عبدالملك بن مروان وقتى از جنگ با مصعب بن زبير فارغ شد، مردم را براى جنگ با
عبدالله بن زبير فرا خواند. حجاج بن يوسف ثقفى به پيش او آمد و گفت :
- اى امير مؤ منان ! مرا به جنگ ابن زبير بفرست - چرا كه من در خواب ديدم كه سر او
را مى برم و بر سينه او نشسته ، پوست او را مى كنم .
عبدالملك جواب داد:
- آرى ! تو خود اين كاره اى ، اين كار فقط از دست تو بر مى آيد!
عبدالملك بعد از اين خطاب حجاج را با بيست هزار نفر از مردم شام و غيره به جنگ
عبدالله فرستاد. جنگ سختى ما بين آنها در گرفت . عبدالله از ترس حجاج به خانه
كعبه پناه برد. حجاج توجهى به حرمت خانه خدا نكرد و خانه را با منجنيق هدف قرار داد
و سرانجام خانه ويران شد. در آن وقت بود كه نامه از عبدالملك بن مروان به دست او
رسيد. پسر مروان نوشته بود: ((تو را وصيت مى كنم به
آنچه بكرى ، زيد را به آن وصيت كرد. والسلام )) حجاج
چيزى از وصيت بكرى به زيد نمى دانست . به خطبه ايستاد و گفت :
- كداميك از شما مى داند كه بكرى ، زيد را چه وصيت كرد؟ هر كس بداند او را ده هزار
درهم است !
مردى از ميان لشكر برخاست و گفت :
- من آنچه را كه بكرى بدان وصيت كرده است مى دانم !
حجاج ده هزار درهم به او داد و گفت :
- بگو!
مرد گفت :
((اقول لزيد لاتترتر فانهم يرون
المنايا دون قتلك او قتلى
فان وضعوا جريا فضعها و ان ابوا فشب وقود النار بالحطب
الجزل
فان عضت الحرب الضروس بنابها فعرضته حد الحرب مثلك او مثلى
))
؛((به زيد مى گويم ، پرگويى مكن ، چون آنان جز با كشتن
تو يا كشتن من ، خود را با مرگ روبرو مى بينند، پس اگر جنگى بنياد نهادند تو هم آن
را بنياد نه و اگر ابا كردند شعله آتش را با هيزم خشك درست فراوان برافروز! و اگر
جنگ طاقت فرسا با نيش خود بگزد، آنگاه مرد نيرومند بر تيزى جنگ شمشير مانند تو يا
مانند من كسى است
)). |