلكه خود را مقصّر دانسته و از صميم قلب مى خواستند كه مورد عفو و بخشش قرار گيرند.
وداع دوستان چندين ساعت به طول انجاميد و فرداى آن روز، همه رفتند تا كارهاى شخصى خود را انجام دهند.
38- لحظه هاى پرواز
(29 و 30/8/1369)
صبح روز 29/8/69 در آسايشگاه ، جلسه خداحافظى و وداع ترتيب داده شد، سپس ‍ هر كسى به كارى مشغول شد. شخصى ، جانمازها و نوشته هايى را كه با دستهاى خود گلدوزى كرده بود، جمع مى كرد و ديگرى كارهاى شخصى ديگر خود را انجام مى داد و...
شب ، اسراى قديمى را به طبقه اوّل قسمت آوردند و اسراى مفقود را به طبقه دوّم فرستادند. چند نفر از نيروهاى صليب هم براى انجام تبادل آمده بودند. اسامى را يك - يك مى خواندند، سپس نفر خوانده شده نزد يكى از نيروهاى صليبى مى رفت ، وقتى او مى پرسيد: مى خواهى به ايران بروى يا پناهنده شوى ؟ پاسخ ردّ خود را دريافت مى كرد، چرا كه اسرا، سخت طالب مراجعت به وطن بودند.
كار تبادل تا صبح طول كشيد، در اين ميان ، بعضى از دوستان كه هنوز نوبتشان نشده بود، با آرامش كامل خوابيده بودند. و برخى ديگر نيز شوق آزادى ، خواب را از چشمانشان ربوده بود.
اتوبوسها در آن طرف سيم خاردارها منتظر بودند تا كليّه نفرات ، سوار شوند و آنگاه حركت كنند. وقتى نوبت ما شد تا سوار اتوبوس شويم ، وقت نماز صبح هم فرا رسيده بود، لذا با وضويى كه قبلاً داشتيم ، در وسط اتوبوس كه اتّفاقاً رو به قبله ايستاده بود، به نوبت نمازمان را خوانديم .
تازه هوا روشن شده بود كه به طرف فرودگاه بغداد حركت كرديم ، وقتى به آنجا رسيديم فيلمبردار از پياده شدن تك - تك اسرا فيلمبردارى كرد. و بعد از آن ، به سالن انتظار فرودگاه كه از گرد و غبارهاى روى پنجره ها و درهايش فهميديم بلااستفاده مى باشد، رفتيم . در آنجا به ما گفتند كه كاردار ايران در عراق ، شما را تحويل مى گيرد. همگى از اين خبر خوشحال شديم ، با وارد شدن كاردار در ميان بچّه ها، گويى بوى امام راحل ( رحمة اللّه عليه ) و مقام معظّم رهبرى به مشاممان رسيد. و بى جهت نبود كه همه آزادگان بى اختيار در مقابل چشمهاى حيرت زده عراقيها فرياد زدند: ((صلّ على محمَّد، بوى خمينى آمد)) و با اين قبيل شعارها، عمق احساسات و عواطف خود را نسبت به مسؤ ولين نظام اسلامى ، نشان دادند.
با حاضر شدن هواپيما، يكى از مسؤ ولين وزارت امور خارجه عراق و كاردار ما، به ترتيب ايستادند و ما در يك ستون با آنان خداحافظى كرديم . در ابتدا مسؤ ول عراقى يك جلد كلام اللّه مجيد را به عنوان هديه به هر نفرمان داد و آنگاه يك مهر كربلا از كاردار دريافت كرديم . و پس از لحظاتى ، هواپيما به طرف ((فرودگاه مهرآباد تهران )) به پرواز درآمد.
39- ورود به ميهن اسلامى
(30/8/1369)
ساعت يازده صبح به وقت ايران ، هواپيما در فرودگاه مهرآباد بر زمين نشست و دقايقى بعد، در مقابل گروه موزيك ارتش جمهورى اسلامى ايران و شخصيتهاى استقبال كننده لشكرى و كشورى ، آرام گرفت .
با باز شدن درها و قرار گرفتن پلّكان ، در جلوى در هواپيما، آزادگان در يك لحظه و به سرعت در برابر چشمهاى متحيّر خلبانان و مأ مورين عراقى ، عكسهاى امام راحل ( رحمة اللّه عليه ) و شعارهاى انقلابى را كه بر روى پارچه هاى سفيد نوشته بودند، باز كردند.
اين عكسها را طرّاحان و نقّاشان زبردست و آزاده ، براى ردّ گم كردن ، پس از طرح منظره اى بر روى كاغذهاى مخصوص ، نقّاشى پشت آن را به تصوير حضرت امام ( رحمة اللّه عليه ) مزيّن كردند، آنگاه با قراردادن آن در قابهايى كه آزادگان خود، با كارتون تهيّه نموده بودند، چنين وانمود كردند كه اين تابلوها را به رسم يادگارى در منزل مى برند، لذا نگهبانان هم مانع نشدند و به اين صورت ، تصوير حضرت امام ( رحمة اللّه عليه ) به داخل هواپيما برده شد.
همچنين براى نوشتن شعارها و ديگر مطالب ، براى رساندن عرض ارادت به رهبر معظم انقلاب و ديگر پيامهاى آزادگان ، از دشداشه ها (پيراهنهاى بلند سفيد) استفاده شده بود.
با شروع مارش جمهورى اسلامى ايران ، از هواپيما خارج شديم و بر خاك پاك وطن اسلامى ، بوسه زديم . آنگاه با شخصيّتهاى استقبال كننده ، مصافحه كرديم . سپس با هدايت مسؤ ولين ، به سالن انتظار رفتيم . در آنجا رئيس ستاد آزادگان كل كشور، ورود آزادمردان شجاع را به ميهن اسلامى ، خوشامد و تبريك گفت .
بعد از انجام مراسم ويژه كه به خاطر فقدان امام ( رحمة اللّه عليه ) مملوّ از صداى ضجّه آزادگان بود، بعد از صرف نهار، آنگاه با اتوبوسهايى كه از قبل آماده شده بود، براى معاينات پزشكى و ديگر امور، به ((قرنطينه )) رفتيم . در بين راه ، عابران و مغازه داران كوچه و خيابان وقتى آزادگان را مشاهده مى كردند، با لبخندهاى محبّت آميز كه حكايت از شور و شوق درونى آنان را داشت و با دست تكان دادن ، نسبت به آزادگان ابراز محبّت مى كردند و آزادگان نيز احساسات آنان را به گرمى پاسخ مى دادند.
40- جاى خالى حضرت امام (رحمه اللّه)
شب پنجشنبه اوّلين شبى بود كه پس از آزادى ، در وطن خود سپرى مى كرديم . نماز جماعت را به امامت ((حاج آقا ابوترابى ))، نماينده ولى فقيه در امور آزادگان خوانديم و پس از نماز، حاج آقا در مورد وضعيّت ايران ، توضيحاتى داد و ضمن يادآورى خُلق و خوى بچّه ها در دوران اسارت كه حكايت از معنويّت و تقواى درونى آنان را داشت ، از ما خواست كه در دفاع از ارزشهاى انقلاب اسلامى و آبادانى ايران پس از جنگ ، از هيچ كوششى دريغ نكنيم .
شب بعد (شب جمعه ) بعد از نماز مغرب و عشا، توسط برادر ((آهنگران ))، دعاى كميل را زمزمه كرديم و آزادگان براى مظلوميّت مولاى متقيّان و ديگر ائمه اطهار (عليهم السّلام ) و در غم از دست دادن امام راحل ( رحمة اللّه عليه ) ناله و فغان دلخراشى سر دادند. بعد از مراسم دعا، به مرقد مطهّر حضرت امام رفتيم تا عقده از دل باز كرده و با مراد و رهبر خويش درد دلى داشته باشيم و از محضرش بخواهيم تا از قصور و تقصيرات ما در دوران دفاع مقدّس ، در گذرد.
و نيز از دوران سخت اسارت برايش سخن بگوييم ، از ددمنشيهاى بعثيان و عداوت دشمنان ، از مقاومت آزادمردان و از مظلوميّت برادران رنجورِ خود كه در غربتكده اسارت ، غريبانه به شهادت رسيدند و سلام آنان را به آن امام بزرگوار، برسانيم !
بعد از زيارت ، در مراسمى كه با سخنرانى و مدّاحى برادران آزاده در جوار مرقد مطهّر برگزار شد، با حضرتش پيمان بستيم كه در تبعيّت از جانشين برحق او حضرت آيت اللّه خامنه اى ، لحظه اى به خود ترديد و سستى راه ندهيم و همواره مطيع آن ملجأ عزيز باشيم .
در حين مراسم ، خانواده هاى مفقودين در حالى كه تصاوير فرزندانشان را در دست داشتند، در باره آنان از ما اطلاعاتى مى خواستند و چون آنان را نمى شناختيم ، سرمان را به زير مى افكنديم تا بيش از اين چهره هاى منتظر و خسته آنان ، ما را شرمنده نسازد.
فرداى آن روز (روز جمعه ) پس از اينكه از نماز جمعه برگشتيم ، به سوى ((جماران )) حركت كرديم و بعد از صرف نهار، به حسينيّه رفتيم رحمة اللّه عليه آزادگان كه چشمشان به صندلى خالى امام افتاد، با ناله هاى عاشقانه : ((وااماما! وااماما!)) سر دادند و با ديده هاى اشكبار در و ديوار را بوسه مى زدند و مى بوييدند. برخى از دوستان خاكهاى در و ديوارها را براى تبرّك و تيمّم برداشتند تا به منزل ببرند.
پس ازمراسم ويژه ،يگانه يادگار رهبر،حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد احمد خمينى ( رحمة اللّه عليه )، براى سخنرانى به حسينيّه آمدند، بچّه ها به محض ورود ايشان ، با آه و ناله فرياد زدند: ((اى يادگار رهبر، تسليت ! تسليت !)). آنگاه ياور هميشگى امام ، با بيانات خود از ما خواست تا در پيروى از مقام معظّم رهبرى ، به خود سستى راه ندهيم . و نيز تهذيب نفس و حفظ دستاوردهاى ارزنده اسارت را يادآورى كردند.
41- فرا رسيدن لحظه اى كه در انتظارش بوديم
(3/9/1369)
صبح روز شنبه 3/9/1369 لحظات شيرين و فراموش نشدنى را مى گذرانديم . هر لحظه اى كه مى گذشت به آرزوى بزرگ خود، نزديكتر مى شديم ، آرزويى كه پس از رحلت حضرت امام ( رحمة اللّه عليه ) در طول اسارت با آن عجين شده بوديم . و با خيال وصول به آن ، گذر از ناهمواريهاى سخت و دشوار اسارت در نظرمان سهل و آسان جلوه مى كرد. ديدار با مقام معظّم رهبرى و گوش فرا دادن به كلامش و توشه راه خود ساختن رهنمودهايش در بيابان يأ س و نااميديها. و نيز نوشيدن جرعه اى از جام صفا و معنويت با نگاه كردن به چهره نورانى و امام گونه اش و تسكين بخشيدن آلام و دردهاى چندين ساله خود را و پيغام رسانان هزاران سلام جانانه از كبوتران خونين بال كه در غربت و بى كسى ، به سوى آرزوى ديرينه خود (شهادت ) پرواز كرده بودند، به حضورش ‍ باشيم .
ديدار با رهبر، براى بستن بيعت ناگسستنى در راه رسيدن به قلّه هاى بلند افكار امام ( رحمة اللّه عليه ) و دفاع از بستان ارزشهاى انقلاب اسلامى و جنگ كه با خون هزاران شهيد آبيارى گشته است تا آنجا كه خون در كوچه و خيابانهاى عروقمان جارى است .
خلاصه ، با گذشتن از خيابانهاى شلوغ و پر سروصداى تهران كه با ابراز احساسات گرم مردم همراه بود، به حسينيه (امام خمينى ( رحمة اللّه عليه )) رسيديم ، پس از مدّتى انتظار كه هر ثانيه اش به اندازه ساعتها در نظرمان نمودار بود، ديده هايمان به جمال دلارايش روشن گشت .
با ورودش ، اشك شوق از ديده دوستانش جارى شد و با فريادهاى كوبنده اى چون خامنه اى رهبر است ، وارث پيغمبر است و اجراى يك سرود ويژه ، ارادت و عزم راسخ خود را در فرمانبردارى و اطاعتش ، اعلام كرديم .
با حاكم شدن سكوت بر فضاى حسينيه ، رهبر حكيم و عزيزمان ، لب به سخن گشود و از آزادگان به عنوان فرزندان عزيز و محبوب ملّت ، نام برد و فرمود: ((شما ام
روز نتيجه استقامت در راه خدا را تجربه كرده ايد
و در عين جوانى ، با همه وجودتان اين حقيقت را كه خداوند با صابران است ، در عمل شاهد بوده ايد)).
پس از ملاقات با ولى امر مسلمين ، با رئيس جمهور توانا آقاى هاشمى رفسنجانى ، ملاقات كرديم و از نصايح و اندرزهاى حكيمانه و عالمانه اش توشه اى برگرفتيم . بعد از مراجعت به خوابگاه و صرف نهار، طبق برنامه ريزى قبلى قرار شد كه برادران شهرستانهاى دور، مثل اصفهان و... به وسيله هواپيما و دوستانى كه در شهرهاى نزديك يا خود تهران بودند، به وسيله اتوبوس به خانه خويش برده شوند.
ساعت 5/4 بعد از ظهر به وسيله هواپيما با ديگر دوستان به طرف اصفهان حركت كرديم و پس از نيم ساعت پرواز، در ميان خانواده و ديگر استقبال كنندگان كه بعضاً از راههاى دور آمده بودند، رفتيم و از آنجا همراه با آنان به زادگاه خود، ((زازران )) رفتيم و على رغم اينكه شب بود و هوا هم بسيار سرد، مردم تا چند كيلومتر به استقبال آمده بودند.
و من كه خود را در امواج عواطف و مهربانيهاى همشهريان ، دوستان و آشنايان مى ديدم ، پس از اينكه به گلزار شهدا رفتم و فاتحه اى بر مزار گلگونشان قرائت كردم ، از اهالى روستا صميمانه تشكّر و سپاسگزارى نمودم .
والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته