داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۹ -


حكومت حقه چه وقت است؟

زراره مى‏گويد: حمران از باقر (عليه السلام) پرسيد: فدايت شوم چه خوب است براى ما بيان مى‏فرمودى كه حكومت حقه چه وقت خواهد بود تا اينكه خوشحال شوم، فرمود: دوستانى داريد لكن وفاى به عهد ندارد، در اين زمان اگر تو حكومت حقه را بدانيد به دوستان مى‏گوييد و اين خبر ميان مردم پراكنده مى‏شود و در نتيجه فساد بزرگى ببار مى‏آورد و اگر قول بدهيد كه به كسى نگوييد دانستن شما فايده ندارد چون عمل نخواهى كرد، چون زمان ميزان و عدل نيست و هنوز زمان ميزان نشده است، مقصود حضرت شايد اين باشد كه مومن واقعى بسيار كم است و اگر وعده بدهند وفا نمى‏كنند.

بعد حضرت امام باقر (عليه السلام) فرمود: اى حمران در زمان سابق مرد دانشمندى بود و اين مرد پسرى داشت كه به دانش پدر شوقى نداشت و از معلومات پدرش چيزى نمى‏پرسد ولى در عوض همسايه‏اى داشت كه به نزد آن مرد عالم مى‏آمد و از او مى‏پرسيد و سوال مى‏كرد و علوم او را فرا گرفت وقتى كه مرگ اين عالم رسيد به پسرش گفت: پسر جان تو از من چيزى بهرمند نشدى و از علم من استفاده نكردى ولى همسايه‏اى دارم كه او نزد من مى‏آمد و از من مى‏پرسيد و دانش مى‏گرفت، پس اگر شما محتاج شدى از او سوال كن، روزى پادشاه آن زمان بعد از مرگ اين عالم خوابى مى‏بيند، فرستاد سراغ آن عالم گفتند: آن عالم از دنيا رفته، پادشاه گفت: پسرى دارد؟ گفتند: بلى، دستور داد، او را بياوردند، رفتند او را بياورند پسر عالم گفت: من چيزى بلد نيستم، بخدا اگر بروم پيش پادشاه آبرويم مى‏رود و رسوا مى‏شوم، در اين وقت ياد سفارش پدرش افتاد كه در حال گرفتارى برو پيش همسايه، پسر عالم آمد پيش آن عالم گفت: پادشاه مرا خواسته، من نمى‏دانم براى چه خواسته است و اين دستور پدرم است و از وصيت او است كه آمدم از تو سوال نمايم، آن مرد گفت: من مى‏دانم براى چه خواسته است، اگر بگويم كه تو رابراى چه خواسته است آن وقت اگر پادشاه چيزى به تو داد، انعامى داد، با من قسمت مى‏كنى، سهم مرا مى‏دهى يا نه؟

گفت: آرى سهم شما را مى‏دهم قسم داد، پيمان گرفت كه حتما حق مرا مى‏دهى، گفت: قول قطعى مى‏دهم كه حتما سهم شما را خواهم داد.

گفت: پادشاه خوابى ديده مى‏خواهد از تو بپرسد، اين زمان چه زمانى است؟ تو در جواب بگو: الان زمان گرگ است، پسر عالم وقتى كه رفت پيش پادشاه از او پرسيد: مى‏دانى من براى چه به سراغ تو فرستادم؟ گفا: بلى، تو خوابى ديده‏اى، مى‏خواهيد سوال كنيد كه اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى، حالا بگو چه زمانى است؟ گفت: زمان گرگ است، پادشاه دستور داد جايزه به او بدهند، جوان جايزه را گرفت و به وعده خود عمل نكرد و به عهد خود وفا نكرد و به او چيزى نداد و با خود گفت: اين مال تا آخر عمرم كافى است و از اين به بعد هم محتاج به سوال آن مرد نمى‏شوم و ديگر پادشاه از من چنين سوالى نخواهد كرد.

اين مطلب گذشت تا اين كه دوباره پادشاه خوابى ديد و به سراغ همان جوان فرستاد، جوان از كرده خود پشيمان شد و با خود گفت: من كه چيزى بلد نيستم كه پيش سلطان بروم از آن وقت پيمان شكنى با آن همسايه كرده‏ام، به چه روى بنزد او بروم ولى دوباره گفت: مى‏روم و عذر خواهى مى‏كنم و برايش قسم مى‏خورم شايد از من بگذرد، رفت عذرى خواست كه از آن سابق چيزى نمانده و دوباره من محتاج شده‏ام به تو ولكن اين دفعه ديگر بى وفايى نمى‏كنم، هرچه دادند به طور مساوى تقسيم مى‏نمايم، پادشاه مرا خواسته و خواب ديده است يا كار ديگرى دارد، آن مرد گفت: بلى، پادشاه خواب ديده و مى‏خواهد از تو سوال كند اين زمان چه زمانى است؟ بگو: زمان قوچ است.

جوان رفت، سلطان پرسيد: مى‏دانى براى چه شما را خواسته‏ام، گفت: خوابى ديده‏اى و مى‏خواهيد بپرسيد كه چه زمانى است؟ پادشاه گفت: الان چه زمانى است؟ گفت: زمان قوچ است، پادشاه دستور داد، جايزه به او دادند، جوان گاهى تصميم گرفت سهم آن مرد را بدهد، گاهى پشيمان مى‏شد، آخر باز مثل دفعه اول سهم او را نداد تا اين كه اين جريان گذشت، مدت زيادى گذشت باز دفعه سوم پادشاه خوابى ديد فرستاد به سراغ او، آن جوان مرتبه سوم باز آمد پيش آن مرد، قسم خورد كه اين دفعه سهم شما را خواهم داد، مرد گفت: اگر از تو سوال كرد خوابى كه ديده‏ام چه زمانى است؟ بگو زمان ترازو و ميزان است.

رفت پيش پادشاه از او سوال كرد مى‏دانى براى چه بسراغ شما فرستاده‏ام، گفت: بلى، خوابى ديده‏ايد و مى‏خواهيد بپرسيد اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى بگو چه زمانى است؟ جواب داد: زمان ترازو و ميزان است، سلطان دستور داد، جايزه دادند، اين دفعه همه را پيش آن مرد آورد و گفت: حالا تو سهم ما را بدهيد، مرد دانشمند گفت: زمان اول زمان گرگ بود، تو از گرگان بودى و مثل گرگ عمل كرديد و زمان دوم، زمان قوچ بود كه تصميم مى‏گيرد ولى انجام نمى‏دهد و تو هم تصميم گرفتى ولى وفا نكردى و اين زمان ميزان و عدل است و تو هم به وعده خود وفا كردى اكنون اين مال را من نياز ندارم همه مال تو باشد(137).

يا من دنيا استغل (از آيت الله اراكى رحمه الله)

اينجانب يك روزى رفته بودم خدمت حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ محمد على اراكى قدس سره عده‏اى از علماء و بزرگان هم بودند ايشان شروع كردند چند بيت عربى بيان فرمودند:

يا من بدنيا اشتغل   قد غرك طول الامل
الموت يأتى تغتتا   و القبر صندوق العمل

اى كسى كه دنيا ترا مشغول كرده، يعنى همه را فراموش كرديد قيامت، حساب و كتاب را، الى آخر، آرزوى طولانى شما را مغرور نموده است، ناگهان مرگ بسراغ شما خواهد آمد، قبر شما صندوق عمل است، در صندوق عمل بسته است، وقتى كه باز مى‏شود معلوم مى‏شود چه چيز توى صندوق بوده است.

يك بچه در رحم مادر اگر كور باشد احساس ناراحتى نمى‏كند، يا شل باشد يا عيب ديگرى داشته باشد در رحم مادر اصلا ناراحت نيست، وقتى كه به دنيا مى‏آيد مى‏فهمد كه چشم او نابينا است شديدا ناراحت مى‏شود، آن كسانى كه شديدا دنيا آنها را غافل كرده و آخرت را فراموش كرده‏اند الآن معلوم نمى‏كند كه چه كار كرده، بعد از مردن در پاى حساب معلوم مى‏شود براى آخرت چه كرده.

آب ليمو با آب مخلوط كرد و فروخت

در تاريخ نوشته‏اند در كربلاى معلى عطارى بود شديدا مريض مى‏شود، جميع اجناس دكان و اثاث البيت منزل خود را به جهت معالجه فروخت، خرج كرد، اثر نكرد، روز به روز بدتر شد و اثر خوبى مشاهده نمى‏كرد، جميع اطباء اظهار يأس نمودند، راوى گفت: يك روز من رفتم به عيادتش ديدم بسيار بد حال است و به پسرش مى‏گويد: فلان ظرف را بردار، ببر بازار بفروش و پولش را بياور كه به مصرف خود صرف نمايم، شايد راحت بشوم به مردن يا خوب شدن، گفتم: معنى اين حرف را نفهميدم و ندانستم چه چيز است، ديدم آهى كشيد، گفت: فلانى من سرمايه زيادى داشتم و جهت ترقى من اين بود كه در فلان سال مرضى در كربلا شايع شد كه اطبا علاج آن را منحصر كردند به آبليموى شيرازى از اين جهت آب ليمو خيلى گران شد و كمياب هم شد من قدرى آب ليمو داشتم، دوغ زيادى مخلوط كردم به او بوى آب ليمو از آن فهميده مى‏شد و آن را به قيمت آب ليمو خالص مى‏فروختم تا آن كه منحصر شد وجود آب ليمو به دكان من، من هم غش زيادى مى‏زدم و مى‏فروختم و سرمايه من زياد شد و در ميان صنف خودم مشهور شدم به ابوالالوف، پدر ميليونها، تا اينكه مبتلا شدم - اين مرض و هر چه داشتم فروختم و از براى من چيزى باقى نماند بغير همين متاع، گفتم اين را هم بفروشند شايد خلاص شوم يا بميرم و يا خوب بشوم، اين هم اثر و نتيجه غش و خيانت به مردم كه عاقبت چنين است كه ملاحظه فرموديد، هيچ چيزى براى خودش نماند الا بدبختى و عذاب اخروى‏(138).

اى بشر خيره سر   خيره سرى تا به كى
كبر و غرور و دغل   دغل گرى تا به كى
تارك صوم و صلوه   مانع خمس و زكوه
بى خبر از امر و نهى   بى خبرى تا به كى
طالب شرب و انا   مايل سوى زنا
بوالهوس از امر و دين   بوالهوسى تا به كى
شرم و حيا باخته   دين خدا تاخته
وه چه عجب ساخته   ساختگى تا به كى
روز و شب اندر فساد   هر چه كنى از عناد
گذشته از امر دين   گذشتگى تا به كى
برى ز ايمان شدى   رفيق شيطان شدى
عدوى يزدان شدى   عدوگرى تا به كى
چشم حقيقت گشا   سوى عبادت بيا
توبه كن اى بد سير   بد سيرى تا به كى
دست توسل بزن   دامن آل على
بس است اين ياوگى   ياوگرى تا به كى

مادر براى دنيا نفى ولد كرد

در زمان عمر پسرى ادعا كرد من فرزند اين زن هستم و زن انكار كرد و گفت: من او را نمى‏شناسم تا اينكه اين پسر و اين زن با چهار برادر آن پسر و چهل شاهد نزد عمر آمدند زن اظهار كرد اى خليفه اين پسر من نيست، زيرا چند سال است شوهر من از دنيا رفته و شوهرى ندارم تا فرزندى از او داشته باشم و اين پسر از من نيست و قصد دارد مرا بين اقوام رسوا كند، عمر به پسر گفت: تو چه مى‏گويى؟ پسر گفت: اين زن مادر واقعى و حقيقى من است عمر به زن گفت: تو شاهدى بر مدعاى خود دارى؟ گفت: آرى چهل نفر شاهد همراه من هستند، شاهد و گواه من مى‏باشند، عمر به پسر گفت: تو شاهدى دارى؟ گفت: من شاهدى ندارم، عمر گفت پسر را به زندان ببريد و زن را رها كردند چون چنين كردند زن با همراهان خود مى‏رفت كه در بين راه گذر ايشان به شاه ولايت امير المومنين على (عليه السلام) افتاد، پسر فرياد بر آورد كه يا على به دادم برسيد، حضرت فرمود: چه مى‏گويى؟ زن گفت: مى‏گويم اين پسر از من نيست و شاهد من اين چهل نفر مى‏باشد و مدتى است كه شوهر ندارم، بعد حضرت رو كرد به پسر فرمود: تو چه مى‏گويى؟ عرض كرد: يا على اين مادر من است و من پسر او هستم و زن انكار مى‏كند، حضرت به زن فرمود: به من وكالت بده از طرف تو وكيل باشم، عرض كرد: باشد، حضرت فرمود: من تو را زن اين پسر قرار دادم و رو كرد به پسر و فرمود: دست اين زن را بگير و ببر در اين اتاق و آنچه مابين زن و مرد مى‏گذرد انجام بده و بعد از وقايع خارج شو، پس به حكم على (عليه السلام) دست زن را گرفت به خانه برد و چون خواست در آويزد فرياد زن بلند شد يا امير المومنين اين پسر من است راست مى‏گويد اين چهار برادر باعث شدند كه من چنين ادعايى را بكنم و ارث شوهر مرا اين برادرها بخورند و چهل شاهد دروغگو را اينها فراهم كردند، على (عليه السلام) فرمود تا چهل شاهد را حد زدند و به پسر فرمود: دست مادرت را بگير و برو و زن صورت پسر را بوسيد، اين هم دنيا كه گاهى باعث مى‏شود مادر را از فرزند جدا سازد پس همه خوشحال شدند و عمر گفت: لو لا على لهلك عمر(139).

قارون و حضرت موسى (عليه السلام)

قارون پسر عموى حضرت موسى بود، موسى گفت: اى قارون خداوند امر كرده كه زكات بدهيد اين امر به قارون سخت آمد، چون حب دنيا داشت حضرت موسى به قارون ارفاق كرد، فرمود، از هزار گوسفند يك گوسفند و از هزار اشرفى يك اشرفى بده.

قارون گفت: من به حساب خودم امشب برسم تا فردا، چون شب شد و به حساب اموال خود رسيد ديد زياد مى‏شود، خواست راه فرار از اين حكم خدا براى خود فراهم كند، بنى اسرائيل را جمع كرد و گفت: موسى مى‏خواهد اموال ما را اخذ كند به عنوان زكات، راه فرار از اين حكم را بايد فراهم كرد.

بنى اسرائيل به قارون گفتند: شما بزرگ ما هستى هر نحو صلاح ديديد همان خير ما در آن است قارون گفت: شما: همه فردا جمع شويد زن زانيه را طلب كنيد و با او قرار بگذاريد كه فردا در حضور بنى اسرائيل به موسى بگو تو با من زنا كرده‏اى ما پول زيادى به تو مى‏دهيم.

پس چون صبح شد جمعيت بنى اسرائيل جمع شدند حضرت موسى را حاضر كردند كه آنها را موعظه و امر به معروف و نهى از منكر بنمايد حضرت موسى فرمود: هر كه دزدى كند دست او را بايد بريد، و هر كس زنا كند و زن داشته باشد بايد او را هشتاد تازيانه زد و هر كس زن داشته باشد بايد او را سنگسار كرد.

پس قارون گفت: يا موسى خودت زنا كرده‏اى و از ديگران نهى مى‏كنى موسى فرمود: چه مى‏گويى؟ قارون زن پيش بينى شده را صدا زد زن فكر كرد كه موسى پيغمبر خدا است تهمت بزنم در آخرت جواب خدا را چه بگويم.

زن در دل خود گفت: آخرت را به دنيا نمى‏فروشم جلو آمد و گفت: اى مردم بدانيد قارون به من پول داده كه بگويم موسى با من زنا كرده، دانسته باشيد كه قارون به موسى (عليه السلام) تهمت مى‏زند كه از دادن زكات راحت شود چون بخيل است و قصد دادن زكات را ندارد.

پس موسى در حق قارون نفرين كرد، جبرئيل نازل گفت: خداوند زمين را در اختيار تو گذارده حضرت موسى (عليه السلام) گفت: اى زمين قارون را بگير و حضرت موسى فرمود: هر كس تابع قارون است از او جدا شود زيرا عذاب بر او نازل مى‏شود همه از قارون دور شوند غير از دو نفر چون موسى گفت: زمين بگير اينها را زمين تا ساق پاى آنها را فرو گرفت باز موسى گفت: فرو بگير ايشان را زمين تا كمر آنها را فرو برد قارون و همراهانش به موسى التماس كردند موسى گوش نداد و گفت: بگير اينها را تا سينه فرو گرفت.

باز التماس كردند پذيرفته نشد گفت: بگير اى زمين اين‏ها را خداوند فرمود: اى موسى چقدر دلت سخت است قارون پسر عموى تو بود آن قدر التماس به تو كرد گوش به حرف او ندادى اگر يك مرتبه مرا خوانده بود نجاتش مى‏دادم.

خلاصه: حب دنيا قارون و همراهانش را بدرك واصل كرد(140).

نفرين حضرت موسى (عليه السلام) به قارون

مرحوم سيد نعمت‏الله جزائرى قدس سره نقل فرموده است يك مرد از پيروان فرعون پيش وى خوشه انگورى آورد گفت: مى‏خواهم اين را جواهر گرانبها گردانى زيرا تو خداى عالم هستى و بر اين كار قدرت دارى.

فرعون آن را گرفت وقتى كه شب شد و تاريكى آن بر همه جا حاكم شد درهاى خانه‏اش را بست و دستور داد كه كسى بر او داخل نشود پس درباره انگور به فكر فرو رفت كه چه كار كند و به چه وسيله آن را مرواريد سازد شيطان به در خانه او آمد و در خانه را كوبيد فرعون گفت: كيست؟

در پاسخ وى گفت: چگونه خدا هستى كه نمى‏دانى پشت در كيست؟؛

فرعون او را شناخت و اجازه ورود داد و گفت: اى ملعون و رانده درگاه خدا وارد شو.

ابليس وارد شد پس ديد خوشه انگورى در جلو فرعون گذاشته و حيران است شيطان گفت: اين خوشه انگور را به من بده فرعون خوشه انگور را به او داد ابليس بر آن اسم اعظم خداوند فرعون متوجه شد كه خوشه انگور بصورت مرواريد بسيار خوبى در آمد شيطان به او گفت: انصاف بده، اى بى‏انصاف من با اين علم و دانش تصميم گرفتم بنده‏اى از بندگان خداوند بشوم لكن مرا به بندگى در خانه‏اش نپذيرفت و تو با اين نادانى و بى‏عقلى قصد خدايى نموده و مدعى اين مقام بزرگ شده‏اى.

فرعون گفت: براى چه به آدم سجده نكردى هنگامى كه به تو دستور سجده داده شد گفت: براى آنكه مى‏دانستم شخصى پليدى مثل تو از صلب وى خواهد آمد لذا از سجده او امتناع نمودم و سجده نكردم‏(141).

حيله خرگوش و نابودى شير

ثمره ظلم را ملاحظه فرماييد:

يك وقت عده‏اى از وحوش در مرغزارى خوش آب و هوا مشغول به چرا بودند شيرى در آن حوالى بود كه هر روز چند تن از آنها را صيد مى‏كرد و طعمه خود مى‏كرد.

ساير وحوش از ظلم او به تنگ آمده بودند روزى تمام آنها نزد شير رفتند و گفتند: ما خودمان هر روز صيدى براى شما مى‏آوريم كه شما آسوده باشيد شير قبول كرد.

وحوش هر روز قرعه مى‏زدند به نام هر كدام مى‏افتاد او را به نزد شير مى‏بردند تا يك روز قرعه به نام خرگوش افتاد.

خرگوش گفت: اى ياران مرا مهلت دهيد تا از مكر من از بلاها ايمن شويد.

هر چه اصرار كردند بگو چه اراده دارى نگفت تا وقت طعمه شير رسيد مدتى كه گذشت نالان و هراسان دويد آمد پيش شير، اول عذر خواهى كرد كه اگر دير آمدم تقصير من نبود ما دو نفر بوديم به اتفاق مى‏آمديم خدمت شما در بين راه شيرى رسيد و رفيق مرا گرفت خواست مرا بگيرد فرار كردم آمدم پيش شما و شما لازم است اول دفع آن شير را بنماييد و الا ديگر احدى جرئت نمى‏كند كه از اين راه عبور كند.

شير گفت: حالا كجا رفت گفت: در ميان فلان چاه گفت: بيا برويم ببينيم شير را برداشت آمد نزد چاه آبى.

خرگوش خودش را عقب كشيد شير پرسيد چرا نمى‏آيى گفت: از ترس زانوى من قوت ندارد و مرا بر پشت خود سوار كن تا نشان دهم او را به تو شير او را به پشت خود سوار كرد و آورد لب چاه.

خرگوش گفت: ميان همين چاه رفت شير همان طورى كه خرگوش بر پشت او بود نگاه كرد ميان چاه عكس شير و خرگوش افتاد ميان چاه شير گمان كرد كه واقعا شير ديگرى است با خرگوش كه صيد كرده.

خرگوش را گذاشت لب چاه و خودش را جستن كرد ميان آب و غرق شده و هلاك گرديد بواسطه آن ظلمهايى كه به هم جنس خود كرد شخص ظالم عاقبت ندارد الا هلاكت شخص دنيا پرس و دنيا دوست عاقبت هلاكت و بدبختى است‏(142).

دو كبك سبب نابودى مهمان شد

در تايخ آمده مرد عربى مهمان حاكمى شد و آن حاكم براى مهمان دو كبك بريان شده آورد عرب از ديدن كبك‏ها خنده‏اش گرفت اطرافيان علت خنده‏اش را پرسيدند گفت: در خنده من اسرارى است حاكم با عصبانيت گفت: يا اسرار خود را بگو يا دستور مى‏دهم سر از بدنت جدا كنند.

عرب گفت: چند مدت قبل بازرگانى را كه داراى اموال فراوان بود در بيابان غارت كردم سپس تصميم گرفتم او را بكشم او خواهش كرد مرا نكش ولى اموالم همه مال شما باشد مرا رها كن فرزندانم در انتظار من هستند گفتم: حرف بى‏مورد نزن اگر تو را رها كنم راز من فاش مى‏گردد.

در اين هنگام كه خواستم بكشم مقتول ديد دو كبك روى تخته سنگى نشسته‏اند، گفت: اى كبكها شما شاهد باشيد بى‏گناه كشته شدم.

من گفتم: اى بى‏عقل كبك چگونه بر قتل تو گواهى دهد و سرش را جدا كردم و حالا كه كبك را در سر سفره ديدم ياد سخن آن مرد بى عقل بازرگان افتادم حاكم دست از غذا كشيد و گفت: تو با زبان خود اقرار به قتل كردى و اين كبكها گواهى دادند و با پاى خويش به قتلگاه آمدى زيرا هرچه بكارى همان را درو مى‏كنى بازرگان را به فرزندانش برگردانيد و بعد او را به قتل رسانيد(143).

پوريا ولى با پهلوان چه كرد؟

پوريا ولى يكى از پهلوانان معروف است ورزشكاران او را مرد عارف مى‏نامند.

نقل مى‏كنند كه روزى به كشورى سفر مى‏كند تا با پهلوان نامى آنجا مسابقه پهلوانى بدهد در شب جمعه‏اى به پيرزنى بر مى‏خورد كه حلوا خيرات مى‏كند و از مردم هم التماس دعا دارد پيرزن كه پورياى ولى را نمى‏شناسد جلو آمد و به او حلوا داد و گفت: حاجتى دارم

گفت: برايم بگو.

گفت: دعا كن پسر من قهرمان كشور است هم اكنون قهرمان ديگرى از خارج آمده تا در همين روزها با پسرم مسابقه دهد و چون تمام زندگى ما با حقوق پهلوانى فرزندم اداره مى‏شود اگر پسر من زمين بخورد نه تنها آبروى او مى‏رود بلكه تمام زندگى ما نيز از بين مى‏رود و من پير زن از بين مى‏روم.

پوريا گفت: مطمئن باش من دعا مى‏كنم پوريا در اين فكر بود كه فردا چه بايد بكند آيا اگر قوى‏تر از آن پهلوان بود او را به زمين بزند يا نه بعد از مدتى فكر و خيال به نتيجه رسيد كه قهرمان كسى است كه با نفس خود مبارزه كند لذا تصميم خودش را گرفت چون روز موعود فرا رسيد و پنجه در پنجه حريف خود افكند حريف خود را ناتوان ديد به طوريكه مى‏توانست به آسان پشت او را به خاك برساند.

ولى براى اينكه كسى نفهمد مدتى با او هم آوردى كرد و بعد هم به گونه‏اى خودش را سست نمود كه حريف وى را به زمين زد روى سينه‏اش نشست.

نوشته‏اند در همان وقت احساس كرد كه قلبش را خداى متعال باز نمود و گويى با قلب خود ملكوت را مى‏بيند براى اينكه يك لحظه جهاد با نفس كرد و از اولياء الله شد زيرا كه مجاهد كسى است جهاد با نفس كند يك حديث از رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله اشجع الناس من غلبه هوا يعنى: شجاع‏ترين كس آن كسى است كه بر هواى نفس خود غلبه پيدا كند.

پوريا ولى چنان مردانگى به خرج داد كه از همه قهرمانيها بالاتر بود(144).

ميرداماد با شاه عباس چه كرد؟

روزى شيخ بهاء الدين كه مقبره آن مرحوم در مشهد مى‏باشد و ميرداماد با شاه عباس از شهر خارج شدند و به صحرا روان شدند و در اين ميان نگاه شاه عباس به اسب شيخ بهاء افتاد كه بر همه اسب‏ها مقدم شده و راه مى‏پيمايد شاه خود را به ميرداماد رسانيد و گفت: نگاه كن ببين اسب شيخ زير پاى شيخ رقص مى‏كند غرضش از اين كلمه اين بود كه بفهمد دل دو نفر عالم با هم چه نحوه است آيا مخالف با هم هستند و يا با هم موافقند شاه چون اين مطلب را اظهار كرد كه شيخ سبك و لاغر است لذا اين طور اسبش جولان دارد و رقص مى‏كند.

در جواب شاه عباس ميرداماد گفت: نه اينطور نيست بلكه اسب زير پاى شيخ ميداند چنين عالمى و دانشمندى بر او سوار است لذا است كه زير پاى او رقص آمده از جهت خوشحالى او است.

شاه مرور شد از جواب ميرداماد بعد رفت و خود را به شيخ بهاء رسانيد و گفت: جناب شيخ ببين اسب زير پاى ميرداماد وامانده است و نمى‏تواند راه برود زيرا كه فربه و چاق است.

شيخ گفت: نه چنين است بلكه از جهت اين است كه مى‏داند عالمى بر او سوار است كه علم مساوى با كوههاى و زمين اين جهان است لذا اين نحو ملايم حركت مى‏كند شاه عباس از جواب اين دو نفر مرد روحانى خوشحال و مسرور گرديد و سجده شكر بجا آورد كه دو مجتهد و دو صاحب فتوى با هم يكى هستند(145).

وصيت خداوند به حضرت موسى (عليه السلام)

امير المومنين (عليه السلام) فرمود: خداوند تبارك و تعالى به حضرت موسى (عليه السلام) فرمود: اى موسى چهار وصيت مرا حفظ كنيد:

اول: مادامى كه خودت از گناه و عيب پاك نشده‏ايد عيب جويى از ديگران نكنيد.

دوم: مادامى كه خزانه من تمام نشده غم روزى را نخوريد.

سوم: مادامى كه ملك من زايل نشده و من هستم اميد از غير نداشته باشيد.

چهارم: مادامى كه شيطان زنده است از مكر او ايمن باش‏(146).

معتصم با وزير حسود چه كرد؟

نقل شده كه مرد عربى داخل شد بر معتصم و او را مقرب خود گردانيد، وى جزو نزديكان معتصم قرار گرفت بى‏اذن داخل به حرمش مى‏شد.

وزير معتصم حسد ورزيد، خواست كه او را از نظر معتصم بيندازد، يك روز وزير آن عرب را به منزل خود دعوت كرد و غذايى كه سير و پياز داشت به او خرانيد و گفت: مبادا با اين بوى بد دهانت نزد خليفه بروى كه او از گند بوى پياز و سير خيلى بدش مى‏آيد و از طرف ديگر وزير رفت نزد معتصم، گفت: اين عرب مى‏گويد: دهان خليفه متعفن است و از گند دهان او متاذى هستم.

خليفه بسيار ناراحت شد، آن عرب را طلب كرد، عرب آمد وارد شد در حالتى كه آستين به دهان خود گرفته از ترس آن كه مبادا خليفه از بوى سير و پياز اذيت شود، خليفه گمان كرد كه حرف وزير درست و اين عرب شامه‏اش را گرفته گند دهان خليفه را نشنود، پس كاغذى نوشت به بعضى از عمال خود كه به محض رسيدن كاغذ به دست تو گردن حامل كاغذ را بزن.

معتصم كاغذ را داد به آن عرب و گفت: ببر نزد فلانى و زود جوابش را بياور، عرب كاغذ را گرفته آورد دروازه قصر خليفه، وزير او را ملاقات كرد، گفت: كجا مى‏روى؟ عرب گفت: خليفه اين كاغذ را به جهت فلانى نوشته مى‏برم به او برسانم، وزير گمان كرد كه خليفه پولى به جهت عرب حواله كرده.

به عرب گفت: من دو هزار اشرفى به تو مى‏دهم كه كاغذ را به من بدهى برسانم، هرچه در آن نوشته مال من باشد و تو را از زحمت رسانيدن كاغذ راحت كنم، عرب گفت: آنچه بفرماييد اطاعت مى‏كنم، كاغذ را به وزير داد و دو هزار اشرفى گرفت، وزير كاغذ را برد نزد عامل خليفه، به محض آن كه كاغذ را خواند امر كرد گردن وزير را زدند، بعد از چند روز خليفه از حال وزير سوال كرد، گفتند ديده نمى‏شود، عرب را طلبيد قصه را نقل كرد، خليفه گفت: خداوند بكشد حسود را كه باعث قتل وزير شد بعد منصب وزارت را به آن عرب تقديم نمود(147).

در اخبار معتبره وارد شده است كه: من حفر بئرا لاخيه يوشك ان يوقع فيه كسى كه چاه بكند براى برادر دينى يقين بدان خودش در ته آن چاه قرار مى‏گيرد(148).