داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۲ -


يك جوان نورس امير مكه مى‏شود

پس از فتح مكه طولى نكشيد كه جنگ حنين پيش آمد ناچار بايد رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله و سربازانش از مكه خارج شوند و به جبهه جنگ بروند لازم بود براى تنظيم امور ادارى آن شهر كه به تازگى از دست مشركين خارج شده فرماندار لايق و مدبرى تعيين شود كه در كمال شايستگى به كارهاى مردم رسيدگى كند و بعلاوه از بى‏نظمى‏هايى كه ممكن است دشمنان بوجود آورند جلوگيرى نمايد پيشواى اسلام در بين آنها يعنى در ميان تمام مسلمين جوان بيست و يك ساله‏اى را بنام (عتاب بن اسيد) براى آن مقام بزرگ برگزيد و بنام وى فرمان صادر كرد.

عتاب ابن اسيد در آن روز سنش بيست و يكسال بود رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله امر فرمود كه با مردم نماز بگذار عتاب ابن اسيد اول اميرى بود كه پس از فتح مكه اقامه نماز جماعت كرد.

پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله به عتاب ابن اسيد فرماندار برگزيده خود فرمود: آيا مى‏دانى تو را به چه مقامى گمارده‏ام و بر چه قومى فرمانروا كرده‏ام؟ تو را حاكم و امير اهل حرم خدا و ساكنين مكه معظمه نموده‏ام اگر بين مسلمين كسى را از تو شايسته‏تر مى‏شناختم حتما اين مقام را به وى محول مى‏كردم.

عتاب ابن اسيد روزى كه از طرف پيشواى بزرگ اسلام به مقام فرماندارى مكه برگزيده شد سنش در حدود بيست و يكسال بود انتصاب آن جوان به چنين مقام بزرگ باعث رنجش خاطر شديد رجال عرب و برزگان مكه شد زبان به شكايت و اعتراض گشودند و گفتند: رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله دوست دارد ما را حقير و پست باشيم به همين جهت جوان نورسى را بر مشايخ عرب و بزرگان حرم امير و فرمانروا كرده است.

سخنان گله‏آميز مردم به سمع مبارك آن حضرت رسيد نامه مفصلى خطاب به مردم مكه نوشت و تاكيد كرد كه تمام مردم موظفند از عتاب ابن اسيد اطاعت نمايند و در پايان با جمله كوتاهى اعتراض بيجا بودن مردم را جواب داد:

و لا يحتج محتج منكم فى مخالفته بصغر سنه فليس الاكبر هو الافضل بل الا فضل هو الاكبر

هيچ يك از شما عتاب را اساس اعتراض قرار ندهد زيرا كه بزرگى سن فضيلت و كمال معنوى انسان نيست بلكه ميزان بزرگى انسان فضيلت و كمال معنوى است‏(18).

ترحم كردن ناصر الدين به يك حيوان

و اتاكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار(19)

انواع نعمتها كه از خداوند تعالى درخواست كرديد به شما عطا فرمود اگر نعمت‏هاى بى انتهاى خداوند تعالى را بخواهيد بشماريد يا به شماره آوريد هرگز حساب آن نتوانيد كرد.

يكى از نعمت‏هاى خداوند آگاه بودن و بفكر آخرت و صالح و خالص كردن اعمال خود انسان است يك وقت مى‏بينيد يك عمل كوچك را براى خداوند انجام داده‏ايد براى آخرت كافى است.

يك وقت هم مى‏بينى يك عمر نافله شب، قرآن و دعا و اعمال ديگر انجام داده‏ايد ولى به درد شما نخورد، در تاريخ نوشته‏اند.

روزى ناصرالدين شاه به اطاق آب انبار مى‏رسد و صداى ناله سگهايى را مى‏شنود پس از تحقيق مى‏بيند سگى زائيده و بچه‏هايش به او چسبيده و در اثر گرسنگى پستان‏هايش شير ندارد و بچه‏هايش ناله و فرياد مى‏كنند ناصر الدين شاه سخت متأثر مى‏شود از دكان نان وايى كه نزديك بود نان مى‏خرد و جلوى آن حيوان مى‏اندازد و همانجا مى‏ايستد تا سگ مى‏خورد و بچه‏ها هم شير مادر را مى‏خورند آرام مى‏شوند.

ناصر الدين خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى‏خرد و پولش را مى‏دهد و سفارش مى‏كند كه هر روز يك مقدار نان به اين سگ بدهيد بعد ناصرالدين شاه با فقرا دوره‏اى داشتند كه هر روز عصر گردش مى‏رفتند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مى‏نمودند تا شبى كه نوبت به ناصرالدين شد زنى داشت در وسط شهر تهران خانه‏اش بود و زنى هم تازه گرفته بود نزديك دروازه شهر منزل او بود.

به زن قديمى خود پول مى‏دهد و مى‏گويد امشب فلان عدد مهمان دارم و براى شام مى‏آييم زن قبول مى‏كند و طرف عصر با ررفقايش بيرون شهر رفته تصادفاً تفريح آن روز طول مى‏شكد و مقدارى از شب مى‏گذرد هنگام مراجعت رفقايش مى‏گويند دير شده و خسته شديم همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى‏آييم ناصر الدين مى‏گويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملاً تدارك ديده بايد آنجا برويم رفقا راضى نمى‏شوند و مى‏گويند ما امشب در اينجا مى‏مانيم و مختصرى غذا قناعت مى‏كنيم و آنچه تدارك ديده‏اى براى فردا.

ناصر الدين كه مشهور به مير غضب باشى بود ناچار قبول مى‏كند و مقدار نان كباب مى‏خرد و آنها مى‏خورند و همانجا مى‏خوابند هنگام سحر از صداى ناله‏اى بى اختيارى مير غضب باشى همه بيدار مى‏شوند و از او سبب گريه‏اش را مى‏پرسند.

او مى‏گويد: در خواب امام چهارم حضرت زين العابدين را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود، زيرا زن قديمى تو سمى تدراك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند فردا مى‏روى آن سم را بر ميدارى مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهيد او را به خوش رها كن يعنى طلاق دهيد و ديگر اينكه خداوند ترا توفيق توبه خواهد داد چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين (عليه السلام) مشرف مى‏شوى.

پس صبح به رفقا مى‏گويد: براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم با هم مى‏آيند چون وارد مى‏شوند زن تعرض مى‏كند كه چرا ديشب نيامدى به او اعتنايى نمى‏كند و با رفقايش به آشپزخانه مى‏روند و به همان نشانه كه امام چهارم (عليه السلام) فرموده بود سم را بر ميدارد و به زن مى‏گويد ديشب چه خيالى درباره ما داشتى و اگر امر امام (عليه السلام) نبود از تو تلافى مى‏كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مى‏دهم و هر چه مى‏خواهى به تو مى‏دهم.

زن مى‏بيند رسوا شده و ديگر نمى‏تواند با او زندگى كند طلب طلاق مى‏كند او هم با كمال خوشى طلاقش مى‏دهد و پس از گذشت چهل روز به كربلا مشرف مى‏شود و همانجا به رحمت حق واصل ميگردد(20).

وفاى سگ عجيب است

مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مى‏بستم و سگ نزد در مى‏خوابيد و من به كلاس درس مى‏رفتم و بر مى‏گشتم و سگ هم با من داخل خانه مى‏شد. يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه‏اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم‏(21).

سگ خود را فداى صاحب خود كرد

مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد ميرزا استاندار فارس بود نقل كرده كه: من با سفير انگليس در تهران آشنايى داشتم.

روزى به ديدنش رفتم او براى من آلبومى كه در آن عكسهاى بسيار بود آورد و نشانم مى‏داد ناگهان عكسى را برداشت كه به من بدهد تا آن را ديد بى‏اختيار گريان شد من نگاه كردم ديدم عكس سگى تعجب كردم چگونه از ديدن آن گريه مى‏كند سبب گريه‏اش را پرسيدم گفت: اين سگ عادى نبود و مرا با او خاطره عجيبى است و آن اين است در اوقاتى كه لندن بودم روزى براى انجام ماموريتى كه در چند كيلومترى خارج شهر داشتم از خانه بيرون آمدم و كيف خود را كه در آن اسناد و مدارك مهم دولتى و مقدار زيادى پول بود همراه داشتم.

اين سگ هم همراهم آمد و هر چه او را رد كردم برنگشت تا آنكه در خارج شهر به درختى رسيدم زير سايه آن نشسته و استراحت كردم و مقدار خوراكى كه همراه داشتم خوردم و بلند شدم حركت كردم جلو مرا گرفت و نمى‏گذاشت بروم هرچه سعى كردم مانع نشود سودى نبخشيد غضبناك شدم هفت تير همراه داشتم چند تير به او زدم او افتاد آنگاه آزادانه رفتم پس از طى مسافت زيادى ديدم كيف من همراهم نيست.

متوجه شدم كه زير درخت گذاشته‏ام و فراموش كرده‏ام خيلى ناراحت شدم چون مسئوليت شديدى برايم داشت علاوه بر فقدان پولها ترسيدم كه كسى آن را برداشته باشد.

به سرعت برگشتم و دانستم سگ زبان بسته دانسته بود كه من كيف را فراموش كرده‏ام لذا از رفتم جلوگيرى مى‏كرد چون به زير درخت رسيدم كيف را نديدم بيشتر ناراحت شدم به فكر افتادم سراغ سگ بروم ببينم در چه حال است به آنجايى كه تيرش زدم آمدم نديدم بعد اثر خونش را بر زمين مشاهده كردم بر اثر قطرات خون آمدم تا رسيدم بگودالى كه در آن افتاده بود و از مسير جاده كنار و دور افتاده بود، در حالى كه كيف مرا به دندان گرفته و آن سگ باوفا مرده است دانستم پس از تير خوردن و مايوس شدن از من به اين فكر افتاده است كه كيف را از دستبرد رهگذران نگهدارى كند لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانايى داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است آيا جا ندارد كه براى چنين سگى گريان شوم و كردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت ناراحت نشوم.(22)

سگ صاحبش را آگاه كرد

مرحوم شيخ شهام الدين از پدرش نقل كرده كه: جد پدرش مرحوم حسينعلى ميرزا در كنار دريا برهنه مى‏شود كه برود توى دريا شنا كند سگى كه داشته در همراه خود مانع مى‏شود در همان لحظه كه مى‏خواسته خود را بر آب بيندازد سگ مى‏بيند نمى‏تواند از صاحبش جلوگيرى كند و الان صاحبش در آب مى‏رود و هلاك مى‏شود طعمه حيوان مى‏شود ناچار خود را در نقطه معينى از دريا پرتاب مى‏كند.

ناگاه يك حيوان بزرگى او را مى‏بلعد حسينعلى ميرزا مى‏فهمد جهت جلوگيرى كردن سگ چه بوده و چگونه خودش را فداى صاحبش كرده است از رفتن دريا منصرف مى‏شود و از كار سگ حيران و گريان مى‏شود(23).

حالا برادران محترم شما ببينيد خداوند چه اندازه بما نعمت داده، مال داده، اولاد داده، سلامتى داده، از همه نعمت‏ها بالاتر نعمت ولايت و دوستى على بن ابى طالب (عليه السلام) و اولاد طاهرين عليهم السلام شاهد عرضم اين داستان است كه توجه شما را به آن جلب مى‏نمايم.

سلطان محمد از نعمت ولايت خود آگاه شد

نقل شده كه شخصى بنام سيد رضا خواهرزاده‏اى داشت قندهارى بنام سلطان محمد، رضا روزى سلطان محمد را مى‏بيند كه او شغلش خياطى بود. لكن تهيدست بود، او را بسيار خوشحال و خندان مى‏بيند.

سيد رضا مى‏گويد: پرسيدم چطور امروز شما را شاد مى‏بينم؟

در جواب گفت: ديشب از جهت برهنگى بچه‏هايم و نزديكى ايام عيد گريه زيادى كردم و به امير المومنين (عليه السلام) خطاب كردم آقا تو سخى روزگارى گرفتارى‏هاى مرا مى‏بينى.

چون خوابيم در خواب ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم باغى بزرگ ديدم كه قلعه‏اش از طلا و نقره است درى داشت كه چندين نفر نزد آن در ايستاده بودند نزديك آنها رفتم، پرسيدم اين باغ كيست؟

گفتند: از حضرت امير المومنين (عليه السلام) است.

التماس كردم كه بگذاريد به حضور آن حضرت بروم، گفتند: فعلا رسول خدا صلى‏الله عليه و آله تشريف دارند بعد اجازه دادند گفتم: اول خدمت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله برسم و از ايشان سفارش مى‏گيرم.

چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن (عليه السلام) برو، عرض كردم: حواله‏اى مرحمت فرماييد حضرت خطى به من دادند دو نفر را هم همراه من فرستادند.

چون خدمت على (عليه السلام) رسيدم فرمود: سلطان محمد كجا بودى؟ گفتم: از پريشانى روز به شما پناه آوردم و حواله از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظرى تندى نمودند و بازويم را فشار داد و نزد ديوار باغ آورد اشاره فرمود، شكافته شد دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد سخت ترسناك شدم اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد.

به شدت به من فرمود: داخل شو و هر چه مى‏خواهى بردار داخل شدم ديدم خرابه‏اى است پر از لاشه مردار حضرت به تندى فرمود: زود بردار لاشه زيادى آنجا بود از ترس مولا دست دراز كردم پاى يك قورباغه مرده‏اى به دستم آمد برداشتم فرمود: برداشتى عرض كردم بلى فرمود: بيا در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود فرمود: سلطان محمد چيزى كه بدست دارى در آب بزن و بيرون آور چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است.

حضرت به من نگاه كرد و فرمود: سلطان محمد براى تو صلاح نيست محبت مرا مى‏خواهى يا اين طلا را عرض كردم محبت شما را فرمود: پس آن را در خرابه انداز به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم بوى خوشى بمشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى‏كردم‏(24).

قال الله تبارك و تعالى فى كتابه: و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه‏(25)

هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى‏كند و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مى‏دهد و هر كس بر خداوند توكل كند كفايت امرش را مى‏كند.

مرحوم آيت الله شفتى طعام خود را به سگ مى‏دهد

در حالات حضرت آيت الله آقاى سيد محمد باقر شفتى ذكر شده كه آن مرحوم اوايل تحصيلات خود در نجف اشرف از حيث فقر بر او بسيار بد مى‏گذشت و غالبا ايشان از براى قوت لا يموت خود معطل بودند.

آخر الامر نجف را ترك كرد و به حوزه علميه اصفهان آمد در آنجا هم به او سخت مى‏گذشت.

فرموده بود: مدتى بر من گذشت نداشتم تا اينكه بسيار ضعيف شدم روزى در مدرسه نماز وحشتى آوردند تقسيم كردند به مقدار يك نماز هم به من دادند پيش خود گفتم مدتى است گوشت نخورده‏ام بهتر است قدرى گوشت بخرم رفتم بازار يك دانه جگر گوسفندى خريدم.

در مراجعت برخوردم بخرابه‏اى ديدم سگى در كنار خرابه از گرسنگى حال حركت ندارد و شير در پستان او خشكيده است مى‏گويد: دلم بحال سگ سوخت چون ديدم بچه‏هاى او به زير سينه او چسبيده‏اند من آن جگر را قطعه قطعه نمودم و به سوى او افكندم تا تمام شد آن سگ سر خود را بطرف آسمان بلند كرد و چند مرتبه صدا زد يقين كردم در حق من دعا كرد.

طولى نكشيد كه شفت كه محل اصلى من است يكى از ثروتمندان آنجا وجه زيادى براى من فرستاد و لكن در نامه قيد كرده بود كه راضى نيستم يك درهم آن را صرف كنى بلكه بايد آن را در نظر شخصى امينى بگذارى تا اينكه سرمايه كسب خود قرار دهد و از منافع آن استفاده كنى چون به دستور او عمل نمودم خداوند به من ثروت فوق العاده عنايت كرد كه چهار صد كاروانسرا و دو هزار دكان خريدم و يك دهى خريدارى نمودم كه مال التجاره او در هر سالى نهصد خروار برنج مى‏شد.

و در هر سال ماليات مستغلات من بهفده هزار تومان مى‏رسيد (البته پول آنزمان) و عائله من حدود سيصد نفرند(26).

نهايت تقواى شيخ انصارى

يكى از بزرگان اهل علم و اهل تقوى مرحوم حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ مرتضى انصارى است ايشان در سال 1214 در شهر دزفول متولد شد پس از آنكه مقدمات علوم را به پايان برد به اتفاق پدرش محمد امين وارد كربلا شد حدود چهار سال به درس سيد محمد مجاهد شريف العلماء حاضر گشت در اين هنگام به علت محاصره كردن روميان بعضى بلاد عراق را از كربلا عازم كاظمين شد و پس از مدتى ناگزير به زادگاه خود مراجعه نمود دو سالى را در دزفول سرگرم مطالعه بود بعد تصميم مسافرت به عتبات گرفت كه با مخالفت شديد مادر مواجه شد.

شيخ انصارى با اصرار به رفتن سرانجام با حضور والدين قرار شد تفالى بكلام الله مجيد بزنند بعد از باز نمودن قرآن اين آيه آمد:

و لا تخافى و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين‏(27)

نترس و اندوهگين مشو به درستى كه باز گردانيديم او را بسوى تو و قرار مى‏دهيم او را از مرسلين، مادر سكوت كرد.

شيخ وارد كربلا شد در اينجا چند سال اقامت نمود و از محضر شريف العلماء و فرزندان كاشف الغطاء بهره‏مند شدند بعد از وفات شريف العلماء به قصد زيارت مشهد وارد ايران شد و از خراسان عازم كاشان گرديد و در كاشان حدود چهار سال از محضر مرحوم ملا احمد نراقى كسب فيض نمودند.

و ايشان به شيخ اجاره اجتهاد و روايت داد شيخ از كاشان وارد اصفهان شد در آنجا و در بروجرد با استفاده از مراجع ادامه مى‏داد پنج سال در اصفهان و بروجرد اقامت داشتند بعد در سال 1248 به خوزستان آمد و بعد از يكسال به نجف اشرف اراده كرد كه هميشه در نجف بمانند باز از محضر فرزند كاشف الغطاء و در محضر صاحب جواهر (قدس سره) استفاده مى‏نمودند تا اينكه رسيد به مقام مرجعيت استاد بزرگوار شدند.

تاليفات مهم شيخ انصارى كتاب به نام رسائل در اصول و يك كتاب به نام مكاسب در فقه است كه همه بزرگان و مراجع از آن كتابها تدريس مى‏نمايند(28).

يكى ديگر از علما بزرگ مرحوم حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به آخوند خراسانى.

تولد آن مرحوم در سال 1255 قمرى در مشهد مقدس نام پدر وى آخوند ملا حسين از اهل هرات بوده است، آخوند پس از گذرانده‏ن مقدارى از تحصيلات خود در مشهد همسر اختيار كرد بعد از آن براى تحصيل به نجف رفت استادان آخوند به اين شرح است:

حضرت آيت الله العظمى شيخ مرتضى انصارى قده سره و حضرت آيت الله العظمى سيد على شوشترى و حضرت آيت الله العظمى مجاهد كبير ميرزا حسن شيرازى مرحوم آخوند بيش از چهل سال تدريس كرد، 1700 شاگرد داشت كه يكصد نفر آنها مجتهد بودند.

به يك نقل ديگر يكى از شاگردان آخوند مى‏گويد: يك شب تعداد شاگردان ايشان را شماره كردم به سه هزار نفر شدند علماء بزرگ ايران و عراق شاگردان ايشان بودند كه همه مرجع تقليد بودند چهاره نفر آنها را نام برده شده:

اول: آيت الله العظمى شيخ محمد حسين نائينى

دوم: آيت الله العظمى شيخ محمد حسن صاحب جواهر

سوم: آيت الله العظمى سيد شمس الدين صاحب علم انساب

چهارم: آيت الله العظمى شيخ عبدالكريم حائرى موسس حوزه علميه قم‏

پنجم: آيت الله العظمى آقا ضياء عراقى از بزرگان جهان تشيع بود

ششم: آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى مرجع تقليد

هفتم: آيت الله العظمى سيد محمد تقى خوانسارى مرجع تقليد

هشتم: آيت الله العظمى سيد صدرالدين صدر مرجع تقليد بود

نهم: آيت الله العظمى سيد جمال الدين گلپايگانى مرجع تقليد بود

دهم: آيت الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى مرجع تقليد بود

يازدهم: آيت الله العظمى سيد ابوالقاسم كاشانى دينى و سياسى

دوازدهم: آيت الله العظمى حاج آقا بزرگ تهرانى رحمه الله صاحب كتاب الذريعه

سيزدهم: آيت الله العظمى حاج سيد محسن حكيم مرجع تقليد

چهاردهم: آيت الله العظمى سيد محمود شاهرودى مرجع تقليد

پانزدهم و چند ديگر بوده كه ذكر نشده تمام آقايان كه ذكر شده همه مراجع تقليد و شاگردان مرحوم آخوند بودند(29)

آيت الله شهيد سيد محمد مجاهد

يكى از علماء بزرگ سيد محمد مجاهد است از مراجع تقليد است در قرن سيزدهم فرزند صاحب رياض و داماد سيد بحرالعلوم.

مادرش دختر وحيد بهبهانى قده سره بود و اين مادر بزرگوار بهترين پرستار بود براى اين فرزند و لذا در نوجوانى از علم و فضيلت و تقوى برخوردار بود.

شيعيان عراق مخصوصا ايرانيان سيد را خيلى دوست داشتند نوشته‏اند وقتى وارد قزوين شد و به حوض مسجد آنجا وضو ساخت بلا فاصله تمام آب حوض را مردم آنجا جهت تبرك اندك اندك بين خودشان تقسيم نمودند و از آن جرعه‏اى براى شفا استشفاء برگرفتند.

سيد محمد مجاهد در عصر پدرش مدتها استاد حوزه علميه اصفهان و قزوين بود بعد از فوت پدرش عازم كربلا شد و رياست حوزه علميه عراق چند سالى به ايشان منتهى شد طولى نكشيد حمله روس در زمان فتحعلى شاه قاجار به ايران شروع شد بعضى از شهرها به تصرف قواى روس در آمد.

سيد محمد وقتى شنيد در شهرهاى شمالى ما غير ايرانى كودكان را تدريس نموده و آنها را از خواندن قرآن و دروس دينى ممانعت مى‏نمايد حكم جهاد داد و خودش هم به جبهه جنگ شتافت ولى متأسفانه بعضى سستى نموده و كمك نكردند براى اينكه شاه در تهران به عياشى‏هاى خويش مشغول بود و مسأله جنگ به معاهده فيمابين دو دولت خاتمه يافت.

نوشته‏اند با آنكه سيد مردم را به كمك وادار مى‏كرد با اين حال آنقدر به اين سيد روحانى بزرگوار اذيت و جسارت كردند بلكه سنگ و آب دهان به وى مى‏انداختند تا ناچار شد به قزوين مراجعت كنند و او در قزوين به سختى مريض شد و به همين مرض و با شدت ناراحتى وفات نمود و جنازه‏اش را آوردند در نينوا دفن نمودند(30).

عالم بزرگوار صاحب جامع السادات

يك داستان اخلاقى:

پس از آنكه ملا مهدى نراقى كتاب جامع السادات را در اخلاق نوشت و نسخه‏هايى از آن در مناطق مسلمان نشين پخش شد، نسخه‏اى از آن كتاب بدست بزرگ مرد شيعه جامع كمالات و فضائل سيد مهدى بحرالعلوم كه در نجف اشرف محو علم و تقوى و زهد و عبادت و مرجعيت بود رسيد.

سيد از ديدن اين كتاب كه بهترين كتب اخلاقى بود بسيار خوشحال شد و آرزو كرد روزى به ديدار مولف آن موفق گردد ملا مهدى نراقى آرزو داشت و از خدا مى‏خواست كه زيارت امير المومنين و كربلا و كاظمين و سامرا به او نصيب شود خداوند روزى كرد وارد نجف شدند بر اساس رسوم تمام مراجع و علما و دانشمندان و طلاب از آن بزرگوار ديدن كردند و آنجناب به بازديد همه تشريف بردند.

تنها كسى كه از ايشان ديدن نكرد سيد بحر العلوم بود اهل نجف از اين واقعه دل زده شدند همه از هم مى‏پرسيدند علت اينكه بحر العلوم به ديدن ملا مهدى نراقى نرفت چه بود مرحوم نراقى احوال سيد را پرسيد و از خانه او نشانى خواست بعد فرمود: بر ما لازم است از اين مرد علم و عمل ديدن كنيم.

از اينكه نراقى مى‏خواست به ديدن بحر العلوم برود همه تعجب كردند آنجناب به منزل سيد رفت در آنجا جمعى از علما و طلاب حضور داشتند نراقى وارد شد مجلس همه ورود او را گرامى داشتند.

ولى بحر العلوم به نراقى توجهى نكرد و حتى از جهت احترام و ادب خوددارى كرد نراقى با رعايت دقت و موقعيت مجلس بدون اينكه خم به ابرو بياورد از سيد خداحافظى كرد و به خانه خود رفت قضيه بحرالعلوم با نراقى در نجف اشرف با اعجاب بسيار شديد علما و طلاب روبرو شد پس از چند روز كه از بازديد بحر العلوم خبرى نشد.

باز نراقى به ديدار او شتافت و سيد مثل مجلس اول شايد كمى سردتر با نراقى برخورد كرد مجلس دوم هم بدون اينكه در وجود نراقى اثر سوء بگذارد تمام شد باز هم سيد بحرالعلوم به بازديد نراقى نرفت سفر نراقى رو به پايان بود در روزهاى آخر سفر باز هم به ديدار سيد ميل كرد و براى بار سوم به زيارت بحرالعلوم شتافت چون وارد مجلس شد علما و طلاب ديدند كه بحرالعلوم با حال عجيب تا درب منزل به استقبال نراقى شتافت و آنجناب را چون بنده‏اى در برابر مولاى در آغوش گرفت و عجيب نسبت به آن حضرت رعايت ادب و احترام كرد و او را داخل منزل برد و در كمال خضوع از آن حضرت پذيرايى كرد پس از پايان مجلس سبب برخوردهاى اول و دوم را از بحرالعلوم برسيدن نراقى چه بود جواب داد و گفت: من كتاب با عظمت جامع السادات را مطالعه كردم و آن را در نوع خود بى‏نظير ديدم آرزو داشتم مولف آن را ببينم و او را آزمايش كنم كه آيا آنچه در آن كتاب در باب فضايل اخلاق نوشته و در خود او هست يا نه كه او را در آن مجلس امتحان كردم و ديدم از ايمان و اخلاق و حلم و تواضع و صبر بالايى بروردار است از اين جهت در مجلس سوم كمال احترام و ادب و خضوع را نسبت به وى مراعات كردم كه او مرد دين و پيكر اخلاق و مجسمه عمل صالح است‏(31).

قال على (عليه السلام): عليك بالتواضع فاله من اعظم العباده‏(32)

امام امير المومنين على (عليه السلام) فرموده: بر شما باشد تواضع كه او بزرگ‏ترين عبادت است.

قرآن كريم در ميان خدمات رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله از تواضع آن حضرت را تعريف مى‏فرمايد: بسكه اخلاق حضرت نيكو است مى‏فرمايد:

و انك لعلى خلق عظيم‏(33) به درستى كه تويى بر خلق عظيم.

كار كردن رسول گرامى (صلى‏الله عليه و آله) براى يهودى

يك روزى رسول خدا صلى‏الله عليه و آله از مدينه بيرون رفت ديد عربى سرچاه براى شتر خود آب مى‏كشد فرمود: آيا اجير مى‏خواهى گفت: بلى هر دلوى 3 خرما مى‏دهم حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله يك دلو كشيد و سه خرما گرفت.

دوباره كشيد ريسمان قطع شد دلو افتاد به چاه اعرابى غضبناك شد سيلى بصورت حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله زد و اجرت حضرت را داد بعد حضرت رسول دست مبارك را ميان چاه كرد دلو را بيرون آورد اعرابى اين حلم و خلق را ديد فهميد كه آن حضرت بر حق است لذا رفت دست خود را قطع كرد و از حال رفت و غش كرد قافله‏اى ديدند كه او غش كرده او را بحال آوردند و سؤال كردند قصه را نقل كرد بعد آمد خدمت رسول اكرم (صلى‏الله عليه و آله) براى عذر خواهى.

حضرت فرمود: دست خود را چرا قطع كردى گفت: دستى كه به شما جسارت كند لازم ندارم حضرت او را به اسلام دعوت كرد گفت: اگر راست مى‏گوييد و رسول هستيد دست مرا خوب كنيد حضرت دست قطع شده را موضع خود گذاشت فرمود: بسم الله و دست كشيد و بحال اولى آورد اعرابى اسلام آورد اين يكى از رفتار رسول خدا بود با فرد مخالف كه كارى كرد به اخلاق او هم ايمان آورد(34).

در شب معراج حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خطاب رسيد: يا احمد هل تدرى لاى شى فضلتك على ساير الانبياء؟ قال: لا قال: باليقين و حسن الخلق و سخاوه النفس و رحمه الخلق

خداوند تعالى با حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله تكلم مى‏كند مى‏فرمايد يا احمد آيا مى‏دانى براى چه شما را از همه انبيا برترى قرار دادم؟ عرض كرد: نه! خداوند تعالى فرمود: براى اين كه در وجود تو صفات خوبى وجود دارد

اول: آنها يقين و ايمان.

دوم: اخلاق و رفتار نيك با مردم.

سوم: دست بازى دارى و كسى را از خودت مأيوس نمى‏كنى.

چهارم: نسبت به مردم رحيم و مهربان هستى.

براى خاطر اين صفات من تو را از انبياء مقدم نمودم و فضيلت دادم‏(35).

آيه شريفه هم درباره مساله اخلاق است مى‏فرمايد: هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين‏(36)

او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاكيزه كند و كتاب و حكمت بياموزد هر چند پيش از آن گمراهى آشكارى بودند.