در محراب اسارت

اصغر زاغيان

- ۲ -


14- شكسته شدن حرمت نماز به دست نگهبان
(بهار 1368)
بعد از ظهر بود و گروهى از بچّه ها خوابيده بودند و عدّه اى كارهاى روزمرّه خود را انجام مى دادند. من و ((سيّد تقى )) مشغول شستن ظروف غذا بوديم كه درب آسايشگاه به سرعت باز شد.
با صداى در كه همراه با فرياد نگهبانان بود، برادران ، سراسيمه از خواب برخاسته و مضطرب و با دلهره زياد، چشم مى پاييدند تا ببينند چه اتّفاقى رخ داده . سرباز عراقى در حالى كه ((راضى ))، از بچّه هاى آسايشگاه چهار، به دنبال او بود، داخل شد و رو به ((مجيد))، مسؤ ول آسايشگاه كرد و فرياد زد: ((يكى را بفرست به جاى اين )). ((مجيد)) كه مات و حيران مانده بود، يكى از برادران كرمانى را صدا زد كه در آن وقت در گوشه اى از آسايشگاه به نماز ايستاده بود.
((مجيد)) رو به عراقى كرد و گفت : سيّدى صلات ! صلات ! و با حركتهايى كه نشان مى داد، بسيار هول زده شده و مى خواست بفهماند كه صبر كن تا نمازش تمام شود. نگهبان بر سر برادر نمازگزارمان فرياد زد تا نمازش را قطع كند ولى او همچنان در حال ذكر بود و هيچ توجّه و التفاتى به او ننمود.
سرباز بعثى بدون هيچ توجّهى به اهميّت و جايگاه بلند نماز و خضوع و خشوع بنده ، در مقابل ربّ خود، به طرف او رفت ، كتفش را گرفت و وى را از حال نماز خارج كرد. ايشان كه نمازش به هم خورده بود به ناچار طبق فرمان نگهبان ، پتوى خود را برداشت و در پى بدرقه چشمان ديگر بچّه ها كه از عمل سرباز بعثى متنفّر شده بودند، به بيرون رفت .
15- خبر رحلت حضرت امام (ره )
(14/3/1368)
بعد از چند روز كه خبر تشديد شدن بيمارى قلبى حضرت امام ( رحمة اللّه عليه ) را از روزنامه هاى عراقى شنيده بوديم ، در مطلق ناباورى از رحلت جانسوز آن امام بزرگوار باخبر شديم !
سربازان بعثى ، شب هنگام ، با يك خوشحالى عجيبى ، پشت پنجره فرياد مى زدند جامام ج خمينى ، مات . و به اين طريق ، نمك بر زخم دل مجروح عزيزان آزاده مى پاشيدند. از اين خبر دهشتناك ، تمام آزادگان بُهتشان زده بود و اصلاً نمى خواستند قبول كنند كه امام از دنيا رفته و خيلى ها هم اصلاً باورشان نمى شد كه امام و رهبر خود را از دست داده ايم ، امّا با اين وجود، هر كس در كنجى خزيد و زانوى غم در بغل گرفت و هياهوها، تماماً جاى خود را به سكوت عزاداران داده بود و صورتهاى بشّاش كه مشكلات و دشواريهاى اسارت در برابرشان ذليل بود، تغيير موضع داده و از خود آثار عزادارى را بروز مى داد.
ديگر هيچ كس حوصله صحبت كردن نداشت ، در اين ميان از همه دردناكتر اين بود كه عراقيها به پشت پنجره آمده بودند و از آزادمردان و عاشقان امام مى خواستند كه همگى خوشحالى كنند و كف بزنند!!!
به هر حال ، اين روزهاى اندوهناك گذشت ، در حالى كه موقعيّت نوحه سرايى برايمان فراهم نبود كه اين هم درد ديگرى بود بر فقدان رهبر كبيرمان ، ولى به لطف خدا در چهلمين روز رحلت جانسوزش ، آزادگان به درخواست ((حاج مرتضى )) مجلس عزادارى برپا كردند به اين نحو كه در گوشه اى از اردوگاه ، به دور از چشم عراقيها، در يك حلقه ده نفره مى نشستند و يكى از قاريان قرآن ، آيات نورانى قرآن را تلاوت مى كرد، سپس ‍ فاتحه اى داده مى شد و عزيزان آزاده بعد از قرائت فاتحه ، مى رفتند و نفرات بعدى به هدايت گروهى كه در محوّطه مسؤ وليت تنظيم مجلس را به عهده داشتند، به جاى آنان مى آمدند تا اينكه مشتاقان امام ( رحمة اللّه عليه )، همگى از فيض شركت در جلسه عزادارى آن عزيز سفر كرده ، بهره مند شدند.
16- منع نماز بيشتر از پانزده نفر
(بهار 1368)
مدتى بود كه اوضاع اردوگاه ، متحوّل گشته و مخالفت آزادگان عزيز با قانونهاى خشك و مغرضانه دشمن ، گسترده تر شده بود. ((نقيب جمال )) براى خاموش كردن ناآراميها، مسؤ وليّت قسمت ما را به يكى از سربازان خود به نام ((مجيد)) كه قبلاً مسؤ ول قسمت سوّم بود، سپرد. امّا هر چه مى گذشت ، آزادگان پهنه فعاليّتهاى خود را در جهت برگزارى نماز جماعتها و مراسمهاى چند نفره در داخل آسايشگاه و تشكيل كلاسهاى عقيدتى ، عربى و... در بيرون افزايش مى دادند.
((مجيد)) كه جريان نماز جماعت را فهميده بود و با توجّه به وحشتى كه عراقيها از نماز جماعت داشتند، بيشترين سعى خود را جهت مبارزه با اينگونه برنامه ها متمركز كرده بود.
در يكى از اين شبها كه از كنار پنجره ((آسايشگاه چهار)) مى گذشت ، نماز جماعتهاى دو - سه نفره را مشاهده كرد، لذا فرياد زد: ((چرا نماز جماعت مى خوانيد!)). با اين پيشامد، آزادگان عزيز نماز جماعت را به فرادا تبديل كردند تا وانمود كنند مشغول نماز فرادا هستند.
مسؤ ول آسايشگاه نزد ((مجيد)) رفت و به او گفت به علّت كمبود جا بچّه ها مجبور هستند كه فشرده نماز بخوانند. نگهبان كه مى خواست از اين برنامه به هر صورتى كه شده جلوگيرى كند، اعلام كرد: ((از فردا شب بايد پانزده نفر، آن هم با فاصله ، نماز بخوانند و سپس پانزده نفر ديگر تا آخر)).
فرداى آن روز، برادران تصميم گيرنده قسمت ، با مشورت و همفكرى يكديگر، از آزادگان خواستند كه برخلاف خواسته ((مجيد)) همه با هم نماز را شروع كنند و به اين تازه وارد خام ، بفهمانند كه نمى شود با اعتقادات آنان بازى كرد.
فردا شب ، همينكه به داخل شدنِ وقت نماز يقين كرديم ، همگى با هم به نماز ايستاديم ، ولى از آنجا كه ((مجيد)) مى دانست در مقابل آزادگان بايد با ذلّت عقب نشينى كند و حدس مى زد كه به حرف او اعتنايى نمى شود، نه تنها براى سركشى به پشت پنجره نيامد بلكه از آن پس هيچ گونه حرفى از اين واقعه به ميان نياورد.
17- عزادارى سال شصت و هشت
(20/5/1368)
دهه محرّمِ سال 68، دوّمين ايّام سوگوارى حضرت امام حسين (عليه السّلام ) بود كه در غمكده اسارت ، با آن مواجه مى شديم .
در اين قفس ، مثل هر نقطه اى ديگر از جهان ، هر كس در فكر اين بود تا ارادتى به حضرتش بنمايد و استعانتى جويد تا بلكه از سرچشمه زلال لطف و كرمش ، جرعه اى بنوشد. بدين لحاظ، دلباختگان مكتب حسينى - به خاطر سختگيريهاى نگهبانان و براى پرهيز از برخورد تند و خشن آنان - در گروههاى پنج نفره به دور از چشم ناپاك سربازان بعثى ، به دورهم نشستند تا در كنج تنهايى و بى كسى ، به ياد غربت و بى ياورى مولا، ذكر توسّلى داشته باشند و با اشك چشم خود، غبار گناه از تن بشويند، تا شايد در پشت سيم خاردارهاى پيچ در پيچ و دلگير، حرم دل را آماده پذيرايى قدمهاى محبّت و دوستيش گردانند.
وامّا از آنجا كه در طول تاريخ ، در صفوف مؤ منين و حق پيشگان ، خائنينى بوده اند، در دنياى اسارت ما نيز بودند كسانى كه لگام اسب سركش را رها كرده و چشم و گوش و بيان خود را به خدمت دشمن درآورده بودند!
در ((آسايشگاه شماره يك )) كه يكى از آن مهره ها وجود داشت ، شب سوّم يا چهارم بود كه ((عامر وفرهان )) را - كه در محوّطه قدم مى زدند - صدا كرده و برنامه عزادارى عزيزان آزاده را كه با احتياط كامل انجام مى گرفت ، به آنان گوش زد مى كند. آن دو به داخل مى آيند و به عنوان مقدّمه ، برادران آزاده را بسيار سخت ، تنبيه و شكنجه مى نمايند.
فرداى آن روز، نگهبانان بعد از آمار صبح كه در محوّطه صورت مى گرفت ، به جرم عزادارى ، با وجود اينكه هيچگونه امكاناتى براى استحمام خوب و مفيدى وجود نداشت ، آنان را در چاله هاى فاضلاب دستشوييها انداختند و بعد از آن ، در حالى كه با كابل بر بدنهايشان مى زدند، روى زمين ، غلتشان مى دادند. و علاوه برآن ، تا چند ماهى كارهاى مشكل و دشوار اردوگاه مثل پر كردن منبع آب كه مختص به خود اسرا بود را به آنان مى دادند. دست آخر چند نفر از آنان را به عنوان مخالف ، به اردوگاه ديگر تبعيد كردند.
18- پاسخ قاطع به فايق
(تابستان 1368)
((حسن ))، از جلوى ((فايق )) عبور كرد. آرامشى كه در چهره داشت مديون سجده هاى خالصانه اش در برابر خداى يكتا بود. و استوارى در گامهايش ، مرهون ريسمانهاى محكم اهل بيت (عليهم السّلام ) بود كه به آنان تمسّك مى جست .
تو گويى درخت سرو در برابر استقامتش احساس كوچكى مى كرد و كوهها از ايستادگى او در تعجّب فرو رفته بودند!
((فايق )) كه به گفته خودش هنوز تير و تركشهاى جنگ از بدنش در نيامده بودند، حقد و كينه بسيجيان مخلص از درون سينه اش زبانه مى كشيد و مانند بعثيهاى ديگر، از مقاومت و ايستادگى آزادگان نسبت به عقايد خود در دفاع از ارزشهاى والاى انقلاب ، به ستوه آمده بود، از اين رو بسيار مايل بود تا به هر طريقى كه شده ، شيردلان آزاده را به عجز و خوارى بكشاند تا شايد اندكى آتش خشمش فروكش كند.
وقتى ((حسن )) از كنار او گذشت ، وى را با حالت تهديد قريب به تمسخر ديگرآب مى خوردوآن چيزى جزاستجابت دعاى ((الهى و ربّى من لى غيرك )) نبودصدا زد. ((حسن )) خيلى آرام برگشت به طرف نگهبان و فرمود نعم (بله ).
فايق : نشنوم صحبتهاى سياسى بكنى . سپس با چشم غرّه اى بى معنا ادامه داد ديگر دعا هم خيلى كم بخوان ، همان نماز واجبت را بخوان ، كافى است ، فهميدى ؟!
((حسن ))، با خونسردى پاسخ داد: در اينجا از حرفهاى سياسى چيزى ندارم كه بگويم و تا كنون هم حرفى نزده ام ، اگر هم باشد، طبق قانون اردوگاه نمى زنم ، امّا ((دعا)) يك امرى است كه شما نمى توانيد مرا از آن محروم كنيد، ((دعا)) رابطه من با خدا مى باشد و من تا آنجا كه بتوانم به ذكر و راز و نياز مى پردازم .
((فايق )) كه پيش چند تن از اسرا و يكى - دو نگهبان ديگر، حسابى تحقير شده بود و جوابى براى اين پاسخ مستدل و محكم نداشت ، رو به او كرد و با يكى - دوتا بد و بيراه ، گفت : يااللّه ! برو.
19- برگزارى جلسات قرآن
(تابستان 1368 به بعد)
يكى از قاريان ممتاز خطه مازندران - كه افتخار پوشيدن لباس مقدّس سپاه را هم داشت - به فرهنگ قرآن خوانى و توجّه به حسن قرائت آيات نورانى آن ، در سطح اردوگاه ، رونق بيشترى مى داد. در روز چند كلاس داشت كه شاگردان سخت كوشش در تلاش ‍ بودند كه ((علم تجويد)) را به خوبى بياموزند.
در اردوگاه ، كلاس درسهاى متعدّدى تشكيل شده بود كه همگى با يك مانع بزرگ رو به رو بودند و آن ممانعت عراقيها بود كه براى حلّ اين مشكل قرار بر اين شد تا نفرات هر كلاس ، از پنج نفر تجاوز نكند. و همچنين به صورتى بنشينيم كه نگهبانان متوجّه نشوند و اگر غافلگير مى شديم ، داستانگويى ، يا تعريف كردن خاطرات داخل ايران براى همديگر، بهانه خوبى براى فرار از اين تنگنا بود.
امّا كلاس ((محسن آقا)) يك مشكل مضاعف داشت ، افراد كلاس براى تمرينات صوت و لحن ، مجبور بودند صدايشان را بالا بياورند به طورى كه از فاصله ده تا بيست مترى ، صداى آنان شنيده مى شد، امّا وى و شاگردانش به اين خطر، اعتنايى نمى كردند و به كار خود مشغول بودند.
نتيجه اين كلاس اين شد كه پس از مدتى ، تعداد استادان كلاس قرآن افزايش يافتند و هر كدام از آنان يك كلاس ديگرى تشكيل دادند. برادران آزاده هم با ذوق و شوق در اين كلاسها ثبت نام مى كردند و هر كس سعى مى كرد به خوبى قرآن را بياموزد و در اين زمينه از ديگران سبقت بگيرد.
20- گرفتن نوبت براى خواندن قرآن
(تابستان 1368)
اشتياق و علاقه وافر به تلاوت آيات نورانى قرآن كريم ، در سينه همه آزادگان ، شعله ور بود. و هر كس تلاش مى كرد چشمان خود را به نورانيّت آيات الهى ، روشن سازد،ولى در هرآسايشگاه 150نفرى ،يك جلد كلام اللّه بيشتر نبود كه آن را با درخواست مصرّانه بچّه ها آورده بودند و اين كمبود، اُنسِ بيشتر با كتاب الهى را از آزادگان سلب كرده بود. به علاوه اينكه اسرا در ساعات هواخورى ، حق داخل شدن را نداشتند.
به هر حال ، از آنجا كه همه شيفته قرائت بودند، بايد در بين برادران ، نوبت برقرار مى شد و براى ايجاد نظم در اين امر، در هر آسايشگاه ، يك نفر مسؤ ول نوبت دادن قرآن بود، به اين صورت كه مسؤ ول مربوطه ، صفحه ، حزب يا تعداد آيات را معيار تلاوت قرار مى داد رحمة اللّه عليه مثلاً هر كس بعد از خواندن يك حزب ، بايد قرآن را به نفر بعدى مى سپرد و نفر دوّم به سوّم الى آخر. وقت خواب كه فرا مى رسيد، آن كس كه قرآن مى خواند، نفر بعدى را از خواب شيرين بيدار مى كرد و به همين ترتيب تا به صبح از قرآن بهره گرفته مى شد.
در آسايشگاه ما (دو) ((پورربّانى )) مسؤ وليت اين كار را بر عهده داشت ، وى نزديك غروب ، موقع رفتن ، مسؤ ولين غذا را براى نوبت زدن معيّن كرده بود، وقتى كه نزديك رفتن مسؤ ولين غذا مى شد، شيفتگان تلاوت آيات نورانى ، اطراف ((ربّانى )) مى گشتند و هر كس ‍ سعى مى كرد او را تنها نگذارد تا اوّلين كسى باشد كه در وقت مقرّر، نوبت بگيرد.
در يكى از اين روزها همينكه مسؤ ولين غذا را صدا زدند، گروهى از برادران بدون هيچگونه توجّه به حساسيّت سربازان بعثى ، به طرف او دويدند. از اين برخورد، ((فَرَهان )) در حالى كه ناراحت و خشمگين به نظر مى رسيد، به سوى آنان آمد و پس از فهميدن موضوع ، با زدن چند سيلىِ محكم به صورت ((ربّانى ))، جمعيّت را متفرّق كرد.
21- اعزام مبلّغ
(تابستان 1368 به بعد)
((اردوگاه شماره دوازده )) كه ما در آن بسر مى برديم ، شامل سه قسمت بود رحمة اللّه عليه قسمت اوّل كه ما، در آن بوديم ، با قسمت دوّم ، تقريباً 150 گام فاصله داشت و تا قسمت سوّم ، شايد به دويست گام مى رسيد.
تنها، تلاقى مسؤ ولين غذا و مريضهاى هر قسمت با قسمت ديگر، فرصتى بود تا برادران آزاده بتوانند چشمانشان را به رؤ يت دوستان خود روشن كنند و يا پيامها و صحبتهاى خود را ردّ و بدل كنند.
و بدين سبب بود كه فرياد ((العطش )) برادران خود را از سرزمين تشنه آن دو قسمت - كه اكثراً از برادران عزيز ارتشى بودند و از نعمتِ داشتن روحانى محروم بودند - به گوشمان مى رسيد، لذا برادرانى كه در امور فرهنگى فعاليّت داشتند، در فكر اين بودند كه به اين سرزمين باريك ، راهى پيدا كنند و از اين طريق ، درخواست آنان را لبيك بگويند.
اتفاقاً دشمن ، خود ناخواسته اين فرصت را فراهم كرد، چنانچه از قديم گفته اند: ((عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد)). و اين حقيقتى است كه در گردنه هاى تنگ و باريك اسارت ، مكرر براى ما روشن گشت و از آن جمله هنگامى بود كه عراقيها، برادران فعّال قسمت يك را - كه بيشترشان از بچّه هاى سپاه و بسيج بودند - به جرم مخالفت با قوانين مغرضانه بعثيها و نيز اجراى برنامه هاى مذهبى ، به قسمتهاى دو يا سه تبعيد كردند.
تبعيديان كه اغلب يا از برادران طلبه و دانشجويان معارف اسلامى بودند و يا از كسانى كه با احكام شرعى و مباحث اعتقادى ، مأ نوس بودند، فرصت را مغتنم شمرده و در آنجا به ترويج و تعليم احكام و معارف قرآنى پرداختند.
عزيزان آن دو قسمت هم با اشتياق كامل از آنان استقبال مى كردند و وجود تشنه خود را از جرعه هاى زلال حقايق دينى به فراخور، سيراب مى كردند.
راه ديگرى كه به دست خود عراقيها فراهم شد، قراردادن يكى از آسايشگاههاى قسمت دوّم و سوّم به طور نوبتى براى بيماران ((جَرَب ))(4) بود. برادران آزاده از اين فرصت نيز استفاده كرده و با تبانى و همكارى آقاى دكتر - كه از بچّه هاى خودمان بود و به دستور عراقيها كار طبابت اسرا را به عهده داشت - چند نفر به منظور تبليغ ، ((جرب )) بودن را بهانه كرده و به آنجا مى رفتند تا وظيفه خود را در قبال هموطنان و برادران خود انجام دهند.
دوستان ديگر در داخل ، تداركات آنان را به نحو احسن فراهم مى كردند به اين صورت كه : از كاغذهاى پودر رختشويى و كارتونهاى صابون و... دفترچه درست مى كردند و پس از آنكه احكام ، معانى آيات قرآن ، عقايد و... را در آن مى نوشتند، به همراه جانمازهايى كه با دست خود گلدوزى كرده و همچنين مُهرهايى كه به همّت خويش ‍ درست كرده بودند، به عنوان هديه براى آنان مى فرستادند.
22- مقاومت براى نماز عشا
(تابستان 1368)
پاسى از شب مى گذشت ، عدّه اى مشغول خواندن نماز بودند و يا تعقيبات را بجا مى آوردند. گروهى ديگر كارهاى شخصى خود را انجام مى دادند و اين طور كه معلوم بود، نمازشان را نخوانده بودند. خلاصه ، هر كس مشغول كارى بود كه ناگهان سروكلّه ((فرهان ))، سرنگهبان قسمت ، در پشت پنجره ظاهر شد و به يكى از بچّه ها ايراد گرفت .
مسؤ ول آسايشگاه را صدا زد و به زبان فارسى دست و پا شكسته گفت : ((چرا در آسايشگاه نظام نيست !)). و براى اينكه براى حرف خود مؤ يدى پيدا كرده باشد، ((حاج آقا منتهايى )) كه پيرمردى مؤ من و پردل و جرئتى بود، را صدا زد. ((آقاى منتهايى )) وقتى جلوى پنجره آمد، برخلاف نظام اسارتى كه بايد با كوبيدن پا بر زمين به سرباز عراقى احترام مى گذاشت ، ساكت و آرام ايستاد و گفت : ((نعم سيّدى !)).
فرهان : تو وضعيّت اين آسايشگاه را قبول دارى ؟
((آقاى منتهايى )): از چه لحاظ؟
فرهان : از اينكه بعضى از اسرا بى احترامى مى كنند و نظم را رعايت نمى كنند.
برادر عزيزمان كه متوجّه شد او طبق معمول ، بهانه گيرى مى كند و قصد اذيّت كردن آزادگان را دارد، در صدد دفاع از بچّه ها برآمد، لذا پاسخى به او داد كه من متوجّه نشدم ، امّا نگهبان برآشفت و صورتش از فرط غضب برافروخته شد و كلام خود را به او برگرداند و پرسيد: چرا خودت احترام نگذاشتى ؟! چرا ضربه پا نزدى ؟! و در همين حال او را به طرف جلو خواند. سپس سر او را گرفت و چند بار محكم بر ميله هاى پنجره كوبيد! به طورى كه تاب و توان ديدنش را نداشتيم .
در اين لحظه ، ((عليرضا)) كه جوان هيجده ساله اى بود، از جاى خود برخاست و گفت : ((سيّدى ! او مثل پدر ماست ، مرا به جاى او تنبيه كنيد و...))
((فرهان )) از اين كلام كه عمق محبّت و علاقه او را نسبت به برادرش مى رساند، خشمگين شد و با زدن چند سيلى بر صورت وى ، با عصبانيّت فرياد زد: سريع بايد بخوابيد. در اين حال عدّه اى كه نماز نخوانده بودند، سريعاً مشغول نماز شدند. در اين ميان تعدادى از برادران ديگر با اينكه نماز خود را خوانده بودند، براى زياد شدن عدّه نمازگزاران و سُهولت غلبه بر نگهبان عراقى ، با اقامه نماز مجدّد، دوستان خود را همراهى كردند.
سرباز بعثى ، وقتى عدّه زياد بچّه ها را ديد و مقاومتى را كه از آنان سراغ داشت ، تسليم شد و اجازه داد تا نماز خوانده شود، آنگاه به آسايشگاههاى ديگر رفت تا همين قانون را در مورد آنان نيز به اجرا درآورد تا شايد اندكى از شعله هاى خشم خود را فرو نشاند.
فردا صبح بعد از آزاد باش ، طبق عادت هميشگى ، بحث روز، در باره حادثه شب گذشته بود، بچّه هاى ديگر آسايشگاهها به دنبال علّت اقدام ((فرهان )) بودند و ما هم مى خواستيم بفهميم كه با آنان چگونه برخورد كرده است . در اين ميان يك واقعيّت براى همه ما جالبتر و شنيدنى تر بود و آن مقاومت ((شعبان )) براى خواندن نماز عشا در آسايشگاه ((شماره پنج )) بود.
در اطاق پنج ، برخلاف ((آسايشگاه دو)) كه عده نماز خوانها زياد بودند، ((شعبان )) يكه و تنها بود رحمة اللّه عليه زيرا با حال خوشى كه داشت ، خيلى نمازش به طول مى انجاميد، به همين دليل ، نگهبان با گستاخى تمام به او دستور مى دهد كه بخوابد، اما ايشان پاسخ مى دهد:
((من هنوز نماز عشا را نخوانده ام و تا نماز نخوانم ، نمى خوابم )).
((فرهان )) بر سر او فرياد مى زند كه به من چه مربوط است كه تو نماز نخوانده اى ، بايد بخوابى ! برادر آزاده بدون اعتنا به تهديدات و سخنان او، براى اقامه نماز بر مى خيزد.
نگهبان بعثى كه اينك بسيار عصبانى تر شده بود، ((شعبان )) را به جلو مى خواند.
((شعبان )) با گامهاى استوار و بدون ترس و واهمه اى ، به طرف او مى رود.
سرباز بعثى ، با خشونت تمام ، دست خود را از لاى ميله هاى پنجره داخل برده و سر او را مى گيرد. بعد از اينكه سر او را به ميله ها مى كوبد و چند سيلى محكم به صورتش مى زند، مى گويد: حالا مى خوابى ؟ امّا باز همان پاسخ سابق را مى شنود.
نگهبان كه از دست او خيلى كلافه شده بود، كتفهاى او را از پشت ، با يك تكّه طناب ، محكم به ميله هاى پنجره آسايشگاه مى بندد! به طورى كه سينه اش به جلو آمده و گويى نزديك بود قفسه سينه اش خارج شود. سپس او را به اندازه يك سركشى به آسايشگاههاى ديگر كه حدّ اقل ربع ساعت به طول مى كشيد، به حال خود رها مى كند.
با صبر و استقامتى كه از ((شعبان )) سراغ داشتيم ، با اين حال نقل مى كنند كه او از شدّت درد سينه و كتفهايش ، ناله اش بر مى خيزد، امّا ناله اى كه در آن محبوب خود را صدا مى زند، ناله اش ذكر و توسّل به ائمه معصومين (عليهم السّلام ) بود. او فرياد مى زد: يااللّه ! خودت كمكم كن ، يا ابوالفضل ! تو خود ياريم ده و به فريادم برس و...
نگهبان ، وقتى نزد او بر مى گردد از وى مى پرسد آيا ديگر مى خوابى يا باز هم مى خواهى نماز بخوانى ؟ اين بار هم برادر دلاور ما با عزم راسخترى ، خواسته خود را تكرار مى كند.
نگهبان كه از اصرار و استقامت وى در عقيده و خواسته اش شگفت زده شده بود، از او مى پرسد به چه دليل اين قدر بر خواسته خود سماجت مى كنى ؟
((شعبان )) هم با استدلالهاى قوى و بيان شيواى خود، پاسخهاى مناسب و لازم را به او مى دهد، لذا نگهبان مجبور مى شود كه تسليم اراده مصمم و شجاعانه ((شعبان )) شده و به او اجازه دهد تا نمازش را بخواند و سپس بخوابد و ((شعبان )) نيز همين را مى خواست .
23- عاقبت تيمّم
(زمستان 1368)
با فرياد گوش خراش سرباز عراقى و ناله هاى ضعيفِ يكى از اسرا از خواب پريدم و با حالت اضطراب و نگرانى ، اطرافم را نگاه كردم ، دستهاى نگهبان عراقى را ديدم كه از لاى ميله هاى پنجره ، دست ((محمَّد)) را پيچانده و با آجر روى آن مى زند!!
((محمَّد)) كه توانست خود را از دست او نجات دهد، به طرف انتهاى آسايشگاه فرار كرد امّا نگهبان دست خود را از لاى پنجره به داخل آورد و با همان تكّه آجر، به سر او كوبيد. با اصابت تكّه آجر، وى نقش بر زمين شد و از حال رفت ! چند نفر از دوستان ديگر، مثل خودم خواب زده شده بودند و با چشمهاى خواب آلوده و چهره هاى درهم كشيده و نگران ، علّت اين سر و صدا را جستجو مى كردند.
بعد از اينكه نگهبان عراقى ، غُرغُركنان از پشت پنجره دور شد، اطراف ((محمَّد)) را گرفتيم او تازه حالش بجا آمده بود، لذا از او خواستيم تا برايمان تعريف كند كه چه اتّفاقى رخ داده است .
ايشان فرمود: احتياج به غسل پيدا كردم لذا خاكهاى تيمّم (5) را پيدا كردم تا براى نماز صبح تيمّم كنم ، امّا وقتى آن را جلوى پنجره گذاشتم تا دوستان ديگر هم استفاده كنند، چشمان خشن نگهبان را ديدم كه دستهاى خود را به جلو مى آورد تا مرا بگيرد و همچنين گوشهاى خود را در دستان او ديدم ، فقط اين را فهميدم كه سرم را با خشم و نفرت به پنجره مى كوبد و ناسزا مى گويد. پس با آجر چند ضربه روى دستانم زد كه ناگزير شدم از دستش فرار كنم و إ لاّ تصميم داشت تا طلوع خورشيد به كار خود ادامه دهد.
يكى از برادران كه نگران حال وى بود، پرسيد: بهتر هستى يا نه ؟ ((محمَّد)) هم با تبسّمى مليح گفت : مرا چيزى نيست ، به عمد اين كار را كردم تا دست از سرم بردارد.
24- آنچه مرا تسكين بخشيد
(اسفند 1368)
آنگاه كه درهاى آهنى آسايشگاه بسته مى شد و ما خود را در پشت ميله هايى كه از خانه هاى مربّعى شكل پنجره هايش ، فقط يك دست ، حق عبور داشت ، مى يافتيم ، ناخودآگاه غم و اندوه بر دلهايمان مى نشست و تبديل شدن آسايشگاه به اضطرابگاهى از سوى عراقيها، اين حُزن و اندوه را مضاعف مى نمود.
آنان با ظاهر شدن ناگهانى خود در پشت پنجره ، همراه با نگاههايى كه در جستجوى يك بهانه و در نتيجه آزار و اذيّت كردن آزادگان بودند، آسايش را از هر اسيرى مى ربودند.
هرگز فراموش نمى كنم آن هنگام را كه صداى باز شدن ناگهانىِ در، بچّه ها را از جا تكان مى داد و سكوت بر آسايشگاه پر سروصدا، حاكم مى شد، سرانجام در باز مى شد و چهره خشن ((عبداللّه )) با هيكل بزرگ و چشمهاى تيزش ، نمايان مى شد. در اين هنگام ، چشمهاى نگران ، منتظر آن بود كه اين بار، قرعه به نام كداميك از آنان اصابت مى كند، تا اينكه در نهايت ، يكى - دو تا از برادران فعّال و مؤ من را مى بردند و پس از مدّت كوتاهى ، آنان را با سروصورت كبود شده بر مى گرداند.
در اين لحظات دلگير، تنها چيزى كه برايمان تسكين دهنده اين همه ناملايمات روحى و اميد بخش بود، ذكر و ياد خداوند متعال ، اداى نمازهاى واجب ، نافله ها و سجده هاى طولانىِ توأ م با اشك و ناله بعضى از دوستان بود.
يكى از روزها كه بسيار احساس خستگى مى كردم و تقريباً ابرهاى سياه و شوم نااميدى بر آسمان دلم در حركت بود. بعد از ظهر هم كه براى آزادباش ، در را باز كردند، به ((آسايشگاه شماره يك )) كه يكى از دوستانم آنجا بود، رفتم . وى مشغول نماز عصر بود، مقدارى نشستم و تنها به حالات او نگاه مى كردم . مثل اينكه در اين وادى نبود و قلب و زبانش يكدل و همصدا، ذكر خدا مى گفتند.
اين حالت كه جامى از رجا و اميد بر وجود انسان مى ريخت ، سبب شد كه سايه هاى شوم و ابرهاى تيره نااميدى از اطرافم پراكنده شوند و آرامشى نيكو، وجودم را در بر گيرد.
25- صداى دلنشين قرآن
(8/1/1369)
نزديك غروب آفتاب بود و مى رفت تا اوّلين روز پر بركت و پر فضيلت ماه مبارك رمضان به پايان برسد. ((نجف آبادى )) با صوت دلنشين خود شروع به خواندن قرآن كرد. با صوت قرآن ، سكوت بر كلّ آسايشگاه حاكم شد، و همه با جان و دل ، به كلام الهى گوش ‍ مى دادند.
درآن لحظه احساس كردم هيچكس حال وحوصله صحبت كردن با ديگرى را ندارد و شنيدن آيات نورانى را بر همه چيز ترجيح مى دهد و اشك از گوشه چشمان عشّاقش ‍ روان بود. به هر حال ، آن لحظه شيرين معنوى و با صفا مانند لحظات سخت ديگر اسارت ، به سرعت برق گذشت ، با اين تفاوت كه اثرات معنوى آن متناسب با گيرايى و قدرت نگهدارى افراد بر روح و روان ، باقى بود.
و اينك نوبت ((مظفرّى )) بود كه شعر ((چند روزى خوردى از طعام )) را بخواند. بعد از آن ، وقت اذان كه رسيد،بايد صداى اذان سر داده مى شد، لذا يكى از برادرانِ خوش صدا، با كلمات نورانى ، ((اللّه اكبر! اللّه اكبر! و...)) فضاى آسايشگاه را معطّر نمود.
26- صحنه اى زيبا
(9/1/1369)
شكوه و عظمت صفهاى منسجم و فشرده نماز كه از اوّل آسايشگاه تا نزديك در، رسيده بود، از انتهاى صفها بيشتر نمايان بود. و حركتهاى منظم و هماهنگ كه ابهتش ‍ دشمن را به لرزه مى انداخت ، صميميّت و يكدلى را بيشتر در قلبها زنده مى كرد، گويى اين نماز متجلّى وحدت و يكپارچگى بود.
آن شب من به عنوان نگهبان ، كنار پنجره ايستاده بودم تا اگر سروكلّه نگهبان عراقى پيدا شد، با رمز مخصوص ، ديگران را با خبر كنم . امّا آنقدر ركوع و سجود بچّه ها زيبا و با صفا بود كه بكلّى وظيفه ام را فراموش كرده بودم و خدا را شكر كه آن موقع نگهبان نيامد و الاّ نمى دانم چه مى شد.
خوف دشمن از اينگونه برنامه هاى شكوهمند و منسجم ، گوشه هايى از حكمت نماز جماعت را براى ما ملموس مى نمود.
27- پنج روز در زندان
(12/1/1369)
دو - سه روز بود كه تعداد 55 نفر از برادران خوب اردوگاه را به جرم اجراى برنامه هاى مذهبى و به اتّهام سرپرستى و هدايت فعاليتها در اطاق شماره ده كه كنار غرفه هاى نگهبانان بود، زندان كرده بودند.
نامعلوم بودن اتّفاقى كه براى آنان مى خواست رخ دهد، طوفانى بود كه ابرهاى تيره اضطراب و نگرانى را در آسمان اسارت عزيزان آزاده ، پديدار كرده بود، لذا دوستان در اين مدّت به هر طريقى ، سعى و تلاش مى كردند كه بعثيها اين عزيزان را آزاد كنند، ولى كوشش آنان هيچگونه اثرى نبخشيد!
شب پنجم كه اتفاقاً مصادف بود با شب جمعه (شب رحمت ومغفرت ) برادران آسايشگاههاى رو به رو را كه به اطاق شماره ده مشرف بودند، ديديم كه از پشت پنجره ها چشم به آن سو دوخته بودند، با مشاهده اين وضع ، ناراحتى ما دو چندان شد!
به هر حال ، مجبور بوديم كه با ناآرامى و دلهره و چشمان خسته بخوابيم تا شب براى ما طولانى نشود.
روز بعد، پس از آمار صبح ، همينكه از آسايشگاه خارج شديم ، هركس در پى كسب خبرى ، به پرس و جو پرداخت ، خلاصه بعد از تحقيق و كنجكاوى همين قدر فهميديم كه ((عدنان )) افسر استخبارات به همراه ده الى دوازده سرباز به سراغشان رفته و آنان را يكى - يكى به اطاق ديگر برده اند.
دو ساعتى از آمار آن روز نگذشته بود و آزادگان همچنان مترصّد يك خبر قطعى بودند كه يكى از نگهبانان اعلام كرد: ((تا ظهر زندانيان را آزاد مى كنيم )). اين خبر، نسيم شادى بود در بستان محبّت و دوستيهايمان .
نزديكيهاى آمار ظهر، از آنجا كه ديدن استقبال گرم اسراى ديگر از برادرانشان براى بعثيها سخت بود و تاب ديدن اخوّت و برادرى بين آزادگان را نداشتند، با سوت آمار، ما را به آسايشگاه وارد كردند و سپس هر كدام از برادران آزاد شده را مستقيما به آسايشگاههاى خود فرستادند.
((مجتبى )) كه از بچّه هاى آسايشگاه ما بود، وارد شد و برادران ، او را چون نگينى در بر گرفتند و غرق بوسه هاى محبّت كردند.
روحيّه بالا و نشاطى كه در چهره داشت ، به ما قوّت و توان بيشترى مى بخشيد. بعد از برنامه ديدار، ((مجتبى )) در ميان چشمهاى مشتاق براى استماع سخنش و سكوت كامل ، لب به سخن گشود:
در آن فضاى روحانى كه از صدق و صفاى برادران آزاده به وجود آمده بود، تصميم گرفتيم كه با يگانه معبود خود راز و نياز كنيم و زنگار گناه از دل بشوييم ، لذا به ياد مظلوميّت ((على )) (عليه السّلام ) دعاى كميل را شروع كرديم .
در اوّلين قسمت از دعا، دلهاى سوخته و شكسته دوستان اسير و دربند، منقلب شد و ناله هاى پرسوز و حرارت ، امّا آرام شان به فضاى آسايشگاه ، حال و هواى ديگرى داد. در گرماگرم دعا، درست وقتى كه به اين قسمت از دعا ((الهى و ربّى من لى غيرك )) رسيديم ، عراقيها با سروصدا و خيلى سريع در را باز كردند. به ناچار دعا را قطع كرديم امّا دلها همچنان متوجّه خدا بود.
سربازان بعثى به منظور ايجاد رعب و وحشت ، با صداى خشن و چرخاندن كابلهاى خود، در اطرافمان مى گشتند، در اين هنگام ، اوّلين نفر از بچّه ها را به بيرون بردند و تنها بعد از چند لحظه ، اوّلى را آورده و دوّمى را با خود بردند تا نفر آخر.
از ديدن روحيّه بالا و نشاط دوستانمان هنگام مراجعت ، با خودم گفتم چندان هم اذيّت نمى كنند و لابد مى خواهند ما را بترسانند. سپس (مجتبى ) براى بيان تصوّر نادرست من در حالى كه خنده تعجّب بر لب داشت ، سرى تكان داد و ادامه داد:
امّا وقتى نوبت خودم شد، به محض خروج ، كيسه انفرادى بر سرم كشيده شد و ضربات كابل و باتوم بر بدنم باريدن گرفت . لذا فهميدم كه جريان از جاى ديگرآب مى خوردوآن چيزى جزاستجابت دعاى ((الهى و ربّى من لى غيرك )) نبود و اين باورم وقتى محكمتر شد كه مرا روى تخت فلك انداختند و در حالى كه برق فشار ضعيف به بدنم وصل كرده بودند، با نبشى آهنى ، بر كف پايم مى زدند.
البته گفته ((مجتبى )) را دوستان ديگر هم كه با او بودند تأ ييد مى كردند. اينجا بود كه پى به تصور نادرست خود برده و بيش از پيش به سنگدلى عراقيها آگاه گشتيم .
28- عهدى با خدا در زير ضربات نبشى
(16/1/1369)
زندگىِ سراسر درس و تجربه كه از كوچه پس كوچه هاى سختيها و مرارتها به دست مى آمد و با جوهر امتحان الهى ، به وسيله جادّه هاى لغزنده خوف از شكنجه شدن به دست عراقيها و گرسنگى ، بر روى صفحات اسارت نوشته مى شد، هرلحظه اش ‍ مى توانست رابطه اسير را با خالق خويش ، مستحكمتر كند.
با اين وجود، بودند كسانى كه در اين مسير، به زمين مى خوردند و تا كنار درّه هاى طغيان و معصيت مى غلتيدند، ولى دست محبّت و دوستى برادران دلسوز كه امر به معروف را وظيفه و تكليف دينى خود مى دانستند، بر سر آنان كشيده مى شد.
در اين ميان ، صحبتها و نصايح آمرين به معروف در بعضى از آنان مؤ ثّر واقع نمى شد تا اينكه خداوند خود در بزنگاههاى مناسب ، با الطاف و عنايتهاى خود، آنان را هدايت مى كرد.
((ابراهيمى )) از كسانى بود كه لطف الهى نصيبش شد و به خير و سعادت راه يافت . ولى از بچّه هاى سمج بود كه به اين راحتيها نمى شد حريفش شد، بسيار حاضرجواب بود و بر افكار و عقايد خود پافشارى مى كرد.
تقريباً شش ماه به آزادى اسرا مانده بود كه او را با تعدادى ديگر از برادران ، به اتّهام فعاليتهاى فرهنگى و مذهبى براى زدن و شكنجه به زندان بردند و بعد از چند شب ، براى خورد كردن بدنهاى ضعيفشان ، به سراغشان رفتند.
((ابراهيمى )) كه اكنون با چشمان خود مشاهده مى كند كه چگونه بعثيها، برادرانش را يك - يك بر تخت فلك مى اندازند و پس از وصل كردن برق فشار ضعيف ، با ((نبشى )) بر بدن و كف پايشان مى زنند، بدنش به لرزه مى افتد و در مى ماند كه چه كند.
آرامش و اطمينانى كه در سيماى ديگر دوستانش موج مى زد، راهنماى او مى شود. آرامش كه ثمره ركوع و سجودشان در مقابل پروردگار بود و دست توسّل دراز كردن به سوى او در هنگام حادثه ها. پس اينك ، وقت اين بود كه دست نياز خود را به طرف معبود يكتا بلند كند.
ايشان با خواندن سوره ((فاتحه و توحيد)) از قدرت لايزال الهى استمداد مى طلبد و با خداى خويش عهد مى بندد كه به نمازش ، اهميّت بيشترى بدهد.
آنگونه كه خود تعريف مى كرد:
((وقتى نوبت او مى شود، احساس مى كند بر بدنش سپرى از آهن قرار داده اند و ضربات نبشى و كابل ، بر او اثرى نمى گذارد)).
29- نماز جماعت برادران اهل سنّت
(20/1/1369)
پس از اينكه تشنگان عبادت و مناجات ، موانع تشكيل نماز جماعت را يكى پس از ديگرى برطرف كردند و در هر آسايشگاه اقدام به بستن صفوف منسجم و هماهنگ نماز جماعت كردند، برادران اهل سنّت هم به جمع برادران اهل تشيّع خود پيوسته و با تشكيل صفهاى چند نفره ، نماز جماعت طبق مذهب و مرام خود، اتحادمان را محكمتر و انسجاممان را زيباتر كردند.
در يكى از همين روزها كه مشغول نماز جماعت عشا بودند، ناگهان سر وكلّه ((فايق ))، پشت پنجره پيدا شد و به تماشاى آنان ايستاد تا نمازشان تمام شد، آنگاه فايق ، ((حدّاد)) را كه تقريباً بزرگ آنان محسوب مى شد، صدا زد و از او پرسيد چرا نماز جماعت مى خوانيد؟ ((حدّاد)) طبق قاعده رايج در بين آزادگان ، جريان را بكلّى انكار كرد.
از نگهبان ، اصرار در گرفتن اعتراف و از آنان نيز ردّ گفته او. ((فايق )) كه حسابى خسته شده بود، مجبور شد كه ادامه بازجويى را به فردا موكول كند، لذا روز بعد چندين بار آنان را در محوطه جمع كرد تا با ارعاب ، از آنان اعتراف بگيرد، ولى باز همان پاسخهاى قبلى را مى شنيد. در نهايت ، دشمن عقب نشينى كرد و آنان را به حال خود وانهاد.
30- مسجد و محراب
(بهار 1369)
ديگر از عكسهاى صدّام كه به اجبار بعثيها و به همّت يكى دو نفر از جاسوسان موجود در اردوگاه براى خوش رقصيشان نزد عراقيها، به ديوار نصب شده بود، خبرى نبود.
شعارهاى جورواجور كه استخبارات عراق به عنوان تبليغ به زبان فارسى نوشته و بر در و ديوار زده بود، به چشم نمى خورد و برعكس ، آزادگان از سفيدى پشت آنها دفترچه درست كرده و در آن ، احكام ، عقايد و... را مى نوشتند و تدريس مى كردند.
به ياد دارم ، هرگاه كه داخل آسايشگاه مى شديم ونوشته هايى مانند:
((برادر ميهمان ، رفتار انسان دوستانه ما، امانتى است بر گردن تو، در بازگو كردن آن هنگام مراجعت !!))، خاطر هر اسيرى را مى آزرد. بخصوص اينكه اين عبارت تا واقعيّت ، فرسنگها فاصله داشت .
ولى اين ايّام ، بچّه ها عكسهاى صدام را با ظرافت خاصّى و به مرور زمان پايين مى كشيدند و جاى آن را ((بسم اللّه الرحمن الرحيم )) كه بر روى پتو دوخته بودند، مى زدند. سخنان صدام عفلقى و شعارها را يك - يك از روى ديوار مى تراشيدند و به جاى آن ، اشعار اسلامى و يا معناى احاديث اهل بيت (عليهم السّلام ) را مى نوشتند.
يكى از برادرانِ خطّاط، با خط زيباى نستعليق ، كلام مبارك حضرت امام ((عالم محضر خداست ...)) را با رنگ سفيد كه از تراشيدن ديوار پديد مى آمد، نوشت ، البته بدون ذكر نام مبارك ((حضرت امام )) در زير نوشته رحمة اللّه عليه زيرا عراقيها ديگر تاب و تحمّل اين يكى را نداشتند و از خود عكس العمل شديدى نشان مى دادند.
اكنون آسايشگاهها يكى پس از ديگرى رنگ مسجد را به خود مى گيرد و هر چه مى گذرد، طرحها بهتر و خوش منظرتر مى گردد.
با وارد شدن به آسايشگاه ، گويى به مسجد محلّه وارد شده ايم . دو - سه نفر از برادران نقّاش به وسيله روغن و دوده هايى كه از آشپزخانه جمع آورى كرده بودند، رنگ سياه و روغنى درست كرده ، سپس با سفيدى ديوار كه از كندن رنگ آبى آن پديد مى آمد و نيز رنگ خود ديوار، اَشكال روى كاشيهاى مساجد را پديد مى آوردند.
محراب گوشه آسايشگاه كه درست در مقابل در، و رو به قبله قرار داده شده بود، شكل مسجد را نمايانتر مى نمود.
اين محراب كوچك كه در اغلب آسايشگاهها بود، به وسيله مقوّا درست شده و با رنگهاى آبى كه از عراقيها به طُرق مختلف گرفته شده بودند، و رنگ سفيد خود مقوّا، شكل مى گرفت .
31- مؤذّن آسايشگاهِ هفت
(بهار 1369)
آنگاه كه اختلاف سليقه ها، مانند عنكبوت ، تارهاى تفرقه خود را بر سقف اتحاد و دوستيمان تنيده بود، نتيجه اش اين شد تا سربازان عراقى كه مدتى بود جرأ ت كابل به دست گرفتن را نداشتند رحمة اللّه عليه كابل به دست گرفته و همان آش و همان كاسه را كه قبلاً داشتيم مجدداً براى ما درست كنند.
آنان سعى داشتند امتيازاتى را كه با هزار مصيبت و رنج به دست آورده بوديم ، يكى - يكى ، از دستمان بگيرند. يك روز ظهر كه نگهبان ، صداى مؤ ذّن ((آسايشگاهِ هفت )) را شنيده بود، سرباز عراقى به طور مرموزى به پشت پنجره آمده بود، سپس با ظاهر شدن ناگهانى ، سؤ ال مى كند چه كسى اذان گفت ؟ اين بار هم مثل دفعات قبل ، اسرا قضيّه را انكار مى كنند و پاسخهاى سربالايى به او مى دهند.
امّا اين بار شرايط فرق مى كرد و زمان ، زمانى نبود كه نگهبانان خيلى راحت از جريان بگذرند، بلكه مصرّانه مسأ له را دنبال مى كردند تا به يك نتيجه مطلوب برسند. اتّفاقاً در اين مورد، داخل آسايشگاه مى شوند و از دَم ، همه را تنبيه مى كنند ولى هيچ كس ، مؤ ذّن را لو نمى دهد.
روز بعد، پس از آمار طهر، در حالى كه همه داخل آسايشگاه بوديم ، درب ((آسايشگاهِ هفت )) را باز كردند و آنان را براى شكنجه به بيرون بردند. بعد از مراجعتشان ، بدنهاى رنجور و خسته آنان و نيز ردهاى سرخ و سياه كه بر بدنشان مانده بود، خبر از لحظه هاى طاقت فرسايى را مى داد كه بر آنان گذشته بود. آنقدر آنان را زده بودند تا اينكه ضعف جسمى و روحى يكى از بچّه ها سبب شده بود تا تحمّل خود را از دست بدهد و مؤ ذّن را معرّفى كند.
نگهبانان بعثى ، مؤ ذّن را به اطاق مخصوص شكنجه بردند. بعد از چند ساعت به درخواست نگهبان ، چند نفر از دوستان رفتند و او را به دوش گرفته و به داخل آسايشگاه آوردند در حالى كه بدنش آنقدر كوفته شده بود كه نمى توانست پاهايش را تكان دهد و از شدّت درد، مجبور شد تا چند روز استراحت كند.
32- بيرون رفتن خبر نماز جماعت به آن سوى سيمهاى خاردار
(بهار 1369)
گروهى از آزادگان ، بيشترين مبناى فعاليّتها و برنامه ها را در كوران اسارت - كه به صورت انفرادى يا جمعى صورت مى گرفت - صدور انقلاب و بازگوكردن حقايق ، نزد عراقيها مى دانستند. اين دسته از برادران ، معتقد بودند كه آزادگان ، كبوتران پيغام رسانى هستند كه بايد پيام رهبر كبير انقلاب اسلامى ، كه همان نجات اسلام ناب محمَّدى صلّى اللّه عليه و آله از خطر انحراف و گسستن به دست شياطين است را به گوش عراقيها برسانند و به آنان بفهمانند كه تبليغات پوچ و بى منطق حزب بعث ، مبنى بر مجوسيّت ايرانيان ، چيزى جز خُدعه و نيرنگ نيست . و به شكرانه خداوندمتعال برنامه هاى مذهبى كه از عمق اخلاص ‍ اسرا برخاسته بود، كار خود را مى كردو آزادگان ،درمدّت اسارت خود توانسته بودند تا به اندازه ممكن ،تبليغات مسموم دشمن را بر عليه نظام مقدّس اسلامى از بين ببرند و آن را خنثى كنند.
يكى از نگهبانان مى گفت : من وقتى براى خانواده ام يا فاميلمان كارهاى شما را تعريف مى كنم و از نماز جماعت و دعاهاى شما برايشان مى گويم ، همگى شگفت زده مى شوند كه چگونه شما با اينكه اسير هستيد جرأ ت برپايى مراسم عزادارى و نماز جماعت را داريد!
با شنيدن اينگونه تمجيد و ستايشها، آن هم از زبان دشمن ، تقريباً همه اسرا بر اين باور شدند كه واقعاً آزادگان اگرچه محصورند، ولى آيينه اى هستند در انعكاس حقايق ايران اسلامى .