مرد وفا

آيه الله سيد رضا صدر رحمه الله
به‏اهتمام سيد باقر خسروشاهى

- ۵ -


زير درختان سدر

بيابان خشك بود و به جز دو درخت ديده نمى‏شد. خوش بختانه درختى ديگر نبود كه رقيبى براى آن دو محسوب شود. تعجب از روزگار حسود است كه چگونه توانسته بود ببيند كه درختان بدون مزاحم در كنار هم به سر مى‏برند و راز دل مى‏گويند و از دگران بگسسته و با يكديگر پيوسته‏اند.

شاخه‏هاى درختان را زده بودند و پاى آنها را تميز كرده بودند و پارچه‏اى پشمين بر آنها انداخته سايبانى مانند چادرى دو ستونه درست شده بود تا ستارگان هم نتوانند بر آنها رقيب باشند و جاسوسى كنند.

آنها پنج تن بودند كه از شهر بيرون شده، بيابان بى آب و گياه را پيموده و به سوى آن دو درخت مى‏رفتند. يكى زا اين پنج تن، هسته مركزى اين گروه را تشكيل مى‏داد و دگران، گرداگردش در حركت بودند. او شمس بود و دگران قمرهايى كه از او كسب نور مى‏كردند.

چهره سپيد و گل رنگش، چشم‏هاى درشت و سياهش، ملاحت قيافه‏اش را دوچندان مى‏كرد و رد عين حال بر هيبتش مى‏افزود. ابروهاى كشيده‏اش كه پيشانى پهنش رابر دوش گرفته بودند و بر چشم‏هاى جذابش تكيه كرده بودند، نورانيت چهرهاش را بيشتر نمايان مى‏ساختند. محاسنش كوتاه و پر پشت بود، گرچه شصت و اندى سال از عمر مقدسش گذشته بود ولى محاسنش سفيد نبود. رنج بسيار ديده بود مشقتهاى بى شمار كشيده بود.

عمرى كه سراسر به پاكى و نيكى بگذرد و در مبارزه با ناپاكى و نبرد با زشتى‏ها صرف شود، در اين جهان جز رنج بسيار و مشقت‏هاى بى شمار بر خواهد بود.دشمنان چنين كسى صدها برابر يارانش خواهند بود. لبخند مجذوبى كه بر لب داشت، از قلب مهربانش حكايت مى‏كرد. داراى قامتى رسا و معتدل بود. راه رفتنش چنان بود كه گويى در سرازيرى مى‏رود. مغز بزرگ و فكر بلندش وى را در تواضع و فروتنى يگانه كرده بود.

دست جوانى را كه دو كس اين دو گروه بود، دردست راست گرفته بود. نفر سوم و چهارم گروه را دو بچه پسر تشكيل مى‏دادند و در پيشاپيش آنها در حركت بودند، تنها زن اين گروه بانويى كه پشت سر آنها راه مى‏رفت و نفر پنجم بود.

ساعت‏ها بود كه مردم يثرب در بيرون شهر در همان بيابان بى آب و گياه در حال انتظار به سر مى‏بردند. كسانى كه زودتر آمده بودند در نزديكى درختان جا گرفته بودند تا از نزديك ناظر باشند. جمعيت بسيار بود به طورى كه بيابانى كه از خشكى سپيده بود، سياه شده بود و همگى براى ديدن و تماشا آمده بودند.

عده‏اى تك تك آمده بودند و بسيارى دسته جمعى. بعضى از دستجات پرچمى همراه داشته كه هنگام آمدن آن را برافراشته بودند. مردم كه نزديك درختان مى‏رسيدند، در نقطه‏اى كه جا پيدا مى‏كردند، يه انتظار وقوع حادثه مى‏نشستند.حادثه‏اى كه در انتظارش بودند، در دوره تاريخ كمتر نظير داشته و از ديروز تمام افكار را، متوجه خود ساخته بود. حادثه‏اى بود كه بايستى بزرگ‏ترين قدرت‏ها در آن دخالت كند.

آفتاب يالا آمد و سرتاسر بيابان را فرا گرفت. عرق از سرها و صورت‏ها جارى بود. دل‏ها در تپش به سر مى‏بردند. انتظار جمعيت به حد اعلى رسيده بود. همه آرزومند بودند كه اين واقعه بزرگ و غير طبيعى، هرچه زودتر اتفاق افتد.

از خصوصيات اين حادثه، اين بود كه همگى پيش از وقوع از آن اطلاع داشتند و همه مى‏دانستند كه قرن‏ها مى‏گذرد كه نظير اين حادثه در جهان رخ نداده است و در آينده هم معلوم نيست رخ بدهد.

چيزى كه بر اضطراب تماشاچيان مى‏افزود، اين بود كه نمى‏دانستند كه اين جريان به وسيله چه كسى انجام خواهد شد و قهرمان بزرگ داستان چه كسانى را همراه خواهد آورد. آيا با لشكر و سپاه مى‏آيد؟ آيا رجال كملين قوم را همراه مى‏آورد؟ آيا پاكان وپارسيان همراهش هستند؟ آيا خويشان و بستگان نزديك را در اين خطر بزرگ شركت خواهد داد؟

اينها و نظير اينها پرسش هايى بودند كه هيچ كس پاسخ آنها را نمى‏دانست. شوق و اضطراب پيوسته در افزايش بود. ساعت موعود نيز معلوم نبود و مردم نمى‏دانستند كى فرا خواهد رسيد و اگر كسى ساعت موعود را از رفيقش مى‏پرسيد، جوابى نشنيد، چون كسى نمى‏دانست. چيزى كه همه مى‏دانستند اين بود كه اين جريان امروز اتفاق خواهد افتاد.

چشم‏ها به سوى دروازه شهر يثرب دوخته شده بود، و همگى آيندگان را در نظر مى‏گرفتند تا همراهان قهرمان بزرگ را بشناسند.

هنگامى كه آن گروه پنج نفرى از شهر خارج شدند و مردم قهرمان را ديدند، سكوتى بر خاسته از احترام بر همه جمعيت حكم فرما گرديد. اشتياق به ديدن اصل حادثه شدت يافت.

در آن بيابان كسى نبود آن پنج تن را نشناسد و اگر غريب بود و نمى‏شناخت از كسى كه كنارش بود مى‏پرسيد: او همچنين جواب مى‏داد: مرد بزرگى كه هسته مركزى گروه را تشكيل داده، پيغمبر اسلام است و جوانى كه دستش را در دست گرفته وصى او على است و آن دو پسر، حسن و حسين، فرزندان رسولند و آن بانو، دختر يگانه پيغمبر فاطمه مى‏باشد.

گروه مقدس پنج نفرى به دو درخت نزديك شدند. بينندگان رفتار و كردار آنها را زير نظر دقيق قرار داده بودند، شايد به كيفيت وقوع حادثه پى برند چون نمى‏دانستند كيفيت وقوع حادثه از چه قبيل خواهد بود. هنگامى كه گروه پنج نفرى به درختان رسيدند، در زير سايبان قرار گرفتند و به همان وضعى كه مى‏آمدند نشستند. يعنى رسول خدا در وسط على در سمت راست و حسن و حسين در جلو و فاطمه پشت سر قرار گرفت. آن گاه همگى زانوها را بر زمين نهادند.

نجران سرزمينى بود پر جمعيت و سبز و خرم و در گوشه شبه جزيره عربستان واقع بود و بيابان و لم يزرع عربستان بدان منتهى مى‏شد. نجران با كشور يمن همسايه بو و به درياى قلزم نزديك، ولى بدان راهى نداشت.

مردم نجران از نقاط ديگر عربستان دانشمندتر بودند و سطح فرهنگشان بالاتر بود. صنعت نجرانيان، حرير بافى و اسلحه سازى بود و تجارت پوست در ميان آنها رواج داشت. راه تجارتى معروف عرب كه تا حيره امتداد داشت از كنار نجران مى‏گذشت.

نجريان در آغاز بت پرست بودند، درخت خرماى بزرگى را مى‏پرسيدند.

در سال يك روز عيدى داشتند كه بر آن درخت جامه‏هاى زيبا و زر و زيور بسيار مى‏بستند و يا آويزان مى‏كردند. رشد فكرى نجرانيان موجب شد كه پس از طلوع مسيح به زودى دين او را بپذيرند و مسيحى شوند. تاريخ مسيحى شدن نجرانيان به طور تحقيق معلوم نيست، ولى مظنون آن است كه پيش از آن كه امپراتور روم به مسيحت بگرايد، آنان عيسوى مذهب شده بودند.

نجرانيان ميان ساكنين جزيره العرب در زيبايى ممتاز بودند و عرب‏هاى نجران براى خويش نسبت به هم نژادان عربشان احساس برترى مى‏كردند و براى ا: كه از اهل مكه عقب نمانند، در برابر كعبه آنها در نجران نيز كعبه‏اى ساخته بودند. تماس‏هاى سياسى و روابط دوستانه نيز ميان نجرانى‏ها و شهر ياران مسيحى جهان برقرار شده بود، و موقعيت نجران را از هر جهتى مستحكم كرده بود.

حكومت نجران حكومت سه گانه بود: رياست دينى با ابوحامد، اسقف اعظم بود. تمام مردم نجران نسبت به او با ديده احترام و تقديس مى‏نگريستند و او امرش را مطيع و منقاد بودند. فرماندهى عالى جنگ و ارتباطات با عشاير عرب و زمانداران مسيحى جهان، تحت نظر عبدالمسيح بود كه او را سيد مى‏خواندند. امور داخلى كشور را عاقبت اداره مى‏كرد و نفر سوم اين حكومت مثلث بود. مشكلاتى كه براى كشور پيش مى‏آمد، جلسه سه نفرى تشكيل مى‏شد و با مذاكره و مشاوره مشكل را حل مى‏كردند.

اين طرز حكومت از چه وقت در نجران پيدا شده بود معلوم نيست، چيزى كه هست استقلال فكر نجرانيان و زير بار ديكتاتورى نرفتن آنها را ثابت مى‏كند، به ويژه اگر به كشور همسايه نجران، يعنى يمن بنگريم، اين نكته واضع‏تر مى‏شود؛ زيرا يمن صدها سال حكومت فردى بود.

مكه، پايگاه كفر و بت پرستى در برابر نيروى حق به زانو در آمد. قريش متعصب و خود خواه تسليم اسلام گرديد. دايره دعوت اسلام توسعه يافت و رسول خدا، نمايندگانى به سوى نقاط ديگر جهان به ويژه ايران و روم گسيل داشت تا آن مردم را نيز به اين دين گرامى دعوت كنند. هر يك از فرستادگان رسول نيز نامه‏اى از حضرتش براى زمامدار آن كشور، همراه داشتند. نامه‏اى كه از طرف پيغمبر اسلام، خطلب به مردم نجران صادر شده بود چنين آغاز مى‏شد:

اى اهل كتاب! بياييد در سختى با يكديگر هم آهنگ شويم، موجودى را جز خداى نپرستيم و براى شريكى قرار ندهيم و جز او كسى را فرمان روانشناسيم.

نجرانيان ظهور اسلام را شنيده بودند و از پيش رفت آن در شبه جزيره عربستان اطلاع كامل داشتند. همين ديروز، همسايه آنها كشور يمن به دين اسلام درآمده بود.

يمنى‏ها در آغاز، دست رد به سينه خالدوليد زدند، اسلام را نپذيرفتند. خالد نوميد شده و برگشت او تنها مرد شمشير بود، نه مرد منطق و از دانش بهره‏اى نداشت، ولى وقتى كه پس از نوميدى خالد رسول خدا نماينده‏اى جوان و دانشور به يمن فرستاد، يمنى‏ها دست از كيش ميراثى خويش برداشتند و اسلام اختيار كردند.

منطق عالى جوان موجب شد كه يمنى‏هاى دلير، تعصب عربى را كنار گذارده و در زمره فداكاران اسلام قرار گيرند. اگر مردم نقاط ديگر عربستان، انصاف يمنى‏ها را مى‏داشتند و تعصب عربى ، آنان را كور و كر نكرده بود ودعوت اسلام ر با شمشير پاسخ نمى‏دادند، سايه اسلام بر سر تا سر عربستان، گسترش مى‏يافت بدون آن كه خونى از دماغ كسى ريخته شود.

دانشمند جوان، هنگامى كه از مدينه به سوى يمن مى‏رفت، اين سخن پيغمبر خدا در وشش طنين انداز بود: اگر خداى به وسيله تو، يك تن را هدايت كند، براى تو بهتر مى‏باشد از آنچه خورشيد بر آن تاييده است.

وقتى كه جوان به يمن رسيد نامه رسول خدا را براى اهل يمن بخواند و لحظه‏اى غافل ننشست و به دعوت و ارشاد بپرداخت. روح بزرگ، شوق به خدمت در راه خدا، شجاعت و دليرى، بشر دوستى، موقع‏شناسى، حسن خلق، شيرينى سخنى، صفاتى بودند كه جوان به آنها آراسته بود و او را در تاثير دعوت و وصول به هدف كمك مى‏كردند.

طولى نكشيد كه دو جمله طلايى اشهدان لااله الاالله و اشهدان محمدا رسول الله در سراسر كشور يمن طنين انداز گرديد. آيا اين طنين، زاييده طنينى بود كه از سخن رسول در گوش جوان بود؟ جوان خوب سخن مى‏گفت و سخن خوب مى‏گفت. رفتارش سراپا مهر و عاطفه بود همه را دوست مى‏داشت. براى يتيمان پدر بود، بيچارگان را چاره بود. دردمندان را دوا بود. بى نوايان را نوا بود. پشيبان مظلوم و راهنماى ظالم بود. با فرد فرد مردم آن قدر مهربانى مى‏كرد كه هر كسى او را دوست خود مى‏دانست.

در تارخ اديان، سابقه ندارد كه يك جوان غريب براى دعوت به دينى به كشورى بيگانه قدم گذارد و در مدت كمى افراد آن را متدين به آن دين سازد.آن هم وقتى كه مردم آن كشور، دست رد به سينه آن دين زد باشند.

جوان بزرگ‏ترين شاه كار سياسى را در تاريخ بشريت انجام داد. او نه تنها در ظرف چند روز، يك تنه كشورى را بدون خون ريزى تصرف كرد، بلكه از تصرف كشور پا را فراتر نهاد، دل‏هاى مردم آن كشور را نيز تسخير كرد، در صورتى كه يك خلاف حقيقت در تمام گفتارش نبود. نخست عشيره همدان مسلمان شد. سپس عشاير ديگر يمن و بقيه افراد آن كشور در زير سايه قرآن قرار گرفتند. قطعا بسيار اشتياق داريد كه نام اين جوان را بدانيد و خودش را بشناسيد: او على بود، آرى على.

نامه پيغمبر اسلام كه به نجران رسيد، شوراى عالى مسيحيت در كليساى بزرگ نجران تشكيل گرديد. موضوع جلسه، بحث درباره دعوت پيامبر اسلام بود. كشيشان عالى مقام، رجال بزرگ نجران همگى در آن شركت كردند.

بشر خودش را دوست دارد و هرچه به او تعلق دارد، دوست دارد. اين دوست داشتن تا حدى فطرى است و منطق و خرد در آن دخالت ندارد. تعصبات نژادى و مذهبى از اين غريزه ريشه مى‏گيرد.

مجلسان دو دسته بودند: آنان كه اكثريت را تشكيل مى‏دادند، كسانى بودند كه تعصب بر آنها حكومت مى‏كرد. آنها از اين دعوت ناراضى بودند و رد اطراف كيفيت رد آن، سخن گفتند و آمادگى‏هاى براى خفه كردن اين ندا اعلام داشتند.

دسته‏اى در اقليت قرار داشتند مردمى بودند از تعصب دور و وجدان بر آنها حكومت كرد. آنها چنين فكر كردند كه بايستى درباره اين ندا تحقيق كرد. اگر صحيح و درست است، پذيرفته گردد و گرنه رد داده شود.

چندى وقت مجلس به نطق سخن گويان اكثريت گذشت. در تمام اين مدت، اسقف اعظم، ابوحامد خاموش بود و به شنيدن تندروى‏هاى اكثريت كه دم از جنگ مى‏زدند اكتفا مى‏كرد. وى 120 سال از عمرش گذشته بود و ابروان سپيدش روى ديدگانش ريخته بود و هوايى بر سر نداشت. ابوحامد دانشمند يكتا و بى نظير جهان مسيحيت در آن روز به شمار مى‏رفت.

اسقف اعظم از جاى برخاست و با چند جملهى كوتاه فرزندان خود را چنين پند داد: سلامتى و سعادت را از دست ندهيد. نگهدارى اين دو در صلح و صفا قرار دارد. خونسردى رابايستى از ورچه آموخت. تندروى رو شتاب، نزد خرد پسنديده نيست. انسان بر انجام كار نكرده، تواناتر مى‏باشد از جبران خطاى مرتكب شده. موفقيت هميشه با بردبارى و ملايمت همراه است. چه بسا خوددارى كه از پيش روى برتر مى‏باشد.

پس از سخنان اسقف، سكوتى موقت مجلس را فرا گرفت، ولى تعصب مسيحيت همچنان بر مجلس حكم فرما بود. نوبت سخن به كرز رسيد، وى يكى از رجال نظامى و فرماندهان جنگ بود. كرز كه جز كوبيدن اين ندا منظورى نداشت و از سخنان اسقف اعظم عصبانى شده بود زبان جسارت به اسقف دراز كرد و چنين گفت:

تو ترسيدهاى و خود را باخته‏اى و همچون شتر مرغى كه از چنگال درندگان گريخته باشد، به اندرز گويى پرداخته‏اى و براى ما مثل مى‏آورى و ما را از جنگ مى‏هراسانى. آيا مى‏شود از دينى كه در دل‏هاى ما ريشه دوانده، دست برداشت؟ آيا مى‏شود از دينى كه پدران ما يدان پاى بند بوده‏اند دست برداشت؟ آيا مى‏شود از دينى كه عرب. را بدان شناخته است، دست برداشت؟ آيا مى‏شود جزيه بپردازيد؟ جزيه دادن جز خوارى نخواهد بود. بايستى شمشيرها از نيام بيرون آيد و مادران از پسران چشم بپوشيد و با محمد جنگ كنيم تا ببينيم پيروزى از آن كه خواهد بود.

سخنان كرز، متعصبان را خوش آمد و باد غرور در مجلس وزيدن گرفت. عقبت كه از نطق كرز به وجد آمده بود با آن كه آن را نپخته مى‏دانست و با اسقف اعظم هم نمى‏دانست مخالفت كند لب به سخن گشوده و چنين گفت:

هر سخن جايى دارد هر زمانى رهبرى مى‏خواهد كه به درد آن زمان بخورد.

هر كس به امروز خود، مانندتر از ديروز است. هميشه روش روزگار چنين بوده كه دسته‏اى را ببرد و دسته‏اى را بياورد موفق كسى است كه راه را از چاه بشناسد!

سپس سيد، كرز را مخاطب قرار داد و گفت: اى كرز سر جاى خود بنشين! شمشير كشيدن يك طرفه نمى‏شود، و شمشيرهاى دگران را از نيام بيرون خواهد آورد. عرب به دين محمد گردن نهاده و زمام خود را به دست او داده، فرمانش در تمام عربستان جارى است، كسراها و قيصرها از او چشم مى‏زنند. اگر با محمد بجنگيم، عشايرى كه با ما هم پيمانند به كمك و يارى ما نخواهند آمد.

آن گاه به جهيز بارقى روى كرد و از او نظر خواست. جهير اهل نجران نبود، ولى در نجران ساكن شده بود. وى سياستمدارى زيرك و متعصب در مسيحيت بود و با شهرياران مسيحى جهان ارتباط مستقيم داشت.

جهير گفت: به نظر من بايستى در آغاز كار به محمد نزديك شويم و مقدارى از خواسته‏هاى او را بپذيريم، آن گاه فرستادگانى به سوى قدرت‏هاى مسيحيت جهان از قبيل قيصر روم، پادشاهان سودان و حبشه و نوبه و امراى ديگر بفرستيم و از آنان كمك خواهيم، وقتى كه كمك آنها رسيد بر محمد، بتازيم و نابودش كنيم.

سخنان جهير اكثريت را خوش آمد و خواستند كه تصميم مجلس را بر آن قرار دهند و بدين مقصود هم نزديك مى‏شدند كه ناگاه مردى از جاى برخاست و رشته سخن را در دست گرفت و مسير افكار عمومى را تغيير داد. او از دانشمندان بزرگ به شمار مى‏رفت و مانند جهير غريب بود و در نجران سكونت داشت، ولى نجرانى نبود. او مسيحى بود و مرد منطق و ثكر به شمار مى‏رفت. او از تعصب مسيحيگرى دور و روح انصاف بر او حكومت مى‏كرد.

هنگامى كه حارثه از جاى برخاست، ديده‏ها به دهانش دوخته شد. همه مى‏خواستند بدانند كه او پس از سخن جهير چه خواهد گفت.

حارثه روى به چهير كرد و گفت: اگر بيراهه بروى به مقصد نخواهى رسيد و اگر از راه بروى موفقيت از آن تو خواهد بود. اين جمله موجب تعجب گرديد، زيرا در نظر آنها جهير بيراهه نرفته بود و از راه داخل شده بود.

سپس حارثه به كشيشان و رهبانان و بقيه حاضران خطاب كرد و گفت: اى فرزندان حكمت و فكر اى يادگارهاى منطق و برهان بشنويد! خوش بخت كسى است كه از موعظه بهره مد شود و تذكر بجا را بپذيرد. اينكه من سخن پيشواى مقدسمان مسيح را به ياد مى‏آورم. حضرتش چنين فرمود:

خدا بر من وحى فرستاد كه كتاب مرا بگير وبراى اهل سوريا بخوان و به زبانشن تفسير كن و به آنها بگوى: منم ايزد متعال و جز من خدايى نيست. من زنده و جاويدان و پايزه از هر عيبى هستم. تغيير رادر ذات من راه نيست از مهر، پيامبرانى فرستادم و كتاب‏هاى خود را نازل كردم تا خلق را نگهدارى كنند و روشنايى بخشند. بعد از اين حمد را خواهيم فرستاد. او برترين پيغمبر. و برگزيده بندگان من خواهد بود. احمد بنده من و فارقليطا مى‏باشد، زادگاهش مكه، نزد مقام ابراهيم است.

تورات نويبى بر او نازل خواهيم كرد تا ديده‏هاى نابينا را بينا سازد و گوش‏هاى كر را شنوا گرداند ودل‏هاى تاريك را روشنايى بخشد. سعادتمند كسى است كه سخن احمد را بپذيرد و به او ايمان بياورد و نورى را كه آروده، پيروى كند. اى عيسى! هر گاه نام احمدى را بردى بر او درود فرست، چون من فرشتگانم بر او درود مى‏فرستيم.

حارثه كه از اين راز پرده برداشت، مجلس متشنج شد. منعصبان او را تكذيب مى‏كردند، مردان متفكر و منصف از او گواه مى‏خواستند.

كسانى كه در مسيحيت موقعيتى داشتند بسيار ناراحت شدند و از پخش اين سخن در ميان مردم بر خود مى‏لرزيدند. مبادا اسلام بيايد و مسيحيگرى برود، در نتيجه موقعيت اجتماعى آنها به هم بخورد.

مجلس كه آرامش خود را باز يافت، سيد و عاقب به سخن آمدند ندر آغاز به ستايش حارثه پرداختند دوستى و تعصب دست برداريد و بدانيد كه جز خداى پناهى نيست.

عاقب گفت: از كجا دانستى پيغمبرى كه نامش در كتاب‏هاى آسمانى آمده، همين كسى است كه به يثرب هجرت كرده است؟

حارثه گفت: مگر از اهل يثرب نشنيده‏اى؟ آنها مى‏گويند: وقتى كه احمد نزد ما آمد، چاه‏هاى ما خشك بود، آب‏هاى ما شور بود، آب دهانش را به چاه انداخت، جوشيدن گرفت، كفى از آب شور برداشت و بر دهان ريخت و مضمضه كرد و دوباره ريخت، شيرين و گوارا گرديد. چشم كسانى كه از شدت درد مى‏سوخت و زخم شده بود با آب دهانش شفا داد.

مجلسيان را سكوت فرا گرفته بود و كسى دم نمى‏زد و همگى ناظر گفت و گو و مناظره سيد و عاقب بار حارثه بودند. منطق و تعصب درست در برابر يكديگر قرار گرفته بودند.

سيد گفت: اى حارثه! سخن تو صحيح است، محمد پيامبر مى‏باشد، ولى پيامبرى او جهانى و همگانى نيست و اختصاص به دودمان اسماعيل دارد. به جز كسان خودش كسى نبايد دعوت او را بپذيرد.

حارثه چيزى نگفت و سر را هب زير انداخت و با انگشت به روى زمين به خط كشيدن پرداخت و مى‏خنديد.

سيد گفت: چرا مى‏خندى! مگر آن چه شنيدى عجيب بود؟!

حارثه گفت: بسيار بسيار! از اين سخن عجيب‏تر چيزى نيست. آيا عجيب نيست كه خداى بزرگ دروغگويى را به پيامبرى خود بفرستد. به وى علم دهد، حكمت دهد، مهجزه دهد و روح القدس تاييدش كند؟ مگر در جهان راستگو قحط بود كه خداى براى پيامبرى خويش دروغكويى را انتخاب كند!

و لوله‏اى عظيم مجلس را پر كرد. سخنان موافق و مخالف از هر طرف گفته مى‏شد. مناظره حارثه با سيدو عاقب، ادامه يافت و گوش‏ها به اين گفت و گو آماده شده بود. حارثه اسقف اعظم را مخاطب قرار داد و گفت: اى پدر بزرگوار! اگر صلاح مى‏دانيد امر فرماييد كتاب جامعه را بياموزند تا دلها روشن و غم‏ها زدوده گردد.

مجلس را سرور عجيبى فراگرفت. همه آرزومند زيارت كتاب مقدس جامعه بودند. جامعه ذخيره انبيا بود. جامعه مقدس‏ترين كتاب بود. جامعه مجموعه كتاب‏هاى آسمانى بود كه بر پيمبران خدا نازل شده بود. جامعه كتابى بود كه به ديدارش تبرك مى‏جستند.

تقاضاى حارثه از اسقف اعظم، بر سيد و عاقب و هم فكرانشان بسيار سخت آمد. آنها پى بردند كه منظور حارثه از اين تقاضا چيست.

در فكر شدند كه جلسه را تا فردا تاخير بيندازند بلكه حارثه را قانع كنند كه پبشنهادش را پس بگيرد و يا اقدامى بشود كه ديگر جلسه تشكيل نگردد. گرمى هوا را بهانه قرار دادند و از حارثه خواهش كردند كه انجام دادن اين مقصود را به فردا واگذارد. حارثه موافقت كرد و مجلس تعطيل شد.

كوشش‏هاى متعصبان براى جلوگيرى از تشكيل جلسه بى نتيجه ماند و افكار عمومى مجلس را تشكيل داد. حارثه كه عده‏اى از جوانان پاك نهاد در خدمتش بودند تبه مجلس آمد و رد جاى خود روى زمين بنشست و كسى را به سراغ فرستادگان رسول خدا فرستاد تا آنها بيابند و مجلس امروز را تماشا كنند. آنها نيز آمدند و در جايگاه خود قرار گرفتند.

نجرانيان در كليساى بزرگ گرد آمده بودند و از اين كه نتيجه مذاكرات ديروز حكميت جانعه شده بود، بسيار خوش وقت بودند. آنها مى‏خواستند كه هر چه زودتر اين كتاب مقدس آورد شود تا نتيجه روشن گردد و اختلاف نظر به كلى بر طرف گردد.

سيد و عاقب بسيار ناراحت به نظر مى‏رسيدند. نزد حارثه رفتند و خواهش كردند، كتاب مقدس جامعه به طور خصوصى تلاوت شود و در برابر مردم آورده نشود. حارثه نپذيرفت.

ساعتى باوى سرى به مذاكره پرداختند شايد بتواند قانعش كنند، پيشنهادش را پس بگيرد حارثه قانع نشد. بر اصرار افزودند، مذاكراتشان طول كشيد، نتيجه‏اى نگرفتند صبر مردم تمام شد. افكار عمومى به جنبش آمد. كم كم صداى جمعيت بلند شد.

همه از اسقف اعظم تقاضا داشتند كه هر چه زودتر به احضار جامعه امر كند تا به زيارت اين كتاب مقدس نائل شوند. هنوز بسيارى از مردم، اين ذخيره ارجمند را نديده بودند. اكنون فرصت خوبى دست داده بود. پس بايستى آن را مغتنم شمرد و ناديده را ديده ساخت. هدف اصلى هم كه تشخيص درست از نادرست بود.

امر صادر شد. پيش خدمت مخصوص كتاب را بر سر گذارده بياورد. كتاب هب قدرى سنگين بود كه جوان پيش خدمت از نگهدارى اش ناتوان مى‏نمود.

وقتى كه كتاب وارد مجلس شد، حاضران به احترام آن قيام كردند. سيد و عاقب خواستند، مجلس را بر هم بزنند ولى موفق نشدند. كوشش كردند، باز هم نتوانستند. سرانجام از مقاومت دست كشيدند، مبادا مورد سوء ظن افكار عمرمى واقع شوند.

نخست صحيفه آدم صفوه الله از ميان جامعه بيرون آورده شد. صفحاتش را ورق زدند و به جست و جو پرداختند تا به گفت و گوى آدم با خداى رسيدند و آن چنين بود: آدم عرض مى‏كند: پروردگارا، پيامبرانى را كه خواهى فرستاد كيانند و احمد چه كسى است كه او را از همه برتر قرار دادى؟

خطاب رسيد: همه از فرزندان تواند و احمد آخرين آنها مى‏باشد.

آدم عرض كرد: بارالها، آنها را براى چه مى‏فرستى؟

خطاب رسيد: براى دعوت به توحيد و يكتا پرستى.

اسقف اعظم فرمود: صحيفه شيث را در آوريد. اطاعت شد در آن جا نوشته بود: فرزندان آدم از پدر پرسيدند: محترم‏ترين كس نزد خدا كيست؟ پدر جواب داد: هنگامى كه من آفريده شدم و روح پيدا كردم، عرش عظيم الهى جلوه‏اى كرد، ديدم كه با قلم قدرت بر عرش نوشته شده: لا اله الا الله محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).

صحف ابراهيم خليل را در آوردند. ورقى چند زده شد ديدند چنين نوشته است: صندوق مقدس كه به ابراهيم نشان داده شد ابراهيم در آن نظر كرد. خانه هايى را ديد به عدد پيامبران اولوالعزم و اوصياى آنها و ديد كه محمد در آخر همه قرار دارد و در طرف راستش خانه على مى‏باشد.

ابراهيم گفت: پروردگارا، اين مخلوق شريف كيست؟

خطاب رسيد: او بنده من و بر گزيده من است و اين وصى و وارث او است. محمد را در آخر مى‏فرستم تا دين مرا كامل گرداند و رسالت مرا خاتم باشد. على برادر محمد است. من ميان آن دو برادرى قرار دادم و من آن دو را اختيار كردم و درود خود را بر آنها فرستادم و آن دو را از هر عيب و نقصى پاكيزه گردانيدم.

صحف ابراهيم در جاى خود نهاده شد، به سراغ تورات موسى رفتند. در تورات نوشته بود: پيامبرى از دودمان اسماعيل مى‏فرستم و كتاب خوش را بر او نازل كنم او را خانه حكمت خود قرار خواهم داد. فرشتگان او را يارى خواهند كرد دريه او از دختر پاكش مى‏باشد. سپس چنين نوشته بود: من پيامبران و فرستادگان خود را بدو خاتمه خواهم داد. ديم محمد تا قيام قيامت، دين جهانيان خواهد بود.

اسقف اعظم گفت: سخن سرورتان مسيح را بياوريد.

انجيل اصلى را بيرون آوردند. در آن نوشته بود: اى عيسى! خبر بده كه جز من خدايى نيست من زنده و جاويدانم. تغيير و تبدل را در ذات من راه نباشد به من و رسول من ايمان بياوريد، رسولى كه در آخر خواهم فرستاد.

عيسى عرض كرد: پروردگارا، نام ونشان اين رسول چيست؟

خطاب رسيد: نام او احمد و از دودمان اسماعيل برگزيده شده است.زادگاهش مكه، شهر پدرش اسماعيل مى‏باشد. به تفصيلى كه حارثه قبلا بيان داشته بود.

كتاب مقدس و گران بهاى جامعه بسته شد و به جايگاه خود باز گشت. راستى و درستى سخن حارثه آشكار شد و از اين ميدان سرافراز بيرون آمد. سكوتى بر مجلس حكم فرما گرديد. سكوتى كه ناشى از رضايت خاطر و آرامش روحى مردم بود. هر چند سكوت سيد و عاقب ومتعصبان ديگر، نشان مى‏داد كه از اين وضع بسيار ناراحتند، ولى از ترس افكار عمومى، دم بر نياوردند. تنها كارى كه كردند به زودى از جاى برخاستند و از مجلس بيرون شدند، كه مجلس هرچه زودتر به هم بخورد و تصميمى گرفته نشود تا موضوع در نظر مردم ناتمام بماند.

به كليساى كوچكى رفتند و سرى تشكيل جلسه دادند و به شور پرداختند. پس از فكر و شور بسيار راهى براى تاخير قبول اسلام پيدا كردند و آن رفتن به يثرب و از نزديك تحقيقاتى درباره پيغمبر قرشى كردن و نجرانيان را از نتيجه مطلع ساختن بود.

كاروانى بزرگ از نجران به سوى يثرب حركت كرد. هر چند اين كاروان، تحت رهبرى سيد و عاقب مى‏شد، ولى چهره درخشان آن، ابوحامد دوازده تن از دانشوران و فضلاى بزرگ نجران و جمعى از رجال و كملين قوم با كاروان بودند. از منطقه حضر موت نيز عده‏اى در كاروان ششركت كردند.

نزديك يثرب، كاروانيان از شترها پياده شدند، رخت‏هاى گرد آلود سفر را كندند. جامه‏هاى حرير و ديبا پوشيدند وسوده‏هاى مشك بر خويش افشانده، بر اسب‏ها سوار شده، نيزه‏ها را روى زانو قرار دادند تا زيبايى و عظمت، بيشتر نمايان گردد.

مدينه رسول چندى بود مركز آمد و شد مردم بسيارى از نقاط مختلف شبه جزيره عربستان شده بود. دسته هايى براى اظهار اسلام و اطاعت و انقياد مى‏آمدند. دسته هايى براى بستن پيمان‏هاى سياسى مى‏آمدند دسته‏هايى براى آن كه خود را تحت حمايت اسلام قرار دهند مى‏آمدند. دسته هايى براى ديدار رسول خدا كه كاروان نجران، بدين نام آمد.

هنگامى كه كاروان وارد مدينه شد، به سير خود ادامه داد تا به مسجد رسيد. در آن جا فرود آمد و منزل گزيد.

اهل مدينه در ميان تمام ميهمان‏هاى غريب، مردمى به زيبايى نجرانيان نديده بودند. ساعت عبادت فرارسيد. ناقوس به صدا در آمد. كاروان نجران رو به مشرق بايستاد تا مراسم مذهبى خود را انجام دهد. مسلمانان خواستند كه جلوگيرى كنند ولى حسب امر رسول ، آنها را آزاد گذاردند.

كاروان سه روز استراحت كرد و درباره پيغمبر اسلام و راه و روش آن حضرت به تحقيقات پرداخت و تا مقدارى كه مى‏توانست اطاا عات خود را تكميل كرد. پس از پايان سه روز، پيامبر بزرگ آنان را به اسلام دعوت كرد. آنها گفتند: تمام علامت هايى كه در كتاب‏هاى آسمانى ذكر شده، درباره پيغمبرى كه پس از عيسى روح الله خواهد آمد، ما در حضرتت يافتيم، مگر يك علامت كه از همه برتر و بالاتر است.

رول خدا از آن علامت پرسيد. گفتند: ما در انجيل ديده‏ايم كه پيغمبر آخر زمان به عيسى اعتراف دارد و او را تصديق مى‏كند و به تو به عيسى دشنام مى‏دهى و دروغگويش مى‏خوانى و مى‏گويى او بنده است.

روسل خدا فرمود: من عيسى ار راستگو مى‏دانم و به او ايمان دارم و گواهى مى‏دهم كه او پيامبر و فرستاده‏اى است از سوى خدا و بنده‏اى است از بندگان خدا و هيچ گونه قدرتى از خود ندارد. نه بر سود و نه بر زيان، نهبر مرگ و نه بر حيات و نه بر حشر و رستاخيز توانايى دارد.

گفتند: آيا بنده مى‏تواند كارهايى را كه عيسى كرده، انجام دهد، آيا هيچ پيغمبرى قدرت خارق العاده مسيح را داشته؟ مگر مسيح مردگان را زنده نمى‏كرد؟ مگر نابينايان را بينا نمى‏نمود؟ مگر پيسان را شفا نمى‏داد؟ مگر از درون كسان آگاه نبود؟ مگر از اندوخته‏هاى نهانى خبر نمى‏داد؟ آاى بر اين گونه كارها جز خدا و پسر خدا كسى قدرت دارد؟

پيغمبر رحمت فرمود: عيسى برادر من بود، مردگان را زنده مى‏كرد، نابينايان را بينا مى‏ساخت، پيسان را شفا مى‏داد و از درون كسان و اندوخته‏هاى نهان خبر مى‏داد، ولى تمام اينها به اذن خدا بود و خودش بنده خدا بود. بندگى خدا براى عيسى ننگ نيست از او اين صفت ابايى نخواهد داشت.

آيا عيسى گوشت و استخوان ، خون و رگ و پى نبود؟ آاى تشنه و گرسنه نم يشد؟ آيا به سوى احتياجات و نيازمندى هايش قدم بر نمى‏داشت؟ ايزد دانا، مانند ندارد و پروردگار جهان تنها او مى‏باشد و بس.

مسيحيان گفتند: كسى را مانند عيسى به ما نشان بده كه بدون پدر پيدا شده باشد.

پيامبر خدا فرمود: آدم از عيسى عجيب‏تر است كه بدون نرينه و مادينه پيدا شده نه پدرى داشته و نه مادرى. آفرينش هيچ يك از آفريده‏ها براى خداى آفريدگار آسان‏تر و ياد دشوارتر از ديگرى نيست و همگان نزد حضرتش يكسان هستند. ايزد يكتا وقتى چيزى را اره كند و بگويد باش، خواهد بود.

مسيحيان در برابر اين منطق قوى چيزى نداشتند كه بگويند، لذا موضوع سخن را تغيير دادند. سيد و عاقب گفتند:

يا محمد! فاصله ميان من و تو درباره مسيح بسيار است پس شايسته است كه مباهله كنيم و دورى از رحمت خداى را رباى دروغگو قرار دهيم. مباهله، زودترين راهى است كه حقيقت و راستى را روشن مى‏سازد و حق را نشان مى‏دهد.

بر پيمبر بزرگ، وحى نازل شد و حضرتش به مباهله امر فرموده شد. اين دستور از طرف مقام مقدس الهى خطاب به پيامبرش براى مباهله صادر شد.

سه دسته را براى مباهله بياور: جانانت را، پسرانت را، زنانت را. به مسيحيان بگوى آنها نيز چنين كنند جانانشان را بياورند پسرانشان را بياورند زنانشان را بياورند.

پيغمبر خدا، آيه قرآن را براى مسيحيان تلاوت فرمود و آمادگى خود ار اعلام داشت.

منظور اين بود كه هر طرفى با نزديك‏ترين و عزيزترين كسان خود در اين خطر بزرگ آسمانى شركت كند و خود را براى عذاب الهى آماده سازد تا اطمينان به راستگويى معلوم شود.

كسى كه ادعايى دارد و سخنش را نمى‏پذيرند، كار كه از منطق و برهان گذشت و به لجاج و تعصب كشيد، ملاعنه و مباهله مى‏كنند تا مشكل حل شود و حقيقت روشن گردد.

مباهله را زبان پارسى ور گويند. ور آن كه ار در بحث دروغ مى‏گويد رسوا و نابود مى‏سازد. ور آن است كه يك طرف يا دو طرف، خود را به خطر قطعى اندازند و نجات از خطر را نشانه صدق دعوى دانند. نيروى توانايى ناديده، هميشه از راستگو حمايت مى‏كند.

ور گرم است و سرد. ور گرم، سروكار با آتش داشتن و سوختن است. ماندن در آتش ونسوختن راستگويى را اثبات مى‏كند، آتش، خشك وتر را مى‏سوزاند و با كسى قوم و خويشى ندارد.

در آتش رفتن، براى ور و نسوختن، نشانه لطف آفريدگار است. اوست كه به آتش مى‏گويد: مسوزان، گلستان شو! آتش هم اطاعت مى‏كند. در برابر خداى، طبايع ذاتيات را از دست مى‏دهند، انداختن ابراهيم خليل را در آتش و گا و گلزار شدن، گواه بر صدق سخن خليل است.

ور سر در خطر قطعى انداختن است ولى آتش در آن دخالتى ندارد.

ور قسم ديگر نيز دارد و آن خواستن طرفين است از خداى بزرگ كه دروغگو را رسوا و هلاك سازد، بدون آنكه طرفين، خود را در خطر بيندازند. اين گونه ور از نظرى از ور سرد و گرم، حساس‏تر است و اطمينان بيشترى را به راستگويى مى‏رساند.

در اين ور كيفيت خطر را نمى‏توان پيش بينى كرد، چون بستگى به ارده حق دارد و اراده خلق دخالتى ندارد. تنها دو طرف از خداى مى‏خواهند كه دروغگو را مفتضح گرداند. در مباهله پيمغبر بزرگ اسلام با مسيحيان، اين گونه ور به كار برده شد. بنابراين بود كه طفين در برابر يكديگر قرار گيرند و دعا كنند و دورى از رحمت خداى را براى دروغگو از حضرتش بخواهند.

مسيحيان براى فردا به شور و تبادل افكار پرداخته‏اند و بايستى روش خود را در برابر رادمرد حجاز معين سازد. فردا بايستى مباهله شود. مسيحيت با پيامبر قرشى، چنين قراردادى دارد. فردا مسيحيت در برابر اسلام قرار مى‏گيرد و نابودى يكى از اين دو قطعى خواهد بود. فردا زيركى‏هاى سياسى به درد نمى‏خورد فردا ريا كارى و عوام فريبى اثر ندارد. فردا دروغگو و ريا كار و عوام فريب مفتضح مى‏شود. اگر از مقاومت با راستى و درستى دست نكشد، نه تنها خودش بلكه دودمانش نابود خواهد شد.

فردا تعصب و خويشتن دوستى كوبيده مى‏شود. فردا حق بر باطل پيروز مى‏گردد. فردا سر و كار با خداى بزرگ خواهد بود و بس. كار خدايى را نمى‏توان بازيچه گرفت. او از درون راستگو و دروغگو آگاه است و فردا دروغگو را به دوست ودشمن مى‏شناسند.

يكى از بزرگان دين مسيح گفت: محمد منصفانه‏ترين راه را پيش گرفت، فردا نتيجه قطعى خواهدبود و يكى از ما دو دسته هلاك خواهيم شد. اكنون بايستى مطالعه شود، اگر مباهله به زيان ما باشد، فورى منصرف شويم و راه ديگرى انتخاب كگنيم و اگر موفقيت، صددرصد قطعى باشد وارد اين نبرد بشويم. ما بايد از مقدار اطمينان محمد پيروزى يا نابودى خود را كشف كنيم، هر چه اطمينان او به موفقيتش بيشتر باشد، خطر براى مسيحيت قطعى‏تر خواهد بود.

سخنى بود بسيار صحيح، ولى اطمينان محمد ديدنى و شنيدنى نبود، از چه راه مى‏توان آن را كشف كرد. تحريرى در مجلس پيدا شد و همگى به فكر فرو رفتند.

اسقف اعظم مجلس را از اين تحرير نجات داد، او گفت: مقدار اطمينان محمد را مى‏توان از كسانى كه براى مباهله همراه خواهد آورد، كشف كرد. اگر همه پيروانش را همراه بياورد يا با لشكر و سپاه بيايد، نترسيد و به مباهله اقدام كنيد. اين كار نشانه عدم اطمينان او به موفقيت مى‏باشد. در اين صورت، او به قصد نمودن جاه و جلال خود آمده تا رقيب را مرعوب كرده، از ميدان در كند و گرنه در پيشگاه خدا يك تن با صدها هزار تن تفاوتى ندارد. بسيارى افراد در مغز بشر تاثير دارد و بس.

ولى اگر با يكى دو تن از عزيزانش بيايد، فرزندانش را بياورد، محبوب‏ترين كسانش را بياورد، خطر بر مسيحيت قطعى است زيرا مى‏رساند كه محمد خود را در خطرى نمى‏بيند و صددرصد، اطمينان به موفقيت دارد و گرنه هيچ عاقل و خردمندى خود و عزيزترين كسانش را به خطر قطعى نمى‏اندازد. كار خدا، بازى نيست.

اگر فردا محمد چنين كرد و شدت اطمينان معلوم گرديد، بدانيد كه او فرستاده خداست و او همان كسى است كه كتاب‏هاى مقدس از آمدنش خبر داده‏اند. راهنمايى اسقف اعظم، مشكل را حل كرد.

امروز رفت و فردا آمد. امروز ديروز شد و فردا امروز گرديد. هميشه كار جهان چنين بوده و هست. پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) به سوى مباهله مى‏رود. همراهانش كسانى هستند كه خدا تعينشان كرده.

خداى فرمود:جانانت را بياور. پيغمبر على (صلى الله عليه و آله و سلم) را آورده. خداى فرموده: پسرانت را بياور پيغمبر حسن (عليه السلام) را و حسين (عليه السلام) را آروده. خداى فرمود: زنانت را بياور. پيغمبر فاطمه (عليه السلام) را آورده، زيرا به جز فاطمه زنى كه بانوى نبوت باشد نبود. بانوى نبوت، فاطمه بود و بس. پسران پيامبران، حسن و حسين بودند و بس. جان پيامبر على بود و بس. اين پنج تن، زير درختان قرار گرفتند و زانوها را بر پيامبر اسلام به سراغ مسيحيان فرستاد و آمادگى خود را براى مباهله اعلام داشت. آن گاه روى به همراهان چهارگانه كرد و گفت: هر چه من دعا كردم، شما آمين بگوييد. و براى دعا دست‏ها را به سوى آسمان بلند كرد و انگشت‏ها را از هم باز كرد، به انتظار مسيحيان نشست.

مسيحيان از دور پيدا شدند. هنگامى كه نزديك رسيدند و آن منظره را مشاهده كردند، اسقف اعظم گفت: چهره هايى را مى‏بينم كه اگر از خداى بخواهند كوهى را از جا بكند، خواهد كند. اى فرزندان من! از اين خطر هولناك بهر اسيد و به خود رحم كنيد و دست از مباهله بكشيد كه همه هلاك خواهيم شد و روى زمين يك تن مسيحى باقى نخواهد ماند. محمد روى دو زانو نشسته، اين همان كارى است كه پيامبران در موقع مباهله مى‏كرده‏اند. او چنان نشسته كه پيامبران مى‏نشستند.

مسيحيان نزديك‏تر شدند. رنگ‏ها پريده بود و قلب‏ها در تپش، پاها مى‏لرزيد و هيچ كس سخن نمى‏گفت. كاروان نجران متحير ايستاد و نگريست و نمى‏دانست چه خواهد شد، آيا مباهله مى‏شود يا نمى‏شود؟

ساعتى بسيار حساس بود و حجاز چنين وضعى به خود نديده بود. سكوت سرتاسر بيابان را فرا گرفته بود. نفس‏ها در سينه‏ها حبس شده بود. از كسى دم بر نمى‏آمد. مبادا زدن او را از ديدن حساس‏ترين منظره تاريخ باز دارد. تنها كسى كه در آن اجتماع بزرگ آرامش خاطر داشت، پيامبر اسلام بود و همراهانش.

حضرتش منتظر مسيحيان بود تا آمادگى خود را براى دعا اعلام دارند. بشر دوستى پيامبر مهر، چنين اقتضا مى‏كرد كه در هيچ خطرى، زمينى يا آسمانى پيش دستى نكند. در جنگ پيش دستى نمى‏كرد. در اين دعا هم كه به زيان مسيحيان بود، پيش دستى نكرد. دقيقه‏اى چند گذشت.. دقايقى كه كوبنده و حساس بود. دقايقى كه در مغز به اندازه عمرى تاثير مى‏گذاشت.

چه شد معلوم نيست، همين قدر تماشاچيان ديدند كه يك باره مسيحيان عقب نشستند. آيا اين عقب نشينى از روى اراده و توجه بود؟ آيا بدون توجه و به طور خود كار شده بود، معلوم نشد. خود مسيحيان هم ندانستند. پيامبر بزرگ اسلام همچنان نشسته و منتظره بود، چون هنوز مسيحيان اعلان انصراف نداده بودند.

تماشاچيان همچنان در انتظار به سر مى‏بردند، زيرا عقب نشينى هنوز صورت قطعى به خود نگرفته بود.

نمايندگان مسيحى، مقدارى كه به گمان خود از منزلگاه خطر دور شدند؛ ايستادند و براى آخرين بار به شور پرداختند. جوانى نيكو كار كه نجران او را به پاكدامنى و درستى شناخته بود و تاكنون مهر سكوت بر لب داشته و در تمام جلسات شركت كرده بود و ناظر جريانات بود سكوت را شكست و گفت:

اى مردم ياد! ياد بياوريد كه كتاب مقدس جامعه صفات اين مرد را ذكر كرده بود و او را به خوبى شناسانيده بود. شما مى‏دانيد كه او راست مى‏گويد و درغگو نيست.

ياد بياوريد كه در گذشته آنهايى كه زير بار حق نرفتند و تعصب به خرج دادند و با آن كه حق در نظرشان، روشن شده بود لجلج كردند، از صورت انسانى بيرون شده و به شكل بوزينه و خوك در آمدند.

سپس منذر برادر، اسقف اعظم به سخن آمد. منذر از دانشمندان بزرگ بود وتا گنون سخنى نگفته بود. منذر تشخيص داد كه ريشه ناراحتى رفقا از ناحيه تصادم ميان دو قطب قوى پيدا شده است: از طرفى وجدان آنها را به سوى حقيقت هل مى‏دهد، از طرفى تعصب حائل مى‏شود. وجدان مى‏گويد: محمد راستگوست و پيغمبر خداست. تعصب مى‏گويد: دين خود را از دست ندهيد، منذر ديد كه رفقا با آنكه از مباهله مى‏ترسند، ولى نمى‏توانند انصراف خود را اعلام دارند چون خود پيشنهاد كرده‏اند. انصراف از مباهله از نظر منطق به منزله قبول كردن اسلام مى‏باشد، آن هم بسيار سخت و ناگوار است.

منذر دست سيد و عاقب را گرفته و به كنارى برد گفت: آيا مى‏دانيد كه هر مردى كه با پيغمبرى از فرستادگان خدا در افتادند و مباهله كردند بايك چشم بر هم زدن نابود شدند؟ اكنون براى شما محقق شد كه ابوالقاسم، همان پيغمبرى است كه پيامبران خدا، آمدنش را خبر داده‏اند و خصوصيات او و خاندانش را گفته‏اند.

من اينك به شما اعلام مى‏كنم كه طلايع نزول بلا آشكار شده و اوضاع گيتى را دگرگون مى‏بينم. اگر زبان محمد به دعا باز شود همگى هلاك خواهيم شد.

سيد و عاقب كه رنگ صورتشان مانند كچ سيد شده بود و منذر را كاملا مى‏شناختند و از دانش و بينش او اطلاع كامل داشتند تا نگريستند و نشانه‏هاى نزول بلا را ديدند، بر خود بلرزيدند و باور كردند بلاى آسمانى، قريب الوقوع است.

منذر به سخن ادامه داده و گفت: اگر اسلام بياوريد، در حال و آينده خوش بخت خواهيد بود. اگر به كيش خود مى‏خواهيد باقى بمانيد ( چون بر اثر مسلمان شدن، موقعيت خود را در خطر مى‏بينيد) بدبختى را با دست خود خريده‏ايد. شما بوديد كه از نجران آمديد. شما بوديد كه مباهله را قاضى قرار داديد. محمد هم پيشنهاد شما ار پذيرفت.

پيامبران خدا وقتى براى كارى قدمى بردارند بايستى آن را انجام دهند پس پيشنهاد ترك مباهله بايد از طرف بشود، راه دگرى ندارد. هر چه زودتر اقدام كنيد و هم كيشان خود را از اين خطر حتمى نجات دهيد. با محمد از در آشتى داخل شويد و آن را به تاخير مياندازيد.

آن دو منذر را خوب مى‏شناختند و شايستگى هايش را به خوبى مى‏دانستند، گفتند: خودت براى اين كار از همه كس سزاوارترى، خودت بايستى نزد محمد بروى و اين وظيفه را انجام دهى.

منذر شريفات شده، عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله! شهادت مى‏دهم كه جز ايزد يكتا خدايى نيست، خدايى كه تو و عيسى را به پيامبرى فرستاد؛ تو و عيسى هر دو از بندگان او هستيد.

اين نخستين بار بود كه يكى از كاروانيان پيامبر بزرگ اسلام را رسول الله مى‏خواند و اقرار به پيامبرى حضرش مى‏كرد و عيسى را پيامبر و بنده خدا مى‏دانست، نجرانيان به آن حضرت، محمد خطاب مى‏كردند. هرچه بيشتر به خدمتش مى‏رسيدند، عظمت آن حضرت در نظر آنها بيشتر نمايان مى‏شد. در مرحله دوم حضرتش را به كينه خطاب كردند كه در عرب، نشانه تعظيم و احترام مى‏باشد و آن وقتى بود كه براى مباهله به حضورش رسيده بودند و همه را خاموشى مضطر بانه‏اى بود، قدرتى به خود داده گفت: يا ابوالقاسم مى‏خواهى با چه كسانى با ما مباهله كنى؟

پيامبر فرمود: با بهترين مردم روى زمين و ارجمندترين خلق نزد خدا على، فاطمه، حسن، حسين!

عرض شد: چرا با لشكر وسپاه نديدى؟

فرمود: از طرف خداى به من چنين امر شده بود كه با اينها بيايم.

منذر، دانشمند حقيقت حواه نخست اسلام آورد و ماموريت خود را با بهترين طرز انجام داد و انصراف مسيحيان را از مباهله اعلام داشت.

پيغمبر مهربان به زودى پذيرفت واز حالت اامادگى براى مباهله در آمد و حالت عادى به خود گرفت. سكوت مطلق و عجيبى كه سرتاسر جمعيت را فرا گرفته بود، به يكباره به فريادهاى شادى تبديل گرديد. بيابان پهناور در زير پاى آنها مى‏لرزيد.

مسلمانان اين موفقيت بزرگ را به يكديگر تبريك مى‏گفتند و از خوشحالى در پوست نمى‏گنجيدند. مسلمانانى كه تازه به اسلام داخل شده بودند و هنوز ايمان محكمى نداشتند، اين موفقيت بزرگ رسول، ايمانشان را ثابت و مستحكم گردانيد.

اين موفقيت اثبات كرد كه اسلام، تنها دينى استكه خداى براى دنياى كنونى قرار داده، اين موفقيت نشان داد كه پيغمبر اسلام چه قدر به خداى خود اعتماد دارد. اين موفقيت نشان داد كه پيغمبر اسلام چه قدر به صحت دعوت خود اطمينان دارد.

اين موفقيت، نشان داد كه حضرتش پيغمبر رحمت است، پيغمبر مهر است.

با دوست ودشمن، مهربان استدرهاى كينه در دل پاكيزه‏اش نيست. دنياى عفو است، دنياى گذشت است. بر مخالفانش ترحم مى‏كند. دوست ندارد كه مسيحيان را در خطر بيندازد، مسيحيانى كه براى برابرى با او آمده بودند و مى‏خواستند با او مباهله كنند.

مباهله بالاترين دشمنى هاست، زيرا طرف را در بزرگ‏ترين خطر قرار دادن است. تا وقتى كه مسيحيان براى مباهله حاضر نشدند، حضرتش لب رابه دعا باز تكرد. هنگامى كه انصراف خود را اعلام كردند به زودى پذيرفت.

آرى رادمرد بشريت، مرد انتقام نبود.

مسيحيان تقاضاى صلح كردند. پيغمبر بزرگ فورى قبول كرد. منذر تقاضا كرد كه نماينده‏اى براى تنظيم قرار داد صلح اعزام فرمايد. رسول خدا هم نفر دوم اسلام يعنى جانش و ولى عهدش را با اختيارات تامه تعيين كرد.

منذر در خدمت على به سوى ياران باز گشت. قرار داد صلح تنظيم شد. خلاصه آن چنين بود:

مسيحيان نجران آزادند و مجبور به پذيرفتن اسلام نيستند. حالت جنگ ميان آنها ومسلمان‏ها بر قرار نيست. نحرانيان سالى هزار دينار و هزار حله به اسلام مى‏پرادازند، نيمى را در محرم و نيمى را در رجب.

توضيح:

1. هر حله‏اى گويا 45 درم ارزش داشت.

2. اسلام هيچ گونه دخالتى در امر كشور نجران نكرد و استقلال كامل آن، مانند سابق محفوظ ماند، آرى پيغمبر مهر، شمشير زن نبود، جهان گير نبود.

پس از عقد قرار داد، على نجرانيان را به خدمت رسول آورد وحضرتش قرار دادصلح را امضا كرد. آن گاه چنين فرمود: اگر با من و اهل بيت من، مباهله مى‏كرديد خداى بيابان را بر شما پر از آتش مى‏گردانيد و همه را دى يك لحظه مى‏سوزانيد.

ابو حامد اسقف اعظم، پير روشن دل، دست از همه چيز كشيد و مسلمان شد، در پى او كسانى كه از تعصب دور بودند و وجدان بر آنها حكومت مى‏كرد، مسلمان شدند. سيد و عاقب حله‏اى و عصايى و قدحى و پاافزارى، حضور رسول پيشكش كردند.

پيغمبرپرسيد: شما اسلام نمى‏آوريد؟

گفتند: ما مسلمان هستيم.

پيمغبرفرمود: دروغ مى‏گوييد. دو چيز از اسلام شما مانع مى‏باشد: يكى صليب دوستى ديگر مى‏پرستى.

پيغمبر اسلام از پاى درختان مباهله به مسجد مراجعت كرد. جبرئيل نازل شد، عرض كرد: خدايت سلام مى‏رساند و مى‏فرمايد:

بنده من موسى و برادرش هارون و فرزندان هارون با قارون مباهله كردند. زمين قارون و كسانش را و مال و منال و يارانش را فرو برد. به عزت و جلالم شوگند! اگر با اين چهار تن اهل بيتت با تمام اهل زمين مباهله كنى، آسمان قطعه قطعه شود، كوه‏ها تكه تكه گردد زين همه ار فرو برد.

پيغمبر اسلام سجده شكر به جاى آورد و چهره بر خاك ماليد. وقتى كه برخاست، دست‏ها را به سوى آسمان بلند كرد، به طورى كه سپيدى زير شانه‏اش را همه ديدند، سپس سه بار شكر خداى را به جا آورد.

چهار تنى كه در خدمت پيامبر براى مباهله آمده بودند بعد از آن حضرت، ارجمندترين خلق نزد خدا هستند. چنانچه خود پيامبر به نجريان فرمود: در اين مقام و منزلت كسى با آنها هم گام نيستند. برترين آنها كسى كه قرآن نفس رسولش خوانده و وحى خدايى، جانان پيغمبرش قرار داده است.

به حكم قرآن على جان رسول است، روان رسول و خود رسول است. على رسول خدا نيست، ولى با رسول خدا هم گام است. رسول افضل خلق و برترين فرد بشر است. على بعد از آن حضرت، افضل خلق و برترين فرد بشر است وگرنه جان رسول نخواهد بود. على نزديك‏ترين فرد به پيامبر است. چون جان اوست. فرمان على بر همه كس، واجب و لازم است، چون جان رسول است. على پيشواى جميع افراد بشر است. اطاعت على، اطاعت رسول است. خانه نشينى على خانه نشينى رسول است، چون جان رسول است و قرآنش چنين مى‏خوانده.

ستيزه با على، ستيزه با رسول است. دوستى با على، دوستى با رسول است و دشمنى با على دشمنى با رسول. قرآن مى‏گويد: على جان رسول است.

پيوند با على، پيوند با رسول است. جدايى از على، جدايى از رسول. على از محمد است و محمد از على، چون على جان محمد است. بارها گفت محمد كه على جان محمد است.

پايان‏