يك گناه در زمان بنى اسرائيل
در روايت آمده كه در عهد حضرت موسى در بنى
اسرائيل قحطى شديدى به وجود آمد پس مومنين هفتاد مرتبه رفتند براى طلب باران دعا
كردند ولى دعاهاى مستجاب نشد.
يك شب موسى رفت به كوه طور مناجات كرد و گريه
كرد و عرض كرد: خدايا از تو سوال مىكنم به احترام حضرت رسول اكرم صلىالله عليه و
آله كه وعده فرمودى كه در آخر الزمان او را مبعوث بفرمايى كه باران رحمتت را بر ما
نازل فرما.
خطاب رسيد اى موسى تو نزد ما آبرومند هستى لكن
در ميان شما بندهاى هست كه مدت چهل سال است كه آشكارا معصيت مرا مىكند اگر او را
از ميان خود بيرون كنيد من باران رحمت به شما نازل مىكنم.
حضرت موسى در ميان صفوف جماعت فرياد مىزد: اى
بندهاى كه چهل سال است معصيت خدا را كردهاى از ميان جمعيت ما بيرون شو تا خداوند
باران رحمتش را بر ما نازل فرمايد كه بواسطه تو رحمتش را از ما قطع كرده آن مرد گنه
كار نداى حضرت موسى را شنيد و دانست كه او مانع از نزول رحمت الهى است به نفس خود
گفت: چه كنم اگر بدانم در ميان اين قوم خداوند بواسطه من رحمتش قطع مىكند و اگر در
ميان آنها بيرون بروم مرا مىشناسند و در ميان بنى اسرائيل رسوا مىشوم.
بعد توى فكر فرو رفت و از راه دل با خدا عرض
كرد: الهى به علت نادانى خودم تو را معصيت كردم حالا آمدم به درگاه تو در حالى كه
توبه كننده و پشيمانم، پس مرا قبول بفرما، هنوز سخن مرد توبه كننده تمام نشده بود
كه ابرى ظاهر شد باران زيادى آمد.
حضرت موسى عرض كرد: خداوندا تو باران رحمتت را
بر ما نازل كردى و حال آنكه يك نفر از ميان اين جماعت بيرون نرفت.
خطاب رسيد: اى موسى همان كسى كه به خاطر او
رحمتم را از شما قطع نمودم حالا بواسطه او رحمتم را نازل كردم.
حضرت موسى (عليه السلام) عرض كرد: خداوندا به
من نشان بدهيد آن بنده را، خطاب رسيد اى موسى من او را در حالتى كه معصيت مىكرد
رسوا نكردم حالا كه توبه كرده رسوا مىنمايم، اين بود الطاف خداوند نسبت به بندگان
خود(193).
گناه روزى را كم مىكند
مورخان نوشتهاند: در زمان سابق جنگى ميان دو
گروه اتفاق افتاد گروه فاتح دختران و زنان مغلوب را به اسارت بردند، پس از مدتى كه
صلح برقرار شد خواستند اسيران جنگى را به قبيله خود باز گردانند ولى بعضى از دختران
اسير با با مردانى از گروه غالب ازدواج كرده بودند آنها ترجيح دادند كه در ميان
دشمن بمانند و هرگز به قبيله خود باز نگردند.
اين امر بر پدران آن دخترها سخت گران آمد و
مايه شماتت و سرزنش آنها گرديد تا آنجا كه بعضى سوگند ياد كردند كه هرگاه در آينده
دخترى قسمت آنها نشود او را با دست خود نابود كنند تا اينكه به دست دشمن نيفتد.
اين امر تا آنجا رسيد كه به گفته بعضى از
مفسران به محض اينكه حالت وضع حمل بر زن دست مىداد شوهر از خانه بيرون مىرفت
متدارى مىگشت مبادا دخترى براى او بياورد و او در خانه باشد.
پس اگر به او خبر مىدادند مولود پسر است با
خوشحالى به خانه باز مىگشت اما اگر خبر مىدادند كه نوزاد دختر است آتش خشم او
شعلهور مىشد.
دختر را زنده به گور كرد
در تاريخ نقل كردهاند:
مردى آمد به خدمت رسول اكرم صلىالله عليه و
آله اسلام آورد، روزى از رسول خدا صلىالله عليه و آله سوال كرد اگر گناه بزرگى
كرده باشم و توبه كنم آيا توبه من قبول است؟
حضرت فرمود: خدا رحيم است.
عرض كرد: يا رسول الله گناه من بسيار بزرگ است.
فرمود: هرقدر گناه بزرگ باشد عفو خدا از آن
بزرگتر است.
عرض كرد: حالا چنين مىگويى بدان من در جاهليت
به سفر دور رفته بودم در حالى كه همسرم حامله بود پس از چهار سال بازگشتم همسرم به
استقبال من آمد نگاه كردم دختركى در خانه ديدم پرسيدم اين دختر كيست؟
گفت دختر يكى از همسايگان است.
گفتم راست بگو دختر كيست؟
گفت: راست مطلب اين است بخاطر دارى هنگامى كه
به سفر رفتى من باردار بودم اين دختر همان است كه خدا به شما داده است.
آن شب را با كمال ناراحتى خوابيدم گاهى به خواب
مىرفتم و گاهى بيدار مىشدم صبح نزديك شده بود از بستر برخاستم و كنار بستر دختر
رفتم و مادرش خواب بود دختر را بيرون كشيدم و بيدارش كردم و گفتم همراه من برويم به
نخلستان او به دنبال من حركت مىكرد تا نزديك نخلستان رسيديم من شروع به كندن
حفرهاى شدم و او به من كمك مىكرد كه خاك را بيرون بياورم هنگامى كه آن حفره
(گودال) تمام شد من زير بغل او را گرفتم و در وسط حفره افكندم، در اين هنگام هر دو
چشم نازنين پيغمبر پر اشك شد.
سپس دست چپم را به كتف او گذاشتم كه بيرون
نيايد و با دست راست خاك مىريختم و او پيوسته دست و پا مىزد و مظلومانه فرياد
مىكشيد پدر جان چرا اينطور مىكنى با من؟
در اين هنگام مقدارى خاك به روى ريشهاى من ريخت
او دستش را دراز كرد و خاك را از صورت من پاك نمود ولى همچنان با قساوت قلب خاك را
به روى او مىريختم تا آخرين نالههايش در زير خاك محو شد.
در اين جا رسول اكرم صلىالله عليه و آله در
حالى كه بسيار ناراحت و پريشان بود و اشكها را از چشم پاك مىكرد، فرمود: اگر نه
اين بود كه رحمت خدا بر عضبش پيشى گرفته لازم بود هر چه زودتر انتقام از تو بگيرد(194).
گناه موجب قساوت قلب مىشود
در حالات قيس بن عاصم كه از اشرف و روساى قبيله
بنى تميم بود در زمان جاهليت، پس از ظهور پيامبر صلىالله عليه و آله، روزى به خدمت
حضرت رسول صلىالله عليه و آله آمد تا اينكه گناه سنگين را كه بر دوش داشت سبك كند.
عرض كرد: در گذشته گروهى از پدران بر اثر جهل و
بىخبرى دختران بىگناه خود را زنده به گور كردند من نيز دوازده دختر داشتم كه همه
را به سرنوشت شوم مبتلا ساختم، هنگامى كه سيزدهمين دخترم را همسرم مخفيانه به دنيا
آورد و چنين وانمود كرد كه نوزادش مرده به دنيا آمد.
اما در خفا آن را نزد اقوام خود فرستاده بود،
فكرم از ناحيه اين نوزاد راحت شد اما بعدا كه از ماجرا با خبر شدم او را با خود به
نقطهاى بردم و به تضرع و گريه و التماس او اعتنا نكردم و زنده به گورش كردم.
رسول گرامى صلىالله عليه و آله از شنيدن اين
ماجرا سخت ناراحت شد و در حالى كه اشك مىريخت، فرمود: كسى كه رحم نكند به او رحم
نخواهد شد، سپس رو به سوى قيس كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى.
قيس عرض كرد: چه كنم تا كه گناهم سبك شود؟
حضرت رسول اكرم صلىالله عليه و آله فرمود: به
تعداد دخترانى كه كشتهاى بندگانى آزاد كن شايد بار گناهت سبك شود(195).
قرآن كريم راجع به اين افراد جاهل و نادان خبر
مىدهد، مىفرمايد:
و اذا بشر احدهم بالانثى
ظل وجهه مسودا و هو كظيم يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه على هونام يدسه
فى التراب الا ساء ما يحكمون(196)
زمانى كه به يكى از آنها بشارت دهند كه خداوند
دخترى به تو داده از اثر ناراحتى چهرهاش تغيير مىكرد صورتش سياه مىشد و مملو از
خشم غضب مىگردد و اندوهناك مىشد.
در مقابل اين چنين افراد جاهل و نادان كسانى هم
پيدا مىشود مثل صعصعه بن ناجيه جد فرزدق شاعر معروف كه در عصر جاهليت با بسيارى از
عادات زشت آنها مبارزه مىكرد تا آنجا كه 3600 دختر را از پدرانشان خريد و از مرگ
نجات داد و حتى در يك مورد براى نجات نوزاد دخترى كه پدرش تصميم به قتل او داشت
مركب سوارى خود و دو شتر به پدر آن دختر داد تا اينكه آن نوزاد را از قتل نجات داد(197).
سمره بن جندب
راجع به يك شخصى خبيث به نام سمره بن جندب در
زمان حضرت رسول اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم) بود حضرت امام محمد باقر (عليه
السلام) فرمود: سمره بن جندب در محوطهاى كه متعلق به يكى از انصار بود درخت خرمايى
داشت و راه ورود به آن محوطه از خانه مسكونى همان مرد انصارى بود.
سمره بن جندب براى سركشى به درختهاى خود بدون
اجازه وارد آن خانه مىشد و به محوطه مىرفت، مرد انصارى از عمل سمره بن جندب
ناراحت شده بود و از وى خواست كه هر وقت خواست بيايد قبل از ورود به منزلش اجازه
بگيرد، ولى سمره به درخواست او توجه نكرد و بدون اجازه وارد منزل مىشد، مرد انصارى
براى شكايت نزد حضرت رسول اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم) آمد جريان را به عرض
رساند.
حضرت رسول اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم)
سمره بن جندب را خواست و گفته شاكى را به اطلاعش رسانيد و صريحاً فرمود: هر وقت
خواستى از منزل انصارى عبور كنى اجازه بگير، سمره از اطاعت امر رسول اكرم صلىالله
عليه و آله نيز ابا كرد.
حضرت پيشنهاد كرد كه درخت خود را بفروش و ضمنا
براى آنكه او را در انجام معامله تشويق فرمايد قيمت آن را به چند برابر بالا برد و
فرمود: به مبلغى كه مايلى آن را واگذار كن.
سمره بن جندب از معامله درخت نيز خوددارى كرد
ولو به چند برابر قيمت حاضر نشد.
سپس حضرت او را به جنبه معنوى متوجه كرد و به
وى وعده پاداش اخروى داد ولى سمره بن جندب باز نپذيرفت در اين موقع رسول اكرم
صلىالله عليه و آله فرمود: به آن مرد انصارى، درخت را از ريشه برآور و نزد وى
بينداز كه اسلام دين ضررى نيست(198).
نفرين حضرت زينب عليها السلام در
حق ناصبى
حضرت زينب دختر اميرالمومنين عليهاالسلام وقتى
كه مىرسد نزديك دروازه شام كنار غرفه رسيد امالحجام، اين زن ناصبيه چهار زن ديگر
هم نزدش بودند، پرسيد سر حسين كدام است؟
نشان دادند كه آن سرى كه بالاى نيزه است، پس
اين زن ناصبى سنگى بر آن سر مقدس زد، دل زينب كبرى به درد آمد خيلى هتك مقام امام
حسين (عليه السلام) گرديد، ديگر جاى صبر نبود و لذا زينب عليها السلام سر به آسمان
بلند كرد و گفت: خدايا پيش از آتش جهنم او را آتش بزن، زندگى او را خراب كن.
فورا صاعقهاى افتاد آن زن آتش گرفت و هم
ساختمانش خراب گرديد و آن چهار زن ديگر ايضا هلاك شدند(199).
امام هادى (عليه السلام) با زن
خطا كار چه كرد؟
مرحوم قطب راوندى كه قبر شريف ايشان قم در صحن
بزرگ حضرت معصومه عليها السلام است، نقل كرده كه: در ايام متوكل زنى ادعا كرد كه من
زينب دختر فاطمه زهرا مىباشم.
متوكل گفت: كه از زمان حضرت زينب تا بحال سالها
گذشته تو جوانى.
گفت: رسول الله دست بر سر من كشيده و دعا كرد
كه در هر چهل سال جوانى من عود كند.
متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش
را طلبيد، همه گفتند: او دروغ مىگويد، حضرت زينب در سال فلان وفات كرده.
آن زن گفت: ايشان دروغ مىگويند، من از مردم
پنهان بودم، كسى از حال من مطلع نبود الان ظاهر شدم، متوكل قسم خورد كه بايد از روى
حجت ادعاى او را باطل كرد.
آنها گفتند: بفرستيد امام هادى (عليه السلام)
را حاضر كنند شايد او از روى حجت كلام اين زن را باطل كند، متوكل آن حضرت را طلبيد
حكايت آن زن را بيان كرد.
حضرت فرمود: دروغ مىگويد حضرت زينب در فلان
سال وفات كرد. حجت بر بطلان قول آن زن آن است كه گوشت فرزندان فاطمه عليها السلام
بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد درندگان و شيران اگر راست مىگويد شيران او
را نمىخورند.
متوكل به آن زن گفت: امام هادى (عليه السلام)
چنين مىگويد.
زن گفت: او مىخواهد مرا به اين سبب بكشد.
حضرت امام هادى (عليه السلام) فرمود: اينجا
جماعتى از اولاد فاطمه مىباشند هر كدام را مىخواهى بفرست تا مطلب معلوم شود براى
تو.
راوى گفت: صورتهاى حضار تغيير پيدا كرد، بعضى
گفتند: چرا حواله بر ديگرى مىكند خودش نمىرود.
متوكل گفت: يا اباالحسن خودت به نزد آنها
نمىروى؟
فرمود: اگر مىخواهى من به نزد آنها مىروم.
متوكل گفت برويد نزد سباع، پس براى حضرت
نردبانى نهادند حضرت داخل شد در مكان سباع و در آنجا نشست و شيران در نزد آن حضرت
جمع شدند از روى خضوع سر خود را در جلو آن حضرت بر زمين نهادند، حضرت دست مبارك خود
را بر سر آنها مىماليد، امر فرمودند كه كنار برويد همه به كنار رفتند، پس حضرت
بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مىكند كه اولاد فاطمه است پس در اين مجلس بنشيند.
آن وقت آن زن كه زينب قلابى بود، گفت: من ادعاى
باطل كردم فقر باعث شد كه خدعه نمايم(200).
حضرت زينب عليها السلام كور را
شفا داد
مرحوم ثقه الاسلام نورى از قول مرحوم سيد محمد
باقر سلطان آبادى نقل فرمود:
گفت: من در بروجرد كه بودم مبتلا به درد چشم
شديد شدم و يك زخمى در چشم پيدا شد و ورم كرد هر چه مداوا كردم علاج نشد.
آمدم سلطان آباد و به اطباء مراجعه كردم روز به
روز درد شديدتر شد بعضى از اطباء مىگفتند: اين مرض علاج ندارد، بعضى مىگفتند: به
مدت شش ماه معالجه مىكنم، اگر خوب شدنى باشد معلوم مىشود، روز بروز دردم بيشتر شد
به طورى كه سياهى چشمم گرفته شد و از شدت درد شبها خواب نداشتم.
در آن وقت ناگاه يكى از دوستان براى خداحافظى
آمد كه به كربلا برود، تا گفت: مىخواهم به كربلا بروم من هم پيش خود گفتم: تا كى
با اين درد بسازم با آنكه علاجى ندارد، بنابراين بروم پيش طبيب حقيقى سر قبر امام
حسين (عليه السلام) بلكه خداوند مرا از اين درد نجات دهد.
به طبيب مراجعه كردم كه اذن بدهد، طبيب گفت:
اگر حركت كردى تا منزل دوم كور مىشوى، حركت براى تو سخت ضرر است، من اعتنا نكردم
هرچه جلومم را گرفتند، قبول نكردم: اگر مردنى باشم چه بهتر در اين راه بميرم با
قافله حركت كردم،
منزل اول رسيدم درد شديد شد، همه بناى شماتت
گذاشتند و گفتند: برگرد تنها يك نفر از خوبان بود كه در قافله بود دل مرا تقويت كرد
و گفت: همه بىخود مىگويند خوب كردى آمدى راه همين است، شفا بر سر قبر حسين است من
9 سال گرفتار مرض قلب بودم. آخرش رفتم سر قبر حسين و از خدا شفا گرفتم.
خلاصه به منزل دوم رسيدم درد شديدتر شد، ورم
زيادتر شد، هيچ خوابم نبرد تا نزديك سحر آرامش پيدا شد در عالم رويا حضرت زينب كبرى
عليها السلام را ديدم كه گوشه مقنعهاش را به چشم من كشيد از خواب بيدار شدم ديدم
هيچ درد ندارم، باكمال آرامش به رفقا گفتم: راحت شدم و چشمم خوب شد باور نكردند،
حركت كرديم در اثناء راه دردى احساس نكردم.
پيش خود گفتم: كاش روى چشمم را باز مىكردم تا
باز كردم ديدم همه چيز را مىبينم صدا زدم رفقا بياييد ببينيد چشم من چه طور است،
همه آمدند نگاه كردند گفتند: كدام چشمت درد مىكرد؟
گفتم: چشم چپم بود. گفتند: هيچ اثرى در آن نيست
هر دو چشمم مثل هم است آن ورم بكلى برطرف گرديده است(201).
مقام حضرت زينب عليها السلام
نقل كردهاند كه: روزى حضرت اميرالمومنين
ميهمانى را به همراه خود به منزل آورد به حضرت زهرا عليها السلام فرمودند: در خانه
براى مهمان چه دارى؟ عرض كرد يا على فقط يك گرده نان در خانه است كه آن را براى
دخترم زينب گذاردهام.
حضرت زينب خوابيده بود ولى هنوز بيدار بود، تا
اين سخن را از مادرش شنيد با اينكه چهار ساله است! گفت: مادر جان نان را براى مهمان
ببريد، جود و سخاى زينب از همان خرد سالگى معلوم است تا چه رسد به روز عاشورا و فدا
دادن دو بچهاش(202).
پسران حضرت زينب عليها السلام
حضرت زينب دو فرزند بنام عون و محمد با يك
مقدماتى رفتند ميدان و كشته شدند، حضرت امام حسين (عليه السلام) كشته آنها را رو به
خيمه آورد.
حضرت زينب از خيمه خود بيرون نيامد ولى برعكس
هنگامى كه كشته على اكبر ميوه دل امام حسين (عليه السلام) را آوردند از خيمه بيرون
آمد روى كشته على اكبر (عليه السلام) چه نالهها و چه گريههايى مىكرد، مثل اينكه
فرزند خودش است دو نور ديدهاش را داده ولى از خيمه بيرون نمىآيد(203).
شجاعت حضرت زينب عليها السلام در
مقابل ابن زياد
شجاعت حضرت زينب عليها السلام را ملاحظه
فرماييد:
در مجلس ابن زياد حضرت زينب با لباسهاى كهنه در
بين زنها خود را پنهان كرد كه مورد سرزنش دشمن واقع نگردد.
ابن زياد پرسيد: اين زن كه بود مرتبه اول و دوم
جوابش را ندادند در مرتبه سوم كنيزى گفت: اين زينب دختر على (عليه السلام) است و
خواهر حسين است تا آن شقى زينب را شناخت شروع كرد زخم زبان زدن، اول حرفى كه زد
گفت: الحمدلله الذى فضحكم و قتل رجالكم و اكذب احدوثتكم
سپاس خداى را كه شما را رسوا كرد و مردان شما را كشت و دروغ شما را آشكار ساخت.
در مقابل ابن زياد بانوى مجلله با كمال قوت و
قدرت الهى و با بيان فصيح فرمودند: الحمدلله الذى اكرمنا
بنبيه محمد صلىالله عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب
الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله سپاس خداى را كه ما را گرامى داشت به حبيب
خودش محمد صلىالله عليه و آله و ما را از هر پليدى پاك ساخت، رسوا مىشود فاسق و
دروغ مىگويد فاجر و او غير ما است و حمد براى خدا است.
ابن زياد گفت: كيف رايت
صنع الله فى اخيك چطور ديدى معامله خدا را با برادرت حسين؟
حضرت زينب فرمود: ما
راينا الا جميلا از خدا جز خوبى نديدم.
هولاء قوم كتب الله لهم
القتل اين را خداوند فيض شهادت مقدور فرموده بوده.
بعد فرمود: انت سكران و
مغرور و مفتون بدنيا و لا يستقيم لك هذه السلطنه بل تزول قريبا و لاتراى وجه
الاستراحه و لاستراحه و لاتنال نيلك و مقصودك و قد فصلت امرا يبقى عاره عليك ابدا
الدهر فرمود: اى ابن زياد تو مغرور و بدبخت و مست رياستى و نمىفهمى چه
مىكنى و چه مىگويى، اين رياست دنيا تو را فريب داد به زودى اين حكومت از بين
مىرود تو خيال مىكنى راحتى پيدا مىكنى، هرگز راحتى براى تو نخواهد بود، همين هم
شد(204).
ايمان يك زن به خاندان نبوت
ابوبصير مىگويد: يك روزى در مجلس حضرت امام
صادق (عليه السلام) نشسته بودم كه زنى وارد شد، عرض كرد: يابن رسول الله مساله دارم
و آن اين است كه من كسالتى دارم و براى معالجه به اطباء عراق مراجعه نمودم، آنها
علاجم را در خوردن شراب دانستهاند حالا آيا اجازه مىفرماييد كه مشروب بخورم يا
نه؟ از شما كسب تكليف مىكنم.
حضرت فرمود: با اينكه مىگويى طبيب آن را براى
من دوا معين كرده است چرا نمىخورى؟
زن در جواب عرض كرد: در بين شما هستم و از شما
پيروى مىكنم، اگر بفرماييد بخورم، مىخورم و اگر بفرماييد نخور، نمىخورم زيرا
فرداى قيامت اگر خداوند به من بفرمايد چرا شراب خورى؟ در جواب بگويم: امام صادق
(عليه السلام) امر كرده و اگر بفرماييد چرا شراب نخوردى و از دنيا رفتى؟ در جواب
مىگويم: امام صادق (عليه السلام) نهى كرده است.
امام صادق (عليه السلام) به من توجه كرد و
فرمود: اى ابوبصير آيا مىشنوى از اين زنى كه چنين سخن مىگويد، يعنى آيا تعجب
نمىكنى از ايمان اين زن كه آنچنان محكم است و تابع دستور دين خود مىباشد كه در
حال مرض و دستور طبيب از خوردن مشروب بدون اجازه ما ابا مىكند.
پس حضرت به او فرمود: بخدا قسم اجازه نمىدهم
كه قطرهاى از آن بخورى و اگر بخورى پشيمان مىشوى، سه مرتبه فرمودند: آيا فهميدى
كه چه گفتم؟
زن گفت : بلى(205).
نظير اين زن عارف به دين اسلام و پيرو و كلام
حضرت امام صادق (عليه السلام) و آگاه بودن به وظيفه خود و اينكه اين زن با خود فكر
مىكند كه من عبث خلق نشدهام و آن كسى كه مرا از عدم بوجود آورده لابد دستوراتى هم
دارد بايد دنبال آن وظيفه رفت تا اينكه در روز قيامت مورد مواخذه پروردگار عالم
قرار نگيرم، توجه شما را به يك بانوى ديگرى كه او هم اطاعت كامل از دين خود مىنمود
جلب مىنمايم:
زن چگونه تقليد كرد؟
نوشتهاند: در زمان رسول اكرم صلىالله عليه و
آله يك مردى از انصار براى رفع نيازمنديهايش مسافرت رفت، وقت رفتن با عيال خود عهد
بست كه از منزل بيرون نرود تا از سفر برگردد، زن هم قبول كرد اصلا بيرون نرفت، گفت:
من وعده دادم، خلاف امر شوهر رفتار نكنم و به دين خودم عمل كنم.
تا اينكه پدرش مريض شد، شوق پدر وادار كرد كه
برود پدر را عيادت كند، ولى طبق قولى كه داده بود به شوهرش از خانه بيرون نرود اين
وعده سبب شد كه نتوانست از خانه بيرون رود، ناچار شخصى را نزد حضرت رسول اكرم
صلىالله عليه و آله فرستاد كه شوهر من چنين عهد بسته ولى حالا پدرم مريض است آيا
اجازه مىفرماييد كه بروم عيادت كنم، فرمود: هرگز اجازه نمىدهم و بر قول خود
وفادار باش و از خانه خارج نشويد.
زن هم حسبالمر نبى اكرم صلىالله عليه و آله
از خانه بيرون نرفت و در خانه نشست وفادار عهد خود شد، تا اينكه چند روز بعد پدرش
از دنيا رفت، زن خيلى ناراحت شد مىخواهد به تشييع برود باز به ياد شوهر و اطاعت وى
افتاد با خود فكر كرد كه آيا در چنين صورتى هم پيمان شكستن گناه است؟ اينجا باز
براى كسب تكليف به نزد رسول خدا صلىالله عليه و آله پيام فرستاد كه پدرم از دنيا
رفت، آيا اجازه مىفرماييد به تشييع جنازه او بروم؟ رسول اكرم صلىالله عليه و آله
فرمودند: نه اجازه نمىدهم در خانهات باش و از دستور شوهر اطاعت كن.
خلاصه پدر دفن شد بعد حضرت رسول اكرم صلىالله
عليه و آله شخصى را به نزد آن زن مومنه فرستاد كه خداوند بواسطه اطاعت از شوهر تو
را و پدرت را آمرزيد(206).
نفس لوامه كدام است؟
اطاعت كردن به يك جزء از اجزاء دين سبب مىشود
كه خدا همه گناهان خود و غيره را عفو نمايد، اگر انسان تسلط بدست خود و به پاى خود
و به زبان خود و به لبهاى خود و به هواى خود نداشته باشد، انسان نيست يك چنين
انسانى تسلط بر دين خود هم ندارد وقتى كه اين چنين باشد ارزش انسانيت را آنقدر
پايين مىآورد كه خداوند مىفرمايد: اينها مثل حيوانات بلكه پايينتر هستند و
جايگاهشان با اسفل السافلين است، آن وقت روز قيامت نفس او خودش را ملامت مىكند،
چنانكه قرآن كريم مىفرمايد:
لا اقسم بيوم القيامه، و
لا اقسم بالنفس اللوامه، ايحسب الانسان الن نجمع عظامه(207)
قسم به روز قيامت و قسم به نفس لوامه كه همه شما در قيامت برانگيخته مىشويد و
بسزاى اعمالتان مىرسيد.
مهم اين است كه در ميان اين دو قسم يكى روز
قيامت و ديگرى وجدان اخلاقى است يكى از دلايل وجود معاد وجود وجدان كه در درون جان
انسان است كه به هنگام انجام كار خوب روح آدمى را مملو از شادى و نشاط مىكند و به
هنگام انجام كار زشت و يا ارتكاب جنايت روح او را سخت در فشار قرار مىدهد به حدى
كه گاهى براى نجات از عذاب وجدان اخلاقى اقدام به خودكشى مىكند، يعنى در واقع
وجدان حكم اعدام او را صادر كرده و بدست خودش اجرا مىكند.
منظور از نفس لوامه ملامت كردن همه انسانها در
روز قيامت نسبت به خودشان است، مومنين به اين جهت خود را ملامت مىكنند كه چرا
اعمال صالح كم بجاى آورديم، كافران از اين جهت كه چرا راه كفر رفتند.
نفس اماره چيست؟
يكى ديگر از نفوس: نفس اماره است كه خداوند در
قرآن كريم فرموده است: و ما ابرىء نفسى ان النفس لاماره
بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم(208)
من هرگز نفس خويش را تبرئه نمىكنم كه نفس بسيار به بديها امر مىكند مگر آنچه را
پروردگارم رحم كند خداى من غفور و رحيم است.
نفس مطمئنه كدام است؟
يا ايتها النفس المطمئنه
ارجعى الى ربك راضيه مرضيه فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى(209)
اى نفس مطمئنه بسوى خداى خود بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو
خشنود است و در صف بندگانم داخل و در بهشتم وارد شو.
دعوت مستقيم پروردگار از نفوس كه در پرتو ايمان
به حالت اطمينان رسيدهاند، دعوت كه توأم با رضايت طرفين است و به دنبال آن تاج
افتخار عبوديت را بر سر او نهاد، بعد دعوت از او براى ورود در بهشت پس بنابراين نفس
لوامه كه روز قيامت همه مورد ملامت قرار مىگيرند، بعد نفس اماره كه انسان از دست
اين نفس اماره بسيار مشكل است نجات پيدا كند چون شيطان قسم بذات خدا خورده همه ما
را اغفال كند و گرفتار نفس اماره نمايد مگر آن كسانى كه مخلص هستند، آنهم معدود است
آنها كسانى هستند كه نفس مطمئنه دارند، مثل حضرت زين العابدين (عليه السلام) در
كنار مرقد مطهر حضرت على (عليه السلام) ايستاده اين چنين مىخواند و اشك مىريزد:
اللهم فاجعل نفسى مطمئنه
بقدرك راضيه بقضائك مولعه بذكرك و دعائك محبه لصفوه اوليائك محبوبه فى ارضك و سمائك
صابره على نزول بلائك شاكره لفواضل نعمائك ذاكره لسوابغ آلائك مشتاقه الى فرحه
لقائك متزوده التقوى ليوم جزائك مستنه بسنن اوليائك مفارقه لاخلاق اعدائك مشغوله عن
الدنيا بحمدك و ثنائك .
امام چهارم كنار قبر امير المومنين چگونه حرف
مىزند:بارالها تو جان مرا مطمئن بقدر خود و راضى به قضاى خويش بگردان، مشتاق و
حريص به ذكر و دعاى خود فرما، دوستار خاصان اولياء خويش قرار ده و محبوب در نزد اهل
زمين و آسمان خود ساز، يعنى اهل زمين و آسمان مرا دوست بدارند و مرا هنگام نزول بلا
شكيبا و صابر قرار بده و در برابر زيادى نعمتهاى خود مرا شاكر قرار ده و مرا با
شادى مشتاق لقاى خود گردان و مرا متذكر نعمتهاى باطن خود گردان و قرار بده مرا به
تهيه كردن زاد و تقوى براى روز جزا به طريقه اوليه خاصان خود قرار ده، دور از طريق
دشمنان خود قرار ده و بجاى اشتغال بكار دنيا به حمد و ثناى خود مشغول ساز(210).