مرد وفا

آيه الله سيد رضا صدر رحمه الله
به‏اهتمام سيد باقر خسروشاهى

- ۴ -


پشيمان‏

چشم هاس سياه و درشتش چشمه‏اى از اشك بود و جذابيتى مخصوص به خود گرفته و براق‏تر شده بود. بازوان قوى و پيكر مردانه‏اش از دليرى و پهلوانى اش حكايت مى‏كرد. زيبايى اندامش هر بيننده‏اى را به خود جلب مى‏كرد، ولى چهره زيبايش به هيچ وجه از قيافه مردانه‏اش نمى‏كاست. زيبايى بر خود مى‏باليد، زيرا با دلاورى و مردانگى هم آغوش گرديده بود. قطره‏هاى اشك مانند ستارگان شب بر جامه تيره رنگش مى‏ريخت و زيادى اشك گونه‏هاى آبدارش را خراشيده بود. با آن كه جوانى رشيد و دلير بود، مانند زنى داغ ديده مى‏گريست و شانه هايش از شدت گريه مى‏لرزيد.

شتابان به سوى مقصدى روان بود، مقصدى كه اميد خود را در آن مى‏ديد، مقصدى كه سعادت و خوش بختى خود در آن مى‏ديد، مقصدى كه نجات و رهايى خود را در آن مى‏ديد. كوچه به كوچه به سراغ آن خانه مى‏رفت، خانه‏اى كه كعبه آرزو بود، خانه‏اى كه منزگاه وحى بود خانه‏اى كه روح القدس خدمتگزارى بود، خانه‏اى كه فرشتگان از آن بال و پر مى‏گرفتند، خانه‏اى كه پناه بى پناهان و اميد اميدواران بود و خانه‏اى كه در مدينه در كنار مسجد صاحب خانه قرار داشت.

هنگامى كه به در خانه رسيد در باز بود و حاجبى بر در نبود ولى بدون اجازه داخل نشد و منتظر صدور اجازه گشت. جوان بسيار متقلب و پريشان بود و اشك پشيمانى از سر و صورتش مى‏ريخت. انقلاب او هر بيننده را گريان و منقلب مى‏ساخت و كسى كه براى كسب اجازه خدمت رسول خدا رفته بود، از ديدن حالت زار او به گريه در آمده بود. حضرتش از سبب گريه پرسيد.

عرض كرد: بر در خانه مرد جوانى است، خوش اندام، خوش آب و رنگ، خوش صورت، قوى هيكل، مانند زنى داع ديده مى‏گريد و اجازه شرفيابى مى‏خواهد.

اجازه صادر شد و جوان به حضور پيغمبر شرفياب شد. معلم مهربان و بزرگ بشر، مورد لطفش قرار داد و پرسيد: چرا گريه مى‏كنى؟

جوان عرض كرد: گناهانى بسيار بزرگ دارم كه اگر خداى آنها را نبخشيد، كافى است مه براى يكى از آنها، مرا به آتش دوزخ بسوزاند. آيا خداى مرا مى‏آمرزد و از من خواهد گذشت؟ گمان ندارم، بلكه نخواهد آمرزيد.

پيغمبر فرمود: آيا براى خداى شريكى قرار داده‏اى؟ جوان عرض كرد: نه.

فرمود: آيا خون كسى را به ناروا ريخته‏اى؟ عرض كرد: نه.

فرمود: خداى گناهان تو را مى‏آمرزد.

عرض كرد: گناهان من، بسيار بزرگ است.

پيغمبر فرمود: گناهان تو بزرگ‏تر است يا خداى؟

جوان به شنيدن نام مقدس پروردگار، سر تعظيم فرود آورد و خداى را تسبيح كرد و گفت: از خداى، چيزى بزرگ‏تر نيست و خداى از هر بزرگ بزرگ‏تر پيغمبر فرمود: گناه بزرگ را خداى بزرگ مى‏بخشد.

جوان خاموش شد و چيزى نگفت، ولى همچنان ناراحت و پريشان بود. پيغمبر خاتم فرمود: يكى از گناهان خود را بگوى.

جوان كه پشيمان از گناه، سر تا پايش را فرا گرفته بود، لب به سخن گشود و چنين گفت: هفت سال كارم اين بود؛ قبرها را شكافتم، مردگان را از قبر بيرون مى‏آوردم، كفن هايشان را مى‏دزديدم، وقيت دوشيزه‏اى از انصار در گذشت و به خاكش سپردند. شبانگاه كه تاريكى جهان را فرا گرفت، بر سر قبرش رفتم، قفبرش را شكافتم و جسدش را بيرون آورم و كفنش را برداشتم و پيكرش را لخت كردم وبر كنار قبر نهادم و باز گشتم.

در اين حال، افكار شيطانى ديگرى به سراغم آمد و مرا به ارتكاب گناه بزرگ‏ترى تحريك كرد: سپيدى تنش را در نظرم جلوه داد چاقى ران هايش را پيش چشمش مجسم كرد، زيبايى هايش را يكايك برايم شمرد، آن قدر كوشيد تا مقاومت مرا در هم شكست. باز گشتم و كناه شرم آورى را مرتكب شدم.

هنگامى كه به او پشت كرده، باز مى‏گشتم، سروشى را از پشت سر شنيدم كه مى‏گفت: اى جوان! واى بر تو! از دادگر روز قيامت نترسيدى! مرا از قبر بيرون آوردى و كفنم را بردى گوهر عفتم را شكستى؟ واى بر تو از آتش جهنم! واى بر تو از روز رستخيز! روزى كه مراو تو را در صف اهل محشر قرار دهند و من از تو پيش دادگر بزرگ دادخواهى كنم.

سپس جوان عرض كرد: يا رسول الله! با چنين گناهى اميد ندارم كه از بهشت بويى ببويم؟

مربى بزرگ بشر به شنيدن اين سخن جوان را از پيش خود براند و پرده درش خواند و گفت: از اين جا برو كه مى‏ترسم آتش تو مرا بسوزاند.

جوان چون بيد بلرزيد و سر به بيايان گذارد. جامه‏اى پشمين به تن كرده بود و توشه‏اى بسيار مختصر همراه برداشته بود. جوان، از بيابان‏ها عبور مى‏كرد و مى‏ناليد و مى‏گرييد.

سرانجام در شكاف كوهى منزل گزيد و دست‏ها را با گردن در غل و زنجير كرد و به زاييدن و تضرع كردن به درگاه خدا پرداخت. جوان مى‏ناليد و مى‏گفت: پروردگارا، بنده‏ات سر بر در گاهت نهاده، زنجير بر دست و غل بر گردن دارد. بار خدايا، تو مرا خوب مى‏شناسى و لغزشى را كه از من سرزده، خوب مى‏دانى، بارالها، از كرده پشيمانم و از آتش دوزخت هراسان. به سوى پيغمبرت رفتم مرا نپذيرفت و بر هراسم بيفزود.

خداوندا، به نام مقدست سوگند، به جلالت سوگند، به عظمت شهريارى‏ات سوگند، اميدم را نااميد مكن و دعايم را مستجاب فرما و از رحمت بى پايانت، محرم مساز.

جوان با خداى خويش، پيوسته سخن مى‏گفت و مى‏گريست. نه آفتاب گدازنده نيم روز عربستان وى را مانع بود، نه سرماى سوزنده نيمه شب بيابان. روزها بدين منوال گذشت و شب‏ها سپرى شد، جوان همچنان مى‏زاريد و مى‏ناليد.

جانوران بيابان با وى انس گرفتند و به سويش مى‏آمدند و گرداگردش مى‏نشستند و به ناله‏هاى جان سوزش گوش مى‏دادند و بر پيكر سوخته و رنجورش نظاره مى‏كردند ولى همچنان مى‏زاريد و مى‏ناليد.

ديگر از آن گونه‏هاى آبدار، از آن پيكر تنومند از آن قيافه پهلوانى اثرى نمانده بود و پوست و استخوانى شده بود ولى همچنان مى‏زاريد و مى‏ناليد.

گونه‏هاى گلگونش زرد و چشم‏هاى براقش مجروح و خونباز، موهاى سرش ريخته، غل از گردنش آويخته و گردنش در زير دانه‏هاى زنجير، زخم شده و آماس كرده، خونابه زردى از آن روان بود، ولى جوان همچنان مى‏زاريد و مى‏ناليد.

مناجات هايش، گاه به گاه عوض مى‏شد و هر چندى به نوعى با خداى خويش راز و نياز مى‏كرد. وقتى اين گونه مى‏ناليد: پروردگارا، اگر توبه‏ام قبول درگاهت شد و مرا بخشيده‏اى و گناهانم را آمرزيده‏اى پيغمبرت را آگاه كن و اگر ناله و زارى‏ام اثرى نداشته و دعايم مستجاب نگرديده و گناهانم را نيامرزيده‏اى و چز كيفر ديدن و عذاب دنيا، از عذاب آخرت آسان‏تر است و من طاقت عذاب آخرت را ندارم و عذاب دنيا را به جان مى‏خرم.

آتش دنيا كجا و آتش آخرت كجا؟ آتش دنيا مى‏سوزاند و نابود مى‏گرداند ولى آتش آخرت، مى‏سوزاند و مى‏گدازاند و زنده نگه مى‏دارد. آتش دنيا از پوست مى‏گيرد تا به دل مى‏رسد ولى آتش آخرت سوزاندن را از دل آغاز مى‏كند.

درياى عفو خداى، توبه جوان را پذيرفت و از گناهانش در گذشت و بر پيغمبر وحى فرستاد.

رسول خدا از جايگاه نزول وحى بيرون شد و لبخندى شيرين و نمكين بر لب داشت، لبخندى كه از خشنودى قلب مباركش حكايت مى‏كرد.

حضرتش آيه كريمه‏اى را كه نازل شده بود، تلاوت مى‏رفمود. پيغمبر مهر روى به ياران كرد و پرسيد: جوان توبه كار كجا است؟

يكى گفت: مى‏گويند در فلان كار كجا است.

رسول خدا بدان سوى روان گرديد، تنى چند از مسلمانان نيز در خدمتش بودند. رفتند و رفتند تا بدان كوه رسيدند. در جست و جوى جوان به بالاى كوه رفتند.

جوان را ديدند كه چهره شادابش تيره و سياه گرديده، مژگانش از بسيارى اشك ريخته و از لاغرى مانند جوب خشك شده و به درگاه خداى مى‏نالد و مى‏گفت: پروردگارا، مرا نيكو آفريدى قامتم را رسا و چهره‏ام را زيبا گردانيدى. اى كاش مى‏دانستم كه با من چه خواهى كرد؟ آيا در آتش خواهى سوزانيد و يا در پناه خودت منزلم خواهى داد؟ بار خدايا، بسيار به من نيكى كرده‏اى و نعمت‏هاى فراوان، ارزانى داشته‏اى، سرانجام من چه خواهد شد؟ به بهشتم خواهى برد يا به آتشم خواهى انداخت؟ بارالها، گناهم خيلى بزرگ است، آيا مرا مى‏آمرزى؟ يا رد قيامت شزايم را خواهى داد؟

جوان از ناله دل سنگ را كباب مى‏كرد و جانورها را به گريه در آورده بود. مرغان برايش زارى مى‏كردند. پيامبر بزرگ به وى نزديك شد.

دست هايش را از گردن باز كرد، خاك‏ها را از سرش پاك كرد وفرمود:

مژده‏اى بادا كه خدا تو را ببخشيد و از آتش جهنم خلاصى ات عنايت كرد و آيه شريفه را برايش تلاوت فرمود. حضرتش روى به همراهان كرد و چنين گفت: گناهان خود را مانند توبه اين جوان جبران كنيد.

محمود

از نيمه قرن هشتم، چيزى نگذشته بود كه در شهر شايع شد قافله‏اى بزرگ به نزديكى شهر رسيده و به همين زودى وارد مى‏شود. هنگامى كه خبر نزديك شدن كاروانى مى‏رسيد مردم خوشحال شدند و به يكديگر مژده مى‏داند.كاروان، عزيزان سفر كرده را مى‏آورد، نامه‏هاى ياران را مى‏آورد ارمغان‏هاى دوستان را مى‏آورد و خبرى از دور افتادگان مى‏آورد. پس به جا بود كه كاروان را پيك سعادت و خوش بختى بدانند و لباس‏هاى كهنه را از تن بكنند و به جايش لباس نو بپوشند و براى استقبال و تجديد زندگى و تماشا آماده شوند.

مردها از شهر بيرون شده و به سوى كاروان مى‏رفتند. زن‏ها بيرون دروازه در كنار راه مى‏نشستند و كودكان خردسال پيرامون مادرها به بازى مشغول مى‏شدند. مادرانى كه شير خوار داشتند شير خوار خود را در آغوش گرفته و همراه مى‏آوردند. گاه آنها را شير مى‏دادند و گاه در بغل مى‏خوابانيدند و با دل درست مى‏نشستند تا كاروان را هنگام عبور تماشا كنند.

بچه پسرها جلوتر از مردها به سوى قافله مى‏دويدند و هنگام بازگشت با صداى زنگ شترها، جست و خيز كنان به شهر باز مى‏گشتند. اگر قافله دور بود و كودكان خسته شده بودند كاروانيان سوارشان كرده و با خود به شهر مى‏آوردند.

در اين هنگام خطر گمشدن، كودكان را تهديد مى‏كرد، يرا بدن آنكه راه كاروان را تشخيص دهند از كوره راهى رفته بودند در صورتى كه كاروان از كوره راهى ديگر مى‏آمد.

در آن زمان، راه پهن و شسته‏اى وجود نداشت. راه كاروان همان راهى بود كه بر اثر آمد و رفت پيدا شده بود. اين گونه راه متعدد بود و راه‏شناسى، دانشى شمرده مى‏شد و راه شناس را بلد مى‏ناميدند.

كسانى كه به سراغ كاروان مى‏رفتند،بايستى مسير آنها از آهنگ زنگ‏ها تشخيص دهند و تادراى كاروان شنيده نمى‏شد، مسيرش به طور قطع معلوم نبود.

بچه پسرها به سوى كاروان مى‏دويدند چندان توجهى به مسير نداشتند. كوره راهى را مى‏گرفتند و مى‏رفتند. هنگامى كه راه دو تا مى‏شد، يكى از اختيار مى‏كردند و به دويدن ادامه مى‏داند و چنين مى‏پنداشتند كه به سوب كاروان مى‏دوند. اگر يكى از آنها پيشنهاد نشستن براى استراحت مى‏كرد ديگرانش سرزنش مى‏كردند و بى عرضه‏اش مى‏خواندند.

از قضا راهى را كه پسرها در اين بار اانتخاب كرده بودند، اشتباه بود و كاروان از آن راه نمى‏آمد. راه كودكان راهى بود كه به خارستانى منتهى مى‏شد.

آنها به دويدن ادامه دادند به گمان آن كه به زودى به كاروان خواهند رسيد. راه طولانى و دراز بود، به طورى كه يكى يكى از استقبال كاروان منصرف شدند يا براى استراحت نشستند تا تجديد نيرو كرده مراجعت كنند و يا يكسره به مراجعت پرداختند.

محود و رفيقش گوششان به اين حرف‏ها بدهكار نبود و تصميم به ادامه دويدن داشتند. به ياران خود گفتند. ما خواهيم رفت، چه كسى بيابد و چه نيابد.

فكر شتر سوارى هنگام بازگشت، آن دو را بر اين تصمصم استوار مى‏داشت.

شتر سوارى براى پسر بچه‏هاى بازى شيرينى است. محمود رفيقش چنديدن بار از اين بازى لذت آن برخوردار شده بودند. از اين رو هر چه راه دورتر مى‏نمود، اآنها خشنودتر مى‏شدند، چون شتر سوارى بيشتر طول مى‏كشيد. دو كودك به سوى مقصود نامعلومى مى‏دويدند و مى‏پنداشتند كه به سوى قافله مى‏روند، ولى بسيار در اشتباه بودند.

آفتاب بالا آمد و حرارتش جهان را پر كرد و كودكان همچنان مى‏دويدند. شوق موفقيت نشاطى در پيكر دو كودك ايجاد كرده بود، چون در اين مسابقه، قهرمان شده بودند كودكان ديگر ماندند و يا باز گشتند ولى آن دو به رفتن ادامه دادند، ليكن هر چند بيشتر دويدند، كمتر به مقصود رسيدند.

سرانجام به صحرايى رسيدند كه نديده بودند و نمى‏شناختند. بيابانى كه خار بسيار داشت و بوته‏هاى هندوانه ابوجهل به طور فراوان در آن يافت مى‏شد. در اين حال بود كه باور كردند راه را گم كرده‏اند و شتاب و تندروى بى جا بوده است. بيچارگى آنها وقتى شد كه دانستند راه بازگشت را نمى‏دانند. آنها در موقع آمدن از كثرت شور و نشاط به راه توجهى نداشتند، تا راهى را كه پيموده‏اند در ياد بماند.

نوميدى بر آنها چيره شد. احساس خستگى كردند، احساس تشنگى شديد كردند، احساس ناراحتى كردند، احساس بيچارگى و درماندگى كردند. هراس به آنها مستولى شده بود و از ترس چون بيد مى‏لرزيدند و پناهگاهى هم در آن جا نبود كه بدو پناه برند. آفتاب پوست بدنشان را مى‏سوزانيد. تشنگى جگرشان را مى‏سوزانيد. عرق ديده هايشان را مى‏سوزانيد نه آبى بود كه رفع عطش كنند و نه سايه‏اى بود كه بدان پناه برند.

زمين داغ بود و هوا داغ بود و آفتاب هم بسيار داغ بود. آخرين قدرت خود رابه كاربردند كه جايى راپيدا كنند و اندكى بياسايند و تجديد نيرو كرده، برخيزنده و راه باز گشت را بيابد، ولى در آن صحراى سوزان، جاى آسايش در زمره محلات بود.

دم به دم برناتوانى دوكودك افزوده مى‏شد، تشنگى آنها شدت مى‏يافت.

سنگ ريزها به روى زمين مانند حبه‏هاى آتش سرخ شده بودند. آفتاب مى‏خواست دو كودك را تنبيه كند و بر پيكرشان تازيانه زند يا ديگر چنين سرگرانى نكنند، غافل از آنكه تنبيه وقتى است كه اميد زنده ماندن باقى باشد و گرنه ظلمى ناروا و ستمى بى رحمانه خواهد بود. آرى، قدرتمندان ظلم‏ها و بى رحمى‏ها خود را تنبيه مى‏نامند.

دو كودك به هر سو مى‏نگريستند و با آخرين توانايى به اين سو و آن سو مى‏رفتند شايد راه بازگشت را بيابند، ولى از اين جست و جو مصرف كردن مانده نيرو بهره‏اى نبردند.

سرانجام از تك و دو باز ماندند و ديگر در پيكر آن دو قدرت پا برداشتن و بر زمين گذاشتن نبود، بى اختيار به روى زمين نشستند. از تشنگى له له مى‏زدند و دهان‏ها مانند كبريت خشك شده بود. زبان‏ها از دهان بيرون افتاده چهره‏ها مانند مثل گداخته گرديده بود. چيزى نگذشت كه قدرت نشستن هم از آنها سلب شد، به روى زمين افتادند و جز مرگ راه نجاتى تصور نمى‏شد.

چشم‏ها باز و بسته مى‏گرديد و نيروى ديد، رو به كاستن مى‏رفت. روز روشن، تاريك نمود، راه اميد از هر سو بسته بود و مرگ سايه‏اش را بر دو كودك انداخته بود. اگر كسى در آن حال، كودكان را مى‏ديد باور نمى كرد كه آنها همان دو بچه پسر دو ساعت پيش اند كه لحظه‏اى آرام نداشتند و پيوسته از اين سو بدان سومى جهيدند و هر جانورى را كه مى‏ديدند سنگى به سويش پرتاب مى‏كردند.

اكنون دو جسم بى جان شده و وامانده و ناتوان به روى زمين افتاده‏اند و توانايى دفع مگسى را ندارند. لاشخورى هم نزديكى آنهها نشسته و منتظر است كه آخرين رمق حيات از اين دو كودك بر طرف گردد تا از اين طعمه لذيذ شكمى از عزا در آورد.

پيكر سوخته و پاههاى آبله تركيده، سفره لذيذى براى مگسان شده بود كه بر اثر آزار آنها گاهى حركتى ضعيف از آن دو نمايان مى‏شد و نشان مى‏داد دو كودك هنوز زنده‏اند و لاشخور گرسنه را از فرو كردن منقار در پيكر آنها باز مى‏داشت.

نسيمى لطبف وزيدن گرفت و لحظه‏اى چند، مگس‏ها را دور كرد و پيكر نيمه سوخته آنها را كه بر اثر داغى آفتاب، در تب و تاب بود، نوازش داد. دو كودك نفسى عميق كشيدند گويى جانى تازه در پيكرشان دميده شد.

وقتى كه ديدگان را گشودند، سوارى را ديدند كه بر اسب سپيدى سوار است و به سوى آنها مى‏آيد. ديدار سوار در دو كودك ايجاد اميد كرد ولى چنان ضعف بر آن دو مستولى شده بود كه قدرت بر ناليدن نداشتند تا چه رسد به فرياد كشيدن و كمك خواستن.

محمود سوار را ديد در همان نزديكى از اسب فرود آمد و بساطى بر زمين بگسترد كه بوى عطرش فضا را معطر ساخت. آن گاه سوار ديگرى پيدا شد كه بر اسب قرمزى سوار بود.

عمامه‏اى بر سر و جامه‏اى سپيدبر تن داشت، عمامه‏اش داراى دو سر بود. از اسب پياده شد و روى بساطى كه گسترده شده بود به نماز ايستاد و سوار نخستين بدو اقتدا كرد.

محمود و رفيقش چنان از دست رفته بودند كه نمى‏توانستند بانگى بر آورند و سواران را از حال خويش آگاه سازند. هر چند پيدا شدن سواران خود موجب اميدى بود و لحظه‏اى چند كودكان را از حالت زار خود منصرف ساخته به تماشا مشغول داشت.

نماز پايان يافت و سوار پيش نماز به خواندن تعقيب مشغول شد، در اين حال چشمش به محمود افتاد و او را به نام خواند و گفت: بيا اين جا! محمود با اشاره فهمانيد كه قدرت بر حركت ندارم. سوارفرمود: بيا چيزى نيست. محمود احساس كرد كه نيرو گرفته از جاى برخاست و به پيش سوار رفت.

سوار بزرگوار دستى بر صورت محمود بكشيد. خشكى دهان بر طرف گرديد، زبان بيرون افتاده به جاى خود برگشت، رنج‏ها و كوفتگى‏هاى زايل گرديد، ديگر از خستگى و ناراحتى خبرى نبود و مانند وقتى كه از شهر خارج شده بود به نشاط آمد. بوته‏هاى هندوانه ابوجهل كه هر كدام چند سر داشتند، گرداگرد آنها صف كشيده و آماده سر دادن بودند.

سوار ععالى قدرمحمود را بفرمود كه يكى از آنها را بچيند و بياورد. محمود اطاعت كرد. حضرتش آن را از دست محمود گرفت و دو نيم كرد و نيمى را به محمود داده و فرمود: بخور! محمود كهمى دانست تلخ‏تر از آن چيزى نيست نتوانست اطاعت نكند.

نخستين پاره را كه بر دهان گذارد، متوجه شد كه از بهترين ميوه‏ها مى‏باشد.

بسيار بسيار شيريم و گوراست چنان سرد است كه گويى سالها در يخچال‏هاى قطب جنوب مانده و فوق العاده معطر و خوش بوست.

محمود از خوردن نيمه اين ميوه بهشتى سيراب شد. سوار عالى قدر به محمودفرمود: به رفيقت بگو بيايد محمد او را فراخواند. وى اظهار ناتوانى كرد. حضرتش فرمود: بيا چيزى نيست. او هم شرفياب گرديد و مانند محمود مورد لطف قرار گرفت. حالش به جا آمد تشنگى و خستگى اش برطرف گرديد، زبانش به درون دهان باز گشت و فعاليت و نشاط را از سر گرفت گنج را به دست آورد و رنج را فراموش كرد.

نسيم دلپذير همچنان مى‏وزيد و بدن‏هاى كودكان را نوازش مى‏داد. ديگر اثرى از تازيانه‏هاى خورشيد باقى نبود، نسيم باروشى ملايم چندين تو دهنى به خورشيد زده بود و دست ستمگرش را از پيكر كودكان قطع كرده بود.

روزگار تلختر از زهر رفته بود و روزگارى چون شكر آمده بود. ظلم و ستم رخت بر بسته بود و جايش عدل و نوازش نشسته بود.

دو كودك درعمر كوتاه خود، ساعتى بدان خوشى نديده بودند. آنا چنان شاد و شنگول شده بودند كه گويى در پوست نمى‏گنجيدند، به ويژه هنگامى كه گذشته شوم خود را در نظر مى‏آوردند.

سوار بزرگوار پا به ركاب نهاد و بر زمين نشست و عزم رفتن كرد. كودكان به سويش دويدند و بند ركابش را گرفتند و تقاضا كردند كه آنان را به خانه برساند. حضرتش فرمود: عجله نكنيد و اب نيزه‏اى كه در دست داشت، گرداگردشان خطى كشيد. سپس روان گرديد و به زودى ناپديد شد.

محمود به رفيقش گفت: بر خيز برويم بالاى آن كوه تا راه را پيدا كنيم.

برخاست و همان كه قدمى برداشتند ديوارى بلند در برابر ديدند كه راه را بسته بود. به سوى ديگر رو كردند، همان ديوار را جلو ديدند. به جانى سوم توجه كردند باز هم ديوار پيش رو بود. سرانجام دانستند كه ديوار آنها را از چهار سو محاصره كرده است و نمى‏تواند از خط محاصرهى عبور كند زيرا اين خط قابل شكستن نيست.

دو كودك از اين وضع به گريه در افتادند و مدتى گريستند. وقتى كه گريه آنها آرام گرفت، هندوانه‏اى از هندوانه‏هاى ابوجهل براى خوردن چيدند، همين كه لب هايشان به آن رسيد از تلخى بسيار ناراحت شدند و به دورش انداختند.

در اين هنگام از راه ناچارى نشستند و به تماشاش صحرا پرداختند. ساعتى در اين حال بودند كه هوا رو به تاريكى گذارد. خورشيد از ستمى كه بر دو كودك بى كس روا داشته بود شرمنده و خجل گشته، مى‏رفت تا در پس پرده، روى نهان كند. هر چند ستمكاران مادامى كه رب رخش قدرت سوارند شرمندگى ندارند.

مرغ شب فرصت را غنيمت شمرد و سر از آشيانه بيرون كرد و چو رغيبى نديده به پرواز درآمد و بال و پر خود را بر سراسر جهان بگسترد. بيابان همچون دل گناهكاران سياه گرديد و همه چيز در زير پرده ظلمت نهان شد. جانوران كه خطر را دور ديدند از سوراخ‏ها بيرون آمدند بر بال و پر شب سوار شدند، و در طلب طعمه روان گشتند درندگان مى‏دويدند خزندگان مى‏خزيدند و هر كدام به سويى مى‏رفتند.

جانوران در تاريكى خوب مى‏بينند وقتى كه چشمانشان به دو كودك مى‏افتاد و از اين طعمه لذيذ آگاه مى‏شدند غرش كنان به سوى آنها مى‏آمدند. همين كه به خط نيزه مى‏رسيدند ديوار نگهبان قد مى‏افراشت بچه‏ها را از هر گزندى محفوظ مى‏داشت.

پسرها را در آغاز از غرش جانوران و حمله آنها ترس گرفت ولى وقتى كه دانستند كه دژ پولادين ديوار، بهترين تگهبان است، خاطرشان آسوده گرديد.

چشم‏هاى جانوران كه در تاريكى شب مانند چراغ مى‏درخشيد منظره ستارگان آسمان را در زمين مجسم كرده بود تفاوت اين بود كه ستاره‏ها رد نظر بچه‏ها خاموش و بى حركت بودند ولى جانوران مى‏غريدند و از اين سوى بدان سو مى‏جهيدند.

جانوران كه به قصد حمله به كودكان نزديك مى‏شدند ديوار پيدا مى‏شد وقتى كه دور مى‏شدند برطرف گرديد. اين داستان در آن شب چندين بار تكرار شد و موجب تفريح دو كودك گرديد.

درندگان، چنان خيز مى‏گرفتند كه گويى مى‏خواهند با يك حمله دو كودك را بدرند، ولى همان كه سرشان به ديوار مى‏خورد، باز مى‏گشتند و قهقه‏اى كودكانه از آنها مشايعت مى‏كرد.

اين بازى شبانه براى بچه‏ها بسيار لذت بخش بود به طورى كه از ماندن در بيابان در آن شب تاريك خوش وقت بودند و هيچ گونه ناراحتى نداشتند.آنان در خانه خودشان هم چنين نگهبانى نداشتند نگهبانى كه در هنگام احتياط حاضر مى‏شد و در موقع بى نيازى ناپديد مى‏گشت نگهبانى كه نه جيره‏اى داشت و نه مواجبى.

كودكان پس از آنكه از اين بازى شبانه سير شدند به خواب رفتند و شب را در آغوش صحرا به روز آوردند. در وقت خواب نيز چندين بار مورد هجوم جانوران، قرار گرفتند ولى مهربان اب بهترين طرز انجام وظيفه كرد و در هر بار به قصد دفاع از اين دو كودك بى دفاع سينه را سپر كرد.

فرشته صبح چشم گشود و نخستين بار بوسه‏اى بر رخسار ستاره سحر زد و نيرو گرفت، سپس از جاى برخاست و پرده ظلمت را از جهان برچيد و گيسوان طلايى خود را به جهانيان بنمود و دل دلدادگان را از كف بربود و براى آن كه لطف بيشترى به كودكان كرده باشد، سوده‏هاى زر بر سر آن دو نثار كرد.

كودكان نيز از خواب برخاستند و به تماشاى صبح سعادت مشغول شدند. روز بالا آمد و هوا رو به گرمى گذارد. كودكان احساس تشنگى كردند. يك بار چشمانشان به ياران ديروز افتاد و به سوى آنها آمدند. وقتى به كودكان رسيدند، داستان ديروز تكرار شد. وقت جدايى باز هم كودكان تقاضا كردند كه ايشان را به خانه برساند.

سوار عالى قدر گفت: به همين زودى كسى مى‏آيد و شما را به خانه خواهد رسانيد، سپس از ديده‏ها ناپديد شد.

ديرى نپاييد كه بچه‏ها مردى را ديدند سه چهارپا همراه دارد و براى خاركشى بدان جا آمده او بوته‏هاى خار را از ريشه مى‏كند و بر چارپايان مى‏نهاد تا به شهر ببرد.

هنگامى كه مرد خار كن چشمش به پسر بچه‏ها افتاد بترسيد و چارپايان را گذارد و پا به گريز نهاد. كودكان وى را شناختند و به نامش بخواندند. مرد خاركن برگشت و آنها را بشناخت و گفت: شماها اين جا چه مى‏كنيد؟ خاندان شما عزاى شما را به پا كرده‏اند زود برخيز تا برويم. من اكنون نيازى به خاركشى ندارم.

كودكان سوار شدند و به راه افتادند. ديگر از ديوار با وفا خبرى نبود. هنگامى كه به شهر نزديك شدند، مرد خاركن، زودتر به سوى شهر رفت و مژده سلامتى بچه‏ها را به خاندانشان بداد. همگى خوشحال شدند و وى را خلعت نوى، مژدگانى دادند.

مادرها وقتى كه فرزندان خود را سلامت ديدند، اشك شادى از ديده‏ها روان ساختند و عزيزان را در آغوش گرفته و به بوسيدن و بوييدن پرداختند.

دو كودك داستان خود را براى همه حكايت كردند، ولى كسى باور نكرد و گفتند: اينها خيالاتى بوده كه بر اثر تشنگى به شما روى آورده بود.

چند سالى گذشت و محمود بدن آن كه آن سوار بزركوار را بشناسد، داستان را فراموش كردو به كلى از خاطرش محو گرديد. هنگامى كه پا در بيست سالگى نهاد و در زمره جوانان قرار گرفت، ازدواج كرد و ساربانى و مسافربرى را پيشه ساخت.

محمود به مناسبت قانون وراثت و محيط پرورش از شيعيان على متنفر بود و به ايشان با ديده بغض و دشمنى مى‏نگريست. محمود از كسان و بستگانش پا را فراتر گذارده بود و بيشتر با شيعه دشمنى مى‏كرد و هميشه در پى آزار آنها بود. هنگامى كه در مسافران كاروانش شيعه يافت مى‏شد، او از اذيت و آزار آنها هيچ گونه رفو گذارى نمى‏كرد و از اين مردم آزارى براى خويش، نزد خدا پاداشى قائل بود.

اگر در زمره مسافران شيعه زوارهايى بودند كه به زيارت يكى از امامان مى‏رفتند، دشمنى و آزار دادن محمود به حد اعلى مى‏رسيد و از زدن و بردن و دزديدن و دشنام دادن و مانند آنها دريغ نمى‏كرد. گاه چرپايانش را به زوار شيعه كرايه مى‏داد تنها به منظور آنكه آنان را در بيابان بيازارد. بر اثر تكرار اين كارها و رفتارهاى ظالمانه، شهر شده بود و عموم شيعيان على وى را شناخته بودند و از ظلم‏ها و تعدى‏هايش آگاه بودند.

روزى چارپايان را به عده‏اى از شيعيان كه از زيارت بر گشته بودند و عازم بغداد بودند كرايه داد. محمود در اين سفر نتوانست آنان را بيازارد، چون تك و تنها بود و يار و ياورى نداشت. در اين سفر خياط به كوزه افتاد و بر خلاف هميشه، مسافران از وى انتقام كشيدند. محمود نتوانست دم بر آورد. او يك تن بود و كسى از همكارانش همراهش نبود.

دستگاه حكومتى هم در اين كارها با وى آهنگ بود، مامورى در ميان راه نداشت كه از او كمك بگيرد. محمود براى نخستين بار مزه مردم آزارى را چشيد و بسيار بر ا تلخ و ناگوار آمد. هنگامى كه به بغداد رسيد، يكسره به سوى ياران رفت و شكوه سر كرد و سيلى به صورت زد و گريستن آغاز كرد، چنان مى‏گرييد كه دل سنگ بر وى كباب مى‏شد.

يارانش شكايت‏هاى محمود را گوش دادند و بسيار ناراحت شدند زبان سب و لعن بر مسافران و مذهب ايشان گشودند و به محمود قول دادند كه در آينده كه با اين رافضى‏ها در بيابان‏ها و صحراها ملاقات مى‏كنند، انتقام او را خواهند گرفت و حقشان را كف دستشان خواهند گذارد.

محمود آرام شد و در گوشه‏اى خاموش بنشست ولى فكرش سراسر به سوى مسافران كج روش و رافضى مذهب بود. رفتار آنها را بد مى‏ديد دين آنها را بد مى‏ديد اخلاق آنها را بد مى‏ديد همه چيز آنها را بد مى‏ديد.

شب فرا رسيد و تاريكى ميدانى براى جولان افكارش ايجاد كرد، به ويژه هنگامى كه براى خواب به بستر رفت و دگران نيز به خواب رفتند و سكوتى عميق بر سرتاسر خانه حكم فرما گرديد. محمود همچنان درباره رافضى‏ها فكر مى‏كرد. بيشتر در دين و مذهى ايشان مى‏انديشيد و برنادرستى آن لبخد مى‏زد.

ناگهان چيزى به خاطرش رسيد كهمسير افكارش را تغيير داد و آرامش خاطرش را بر هم زد و هر چه خواست از آن بگريزد، نتوانست. چيزى كه به خاطرش خليده بود و بسيار آزارش مى‏داد، اين بود كه تاكنون نديده هيچ يك از اين رافضى‏ها مسلمانان بى رحمانه با آنها رفتار مى‏كنند و بسيار آنها را مورد ظلم و شكنجه قرار مى‏دهند.

عجيب اين جاست كه وقتى كه هم كيشان او در راه پارسايى قدم بر مى‏دارند و روح انصاف را بر خود حكومت مى‏دهند و آدم خوبى شده، از دنياطلبى دست كشيده و به سراغ سعادت اخروى مى‏روند، كيش خود را كنار گذارده و به آيين شيعيان مى‏گروند و پيرو مذهب محمد و آل او مى‏شوند.

در اين موقع، افرادى از هم كيشانش را به خاطرش آورد كه دست از كيش خود كشيده و داخل در مذهب شيعه شدند و او كاملا آنها را مى‏شناخت، بعضى از آنان از اين جهان رفته بودند و بعضب ديگر هنوز زنده بودند. آنها با آن كه مورد تف و لعنت كسان و ياران خود قرار گرفتند و شيعيان هم از آنها پذيرايى نكردند، ولى استقامت كردند ودست از تشيع بر نداشتند. هر چه در خاطر بگرديد كه رباى نمونه يك تن شيعه را بجويد كه دست از مذهب خود بر داشته به كيش او در آمد باشد نيافت.

او مى‏ديد كه امرا از علما و ادانشمندان همكيش او فوق العاده تجليل و احترام مى‏كنند و همواره آنها را مورد هدايا و عطاهاى گران بها قرار مى‏دهند، ولى علماى شيعه، بيشتر در فقر و فشار و تنگى به سر مى‏برند و از اين هدايا و عطايا محرومند، بلكه مورد اهانت و حبس و زجر امرا نيز قرار مى‏گيرند. آخر چرا اين علماى شيعه دست از تشيع بر نميدارند تا از اين بدبختى‏ها نجات يابند و خوش بخت گردند؟ آنها كه درس خوانده‏اند و سر را در ميان سياه و سپيده برده‏اند. آيا اين احمقى نيست؟!

در اين افكار بود فكر ديگرى به خاطرش رسيد كه يك پارچه در آتش شد.

فكر اين بود: نكند پشت كردن مردان پارسا و پيراستگان از تعصب به اين كيش و رو آوردن به آيين اهل بيت، نشانه حق بودن مذهب شيعه باشدك يعنى مذهب ما كامل نيست؟ و اسلام همان مذهب شيعه مى‏باشد و مسلمانان همان شيعه‏ها باشند؟ ناراحتى سر تاپايش را فرا گرفت، بدنش داغ شد و ضربان شديدى در قلبش پيدا شد.

با خود گفت: چگونه مى‏شود اين رافض‏ها بر حق باشند؟! اگر آنها بر حق بودند كسى آنها را رافضى نمى‏گفت. اگر آنها بر حق بودند امير آنها را تنبيه نمى‏كرد. اگر آنها بر حق بودند دستگاه خلافت رافضى مى‏شد. رافضى هم خودش بد است و هم مذهبش. اين رافضى‏ها به بزرگان صحابه بدگويى مى‏كنند چگونه مى‏شود كه بر حق باشند؟! صحابه همگى عادلند، چون رسول خدا را ديده‏اند.

در اين حال از خود پرسيد: پس چرا هم كيشان دانا و انصاف ما رافضى شدند؟ محمود، مذهب خود را بسيار دوست مى‏داشت و نمى‏خواست باور كند كه ممكن است مذهب حق نباشد.

آيا پدرانش همگى بر باطل بوده‏اند؟ آيا آنان تشخيص درست از نادرست را نداده‏اند؟ نمى‏شود، قطعا آنها همگى بر حق بوده‏اند و تشخيص درست از نادرست را داده‏اند.

آيا مى‏شود كه خليفه پيرو مذهب ناحق باشد؟ آيا اكثريت مسلمانان مى‏شود كه تشخيص صحيح نداشته باشند؟ آيا مى‏شود كه خويشانش رفقا و دوستانش راه حق را نشناخته باشند؟ هرگز! ابدا! چنين چيزى از مستحلات مى‏باشد.

اين رافضى‏ها اين قدر احمق هستند كه سود و زيان خود را تشخيص نمى‏دهند. دست از مذهب خود بر نمى‏دارند. آنها را به زندان مى‏اندازد دست از مذهب خود بر نمى‏دارند. شكنجه نمى‏كند دست از مذهب خود بر نمى‏دارند. واقعا عجيب مردمى هستند!

اگر آنها دست از مذهب خود بردارند، امير به آنها مقام مى‏دهد، منصب مى‏دهد، در محاكمات به دعاوى آنها گوش مى‏دهد و نمى‏گذارد كسى ارگ علماى آنها به كيش خلاف (اهل سنت) داخل شوند، خليفه ايشان را نديم خود مى‏كند، قاضى القضاء مى‏كند، امام جماعت مى‏كند خانه مى‏دهد قصر مى‏دهد باغ مى‏دهد زر و سيم مى‏دهد جواهر مى‏دهد كنيزكان ماه رو چشم مى‏پوشند و ظلم و جور و بدبختى را تحمل مى‏كنند و دست از ايمان خود بر نمى‏دارند! براى چه؟ اين چه سرى است؟ خدايا از اين معما پرده بردارد.

نمى‏توانست باور كند كه از اول عمر تاكنون بر خطا بوده و هر چه كرده، جرم و گناه بوده، نمى‏توانست باور كند كه نياكانش، خويشانش، دوستانش، همگى راه پيموده و مى‏پيمايند. بسيار بر وى گران بود كه بپذيرد آنچه تاكنون كرده جرم بوده است و گناه.

از كثرت ناراحتى نتوانست در بستر بماند، به يك بار از جاى برخاست و بايستاد و چشم‏ها را بر هم گذارد و بفشرد، بلكه اين افكار را از سر بيرون كند، ولى نتيجه نگرفت. چشم‏ها را باز كرد، مگر چيزى را ببيند و به تعبير خودش از اين خيالات كننده نجات يابد، سودى نبخشيد. شب بود و تاريك بود.چيزى را نديد.

به ناچار دوباره در بستر دراز كشيد داغى بدن، ضربان قلب، ناراحتى درون، اضطراب و پريشانى، همچنان باقى بود.

عقيده هر كسى معشوق او است. معشوق او است. عاشق نمى‏تواند بپذيرد كه معشوقش زشت است. بر تحيرش افزوده شد و همچنان در صحراى بى پايان انديشه، سرگردان شده بود. هر چه مى‏جست راهى نمى‏يافت كه از اين صحرا نجات يابد.

افكار خود را از سر گرفت. رفتار هم كيشان خود را بار دگر در نظر آورد كه در هنگام وارستگى و پرهيزكارى، دست از عقيده خود بر مى‏دارند و به آيين اهل بيت داخل مى‏شوند.

در اين موقع، نكته تازه‏اى به خاطرش رسيد و آن اين بود: اين دسته مردم با فضيلت نيز با پدرانشان ا با خويشانشان، با دوستانشان، مخالف كردند. آنها هم مورد تنفر كسان خود قرار گرفتند، حتى زن و فرزندشان از آنها بريدند. دشنام شنيدند شكنجه ديدند اموالشان را بردند و خوردند ولى آنها ديگر به عقيده سابق خود باز نگشتند. ناراحتى‏ها را متحمل شدند و در زمره پيروان عترت رسول باقى ماندند.

سپس با خود گفت: اگر من چنين كنم تنها مى‏مانم. شيعيان كه از من بيزارند خويشانم از من دست بر مى‏دارند اگر در آزارم نكوشند دوستان هم دگر مرا نخواهند پذيرفت. من اين لب جو خواهم برد و آنها آن لب جو. پس چه كنم؟

در برابر اين پرسش، پاسخى نداشت. مغزش ميدان مبارزه سهمگينى شده بود. از طرفى منطق و حقيقت خود نمايى مى‏كرد از طرفى به مذهبش بسيار علاقهمند بود و پايه گذاران آن را بسيار دوست مى‏داشت.

در اين حال از خود پرسيد: چرا انسان مذهبى مذهبى را اختيار مى‏كند و بدان پاى بند مى‏شود؟ آن گاه خودش پاسخ داد و گفت: براى خدا.

مذهب راه خداست و اين مذهب را من براى خدا پذيرفته‏ام، پس اگر مذهب من، راه خدا نباشد، سعى من باطل و بيهوده خواهد بود. اگر تشخيص بدهم كه اين مذهب راه خدا نيست، قطعا آن را كنار خواهم گذارد و به راه خدا خواهم رفت، هر طور مى‏شود، بشود. تنها ماندن آزار كشيدن زيان بردن، آسان خواهد بود چون براى خدا مى‏باشد. بايستى منصفانه اقرار كنم كه تا كنون براى خدا رنجى نديده‏ام. اگر براى خدا شكنجه ديدم رنج كشيدم، دشنام شنيدم، سعادتى خواهد بود، چون از عذاب و آتش جهنم نجات خواهم يافت.

آيا مذهب اين رافضى‏هاى خبيث راه خداست؟ خدا نكند! اگر راه خدا باشد، چرا پدرم آن را نپذيرفت؟ چرا خليفه آن را نمى‏پذيرد؟ ولى تشخيص پدر، درد فرزند را دوا نمى‏كند. تشخيص خليفه هم براى من، سودى نخواهد داشت. مرا در قبر آنها نمى‏گذارندم من بايستى خودم تشخيص بدهم. آنها ضامن بهشت و دوزخ من نخواهند بود. اگر مذهب رافضى‏ها حق باشد، خواهم پذيرفت، هر چند از آنها تنفر دارم.

سپس از خود پرسيد: علت تنفر من از اين شيعه‏ها چيست؟ آيا با من بدى كرده‏اند؟ آخر چه سوء سابقه‏اى ميان من و آنهاست؟ اين عدواتى كه با آنها دارم، از چه راه پيدا شده و از كجا ريشه گرفته؟

هر چه بينديشيد پاسخى براى اين پرسش‏ها نيافت. با خود گفت: دوستى بى جهت مى‏شود ولى دشمنى بى جهت چرا؟ اگر در اين سفر آنها با من بد كرده‏اند، گناه از من بوده. نخست من بد كردم، بلكه بسيار هم بد كردم، آنها مكافات كردند و حق داشتند. مگر اينها بنده خدا نيستند اين گونه دشمنى كه من با آنها دارم، چرا با كفار ندارم؟ اينها از كفار كه بهترند. اينها در زمره مسلمانان قرار دارند.

پس چرا بغض ايشان در دل من و كسان من جاى گرفته است؟ آيا مى‏شود تلقينات محيط، اين كار را كرده باشد؟ آيا تبليغات سوء مدخليت نداشته؟ آيا حكومت‏ها در اين جريان بى طرف بوده‏اند؟ دستگاه خلافت كه با شيعيان صد در صد مخالف بوده بوده و هست. نكند من آلت دست حكومت‏ها و فرمانروايان شده باشم؟ اگر چنين است، هزاران نفر مانند من بوده و هستند. اگر قدرتمندان براى استحكام فرمان فرمايى خود، شيعه را منفور كرده باشند، واى به حال من، زيرا من و كسانى كه مانند من هستند، تحت تاثير آنها قرار گرفته‏ايم و كور كورانه آلت اجراى مقاصد آنها شده‏ايم و پايه‏هاى حكومت آنها را بر دوش گرفته‏ايم.

خيلى هم دور نيست كه اين تبليغات از ناحيه دستگاه خلاف ريشه گرفته باشد، چون شيعه به آن ايمان ندارد و اين خلافت را جزء دين نمى‏شمارد. آيا من و هم كيشان من در اشتباه هستيم يا شيعيان در اشتباهند؟ دنياى ما كه بهتر از دنياى شيعيان است، آيا آخرت ما هم چنين است؟

ارتباط شيعيان با عترت پيغمبر بيشتر است. زيارت آنها مى‏روند، ما نمى‏رويم. در روزهاى مصيبت آنها مجالس عزا به پا مى‏كنند، ما نمى‏كنيم. در روزهاى سرور آنها جشن مى‏گيرند، ما نمى‏گيريم. فرزندانشان را بيشتر به نام‏هاى عترت رسول مى‏نامند ما نمى‏ناميم و روى هم رفته عترت را بيشتر از ما دوست مى‏دارند. بسيار بعيد است كه رسول خدا چنين مردمى بگذارد، در جهنم بسوزند. پس چه بايد بكنيم؟

روحش به حدى در شكنجه بود كه مرگش برايش آسان شده بود تا از اين معركه نجات يابد. به جز شكنجه روحى، خستگى فكرى نيز نصيبش شده بود با خود گفت: چرا امشب چنين شده‏ام؟ اين چه افكارى است كه اكنون فكر آنها در شب مرا مى‏آزارد. اى كاش راه نجاتى از اين آشوب فكرى پيدا مى‏كردم!

ناگهان راهى به خاطرش رسيد كه اندكى آرامش يافت و از غوغا خلاص شد. به خاطرش رسيد كه حل اين مشكل را به خداى بزرگ واگذارد و از ذات مقدسش بخواهد كه خود راهنمايى اس كند و راه راست را به وى نشان بدهد. دست نياز به درگاه قادر بى نياز دراز كرد و گفت:

پروردگارا، به رسول بزرگوارت سوگند كه خودت، راه را از چاه به من نشان بده و توفيق سلوك راه راست را عنايت بفرما. مهربان خدايا، بيچاره‏ام، درمانده‏ام، در اين شب تار، درگاه، تو، روى آورده‏ام، نااميد مكن. بارالها از آتش دوزخت به خودت پناه مى‏برم. كريما كرم كن و نگذار در آتش دوزخت بسوزم.

شب بسيار گذشته بود و محمود با خداى راز و نياز مى‏كرد و در آن دل شب زمزمه‏اى زيبا داشت. كم كم استراحتى نصيبش شد و به خواب رفت.

از موقعى كه خوابش برده بود، خيلى نگذشته بود كه بهشت برين را در خواب ديد كه داراى درختانى گوناگون و بزرگ بود. ميوه‏هاى رنگارنگ مانند گوشواره‏هاى عروسان از درختان آويزان بود. چيزى كه بسيار جلب توجه مى‏كرد اين بود كه ريشه‏هاى درختان در بالا و سرهاى آنها رو به پايين بود، به طورى كه چيدن ميوه‏ها بسيار آسان بود.

جوى هايى را ديد كه در آنها مى‏ناب، شير، عسل، آب صاف و گوارا روان بود و لب آنها چنان با زمين مساوى بود كه مورى به آسانى مى‏توانست از آنها بنوشد.

بهشتيان را ديد كه از ميوه‏ها مى‏چينند و از نوشيدنى‏ها مى‏نوشيد. ولى او هر چه خواست از آن ميوه‏ها بچيند و از آن نوشيدنى‏ها بنوشد، نتوانست.

دست را كه به سوى ميوه دراز مى‏كرد، شاخه‏ها بالا مى‏رفتند و از دسترس دور مى‏شدند. وقتى كه مى‏خواست كه از نوشيدنى‏ها بهره بردارد به پايين مى‏رفتند و تلخ كامش مى‏ساختند. هر چه او عمل خود را تكرار كرد، آنها نيز كار خود را تكرار كردند و چيزى گيرش نيامد. ساعتى متحير در حسرت خوردنى‏ها و نوشيدنى‏ها بماند.

از بهشتيان پرسيد: شما مى‏خوريد و مى‏نوشيد، پس من چرا محرومم؟

گفتند: تو از ما نيستى و هنوز بهشتى نشده‏اى.

محمود در فكر فرو رفت و با خود گفت: چه كنم كه بهشتى بشوم؟

در اين حال شنيد كه فاطمه دخت رسول خدا آيد. هزاران فرشته را ديد كه از آسمان به زمين فرو مى‏آيند و بانوى در ميان آنها قرار دارد وو فرشتگان، پروانه وار گرداگردش در حركتند.

محمود براى عرض ادب به سوى دختر پيغمبر برفت. هنگامى كه نزديك رسيد، رادمردى را ديد كه رد پيش روى بانوى بانوان ايستاده، قيافه را آشنا ديد و به خاطرش رسيد كه با آن سابقه دارد و وقتى او را ديده است.

در فكر پيدا كردن روز آشنايى شد و به ياد آورد كه او همان سوار عالى قدرى است كه در آن روز از مرگ نجاتش داده، روزى كه از تشنگى جان مى‏داد روزى كه پيكرش را آفتاب سوزان مى‏گداخت، روزى كه لاشخورى در انتظار مردارش مشسته بود.

با خود گفت: اى كاش! اين بزرگوار را مى‏شناختم و تا پايان عمر، حلقه بندگى اش را در گوش مى‏داشتم! در اين حال سروشى را شنيد كه مى‏گفت: او پسر فاطمه، وصى دوازدهم رسول، امام قائم است.

محمود به حضور مقدس بانوى بانوان، سلام عرض كرد. بانوى بانوان، جواب سلامش را داد و فرمود: توهمان كسى هستى كه فرزند من تو را از تشنگى نجات داد؟

محمود عرض كرد: آرى.

دختر پيغمبر فرمود: اگر شيعه شوى رستگارى با تو خواهد بود.

محمود عرض كرد: به دين توو دين شيعيانت ايمان آوردم و به امانت فرزنداتن اقرار كردم و اين وجود مقدسى كه اكنون زنده و باقى است، امام دوازدهم دانستم.

دخت رسول خدا فرمود: مژده باد تو را كه به حقيقت رسيدى.

شب هنوز پايان نيافته بود و ستارگان تماشا مى‏كرند كه محمود از خواب بيدار شد. خوابى كه محمود را بهشتى كرده بود. قطره‏هاى اشك از ديده هايش ريختن گرفت و جز ستارگان آسمان در آن شب تار كسى نبود كه اين ستارگان زمينى را در دامان محمود ببيند.

دعاى محمود به درگاه خدا مستجاب شده بود و راه حق را يافته بود و بدان ايمان آورده بود. او محمود سابق نبود. محمود تاريك به خواب رفته بود و محمود روشن بيدار شده بود. ظلمت فرو رفته بود و نور بيرون آمده بود. ترديد و تعصب رفته بود و تصميم و انصاف به جايش نشسته بود. خود پرستى به خواب رفته بود و خداپرستى بيدار شده بود.

محمود مى‏گريست و مانند باران اشك مى‏ريخت. آيا اين اشك موفقيت بود؟

آيا اشك پشيمانى بود؟ آيا علل ديگرى داشت؟ كسى ندانست، زيرا نه خودش چيزى گفت و نه كسى از او پرسيد. گريه‏اش رو به شدت گذارد. شانه هايش از شدت گريه مى‏لرزيد. هق هق گريه‏اش كسانش را از خواب بيدار كرد.

آنها پنداشتند كه بر اثر آزادى كه از مسافران روز، ديده مى‏گريد. دلدارى اش دادند و گفتند: به خدا سوگند كه انتقام تو را از رافضيان خواهيم كشيد ولى محمود كجا بود و آنها كجا بودند.

شب سپرى شد، سپيده دم سر زد. مؤذن بانگ نكبير برداشت، و مسلمانان را براى شرفيابى به خدمت خداى بزرگ دعوت كرد.

محمود از جاى برخاست و شست و شويى كرد و دست نمازى گرفت. و آن گه دو گانه بهر يگانه به جاى آورد، سپس شتابان به سوى دشمنان ديروز و دوستان امروز شد. كسانى كه با دختر پاك رسول خدا هم عقيده بودند.

محمود مى‏دانست كه مسافرينش در باختر بغداد منزل گرفته‏اند. هنگامى كه نزد ايشان رسيد، سلام كرد. آنان كه وى را مى‏شناختند جوابش را به خوش رويى ندادند و خواستند كه او را از خويش برانند. محمود گفت: آمده‏ام از شما بشوم و به آنچه ايمان داريد، ايمان بياوريد مرا بپذيريد و از خود نرانيد بلكه از خود بدانيد و احكام دين را به من بياموزيد.

اين سخن در ميان ايشان ايجاد بهت و سكوتى كرد. مگر مى‏شود دشمن‏ترين دشمن‏ها به فاصله يك شب از دوستان گردد! كسانى گفتند: دروغ مى‏گويد. پاره‏اى كه نورانيتى در چهره‏اش مشاهده كردند دروغگويش ندانستند و از وى پرسيدند: چرا به چنين فكرى افتاده‏اى؟ محمود داستان را بيان كرد. آنها گفتند: ما اكنون مى‏خواهيم به زيارت حضرت جعفر و امام جواد (عليه السلام) مشرف شويم اگر راست مى‏گويى همراه ما بيا تا دين خدا را در حضور آن دو بزرگوار بياموزى.

محمود كه رفتارهاى ظالمانه گذشته به يادش آمده بود و پشيمانى بسيار تلخ و گزنده‏اى بر او مستولى شده بود و انقلابى فوق العاده به وى دست داده بود، به يك بار به ريو پاهاى آنها افتاد و گريه كنان بوسيدن گرفت. سپس خورجين‏هاى آنها را برداشته بر دوش نهاد و به راه افتاد.

او در راه حال خوشى داشت و با خداى خويش راز و نياز مى‏كرد و از كرده هايش بسيار پشيمان بود و طلب عفو مى‏كرد و براى دشمنان ديروز و دوستان امروز خير و خوشى و سعادت مى‏خواست.

هنگامى كه زوار به صحن مطهر كاظمين رسيدند، خادمان حرم به استقبال آمدند. در حرم بسته بود و زوار تقاضا كردند كه باز شود تا زيارت كرده و بر آن تربت پاك بوسه زنند. سيد پير مردى كه در ميان خدام حرم از همه بزرگ‏تر بود جواب داد: در ميان شما زوار كسى است كه مى‏خواهد شيعه شود. من ديشب او را در حضور فاطمه زهرا ديدم.

سخن سيد، زوار را به حيرت انداخت، قدرى به يكديگر نگاه كردند و سپس گفتند: اگر مى‏دانى در ميان ما چنين كسى هست، بگرد و پيدا كن. سيد كه موهاى سپيدش گرداگرد رخسارش را همچون هاله‏اى فرا گرفته بود به جست و جو پرداخت. قيافه‏هاى زوار را يكايك تحت مطالعه قرار داد. همگى آرام ايستاده بودند و سيد را مى‏نگريستند.

سيد به كار خود مشغول بود و يكى يكى‏را نگاه مى‏كرد و كنار مى‏زد تا به محمود رسيد. همين كه چشمش به محمود افتاد قرياد تكبيرش در فضا طنين انداز شد و دست او را گرفت و گفت: اين است.

آن گاه خواب خودرا چينن بيان كرد: ديشب اين جوان را ديدم كه در حضور دختر پيامبر بزرگ ايستاده.

فاطمه به من‏فرمود: اين مرد مى‏خواهد شيعه شود فردا نزد تو خواهد آمد، بايستى پيش از هر كسى در حرم را به رويش بگشايى.

سپس روى به محمود كرد و گفت: برو و داخل حرم شو! محود كه از شوق، سر را از پا نمى‏شناخت داخل شد.

در حرم مطهر در پيشگاه مقدس دو امام، آيين تشيع را به وى بياموخت. آن گاه پيامى را كه بانوى بانوان در عالم براى محمود فرستاده بود، به وى ابلاغ كرد.

پيام اين بود: به زودى مالى به دستت مى‏رسد بدان اعتنا مكن. خداى به زودى عوض آن را به تو خواهد داد. اگر وقتى در تنگى و فشار افتادى به خدا استغاثه كن و به او پناه ببر و ما را شفيع درگاه الهى قرار بده، نجات خواهى يافت.