داستانهاي پيامبران

محمد تقي صرفي پور

- ۱ -


1- حضرت‌ نوح‌ (ع‌)

نام‌ اصلي‌ نوح‌،عبدالغفار يا عبدالملك‌ يا عبدالاعلي‌' است‌ و علت‌ اينكه‌ او رانوح‌ خواندند كثرت‌ نوحه‌ و گرية‌ آنحضرت‌ بوده‌ است‌.
«نوح‌ پيامبر تا وقتي‌ كه‌ 460 سال‌ از عمرش‌ گذشته‌ بود،پيوسته‌ در كوهها زندگي‌مي‌كرد وبعبادت‌ حقتعالي‌ روزگار خود را بسر مي‌برد و زن‌ وفرزندي‌ نداشت‌ ولباس‌پشمين‌ ميپوشيد و از سبزيهاي‌ زمين‌ غذاي‌ خود را تأمين‌ مي‌كرد تا اينكه‌ پس‌ ازگذشتن‌ مدت‌ مزبور جبرئيل‌ بنزد وي‌ آمده‌ گفت‌:چرا از مردم‌ كناره‌گيري‌كرده‌اي‌؟گفت‌:براي‌ آنكه‌ قوم‌ من‌ خدا را نمي‌شناسند از اينرو من‌ از ايشان‌ كناره‌گيري‌اختيار كرده‌ام‌.جبرئيل‌ گفت‌:با آنان‌ مبارزه‌ كن‌!نوح‌ گفت‌:قدرت‌ ندارم‌.و اگر عقيده‌ مرابفهمند مرا مي‌كُشند.
جبرئيل‌ گفت‌:اگر نيروي‌ اين‌ كار بتو داده‌ شود با آنها مبارزه‌ مي‌كني‌؟
نوح‌ گفت‌:چه‌ بهتر از اين‌،و اين‌ كمال‌ آرزوي‌ من‌ است‌.در اين‌ موقع‌ نوح‌ پرسيد:توكيستي‌؟
جبرئيل‌ فرشتگان‌ را صدا زد و چون‌ فرشتگان‌ بدورش‌ جمع‌ شدند،نوح‌ ترسيدولي‌ جبرئيل‌ خود را به‌ وي‌ معرفي‌ كرد و سلام‌ خداي‌ رحمان‌ را بوي‌ ابلاغ‌ كرد وبشارت‌ نبوت‌ را بدو داد و به‌ او دستور داد با عمورة‌- دختر ضمران‌ بن‌ اخنوخ‌ - كه‌نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ بعدا به‌ نوح‌ ايمان‌ آورد- ازدواج‌ كند.
نوح‌ در حالي‌ كه‌ روز عيد بود و عصايي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ از ضمير مردم‌ خبرمي‌داد،نزد مردم‌ آمد .در آن‌ روز سركرده‌هاي‌ قوم‌ نوح‌ هفتاد نفر بودند كه‌ نزد بتهارفته‌ بودند.نوح‌ صدا را به‌ لااله‌ الاّالله بلند كرد و نبوت‌ خويش‌ و پيامبران‌ قبل‌ از خودوبعد از خود را به‌ مردم‌ اطلاع‌ داد.در اين‌ موقع‌ بتها را لرزه‌ فرا گرفت‌ و آتشهائي‌ را كه‌روشن‌ كرده‌ بودند خاموش‌ شد و مردم‌ دچار وحشت‌ شدند.
بزرگان‌ و سركرده‌ هاپرسيدند:اين‌ مرد كيست‌؟
نوح‌ گفت‌:من‌ بندة‌ خدا هستم‌ كه‌ خداوند مرا به‌ عنوان‌ پيامبر بنزد شما فرستاده‌است‌ و من‌ شما را از عذاب‌ الهي‌ بيم‌ مي‌دهم‌.
عمورة‌ وقتي‌ سخن‌ نوح‌ را شنيد به‌ او ايمان‌ آورد.پدرش‌ وقتي‌ متوجه‌ شد به‌عمورة‌ گفت‌:باين‌ زودي‌ سخن‌ نوح‌ در تو اثر كرد؟من‌ مي‌ترسم‌ كه‌ پادشاه‌ متوجه‌ايمان‌ تو شود وتو را بكشد.
ولي‌ عمورة‌ به‌ سخن‌ پدر توجهي‌ نكرد و دست‌ از ايمان‌ خود بر نداشت‌.پس‌ ازآن‌ هرچه‌ او را تهديد كرده‌ وزنداني‌ نمودند از ايمان‌ بخداي‌ نوح‌ دست‌ نكشيد تابالاخره‌ نوح‌ با وي‌ ازدواج‌ كرد و سام‌ بن‌ نوح‌ از وي‌ بدنيا آمد.
علامه‌ مجلسي‌ طبق‌ روايات‌ اهل‌ بيت‌(ع‌) عمر نوح‌ را 2500 سال‌ ذكر كرده‌ كه‌850 سال‌ قبل‌ از پيامبري‌ و 1150 سال‌ بعد از پيامبري‌ وقبل‌ از طوفان‌ و500 سال‌بعد از طوفان‌ زندگي‌ نمود.قبر نوح‌ در نجف‌ است‌.

نوح در قرآن

قسمتي‌ از سخنان‌ نوح‌ با قومش‌ را در پايين‌ مرور مي‌نمائيم‌:
«نوح‌ به‌ مردم‌ گفت‌ كه‌ من‌ هشداردهندة‌ بطور آشكار هستم‌.نبايد غير ازخداي‌ واحد را بپرستيد كه‌ من‌ بر شما از عذاب‌ دردناك‌ قيامت‌ مي‌ترسم‌.عده‌اي‌ ازكافران‌ قومش‌ گفتند ما تو را آدمي‌ مانند خود مي‌دانيم‌ وطرفداران‌ تورا آدمهاي‌ ساده‌وپست‌ مي‌دانيم‌.و شما را داراي‌ فضيلتي‌ بر خود نمي‌دانيم‌ بلكه‌ شمارا دروغگومي‌پنداريم‌.نوح‌ گفت‌ اگر من‌ معجزه‌ بياورم‌ وشما را در حالي‌ كه‌ ناراحت‌ هستيدمجبور (به‌ پذيرش‌ حق‌)بوسيله‌ معجزه‌ كنم‌؟اي‌ قوم‌ من‌!من‌ از شما مزدي‌نمي‌خواهم‌ كه‌ مزدم‌ با خداست‌ ومن‌ مؤمنين‌ را از خودم‌ دور نمي‌كنم‌ زيرا اينها خدارا ملاقات‌ خواهند كرد ولي‌ شمارا نادان‌ مي‌پندارم‌.اي‌ قوم‌ من‌!اگر اين‌ مؤمنين‌ را ازخودم‌ دور كنم‌ چه‌ كسي‌ مي‌تواند پاسخ‌ خدا را در اين‌ مورد بدهد؟چرا متذكرنمي‌شويد؟من‌ نه‌ مي‌گويم‌ كه‌ خزائن‌ خدا نزد من‌ است‌ و نه‌ مي‌گويم‌ كه‌ علم‌ غيب‌مي‌دانم‌ و نه‌ مي‌گويم‌ من‌ فرشته‌ام‌!ونه‌ به‌ آنان‌ كه‌در چشمان‌ شما خوار به‌ نظر مي‌آيندنمي‌گويم‌ كه‌ خدا هرگز به‌ آنان‌ نيكي‌ نمي‌دهد كه‌ اگر اين‌ گويم‌ جزو ستمكاران‌خواهم‌ بود.
آنها گفتند كه‌:حقيقتا تو با مامجادله‌ زياد مي‌كني‌.اگر راست‌ مي‌گوئي‌ آنچه‌ را كه‌ وعده‌داده‌اي‌ (عذاب‌ الهي‌)بياور.نوح‌ گفت‌ هرگاه‌ خدا بخواهد مي‌آورد وشما نمي‌توانيدمانع‌ آن‌ شويد.اگر خدا بخواهد كه‌ شماا بخاطر كفرتان‌ عقوبت‌ كند،نصيحت‌ من‌ به‌شما فايده‌اي‌ ندارد.او خداي‌ شماست‌ وبسوي‌ او برخواهيد گشت‌.»
«نوح‌ به‌ قومش‌ مي‌گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امين‌هستم‌.پس‌ تقوا داشته‌ باشيد و از من‌ اطاعت‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ زيرامزدم‌ با خداوند عالميان‌ است‌.پس‌ تقوا داشته‌ باشيد و از من‌ اطاعت‌ نمائيد.آنهاگفتند:از تو پيروي‌ كنيم‌ درحالي‌ كه‌ فرومايگان‌ در اطراف‌ تو هستند؟نوح‌ گفت‌:من‌ ازكارهاي‌ آنان‌ اطلاع‌ نداريم‌ و اگر مي‌فهميد حساب‌ آنها با خداست‌. ومن‌ مؤمنين‌ را ازخود دور نمي‌كنم‌ زيرا من‌ فقط‌ هشدار دهنده‌اي‌ آشكار هستم‌.گفتند:اگر از اين‌ حرفهادست‌ برنداري‌ تو را سنگسار مي‌كنيم‌!»
وقتي‌ كه‌ نوح‌ به‌ دستور خداكشتي‌ مي‌ساخت‌،هرگاه‌ عده‌اي‌ از قومش‌ از آنجامي‌گذشتند او را مسخره‌ مي‌كردند.نوح‌ هم‌ مي‌گفت‌:اگر امروز شما مارا مسخره‌مي‌كنيد ما هم‌ در آينده‌ شما را مسخره‌ خواهيم‌ نمود.
تا اينكه‌ فرمان‌ عذاب‌ آمد وآب‌ از تنور عذاب‌ جوشيد.پس‌ خدا به‌ نوح‌دستور داد تا از هر حيوان‌ ،جفتي‌ بردارد وباتفاق‌ مؤمنين‌ سوار كشتي‌ شود.وقت‌سوار شدن‌ ،نوح‌ گفت‌،با نام‌ خدا سوار شويد كه‌ رفتن‌ وايستادن‌ از خداست‌.حقيقتاخداي‌ من‌ آمرزنده‌ وبخشنده‌ است‌.
در حالي‌ كه‌ كشتي‌ در ميان‌موجهاي‌ چون‌ كوه‌ مي‌رفت‌،نوح‌ پسرش‌ را ديدپس‌ او را صدا زد وگفت‌:با ما سوار شو وجزو كافران‌ نباش‌!اما پسر جواب‌ داد به‌كوهي‌ پناه‌ مي‌برم‌ تا مرا از آب‌ نگه‌ دارد.نوح‌ گفت‌:امروز كسي‌ نمي‌تواند ز عذاب‌خدا رها شود مگر آنكه‌ خدا به‌ او رحم‌ كند.ناگاه‌ موج‌ بين‌ نوح‌ وپسرش‌ فاصله‌ شد وپسر نوح‌ غرق‌ گرديد.»

2- حضرت‌ ابراهيم‌(ع‌)

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفة‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود.او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ (ع‌) جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ (ع‌)از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ (ع‌) درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ «فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً...»چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند.ابراهيم‌ (ع‌) از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ (ع‌) تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ (ع‌)مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ (ع‌) كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند.

بت‌ شكن‌ دربتخانه (1)

نمروديان‌ سالي‌ دوبار در فروردين‌ جشن‌ مي‌گرفتند.در يكي‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهيم‌ (ع‌)پيشنهاد نمود كه‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شايد جشن‌آنهارا تماشاكرده‌ وزبان‌ از بدگويي‌ بتها بردارد.ولي‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهيم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مريض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زينت‌ تمام‌ از شهر بيرون‌ رفتند بجز ابراهيم‌ (ع‌)كه‌ تبري‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمة‌ بتهارا شكست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ كبيراً لهم‌»همة‌ بتهارا خورد كرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتي‌ نمرود ونمروديان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرك‌كنند،همة‌ بتهارا شكسته‌ ديدند غير از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روايتي‌ شيطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادكه‌ ابراهيم‌ (ع‌)خدايان‌ شمارا شكسته‌ است‌.صداي‌ ناله‌ وفرياد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند كه‌اي‌ نمرود!خدايان‌ مارا شكسته‌اند.نمرود دستور داد تا به‌ هركه‌ شك‌داريد نزد من‌ بياوريد.همه‌ گفتند كار ابراهيم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار كردندوبه‌او گفتند:«أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا ياابراهيم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ كبيرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ كانوا ينطقون‌»»آيا تو اين‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدايان‌ مابجاآوردي‌؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ اين‌ كار را كرده‌ است‌ از او بپرسيد اگر حرف‌ مي‌زند!نمروديان‌ گفتند اي‌ ابراهيم‌ (ع‌) اين‌ بتها سخن‌ نمي‌گويند.سپس‌ همگي‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زير انداختند.بعد ابراهيم‌ (ع‌)فرمود چيزي‌ را عبادت‌ مي‌كنيد كه‌نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مي‌زند.چون‌ نمروديان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگي‌ گفتند اگر كمك‌ كار خدايان‌ خود هستيد،ابراهيم‌ (ع‌) رابسوزانيد.نمرود دستور داد ديواره‌اي‌ در دامنه‌ كوه‌ درست‌ كردند وبمدت‌ يكماه‌هيزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهيم‌ (ع‌) رادر آتش‌بياندازيم‌؟شيطان‌ بصورت‌ آدمي‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنيق‌ بسازيد!تا آن‌ زمان‌منجنيق‌ نساخته‌ بودند وشيطان‌ هنگاميكه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ ديدار كرده‌وديده‌ بود جهنميان‌ را با منجنيق‌ درون‌ آتش‌ مي‌اندازند،ياد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها يادداد كه‌ چگونه‌ اين‌ وسيله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهيم‌ (ع‌) را بالا بردند.در اين‌ هنگام‌ در ميان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اي‌ افتاد وبه‌پيشگاه‌ الهي‌ عرضه‌ كردند كه‌ خدايا از شرق‌ تا غرب‌ يكنفر،تورا عبادت‌ مي‌كندواوراهم‌ كه‌ مي‌خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا ياري‌ كنيم‌.خطاب‌ آمد:برويد اگراز شما ياري‌ خواست‌ اورا كمك‌ كنيد.ابتدا ملك‌ باد نزد ابراهيم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌موكل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائيد به‌ باد امر كنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانة‌ نمرود ببرد ونمروديان‌ را بسوزاند.ابراهيم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نيازي‌ ندارم‌.ملك‌ ابرآمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر كنم‌ آتش‌ را خاموش‌ كند.ابراهيم‌(ع‌)گفت‌ امر خود را به‌ خداي‌ ناديده‌ واگذاردم‌.ملك‌ كوه‌ آمد وگفت‌ اي‌ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ كوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمايم‌ وهمه‌ را هلاك‌ كنم‌.ابراهيم‌ (ع‌)گفت‌ بتو نيز محتاج‌ نيستم‌.بعد جبرئيل‌ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!هيچ‌ احتياجي‌نداري‌؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ كه‌ داري‌؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد:«يانار كوني‌ برداً وسلاماً علي‌ ابراهيم‌»
ابراهيم‌ از پيامبراني‌ است‌ كه‌ خداوند او را بيش‌ از ديگران‌ با عظمت‌ ياد نموده‌است‌ واو را با القابي‌ چون‌ :حنيف‌،مسلم‌، حليم‌، اوّاه‌، منيب‌،صديق‌ياد كرده‌ و بااوصافي‌ چون‌:شاكرو سپاسگزار نعمتهاي‌ خداوند،قانت‌ و مطيع‌ خالق‌ توانا،داراي‌قلب‌ سليم‌،عامل‌ و فرمانبردار كامل‌ خدا،بندة‌ مؤمن‌ و نيكوكار،شايسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وي‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهايي‌ چون‌:امامت‌ وپيشوائي‌مردم‌،برگزيده‌ در دوجهان‌ و خليل‌ اللهي‌ مفتخر داشته‌ است‌.
از جمله‌ الطاف‌ الهي‌ بر ابراهيم‌ آنست‌ كه‌:
او را از پيامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد.
پيامبري‌ را در ذريه‌ او قرار داد.
علم‌ وحكمت‌ وشريعت‌ بوي‌ داده‌ است‌.
اورا امّت‌ واحده‌ خواند.
و خانة‌ كعبه‌ بدست‌ او تجديد بنا شد.
مقام‌ امامت‌ به‌ او تفويض‌ شد
مدت‌ عمر ابراهيم‌ دويست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خليل‌ الرحمن‌ فلسطين‌ اشغالي‌مدفون‌ است‌.

ابراهيم در قرآن

به‌ قسمتي‌ از گفتگوي‌ ابراهيم‌ با نمروديان‌ توجه‌ نمائيد:
«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چراچيزي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند و تورا از چيزي‌بي‌ نياز نمي‌كند را عبادت‌ مي‌كني‌؟اي‌ پدر!من‌ به‌ دانشي‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نيافته‌اي‌ .پس‌ از من‌ پيروي‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ كنم‌.اي‌پدر!شيطان‌ را نپرست‌ كه‌ شيطان‌ معصيت‌ خدا را نمود.اي‌ پدر!من‌ مي‌ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهي‌ شوي‌ وجزو ياران‌ شيطان‌ گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌رويگردان‌ شده‌اي‌؟اگر دست‌ از اين‌ حرفها برنداري‌ تورا سنگسار مي‌كنم‌!وتورا ازخود مي‌رانم‌!ابراهيم‌ گفت‌ با تو خداحافظي‌ نموده‌ واز خدا برايت‌ طلب‌ آمرزش‌مي‌نمايم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دوري‌ مي‌كنم‌ و خداي‌واحد را مي‌خوانم‌ تا شايد با اين‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»
«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ وقوم‌ پدرش‌ گفت‌:اين‌ تنديسها چيست‌ كه‌ به‌ آنها روي‌آورده‌ وآنها را عبادت‌ مي‌كنيد؟گفتند:پدران‌ ما اينها را عبادت‌ مي‌كردند.ابراهيم‌گفت‌:شما وپدرانتان‌ در گمراهي‌ آشكار بوديد.گفتند:آيا براي‌ ما حق‌ آورده‌اي‌ يا ازبازيگراني‌؟ابراهيم‌ گفت‌ خداي‌ شما پروردگار آسمانها وزمين‌ است‌ كه‌ آنها را آفريده‌ومن‌ بر اين‌ مطلب‌ شهادت‌ مي‌دهم‌.بخداقسم‌:وقتي‌ نبوديد براي‌ بتهاي‌ شما چاره‌اي‌خواهم‌ انديشيد!پس‌ به‌ بتخانه‌ رفته‌ وبتهاي‌ آنان‌ را بجز بت‌ بزرگ‌ را تا شايد سراغ‌ اوبروند شكست‌.»
«ابراهيم‌ به‌ آنها گفت‌:آيا غير از خدا،چيزي‌ را مي‌پرستيد كه‌ نه‌ به‌ شما سودي‌دارد ونه‌ ضرر؟اُف‌ بر شما وبتهايتان‌ چرا تعقل‌ نمي‌كنيد؟آنها گفتند كه‌ :او رابسوزانيد وخدايانتان‌ را ياري‌ كنيد اگر كمك‌ كننده‌ به‌ خدايانتان‌ هستيد!»
«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ و قومش‌ گفت‌:چه‌ مي‌پرستيد؟گفتند:بتاني‌ را مي‌پرستيم‌ وپيوسته‌ سر بر آستانشان‌ داريم‌.ابراهيم‌ گفت‌:آيا وقتي‌ آنها را صدا مي‌زنيد صداي‌شما را مي‌شنودند؟آيا سود وزياني‌ براي‌ شما دارند؟آنها گفتند:بلكه‌ پدرانمان‌ را اين‌چنين‌ يافته‌ايم‌.ابراهيم‌ گفت‌ آيا نمي‌دانيد كه‌ بتهاي‌ شما وپدرانتان‌ با من‌ دشمن‌منند.ولي‌ پروردگار عالميان‌ كسي‌ است‌ كه‌ مرا آفريد و هدايت‌ كرد.او كسي‌ است‌ كه‌غذا وآشاميدني‌ به‌ من‌ مي‌دهد.و چون‌ مريض‌ شوم‌ مرا شفا مي‌دهد و اميدوارم‌ كه‌روز قيامت‌ خطاهاي‌ مرا ببخشد.»
«ابراهيم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چرا چيزي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند و تورا از چيزي‌بي‌ نياز نمي‌كند را عبادت‌ مي‌كني‌؟اي‌ پدر!من‌ به‌ دانشي‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نيافته‌اي‌ .پس‌ از من‌ پيروي‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ كنم‌.اي‌پدر!شيطان‌ را نپرست‌ كه‌ شيطان‌ معصيت‌ خدا را نمود.اي‌ پدر!من‌ مي‌ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهي‌ شوي‌ وجزو ياران‌ شيطان‌ گردي‌!پدرش‌ جواب‌ داد:آيا از خدايان‌ من‌رويگردان‌ شده‌اي‌؟اگر دست‌ از اين‌ حرفها برنداري‌ تورا سنگسار مي‌كنم‌!وتورا ازخود مي‌رانم‌!ابراهيم‌ گفت‌ با تو خداحافظي‌ نموده‌ واز خدا برايت‌ طلب‌ آمرزش‌مي‌نمايم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دوري‌ مي‌كنم‌ و خداي‌واحد را مي‌خوانم‌ تا شايد با اين‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»

پيروزي‌ ابراهيم‌(ع‌)بر نمروديان‌

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفة‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود.او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ (ع‌) جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ (ع‌)از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ (ع‌) درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ «فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً...»چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند.ابراهيم‌ (ع‌) از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ (ع‌) تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ (ع‌)مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ (ع‌) كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند.

بت‌ شكن‌ دربتخانه (2)

نمروديان‌ سالي‌ دوبار در فروردين‌ جشن‌ مي‌گرفتند.در يكي‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهيم‌ (ع‌)پيشنهاد نمود كه‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شايد جشن‌آنهارا تماشاكرده‌ وزبان‌ از بدگويي‌ بتها بردارد.ولي‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهيم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مريض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زينت‌ تمام‌ از شهر بيرون‌ رفتند بجز ابراهيم‌ (ع‌)كه‌ تبري‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمة‌ بتهارا شكست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ كبيراً لهم‌»همة‌ بتهارا خورد كرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتي‌ نمرود ونمروديان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرك‌كنند،همة‌ بتهارا شكسته‌ ديدند غير از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روايتي‌ شيطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادكه‌ ابراهيم‌ (ع‌)خدايان‌ شمارا شكسته‌ است‌.صداي‌ ناله‌ وفرياد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند كه‌اي‌ نمرود!خدايان‌ مارا شكسته‌اند.نمرود دستور داد تا هركه‌ راشك‌داريد نزد من‌ بياوريد.همه‌ گفتند كار ابراهيم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار كردندوبه‌او گفتند:«أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا ياابراهيم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ كبيرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ كانوا ينطقون‌»»آيا تو اين‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدايان‌ مابجاآوردي‌؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ اين‌ كار را كرده‌ است‌ از او بپرسيد اگر حرف‌ مي‌زند!نمروديان‌ گفتند اي‌ ابراهيم‌ (ع‌) اين‌ بتها سخن‌ نمي‌گويند.سپس‌ همگي‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زير انداختند.بعد ابراهيم‌ (ع‌)فرمود چيزي‌ را عبادت‌ مي‌كنيد كه‌نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مي‌زند.چون‌ نمروديان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگي‌ گفتند اگر كمك‌ كار خدايان‌ خود هستيد،ابراهيم‌ (ع‌) رابسوزانيد.نمرود دستور داد ديواره‌اي‌ در دامنه‌ كوه‌ درست‌ كردند وبمدت‌ يكماه‌هيزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهيم‌ (ع‌) رادر آتش‌بياندازيم‌؟شيطان‌ بصورت‌ آدمي‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنيق‌ بسازيد!تا آن‌ زمان‌منجنيق‌ نساخته‌ بودند وشيطان‌ هنگاميكه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ ديدار كرده‌وديده‌ بود جهنميان‌ را با منجنيق‌ درون‌ آتش‌ مي‌اندازند،ياد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها يادداد كه‌ چگونه‌ اين‌ وسيله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر يك‌ طنبا را گرفتندو ابراهيم‌ (ع‌) را بالا بردند.در اين‌ هنگام‌ در ميان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اي‌ افتاد وبه‌ پيشگاه‌الهي‌ عرضه‌ كردند كه‌ خدايا از شرق‌ تا غرب‌ يكنفر،تورا عبادت‌ مي‌كند واوراهم‌ كه‌مي‌خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا ياري‌ كنيم‌.خطاب‌ آمد:برويد اگر از شماياري‌ خواست‌ اورا كمك‌ كنيد.ابتدا ملك‌ باد نزد ابراهيم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌ موكل‌باد هستم‌.اگر امر بفرمائيد به‌ باد امر كنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانة‌ نمرود ببرد و نمروديان‌ رابسوزاند.ابراهيم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نيازي‌ ندارم‌.ملك‌ ابر آمد وگفت‌اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر كنم‌ آتش‌ را خاموش‌ كند.ابراهيم‌ (ع‌)گفت‌ امر خودرا به‌ خداي‌ ناديده‌ واگذاردم‌.ملك‌ كوه‌ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!اجازه‌ بده‌ كوه‌ بابل‌ رابر سرشان‌ خراب‌ نمايم‌ وهمه‌ را هلاك‌ كنم‌.ابراهيم‌ (ع‌) گفت‌ بتو نيز محتاج‌نيستم‌.بعد جبرئيل‌ آمد وگفت‌ اي‌ ابراهيم‌!هيچ‌ احتياجي‌ نداري‌؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌بتو.گفت‌ به‌ كه‌ داري‌؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌ است‌.بعد از آن‌ از طرف‌خدا ندا آمد:«يانار كوني‌ برداً وسلاماً علي‌ ابراهيم‌»ابن‌ عباس‌ گفت‌ اگر خدانمي‌فرمود سلاماً آتش‌ چنان‌ سرد مي‌شد كه‌ ابراهيم‌ (ع‌)از سرما هلاك‌مي‌گرديد.پس‌ به‌ فرشتگان‌ امر نمود تا بازوي‌ ابراهيم‌ (ع‌) را گرفتند وآهسته‌ در ميان‌آتش‌ قرار دادند ودرميان‌ آتش‌،چشمه‌هاي‌ آب‌ آفريد.آمده‌ است‌ كه‌ نمروديان‌ هرچه‌مي‌كردند ابراهيم‌ (ع‌) را داخل‌ آتش‌ بياندازند ابراهيم‌ (ع‌) نمي‌افتاد.شيطان‌ بصورت‌آدمي‌ به‌ آنها گفت‌ دو زن‌ عريان‌ نزديك‌ منجنيق‌ بردند.يك‌ مرتبه‌ ابراهيم‌ (ع‌) داخل‌آتش‌ افتاد.علت‌ را از شيطان‌ پرسيدند گفت‌ دو ملكي‌ كه‌ ابراهيم‌ (ع‌) را گرفته‌ بودندبا ديدن‌ دوزن‌ عريان‌،از ترس‌ خداوند بر خود پيچيدند واز ابراهيم‌ (ع‌)غافل‌شدند.ابراهيم‌ (ع‌)چهل‌ روز در آن‌ حال‌ بود سپس‌ از آتش‌ خارج‌ شده‌ وبطرف‌ شام‌حركت‌ كرد.در راه‌ به‌ شهر فزان‌ رسيد.ديد كه‌ مردم‌ شهر همه‌ زينت‌ مي‌كنند.علت‌ راپرسيد.گفتند كه‌ شاه‌ ما دختري‌ دارد كه‌ در زيبائي‌ بي‌ نظير است‌.اما هرچه‌ از طرف‌پادشاهان‌ براي‌ او خواستگار آمده‌ است‌،قبول‌ نمي‌كند.وگفته‌ كسي‌ را كه‌ خودبخواهم‌ بشوهري‌ انتخاب‌ مي‌نمايم‌.هشت‌ روز است‌ كه‌ مردان‌ اينجا خود را زينت‌كرده‌اند ودختر هم‌ آنهارا تماشا مي‌كند شايد يكي‌ را بپسندد!ولي‌ تاكنون‌ كسي‌ راانتخاب‌ نكرده‌ است‌.ابراهيم‌ (ع‌)با لباس‌ پشمينه‌ در كنار ميداني‌ نشست‌.
ناگاه‌ دخترترنج‌ بدست‌ ولباس‌ كذايي‌ پوشيده‌،با تعدادي‌ كنيز بطرف‌ آنجا آمدند.

ازدواج‌ ابراهيم‌(ع‌)

چون‌ نور محمدي‌(ص‌)رادر پيشاني‌ ابراهيم‌ (ع‌) مشاهده‌ كرد،ترنج‌ را بطرف‌ ابراهيم‌(ع‌) رها كرد ورفت‌.پس‌ غلامان‌ آمدند و ابراهيم‌ (ع‌) را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ تا ابراهيم‌(ع‌) را ديد ،گفت‌ دخترم‌!شوهر خوبي‌ انتخاب‌ كردي‌.پس‌ دختر كه‌ ساره‌ نام‌ داشت‌به‌ عقد ابراهيم‌ (ع‌) درآمد.بعد از چندي‌ ابراهيم‌ (ع‌) به‌ همراه‌ ساره‌ حركت‌ كردندوبه‌ شهر خمس‌ رسيدند.طبق‌ دستور شاه‌ آنجا يك‌ پنج‌ اموال‌ مسافرين‌ رابزورمي‌گرفتند. ابراهيم‌ (ع‌) ساره‌ را در صندوقي‌ قرار داده‌ بود تا از نامحرمان‌ حفظ‌شود.مأمورين‌ شاه‌ ابراهيم‌ (ع‌) وصندوق‌ را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ از ابراهيم‌ (ع‌) پرسيداين‌ زن‌ كيست‌؟ابراهيم‌ (ع‌) گفت‌ خواهرم‌ است‌.شاه‌ خواست‌ به‌ ساره‌ جسارتي‌ كندكه‌ ناگاه‌ زمين‌ اورادر برگرفت‌.از ابراهيم‌ (ع‌) خواهش‌ كرد كه‌ اورا آزاد كند.ابراهيم‌ (ع‌)هم‌ دعا كرد وزمين‌ اورا رها نمود.شاه‌ كنيزي‌ داشت‌ كه‌ آن‌ را به‌ ساره‌ بخشيد.وگفت‌:هااجرك‌. يعني‌ اين‌ پاداش‌ ت‌.ديگر نام‌ كنيز هاجر شد.سپس‌ ابراهيم‌ (ع‌) با همراهان‌به‌ بيت‌ المقدس‌ رفتند.ببينيد بزرگان‌ چگونه‌ امتحانهاي‌ الهي‌ را پشت‌ سر گذاشتند.ازخوف‌ لنبلونّكم‌ بشي‌ء من‌ الخوف‌ كه‌ آتش‌ ترس‌ دارد.ترس‌ از سوختن‌.ولي‌لقاءاللهبي‌ اجر نمي‌شود.وقتي‌ ابراهيم‌ (ع‌) با ساره‌ وهاجر به‌ بيت‌ المقدس‌ رسيدند،

هلاكت‌ نمروديان‌

از طرف‌ خدا ندا رسيد كه‌اي‌ ابراهيم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌ خداپرستي‌ دعوت‌نما.حضرت‌ به‌ بابل‌ كه‌ كوفه‌ امروزي‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستي‌دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اي‌ ابراهيم‌!مرا بخداي‌ تو احتياجي‌ نيست‌.من‌ مي‌خواهم‌پادشاهي‌ را از خداي‌ تو بگيرم‌ واورا هلاك‌ نمايم‌!!اين‌ بود كه‌ دستور داد تا اطاقكي‌به‌ تعليم‌ شيطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار كركس‌ اورا بلند كردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تيري‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئيل‌ آن‌ تير را به‌ خون‌ماهي‌ آغشته‌ كرد.ماهي‌ ناليد خدايا تيغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ كردي‌.ندا رسيدكه‌ تيغ‌ را تا قيامت‌ بر شما حرام‌ كردم‌.بعد نمرود تير خونآلود را كه‌ ديد ،گفت‌ كارخداي‌ ابراهيم‌ را ساختم‌.ابراهيم‌ (ع‌) گفت‌ از اين‌ حرف‌ برگرد كه‌ مردن‌ براي‌ خدانيست‌.نمرود گفت‌ اگر خداي‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشكر جمع‌ آوري‌ مي‌كنم‌ به‌ خدايت‌بگو كه‌ لشكر جمع‌ كندتا با يكديگر جنگ‌ كنيم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشكربزرگي‌ كه‌ سيصد فرسخ‌ لشكرگاه‌ آنها بود جمع‌ كرد.ابراهيم‌ (ع‌) دعا كرد كه‌ خدايا اين‌ملعون‌ را هلاك‌ كن‌.خداوند به‌ عدد لشكر نمرود پشه‌ فرستاد كه‌ بر سر هر يك‌پشه‌اي‌ نشست‌ و در اندك‌ زماني‌ اورا هلاك‌ نمود.رئيس‌ پشه‌ها، پشه‌اي‌ بود كه‌ يك‌چشم‌ ويك‌ پا و يك‌ دست‌ و نيمه‌ بدني‌ داشت‌.آمد وروي‌ زانوي‌ نمرود نشست‌.نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ اين‌ پشه‌ها لشكر مرا هلاك‌ كردند .دست‌ برد تا پشه‌ را بكشد كه‌پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پايين‌ نمرود را نيش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ كرده‌ ومشغول‌ نيش‌ زدن‌ شد!صداي‌ فرياد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراك‌ از او سلب‌گرديدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مي‌زدند تاپشه‌ از حركت‌ بايستد.همانجور او را اذيت‌ نمود تا به‌ درك‌ واصل‌ شد.بقيه‌ لشكر اوبه‌ ابراهيم‌ (ع‌) ايمان‌ آوردند.

3- حضرت‌ لوط‌(ع‌)

لوط‌ كه‌ پسر خاله‌ ساره‌ همسر ابراهيم‌ و برادرزاده‌ ابراهيم‌ بوده‌ به‌ ابراهيم‌ ايمان‌آورد وبهمراه‌ وي‌ به‌ فلسطين‌ مهاجرت‌ نمود.
مردم‌ قوم‌ لوط‌ درشهر سدوم‌ در فلسطين‌ ساكن‌ بودند.

قوم‌ لوط‌ بخاطربخل‌ فاسد شدند!

در بارة‌ اينكه‌ عمل‌ زشت‌ لواط‌(وباصطلاح‌ امروز همجنس‌ بازي‌)چگونه‌ درميان‌آنان‌ شيوع‌ يافت‌ - با اينكه‌ مطابق‌ روايات‌ و تواريخ‌ تا به‌ آن‌ روز سابقه‌ نداشت‌ - درحديثي‌ كه‌ صدوق‌ (ره‌)از اامام‌ باقر عليه‌ السلام‌ روايت‌ كرده‌ آن‌ حضرت‌ علت‌ شيوع‌اين‌ عمل‌ را در ميان‌ آنها،خصلت‌ نكوهيدة‌ بخل‌ ذكر فرموده‌ وبه‌ ابوبصير كه‌ راوي‌حديث‌ ويكي‌ از اصحاب‌ اواست‌ چنين‌ گويد:
اي‌ ابامحمد!رسول‌ خدا صلي‌ الله عليه‌ وآله‌ در هر صبح‌ وشب‌ از بخل‌به‌ خدا پناه‌ مي‌برد وما نيز از اين‌ صفت‌ به‌ خدا پناه‌ مي‌بريم‌،خداي‌تعالي‌فرموده‌:«وكسي‌ كه‌ نفسش‌ از بخل‌ نگه‌ داري‌ شود آنان‌ رستگارند»و اكنون‌سرانجام‌(شوم‌)بخل‌ را بتو خبرخواهم‌ داد:
قوم‌ لوط‌ اهل‌ قريه‌اي‌ بودند كه‌ بخل‌ داشتند وهمين‌ بخل‌ درد بي‌درماني‌ در مورد شهوت‌ جنسي‌ برايشان‌ ببار آورد.
ابابصير پرسيد:چه‌ دردي‌ براي‌ آنها ببار آورد؟
امام‌ فرمود:
قرية‌ قوم‌ لوط‌ سر راه‌ مردمي‌ بودند كه‌ به‌ شام‌ ومصر سفر مي‌كردند.وچون‌كارواني‌ بر آنها وارد مي‌شد از آنان‌ پذيرائي‌ مي‌نمودند.چون‌ اين‌ جريان‌ ادامه‌ پيداكرد از روي‌ بخل‌ وخساستي‌ كه‌ داشتند ناراحت‌ شده‌ وبه‌ فكر چاره‌اي‌ افتادندوهمان‌بخل‌ موجب‌ شد كه‌ چون‌ ميهماني‌ به‌ خانه‌ آنهامي‌ آمد با او لواط‌ مي‌كردند بدون‌اينكه‌ شهوتي‌ به‌ اين‌ كار داشته‌ باشند.وتنها اين‌ عمل‌ را انجام‌ مي‌داند تا مهماني‌ به‌منزل‌ آنهانيايد.وهمين‌ سبب‌ شد تا پاي‌ مسافران‌ از سرزمين‌ آنها قطع‌ شود وديگركسي‌ بدانجا نيايد اما اين‌ عمل‌ در ميان‌ آنهاعادت‌ شد وبالاخره‌ سبب‌ هلاكتشان‌گرديد.
ابراهيم‌ به‌ لوط‌ مأموريت‌ داد تا براي‌ هدايت‌ آنان‌ بنزدشان‌ برود.وقتي‌ لوط‌ نزدآنان‌ رفت‌ به‌ او گفتند:تو كيستي‌؟گفت‌:من‌ پسرخاله‌ ابراهيم‌ هستم‌ كه‌ پادشاه‌ او را درآتش‌ انداخت‌ ولي‌ خدا آتش‌ را سرد نمود واو در نزديكي‌ شما ساكن‌ است‌ پس‌ ازخدا بترسيد واين‌ كارها را نكنيد كه‌ خدا شما را هلاك‌ مي‌كند!قوم‌ لوط‌ هم‌ جرأت‌نكردند او را اذيت‌ كنند واو در ميان‌ آنان‌ ماند و با آنان‌ وصلت‌ كرد.وهرگاه‌ شخصي‌گرفتار قوم‌ لوط‌ مي‌شد،لوط‌ اورا از دست‌ آنها نجات‌ مي‌داد.

لوط در قرآن

به‌ قسمتي‌ از سخنان‌ لوط‌ ومردم‌ سدوم‌ توجه‌ فرمائيد:
«لوط‌ به‌ قومش‌ گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امينم‌.پس‌تواداشته‌ واز من‌ پيروي‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ كه‌ مزدم‌ با خداست‌.چرافقط‌ با مردان‌ آميزش‌ مي‌كنيد؟و زنها را كه‌ خدا براي‌ شما خلق‌ كرده‌ رهانموده‌ايد؟شما ستمكاريد!آنهاگفتند:اگر دست‌ از اين‌ حرفها بر نداري‌ تو را بيرون‌مي‌كنيم‌!لوط‌ گفت‌:من‌ با اين‌ كار شما دشمن‌ هستم‌.»
«وقتي‌ براي‌ لوط‌ مهمان‌آمد،مردم‌ شهر شادي‌ كنان‌ (براي‌ عمل‌ لواط‌ بامهمانان‌ لوط‌)آمدند!لوط‌ گفت‌:اينها مهمان‌ من‌ هستند.مرا رسوا نكنيد!از خدابترسيد ومرا شرمنده‌ نسازيد!مردم‌ گفتند:مگر نگفته‌ بوديم‌ كه‌ از مردم‌ دنيا دوري‌كني‌؟لوط‌ به‌ آنها گفت‌:اگر قصد (غريزه‌ جنسي‌)داريد اين‌ دختران‌ من‌ (براي‌ ازدواج‌)در اختيار شما است‌.بجان‌ تو(اي‌ پيامبر)آنها مست‌ و گمراه‌ بودند.ما هم‌ در هنگام‌صبح‌ صداي‌ مهيبي‌ بر آنها فرستاده‌ وشهرشان‌ را زيرو وكرديم‌ و باران‌ سنگ‌ بر آناباريديم‌ »
«لوط‌ به‌ قومش‌ گفت‌:شماكارهاي‌ زشتي‌ كه‌ تاكنون‌ هيچ‌ ملتي‌ انجام‌ نداده‌مرتكب‌ مي‌شويد.شما (بجاي‌ ازدواج‌ مردان‌ با زنان‌)هم‌ جنس‌ بازي‌ مي‌كنيد.شمامسرف‌ هستيد!آنهاجواب‌ دادند كه‌ بايد لوط‌ وهمراهانش‌ را از اينجا بيرون‌ كنيم‌ كه‌اينها مي‌خواهند پاكدامن‌ باشند!خداوند هم‌ او وخانواده‌اش‌ را غير از زنش‌ كه‌ جزوماندگان‌ بود،نجات‌ داد و بر قوم‌ لوط‌ باران‌ سنگ‌ باريد.بنگريد عاقبت‌ گناه‌ كاران‌چگونه‌ شد؟
«وقتي‌ براي‌ لوط‌ مهمان‌ آمد،مردم‌ شهر شادي‌ كنان‌ (براي‌ عمل‌ لواط‌ بامهمانان‌ لوط‌)آمدند!لوط‌ گفت‌:اينها مهمان‌ من‌ هستند.مرا رسوا نكنيد!از خدابترسيد ومرا شرمنده‌ نسازيد!مردم‌ گفتند:مگر نگفته‌ بوديم‌ كه‌ از مردم‌ دنيا دوري‌كني‌؟لوط‌ به‌ آنها گفت‌:اگر قصد (غريزه‌ جنسي‌)داريد اين‌ دختران‌ من‌ (براي‌ ازدواج‌)در اختيار شما است‌.بجان‌ تو(اي‌ پيامبر)آنها مست‌ و گمراه‌ بودند.ما هم‌ در هنگام‌صبح‌ صداي‌ مهيبي‌ بر آنها فرستاده‌ وشهرشان‌ را زيرو وكرديم‌ و باران‌ سنگ‌ بر آناباريديم‌ »
«لوط‌ به‌ قومش‌ گفت‌:شما كارهاي‌ زشتي‌ كه‌ تاكنون‌ هيچ‌ ملتي‌ انجام‌ نداده‌مرتكب‌ مي‌شويد.شما (بجاي‌ ازدواج‌ مردان‌ با زنان‌)هم‌ جنس‌ بازي‌ مي‌كنيد.شمامسرف‌ هستيد!آنهاجواب‌ دادند كه‌ بايد لوط‌ وهمراهانش‌ را از اينجا بيرون‌ كنيم‌ كه‌اينها مي‌خواهند پاكدامن‌ باشند!خداوند هم‌ او وخانواده‌اش‌ را غير از زنش‌ كه‌ جزوماندگان‌ بود،نجات‌ داد و بر قوم‌ لوط‌ باران‌ سنگ‌ باريد.بنگريد عاقبت‌ گناه‌ كاران‌چگونه‌ شد؟

4- حضرت‌ هود(ع‌)

وقتي‌ هود چهل‌ ساله‌ شد از طرف‌ خداوند به‌ عنوان‌ پيامبر مأمور شد قومش‌ را به‌توحيد و پرستش‌ خداي‌ يكتا دعوت‌ كند.
قوم‌ هود سيزده‌ قبيله‌ بودند كه‌ نسبشان‌ به‌ عاد از نوادگان‌ نوح‌ بوده‌ مي‌رسيد.آنان‌مردمي‌ ثروتمند و قوي‌ هيكل‌ و طويل‌ العمر بودند.سرزمين‌ آنان‌ «احقاف‌»بين‌ يمن‌وعربستان‌ قرار داشت‌ كه‌ از نظر پرآبي‌ وحاصلخيزي‌ در بين‌ سرزمينهاي‌ مجاور نظيرنداشت‌.قدرت‌ بدني‌ آنان‌ بحدي‌ بود كه‌ مي‌نويسند قطعه‌هاي‌ بزرگ‌ سنگ‌ را از كوه‌مي‌كندند و بصورت‌ پايه‌ در زمين‌ قرار داده‌ وبر روي‌ آنها خانه‌ هايشان‌ را بنامي‌نمودند.بلندي‌ قامتشان‌ را به‌ نخل‌ خرما تشبيه‌ نموده‌ و عمرهاي‌ معمولي‌ آنان‌ رابين‌ چهارصدسال‌ وپانصدسال‌ نوشته‌اند.
اما اين‌ قدرت‌ وعمر طولاني‌ وثروت‌ با عث‌ غفلتشان‌ شد وبه‌ ظلم‌ وطغيان‌ وبت‌پرستي‌ كشيده‌ شدند.هود آنان‌ را به‌ توحيد و تقوا دعوت‌ نمود ولي‌ عده‌ كمي‌ قبول‌نمودند وبقيه‌ در كفر خود اصرار نموده‌ تا عاقبت‌ دچار عذاب‌ شدند.خداوند بادي‌براي‌ آنها فرستاد كه‌ به‌ قدري‌ شديد بود كه‌ آن‌ مردم‌ قوي‌ هيكل‌ و بلند قامت‌ را از جابر مي‌كند و چون‌ نخل‌ خرمائي‌ كه‌ از بُن‌ كنده‌ باشند به‌ اين‌ سو وآن‌ سو پرتاپ‌ مي‌كردو بر زمين‌ مي‌افكند و هرچه‌ سر راهش‌ بود همه‌ را هلاك‌ و نابود نمود.
هود بعد از عذاب‌ قومش‌ در حضرموت‌ زندگي‌ مي‌كرد تا اينكه‌ در سن‌ هشتصدوهفت‌ سالگي‌ از دنيا رفت‌ ودر همانجا مدفون‌ شد.
وطبق‌ قولي‌ در قبرستان‌ وادي‌ السلام‌ نجف‌ دفن‌ است‌.

هود در قرآن

به‌ گوشه‌ هايي‌ از سخنان‌ هود با مردم‌ وجوابهاي‌ آنان‌ اشاره‌ مي‌نمائيم‌:
«هود به‌ قومش‌ گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امينم‌.پس‌ تقواداشته‌ واز من‌ پيروي‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ زيرا مزد من‌ فقط‌ باخداست‌.آيا بيهوده‌ در جاهاي‌ بلند كاخ‌ مي‌سازيد؟و طوري‌ خانه‌ها را مي‌سازيدانگار هميشه‌ جاويد هستيد!وقتي‌ هم‌ كه‌ ناراحت‌ مي‌شويد مانند ستمكاران‌ حمله‌مي‌كنيد!پس‌ تقوا پيشه‌ نموده‌ و از من‌ پيروي‌ كنيد.از خدايي‌ بترسيد كه‌ در چيزهايي‌كه‌ خود مي‌دانيد شما را كمك‌ كرد.به‌ شما چهارپايان‌ و فرزند و باغها و چشمه‌هاداد.من‌ مي‌ترسم‌ دچار عذاب‌ شويد.آنها گفتند:چه‌ ما ر ا نصيحت‌ كني‌ چه‌ نكني‌فرقي‌ برايمان‌ ندارد!اين‌ حرف‌ تو دروغ‌ پيشنيان‌ است‌ وما عذاب‌ نخواهيم‌ شد!»
«هود به‌ قوم‌ عاد گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!خدا را بپرستيد كه‌ شما را جز او خدايي‌نيست‌ آيا نمي‌پرهيزيد؟كافران‌ قومش‌ گفتند ما تو را سفيه‌ مي‌دانيم‌ و گمان‌ مي‌كنيم‌دروغگو باشي‌!گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!من‌ سفيه‌ نبوده‌ بلكه‌ رسول‌ پروردگار عالميانم‌.من‌دستورات‌ خدا را به‌ شما ابلاغ‌ مي‌كنم‌ و من‌ خيرخواه‌ اميني‌ هستم‌.آيا تعجب‌مي‌كنيد كه‌ خدا از زبان‌ مردي‌ از خودتان‌ شما را پند دهد؟يادتان‌ باشد كه‌ خدا شمارا بعد از قوم‌ نوح‌ بر زمين‌ حاكم‌ كردو به‌ شما نيرومندي‌ داد شايد رستگارشويد.گفتند آيا تو آمده‌اي‌ كه‌ تا ما فقط‌ يك‌ خدا را بپرستيم‌ وخدايان‌ اجداد خود رارها كنيم‌؟اگر راست‌ مي‌گوئي‌ آنچه‌ وعده‌ داده‌اي‌ (از عذاب‌)بياور!
هود گفت‌ فرود آمدن‌ عذاب‌ الهي‌ بر شما حتمي‌ شد.آيا با من‌ در باره‌ بتهائي‌كه‌ خودتان‌ وپدرانتان‌ مي‌پرستيدند مجادله‌ مي‌كنيد در حالي‌ كه‌ خدا دليلي‌ بر خدابودن‌ آنها نفرستاده‌ است‌؟ پس‌ منتظر باشيد كه‌ من‌ هم‌ منتظر هستم‌. ما با رحمتمان‌ او و كساني‌ را كه‌ با او بودند نجات‌ داده‌ و بنياد كافران‌ رابرانداختيم‌.

اصحاب‌ رس‌ّ

درباره‌ اصحاب‌ رس‌ّ آمده‌ است‌ كه‌ آنان‌ نزد درختي‌ جمع‌ شده‌ وبرآن‌ سجده‌مي‌نمودند وقرباني‌ برايش‌ انجام‌ مي‌دادندو دوازده‌ شبانه‌ روز آنجامي‌ماندند..ابليس‌ هم‌ درخت‌ را تكان‌ داده‌ واز داخل‌ درخت‌ با آنان‌ حرف‌ مي‌زدوآنان‌ را بر بت‌ پرستي‌ خود استوارتر مي‌نمود.
خداوند براي‌ هدايتشان‌،پيامبري‌ فرستاد ولي‌ آنان‌ لجاجت‌ كرده‌ وبا پيامبر مخالفت‌كردند وعاقبت‌ اورا شهيد نمودند.خداوند هم‌ عذاب‌ سختي‌ برآنان‌ فرستاد وهمگي‌آنها را نابود نمود.

5- حضرت‌ صالح‌(ع‌)

صالح‌ در ميان‌ قوم‌ ثمود كه‌ ثمود از نوادگان‌ حضرت‌ نوح‌ بوده‌ زندگي‌ مي‌كردونسب‌ صالح‌ هم‌ به‌ ثمود مي‌رسد.
قوم‌ ثمود در سرزمين‌ حجر كه‌ بين‌ عربستان‌ وسوريه‌ قرار داشت‌ زندگي‌مي‌كردند.قوم‌ ثمود مردمي‌ متمدن‌ بودند كه‌ براي‌ سكونت‌ خود قصرها مي‌ساختندو از كوهها با مهارت‌ خاصي‌ خانه‌ مي‌تراشيدند و دل‌ كوهها را مي‌تراشيدند.شغل‌آنان‌ زراعت‌ و احداث‌ قنوات‌ و غرس‌ نخلها بوده‌ وزندگي‌ آسوده‌ وخوشي‌داشتند.آنان‌ كمتر از سيصدسال‌ عمر نمي‌كردند و بعضي‌ تا هزارسال‌ هم‌ عمرمي‌نمودند.متأسفانه‌ بت‌ پرستي‌ در ميان‌ آنان‌ مرسوم‌ شد و خداوند تعالي‌ براي‌هدايتشان‌ صالح‌ را در سن‌ شانزده‌ سالگي‌ كه‌ از خانواده‌هاي‌ اصيل‌ ومحترم‌خودشان‌ بود و به‌ عقل‌ و علم‌ در ميانشان‌ ممتاز و معروف‌ بود را فرستاد.صالح‌ تاسن‌ صد وبيست‌ سالگي‌ در ميان‌ قومش‌ مشغول‌ هدايت‌ بود ولي‌ فقط‌ افراد قليلي‌ به‌او پيوستند تا اينكه‌ عذاب‌ الهي‌ بر قوم‌ ثمود نازل‌ شد و آن‌ مردم‌ بت‌ پرست‌ به‌وسيله‌ صيحه‌ وزلزله‌ و صاعقه‌ نابود شدند.قبر صالح‌ در قبرستان‌ وادي‌ السلام‌ نجف‌مي‌باشد.

صالح در قرآن

به‌ قسمتي‌ از سخنان‌ صالح‌ خطاب‌ به‌ قومش‌ وجوابهاي‌ مردم‌ بت‌ پرست‌ اشاره‌مي‌نمائيم‌:
«صالح‌ به‌ قومش‌ گفت‌:چرا تقوا نداريد؟من‌ براي‌ شما پيامبري‌ امينم‌.پس‌تواداشته‌ واز من‌ پيروي‌ كنيد.من‌ از شما مزد نمي‌خواهم‌ كه‌ مزدم‌ با خداست‌.آيا شمادر حال‌ امنين‌ رها خواهيد شد؟در باغها وچشمه‌ سارها و كشتزارها و درختهاي‌خرمايي‌ كه‌ ميوه‌اش‌ لطيف‌ است‌؟در حالي‌ كه‌ از كوهها خانه‌ها مي‌تراشيد!پس‌ تقواداشته‌ واز من‌ فرمان‌ بريد و از مسرفين‌ اطاعت‌ نكنيد آنها كه‌ در زمين‌ تباهكاري‌مي‌كنند وكار نيك‌ وشايسته‌ نمي‌نمايند.آنها گفتند:تو جادوشده‌اي‌!تو آدمي‌ مثل‌ما هستي‌ و اگر راست‌ مي‌گويي‌ معجزه‌ بياور!»
«صالح‌ گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!چرا براي‌ عذاب‌ عجله‌ مي‌كنيد؟چرا از خدا آمرزش‌نمي‌خواهيد شايد به‌ شما رحم‌ كند؟آنها گفتند:ما تو ويارانت‌ را به‌ شگون‌ و فال‌ بدگرفته‌ايم‌!صالح‌ گفت‌:اين‌ فال‌ شما نزد خدا مي‌ماند وشما در معرض‌ امتحان‌هستيد.»
«صالح‌ به‌ قوم‌ ثمود گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!خداي‌ واحد را بپرستيد كه‌ غير از اوخدايي‌ نيست‌.من‌ از طرف‌ خدا معجزه‌ آورده‌ام‌.كه‌ اين‌ شتر خدا است‌ كه‌ بايد او رارها كنيد تا در زمين‌ خدا بخورد و او را اذيت‌ نكنيد كه‌ عذاب‌ الهي‌ شما را فرا خواهدگرفت‌.يادتان‌ باشد كه‌ خدا شما را بعد از قوم‌ عاد،در اين‌ زمين‌ ساكن‌ نمود كه‌ ازجاهاي‌ نرمش‌ قصر بسازيد و از سنگهاي‌ كوه‌ خانه‌ درست‌ مي‌كنيد.پس‌ بيادنعمتهاي‌ خدا باشيد ودر زمين‌ فساد نكنيد.
عده‌اي‌ از گردنكشان‌ قومش‌ به‌ پيروان‌ صالح‌ گفتند آيا شما يقين‌ داريد كه‌صالح‌ از طرف‌ خدا آمده‌ است‌؟گفتند ما به‌ آنچه‌ صالح‌ بدان‌ فرستاده‌ شده‌ ايمان‌داريم‌.گردنكشان‌ گفتند ولي‌ ما به‌ آنچه‌ شما بدان‌ ايمان‌ آورده‌ايد كافريم‌!سپس‌ ناقه‌خداي‌ را كشتند و از امر خدا سرپيچي‌ نمودند وگفتند اي‌ صالح‌ !آنچه‌ از عذاب‌وعده‌ دادي‌ بياور!ناگاه‌ زمين‌ لرزه‌ آنان‌ را فرا گرفت‌ و درخانه‌ هاي‌ خود بر رو افتاده‌مردند.صالح‌ خطاب‌ به‌ آنان‌ (مرده‌هاي‌ آنها)گفت‌:اي‌ قوم‌ من‌!من‌ پيا خدايم‌ رارساندم‌ و به‌ شما نصيحت‌ كردم‌ ولي‌ شما افراد خيرخواه‌ را دوست‌ نداريد.

6- حضرت‌ يعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ يوسف‌(ع‌)

لقب‌ يعقوب‌ اسرائيل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»يعني‌ عبد وبنده‌ و«ئيل‌» يعني‌ خدا.او درسرزمين‌ كنعان‌ كه‌ نزديك‌ مصر است‌ زندگي‌ مي‌كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنيامين‌ويوسف‌ از يك‌ زن‌ بنام‌ راحيل‌ وبقيه‌ از همسر ديگر يعقوب‌ بودند.شبي‌ يوسف‌خوابي‌ ديد كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسيار مهمي‌ در خانواده‌ يعقوب‌ گرديد كه‌ در ضمن‌آيات‌ زير به‌ آنها اشاره‌ مي‌شود.يعقوب‌ در 140سالگي‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن‌ ابراهيم‌ در خليل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.
يوسف‌ پيامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختيهايي‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهواني‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولي‌ بر اثر تقواي‌ الهي‌ عاقبت‌ به‌ حكمت‌ وپادشاهي‌رسيد.
گفته‌ شده‌ كه‌ روزي‌ يوسف‌،زليخا را كه‌ پير شده‌ بود ديد و از او علت‌ اذيتهايش‌ راپرسيد.زليخا علت‌ را زيبائي‌ يوسف‌ بيان‌ كرد.يوسف‌ گفت‌ اگر پيامبر اسلام‌ رامي‌ديدي‌ چه‌ مي‌كردي‌؟ناگاه‌ محبت‌ پيامبراسلام‌ در دل‌ زليخا افتاد وبه‌ اين‌ خاطرخدا او را جوان‌ كرد ويوسف‌ او را به‌ همسري‌ خود درآورد.عمر يوسف‌ 120سال‌ذكر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسي‌(ع‌)در مصر بود سپس‌ موسي‌ او را در فلسطين‌(خليل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.
به‌ آيات‌ قرآن‌ در باره‌ اين‌ زيباترين‌ قصه‌ دقت‌ نمائيد:
«يوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ ديدم‌ كه‌ يازده‌ ستاره‌ وخورشيد و ماه‌برايم‌ سجده‌ كردند.
يعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!اين‌ خواب‌ را براي‌ برادرانت‌ تعريف‌ نكن‌ كه‌مي‌ترسم‌ مكري‌ بر عليه‌ تو بكنند .حقيقتا شيطان‌ دشمن‌ آشكار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزيد وبتو علم‌ تعبير خواب‌ مي‌آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ يعقوب‌تمام‌ مي‌كند همانطور كه‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهيم‌ واسحاق‌ كامل‌ نمود.خدايت‌دانان‌ وحكيم‌ است‌.»
«پسران‌ يعقوب‌ به‌ او گفتند:اي‌ پدر!چرا ما را در مورد يوسف‌ امين‌ نمي‌داني‌در حالي‌ كه‌ ما خيرخواه‌ او هستيم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازي‌ كند وما مواظب‌ او هستيم‌!
يعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببريد من‌ غمگين‌ مي‌شوم‌ ومي‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نيرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زيانكاريم‌!
(يعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها يوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گريه‌ كنان‌ آمدند وپيراهن‌ خوني‌ نشان‌ يعقوب‌ دادند وگفتند كه‌ اي‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتيم‌ ويوسف‌ را نزد كالاها گذاشتيم‌ كه‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمي‌كني‌ حتي‌ اگر راست‌ بگوئيم‌!
يعقوب‌ گفت‌:اين‌ چنين‌ نيست‌ ونفستان‌ اين‌ كار را براي‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جميل‌ مي‌كنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ مي‌گوئيد كمك‌ مي‌خواهم‌.»
«زني‌ كه‌ يوسف‌ در خانه‌اش‌ بود از يوسف‌ كام‌ مي‌خواست‌ .لذا درها را ببست‌و گفت‌:من‌ آماده‌ كام‌ خواستنم‌!يوسف‌ گفت‌:پناه‌ برخداي‌ كه‌ پروردگار من‌ است‌ واوست‌ كه‌ مرا گرامي‌ داشت‌.حقيقتا ستمكاران‌ رستگار نمي‌ شوند.زن‌ بدنبال‌ يوسف‌آمد و او هم‌ اگر به‌ خدا يقين‌ نداشت‌ بدنبال‌ زن‌ مي‌رفت‌.ولي‌ ما اين‌ چنين‌ بدي‌وفحشاء را از او دور مي‌كنيم‌ كه‌ او از بندگان‌ مخلص‌ ما است‌.آندو بطرف‌ در حركت‌كردند(زن‌ بدنبال‌ يوسف‌) و زن‌ پيراهن‌ يوسف‌ را از پشت‌ دريد.ناگاه‌ شوهرش‌ رسيدوزن‌ گفت‌:سزاي‌ كسي‌ كه‌ به‌ زن‌ تو نظر بد كند جز زندان‌ شدن‌ يا شكنجه‌است‌؟يوسف‌ گفت‌:او از من‌ كام‌ مي‌خواست‌.شخصي‌ از فاميلهاي‌ زن‌ گفت‌ اگر لباس‌يوسف‌ از جلو پاره‌ شده‌ باشد زن‌ راستگوست‌ واگر از پشت‌ پاره‌ شده‌ باشد زن‌دروغگو ويوسف‌ راستگوست‌.شوهر زن‌ چون‌ ديد كه‌ پيراهن‌ يوسف‌ از پشت‌ پاره‌شده‌ است‌ به‌ زنش‌ گفت‌:اين‌ از مكر شما زنان‌ است‌ كه‌ مكر شما زنان‌ بزرگ‌ است‌!اي‌يوسف‌!او را ببخش‌.اي‌ زن‌!چون‌ تو خطاكار هستي‌ از گناهت‌ عذرخواهي‌ كن‌!»
«يوسف‌ در زندان‌ كه‌ بود دونفر زنداني‌ نزدش‌ آمدند وگفتند:من‌ در خواب‌ديدم‌ كه‌ انگور مي‌فشارم‌.ديگري‌ گفت‌ كه‌ من‌ ديدم‌ نان‌ بر سر دارم‌ وپرندگان‌ از نان‌مي‌خورند.تعبيرش‌ را بگو كه‌ ما تو را دم‌ خوب‌ ونيكوكاري‌ مي‌دانيم‌.
يوسف‌ گفت‌ قبل‌ از اينكه‌ غذاي‌ شما را بياورند من‌ تعبير آن‌ را از علمي‌ كه‌خدا به‌ من‌ آموخته‌ به‌ شما مي‌گويم‌.من‌ كيش‌ گروهي‌ را كه‌ به‌ خدا ايمان‌ نمي‌آورند ومعاد را قبول‌ ندارند رها كرده‌ام‌ و از دين‌ اجدادم‌ ابراهيم‌ و اسحاق‌ ويعقوب‌ پيروي‌مي‌كنم‌.ما نبايد براي‌ خدا شريك‌ بگيريم‌.اين‌ (ايمان‌ به‌ خداي‌ واحد)از نعمتهاي‌خدا بر ما و مردم‌ است‌ ولي‌ اكثر مردم‌ شكرگزار نيستند.اي‌ دويار زنداني‌ من‌!آياخدايان‌ پراكنده‌ بهترند يا خداوتد يگانه‌ وقدرتمند؟شما (بت‌ پرستها)اسمهايي‌ كه‌خودتان‌ واجدادتان‌ ساخته‌ايد را مي‌پرستيد در حالي‌ كه‌ خداوند آنها را تأييد نكرده‌است‌.حكم‌ مخصوص‌ خداست‌ كه‌ دستور داده‌ است‌ كه‌ فقط‌ او را بپرستيد.اين‌ دين‌استوار است‌ ولي‌ اكثر مردم‌ نمي‌دانند.
اي‌ دويار زنداني‌ من‌!يكي‌ از شما ساقي‌ ارباب‌ خود مي‌شود وديگري‌ بر دارآويخته‌ گردد وپرندگان‌ از سر او بخورند.اين‌ حكم‌ در سؤالي‌ كه‌ داشتيد حتمي‌ است‌.
يوسف‌ به‌ آنكه‌ ساقي‌ ارباب‌ خود مي‌شد گفت‌:اسم‌ مرا راپيش‌ اربابت‌ببر!ولي‌ شيطان‌ از ياد او ببرد ويوسف‌ چند سال‌ ديگر در زندان‌ ماند.»
(وقتي‌ شاه‌ خواب‌ ديد وكسي‌ نتوانست‌ تعبير كند)ساقي‌ اربابش‌ نزد يوسف‌آمد و گفت‌!اي‌ يوسف‌ راستگو!تعبير اينكه‌ هفت‌ گاو لاغر،هفت‌ گاو چاق‌ رامي‌خورند و هفت‌ خوشة‌ سبز و هفت‌ خوشه‌ خشك‌ چيست‌؟
يوسف‌ گفت‌:بايد هفت‌ سال‌ پياپي‌ كشت‌ كنيد و مقداري‌ از آن‌ را بعد از دروبخوريد و بقيه‌ را در خوشه‌اش‌ انبار كنيد.سپس‌ هفت‌ سال‌ قحطي‌ بيايد كه‌ از آنچه‌ذخيره‌ شده‌ استفاده‌ مي‌كنند و مقداري‌ براي‌ بذر مي‌گذارند وبعد از آن‌ قحطي‌برطرف‌ مي‌شود.
(پادشاه‌ چون‌ تعبير خواب‌ را شنيد)گفت‌ او را نزد من‌ بياوريد!فرستاده‌ نزديوسف‌ رفت‌ ولي‌ يوسف‌ گفت‌ از شاه‌ درباره‌ زناني‌ كه‌ دستهاي‌ خود را بريدند بپرس‌!كه‌ خدا به‌ مكر آنان‌ دانا است‌.»
چون‌ شاه‌ با يوسف‌ سخن‌ گفت‌ به‌ او گفت‌ كه‌ تو امروز نزد ما داراي‌ مقام‌ارجمندي‌ هستي‌.يوسف‌ گفت‌ مرا خزانه‌ دار نما كه‌ من‌ نگهبان‌ِ دانايي‌ هستم‌.»
«برادران‌ يوسف‌ نزد او آمده‌ در حالي‌ كه‌ يوسف‌ آنها را شناخت‌ ولي‌ آنهايوسف‌ را نشناختند.پس‌ يوسف‌ بارهاي‌ آنها را راه‌ انداخت‌ وگفت‌:برادري‌ را كه‌ ازپدرتان‌ داريد(بنيامين‌)نزد من‌ بياوريد.آيا نمي‌بينيد كه‌ من‌ پيمانه‌ را تمام‌ مي‌دهم‌ وبهترين‌ ميزبانم‌؟و اگر او را نياوريد من‌ به‌ شما پيمانه‌ نمي‌دهم‌ و نزد من‌ مقامي‌نخواهيد داشت‌.»
«وقتي‌ برادران‌ يوسف‌ نزد پدرشان‌ بازگشتند گفتند:اي‌ پدر!پيمانه‌(خواربار)بما ندادند پس‌ برادرمان‌ را با ما بفرست‌ تا خواربار بگيريم‌ و ما مواظب‌ او خواهيم‌بود!يعقوب‌ گفت‌:آيا به‌ شما اطمينان‌ كنم‌ همانطور كه‌ درباره‌ برادرش‌ به‌ شمااطمينان‌ كردم‌؟پس‌ خدا بهترين‌ نگهبان‌ است‌ واو بخشنده‌ترين‌ بخشندگان‌ است‌.
وقتي‌ برادران‌ يوسف‌كالاي‌ خود را گشودند،ديدند سرمايه‌ شان‌ در بارهااست‌.گفتند:اي‌ پدر!ديگر چه‌ مي‌خواهيم‌؟اين‌ سرمايه‌ مااست‌ كه‌ به‌ ما پس‌داده‌اند.پس‌ ما دوباره‌ خواربار مي‌آوريم‌ ومواظب‌ برادرمان‌ هم‌ هستيم‌ و بار شتري‌هم‌ اضافه‌ به‌ عنوان‌ سهم‌ اين‌ برادرمان‌ مي‌گيريم‌.
يعقوب‌ گفت‌:هرگز او را با شما نمي‌فرستم‌ مگر اينكه‌ پيماني‌ الهي‌ با خداببنديد كه‌ او را برگردانيد مگر اينكه‌ گرفتار شويد.چون‌ برادران‌ اين‌ پيمان‌ رادادند،يعقوب‌ گفت‌ خدا را بر آنچه‌ مي‌گوئيم‌ شاهد مي‌گيريم‌.
سپس‌ يعقوب‌ گفت‌:اي‌ پسرانم‌!از يك‌ دروازه‌ وارد نشويد و از درهاي‌مختلف‌ وارد شهر شويد ومن‌ شما را در مقابل‌ تقدير الهي‌ هيچ‌ سودي‌ نتوانم‌ داشت‌كه‌ حكم‌ فقط‌ براي‌ خداست‌ و من‌ بر او تكل‌ كرده‌ وبايد متوكلين‌ بر او توكل‌نمايند.»
برادران‌ يوسف‌ نزد او آمده‌ گفتند:اي‌عزيز مصر!ما وخانواده‌ مان‌ دچار سختي‌شده‌ايم‌ و سرمايه‌ ناچيزي‌ آورده‌ايم‌.به‌ ما پيمانه‌(خواربار)كامل‌ بده‌ و بر ما صدقه‌ببخش‌ كه‌ خدا صدقه‌ دهندگان‌ را پاداش‌ مي‌دهد.
يوسف‌ آيا دانستيد كه‌ در حال‌ ناداني‌ با يوسف‌ وبرادرش‌ چه‌ كرديد؟گفتند:توحقيقتا يوسفي‌!گفت‌: منم‌ يوسف‌ و اين‌ برادرم‌ است‌ كه‌ خدا بر ما منت‌ نهاد كه‌ هركه‌تقوا پيشه‌ كند وصبر نمايد خداوند مزد نيكوكاران‌ را ضايع‌نمي‌كند.گفتند:بخداقسم‌!خدا تو را انتخاب‌ كرد وبر ما برتري‌ داد وبي‌ گمان‌ ما اشتباه‌كرديم‌.يوسف‌ جواب‌ داد كه‌ امروز بر شما سرزنشي‌ نيست‌ .خدا شما را ببخشد كه‌بخشنده‌ترين‌ بخشندگان‌ است‌.اين‌ پيراهن‌ مرا برده‌ وبر پدر بياندازيد تا بينا شودسپس‌ همگي‌ نزد من‌ آئيد.
چون‌ كاروان‌ (برادران‌ يوسف‌به‌ سمت‌ كنعان‌) رفت‌ ،يعقوب‌ گفت‌:من‌ بوي‌يوسف‌ را حس‌ مي‌كنم‌ اگر مرا كم‌ خرد ندانيد!گفتند بخدا قسم‌ تو هنوز در انديشه‌باطل‌ گذشته‌ هستي‌!اما چون‌ مژده‌ رسان‌ آمد وپيراهن‌ را روي‌ يعقوب‌ انداخت‌ ،اوبينا شد پس‌ گفت‌:به‌ شما نگفتم‌ كه‌ من‌ چيزي‌ از خدا مي‌دانم‌ كه‌ شمانمي‌دانيد؟(برادران‌ يوسف‌)گفتند:اي‌ پدر!برايمان‌ از خدا طلب‌ آمرزش‌ كن‌ كه‌ ماخطاكاريم‌!يعقوب‌ گفت‌:بزودي‌ از خدايم‌ براي‌ شما آمرزش‌ مي‌خواهم‌ كه‌ او بسي‌آمرزنده‌ ومهربان‌ است‌.»