داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۱۳ -


دوران زندگى حضرت زينب عليها السلام

زينب دختر اميرالمومنين در ولادت آن بانوى معظمه اختلاف است، يك قول در سال پنجم هجرى، قول ديگر در سال ششم، قول ديگر در سال هفتم و روز پنجم جمادى الاولى بيان كرده‏اند.

براى نامگذارى چون رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسافرت بود امير المومنين منتظر تشريف فرمايى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله بود كه بيايد نامگذارى فرمايد.

براى اينكه نامگدارى اين دختر بايد از عالم اعلى باشد، مثل امام حسن و امام حسين عليهما السلام وقتى كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله تشريف آوردند قنداقه زينب را بدست مباركش دادند، حضرت منتظر نزول وحى است جبرئيل آمد، عرض كرد: نامش را زينب گذاريد ضمنا گزارشات حضرت زينب را داد، حضرت او را بوسيد و صورت به صورتش گذاشت و اشك از چشمانش جارى گرديد، عرض كردند يا رسول الله سبب گريه شما چيست؟

فرمود: جبرئيل به من خبر داده است كه اين دختر شريك حسين من است در مصيبتها و بلاها آن وقت سفارش اكيد كرد و فرمود: حاضرين به غائبين برسانند و رعايت كنند حال اين دختر را كه نمونه و نماينده خديجه كبرى است‏(211).

عمر شريف آن بانوى مجلله 56 سال ذكر شده است و در آخر عمرش هم بنابر اشهر روايات در مدينه منوره قحطى پيش آمد، شوهرش جناب عبدالله بن جعفر مزرعه‏اى داشت در شام ناچار با آن مجلله حركت كرده و به شام رفتند و در آنجا حال آن مخدره منقلب شد و از دار دنيا رفت كه قبر شريفش زيارتگاه دوستان قرار گرفته است‏(212).

سفرهاى حضرت زينب عليها السلام

در طول مدت عمرش هفت مرتبه مسافرت كرد، فقط سفر اول راحت و در كمال خوشى بسر برد و آن وقتى بود كه امير المومنين (عليه السلام) از مدينه به قصد كوفه حركت فرمود، زينب در ركاب پدرش بود.

على (عليه السلام) هم خيلى رعايت حال زينب را مى‏كرد و او را تجليل مى‏فرمود چون مى‏ديد كه چه نورى و چه روحى است و در پيشگاه خدا چه قربى دارد، هنگامى كه امير المومنين در كوفه جايگزين شد زنهاى كوفه توسط شوهران خود از اميرالمومنين خواهش كردند كه اجازه فرماييد حضرت زينب عليهاالسلام شرفياب گردند از دانش او بهره‏مند گردند.

امام عليه السلام هم اذن فرمود زنها مى‏آمدند از محضر حضرت زينب استفاده مى‏كردند حتى روزى على (عليه السلام) وارد مجلس تفسير زينب عليها السلام شد و اين آيه را مورد بحث قرار داده بود كهيعص‏(213) پس از پايان مجلس فرمودند: دخترم اينها حروفى است كه اشاره است به مصيبتهاى كه تو هم در آن شريكى: كاف اشاره به كربلاى حسين، هاء اشاره به هلاكت حسين (عليه السلام)، ياء اشاره به يزيد قاتل امام حسين (عليه السلام)، عين اشاره به عطش امام حسين (عليه السلام)، صاد اشاره به صبر امام حسين (عليه السلام) است اين هم يك نمونه‏اى بود از علم دانش حضرت زينب كبرى عليها السلام.

سفر دوم: از كوفه با برادرش به جانب مدينه بود در اين سفر هر چند قلب نازنينش از شهادت پدر و مصائب ديگر جريحه‏دار بود لكن با عزت وارد مدينه شد.

سفر سوم: زينب با برادرش امام حسين (عليه السلام) و ساير فرزندان امير المومنين از مدينه به جانب مكه معظمه بود، در روز 28 رجب سنه 60 و در دوم شعبان وارد مكه شدند.

سفر چهارم: روز هشتم ذى حجه بود سنه 60 از مكه معظمه همراه برادرش امام حسين (عليه السلام) و ساير فرزندان امير المومنين و اولاد امام حسين (عليه السلام) و جعفر و عقيل و گروهى از بزرگان اصحاب به سمت كربلا حركت نمودند باكمال حشمت و جلال و عزت وارد سرزمين كربلا شدند.

سفر پنجم: روز يازدهم محرم از كربلا و از كوفه بطرف شام بود كه از همه دلسوزتر بود.

سفر ششم: حضرت زينب عليها السلام از شام به مدينه بود كه وطن اصلى آن بى‏بى دو عالم بود ولى با دلى سوخته آمد دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى‏رسد حضرت زينب مى‏خواست حق را ظاهر كند خطبه‏اى انشاء فرمايد هيچكس گوش نمى‏گرفت سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان نمى‏گذاشت صدا به كسى برسد ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمودند، و اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس اشاره كرد بسوى مردم همه صداها گرفته شد بلكه به همان اشاره تمام زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه را انشاء فرمودند و حق را ظاهر ساخت و همچنين خطبه‏اى كه در شام انشاء فرمودند عادتا محال است زنى كه اسير و داغديده، گرفتار، گرسنه، تشنه، خسته، در چنين مجلس عظيمى ايراد نمايد همه كلمه‏اش تيرى بود به دل آن شقى كه او را آتش مى‏زد، اين تصرف زينب ظاهر نمودن ولايت الهى است كه خداوند به او عنايت كرده‏(214).

گر تو برادر منى اى پاره پاره تن   برادر سر ز خاك و نظر كن بحال من
من با تو همسفر بودم اى مير كاروان   شمر سنان به خواهر تو گشته هم عنان
طاقت نباشم شوم از تو جدا دمى   اى غرق به خون تو سيد سالار زينبى
آيم به همره تو به هر جا سفر كنى   شايد ز نوك نيزه بسويم نظر كنى
تشت طلا به شام تو را گر مكان شود   ترسم خرابه منزل ما بى كسان شود

ايمان ام عقيل باديه نشين

توجه شما را به يكى از كنيزان زينب كبرى جلب مى‏نماييم:

ام عقيل يك زن باديه نشين بود، اسلام را با جان و دل پذيرفته بود و با ايمان به قوانين آن عمل مى‏كرد.

روزى دو تن به خانه‏اش آمدند او ضمن پذيرايى از ميهمانان خود ناگاه دريافت پسرش كه در كنار شترها بازى مى‏كرد به سبب رميدن شترها كشته شده است، ام عقيل بدون آنكه موضوع را به اطلاع مهمانان برساند از آنها پذيرايى كرد پس از غذا مهمانان از ماجراى كشته شدن پسر ام عقيل باخبر شدند و از صبر و روحيه اين زن تعجب كردند چون مهمانان رفتند چند نفر از مسلمانان براى تسليت گفتن نزد ام عقيل آمدند.

ام عقيل به آنها گفت: آيا در ميان شما كسى هست كه به آيات قرآن آگاه باشد و با تلاوت آن مرا تسلى دهد يكى از حاضران گفت: آرى، آنگاه اين آيات را خواند:

و لنبلونكم بشى‏ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين، الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون، اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون‏(215)

كسانى كه استقامت كننده هستند، خداوند ببينيد چه مى‏فرمايد در حق آنها ترجمه:

آزمايش مى‏كنيم شما را مثل ترس و گرسنگى و نقصان اموال و نفوس و آفات زراعت (ولى در برابر اين حوادث بايد استقامت داشته باشيد)، خداوند مى‏فرمايد: بشارت به آنها بدهيد، آنان كه به حادثه سخت و ناگوار دچار مى‏شوند بشارت باد به آنها و بگويند ما از خدائيم و بسوى او بر مى‏گرديم براى آنها درود از خدا و رحمت براى آنها و آن گروه جزء هدايت شده‏گانند.

ام عقيل با شنيدن اين آيات از آنها خداحافظى كرد.

وضو گرفت دست به دعا برداشت و عرض كرد: خدايا فرمانت را انجام دادم و صبر كردم اينك آنچه به صابران وعده دادى به من برسان‏(216).

مرحوم بهبهانى رحمه الله و قضيه خواب

يكى از علماء اصفهان نقل مى‏كرد كه: يك وقتى رفته بودم زيارت عتبات عاليات در نجف اشرف بودم شب كه خوابيدم در خواب ديدم جايى هستم جمعيت زيادى و علماء و بزرگان صف كشيده‏اند براى نماز جماعت نشسته‏اند منتظر اقامه نماز جماعت هستند سوال كردم امام جماعت چه كسى است گفتند: آقا حضرت امير المومنين (عليه السلام) است گفتم: هوا كه تاريك شده پس چرا شروع نمى‏كند گفتند: منتظر آقا ميرزا سيد على بهبهانى است من خيلى دلم مى‏خواست حضرت على (عليه السلام) را زيارت كنم.

خلاصه رفتم جلو سلام كردم دست مباركش را زيارت كردم بعد عرض كردم آقا جان چرا نماز نمى‏خوانى فرمودند: منتظرم آقا ميرزا سيد آقا بهبهانى بيايد نماز را شروع كنم يك وقت ديدم يك كسى آمد گفتند: آقاى بهبهانى آمد.

حضرت فرمود: بگوييد ايشان بيايد جلو آقاى بهبهانى آمد جلو من هم تا آن وقت ايشان را نديده بودم ايشان را زيارت كردم نماز تمام شد من از خواب بيدار شدم موقع برگشتن از عتبات عاليات رفتم اهواز خدمت ايشان وقتيكه ايشان را ديدم مطابق خوابم بود، يعنى: همان بود كه در خواب ديده بودم.

خوابم را به ايشان نقل كردم آنقدر گريه كرد بعد فرمود: من مورد عنايت امام اميرالمومنين قرار گرفتم كه فرموده باشد كه صبر مى‏كنم كه من بيايم نماز بخواند.

مرحوم آيت‏الله بهبهانى در اصفهان از دنيا رفت بزرگان همه براى تشييع جنازه ايشان آمدند.

خلاصه آيت‏الله بهبهانى يك سالى مشرف مى‏شود مكه بعد از اعمال حج شرفياب مى‏شود به نجف اشرف علما و برزگان ايشان را ديدن مى‏نمايند من جمله حاج ميرزا حسن يزدى بودند.

بعد مرحوم آيت الله بهبهانى مى‏رود به بازديد حاج ميرزا حسن يزدى گفتگو از تقوى مى‏شود هر كدام از علما داستانى را نقل مى‏كنند.

مرحوم بهبهانى در نوبت خود فرموده بودند: تقوى در خلوت مهم است نافلى نقل كرد كه: من در مجلس بودم مرحوم بهبهانى نقل كرد و گفت: پدرم نقل كرد كه من يك سفر با كشتى مى‏رفتم به مكه چون سابقا يا با كشتى مى‏رفتند و يا با شتر پياده مشكل بود گرچه يك بنده خدا در تهران بود سه سفر پياده رفته بود خانه خدا.

كشتى اين طور است كه ناخدا در آن كاپيتان كه همان است كه نشسته و كشتى را هدايت مى‏كند يك قطب نما جلو او است كه او را راهنمايى مى‏كند به هر جاى دريا مى‏رسد مى‏داند عمق دريا چقدر است، گودى چه قدر است، چون توى دريا كوهايى وجود دارد كه روى برنامه نباشد ممكن است برخورد به آن كوهها كند متلاشى شود گاهى گردابهايى دارد اگر دچار شود نمى‏تواند نجات پيدا كند.

مرحوم بهبهانى فرمود: پدرم گفت: كشتى روى برنامه خود راه مى‏رفت با آن سرعت كه مى‏رفت يك وقت ديديم وسط دريا كشتى ايستاد، كارگران را حاضر كرد بازديد كردند.

گفتند: چيزى ديده نمى‏شود، يك وقت ديديم از جلو كشتى يك حيوان عضيم‏الجثه سر در آورد مثل يك كوه آمد بالا تا اينكه سر يك حيوان رسيد بالاى بام كشتى ولى هنوز بقيه بدن اين حيوان توى آب است، سرش را آورد بالاى كشتى يك وقت ديديم دهانش را باز كرد مثل، يك قنداقه از توى دهانش گذاشت بالاى بام كشتى و رفت توى دريا وقتى كه نگاه كرديم ديديم فقط مقدارى از لباس و قنداق اين بچه‏تر شده است.

ناخدا فرمان صادر كرد غواص را حاضر كرد و گفت: بلم‏ها را آماده كنيد هر غواص با يك بلم برود ببيند كشتى غرق شده يا خبر ديگرى وجود دارد آنها رفتند ولى چيزى دريافت نكردند و برگشتند يك وقت يكى از آنها گفت: من يك شبهى را مى‏بينم كه مى‏رود زير آب و بيرون مى‏آيد.

رفت دنبال او گفت: ديدم روى يك تخته يك زن نشسته و تخته را گرفته ولى صدا ندارد او را نجات دادم، آوردم ميان كشتى سوال كردم اينجا چه كار مى‏كنى و داستان شما چگونه است؟

گفت: ما چند نفر بوديم با هم از اين جزيره به آن جزيره مى‏رفتيم، سه روز گرفتار طوفان شديم آب حمله كرد، يك وقت ديديم تخته شكست آب همه را برد من يك بچه داشتم او را بغل گرفتم گفتم: اگر بنا شود غرق بشويم با هم باشيم يك وقت ديديم هم لنج ما كه غرق شده بودند يكى از اينها از زير آب غواصى مى‏كند و تلاش كرد و خود را نجات داد از غرق شدن، يك وقت آمد از اين تخته آويزان شد آمد توى اين لنج شكسته و لباسش را در آورد و خستگى او كه رفع شد يك وقت ديدم زير چشمى به من نگاه مى‏كند، شيطان او را وسوسه كرد خواست دست بزند گفتم: اى بيحيا از خدا بترس ما داريم غرق مى‏شويم حالا وقت گناه است عفت تو كجا رفته؟

گفت: من كارى ندارم مى‏خواهم دست به سينه تو بزنم، گفتم: محال است بگذارم دست بزنيد، پافشارى كرد، گفتم: من دامنم آلوده نيست، او مرا تهديد كرد و گفت: بچه‏ات را مى‏اندازم توى آب، گفتم: بچه را مى‏دهم اما دامنم را آلوده نمى‏كنم اين بى‏حيا به زور بچه را از من گرفت جلو چشم من انداخت توى آب من يك دفعه منقلب شدم كه بند دلم را آب برد قلب من شكست صدا زدم يا الله، اى خدايى كه همه جا هستى تو شاهد باش بچه‏ام را دادم اما ناموسم را ندادم چون تو گفتى پاكى را از دست ندهيد ولو در خلوت باشد و من خودم را حفظ كردم، غواص گفت: ديدم اين زن حرف مى‏زند ولى گريه مى‏كند.

گفتم: چرا گريه مى‏كنى؟

گفت: بچه‏ام از دست رفت.

گفتم: مادر اگر بچه‏ات را ببينى مى‏شناسى؟

گفت: چطور مى‏شود مادر بچه‏اش را ببيند و او را نشناسد، ما ديگر چيزى نگفتيم زن را برديم بالاى كشتى و قنداقه بچه را در جلو او گذاشتم تا چشم زن به آن بچه افتاد منقلب شد، گفت: اين بچه من اينجا چه كار مى‏كند؟

گفتم: خانم بچه‏ات را دست خوب كسى سپردى نتيجه پاكى و ورع و خداشناسى همين است كه دامنش آلوده نشد و بچه‏اش هم به خودش بازگشت، بعد از اين سوال كردم آن مرد خلاف كار چه طور شد؟

گفت: طولى نكشيد يك موج آب آمد دست و پايش را لوله كرد و برد غرق شد(217).

يك زن با ايمان و مسئله حجاب

در زمان يكى از خلفاى بنى عباس بر اثر ندادن ماليات بر اهل بلخ غضب كرد مردى را طلب كرد بعنوان فرماندار آن شهر روانه كرد و گفت: تا مى‏توانى بر مردم آنجا سخت بگيريد و ترحم بر آناتن روا مداريد تا اينكه ماليات را بدهند.

فرماندار روانه شد به شهر بلخ و فرمانى صادر گرديد كه هرچه زودتر ماليات را بدهيد و الا عقوبت و زندان جاى شماست با اين گفتار در ميان مردم سر و صداها بلند شد و ديگر آرامش نداشتند مردم فلك زده بلخ هرچه فكر كردند چاره نديدند تا اينكه شورا كردند كه بروند دامن عيال فرماندار را بگيرند تا شايد راه چاره‏اى پيدا شود.

عده‏اى حركت كردند به طرف عيال فرماندار و مطلب را اظهار كردند كه ما بيچاره‏ايم قدرت دادن ماليات را نداريم، اين وضع رقت بار زنهاى بى سرپرست تاثيرى در روحيه آن زن با ايمان ايجاد كرد، زن با ديدن اين منظره پيراهن مرصع به جواهر كه براى مجالس عروسى تهيه كرده بود به شوهر داد به جاى ماليات مردم بلخ به نزد خليفه عباسى فرستاد كه از مردم آن شهر بگذرد البته قيمت پيراهن زيادتر از ماليات بود، فرماندار پيراهن را آورد پيش خليفه نهاد، خليفه گفت: اين چيست؟ گفت: خراج ماليات بلخ است كه عيالم به جاى ماليات داده است.

آنها تهى دست بودند پس شما قبول نماييد، خليفه از جريان وضع مردم باخبر شد كه قادر به دادن ماليات نيستند و زن فرماندار پيراهن خود را براى ماليات فرستاده، خليفه اين زن را بسيار تحسين كرد و دستور داد بكلى ماليات عفو شود و پيراهن را برگرداند به خود زن، وقتى كه فرماندار پيراهن را به زن خود برگرداند و گفت: خليفه از عمل شما تحسين كرد و احترام گذاشت و ماليات را بخشيد، بعد زن سوال كرد: آيا سلطان بر اين پيراهن نگاه كرد يا نه؟ گفت: بلى.

زن گفت: پيراهنى كه نظر نامحرم بر آن افتاده باشد من ديگر نمى‏پوشم ولى آن را بفروشيد تا در بلخ مسجدى بنا كرد مسجد فعلى از پول همان پيراهن است، بعد از تكميل بنا، ثلث پول زياد آمد آن را نيز زير يكى از ستون‏هاى مسجد پنهان كردند كه هر وقت مسجد محتاج به تعمير باشد از آن پول استفاده كنند، عفت يك زن چقدر عالى است‏(218).

دادرسى حضرت على (عليه السلام) قضيه كنيز و قصاب

نقل شده كه روزى حضرت امام على (عليه السلام) از كوفه مى‏گذشت ديدند كنيزى گريه مى‏كند از سبب گريه او پرسيدند؟ عرض كرد: خانمى دارم كه گوشت براى او خريده‏ام قبول نكرد، بردم پس دادم تا سه مرتبه خريده‏ام پس دادم مرتبه سوم كه آمدم گوشت را عوض كنم، قصاب به من تندى كرد و گفت: به مولاى متقيان قسم اگر مرتبه ديگر پس بياورى قبول نمى‏كنم، وقتى پيش خانمم رفتم گوشت را قبول نكرد و قسم خورد اگر بار ديگر گوشت بد آوردى تو را اذيت مى‏كنم الان نه مى‏توانم نزد قصاب بروم و نه مى‏توانم پيش خانمم بروم مانده‏ام سرگردان.

حضرت فرمود: بيا برويم من شفيع تو مى‏شوم، پيش هر كدام كه مى‏خواهى، گفت: اگر پيش خانمم برويم ترس از اذيت او را دارم كه چرا شفيع برده‏ام، مى‏رويم نزد قصاب، حضرت به اتفاق كنيز آمدند پيش قصاب و آن مرد از شيعيان خالص حضرت امير المومنين بود كه از شهر مدائن از اهل و عيال خود صرف نظر كرده بود و آمده بود در كوفه كه خدمت آن حضرت برسد وقتى وارد شد، حضرت امير به جهاد تشريف برده بود و آن مرد همانجا ماند و مشغول قصابى شد و منتظر بود كه حضرت از جهاد برگردد و حضرت را نمى‏شناخت، حضرت با كنيز پيش آمد.

فرمود: آيا شنيده‏اى كه خداوند دوست دارد كسى را كه قلب مومن را شاد نمايد، اين دفعه هم اين گوشت را براى اين زن عوض كن، گفت: اى جوان عرب اين مرتبه چهارم است گوشت را پس مى‏آورد و قسم خوردم كه ديگر پس نگيرم، حضرت فرمود: من متعهدم كه خداوند در مخالفت اين قسم بر تو غضب نكند، آن قصاب دست خود را به سينه آن حضرت زد كه دور شو از در دكان من قبول نمى‏كنم حرف تو را، حضرت هيچ چيزى نفرمود سر به زير انداخت به كنيز فرمود: بيا برويم پيش خانمت شايد شفاعت مرا قبول كند.

همين كه به در خانه رسيدند در زدند خانم او زوجه احمد بن الحسن الكوفى بود آمد پشت در، همين كه چشمش به صورت مبارك آن حضرت افتاد خود را به قدمهاى آن حضرت انداخت، حضرت فرمود: اى زن آيا شنيده‏اى كه در جهنم يك وادى است كه او را غضبان مى‏گويند و جاى كسى است كه ستم كند بر غلام و كنيز خود؟ آيا اين كنيز را بس نيست كه بايد بندگى دو نفر را بنمايد يكى خداوند را يكى هم مخلوق را؟ عرض كرد: اى مولاى من جان من فداى قدم مبارك شما باشد من او را بخشيدم به شما فرمود: من هم او را آزاد كردم.

بعد عرض كرد: اى مولاى من توقع دارم منزل ما را به قدوم مبارك منور فرماييد و قدرى رطب ميل فرماييد.

حضرت وارد شدند در اين اثنا زوجه حسن زوجه حسن كوفى آمد گفت: اى احمد بن حسن كوفى بشارت باد تو را كه مولا على (عليه السلام) به خانه ما تشريف آورده به شفاعت كنيز، گفت: آن حضرت را خوشحال كردى؟

گفت: بلى كنيز را به آن حضرت بخشيدم، من هم در عوض اين كار تمام باغات و بوستان خودم را به تو بخشيدم، همه اينها را مالك شد، آن حضرت مشغول شد به ميل كردن رطب، وقت نماز ظهر شد، برخاست تشريف آورد در مسجد از آن طرف حذيفه در مسجد منتظر آن حضرت بود براى نماز جماعت وقتى ديد آن حضرت دير كرد برخاست رفت در دكان آن قصابى كه اميرالمومنين (عليه السلام) آنجا بود، گفت: امير المومنين كجا رفت؟

گفت: من كجا و اين بزرگوار كجا است، من از مدائن تا اينجا آمده‏ام خدمت آن حضرت برسم و هنوز نائل نشده‏ام به زيارت وجود مباركش قدرى هم عطر براى آن حضرت آورده‏ام مى‏خواهم روز جمعه بروم خدمتش برسم.

حذيفه گفت: همان جوان كه آمد براى شفاعت آن كنيز امير المومنين بود، گفت: واى بر من چه لباسى داشت؟ گفت: پشمى كه با ليف خرما وصله زده، آن قصاب به وحشت و اضطراب تمام دويد، فرياد كرد اى واى بر بدبختى من، فقرا را جمع كرد و تمام گوشت‏ها را با ساير اموالش ميان آنها قسمت كرد، بعد دست خود را مخاطب كرد و گفت: من نمى‏خواهم دستى را كه نسبت به آقاى خود به خلاف ادب دراز شده باشد، دستش را روى تخته گذارد و با ساطور قصابى آن قدر زد تا دست خود را قطع كرد و دست بريده را برداشت و خود را با كمال ضعف كشيد انداخت زير طاقى و در خون خود مى‏غلطيد و گريه مى‏كرد مردم اطرافش جمع شدند.

حضرت امام حسن (عليه السلام) مى‏فرمايد: وقتى پدرم از نماز فارغ شد، ديدم رنگ مباركش تغيير كرده و به من فرمود: اى حسن برخيز كه دوست من دستش را در راه من قطع كرده اين عبا را بردار و برو بر سر او بينداز و او را بياور نزد من، آن جوان افتاده بود به خون خود مى‏غلطيد ديد جوانى نورانى رسيد، گفتند: اين حسن بن على (عليه السلام) است آن قصاب خود را به پاى آن حضرت انداخت، آن بزرگوار هم عبا را سر او انداخت و بشارت مرحمت آن حضرت را به او دادند و فرمودند: پدرم تو را طلبيده، عرض كرد: ليتنى كنت عميا كاش كور شده بودم، به چه نظر به آن حضرت نمايم، برخاست با كمال ضعف آمد ديد كه على (عليه السلام) گويا منتظر او است، حضرت قصاب را در بر گرفت و فرمود: اى جوان چرا دست خود را قطع كردى؟ محزون مباش بخدا قسم همان وقت كه دست بر سينه من زدى براى تو استغفار نمودم، بعد دست او را به جاى خود گذاشت، آب دهان مبارك بر او ماليدند و دعا فرمودند فورا دستش خوب شد مثل روز اول، (جانم فداى تو اى امير المومنين اى مولاى من راضى نشدى دست يكى از دوستان تو را يك ساعت از بدن جدا شود و يا جدا ببينى پس كجا بودى روز عاشورا كه دستهاى عباس را براى يك مشك آب از بدن جدا كردند)(219)،

اى آنكه تو مه اى گورى   باز از جام كبر مغرورى
زن و فرزند و مال و قدرت و زور   همه يار تواند تا لب گور
آنچنان زى كه چون روى زين خاك   همه باشند بهر تو غمناك
باغ سر سبز همچو شب   سياه و ظلمانى شد

سوختن باغ با ميوه آن

آيه شريفه اشاره دارد به باغ پيرمرد:

انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين، و لا يستثنون، فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون، فاصبحت كالصريم فتنادوا مصبحين‏(220)، ما آنها را امتحان كرديم، همچنان كه صاحبان باغ را آزمايش كرديم، زمانى كه ياد كردند كه ميوه‏هاى باغ را صبحگاه دور از نظر مستمندان بچينند و هيچ از آن استثناء نكنند، اما عذابى فرا گرفت شبانه بر تمام باغ آنها فرود آمد در حالى كه همه در خواب بودند صبحگاه همديگر را صدا كردند.

يك باغى بود در سرزمين يمن يا در شام، اين باغ در اختيار يك پيرمردى بود بسيار مومن و باخدا بود، مقدارى از آن باغ استفاده مى‏كرد بقيه را به فقرا مى‏داد.

هنگامى كه پيرمرد از دنيا رفت ، فرزندانش گفتند: ما برادران سزاوارتريم از فقرا ما نمى‏توانيم مثل پدرمان باشيم و عمل كنيم و تصميم گرفتند تمام فقرا را محروم نمايند، البته اين عمل از اينها ناشى از بخل و ضعف ايمان بود، و الا يك مقدار اقلا مى‏دادند به فقرا خلاصه آن سال اين باغ بسيار بار آورد، وارث‏ها پنج نفر بودند.

يك روز اين برادران طرف عصر بعد از فوت پدر رفتند باغ ديدند امسال ميوه خيلى زياد است، با يكديگر گفتند: پدر ما پير شده بود، عقلش را از دست داده بود با هم قسم خوردند كه چيزى به فقرا ندهند كه مالشان زياد بشود، يكسال كه نداديم ديگر فقرا قطع اميد مى‏شوند.

چهار نفر آنها راضى شدند، نفر پنجمى آنها راضى نشد كه او از همه كوچكتر بود، گفت: از خدا بترسيد طريقه پدر را بگيريد و رفتار كنيد، آن چهار برادر شروع كردند او را زدن همين كه يقين كرد كه برادران قصد كشتن او را دارند مجبورا گفت: راضى شدم، از باغ برگشتند به خانه قسم ياد كردند كه فردا صبح تا فقرا خبر نشده تمام ميوه‏هاى باغ را مى‏چينيم.

شب كه آنها خواب بودند از جانب خدا بلايى آمد تمام آن باغ را خاكستر كرد، صبح آمدند باغ ديدند همه درختها و ميوه‏ها سوخته، اول كه ديدند نشناختند كه باغ خودشان است، گفتند: اين باغ ما نيست ولى درست دقت كردند ديدند باغ خودشان است، آن وقت گفتند: ما محروم شديم به جهت آن خيالى كه كرديم و سهم فقرا را از بين برديم، خداوند متعال هم جبران آن نيت فاسد ما را كرد، بلى چون آنها اميد خودشان را از خدا برگردانيدند و لذا خدا هم مبتلا كرد به عذاب دنيوى‏(221).

دو رودخانه طلا باز هم كم است

آيا انسان با داشتن يك پنجاه هزار متر مربع سير مى‏شود؟ آيا انسان را با داشتن صدها ميليون تومان كفايت مى‏كند؟ آيا اگر تمام ثروت يك كشور براى انسان باشد قلبش آرامش پيدا مى‏كند؟

جواب منفى است، توجه شما را به يك روايت جلب مى‏كنم:

قال رسول الله صلى‏الله عليه و آله: لو كان لائن آدم واديان من ذهب لابتغى ورائهما ثالثا(222) رسول خدا صلى‏الله عليه و آله مى‏فرمايد: اگر براى فرزند آدم دو رودخانه طلا باشد باز قانع نيست دست و پا مى‏زند شايد به رودخانه سومى برسد.

در حالى كه هيچوقت دل انسان به مال آرامش پيدا نمى‏كند، آن دل مومن است كه به ذكر الله آرام مى‏شود.

زمان خلقت طلا و نقره

شما ببينيد هنگامى كه دينار و درهم رواج داشت شيطان چه كرد؟

عن ابان بن تغلب عن عكرمه عن ابن عباس قال: ان اول درهم و دينار ضربا فى الارض نظر اليهما ابليس فلما عاينهما اخذهما فوضعهما على عينيه ثم ضمهما الى صدره ثم صرخ صرخه ثم ضمهما الى صدره ثم قال: انتما قره عينى و ثمره فوادى ما ابالى من بنى آدم اذا احبوكما ان لا يعبد وثنا و حسبى من بنى آدم ان يحبوا كما(223)

ابن عباس فرمود: روزى كه طلا و نقره سكه زدند و رواج يافت مورد نظر ابليس قرار گرفت و چون آنها را ديد برداشت و بر دو چشم گذاشت و بعد به سينه چسباند و فرياد زد و باز به سينه چسبانيد و گفت شما دو تا نور چشم من و ميوه دل من هستيد، من باك ندارم كه چون بنى آدم شما را دوست داشتند ديگر بت را بپرستند بس است مرا از بنى آدم كه شما را دوست دارند.

شيطان با قوم لوط چه كرد؟

ما بيدار نيستيم و تا آخر در خواب هستيم، امام موسى به جعفر (عليه السلام) فرموده: مردم در خوابند وقتى كه مردند از خواب بيدار مى‏شوند اما شيطان هميشه بيدار و دنبال من و شما است.

ما در غفلتيم، ببينيد شيطان با قوم انبياء چه كرد؟

حضرت لوط قبل از اينكه به مقام رسالت برسد مامور تبليغ مردم شهر سدوم و حومه آن بود، شهر سدوم در سرزمين فلسطين و مابين مدينه و شام بود، از امام هفتم (عليه السلام) از پدرانش تا برسد به رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله روايت شده: نخستين كسى كه در راه خدا جهاد كرد حضرت ابراهيم (عليه السلام) بود كه چون لوط بدست روميان اسير شد، آن حضرت از شام بيرون رفت و لوط را از اسارت نجات داد.

بعضى حضرت لوط را برادرزاده ابراهيم مى‏دانند، قول ديگر لوط پسرخاله ابراهيم است.

نام حضرت لوط در چند سوره قرآن برده شده است: مثل سوره هود، اعراف، حجر، نمل، عنكبوت، و سوره‏هاى ديگر ايضا برده شده، در سوره اعراف اسم حضرت لوط تصريح شده:

و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشه ما سبقكم بها من احد من العالمين انكم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم مسرفون‏(224) بخاطر بياوريد لوط را هنگامى كه به قوم خود گفت: آيا عمل زشتى انجام مى‏دهيد كه احدى از جهانيان پيش از شما انجام نداده است، شما از روى شهوت به سراغ مردان مى‏رويد نه زنان، شما گروه تجاوز كارى هستيد.