داستانهاي پيامبران

محمد تقي صرفي پور

- ۲ -


7- حضرت‌ موسي‌(ع‌)

فرزندان‌ يعقوب‌ كه‌ در ابتدا هفتاد نفر بودند روز بروز بيشتر شده‌ و تا زماني‌ كه‌يوسف‌ زنده‌ بود در عزت‌ مي‌زيستند.ولي‌ بعد از رحلت‌ يوسف‌،مقدمات‌ خواري‌آنان‌ كه‌ به‌ بني‌ اسرائيل‌ مشهور بودند
بدست‌ فراعنه‌ شروع‌ گرديد.پادشاهان‌ مصر از ترس‌ قوي‌ شدن‌ بني‌ اسرائيل‌ به‌ آزاروقتل‌ وپراكنده‌ كردن‌ آنان‌ پرداختند مخصوصا فرعون‌ زمان‌ حضرت‌ موسي‌ كه‌ به‌رامسس‌ دوم‌ مشهور بود دستور داده‌ بود تا پسرانشان‌ را بكشند ودخترانشان‌ را زنده‌نگه‌ مي‌داشتند و آنان‌ را به‌ شغلهاي‌ پَست‌ مي‌گماشتند.
تا اينكه‌ موسي‌ فرزند عمران‌ ويوكابد در مصر متولد شد و با اسباب‌ الهي‌ به‌ قصرفرعون‌ برده‌ شد ودر آنجا بزرگ‌ گرديد.سپس‌ به‌ پيامبري‌ رسيد.او با كمك‌ برادرش‌هارون‌ ،به‌ مبارزه‌ فرعون‌ طغيان‌ كار رفت‌ وعاقبت‌ پيروز گرديد.موسي‌ در سن‌ 126سالگي‌ وهارون‌ در 133سالگي‌ از دنيا رفتند وقبر موسي‌ در كوه‌ «نبأ» و هارون‌ در كوه‌«هور» در طور سينا مدفون‌ هستند.

پيروزي‌ موسي‌(ع‌)بر فرعونيان‌

چون‌ ظلم‌ فرعون‌ به‌ نهايت‌ رسيد،خداوند خواست‌ اورا نابود كند.شبي‌ فرعون‌در خواب‌ ديد كه‌ آتشي‌ از اطراف‌ بيت‌ المقدس‌ شعله‌ كشيد و خانة‌ او وبقيه‌ افرادش‌را سوزاند وفقط‌ بني‌ اسرائيل‌ سالم‌ ماندند.فرعون‌ هراسان‌ از خواب‌ بلند شد وتعبير كنندگاه‌ خواب‌را احضار نمود.واز آنها تعبير خواب‌ خودرا خواست‌.آنها گفتند پسري‌ از بني‌ اسرائيل‌ متولد مي‌شود كه‌ نابودي‌ تو به‌ دست‌ اوست‌.او سلطنت‌ تورا از بين‌مي‌برد.فرعون‌ امر كرد كه‌ فرزندان‌ تمام‌ زنان‌ حامله‌ رااگر پسر زائيدندبكشند.چندسال‌ اين‌ دستور را عملي‌ نمودند.بيماري‌ در بني‌ اسرائيل‌ افتاد كه‌ اكثربزرگان‌ آن‌ از بين‌ رفتند.ونزديك‌ شد كه‌ از مردان‌ كسي‌ باقي‌ نماند.عده‌اي‌ از فرعونيان‌نزد فرعون‌ آمدند وگفتند اين‌ بيماري‌ كه‌ دربني‌ اسرائيل‌ واقع‌ شده‌ كه‌ بزرگانشان‌ رامي‌كشد واز طرفي‌ بدستور تو نوزادان‌ پسر كشته‌ مي‌شوند،ديگر كسي‌ باقي‌ نمي‌ماندكه‌ بما خدمت‌ كند.فرعون‌ دستور داد تا يكسال‌ پسران‌ را بكشند ويكسال‌نكشند.هارون‌ برادر موسي‌(ع‌) در سالي‌ متولد شد كه‌ كودكان‌ را نمي‌كشتند.وموسي‌(ع‌) هم‌ در سالي‌ متولد شد كه‌ مي‌كشتند.هارون‌ يكسال‌ وسه‌ ماه‌ ازموسي‌(ع‌)بزرگتر بود.در روايتي‌ ساحران‌ به‌ فرعون‌ گفتند مادر كتابها ديده‌ايم‌ كه‌ آن‌نوزاد از صلب‌ عمران‌ است‌.عمران‌ كه‌ در پنهاني‌ ايمان‌ داشت‌ وايمان‌ خودرا پنهان‌مي‌كرد،از خواص‌ فرعون‌ بود.فرعون‌ به‌ او گفت‌ كه‌ نبايد يكساعت‌ از من‌ غايب‌شوي‌!وشب‌ وروز نزد من‌ باشي‌!عمران‌ قبول‌ كردوشب‌ وروز نزد فرعون‌ بود.يكشب‌فرعون‌ روي‌ تخت‌ خوابيده‌ بود وعمران‌ همسرش‌ را ديد كه‌ فرشتگان‌ اورا بدون‌اينكه‌ نگهبانان‌ ببينند،نزد عمران‌ آوردوهمان‌ شب‌ نطفه‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌) بسته‌شد.مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌) به‌ خانه‌اش‌ رفت‌ واثر حمل‌ ظاهرشد.عمران‌ از اين‌ امرترسان‌ شد وخبر به‌ فرعون‌ رسيد.زنان‌ را براي‌ بررسي‌ حال‌ مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)نزد او فرستادند.به‌ امر الهي‌ حمل‌ به‌ پشت‌ مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)برد تا زنان‌نتوانند پي‌ به‌ حمل‌ ببرند.بعد از مدتي‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)متولد شد.فرعون‌ متوجه‌شد ومأمورين‌ خود را به‌ خانه‌ مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)فرستاد.مادر حضرت‌موسي‌(ع‌)از ترس‌ مأمورين‌ فرعون‌ اورا در تنوري‌ نهاد.خاله‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)كه‌خبر نداشت‌،آتش‌ در تنور انداخت‌ ومشغول‌ پختن‌ نان‌ شد!مأمورين‌ چيزي‌ نديدندوبه‌ فرعون‌ خبر دادند كه‌ خبر دروغ‌ بوده‌ است‌.فرعون‌ خوشحال‌ شد.اما مادرحضرت‌ موسي‌(ع‌)بالاي‌ تنور آمد وديد كه‌ آتش‌ در تنور است‌.از خواهرش‌ حال‌حضرت‌ موسي‌(ع‌)را پرسيد.گفت‌ من‌ چيزي‌ نديدم‌.ناگاه‌ چشمش‌ به‌ حضرت‌موسي‌(ع‌)افتاد كه‌ در تنور نشسته‌ و آتش‌ گرداگرد او حلقه‌ زده‌ ولي‌ هيچ‌ آسيبي‌ به‌حضرت‌ موسي‌(ع‌)نرسانده‌ است‌.اورا بيرون‌ آورد ومخفي‌ كرد.«واوحينا الي‌ ام‌ّموسي‌ اَن‌ ارضِعيه‌ فاذا خفت‌ِ عليه‌ فالقيه‌ في‌ اليم‌.»به‌ مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)وحي‌ كرديم‌ كه‌ اورا شير بده‌ وهرگاه‌ بر او ترسيدي‌،اورا در دريا بيانداز.ونترس‌ كه‌ مااورا بتو بر مي‌گردانيم‌.واورا پيامبر مي‌نمائيم‌.
مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)نزد حبيب‌ نجار كه‌ از مؤمنين‌ بود رفت‌ وصندوقي‌درست‌ كرد وطبق‌ روايتي‌ جبرئيل‌ گفت‌ من‌ نجارم‌ ،نجاري‌ مي‌كنم‌.مادر حضرت‌موسي‌(ع‌)گفت‌ برتي‌ ما صندوقي‌ درست‌ نما.جبرئيل‌ فرمود همان‌ صندوقي‌ كه‌مي‌خواهي‌ برايت‌ درست‌ مي‌كنيم‌.اين‌ بود كه‌ صندوق‌ ساخته‌ شدوبه‌ مادر حضرت‌موسي‌(ع‌)دادند.او كودكش‌ را در صندوق‌ نهاده‌ وبه‌ رود نيل‌ انداخت‌.

مادر موسي ‌چو موسي ‌را به‌ نيل
‌درافكند به‌ گفته‌ رب‌ّ جليل‌
خود ز ساحل‌ كرد با حسرت‌ نگاه
‌گفت‌ كي‌ فرزند خرد بي‌ گناه‌
گر فرامشت‌ كند لطف‌ اله
‌چون‌ رهي‌ زين‌ كشتي‌ بي‌ ناخدا
وحي‌ آمد كه‌ اين‌ چه ‌فكر باطل ‌است‌
رهرو ما اينك‌ اندر منزل‌ است‌
ما گرفتيم‌ آنچه‌ را انداختي
‌دست‌ حق‌ را ديدي‌ نشناختي‌
در تو تنها عشق‌ مادريست‌
شيوة‌ ما عدل‌ بنده‌ پروريست‌

خلاصه‌ وقتي‌ مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)،موسي‌ را به‌ نيل‌ انداخت‌،آب‌ صندوق‌ رابه‌ در قصر فرعون‌ برد.فرعون‌ با زن‌ خود كنار آب‌ نشسته‌ بود كه‌ صندوق‌ را روي‌ آب‌ديدند.مأمورين‌ صندوق‌ را براي‌ فرعون‌ بردند.ديد كه‌ يك‌ كودك‌ خوش‌ منظر است‌وبروايتي‌ در چشمان‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌) يك‌ حالتي‌ بود كه‌ هركه‌ اورا مي‌ديد به‌ اوعلاقه‌مند مي‌شد.فرعون‌ وزنش‌ چون‌ اورا ديدند در دلشان‌ به‌ او علاقه‌مندشدند.مادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)خواهرش‌ كلثوم‌ را براي‌ اطلاع‌ از وضع‌ كودكش‌فرستاد.وقتي‌ برگشت‌ خبر سلامتي‌ اورا آورد.بدستور فرعون‌ اورا موسي‌ نام‌نهادند.مو يعني‌ آب‌ وسي‌ بمعناي‌ چوب‌ است‌ چون‌ اورا از آب‌ وچوب‌ يافتند.سپس‌بدنبال‌ دايه‌اي‌ گشتند كه‌ اورا شير بدهد.هر زني‌ آوردند،حضرت‌ موسي‌(ع‌) سينه‌اورا نمي‌گرفت‌.تا اينكه‌ كلثوم‌ به‌ آنها گفت‌ من‌ زني‌ را سراغ‌ دارم‌.گفتند برو واورابياور.او رفت‌ ومادر حضرت‌ موسي‌(ع‌)را آورد.در اين‌ موقع‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)گريه‌مي‌كرد ولي‌ وقتي‌ مادرش‌ سينه‌ به‌ دهانش‌ گذاشت‌،فوري‌ سينه‌ اورا بگرفت‌. فرعون‌گفت‌ توكيستي‌كه‌ اين‌ كودك‌ سينه‌ تورا گرفت‌؟گفت‌ من‌ زني‌ خوشبو و شيرين‌ شير وپاك‌ هستم‌.لذا هيچ‌ طفلي‌ نيست‌ كه‌ به‌ سينه‌ من‌ ميل‌ نكند.فرعون‌ دستور داد مزدي‌براي‌ او قرار دادندوهر هفته‌ يكروز او را نزد فرعون‌ بياورد.مادر حضرت‌موسي‌(ع‌)خوشحال‌ شد وكودكش‌ را به‌ خانه‌ برد.

موسي ‌(ع‌)به گوش‌ فرعون‌ سيلي‌ زد!

روزي‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)نزد فرعون‌ بود وباريش‌ او بازي‌ مي‌كرد.ناگاه‌ سيلي‌ به‌گوش‌ فرعون‌ زد.فرعون‌ ناراحت‌ شد وگفت‌ اورا مي‌كشم‌.معلوم‌ است‌ اين‌ كودك‌همان‌ است‌ كه‌ سلطنت‌ من‌ بدست‌ او فاني‌ مي‌شود.زنش‌ گفت‌ كه‌ آن‌ كودك‌ از بني‌اسرائيل‌ است‌ واين‌ كودك‌ از روي‌ ناداني‌ اين‌ كار را كرد.اورا امتحان‌ كن‌.فرعون‌دستور داد يكظرف‌ آتش‌ ويك‌ ظرف‌ طلا آوردندو جلوي‌ حضرت‌حضرت‌موسي‌(ع‌)نهادند.كه‌ اگر دست‌ به‌ طلا بزند معلوم‌ مي‌شود شعور دارد واگردست‌ به‌ آتش‌ بزند معلوم‌ است‌ نادان‌ است‌.آنگاه‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)را رهاكردند.حضرت‌ موسي‌(ع‌)خواست‌ بطرف‌ طلا برود كه‌ جبرئيل‌ به‌ حضرت‌موسي‌(ع‌) زد واو دستش‌ را بطرف‌ آتش‌ دراز كرد واز ذغال‌ به‌ دهانش‌گذاشت‌.دست‌ وزبانش‌ سوخت‌وشروع‌ به‌ گريه‌ كرد.زن‌ فرعون‌ گفت‌ ديدي‌ كه‌ سيلي‌بر صورت‌ تو از روي‌ ناداني‌ بوده‌ است‌.فرعون‌ اورا عفو كرد وتابزرگ‌ شدنش‌ از اومراقبت‌ نمود.اهل‌ مصر حرمت‌ اورامي‌نمودند.روزي‌ يك‌ فرعوني‌ با يك‌ بني‌اسرائيل‌ گلاويز شد.در اين‌ موقع‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)رسيد وبه‌ فرعوني‌ گفت‌ اورا رهانما!فرعوني‌ كه‌ سپهسالار فرعونيان‌ بود قبول‌ نكرد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)مشتي‌ به‌سينه‌ اوزد.فرعوني‌ افتاد ومُرد. روز ديگر باز حضرت‌ موسي‌(ع‌)ديد كه‌ يك‌ فرعوني‌با يك‌ بني‌ اسرائيلي‌ گلاويز شده‌ است‌.تا چشم‌ فرعوني‌ به‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)افتادگفت‌ مي‌خواهي‌ مراهم‌ مانند سپهسالار بكشي‌ وفرار كرد وخبر به‌ فرعون‌ داد كه‌ديروز حضرت‌ موسي‌(ع‌) سپهسالارشماراكشت‌.فرعون‌ با رؤساي‌ لشكر مشورت‌كرد وهمگي‌ حكم‌ به‌ قتل‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)رادادند.مؤمن‌ آل‌ فرعون‌ بنام‌ حزبيل‌ به‌حضرت‌ موسي‌(ع‌)خبردادكه‌ مي‌خواهند تورا بكشند.وبه‌ روايتي‌ جبرئيل‌ خبرداد.«ان‌ّ الملايأمرون‌ اَن‌ يقتلوك‌»جبرئيل‌ گفت‌ اي‌ موسي‌!مأموري‌ به‌ مدائن‌بروي‌.حضرت‌ موسي‌(ع‌)بطرف‌ مدائن‌ حركت‌ كرد وقتي‌ به‌ مدائن‌ رسيد ديدعده‌اي‌ سر چاهي‌ هستند وآب‌ مي‌كشند وحيوانات‌ خود را آب‌ مي‌دهند.چندتادختر آنجا هستند كه‌ قدرت‌ آب‌ كشيدن‌ از چاه‌راندارند.نزد آنها رفت‌ وبراي‌ آنها آب‌كشيد.آنان‌ دختران‌ حضرت‌ شعيب‌(ع‌) بودند.بعد از آن‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)در سايه‌درختي‌ مشغول‌ به‌ مناجات‌ شدو باحالت‌ گرسنگي‌ نشست‌وگفت‌ خدايا!غذايي‌براي‌ من‌ برسان‌!اين‌ امتحان‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)است‌ كه‌ چگونه‌ از اين‌ امتحان‌سربلند بيرون‌ آمد.

در خانه‌ شعيب‌(ع‌)

امّا دختران‌ حضرت‌ شعيب‌(ع‌) چون‌ زودتر از روزهاي‌ ديگر بخانه‌ رفتند،پدر آنهاسبب‌ را پرسيد.آنها داستان‌ را گفتند.حضرت‌ شعيب‌(ع‌) دختر بزرگ‌ خود بنام‌صفورا را بدنبال‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)فرستاد.صفورا نزد حضرت‌ موسي‌(ع‌)آمدوگفت‌ پدرم‌ تورا طلبيده‌ است‌.حضرت‌ موسي‌(ع‌)پذيرفت‌ وبه‌ دختر گفت‌ پشت‌ سرمن‌ بيا ومرا به‌ خانه‌ تان‌ راهنمائي‌ كن‌.وقتي‌ خدمت‌ حضرت‌شعيب‌(ع‌)رسيد،داستان‌ خود را بتمامه‌ تعريف‌ كرد.حضرت‌ شعيب‌(ع‌)فهميد كه‌ اوپيامبر مي‌شود.براي‌ او غذا آورد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)غذارا ميل‌ كرد كه‌ صفورا به‌پدرش‌ عرض‌ كرد خوب‌ است‌ اين‌ جوان‌ چوپان‌ گوسفندان‌ مابشود.چون‌ بسيار تواناوامانتدار است‌.حضرت‌ شعيب‌(ع‌)گفت‌ از كجا مي‌داني‌ امانتدار است‌؟گفت‌:از جلوافتادن‌ او و عقب‌ افتادن‌ من‌ در راه‌ آمدن‌ به‌ خانه‌است‌ .حضرت‌ شعيب‌(ع‌)فرموداي‌موسي‌!من‌ تصميم‌ دارم‌ يكي‌ از دختران‌ خود را بتو بدهم‌.مهريه‌ او هشت‌ سال‌چوپاني‌ است‌ كه‌ اگر دهسال‌ چوپاني‌ كني‌ كرم‌ نموده‌اي‌.حضرت‌ شعيب‌(ع‌)صفورارا به‌ ازدواج‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)درآورد. حضرت‌ موسي‌(ع‌)گفت‌: من‌ براي‌ چوپاني‌نياز به‌ يك‌ عصا دارم‌.حضرت‌ شعيب‌(ع‌) به‌ دخترش‌ فرمود برو ودرخانه‌ چندتاعصا است‌ يكي‌ را بياور.دختر رفت‌ وعصائي‌ آورد.حضرت‌ شعيب‌(ع‌)گفت‌: اين‌ راببر ويكي‌ ديگر بياور.دختر عصارا برد وخواست‌ عصاي‌ ديگر بياورد باز همان‌ عصابدستش‌ آمد تا سه‌ بار اين‌ واقعه‌ تكرار شد.بار آخر به‌ پدرش‌ داستان‌ را گفت‌.فرموددخترم‌ اين‌ را به‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)بده‌ كه‌ او شايسته‌ اين‌ عصا است‌.حضرت‌موسي‌(ع‌)ده‌ سال‌ چوپاني‌ كرد.روزي‌ در حين‌ چوپاني‌ ديد كه‌ بره‌اي‌ بدون‌ اينكه‌گرگ‌ ويا حيوان‌ ديگري‌ باشد،پا به‌ فرار مي‌گذارد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)بدنبال‌ او رفت‌وبره‌ آنقدر دويد تا خسته‌ شد وايستاد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)به‌ او رسيد وگفت‌ چرا فرارمي‌كني‌ درحاليكه‌ حيواني‌ نيست‌ تا تورا اذيت‌ كند. سپس‌ اورا بغل‌ كرد وآورد ودرميان‌ گوسفندان‌ رها نمود. حضرت‌ موسي‌(ع‌)با اين‌ صبر وتحمل‌ مشقات‌ به‌ درجه‌پيامبري‌ رسيد.

موسي‌(ع‌)وقارون‌

حضرت‌ موسي‌(ع‌) پسرخالة‌ اي‌ بنام‌ قارون‌ داشت‌.به‌ حضرت‌موسي‌(ع‌)خطاب‌ شد كه‌ نزد قارون‌ برو واورا پند واندرز داده‌ وبگو حقوق‌ الهي‌ثروت‌ ومالت‌ را بده‌. قارون‌مردي‌ بسيارثروتمند بود.حضرت‌ موسي‌(ع‌) به‌ قارون‌دستور خدا را رساند.قارون‌ گفت‌ چقدر بايد بدهم‌؟حضرت‌ موسي‌(ع‌) گفت‌ چهل‌به‌ يك‌.قارون‌گفت‌ به‌ خدا بگو كه‌ گنجهاي‌ من‌ آنقدر زياد است‌ كه‌ كسي‌ نمي‌تواندحساب‌ آنها را بكند.كمي‌ بمن‌ تخفيف‌ بدهد.وقتي‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)به‌ كوه‌ طوررفت‌ عرض‌ كرد خدايا كمي‌ به‌ قارون‌تخفيف‌ بده‌!خطاب‌ شد:هزار به‌ يك‌بدهد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)پيام‌ الهي‌ را به‌ قارون‌رساند.قارون‌ گفت‌ كمي‌ بمن‌ مهلت‌بده‌. حضرت‌ موسي‌(ع‌)به‌ قارون‌ مهلت‌ داد.وقتي‌ قارون‌ به‌ منزل‌ رفت‌،شيطان‌بصورت‌ پيري‌ نزد او آمد وگفت‌ چرا مالت‌ را بدهي‌؟مگر غصب‌ كرده‌اي‌؟خلاصه‌شيطان‌ وادارش‌ كرد تا براي‌ فرار از زكات‌،نسبت‌ زنا به‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)بدهد.قارون‌ هم‌ زن‌ فاسدي‌ را خواست‌ ويك‌ كيسه‌ طلا به‌ او داد وگفت‌ فردا در حضورجمع‌ ادعا كن‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)با من‌ عمل‌ نامشروع‌ نموده‌ است‌.روز بعد قارون‌وزن‌ كذائي‌ با عده‌اي‌ در مجلس‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)حاضرشدند.حضرت‌ موسي‌(ع‌)سر منبر بود كه‌ زن‌ گفت‌ اي‌ موسي‌!تو با من‌ زنا كرده‌اي‌!حضرت‌ موسي‌(ع‌) تورات‌ راحاضر كرد وفرمود اي‌ زن‌!تورا به‌ اين‌ تورات‌ قسم‌!آيا من‌ با تو زنا كرده‌ام‌؟زن‌ گفت‌خير بلكه‌ قارون‌ كيسه‌اي‌ طلا بمن‌ داده‌ تا اين‌ نسبت‌ را بتو بدهم‌.حضرت‌ موسي‌(ع‌)در حق‌ قارون‌ نفرين‌ كرد ناگاه‌ قارون‌ با همة‌ ثروتش‌ به‌ زمين‌ فرو رفت‌!

هفت‌ بلا بر فرعونيان‌

«فارسلنا عليهم‌ الطوفان‌ والجراد والقمّل‌ والضفادع‌ والدم‌ آيات‌مفصلات‌ فاستكبروا وكانوا قوماً مجرمين‌.»اعراف‌ 133-132
در زمان‌ ديكتاتوري‌ فرعون‌،حضرت‌ موسي‌(ع‌) هرچه‌ فرعون‌ را نصيحت‌نمود،اثر نكرد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)آنها را نفرين‌ نمود.خداوند طوفان‌ را برآنهافرستادبنحوي‌ كه‌ آب‌ رودخانه‌ را به‌ منازل‌ آنان‌ بردفرعونيان‌ نزد حضرت‌موسي‌(ع‌)آمدند وگفتند دعا كن‌ تا اين‌ بلا برداشته‌ شود تا بتو ايمان‌ بياوريم‌.دعا كردوبلا برداشته‌ شدوتا مدت‌ دوسال‌ نعمت‌ آنها فراوان‌ شد ولي‌ دوباره‌ گمراه‌ شده‌ وبه‌دور فرعون‌ رفتند.حضرت‌ موسي‌(ع‌)باز نفرين‌ كرد وخداوند ملخ‌ را برآنها مسلط‌نمود.به‌ نحوي‌ كه‌ زندگي‌ برآنها حرام‌ شد.تمام‌ زراعتهاي‌ آنان‌ توسط‌ ملخها خورده‌شد.فرعونيان‌ نزد حضرت‌ موسي‌(ع‌)آمدند وگفتند دعا كن‌ اين‌ بلا برداشته‌ شود تابتو ايمان‌ بياوريم‌.دعا كرد وبلا تا دوسال‌ برداشته‌ شد.امّا باز فرعونيان‌ گفتند ما اصلابتو ايمان‌ نمي‌آوريم‌!حضرت‌ موسي‌(ع‌)باز نفرين‌ كرد وخداوند شپش‌ را برآنهامسلط‌ كرد.تمام‌ ذخاير و حبوبات‌ آنها را شپش‌ زد.كه‌ ديگر قابل‌ استفاده‌ نبود.درميان‌ غذايشان‌.لباسشان‌.بدنشان‌.بسيار ناراحت‌ شدند.
«واذ فرقنا بكم‌ البحر فانجيناكم‌ واغرقنا وانتم‌ تنظرون‌»بقره‌50
هنگامي‌ كه‌ دريا را براي‌ شما شكافتيم‌ وشمارا نجات‌ داديم‌ وفرعونيان‌ را غرق‌نموديم‌ درحالي‌ كه‌ شما تماشا مي‌كرديد.

پيداشدن‌ قبر يوسف‌(ع‌)

آورده‌اند كه‌ فرعون‌ مدت‌ چهارصدسال‌ ادعاي‌ خدايي‌ مي‌كردوظلم‌ وطغيان‌ اواز حد گذشته‌ بود .حضرت‌ موسي‌(ع‌)آنچه‌ اورا نصيحت‌ كرد اصلا فرعون‌ متنبه‌نشد.خداوند به‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)نداكرد كه‌ مدت‌ فرعون‌ بسر آمده‌ وهنگام‌هلاكتش‌ فرا رسيده‌ است‌.اي‌ موسي‌!به‌ بني‌ اسرائيل‌ بگو كه‌ طلاها وزينتهائي‌ ازفرعونيان‌ امانت‌ بگيرندو با خود بردارند وهمان‌ شب‌ از مصر بروند.بني‌ اسرائيل‌ نزدفرعونيان‌ آمدند وگفتند ما امشب‌ عروسي‌ داريم‌.زيورهاي‌ خود را بما امانت‌بدهيد.فرعونيان‌ همة‌ زيورهاي‌ خود را به‌ بني‌ اسرائيل‌ دادند.حضرت‌ موسي‌(ع‌)به‌آنها امر كرد كه‌ همگي‌ در محل‌ معيني‌ جمع‌ بشوند تا از مصر بيرون‌ بروند.چون‌مقداري‌ راه‌ رفتند،راه‌ را گم‌ كردند.حضرت‌ موسي‌(ع‌)تعجب‌ كرد وبه‌ بني‌ اسرائيل‌گفت‌ چرا راه‌ را پيدا نمي‌كنيم‌؟گفتند زيرا پدران‌ ما از يوسف‌(ع‌)شنيده‌اند كه‌ چون‌بني‌ اسرائيل‌ از اينجا مي‌روند بايد تابوت‌ مراهم‌ ببرند والاّ راه‌ را پيدانمي‌كنند.حضرت‌ موسي‌(ع‌)گفت‌ چه‌ كسي‌ از قبر يوسف‌(ع‌)اطلاع‌ دارد؟گفتند مانمي‌دانيم‌ ولي‌ شايد دربين‌ جمعيت‌ كسي‌ باشد كه‌ بلد باشد.حضرت‌ موسي‌(ع‌)گفت‌ خدايا اگر كسي‌ است‌ كه‌ مي‌داند كاري‌ كن‌ كه‌ وقتي‌ كه‌ من‌ ندا مي‌كنم‌ صداي‌ مرابشنود!آنگاه‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌)برخاست‌ وندا كرد.يك‌ پيرزن‌ عرض‌ كرد اي‌موسي‌!من‌ مي‌دانم‌ قبر او كجاست‌.ولي‌ نمي‌گويم‌ تا دعا كني‌ حاجتم‌رواشود.حضرت‌ موسي‌(ع‌)گفت‌ چه‌ مي‌خواهي‌؟گفت‌ كه‌ از خدا بخواه‌ تا من‌ دوباره‌جوان‌ شوم‌.واينكه‌ مراباخود ببري‌ وروزقيامت‌ مراباخود به‌ بهشت‌ ببري‌!حضرت‌دعا كرد وخدا سه‌ حاجتش‌ را پذيرفت‌.حضرت‌ موسي‌(ع‌)فرمود حال‌ بگو قبريوسف‌(ع‌)كجاست‌؟گفت‌ در ميان‌ رود نيل‌.حضرت‌ دعا كرد وآب‌ پايين‌ رفت‌ وقبرپيدا شد.حضرت‌ امر كرد تا بدن‌ يوسف‌(ع‌)را در تابوتي‌ از مرمرنهادندواورا در زمين‌شام‌ دفن‌ نمودند.خداوند فرعونيان‌ را به‌ چند بلادچار كرد تا خروج‌ بني‌ اسرائيل‌ رانفهمند.اول‌ خواب‌ را برآنها مسلط‌ كردوتا خورشيد طلوع‌ نكرد بيدارنشدند.دوم‌مرگ‌ دربين‌ كودكان‌ آنهاكه‌ هيچ‌ خانه‌اي‌ نبود مگر اينكه‌ كودكي‌ از او مرده‌ بود لذا بعداز بيدارشدن‌ تاغروب‌ به‌ عزاداري‌ مشغول‌ شدند.وبعد از غروب‌ در كوچه‌ وبازارهرچه‌ نگاه‌ كردند از بني‌ اسرائيل‌ كسي‌ نديدند.به‌ منازل‌ آنها رفتند وديدند هيچ‌ كسي‌آنجا نيست‌.خبر به‌ فرعون‌ بردند.فرعون‌ گفت‌:امشب‌ صبر كنيد فردا وقتي‌ خروسهابانگ‌ زدند،بدنبال‌ آنها مي‌رويم‌.اتفاقا فردا هيچ‌ خروسي‌ بانگ‌ نزد وآنها تا طلوع‌خورشيد حركت‌ نكردند.بعد هامان‌ با هزارنفر جلو افتاد وخود فرعون‌ باهفتادهزارنفر بالباسها واسبهاي‌ سياه‌ درپشت‌ سر بدنبال‌ بني‌ اسرائيل‌ حركت‌كردند.وقتي‌ بني‌ اسرائيل‌ به‌ دريا رسيدند فرعونيان‌ را پشت‌ سر خود ديدند.ناگاه‌ به‌حضرت‌ موسي‌(ع‌)نداشد كه‌:فاضرب‌ بعصاك‌ البحرفانفلق‌...»با عصايت‌ به‌دريا بزن‌. حضرت‌ موسي‌(ع‌)عصارا به‌ دريا زد ناگاه‌ دوازده‌ راه‌ خشكي‌پديدارشد.حركت‌ كردند وچون‌ وسط‌ دريا رسيدند،همديگر را نمي‌ديدند.بني‌اسرائيل‌ گفتند:اي‌ موسي‌!ما همديگر را نمي‌بينيم‌.حضرت‌ موسي‌(ع‌)دعا كردطاقنمايي‌ پيداشد وهمديگر را مي‌ديدند.چون‌ همه‌ بني‌ اسرائيل‌ از آب‌گذشتند،فرعون‌ تازه‌ به‌ كنار دريا رسيده‌ بود.

غرق‌ فرعونيان‌

فرعون‌ چون‌ خشكي‌ در دريا را ديد به‌ لشكرش‌ گفت‌ دريا از هيبت‌ من‌ شكافته‌ شدتادشمنان‌ را دستگير كنم‌.بعد گفت‌ وارد دريا شويد وبني‌ اسرائيل‌ را بگيريد.فرعونيان‌گفتند تا تو نروي‌ ما نمي‌رويم‌.فرعون‌ حركت‌ نكرد.ناگاه‌ جبرئيل‌ سوار بر مادياني‌شده‌ جلو فرعون‌ راه‌ افتاد واسب‌ فرعون‌ هم‌ بدنبالش‌ راه‌ افتاد ولشكر فرعون‌ هم‌همگي‌ حركت‌ كردندو وارد دريا شدند.بدستور خدا دريا بهم‌ آمد وفرعونيان‌ همگي‌غرق‌ شدند.فرعون‌ در اين‌ موقع‌ گفت‌:لااله‌ الاّ الله آمنت‌ُ برب‌ّ موسي‌ .من‌ به‌خداي‌ موسي‌ ايمان‌ آوردم‌.جبرئيل‌ مقداري‌ لجن‌ رود نيل‌ برداشت‌ وبدهانش‌ زدوگفت‌ الان‌ لااله‌ الاّالله فايده‌اي‌ ندارد.واين‌ چنين‌ بود كه‌ فرعونيان‌ هلاك‌ شدند.
بيشترين‌ اذيتي‌ كه‌ موسي‌ ديد از دست‌ قوم‌ لجوج‌ و ياغي‌ خودش‌ بود كه‌ در آيات‌زير به‌ آنها اشاره‌ شده‌ است‌:
«مردي‌ (از دوستداران‌ موسي‌)با عجله‌ نزد موسي‌ آمد وگفت‌:اي‌موسي‌!بزرگان‌ شهر تصميم‌ دارند تو را بكشند.از شهر بيرون‌ برو كه‌ من‌ خيرخواه‌توام‌.»
«موسي‌ وقتي‌ به‌ مدين‌ رفت‌ ديد گروهي‌ بر چاه‌ آبي‌ گوسفندان‌ خود را آب‌مي‌دهند و دو نفر زن‌ هم‌ گوسفندان‌ خود را دور نگه‌ داشته‌ بودند.موسي‌ پرسيد:كارشما در اينجا چيست‌؟گفتند:تا زماني‌ كه‌ اين‌ چوپانها گوسفندان‌ خود را آب‌ ندهندما اينجا هستيم‌ بعد نوبت‌ ما مي‌رسد وپدرمان‌ پير سالخورده‌اي‌ است‌.موسي‌گوسفندان‌ آنها را آب‌ داد سپس‌ در سايه‌ نشست‌ وگفت‌:خدايا!من‌ نياز به‌ خير(غذا وروزي‌)تو دارم‌.ناگاه‌ يكي‌ از آن‌ دو نفر زن‌ در حالي‌ كه‌ خجالت‌ مي‌كشيد،برگشت‌وگفت‌:پدرم‌ تو را به‌ خانه‌ دعوت‌ كرده‌ تا مزد كارت‌ را بدهد.موسي‌ نزد شعيب‌ رفت‌وداستان‌ زندگي‌ خود را براي‌ او تعريف‌ كرد.شعيب‌ به‌ او گفت‌:نترس‌ كه‌ از دست‌ستمكاران‌ نجات‌ يافتي‌.»
«شعيب‌ به‌ موسي‌ گفت‌:مي‌خواهم‌ يكي‌ از دو دخترم‌ را به‌ همسري‌ تودربياورم‌ ومهريه‌اش‌ هشت‌ سال‌ يا دهسال‌چوپاني‌ براي‌ من‌ است‌ و من‌ بر تو سخت‌نمي‌گيرم‌ و خواهي‌ فهميد كه‌ من‌ چه‌ انسان‌ صالحي‌ هستم‌.موسي‌ گفت‌:اين‌ پيمان‌ رابا تو مي‌بندم‌ وهر كدام‌ را(هشت‌ سال‌ يا دهسال‌)را انجام‌ دادم‌ بر من‌ ظلمي‌ نشده‌است‌ و خدا را بر گفته‌ خود شاهد مي‌گيرم‌.»
«موسي‌ به‌ نزد فرعون‌ گفت‌ من‌ رسول‌ خدا هستم‌.بر من‌ لازم‌ است‌ كه‌آنچه‌حق‌ است‌ از طرف‌ خدا بيان‌ نمايم‌.من‌ با معجزه‌الهي‌ نزد شما آمدم‌ .پس‌ بني‌اسرائيل‌ را با من‌ بفرست‌.فرعون‌ گفت‌ اگرراست‌ مي‌گوئي‌ كه‌ معجزه‌ داري‌ نشانم‌بده‌!موسي‌ عصا راانداخت‌ كه‌ ناگاه‌ ماري‌ بزرگ‌ شد.سپس‌ موسي‌ دستش‌ راكشيدناگاه‌ نور از آن‌ تابيد.»
«فرعون‌ به‌ موسي‌ گفت‌:پروردگار عالميان‌ كيست‌؟گفت‌ خداي‌ آسمانهاوزمين‌ وهرچه‌ در آن‌ است‌ اگر يقين‌ داريد!فرعون‌ به‌ اطرافيانش‌ گفت‌:آيا نمي‌شنويدچه‌ مي‌گويد؟مي‌گويد خداي‌ شما و خداي‌ اجداد شما!اين‌ پيامبر ديوانه‌است‌.موسي‌ گفت‌:خداي‌ مشرق‌ ومغرب‌ و آنچه‌ بين‌ اين‌ دوست‌.اگر عاقل‌باشيد!فرعون‌ گفت‌:اگر خدايي‌ غير از من‌ بگزيني‌ تو را زنداني‌ مي‌كنم‌!موسي‌گفت‌:حتي‌ اگر معجزه‌ داشته‌ باشم‌؟فرعون‌ گفت‌:اگر راست‌ مي‌گوئي‌ معجزه‌ ات‌ رانشان‌ بده‌.»
«فرعون‌ گفت‌:مرا بگذاريد تا موسي‌ را بكشم‌ واو از خدايش‌ كمك‌بخواهد.زيرا من‌ مي‌ترسم‌ او كيش‌ شما را تغيير دهد يا در اين‌ سرزمين‌ تباهي‌ پديدآورد.موسي‌ گفت‌:من‌ به‌ خداي‌ خود وخداي‌ شما از هر گردنكش‌ بي‌ ايمان‌ پناه‌مي‌برم‌.»
«موسي‌ به‌ فرعون‌ گفت‌:بما وحي‌ شده‌ كه‌ كساني‌ كه‌ خدا را تكذيب‌ كنند و ازآن‌ روي‌ برتابند عذاب‌ مي‌شوند.فرعون‌ پرسيد:اي‌ موسي‌!خداي‌ شما دوتا(موسي‌وهارون‌)كيست‌؟موسي‌ گفت‌:آنكه‌ به‌ هرچيزي‌ آفرينش‌آن‌ را داد وسپس‌ در راه‌تكامل‌ قرار داد.فرعون‌ گفت‌:پس‌ سرنوشت‌ مردمان‌ گذشته‌ چيست‌؟موسي‌گفت‌:علم‌ آن‌ در كتاب‌ الهي‌ است‌ كه‌ هرگز كهنه‌ وفراموش‌ نمي‌شود.آن‌ خدائي‌ كه‌زمين‌ را مانند گهواره‌ قرار داد و راههاي‌ مختلف‌ زندگي‌ را در زمين‌ قرار داد و ازآسمان‌ باراني‌ كه‌ از زمين‌ روئيدنيهاي‌ گوناگون‌ خارج‌ مي‌شود نازل‌ نمود.خودتان‌بخوريد وحيوانات‌ را بچرانيد كه‌ در اين‌ نشانه‌ الهي‌ براي‌ خردمندان‌ است‌.ما شما رااز خاك‌ خلق‌ كرده‌ وبه‌ آن‌ بر مي‌گردانيم‌ دوبتره‌ از آن‌ محشور مي‌كنيم‌.به‌ تحقيق‌ اين‌نشانه‌ها را به‌ فرعون‌ نشان‌ داديم‌ ولي‌ او قبول‌ نكرد و آنها را دروغ‌ شمرد وسرباززد.فرعون‌ گفت‌:اي‌ موسي‌!آمده‌اي‌ تا با سحر خود ما را از سرزمينمان‌ بيرون‌ كني‌؟ماهم‌ سحري‌ مانند سحر تو بياوريم‌.تو روزي‌ را مشخص‌ كن‌ كه‌ در مكاني‌ هموار هر دودر آن‌ حضور يابيم‌.موسي‌ گفت‌:وعده‌ گاه‌ ما روز عيد است‌ كه‌ مردم‌ در هنگام‌ ظهرجمع‌ مي‌شوند.فرعون‌ برخاست‌ وآماده‌ حيله‌ وترفند خود شد.موسي‌ بر فرعونيان‌نهيب‌ زد كه‌:واي‌ برشما! بر خدا دروغ‌ نبنديد كه‌ دچار عذاب‌ مي‌شويد.وهركه‌ دروغ‌بست‌ زيانكار شد.با اين‌ حرف‌ فرعونيان‌ دچار شك‌ شدند وبا هم‌ درگوشي‌ به‌صحبت‌ پرداختند.»
در اين‌ هنگام‌ عده‌اي‌ از فرعونيان‌ گفتند كه‌ اين‌ ساحر دانائي‌ است‌كه‌مي‌خواهد شما را از زمينتان‌ بيرون‌ كند، اينك‌ چه‌ رأي‌ مي‌دهيد؟عده‌اي‌ ديگر ازفرعونيان‌ گفتند او وبرادرش‌ را رها كن‌ ونماينده‌ هايي‌ به‌ شهرها بفرست‌ تا جادوگران‌دانا را اينجا بياورند.وقتي‌ ساحران‌ آمدند به‌ فرعون‌ گفتند : اگر ما بر موسي‌ پيروزشديم‌ پاداش‌ داريم‌؟فرعون‌ گفت‌ آري‌ ودر اين‌ صورت‌ جزو مقربان‌ من‌ خواهيدشد.»
«ساحرين‌ فرعون‌ به‌ موسي‌ گفتند تو اول‌ عصايت‌ را مي‌اندازي‌ يامااول‌بياندازيم‌؟گفت‌ شما بياندازيد!آنها هم‌ عصاهارا انداخته‌ وچشم‌ مردم‌را سحر كرده‌ وجادوي‌ بزرگي‌ انجام‌ دادند.خدا به‌ موسي‌ فرمود تو هم‌عصايت‌ را بيانداز.ناگاه‌ اژدهاي‌ موسي‌ همه‌ عصاهاوطنابهاي‌ ساحرين‌ راخورد.پس‌ حق‌ پيروز وباطل‌ شكست‌ خورد.»
فرعونيان‌ شكست‌ خوردند وخوار شدند.ناگاه‌ جادوگران‌ به‌ سجده‌ رفته‌وگفتند:ما به‌ پروردگار عالميان‌ كه‌ خداي‌ موسي‌ وهارون‌ است‌ ايمان‌ آورديم‌.فرعون‌گفت‌ :قبل‌ از اينكه‌ از من‌ اجازه‌ بگيريد ايمان‌ آورديد؟اين‌ مكري‌ بود كه‌ براي‌ بيرون‌كردن‌ مردم‌ از اين‌ شهر بكاربردند وشما بزرودي‌ متوجه‌ مي‌شويد.من‌ دستهاو پاهاي‌شما را برعكس‌ هم‌ بريده‌ وبر دار مي‌ كشم‌.ساحرين‌ ايمان‌ آورده‌ گفتند:در اين‌صورت‌ ما به‌ ملاقات‌ خدا مي‌رسيم‌.تو ما ناراحت‌ نيستي‌ مگر بخاطر ايمان‌آوردنمان‌ به‌ آيات‌ الهي‌.خدايا!برما صبر نازل‌ كن‌ و مارا مسلمان‌ و درحالي‌ كه‌ تسليم‌تو هستيم‌ بميران‌.
در اين‌ هنگام‌ عده‌اي‌ از فرعونيان‌ گفتند:موسي‌ و يارانش‌ را آزاد گذاشته‌ تا درزمين‌ فساد كنند و تو وخدايانت‌ را رها نمايند؟فرعون‌ گفت‌:پسرانشان‌ را خواهم‌كشت‌ و زنانشان‌ را زنده‌ مي‌گذارم‌ وما برتربوده‌ وبر آنها مسلطيم‌ »
«موسي‌ به‌ فرعونيان‌ گفت‌:اگر شما وتمام‌ مردم‌ زمين‌ كافر شويد خداوند بي‌نياز وستوده‌ است‌.آيا داستان‌ اقوام‌ گذشته‌ چون‌ قوم‌ نوح‌ و عاد وثمود و اقوام‌ بعد ازآنها را نشنيده‌ايد كه‌ پيامبران‌ نزد آنان‌ آمدند ولي‌ آنها دست‌ بر دهان‌ گذاشته‌ ومي‌گفتند ما به‌ آنچه‌ شما به‌ آن‌ مأموريد كافريم‌ وما درباره‌ پيامبري‌ شما در شك‌هستيم‌؟پيامبرانشان‌ به‌ آنها مي‌گفتند كه‌ آيا در خدايي‌ كه‌ آفريننده‌ آسمانها وزمين‌است‌ شك‌ مي‌كنيد؟خدا شما را دعوت‌ مي‌كند تا گناهانتان‌ را بيامرزد وشما را تاآخر عمرتان‌ زنده‌ نگاه‌ دارد.اما مردم‌ در جواب‌ مي‌گفتند كه‌:شما افرادي‌ مانند ماهستيد كه‌ مي‌خواهيد ما را از عبادت‌ معبودان‌ پدرانمان‌ باز داريد.اگر راست‌مي‌گوئيد معجزه‌ بياوريد!پيامبران‌در جواب‌ مي‌گفتند كه‌ :آري‌ ما هم‌ بشري‌ مثل‌ شماهستيم‌ ولكن‌ خدا بر هر بنده‌اي‌ كه‌ بخواهد منت‌ مي‌گذارد وما نمي‌توانيم‌ بي‌ اجازه‌خدا معجزه‌ بياوريم‌ وبايد مؤمنان‌ بر خدا توكل‌ نمايند.چراما بر خدا توكل‌ نكنيم‌ درحالي‌ كه‌ ما را به‌ راه‌ درست‌ هدايت‌ نمود وما بر اذيتهاي‌ شما صبر مي‌كنيم‌ كه‌ بايدمتوكلين‌ بر خدا توكل‌ نمايند.اما كفار مي‌گفتند بايد شما را بيرون‌ كنيم‌ يا اينكه‌ به‌آئين‌ ما در بيائيد.خدا هم‌ به‌ پيامبرانش‌ وحي‌ فرمود كه‌ من‌ ظالمين‌ را هلاك‌ خواهم‌كرد وبعد از آنها افراد ديگري‌ را ساكن‌ زمين‌ مي‌كنم‌.»
«موسي‌ به‌ قومش‌ گفت‌ كه‌ از خدا كمك‌ بگيريد و صبور باشيدكه‌ پيروزي‌عاقبت‌ با متقين‌ است‌.آنان‌ گفتند قبل‌ از اينكه‌ تو بيائيم‌ در سختي‌ بوديم‌ الان‌ هم‌ درسختي‌ قرار داريم‌.موسي‌ گفت‌ اميدوار باشيد كه‌ دشمن‌ شما نابود شود و شما حاكم‌زمين‌ گرديد آنوقت‌ خدا خواهد ديد كه‌ شما چه‌ مي‌كنيد؟»
«وقتي‌ موسي‌ نفرين‌ كرد وفرعونيان‌ دچار عذاب‌ شدند به‌ موسي‌ گفتند كه‌ ماتعهد مي‌نمائيم‌ كه‌ اگر اين‌ بلا را از ما برداري‌ بتو ايمان‌ آورده‌ وبني‌ اسرائيل‌ را با توروانه‌ كنيم‌.»
«چون‌ لشگر فرعون‌ وياران‌ موسي‌ يكديگر را (كنار رود نيل‌)ديدند،ياران‌موسي‌ گفتند:ما گرفتار شديم‌!موسي‌ گفت‌:هرگز! زيرا خداي‌ من‌ با من‌ است‌ و مرا راه‌خواهد نمود.»
«بني‌ اسرائيل‌ را از دريا عبور داديم‌ و فرعون‌ و سپاهيان‌ ستمكارش‌ آنها راتعقيب‌ نمودند.ناگاه‌ فرعون‌ غرق‌ شد پس‌ گفت‌:ايمان‌ آوردم‌ كه‌ خدايي‌ جز خداي‌بني‌ اسرائيل‌ نيست‌ ومن‌ مسلمانم‌!
الان‌ ايمان‌ مي‌آورذي‌؟در حالي‌ كه‌ پيش‌ از اين‌ نافرماني‌ مي‌كردي‌ وازتباهكاران‌ بودي‌.ما هم‌ امروز جسد تورا بر بالاي‌ ساحل‌ مي‌اندازيم‌ تا ماية‌ عبرت‌آيندگان‌ باشد و بسياري‌ از مردم‌ از آيات‌ ما غافل‌ هستند.»
«وقتي‌ بني‌ اسرائيل‌ را از دريا عبور داديم‌ به‌ قومي‌ گوساله‌پرست‌رسيدند.پس‌بني‌ اسرائيل‌ به‌ موسي‌ گفتند براي‌ ما بتي‌ به‌ عنوان‌ خدا قرار بده‌!موسي‌ گفت‌ شمامردمي‌ نادان‌ هستيد.آنچه‌ در اينها(از كفر وبت‌ پرستي‌است‌)نابود مي‌شودو آنچه‌مي‌كنند تباه‌ وبهوده‌ است‌.آيا غير خدا را مي‌خواهيد بپرستيد در حالي‌ كه‌ خدا بودكه‌ شما را بر جهانيان‌ برتري‌ داد.خدا بود كه‌ شما را از دست‌ فرعوني‌ كه‌ پسران‌ شمارا مي‌كشت‌ ودخترانتان‌ را زنده‌ نگه‌ مي‌داشت‌ و از اين‌ بلاي‌ بزرگ‌ نجات‌ داد.»
«وقتي‌ موسي‌ از كوه‌ طور بازگشت‌ (وگوساله‌ پرستي‌ مردم‌ را ديد)ناراحت‌ومتأسف‌ شد و گفت‌ در غياب‌ من‌ چقدر بد عمل‌ كرديد.سپس‌ الواح‌ تورات‌ را برزمين‌ گذاشت‌ ريش‌ برادرش‌ هارون‌ را گرفت‌ و كشيد.هارون‌ گفت‌ اي‌ پسر مادرم‌!بني‌اسرائيل‌ مرا كوچك‌ شمردند و نزديك‌ بود مرا بكشند پس‌ نگذار دشمنان‌ مرا بخاطرسرزنش‌ تو شماتم‌ كنند ومرا با ستمكاران‌ قرار نده‌.موسي‌ گفت‌ خدايا!من‌ وبرادرم‌ راببخش‌ و مارا در رحمت‌ خودت‌ وارد نما وتو بخشنده‌ترين‌ بخشندگاني‌.
«وقتي‌ ما به‌ موسي‌ نُه‌ معجزه‌ داديم‌،فرعون‌ به‌ موسي‌ گفت‌:من‌ تو راجادوشده‌ مي‌پندارم‌!موسي‌ هم‌ به‌ فرعون‌ گفت‌:خودت‌ خوب‌ مي‌داني‌ كه‌ اين‌معجزات‌ از خداوندي‌ است‌ كه‌ مالك‌ آسمانها وزمين‌ است‌ ومن‌ تورا اي‌فرعون‌!هلاك‌ شده‌ مي‌دانم‌!»
«موسي‌ به‌ سامري‌(كه‌ گوساله‌ پرستي‌ را به‌ مردم‌ ياد داد)گفت‌:اين‌ چه‌ فتنه‌اي‌بود كه‌ انجام‌ دادي‌؟گفت‌ من‌ چيزي‌ را ديدم‌ كه‌ مردم‌ نديدند.من‌ از اثر خاك‌مركب‌(جبرئيل‌)مشتي‌ خاك‌ برداشتم‌ و در كالبد گوساله‌ ريختم‌ .و هواي‌ نفسم‌ بر من‌چيره‌ شد!موسي‌ گفت‌:تو به‌ حكم‌ «لامساس‌ »محكوم‌ مي‌شوي‌ كه‌ بگويي‌ به‌ من‌دست‌ نزنيد!و وعده‌ گاهي‌ براي‌ تو است‌ كه‌ در زمان‌ خودش‌ خواهد آمد.و گوساله‌ات‌ را هم‌ مي‌سوزانيم‌ و خاكسترش‌ را به‌ دريا مي‌افكنيم‌.همانا خداي‌ شما خداي‌واحد است‌ كه‌ جز او خداي‌ ديگري‌ نيست‌ و علم‌ او همه‌ چيز را فرا گرفته‌ است‌.»
«موسي‌ به‌ مردمش‌ گفت‌ شما با گوساله‌ پرستي‌،بخودتان‌ ظلم‌ نموده‌ايدپس‌ بايد بسوي‌ خدا توبه‌ كنيد و يكديگر را بكشيد كه‌ اين‌ راه‌ براي‌ توبه‌ در نزدخدا بهتر است‌.و خداوند توبه‌پذيرورحيم‌ توبه‌ شما را قبول‌ مي‌نمايد»
«مردم‌ به‌ موسي‌ گفتند كه‌ تا خدا را به‌ طور آشكار نبينيم‌ بتوايمان‌ نمي‌آوريم‌!پس‌ در حالي‌ كه‌ تماشا مي‌كردند دچار صاعقه‌ شدند»
«موسي‌ به‌ قومش‌ گفت‌ كه‌ وارد اين‌ سرزمين‌ (بيت‌المقدس‌)كه‌ مي‌شويد از نعمتهاي‌ آن‌ بخوريد و با سجده‌ واردشده‌وبگوئيد:حطّة‌!تا خدا شما را بيامرزد و ثواب‌ نيكوكاران‌ را بيشتر بدهد.ولي‌ آن‌ظالمين‌ بجاي‌ حطّه‌ مي‌گفتند:حنطه‌ !يعني‌گندم‌!خداوند هم‌ براي‌ آنها عذاب‌فرستاد.»
«در بيابان‌ (سينا)،بني‌ اسرائيل‌ به‌ موسي‌ گفتند كه‌ ما از يك‌ غذا(كه‌ازآسمان‌ برايشان‌ مي‌آمد)خسته‌ شديم‌ از خدا بخواه‌ كه‌ ازروئيدنهاي‌ زمين‌ مثل‌پياز و سير و عدس‌ و خيارو...برايمان‌ درست‌ كند.موسي‌ گفت‌ آيا بجاي‌ اين‌غذاي‌ آسماني‌ غذاي‌پست‌تري‌ مي‌خواهيد؟به‌ شهر وارد شويد تا به‌ مرادتان‌برسيد ولي‌ بدانيد كه‌ دچار پستي‌ وذلت‌ مي‌شويد چون‌ مردمي‌ هستيد كه‌به‌ آيات‌ الهي‌ كافر شده‌ وپيامبران‌ را به‌ ناحق‌ مي‌كشيد وظالم‌هستيد.»
موسي‌ به‌ مردم‌ گفت‌ خدا دستور داده‌ تا گاوي‌ را سر ببريد.(تا اينكه‌ بازدن‌ دُم‌ گاو بر جنازه‌اي‌ او زنده‌ شده‌ و قاتلش‌ را نشان‌ دهد).مردم‌ گفتند مارامسخره‌ مي‌كني‌؟موسي‌ گفت‌ من‌ از اينكه‌ جزو نادانان‌ باشم‌ به‌ خدا پناه‌مي‌برم‌.مردم‌ گفتند پس‌ از خدا بپرس‌ كه‌ اين‌ چه‌ جور گاوي‌ باشد؟موسي‌ گفت‌خدا مي‌فرمايد نه‌ پير و از كار افتاده‌ باشد ونه‌ جوان‌ كارنكرده‌.پرسيدند چه‌رنگي‌ باشد؟موسي‌ گفت‌ زردي‌كه‌ باعث‌ خوشحالي‌ بيننده‌اش‌ گردد.گفتند بازعلامت‌ ديگري‌براي‌ ما بگو كه‌ دچار اشتباه‌ نشويم‌.گفت‌ بايد گاوي‌ باشد كه‌ نه‌ چنان‌رام‌ كه‌ زمين‌ را شخم‌زند وكشت‌ را آب‌ دهد و سالم‌ وبي‌ عيب‌ باشد.»
«موسي‌ به‌ مردم‌ گفت‌ كه‌ بيادتان‌ باشد كه‌ خدا به‌ شما نعمتهاي‌ زيادي‌داد وپيامبراني‌ را از بني‌ اسرائيل‌ مبعوث‌ نمود وپادشاهاني‌ را نيز از بني‌اسرائيل‌ قرار داد ونعمتهائي‌ به‌ شما داد كه‌ به‌ هيچ‌ كسي‌ ديگر نداد.شما داخل‌بيت‌ المقدس‌ شويد وفرار نكنيد كه‌ دچار زيان‌ خواهيد شد.آنها گفتند كه‌ دراين‌ شهر ستمكاران‌هستند و ما تا آنها داخل‌ شهر هستند داخل‌ اين‌ شهرنخواهيم‌ شد.دونفر از مؤمنين‌ گفتند اي‌ مردم‌ داخل‌ شهر شويم‌ وباآنها بجنگيم‌ كه‌ ما پيروزيم‌.شما اگر مؤمن‌ هستيد بايد بر خداتوكل‌ نمائيد.ولي‌ مردم‌ گفتند كه‌اي‌ موسي‌!تا اينها داخل‌ شهر هستندما داخل‌ نخواهيم‌ شد.تو با خدايت‌ برو وبجنگ‌ كه‌ ما اينجانشسته‌ايم‌!موسي‌گفت‌ خدايا! من‌ فقط‌ مالك‌ خود وبرادرم‌ هستم‌.بين‌ من‌ واين‌ مردم‌ جدايي‌بيانداز.خدا هم‌ مردم‌ را چهل‌ سال‌ در بيابان‌ سرگردان‌ نمود.»
«موسي‌ به‌ قومش‌ گفت‌:با اينكه‌ مي‌دانيد من‌ پيامبر خدا هستم‌ چرا مرا اذيت‌مي‌كنيد؟»

موسي‌ وخضر

«(وقتي‌ موسي‌ خضر را ديد)به‌ او گفت‌:آيا اجازه‌ مي‌دهي‌ با شما باشم‌ تا ازعلمت‌ بياموزم‌؟خضر گفت‌:تو نمي‌تواني‌ همراه‌ من‌ صبر نمائي‌!و چگونه‌ مي‌تواني‌در مورد چيزي‌ كه‌ نمي‌داني‌ صبر كني‌؟موسي‌ گفت‌ اگر خدا بخواهد مرا شكيباخواهي‌ يافت‌ و تو را در هيچ‌ كاري‌ نافرماني‌ نمي‌كنم‌.خضر گفت‌:اگر مي‌خواهي‌ بامن‌ باشي‌ از چيزي‌ سؤال‌ نكن‌ تا بعدا خود برايت‌ بگويم‌.
پس‌ موسي‌ همراه‌ خضر سوار كشتي‌ شد.ناگاه‌ خضر كشتي‌ را سوراخ‌كرد.موسي‌ گفت‌:آيا كشتي‌ را سوراخ‌ نمودي‌ تا سرنشينانش‌ غرق‌ شوند؟بي‌ گمان‌كاري‌ ناروا كردي‌!خضر گفت‌:مگر نگفتم‌ كه‌ تو نمي‌تواني‌ همراه‌ من‌ صبرنمائي‌!موسي‌ گفت‌ مرا بدانچه‌ فراموش‌ كردم‌ بازخواست‌ مكن‌ و كاررا بر من‌ سخت‌نگير!باز حركت‌ كردند تا اينكه‌ نوجواني‌ را ديدند و خضر آن‌ نوجوان‌ راكُشت‌!موسي‌ گفت‌:آيا آدم‌ بيگناهي‌ را مي‌كشي‌؟براستي‌ كاري‌ زشت‌ و ناشايسته‌كردي‌!خضر گفت‌:مگر نگفتم‌ كه‌ تو توانائي‌ صبر با من‌ را نداري‌؟موسي‌ گفت‌ اگر بازبعد از اين‌ بتو اعتراض‌ كردم‌ با من‌ همراه‌ نشو!كه‌ معذور هستي‌!پس‌ حركت‌ كردند تابه‌ روستائي‌ رسيدند واز اهل‌ روستا غذا خواستند ولي‌ آنها غذا ندادند.ناگاه‌ خضرشروع‌ كردبه‌ بنائي‌ وديوار خرابي‌ را درست‌ كرد!موسي‌ گفت‌ اگر مي‌خواستي‌مي‌توانستي‌ بابت‌ اين‌ بنائي‌ از صاحبش‌ مزد بگيري‌!خضر گفت‌:اينجا وقت‌ جدائي‌من‌ وتو فرا رسي‌ ولي‌ قبل‌ از جدائي‌ علت‌ كارهائي‌ كه‌ تو بر آنها صبر نمي‌كردي‌واعتراض‌ مي‌نمودي‌ را مي‌گويم‌.اما كشتي‌ مال‌ كارگران‌ فقيري‌ بود كه‌ در دريا با آن‌كار مي‌كردند وپادشاهي‌ مي‌خواست‌ آن‌ كشتي‌ را از آنها بگيرد.من‌ سوراخش‌كردم‌(تا پادشاه‌ آن‌ را نگيرد).اما آن‌ نوجوان‌ پدر ومادر مؤمني‌ داشت‌ كه‌ ترسيديم‌ اين‌كودك‌ آنها را به‌ كفر وادارد.از اين‌ رو خدا بجاي‌ آن‌ كودك‌،كودكي‌ به‌ آنها مي‌دهد كه‌ ازنظر پاكي‌ از او بهتر و از نظر مهرباني‌ از او بالاترباشد.اما ديوار از آن‌ دوپسر يتيم‌ در آن‌شهر كه‌ پدر ومادر صالحي‌ داشتند،بود و زير آن‌ گنجي‌ پنهان‌!خدا خواست‌ كه‌ وقتي‌آنها بزرگ‌ مي‌شوند آن‌ گنج‌ را پيدا كنند.ومن‌ اين‌ كارها را طبق‌ نظر خود انجام‌ندادم‌.»

8- حضرت‌ شعيب‌(ع‌)

شعيب‌ از نسل‌ حضرت‌ ابراهيم‌ بوده‌ است‌ كه‌ در سرزمين‌ مديَن‌ كه‌ امروزه‌ بنام‌«معان‌» خوانده‌ مي‌شود وبين‌ اردن‌ وعربستان‌ است‌ زندگي‌ مي‌كرد.او نخستين‌ كسي‌بود كه‌ براي‌ معاملات‌ ترازو وپيمانه‌ ساخت‌ و مردم‌ در معاملاتشان‌ از آنا استفاده‌مي‌كردند ولي‌ بعد از مدتي‌ شروع‌ به‌ كم‌ فروشي‌ نمودند و كافر شده‌ وپيامبران‌ الهي‌را تكذيب‌ مي‌نمودند.بر اثر كفرشان‌ خداوند بر آنها عذاب‌ خود را كه‌ زلزله‌ وگرماي‌ وآتش‌ شديدي‌ بود فرستاد وآنان‌ را بجز شعيب‌ ويارانش‌،نابود ساخت‌.

شعيب در قرآن


به‌ سخنان‌ شعيب‌ وقومش‌ توجه‌ فرمائيد:
شعيب‌ به‌ مردم‌ مي‌گفت‌:اگر ايمان‌ بياوريد بقية‌ الله براي‌ شما بهتر است‌ ومن‌نگهبان‌ شما نيستم‌.قومش‌ مي‌گفتند:آيا نماز تو به‌ ما فرمان‌ مي‌دهد تا از معبودان‌اجدادمان‌ دست‌ بكشيم‌ يا در اموالمان‌ آنچه‌ را مي‌خواهيم‌ بكنيم‌ انجام‌ ندهيم‌؟ماتورا بردبار وخردمند مي‌دانستيم‌!شعيب‌ مي‌گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!آيا نمي‌بينيد كه‌ خدابه‌ من‌ معجزه‌ داده‌ ورزق‌ نيكو عطا كرده‌ است‌؟مخالفت‌ من‌ با شما از سر خيرخواهي‌است‌ .ومن‌ از خدا در اين‌ كار توفيق‌ مي‌خواهم‌ و بر او توكل‌ نموده‌ وبسوي‌ او انابه‌ودعا مي‌نمايم‌..اي‌ قوم‌ من‌!نكند با مخالفت‌ با من‌ دچار همان‌ عذابي‌ شويد كه‌ بر سرقوم‌ نوح‌ ياهود يا قوم‌ صالح‌ آمد و فاصله‌ چنداني‌ با قوم‌ لوط‌ نداريم‌.بايد از خداطلب‌ آمرزش‌ كنيد وتوبه‌ نمائيد كه‌ خدايم‌ مهربان‌ ودوستدار توبه‌ كنندگان‌ است‌.امام‌آنها گفتند:اي‌ شعيب‌ بسياري‌ از حرفهاي‌ تو را نمي‌فهميم‌ وتو در ميان‌ ما ناتوان‌هستي‌ و اگر بخاطر خويشانت‌ نبود تو را سنگسار مي‌كرديم‌!تو در ميان‌ ما گرامي‌نيستي‌!شعيب‌ گفت‌:آيا خويشان‌ من‌ نزد شما از خدا گرامي‌ ترند؟همانا خداي‌ من‌ به‌اعمال‌ شما عالم‌ است‌.اي‌ قوم‌ من‌!شما كارهاي‌ خود را بكنيد من‌ هم‌ كارهاي‌ خود راانجام‌ مي‌دهم‌ كه‌ بزودي‌ خواهيد دانست‌ كه‌ كيست‌ آنكه‌ عذاب‌ رسوا كننده‌ به‌ اومي‌رسد ودروغگو كيست‌؟وچشم‌ براه‌ باشيد كه‌ منهم‌ چشم‌ براه‌ هستم‌.»
«شعيب‌ به‌ قومش‌ گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امينم‌.پس‌تواداشته‌ واز من‌ پيروي‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ كه‌ مزدم‌ با خداست‌.پيمانه‌را كامل‌ دهيد و كم‌ فروشي‌ نكنيد!با ترازوي‌ درست‌ معامله‌ كنيد و كالاي‌ مردم‌ را كم‌ندهيد ودر زمين‌ فساد نكنيد و از آن‌ خدايي‌ كه‌ شما و مخلوقات‌ پيشين‌ را آفريد پرواكنيد.آنها گفتند:تو جادو شده‌اي‌!تو انساني‌ مثل‌ ما هستي‌ و ما تو را دروغگومي‌دانيم‌.اگر راست‌ مي‌گوئي‌ تكه‌اي‌ از آسمان‌ بر ما فرو افكن‌!شعيب‌ گفت‌:خدايم‌به‌ آنچه‌ مي‌كنيد آگاه‌ است‌.»
«شعيب‌ به‌ قومش‌ گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!الله را بپرستيد كه‌ جز او خدايي‌ نداريد.ازطرف‌ خدا براي‌ شما معجزه‌ آورده‌ شده‌ پس‌ پيمانه‌ وترازوها را كامل‌ قرار دهيد وكم‌فروشي‌ نكنيد و بعد از اينكه‌ زمين‌ به‌ سامان‌ شده‌ آن‌ را فاسد ننمائيد.اگر ايمان‌داريد اين‌ براي‌ شما بهتراست‌.
در سر راها نشنيد ومردم‌ را نترسانيد ومانع‌ مردم‌ از راه‌ الهي‌ با كج‌ نشان‌ دادن‌ آن‌نباشيد.يادتان‌ باشد كه‌ شما اندك‌ بوديد وخدا شما را بسيار كرد وبيانديشيد كه‌عاقبت‌ مفسدين‌ چگونه‌ است‌؟واگر عده‌اي‌ از شما به‌ نبوت‌ من‌ ايمان‌ آورده‌وعده‌اي‌ ديگر ايمان‌ نياورده‌ايد پس‌ صب‌ كنيد تا خدا بين‌ دوگروه‌ حكم‌ كند كه‌ اوبهترين‌ حكم‌ كننده‌ گان‌ است‌.
عده‌اي‌ از گردنكشان‌ قومش‌ گفتند:اي‌ شعيب‌!يا تو وياران‌ مؤمنت‌ را ازروستايمان‌ بيرون‌ مي‌كنيم‌ يا بايد به‌ آئين‌ ما برگرديد!
شعيب‌ گفت‌:حتي‌ اگر ما نخواهيم‌؟اگر بعد از اينكه‌ خدا ما را از بت‌ پرستي‌نجات‌ داد به‌ كيش‌ شما برگرديم‌ ،بي‌ گمان‌ بر خدا دروغ‌ بسته‌ايم‌!ما نمي‌توانيم‌برگرديم‌ مگر خدا بخواهد كه‌ دانش‌ خدا همه‌ چيز را فرا گرفته‌ است‌ وما بر خداتوكل‌داريم‌.خدايا!بين‌ ما واين‌ قوم‌ راه‌ حق‌ را باز كن‌ كه‌ تو بهترين‌ راهگشاياني‌.عده‌اي‌ ازكافران‌ قوم‌ او گفتند:اگر از شعيب‌ پيروي‌ كنيد شما زيانكار خواهيد بود.
ناگاه‌ عذاب‌ الهي‌ آنان‌ را فرا گرفت‌ ودر خانه‌ هاي‌ خويش‌ به‌ رو درافتادندومردند.آنانكه‌ شعيب‌ را تكذيب‌ مي‌كردند گويي‌ هرگز در آنجانبودندو آنان‌ كه‌شعيب‌ را تكذيب‌ كردند زيانكار شدند.در اين‌ هنگام‌ شعيب‌ به‌آنها(مردگانشان‌)خطاب‌ كرد:اي‌ قوم‌ من‌!من‌ پيام‌ خدا را رساندم‌ وشما را نصيحت‌كردم‌ .پس‌ چگونه‌ بر گروهي‌ كافر(كه‌ عذاب‌ شده‌اند)ناراحت‌ باشم‌؟

9- حضرت‌ سليمان‌

سليمان‌ فرزند داود در سيزده‌ سالگي‌ به‌ عنوان‌ جانشين‌ داود انتخاب‌شد.خداوند به‌ او موهبتهاي‌ زيادي‌ داد از جمله‌ نبوت‌،سلطنت‌،علم‌ سخن‌ گفتن‌ باپرندگان‌،علم‌ قضاوت‌،حكمت‌ وفرزانگي‌،تسخير باد و جنيان‌ و ديوان‌ و شياطين‌براي‌ او و...
سليمان‌ سازنده‌ «بيت‌ المقدس‌» و«هيكل‌-معبد بيت‌ المقدس‌-» بوده‌ است‌.اوبعد از اتمام‌ ساختن‌ بيت‌ المقدس‌،با گروهي‌ به‌ مكه‌ رفت‌ وحج‌ خانه‌ خدا را انجام‌داد.در راه‌ برگشت‌ متوجه‌ شد مردم‌ سبأ خورشيد را مي‌پرستند.لذا آنان‌ را دعوت‌ به‌توحيد كرد وبعد از حوادثي‌ عاقبت‌ مردم‌ آنجا تسليم‌ سليمان‌ شدند.
در روايت‌ است‌ كه‌ سليمان‌ با آن‌ پادشاهي‌ عظيمي‌ كه‌ داشت‌،در كمال‌ زهد و بي‌اعتنائي‌ به‌ دنيا بود و خوراكش‌ نان‌ جو سبوس‌ دار بود و لباسي‌ از مو مي‌پوشيدوشبها را به‌ عبادت‌ مي‌گذراند وروزها را روزه‌ داشت‌.
عمر سليمان‌ را 55 سال‌ نوشته‌اند.و قبرش‌ در بيت‌ المقدس‌ كنار قبر پدرش‌ داودنبي‌ است‌.
به‌ قسمتي‌ از مطالب‌ سليمان‌ با ديگران‌ اشاره‌ مي‌نمائيم‌:
«اي‌ مهتران‌ من‌!كدامتان‌ مي‌تواند تخت‌ بلقيس‌ را پيش‌ از آنكه‌ خود بيايدبرايم‌ بياورد؟ديوي‌ از پريان‌ گفت‌:من‌ پيش‌ از آنكه‌ از جايت‌ بلند شوي‌مي‌آورم‌.اما(آصف‌ بن‌ برخيا)كه‌ علمي‌ از كتاب‌ بلد بود گفت‌:قبل‌ از يك‌ چشم‌ بهم‌زدن‌ برايت‌ مي‌آورم‌.ناگاه‌ سليمان‌ تخت‌ را نزد خود ديد.پس‌ گفت‌:اين‌ از فضل‌خدايم‌ است‌ كه‌ مرا آزمايش‌ مي‌كند كه‌ شاكرم‌ يا كافر؟و هر كه‌ شكر كند به‌ سود خودسپاس‌ گفته‌ وهركه‌ ناسپاسي‌ كند بداند كه‌ خدايم‌ بي‌ نياز و بزرگوار است‌.»

10- حضرت‌ عيسي‌(ع‌)

عيسي‌ از پيامبراني‌ است‌ كه‌ نامش‌ در قرآن‌ كريم‌ بسيار برده‌ شده‌ و در بيشتر آياتي‌كه‌ ذكري‌ از او شده‌ نامش‌ با فضيلت‌ و عظمت‌ توأم‌ گشته‌ و بعنوان‌ «عبدالله» و كلمة‌خدا و روح‌ خدا و تأييدشده‌ به‌ روح‌ القدس‌ و ساير افتخارات‌ مفتخر گشته‌ است‌.
مادرش‌ مريم‌ دختر عمران‌ يكي‌ از زنان‌ برتر عالم‌ است‌ كه‌ سوره‌اي‌ در قرآن‌ بنام‌او وجود دارد وخداوند از او مدح‌ نموده‌ است‌.
حضرت‌ عيسي‌ در بيت‌ اللحم‌ متولد شد و در سي‌ سالگي‌ نبوت‌ خود را ظاهركرد .با اينكه‌ او براي‌ تأييد تورات‌ مبعوث‌ شده‌ بود ولي‌ يهود با او مخالفت‌ مي‌كردندتا اينكه‌ توطئه‌ دستگيري‌ او را طرح‌ نمودند ولي‌ خداوند عيسي‌ را به‌ آسمان‌ بالا بردودرعوض‌ يكنفر ديگري‌ كه‌ شبيه‌ عيسي‌ بود دستگير كرده‌ وبه‌ صليب‌ آويختند.
حضرت‌ عيسي‌ در زمان‌ ظهور امام‌ عصر به‌ زمين‌ فرود آمده‌ واز ياران‌ امام‌ عصرخواهد شد.
به‌ سخنان‌ او با حواريون‌ توجه‌ فرمائيد:
«وقتي‌ مريم‌ با عيسي‌ در بغل‌ نزد مردم‌ آمد.مردم‌ گفتند اي‌ خواهر هارون‌!نه‌پدر تو مرد بدي‌ بود و نه‌ مادرت‌ بدكاره‌!پس‌ مريم‌ به‌ كودكش‌ اشاره‌ كرد!مردم‌گفتند:چگونه‌ با كودكي‌ كه‌ در گهواره‌ است‌ سخن‌ بگوئيم‌؟ناگاه‌ عيسي‌ گفت‌:من‌ بندة‌خدا هستم‌.خدا به‌ من‌ كتاب‌ داده‌ و مرا پيامبر قرار داده‌ است‌ و مرا هركجا باشم‌ بابركت‌ كرده‌ و سفارش‌ به‌ نماز وزكات‌ تا زنده‌ هستم‌ كرده‌ است‌.وسفارش‌ به‌ نيكي‌ به‌مادرم‌ كرده‌ و مرا ستمكار بدبخت‌ قرار نداده‌ است‌.وسلام‌ بر من‌ روزي‌ كه‌ به‌ دنياآمدم‌ و روزي‌ كه‌ مي‌ميرم‌ و روزي‌ كه‌ محشور مي‌شوم‌.»
«عيسي‌ از مردم‌ پرسيد چه‌ كسي‌ مرا در راه‌ خدا ياري‌مي‌كند؟حواريون‌ گفتندكه‌ ما ياوران‌ خدائيم‌ وبه‌ خدا ايمان‌ داريم‌»

سه‌ نماينده‌ حضرت‌ عيسي‌(ع‌)

در حالات‌ حضرت‌ عيسي‌(ع‌)مي‌نويسند،كه‌ او دونفر را براي‌ تبليغ‌ به‌ شهرانطاكيه‌ فرستاد تا حاكم‌ ومردم‌ آن‌ شهر را به‌ خداشناسي‌ دعوت‌ كنندوبت‌ پرستي‌ راكنار بگذارند.وقتي‌ آن‌ دو نفر نزد حاكم‌ شهر رفتند وهدف‌ خود را بيان‌نمودند،سلطان‌ ناراحت‌ شد ودستور داد تا آنها را در بتخانه‌ زنداني‌ كنند.حضرت‌عيسي‌(ع‌)بعد از اين‌ حادثه‌،وصي‌ خود شمعون‌ بن‌ صفا را به‌ انطاكيه‌فرستاد.شمعون‌ نزد سلطان‌ رفت‌.حاكم‌ از او پرسيد كيستي‌؟گفت‌ من‌ مردي‌خيرخواه‌ هستم‌ كه‌ شنيده‌ام‌ شما مردي‌ خيرخواه‌ هستيد!آمده‌ام‌ تا همدين‌ شمابشوم‌.حاكم‌ اورا پذيرفت‌ وشمعون‌ با حاكم‌ دوست‌ شد تا اينكه‌ روزي‌ شمعون‌ باحاكم‌ وجمعي‌ از وزراءبه‌ بتخانه‌ رفتند.همه‌ به‌ سجده‌ افتادند.شمعون‌ هم‌ به‌ سجده‌افتاد.آن‌ دو نفر زنداني‌ خواستند خود را به‌ شمعون‌ معرفي‌ كنند ولي‌ شمعون‌ آنها رامتوجه‌ كرد تا در فرصت‌ مناسب‌ آنها را آزاد نمايد.شمعون‌ از حاكم‌ پرسيد،اينهاخادم‌ بتخانه‌ هستند؟حاكم‌ گفت‌ خير اينها آمده‌ بودند تا مارا خداشناس‌ كنند.منهم‌آنها را زنداني‌ كردم‌.شمعون‌ گفت‌ مگر غير از خداي‌ شما،خداي‌ ديگري‌ هم‌هست‌؟گفت‌ نمي‌دانم‌ ولي‌ اينها مي‌گويند هست‌.شمعون‌ گفت‌ خوب‌ است‌ از اينهادليل‌ براي‌ ادعايشان‌ بخواهيم‌.حاكم‌ قبول‌ كرد وشمعون‌ از آنها پرسيد خداي‌ شماچكار مي‌كند؟گفتند خداي‌ ما كور را شفا مي‌دهد.شمعون‌ گفت‌ بتهاي‌ ماهم‌ شفامي‌دهند.حاكم‌ درگوش‌ شمعون‌ گفت‌ گمان‌ نمي‌كنم‌ بتهاي‌ ما شفا بدهند.شمعون‌گفت‌ شما كارت‌ نباشد اين‌ مطلب‌ را بمن‌ واگذاريد.سپس‌ بدستور شمعون‌ كور را به‌بتخانه‌ آوردند.شمعون‌ به‌ سجده‌ رفت‌ ودر سجده‌ در دل‌ گفت‌:خدايا!مقصود من‌توئي‌ كه‌ احد هستي‌ .خدايا اين‌ كور را شفابده‌!ناگاه‌ كور بينا شد.سلطلت‌ از كرامت‌شمعون‌ خوشحال‌ شدزيرا مي‌دانست‌ بتها نمي‌توانند شفا بدهند.شمعون‌ از آنهاپرسيد خداي‌ شما ديگر چه‌ مي‌كند؟گفتند مرده‌ را زنده‌ مي‌نمايد.شمعون‌ گفت‌ خداما هم‌ مرده‌ را زنده‌ مي‌كند.سلطان‌ گفت‌ آبروي‌ ما مي‌رود.شمعون‌ گفت‌ بياييد سرقبر پسر سلطان‌ برويم‌ اگر خداي‌ شما اورا زنده‌ كرد ما به‌ خداي‌ شما ايمان‌مي‌آوريم‌.همگي‌ سر قبر پسر سلطان‌ رفتند وآندونفر مبلغ‌ دعا كردند.ناگاه‌ پسرسلطان‌ زنده‌ شد.در اين‌ موقع‌ بود كه‌ طبق‌ شرط‌ ،سلطان‌ ووزرا وهمگي‌ ايمان‌آوردند.ومردم‌ شهر هم‌ همگي‌ ايمان‌ آوردند.

11- حضرت‌ لقمان‌(ع‌)

«لقمان‌ پسرش‌ را چنين‌ موعظه‌ كرد:اي‌ پسرم‌!به‌ خدا شرك‌ نورز كه‌ شرك‌ظلمي‌ بزرگ‌ است‌.»
«اي‌ پسرم‌!اگر باندازه‌ دانة‌ خردلي‌ در ضخره‌اي‌ يا در آسمانه‌ يا در زمين‌ باشي‌خداوند آن‌ را در قيامت‌ مي‌آورد كه‌ خدا باريكدان‌ و آگاه‌ است‌.اي‌ پسرم‌!نماز بخوان‌و امر به‌ معروف‌ كن‌ و نهي‌ از منكر نما و بر مصيبتها صبر كن‌ كه‌ اين‌ علامت‌ اراده‌ قوي‌است‌.و از روي‌ تكبر صورتت‌ را از مردم‌ بر نگردان‌ و در زمين‌ با تكبر راه‌ نرو كه‌خداوند هيچ‌ فرد متكبر فخر كننده‌ را دوست‌ ندارد.در راه‌ رفتن‌ ميانه‌ رو باش‌ وصدايت‌ را بلند نكن‌ كه‌ زشت‌ترين‌ صدا آواز الاغ‌ است‌.»

12- حضرت‌ محمّد(ص‌)

ولادت‌

حضرت‌ محمّد(ص‌) در سال‌ عام‌ الفيل‌ در شهر مكّه‌ متولد شدند.پدر آن‌ حضرت‌عبداللّه‌ بن‌ عبدالمطلب‌ ومادر آن‌ حضرت‌آمنه‌ دختر وهب‌ بن‌ عبدمناف‌ بوده‌ است‌.از نظر علماء شيعه‌،اجداد پيامبر اسلام‌ تا حضرت‌ آدم‌ همه‌ موحّد بوده‌ وصُلب‌پيامبر در پشت‌ هيچ‌ مشركي‌ قرار نگرفته‌ است‌.
در روايت‌ مشهور،اجداد پيامبر تا حضرت‌ آدم‌ را بشرح‌ زير ذكر نموده‌اند:
محمّدپسر عبداللّه‌ پسر عبدالمطلب‌ پسر هاشم‌ پسر عبدمناف‌ پسر قهر پسرغالب‌ پسر لوي‌' پسرقصي‌' پسر كنانه‌ پسر خزيمه‌ پسر مدركه‌ پسر الياس‌ پسر مغير پسرنزار پسر سعد پسرعدنان‌ پسر ادد پسر يستحب‌ پسر نبت‌ پسر هميسع‌ پسر قيدار پسراسماعيل‌(ع‌) پسرابراهيم‌(ع‌)پسرتارخ‌ پسرتاخور پسرارغو پسرقالع‌ پسر بغابرپسرارفخشد پسرسام‌(ع‌) پسر نوح‌(ع‌)پسرملك‌ پسرمتوشلخ‌ پسرادريس‌(ع‌)پسر اددپسر مهلائيل‌ پسر فينان‌ پسر انوش‌ پسرشيث‌(ع‌)پسر آدم‌(ع‌).
پيامبر داراي‌ نُه‌ عمو بوده‌ است‌.يعني‌ عبدالمطلب‌ ده‌ پسر داشته‌ است‌شامل‌:(ابوطالب‌(عبدمناف‌)،زبير،حمزه‌،حارث‌،غيداق‌،مقوم‌(حجل‌)
ابولهب‌(عبدالعزّي‌)،ضرار،عباس‌ »
«پيامبر دوماهه‌ بودند كه‌ پدرشان‌ رحلت‌ نمود وچهارساله‌ بودند كه‌ مادرشان‌ از دنيارفت‌ وهشت‌ ساله‌ بودند كه‌ عبدالمطلب‌ رحلت‌ نمودند وچهل‌ وپنج‌ ساله‌ بودند كه‌ابوطالب‌ وهمچنين‌ همسررسولخدا،خديجه‌ (س‌) رحلت‌ نمودند.»
«پيامبر دوماهه‌ بودند كه‌ پدرشان‌ رحلت‌ نمود وچهارساله‌ بودند كه‌ مادرشان‌ ازدنيا رفت‌ وهشت‌ ساله‌ بودند كه‌ عبدالمطلب‌ رحلت‌ نمودند وچهل‌ وپنج‌ ساله‌بودند كه‌ ابوطالب‌ وهمچنين‌ همسر رسولخدا، خديجه‌(س‌) رحلت‌ نمودند.»
يكي‌ از برنامه‌هاي‌ پيامبر اسلام‌ در قبل‌ از بعثت‌،عبادت‌ وتفكر در غار حرا بود كه‌در سن‌ چهل‌ سالگي‌ در همين‌ غار ودرحالت‌ خلوت‌ با خداي‌ بي‌ نياز،اولين‌ وحي‌واولين‌ آيه‌ نازل‌ شد ومقام‌ نبوت‌،رسما به‌ آن‌ جناب‌ ابلاغ‌ گرديد.در اين‌ مورد روايتي‌از امام‌ حسن‌ عسگري‌(ع‌)نقل‌ شده‌ كه‌:
«وقتي‌ پيامبر به‌ سن‌ چهل‌ سالگي‌ رسيد،خداي‌ رؤف‌ دل‌ حضرت‌ را از همة‌ دلها بهتروخاشعتر ومطيعتر وبزرگتر يافت‌.لذا امر كرد تا درهاي‌ آسمان‌ را گشودند وملائكه‌فوج‌ فوج‌ به‌ زمين‌ آمدند وخداي‌ توانا ، رحمت‌ خود را از ساق‌ عرش‌ تا سر آن‌بزرگوار متصل‌ كرد.در اين‌ هنگام‌ جبرئيل‌ فرود آمد ودر غار حرا،بازوي‌ مبارك‌ پيامبررا گرفت‌ وگفت‌:اي‌محمّد!بخوان‌!محمّد(ص‌)فرمود:چه‌ بخوانم‌؟جبرئيل‌ فرمود:
«اِقْرَءْ بِاسْم‌َ رَبِّك‌ الذّي‌ خلق‌،خَلَق‌َ الانسان‌َ مِن‌ْ عَلَق‌ٍ...»وقتي‌ وحي‌ تمام‌ شد وملائكه‌به‌ آسمان‌ بالا رفتند،حضرت‌ در حاليكه‌ انوارجلال‌ الهي‌ اورا فرا گرفته‌ بود وكسي‌نمي‌توانست‌ به‌ او نگاه‌ كند،از غار بيرون‌ آمد وبطرف‌ پايين‌ كوه‌ حركت‌ نمود.
بر هر درخت‌ وسنگ‌ وگياهي‌ كه‌ عبور مي‌كرد،بر آن‌ جناب‌ سلام‌ مي‌كردند وبه‌ زبان‌فصيح‌ مي‌گفتند:السلام‌ عليك‌ يا نبي‌ اللّه‌!السلام‌ عليك‌ يا رسول‌ اللّه‌!همينكه‌ واردخانه‌ خديجه‌ شد،خانه‌ از شعاع‌ خورشيد جمالش‌ منوّر گرديد.خديجه‌ گفت‌:اي‌محمّد!اين‌ چه‌ نوريست‌كه‌ در تو مشاهده‌ مي‌كنم‌؟فرمود:اين‌ نور پيامبري‌ است‌!بگو
لا اله‌ الاّ اللّه‌.محمّد رسول‌ اللّه‌.خديجه‌ گفت‌:من‌ سالهاست‌ كه‌ پيامبري‌ تورا مي‌دانم‌وشهادتين‌ را جاري‌ نمود.در اين‌ موقع‌ حضرت‌ فرمود: احساس‌ سرماي‌ شديدي‌مي‌كنم‌.پارچه‌اي‌ روي‌ من‌ بيانداز!وقتي‌ پارچه‌اي‌ بر روي‌ پيامبر انداخت‌،ناگاه‌ آيه‌نازل‌ شد:«يا ايُهَا المُدَّثِر.قُم‌ْ فَانْذِر.ورَبِّك‌َ فَكَبِّرْ ...»(اي‌ پيچيده‌ شده‌ در پارچه‌!بلند شوومردم‌ را انذار بده‌!وخدا را به‌ بزرگي‌ ياد كن‌ و...)رسولخدا(ص‌)برخاست‌ وبر بالاي‌بام‌ رفت‌ وانگشت‌ بر دوگوش‌ گذاشت‌ وفرياد زد:اللّه‌ اكبر!اللّه‌ اكبر! درمكه‌ خانه‌اي‌نماند جز اينكه‌ صداي‌ تكبير حضرت‌ را شنيد.»حيوة‌ القلوب‌ ج‌2

دعوت‌ خويشاوندان‌ به‌ اسلام‌:

سه‌ سال‌ نبوت‌ رسولخدا(ص‌)پنهان‌ بود وچند نفري‌ بيش‌ نمي‌ دانستند.امّا ناگاه‌آيه‌ نازل‌ شد:وَاَنْذِرْ عَشيرَتَك‌َ الاقرَبين‌.«24شعراء»خويشان‌ نزديكت‌ را انذار بده‌!
با اين‌ دستور،پيامبر در ابطح‌(مكّه‌)بپا ايستاد وفرمود:
منم‌ رسولخدا!شمارا به‌ عبادت‌ خداي‌ يكتا وترك‌ عبادت‌ بتهائي‌ كه‌ نه‌ سودمي‌دهندونه‌ زيان‌ مي‌رسانند ونه‌ مي‌آفرينند ونه‌ روزي‌ مي‌دهند ونه‌ زنده‌ مي‌كنند ونه‌مي‌ميرانند،دعوت‌ مي‌نمايم‌.
«همچنين‌ پيامبر ،چهل‌ نفر از سران‌ قريش‌ را دعوت‌ نمود ونبوت‌ خود را اعلام‌ كردوفرمود:هركه‌ اولين‌ نفري‌ باشد كه‌ با من‌ بيعت‌ نمايد،او جانشين‌ ووزير وبرادر من‌خواهد بود.در اين‌ جلسه‌،تنها علي‌(ع‌) كه‌ اولين‌ شخصي‌ بود كه‌ اسلام‌ آورد،با پيامبربيعت‌ نمود ورسولخدا(ص‌) اورا جانشين‌ خود معرفي‌ فرمود.و ابتداي‌ غدير ازهمين‌ جلسه‌ بوده‌ است‌.»

هجرت

‌ در سال‌ سيزده‌ بعثت‌،قريش‌ در جلسه‌اي‌ تصميم‌ به‌ قتل‌ رسولخدا(ص‌) گرفتند.
خداوند رسولش‌ را از اين‌ توطئه‌ آگاه‌ نمود ودستور داد كه‌ علي‌(ع‌)را درجاي‌ خودگذاشته‌ وخود به‌ مدينه‌ هجرت‌ نمايد.
پيامبر وقتي‌ از مكه‌ خارج‌ شد وبطرف‌ غار «ثور»مي‌رفت‌.ابوبكر را در راه‌ ديد واوراباخود همراه‌ نمود وهردو بداخل‌ غار رفتند وعلي‌(ع‌)تا سه‌ روز براي‌حضرت‌،آذوقه‌ مي‌آورد وبعد از سه‌ روز،رسولخدا(ص‌) علي‌(ع‌)را براي‌ رد كردن‌اماناتي‌ كه‌ نزد پيامبر بود،در مكه‌ گذاشت‌ وخود بطرف‌ مدينه‌ حركت‌ نمود.
امّا شب‌ اولّي‌ كه‌ قريش‌ براي‌ كشتن‌ پيامبر به‌ خانة‌ حضرت‌،يورش‌ برند،با تعجب‌علي‌(ع‌) را در بستر پيامبر،يافتند (كه‌ خداوند در شأن‌ او آية‌ ومن‌ الناس‌ من‌ يشري‌نفسه‌ ابتغاء مرضاة‌ اللّه‌..«207بقره‌» را نازل‌ نمود.)واورا رها نموده‌ وبه‌ تعقيب‌ پيامبرپرداختند وامّا خداوند اراده‌ كرد كه‌ رسولش‌،به‌ سلامت‌ به‌ مدينه‌ برسد.
پيامبر روز دوشنبه‌ دوازدهم‌ ربيع‌ الاول‌ وارد محله‌ اي‌در اطراف‌ مدينه‌ بنام‌«قبا»شدودر آنجا اولين‌ مسجدرا بنا نمود.»
«هجرت‌ پيامبر مبدأ تاريخ‌ مسلمانان‌ گرديد وحوادث‌ مهم‌ سال‌ اول‌ هجرت‌ بشرح‌زير بوده‌ است‌:تعيين‌ جمعه‌ به‌ عنوان‌ عيد مسلمانان‌. واجب‌ شدن‌ نمازهاي‌يوميه‌.ساخته‌ شدن‌ مسجد قبا.ايجاد پيمان‌ برادري‌ بين‌ مهاجرين‌ وانصار.و...»
در مدّت‌ ده‌ سالي‌ كه‌ رسولخدا(ص‌)در مدينه‌ بودند،حكومت‌ اسلامي‌ را تأسيس‌كردندومدينه‌ به‌ عنوان‌ اولين‌ شهر مسلمانان‌ ودارالاسلام‌،مطرح‌ گرديد.در اين‌مدت‌،جنگهايي‌ بين‌ مسلمانان‌ ومشركين‌ پيش‌ آمد كه‌ تقريباً درهمة‌ جنگها ،آغازگرجنگ‌، مشركين‌ بوده‌اندومسلمانان‌ به‌ عنوان‌ دفاع‌ وارد جنگ‌ مي‌شده‌اند.تعداد اين‌جنگها را 62 جنگ‌ گفته‌اند كه‌ 22تاي‌ آن‌ غزوه‌ بوده‌ است‌ يعني‌ حضرت‌ شخصاً درآن‌ حضور داشته‌اند كه‌ اسامي‌ غزوات‌ بشرح‌ زير مي‌باشند:«ابواء،بواط‌،عشير،بدراولي‌،بدركبري‌«سال‌ دوم‌»،بني‌ سليم‌،سويق‌،ذي‌امر،احد«سال‌ سوم‌»،نجران‌،اسد،بني‌ نضير«سال‌ چهارم‌»،ذات‌ الرقاع‌«سال‌ششم‌»،بدراخيره‌،دومة‌ الجندل‌،خندق‌«سال‌ پنجم‌»،بني‌ قريظه‌،بني‌ لحيان‌،بني‌قرو،بني‌ مصطلق‌،خيبر«سال‌ ششم‌»،فتح‌ مكه‌«سال‌ هشتم‌»،حنين‌«سال‌هشتم‌»،طائف‌ وتبوك‌«سال‌ هشتم‌»»
به‌ اياتي‌ در باره‌ سخنان‌ كفار و جوابهاي‌ آن‌ حضرت‌ اشاره‌مي‌شود:
«كفار)مي‌گويند پس‌ وعده‌(قيامت‌)كي‌ خواهد آمد اگر راست‌ مي‌گوئيد؟بگومن‌ مالك‌ خودم‌ از نظر دوركردن‌ ضرر يا بدست‌ آوردن‌ سوذد نيستم‌ مگر آنچه‌ خدابخواهد.براي‌ هر امتي‌ اجلي‌ است‌ كه‌ وقتي‌ اجل‌ آمد ديگر حتي‌ يكساعت‌ تأخير ويا مقدم‌ نخواهد شد.»
«مشركان‌)گفتند كه‌ خدا فرزند دارد.خدا منزه‌ است‌ كه‌ او بي‌ نياز ومالك‌آسمانها وزمين‌ است‌.دليل‌ شما چيست‌ ؟آيا آنچه‌ را نمي‌دانيد درباره‌ خدامي‌گوئيد؟بگو آنها كه‌ بر خدا با دروغ‌ افترا مي‌بندند رستگار نخواهند شد.»
«كفار)مي‌گويند (قرآن‌)افتراي‌ برخداست‌.بگو پس‌ شما ده‌ سوره‌ از اين‌افتراها بياوريد وبراي‌ اين‌ كار از تمام‌ موجودات‌ غير از خدا كمك‌ بخواهيد اگرراست‌ مي‌گوئيد.»
«مشركين‌)مي‌گويند كه‌ آن‌ كسي‌ كه‌ قرآن‌ بر او نازل‌ شده‌!تو ديوانه‌اي‌!اگرراست‌ مي‌گويي‌ چرا فرشتگان‌ را نزد ما نمي‌آوري‌؟»
«مشركين‌) گفتند كه‌ هرگز بتو ايمان‌ نمي‌آوريم‌ تا زماني‌ كه‌ براي‌ ما از زمين‌چشمه‌اي‌ روان‌ سازي‌ يا باغي‌ از خرما و انگور كه‌ از ميانش‌ جويها روان‌ باشد داشته‌باشي‌.يا از آسمان‌ همانطور كه‌ گمان‌ مي‌كني‌ تكه‌اي‌ از آسمان‌ بر ما بيافكني‌ يا خداوفرشتگان‌ را در مقابل‌ ما ظاهر سازي‌!يا خانه‌اي‌ از طلا داشته‌ باشي‌ يا به‌ آسمان‌ بالاروي‌ كه‌ باز بتو ايمان‌ نمي‌آوريم‌ تا اينكه‌ نوشته‌اي‌ از آسمان‌ بر ما نازل‌ شود كه‌ ما آن‌را بخوانيم‌.
بگو:خداي‌ من‌ منزه‌ است‌ .آيا من‌ جز بشري‌ كه‌ پيامبر است‌ هستم‌؟
و مانع‌ ايمان‌ آوردن‌ مردم‌ اين‌ است‌ كه‌ مي‌گويند آيا خدا انساني‌ را براي‌پيامبري‌ انتخاب‌ كرده‌ است‌؟بگو اگر در زمين‌ فرشتگان‌ زندگي‌ مي‌كردند خدا هم‌فرشته‌اي‌ را به‌ عنوان‌ پيامبر برايشان‌ مي‌فرستاد.بگو خدا شاهد بين‌ من‌ وشما باشدكه‌ او به‌ بندگانش‌ كاملا مطلع‌ و بينا است‌.»
(مشركين‌)گفتند كه‌ اگر بميريم‌ و خاك‌ واستخوان‌ شويم‌ باز زنده‌مي‌شويم‌؟اين‌ وعده‌ را به‌ پدران‌ ما هم‌ داده‌ بودند ولي‌ اين‌ فقط‌ يك‌ افسانه‌ است‌!توبگو:اگر مي‌دانيد زمين‌ وموجودات‌ در آن‌ از آن‌ِ كيست‌؟مي‌گويند:از آن‌ِ خدا.بگو پس‌چرا پند نمي‌گيريد و بياد خدا نيستيد؟بگو:پروردگار آسمانهاي‌ هفتگانه‌ و پروردگارعرش‌ بزرگ‌ كيست‌؟گويند:از آن‌ِ خدا.بگو:پس‌ از عذاب‌ او چرا نمي‌ترسيد؟بگو:چه‌كسي‌ فرمانروايي‌ هر چيزي‌ بدست‌ اوست‌ و اوپناه‌ دهنده‌ است‌ و غير او پناه‌ دهنده‌نيست‌؟گويند:از آن‌ِ خدا.بگو:پس‌ چرا فريب‌ مي‌خوريد؟
«كفار گفتند كه‌ وقتي‌ ما وپدرانمان‌ بعد از مردن‌ تبديل‌ به‌ خاك‌ شديم‌ دوباره‌زنده‌ مي‌شويم‌؟به‌ ما وبه‌ پدرانمان‌ قبلا اين‌ وعده‌ داده‌ شده‌ ولي‌ اينها افسانه‌ است‌!توبگو:برويد در زمين‌ بگرديد و ببينيد كه‌ عاقبت‌ گناهكاران‌ چه‌ بوده‌ است‌.»
«كفار)مي‌گويند:اگر راست‌ مي‌گوئيد اين‌ وعده‌ (عذاب‌ يا قيامت‌)كي‌مي‌آيد؟بگو:شايد برخي‌ از آنچه‌ در آمدنش‌ عجله‌ داريد بزودي‌ به‌ شما برسد.»
«كافران‌ مكه‌ چون‌ حق‌ را ديدند گفتند:چرا مانند آنچه‌ به‌ موسي‌ داده‌ شد به‌ او(محمد)داده‌ نشده‌ است‌؟آيا به‌ آنچه‌ موسي‌ برايشان‌ آورد كافر نشدند؟ بازكفارگفتند:اين‌ دو (تورات‌ وقرآن‌)دو جادوي‌ پشتيبان‌ يكديگرند!و گفتند:ما همه‌ رامنكريم‌!بگو:اگر راست‌ مي‌گوئيد كتابي‌ بياوريد كه‌ از قرآن‌ وتورات‌ رهنمون‌تر باشد تااز آن‌ پيروي‌ كنم‌!»
«كفار)گويند آيا هنگامي‌ كه‌ در زمين‌ دفن‌ شويم‌ باز دوباره‌ زنده‌مي‌شويم‌؟بلكه‌ اينها ديدار با خدا را باور ندارند.تو بگو:عزرائيل‌ شما را قبض‌ روح‌مي‌كند سپس‌ به‌ نزد خدا باز مي‌گرديد.»
«به‌ (فراريان‌ از جهاد)بگو كه‌:اگر از مرگ‌ يا كشته‌ شدن‌ بگريزيد اين‌ گريختن‌شما را سودي‌ ندهد و فقط‌ مدت‌ كمي‌ زنده‌ مي‌مانيد.بگو كيست‌ كه‌ زماني‌ كه‌ شمادر باره‌ شما نعمت‌ يا نقمتي‌ انجام‌ دهد ،شما را از خدا نگاه‌ دور دارد؟وجز خدابراي‌ خود هيچ‌ كمك‌ كننده‌ وياري‌ كننده‌ نداريد.»
«(كفار)مي‌گويند :او شاعري‌ است‌ كه‌ ما منتظر مرگ‌ او هستيم‌!بگو منتظرباشيد كه‌ من‌ هم‌ با منتظرمي‌ مانم‌.»
«كفار)مي‌گويند كه‌ اگر مرديم‌ و وخاك‌ واستنخوان‌ شديم‌ دوباره‌ خودوپدرانمان‌ زنده‌ مي‌شويم‌؟بگو همه‌ انسانهاي‌ قبلي‌ وبعدي‌ در پيشگاه‌ خدا جمع‌مي‌شوند.و شما اي‌ گمراهان‌ دروغ‌ انگار!از درخت‌ زقوم‌ مي‌خوريد و شكمها را از آن‌پر مي‌نمائيد آنگاه‌ به‌ شما آب‌ جوشان‌ مي‌دهند چنانكه‌ شتر تشنه‌ سيراب‌مي‌شود!اين‌ گونه‌ از شما در قيامت‌ پذيرائي‌ مي‌شود.»
«بگو او خدايي‌ است‌ كه‌ شما را آفريد و براي‌ شما گوش‌ وچشم‌ ودل‌ قرار دادولي‌ شما كم‌ شكر مي‌كنيد.او ست‌ خدايي‌ كه‌ شما را در زمين‌ بيافريد و به‌ سوي‌ اومحشور خواهيد شد.آنها گويند:اگر راست‌ مي‌گوئي‌ اين‌ وعده‌ كي‌ تحقق‌ خواهديافت‌؟بگو فقط‌ خدا مي‌داند ومن‌ فقط‌ هشدار دهندة‌ آشكاري‌ هستم‌.»