داستانهاى صاحبدلان

محمد محمدى اشتهاردى

- ۶ -


133 - دوستى تو خالى
روزى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ما احب الله من عصاه : كسى كه گناه مى كند خدا را دوست نمى دارد، سپس اين دو شعر را قرائت كرد:

تعصى الاله وانت تظهر حبه
هذا لعمرك فى الفعال بديع
لوكان حبك صادقا لا طعته
ان المحب لمن يحب مطيع
: معصيت پروردگار مى كنى و در عين حال اظهار دوستى او مى نمايى ؟ بجانم سوگند اين كار عجيبى است ، اگر محبت تو صادقانه بود، اطاعت از خدا مى كرد زيرا كسى كه ديگرى را دوست دارد از او اطاعت مى نمايد (180)
134 - خوف حضرت يحيى (عليه السلام ) از خدا
حضرت زكريا و همسرش هر دو پير شده بودند، ولى فرزندى نداشتند، روزى زكريا (عليه السلام ) حضرت مريم را در محرب عبادت ديد، كه به دعايش ، ميوه هاى گوناگون بهشتى در كنار محرابش وجود داشت ، مين ديدار، زكريا را در توجه به خدا عميق تر كرد و از خدا خواست كه فرزندى بهاو عنايت فرمايد، هنگامى كه در محراب عبادت مشغل نماز بود از ناحيه فرشتگان به او بشارت به پسرى به نام يحيى داده شد. (181)
خداوند حضرت يحيى را پس از مدتى به زكريا عنايت فرمود: اين فرزند كم كم بزرگ شد، و از نظر علمى و عمل به درجه عالى رسيد و از نظر مقام معنوى و جهاد با نفس حصور بود (182) كه به يك معنى اين واژه اين است كه خود را در محاصره قرار داده بود، به عبارت روشن تر آن چنان خود را در ميان حصار تقوا قرار داده بود كه هيچگونه راه نفوذى براى شيطان نسبت به او نبود، علاوه بر اينكه از پيامبران صالح خدا بود. ضمنا ناگفته نمايد كه يحيى شش سال از عيسى (عليه السلام ) بزرگتر بود و معنى يحيى و عيسى يكى است و آن اينكه قلبشان به نبوت زنده است .
حضرت يحيى زكريا پدر حضرت عيسى (عليه السلام ) هرگاه مى خواست براى امت خود سخنرانى كند و آن ها را موعظه نمايد، در آغاز به طرف راست و چپ جمعيت نگاه مى كرد تا يحيى نباشد چرا كه يحيى آنچنان منقلب مى شد كه از حال مى رفت ، و دل نرم آماده اش از موعظه ها، فرو مى ريخت .
روزى يحيى سر و صورت خود را به پارچه اى پيچيد، و در لابلاى جمعيت در كنارى نشست ، حضرت زكريا وقتى خواست سخنرانى كنند، در ميان جمعيت او را نديد، سخنرانى را شروع كرد تا به اينجا رسيد: اين مردم در جهنم كوهى به نام سكران وجود دارد، و زير اين كوه بيابانى بنام غضبان هست زيرا غضب خدا در آنجا مى باشد، در اين بيابان چاهى وجود دارد كه عمق آن به مقدار مسير صد سال است و در اين چاه تابوتهاى آتشينى قرار دارد و در اين تابوتها، صندقهايى از آتش و لباسهاى آتشين و غل و زنجيرهاى گداخته به آتش هست .
يحيى تا اين گفتار را شنيد برخاسته و سراسيمه سر به بيابان گذاشت و در حالى كه گويى به هيچ چيز توجه ندارد، لزران و گريان مى رفت ، و فرياد مى زد و اغفلتاه من السكران : آه از اينكه غافل از كوه سكران جهنم هستم .
حضرت زكريا (عليه السلام ) از جريان مطلع شد، به خانه آمد و جريان را به مادر يحيى گفت و به او فرمود: برخيز برو به دنبال يحيى كه ترس آن دارم از خوف خدا روحش پرواز كند.
مادر يحيى از خانه بيرون آمد، از هر سو پسرش يحيى را مى گرفت تا به گروهى از جوانان بنى اسراييل رسيد، از آنها پرسيد: شما يحيى را نديديد؟ آنها اظهار بى اطلاعى كردند.
مادر همچنان در جستجو بود تا در بيابان ، چوپانى را ديد، نزد او رفت و از او پرسيد: يحيى را تو نديدى ؟.
چوپان گفت : گويا يحيى پسر زكريا را مى جويى ؟
مادر گفت : آرى .
چوپان گفت : من او را در عقبه ثنيه (نام محلى نزديك آب ) ديدم كه پاهايش را در ميان آب نهاده بود و چشمانش را به آسمان دوخته بود و به خدا عرض مى كرد و عزتك مولاى لا اذقت بارد الشراب حتى انظر الى منزلتى منك .
سوگند به عزتت اى مولاى من ، آب خنك ننوشم تا مقامم را در پيشگاه تو بنگرم .
مادر به آن محل رفت و پسرش را در آن حال ديد، او را در آغوش گرفت و سوگند داد كه به منزل بر گردد.
يحيى سخن مادر را گوش داد و همراه مادر به منزل برگشتند.... (183)
135 - موعظه طلبيدن يحيى از يك نفر اعدامى
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: شخصى نزد حضرت عيسى (عليه السلام ) آمد و عرض كرد: اى روح الله ! زنا كرده ام ، مرا (با اجراى حد پاك ساز.
حضرت عيسى (عليه السلام ) پس از آنكه دريافت راست مى گويد، اعلام عمومى كرد، جمعيت بسيارى جمع شدند، آن شخص را در گودالى گذاشتند تا سنگبارانش كنند.
او گفت : در ميان جمعيت هر كس در گردنش حد هست ، از اينجا برود.
همه جمعيت رفتند، فقط حضرت عيسى و حضرت يحيى ماندند. يحيى (عليه السلام ) (ديد آن مرد شخص با معرفت و توبه كننده اى هست به گونه اى كه براى تطهيرش حاضر شد اعدام گردد، از طرفى در اين لحظه ، همه غرورهايش محو شده ، موعظه طلبيدن از او بسيار مؤ ثر خواهد بود از اين رو) به او گفت : اى گنهكار مرا موعظه كن .
گنهكار گفت : لا تخلين بين نفسك و بين هواها فتردى .
بين خود و هواى نفست را آزاد نگذار كه ترا از جاده حق منحرف سازد.
يحيى فرمود: باز موعظه كن .
او عرض كرد: لا تعيرن خاطئا بخطيته : خطا كار را به خاطر خطايش ‍ سرزنش نكن (يعنى اگر خطا كار قابل جذب هست ، او را سركوب و نا اميد نكن بلكه او را به سوى راه هدايت جذب كن ).
يحيى فرمود: باز موعظه كن .
او عرض كرد: لا تغضب : خشم نكن ، و در حال خشم خود را كنترل كن .
حضرت يحيى فرمود: همين موعظه ها مرا كافى است (184)
نظر خداى بينان طلب هوى نباشد
قدم خداى ترسان ، قدم خطا نباشد
136 - جواز و عدم جواز خود ستايى
تزكيه نفس كه از آن در فارسى به خودستايى تعبير مى شود، جايز نيست و بر خلاف اخلاق انسانى بوده و موجب غرور مى گردد.
و در قرآن آيه 32 سوره نجم مى خوانيم :
فلا تزكوا انفسكم : خود را به پاكى مستاييد.
ولى در مواردى كه هدف عالى ترى در ميان باشد و يا براى احقاق حق و ابطال باطل ، خود ستايى صحيح روا است ، چنانكه در بعضى از موارد على (عليه السلام ) براى مطالبه حق خود، در كارهاى نيك خود را بيان مى كرد، و يا امام سجاد (عليه السلام ) در مجلس شام كه يزيد نيز حاضر بود، خود و حسب و نسب خود را ستود، اينك به داستان ذيل توجه كنيد:
شخصى به حضور امام صادق (عليه السلام ) آمد و عرض كرد:
آيا جايز است انسان ، خودش را تعريف كند؟!
امام در پاسخ فرمود: در موردى كه اضطرار به آن پيدا كرد جايز است ، سپس ‍ دو نمونه از خود ستودن دو پيامبر را كه در قرآن آمده ذكر كرد و فرمود:
1 - آيا نشنيده اى كه يوسف به عزيز مصر گفت : اجعلنى على خزائن الارض اين حفيظ عليم
مرا سر پرست خزائن سرزمين (مصر) قرار بده چرا كه نگهدارنده و آگاهم .
2 - و قول عبد صالح حضرت هود (عليه السلام ) كه به قوم خود گفت : و انا لكم ناصح امين (185)
و من خيرخواه امينى براى شما هستم (186)
(بنابراين در موارد استثنايى كه هدف عالى تر در ميان است ، روا است كه انسان ، ويژگيها و توانمندى بر جسته خود را آشكار سازد).
137 - پاداش آبرسانى
مرد عربى به حضور پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آمد و عرض كرد: به من كارى بياموز كه هر گاه آن را انجام دهم وارد بهشت گردم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: اطعام طعام كن و سلام كردن را بين مردم رواج بده .
او عرض كرد: قدرت بر انجام اين كار را ندارم .
فرمود: آيا شترى دارى ؟
عرض كرد: آرى .
فرمود: با شتر خود به خانه هايى كه بعضى روزها آب ندارند، آب برسان ، در اين صورت بهشت بر تو واجب است (187)
نيز از سخنان آن حضرت است : كسى كه آب ، به مردم بياشاماند در ان جا كه آب يافت مى شود، خداوند هفت هزار حسنه به او مى دهد، و كسى كه آب به مردم بياشاماند در انجا كه آب يافت نمى شود، مانند آن است كه ده نفر برده از فرزندان اسماعيل (عليه السلام ) را آزاد كرده است (188)
138 - ميثم تمار از شهادت خود خبر مى دهد
ميثم برده زنى از بنى اسد بود، امير مومنان على (عليه السلام ) او را خريد و آزاد كرد او چون براى كسب روزى و تامين معاش ، خرما مى فروخت او را تمار (خرما فروش ) گفتند.
در سالى كه به شهادت رسيد، به مكه براى انجام حج رفت ، سپس در مدينه نزد ام سلمه (يكى از همسران نيك پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رسيد.)
ام سلمه پرسيد تو كيستى ؟ او گفت : من ميثم هستم .
ام سلمه گفت : سوگند به خدا گاه از رسول خدا در دل شب مى شنيدم كه سفارش تو را به على (عليه السلام ) مى كرد.
ميثم از امام حسين (عليه السلام ) سراغ گرفت ، ام سلمه گفت : در فلان باغ است ، گفت : وقتى آمد به او خبر بده كه من سلام بر او را دوست دارم و ما بخواست خدا همديگر را در فراخناى لقاى پروردگار ملاقات مى كنيم .
آنگاه ام سلمه از عطريات آورد و ميثم محاسن خود را با آن خوشبو كرد و گفت : بزودى اين محاسن به خونم رنگين مى شود.
آنگاه به سوى كوفه روانه شد، ماموران عبيدالله بن زياد او را دستگير كرده و به زندان افكندند، مختار نيز در زندان بود، روزى ميثم به مختار گفت : تو آزاد مى شوى و بعدها براى انتقام خون حسين (عليه السلام ) قيام مى كنى و همين شخص (ابن زياد) را كه ما بقتل مى رساند، به هلاكت مى رسانى .
ابن زياد مختار را از زندان طلبيد تا او را اعدام كند، همان وقت پيك يزيد فرا رسيد و نامه اى از يزيد به ابن زياد داد كه در ان نامه نوشته بود، مختار را آزاد كن ، او مختار را آزاد نمود (189)

سپس ابن زياد فرمان داد كه ميثم را به دار آويزند، وقتى كه ماموران او را بر روى چوبه دار نزديك خانه عمرو بن حريث بود، وى مى گفت : سوگند به خدا ميثم به من مى گفت : من همسايه تو مى شوم .
وقتى كه ميثم را به دار زدند، عمرو بن حريث به كنيز خود دستور داد كه برود و پاى دار و اطراف آن را جاروب و تميز كند.
ميثم بالاى دار از فضائل على و آل على (عليه السلام ) مى گفت ، شخصى نزد ابن زياد رفت و گفت : اين برده شما را رسوا كرد ابن زياد گفت : دهانش را با لگام ببنديد، ميثم نخستين كسى است كه در تاريخ اسلام دهانش را هنگام شهادت با لگام بستند.
او از پيشتازان قيام جهانى و جاودانى عاشوراى حسينى است كه ده روز قبل از ورود امام حسين (عليه السلام ) به كربلا (يعنى 22 يا 21 ذيحجه سال 60 ه . ق ) به شهادت رسيد.
تا روز سوم شهادتش جسد پاكش روى دار بود، دژخيمان ابن زياد در ان روز آنچنان با حربه خود به بدن او ضربه زدند كه در اخر آن روز از بينى و دهانش ‍ خون مى آمد (190)
خوشا قامت بلند عشق در آستانه شهادت و لقاء محبوب در فوران خون .
139 - كيفر ترك نهى از منكر
شيخ طوسى (ره ) بسند خود از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند: دو فرشته از طرف خدا مامور شدند تا مردم قريه اى را (به خاطر گناهشان ) به هلاكت برسانند، وقتى اين دو فرشته شبانه وارد آن قريه شدند، ديدند مردى در دل شب برخاسته و به راز و نياز و تضرع پرداخته و با خدا مناجات مى كند.
يكى از فرشتگان به ديگرى گفت : به سوى خدا برگرديم و درباره اين مرد عابد سوال كنيم كه آيا جزء هلاك شدگان است يا خير؟
ديگرى گفت : من آنچه را كه مامورم انجام مى دهم ، و ديگر نياز به سوال نيست .
فرشته نخست به سوى خدا مراجعه كرده و درباره آن مرد عابد سوال كرد.
خداوند به آن فرشته اى كه مراجعه نكرده بود، وحى كرد كه آن مرد عابد را نيز با ساير مردم هلاكت برسان ، زيرا او هيچگاه به خاطر خشم من به گنكار، نسبت به گنهكاران خشم نكرد (و نهى از منكر ننمود).
اما فرشته اى كه مراجعه كرده بود تا در مورد آن مرد عابد سوال كند، مشمول خشم خدا گرديد، و خداوند او را به جزيره اى انداخت ، و كيفر نمود (191)
140 - مردى وارسته و مطيع از شاگردان امام صادق (عليه السلام )
عبدالله بن ابى يعفور از اهالى كوفه و از شاگردان بسيار وارسته امام صادق (عليه السلام ) بود و از فقهاى بزرگ تشيع به شما مى رفت ، او آنچنان تسليم و مطيع امام صادق (عليه السلام ) بود كه روزى به آن حضرت عرض كرد: اگر انارى را نصف كنى ، و بفرمايى نصفش حلال است و نصف حرام ، گواهى مى دهم ، و آن را كه گفتى حلال است ، حلال مى باشد.
وقتى كه عبدالله بن ابى يعفور به لقاء خدا شتافت ، امام صادق (عليه السلام ) براى يكى از شاگردانش بنام مفضل نوشت : اى مفضل ! همان عهدى راكه با ابن ابى يعفور داشتم با تو مى بندم او درگذشت در حالى كه به عهد خود با خدا و رسول خدا و امام زمانش وفا كرد و روحش ‍ قبض شد، صلوات خدا بر روح او كه آثارش پسنديده و كارهايش مورد قبول و تقدير خدا بود و مشمول آمرزش و رحمت خدا گرديد رحمتى كه توام با خشنودى خدا و رسول خدا و امامش بود، سوگند به ولادتم از (شجره ) نبوت ، در زمان ما كسى نبود كه از او مطيع تر به خدا و رسول خدا و امامش ‍ باشد، همواره چنين بود تا به رحمت حق پيوست و در بهشت خدا جاى گرفت و از روايات عبدالله بن ابى يعفور اينكه گويد: همواره بيمار بودم ، به حضور امام صادق (عليه السلام ) رفته و از بيماريم شكايت كردم ، فرمود: اگر مؤ من مى دانست كه پاداش مصائب او چقدر زياد است ، آرزو مى كرد كه با قيچى ، بريده بريده مى شد. (192)
141 - پاسخ بجا
روزى شخصى از ابن ابى يعلى قاضى از اهل كوفه ، سوال كرد: مقدارى از فضائل معاويه بن ابى سفيان را بگو.
او در پاسخ گفت : از فضائل معاويه اينكه : پدرش ابوسفيان با پيامبر (صلى الله عليه وآله ) جنگيد، و خودش با وصى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) يعنى على (عليه السلام ) جنگيد و مادرش هند جگر عموى پيامبر (حضرت حمزه ) را به دهان كشيد تا بخورد و پسرش (يزيد) سر مقدس امام حسين (عليه السلام ) را بريد، چه فضيلتى بالاتر از اين مى خواهى ؟!
حكيم سنايى اين حكايت را به شعر فارسى درآورده گويد:
داستان پسر هند مگر نشنيدى
كه از او و سه كس او به پيامبر چه رسيد؟
پدر او، در دندان پيمبر بشكست
مادر او جگر عم پيامبر بمكيد
خود بناحق ، حق داماد پيامبر بگرفت
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد
لعن الله يزيدا و على آل يزيد (193)
142 - لطف خدا به مؤ من
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: خداوند مى فرمايد: در هر كارى كه انجامش تنها بدست من است (اگر بفرض محال براى خدا ترديد روا باشد) ترديد نكردم ، همانند ترديدى كه درباره بنده مؤ منم دارم ، من ديدار اورا دوست دارم ، ولى او مرگ مرا نمى خواهد، پس مرگ را از او بر مى گردانم و مؤ من بدرگاهم دعا مى كند و من دعايش را به استجابت مى رسانم ، و او حاجتش را زا من مى خواهد و من عطا مى كنم ، و اگر در دنيا جز يك بنده مؤ من نباشد بوسيله او از همه مخلوقم بى نيازى جويم ، و در مورد ايمانش ‍ براى او همدمى سازم كه به هيچ كس محتاج نباشد كه از ترس به او پناه ببرد (194)
143 - جواب احوالپرسى
شخصى به حضرت عيسى (عليه السلام ) عرض كرد: چگوهنه صبح كردى اى روح الله ! فرمود: صبح كردم در حالى كه پروردگارم بالاى من است ، و آتش دوزخ پيش روى من و مرگ در جستجوى من است ، به آنچه اميدوارم قدرت تحقق آن را ندارم ، و از آنچه ناپسند مى دانم ، قدرت دفع آن را ندارم فاى فقير افقر منى : (بنابراين كدام نيازمندى از من نيازمندتر است ؟
(195)
144 - انفاقى كه ترك شد!
در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله ) عثمان به فقراء انفاق مى كرد، برادر رضاعى او عبدالله بن سعد به او اعتراض كرد كه اگر اين گونه انفاق كنى تهيدست مى شوى .
او در پاسخ گفت : گناهانى دارم كه مى خواهم بدينوسيله رضايت و عفو خداوند را كسب كنم .
عبدالله گفت : شتر خود را به من بده ، گناهانت به گردن من ، من آنها را به عهده مى گيرم .
عثمان شترش را به او بخشيد، و ديگر انفاق نكرد.
در اين هنگام آيه 33 تا 35 سوره نجم در رد او نازل شد:
افرايت الدى تولى ، واعطى قليلا واكدى ، اعنده علم الغيب فهو يرى .
آيا ديدى كسى را كه از پيروى حق و (انفاق ) روى گردان شد، و اندكى بخشش كرد و باز ايستاد، آيا نزد او است آگاهى از غيب و او مى بيند... (196)
و در بعضى تفاسير اين مطلب در مورد وليد بن مغيره نقل شده است (197)
145 - عايشه ، دو نشانه بزرگ ، را ناديده گرفت
جنگ جمل از جنگهاى زمان خلافت حضرت على (عليه السلام ) است ، كه در بصره واقع شده و منجر به قتل هزاران نفر از دو طرف گرديد، عايشه سوار بر شتر مردم را به جنگ بر على (عليه السلام ) مى شوراند.
جالب توجه اينكه : وقتى كه عايشه مى خواست از مدينه بيرون آيد، شترى آورد كه نام او عسگر بود، تا آن نام را شنيد به ياد حديثى افتاد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) او را از سوار شدن به چنين شترى نهى كرد بود، دستور داد اين شتر را برگردانيد، اطرافيان آن شتر را كنار بردند و وسائل و جهازش ‍ را عوض كردند و به عايشه وانمود كردند كه شتر را عوض كرديم ، او نيز سوار آن شتر شد و روانه بصره گرديد.
در راه سگهاى به آن ها حمله كردند، يكى گفت : سگهاى حوئب اند عايشه تا اين جمله را شنيد بياد حديثى افتاد از پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرموده بود سگهاى حوئب به تو در راهى كه براى جنگ باطل مى روى حمله مى كنند، گفت مرا برگردانيد، اطرافيان ، پنجاه نفر را شاهد آوردند آنها سوگند دروغ خوردند كه اينجا سرزمين حوئب نيست ... سرانجام عايشه قانع شد به بصره رفت و جنگ بر ضد على (عليه السلام ) را رهبرى كرد (198)
146 - تسليت به عزادار
در ميان بنى اسرائيل ، شخصى قاضى بود، فرزندى داشت كه از دنيا رفت ، از فراق فرزند بسيار ناراحت و بى تابى مى كرد، خداوند دو فرشته رابه صورت انسان در حالى كه نزاع مى كرد نزد آن قاضى فرستاد.
يكى از آنها گفت : من زراعتى داشتم كه گوسفندان اين مرد آمده و همه زراعت مرا نابود كرده اند.
ديگرى گفت : من گوسفندانم را در كوه مى چرانم ، اين مرد زراعت خود را در سر راه كه رفت و آمد مردم است كشت نموده ، در نتيجه گوسفندان در رفت و آمد طبعا زراعت او را به هم مى زنند زيرا راهى غير از آن نيست .
قاضى به كشاورز گفت : چرا سر راه مردم زراعت كردى مگر نمى دانستى كه راه عبور است و در معرض خطر و نابودى مى باشد.
او گفت مى دانستم .
قاضى گفت : بنابراين شكايت تو بيجا است ، و صاحب گوسفندان حق از آن راه را دارند.
صاحب گوسفند هم به قاضى گفت : تو وقتى فرزند به وجود آوردى مگر نمى دانستى كه در معرض خطر و مرگ است ، طبق قضاوت خود، داورى كن .
قاضى گفت : مى دانستم .
چوپان گفت : پس اكنون نمى بايست گريه و بى تابى كنى ! به اين ترتيب قاضى متوجه شد و بر اساس قضاوت خود، ناگزير به صبر و استقامت گرديد.
سپس آن دو فرشته (كه به صورت دو مرد) درآمده بودند، عروج كردند و رفتند. (199)
147 - شهادت حضرت زكريا (عليه السلام )
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم زكريا (عليه السلام ) تصميم گرفتند آن حضرت را به حرم مبارزه با بت پرستى و...) بقتل رسانند، آن حضرت فرار كرد و آنها به دنبالش دويدند تا دستگيرش نمايند، آن حضرت نزديك درختى رسيد، درخت باز شد و به حضرت زكريا پناه داد سپس بسته شد قوم گنكار تا پاى درخت آمدند، ولى حضرت زكريا (عليه السلام ) را نيافتند، ابليس در ميان آنها آمد و گفت :
زكريا داخل اين درخت است .
نظر به اينكه آنها درخت را پرستش مى كردند، گفتند: آن را قطع نكنيد، بلكه بشكافيد، آن را شكافتند و بدن مقدس حضرت زكريا (عليه السلام ) را نيز همراه آن نيز همراه درخت متلاشى كردند و آن حضرت به شهادت رسيد. (200)
و اين دليل است كه پيامبران تا سر حد شهادت ، با شرك و انحراف ، مبارزه مى نمودند.
148 - قضاوت براساس موازين ظاهرى
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: حضرت داوود پيامبر، از خدا خواست كه در مقام قضاوت آنچه حق است به او الهام نمايد، تا بين مردم بر اساس الهام الهى قضاوت نمايد.
از سوى خدا به داوود وحى شد كه مردم طاقت تحمل آن را ندارند، در عين حال (امتحانش مجانى است و بر اين اساس قضاوت كن .)
پس از اين گفت و شنود، دو مرد نزد حضرت داوود (عليه السلام ) آمدند و يكى از آنها مى گفت : اين مرد به من ظلم كرده به دادم برس ، ديگرى انكار مى كرد. داوود (عليه السلام ) طبق الهام الهى به ظالم (ظاهرى ) امر كرد كه گردن مظلوم (ظاهرى ) را بزن ، او نيز گردن مظلوم ظاهرى را زد و او را كشت .
بنى اسراييل از اين قضاوت تعجب كردند، از همه جا اعتراض شروع شد، نزد داوود آمده و فرياد مى زدند چرا يك فرد مظلوم را كه از تو داد خواهى نموده است كشتى ؟
داوود خود را در بن بست سختى ديد، به خدا پناه برد و حل مشكل را از درگاه او طلبيد .
خداوند به او الهام كرد: كه اى داوود تو خودت از من خواستى ، الهام به تو كنم تا آنچه حق است قضاوت كنى ؟، حقيقت مطلب اين است كه آن فرد بظاهر مظلوم ، پدر آن ظالم را كشته بود، اينكه بدست پسر مقتول قصاص ‍ مى شد، هم اكنون با بنى اسراييل به فلان باغ برو و جسد مقتول قصاص ‍ شد، هم اكنون با بنى اسراييل به آن باغ برو و جسد مقتول را در فلان مكان باغ بيرون بياور و حقيقت را آشكار كن تا غائله رفع گردد، داوود همين كار را كرد و غائله تمام شد و خداوند به داوود فرمود: بندگان طاقت تحمل حق را ندارند، تو طبق موازين قضاوت كن ، از ادعا كننده طلب بينه (دو شاهد عادل و...) كن و از منكر، مطالبه سوگند نما، و از اين طريق مساله را به پايان رسان (201)
149 - مرده شويى و گوركن
شخصى حدود سى سال ، كارش مرده شويى بود، روزى در ميان گفتارش ‍ گفت : سى سال است در غسالخانه هستم و مرده را غسل مى دهم ، ولى هنوز يقين نكرده ام خودم نيز مى ميرم !!
به قول شاعر در مورد قبر كن :
يافت شخصى گوركن عمرى دراز
سائلى گفتش كه چيزى گوى باز
تا چه عمرى گوركندى در مغاك
چه عجايب ديده اى در زير خاك ؟
گفت : اين ديدم عجايب ، حسب مال
كاين سگ نفسم در اين هفتاد سال
گوركندن ديد و يكساعت نمرد
يكدمم فرمان و يك طاعت نبرد (202)
آرى بفرموده على (عليه السلام ).
ما اكثر العبر و اقل الاعتبار (203)
درسهاى عبرت چه بسيارند و عبرت گيرنده كم .
و در سخن ديگر مى فرمايد: بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرة (204) بين شما و موعظه ، پرده اى از غرور و غفلت است (و آن پرده هوسها و شهوات است ) كه اگر دريده نشود انسان از عبرتهاى دنيا پند نخواهد گرفت .
150 - نفس كشى
مرحوم آيت الله العظمى شيخ يوسف بحرينى از فقهاء و محدثين شيه در اواسط قرن 12 هجرى است ، اواخر عمر در كربلا مى زيست و در آنجا پيشواى شيعيان بود و به سال 1186 ه .ق از دنيا رفت و مرقدش در كربلا است .
وى اخبارى بود يعنى طريقه اجتهاد را قبول نداشت و تكيه اش در فتوا به روايات بود. و كتاب معروف الحدائق الناضره تاليف او است .
در همين زمان مرحوم آيت الله العظمى آقا باقر بهبهانى معروف به وحيد بهبهانى از مراجع تقيد در كربلا، نقطه مقابل اخبارى ها بود يعنى اصولى بود و طريقه اجتهاد را قبول داشت .
نكته ايجاد است : با اينكه اين دو بزرگوار از نظر مسلك و طرز تفكر، رو درروى هم بودند و از نظر علمى ، اختلاف اساسى داشتند، شيخ يوسف بحرينى بخاطر اسلام بنفع وحيد بهبهانى خود را كنار كشيد.
حتى وصيت كرد كه اگر زودتر از وحيد بهبهانى از دنيا رفتم ، وحيد بهبهانى بر جنازه ام نماز بخواند، زيرا او پارساترين مردم است .
وحيد بهبهانى به سال 1205 ه .ق يعنى 19 سال بعد از شيخ يوسف بحرينى از دنيا رفت (205) و بوصيت عمل شد اين است مخالفت با هواى نفس و اوج پاكى و معنويت و ايثار نسبت به همديگر، با اينكه از نظر فكرى با همديگر نظريات مختلف داشتند.
151 - محكوميت اسقف مسيحيان
صفوان بن يحيى گويد: ابوقره رييس روحانيون ارامنه از من خواست كه او را به حضور حضرت رضا (عليه السلام ) ببرم ، من از حضرت رضا (عليه السلام ) اجازه گرفتم ، حضرت اجازه داد، او را به حضور امام رضا (عليه السلام ) بردم .
ابوقره فرض زير پاى امام را بوسه زد و گفت : دين ما چنين از ما خواسته كه اين گونه به شريف ترين افراد زمان خود احترام كنيم .
سپس از امام پرسيد: نظر شما درباره گروهى كه ادعايى مى كنند و گروه ديگر نيز آن ادعا را امضاء مى نمايند چيست ؟
امام فرمود: ادعاى فرقه اول درست است .
ابوقره پرسيد: نظر شما درباره گروه ديگرى كه ادعايى دارند ولى گروه ديگرى غير از خودشان ، آن را تصديق نمى نمايند، چيست ؟
امام فرمود: اين گروه ادعا كننده ، ادعايشان بى اساس است .
ابوقره گفت ما (مسيحيان ) ادعا داريم كه عيسى (عليه السلام ) روح الله و كلمه خدا است كه او را به مريم القاء نموده است ، مسلمانان در اين ادعا با ما موافقند (206)
ولى مسلمانان ادعا دارند كه محمد (صلى الله عليه وآله ) پيامبر است ولى ما آن را قبول نداريم ، بنابراين بهتر است در ان چيزى كه اتفاق نظر داريم همان را بگيريم ، و اين كار، شايسته تر از اختلاف است .
امام رضا (عليه السلام ) فرمود: نام تو چيست ؟ او گفت : يوحنا، فرمود: اى يوحنا ما ايمان به عيسى داريم و او را روح خدا و كلمه (مخلوق ) خدا مى دانيم كه ايمان به محمد (صلى الله عليه وآله ) داشته باشد و بشارت به آمدن او داده باشد، و بر خود اقرار كه بنده مربوب خدا است ، و اگر به ادعاى شما عيسى روح خدا و كلمه خدا است ولى ايمان به محمد (صلى الله عليه وآله ) ندارد و بشارت به آمدن او نداده است ، و اقرار به عبوديت خود در برابر خدا نمى كند، ما از او بيزاريم ، بنابراين در كدام نقطه ما با هم موافق هستيم ، تا در همان نقطه با هم باشيم و آن را محور قرار دهيم ؟.
ابوقره از اين پاسخ دندانشكن در بن بست قرار گرفت و برخاست و به صفوان گفت : بر خيز از اين مجلس چيزى عايد ما نمى شود، و ما را بنفع عقيده خود بهره مند نمى سازد (207)
152 - پاسخ به يك سوال ديگر مسيحيان
يكى از اشكالهاى ما به مسيحيان آن است كه آن حضرت مسيح را ابن الله (پسر خدا) مى خوانند، گاهى در پاسخ ما مى گويند: شما نيز امام حسين (عليه السلام ) را ثارالله و ابن ثاره (خون خدا و فرزند خدا) كه مى دانيد و يا در پاره اى از روايات على (عليه السلام ) به يدالله (دست خدا) كه اطلاق شده است ؟
ولى بايد گفت : ثارالله مثل كلام اميرمؤ منين (عليه السلام ) كه مى فرمايند انا قلب الله ، عين الله ، لسان الله معناى كنايى و مجازى دارد ثانيا معناى لغوى آن كين و كين خواهى است و به مناسبت در خون و خونخواهى استعمال مى شود بنابراين ثارالله در اينجا به معناى در خون و خونخواهى است يعنى اى كسيكه خونخواه و طالب خون بهاى تو خداست ، يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رييس قبيله بگيرد، و نيز متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رييس خانواده بگيرد، و نيز متعلق به يك قبيله نيستى كه خونبهاى تو را رييس قبيله بگيرد، تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت مى باشى ، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدايى ، خونبهاى تو را او بايد بگيرد، و همچنين تو فرزند على (عليه السلام ) هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيز خدا بايد بگيرد و اگر در عباراتى تعبير مثلا به يدالله (دست خدا) درباره على (عليه السلام ) شده اين ، يك نوع تشبيه و مجاز و كنايه از قدرت و شجاعت على (عليه السلام ) است ، ولى آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است ابن الله (پسر خدا) بودن مسيح (عليه السلام ) را يك نوع مجاز و كنايه بداند؟ مسلما چنين نيست ، زيرا منابع مسيحيت او را پسر حقيقى خدا مى دانند(208)
153 - پاسخ پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به سوال يهودى
يك نفر يهودى به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) برخاست و به او نگاه عميق كرد و فرمود: اى يهودى چه حاجتى دارى ؟
يهودى گفت : آمدم بپرسم : تو بهترى يا موسى (عليه السلام ) با توجه به اينكه خدا با موسى ، سخن گفت ، كتاب تورات بر او نازل كرد، عصاى معجز آسا به او داد، دريا را شكافت و غير اينها.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در پاسخ فرمود: تزكيه نفس (خودستايى ) ناپسند است ، ولى (حال كه سوال كردى ) جوابش را مى گويم :
اى يهودى ! حضرت آدم (عليه السلام ) وقتى كه ترك اولى نمود و توبه كرد، در هنگام توبه عرض كرد: اللهم اين اسئلك اين اسئلك بحق محمد و آل محمد لما غفرت لى .
خدايا از تو به حق محمد و آلش مى خواهم كه مرا بيامرزى .
خداوند او را آمرزيد.
حضرت نوح (عليه السلام ) وقتى كه در بلاى عظيم طوفان ، سوار بر كشتى شد، از ترس غرق شدن ، به خدا عرض كرد: اللهم انى اسئلك بحق محمد و آل محمد لما انجيتى .
خدايا بحق محمد و آلش از تو مى خواهم كه مرا نجات بخشى .
خداوند او را نجات داد.
حضرت ابراهيم (عليه السلام ) وقتى كه در آتش افكنده مى شد، به خدا عرض كرد: 0اللهم انى اسئلك بحق محمد و آل محمد و آل محمد لما انجيتنى منها.
خدايا بحق محمد و آلش از درگاهت مى خواهم كه مرا از آتش ، نجات بخشى ، خداوند آتش را براى او خنك و مايه سلامتى قرار داد.
و حضرت موسى (عليه السلام ) وقتى كه در برابر ساحران ، عصايش را انداخت ، عصاى او اژدها شد، موسى در درون خود احساس ترس كرد و به خدا عرض نمود: اللهم انى اسئلك بحق محمد و آل محمد لما آمنتنى خدايا بحق محمد و آلش از درگاهت مى خواهم كه مرا از گزند اژدها محفوظ بدارى ..
خداوند به او خطاب كرد: مترس تو در مقام ارجمندى هستى
اى يهودى ! اگر موسى (عليه السلام ) مرا درك كند و به نبوت من ايمان نياورد ايمانش بى ارزش است و نبوتش سودى به حالش نخواهد داشت .
اى يهودى ! از ذريه (نوادگان ) من حضرت مهدى (عليه السلام ) است وقتى كه خروج و ظهور كرد، حضرت عيسى بن مريم از آسمان به زمين فرود مى آيد تا مهدى را يارى كند، و پشت سر مهدى در نماز اقتدا مى كند (209)
154 - شرم از خدا
امام سجاد (عليه السلام ) فرمود: وقتى كه همسر عزير مصر (زليخا)، يوسف را به خلوتگاه مخصوص برد (تا او را فريب دهد) بتى در آن خلوتگاه بود، زليخاه برخاست و پارچه اى روى آن بت انداخت .
يوسف گفت : اين چه كارى بود كه كردى ؟
او در پاسخ گفت : استحيى من الصنم ان يرانا: از بت شرم مى كنم كه ما را مى بيند.
حضرت يوسف به او گفت : تو از چيزى شرم و حيا مى كنى كه نه مى شنود و نه مى بيند و نه مى فهمد و نه مى خورد و نه مى آشامد، ولى من چگونه از خدايى كه خالق انسان است و علم و دانش به انسان آموخت ، حيا و شرم نكنم ؟!
اين است فرموده خداوند در قرآن و لقد همت به وهم بها لولا ان راى برهان ربه (210)
آن زن قصد يوسف را كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، قصد وى مى نمود (211)
آرى بايد در همه ما اين پيوند با خدا باشد كه در لغزشها ما را نجات بخشد.
155 - قطع طواف براى رفع حاجت مؤ من
ابان بن تغلب كه از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) است گويد: من با امام صادق (عليه السلام ) مشغول طواف خانه كعبه بوديم ، ناگاه يكى از دوستان به من اشاره كرد كه بيا برويم ، حاجتى دارم آن را انجام دهيم ، من دوست نداشتم امام را تنها بگذارم و با او بروم ، در حين طوافت ، باز او اشاره كرد بيا، امام او را ديد، به من فرمود: آيا او تو را مى خواهد؟ گفتم : آرى ، فرمود: او كيست ؟ گفتم ، يكى از اصحاب ما است ، فرمود: او نيز شيعه است ؟ گفتم : آرى ، فرمود: برو به سوى او گفتم : آيا طواف را قطع كنم ؟ فرمود: آرى ، گفتم گر چه طواف واجب باشد؟ فرمود: گر چه چنين باشد (212)
156 - ارزش كمك به برادر مؤ من
صفوان جمال گويد: در حضور امام صادق (عليه السلام ) نشسته بودم كه شخصى از اهل مكه بنام ميمون وارد شد و از نداشتن كرايه شكايت كرد.
امام به من فرمود: برخيز و برادرت را كمك كن ، برخاستم ، و همراه او بودم تا خداوند كرايه او را فراهم ساخت ، سپس به مكان خود برگشتم .
امام فرمود: براى حاجت برادرت چه كردى ؟ عرض كردم : پدر و مادرم بفدايت ، خداوند آن را روا ساخت ، امام فرمود: اگر برادر مسلمانت را يارى كنى ، نزد من از هفت با طواف دور خانه خدا ارزشمندتر است (213)
157 - ارزش ديدار مؤ من
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: جبرييل به من خبر داد: خداوند فرشته اى به زمين فرستاد، فرشته راه مى رفت ، تا به در خانه اى رسيد، مردى كنار در خانه از صاحبخانه اجازه ورود مى گيرد.
فرشته به او گفت : با صاحب اين خانه چه كردى ؟
او گفت : صاحب خانه برادر مسلمان من است كه مى خواهم براى خدا زيارتش كنم .
فرشته گفت : غيز از اين منظور اينجا نيامده اى ؟ او گفت : نه .
فرشته به او گفت : من فرستاده خدا به سوى تو هستم ، خداند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: هر مسلمانى كه از مسلمانى ديدار كن ، او را ديدار نكرده بلكه مرا ديدار كرده است و بهشت به عنوان پاداش او به عهده من است (214)
158 - پيام امام باقر (عليه السلام )
خثيمه گويد: به حضور امام باقر (عليه السلام ) رفتم ، هنگام خداحافظى به من فرمود: هر كس از دوستان ما را ديدى ، سلام برسان و آنها را به اين امور سفارش كن 1 - تقوا خدا 2 - توانگران به تهيدستان توجه كنند 3 - نيرومندان به ناتوانان كمك نمايند 4 - زنده ها در تشييع جنازه مردگانشان شركت كنند 5 - و در منزلها به ملاقات يكديگر روند، كه موجب زنده ساخت امر ما است خدا رحمت كند بنده اى را كه امر ما را زنده كند، اى خثيمه ! از طرف ما به دوستان ابلاغ كن كه ما از طرف خدا، آنرا جز به عملشان ، بى نياز و چاره اى نكنيم ، و آنها جز با پاكى و پرهيزكارى به دوستى ما نرسند، با حسرت ترين مردم در روز قيامت كسى است كه عدالت را بستايد ولى خود بر خلاف آن رفتار كند (215) (ما بپذيرد ولى در عمل خلاف روش ما رفتار نمايد).
159 - استغفار هر روزه
حذيفه يمانى گويد: من مرد تندزبانى بودم و نسبت به خانواده ام تندى مى كردم ، به حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) رفته و عرض كردم : ترس آن دارم كه زبانم مرا عاقبت به شر كند و اهل دوزخ گردم .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: از استغفار (طلب آمرزش گناه از خدا) غفلت مكن ، حتى خود من هر روز يك صد بار، استغفار مى كنم (216)
ناگفته نماند كه استغفار پيامبر (صلى الله عليه وآله ) بخاطر گناه نيست ، زيرا او معصوم است ، بلكه مثلا بخاطر يك لحظه غفلت از ياد خدا، و يا به خاطر آن است كه كار خوبترى را رها كرده و سراغ كار خوبى رفته است ...
160 - عاشق شيفته پيامبر(صلى الله عليه وآله )
حضرت على (عليه السلام ) فرمود: مردى از انصار در حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بود، و عرض كرد: آنقدر دوست دارم كه طاقت فراق را ندارم ، هرگاه به منزلم مى روم بياد تو مى افتم ، بى درنگ خانه و كاشانه ام را ترك نموده و به نزد تو مى آيم ، تا تو را به خاطر عشقى كه به تو دارم ، بنگرم اينك با خود مى گويم وقتى روز قيامت فرا رسيد و شما وارد بهشت شديد، و در درجه اعلاى بهشت قرار گرفتيد، من كه (به آنجا راه ندارم ) از فراق تو چه كنم ؟
دراين هنگام آيه 68 سوره نساء از طرف خداوند نازل گرديد.
و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين والصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا.
و كسانى كه از خدا و رسول پيروى كنند، آنان با كسانى هستند كه خداوند آنان را مشمول نعمتهايش قرار داده (مانند) پيامبران و صديقين ، شهيدان و صالحان و اينها رفيقان و همراهان نيكى هستند (217)
به اين ترتيب ، دل عاشق مرد انصارى آرام گرفت ، و دريافت كه اگر در عمل نيز به عشقش وفادار باشد، در روز قيامت نيز با پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) محشور مى گردد.
161 - اهل فضل
ابوحمزه ثمالى از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) گويد: از امام سجاد (عليه السلام ) شنيدم كه فرمود: وقتى روز قيامت برپا مى شود، خداود همه انسانها را از آغاز تا انجام در يك سرزمين جمع مى كند آن گاه منادى خدا را صدا مى زند كجايند اهل فضل ؟ (يعنى آنانكه داراى فضائل و شيوه هاى انسانى هستند)
جمعيتى بر مى خيزند، فرشتگان به استقبال آنها مى شتابند، وبه آن ها مى گويند:
فضل شما چه بوده ؟
آنها در پاسخ گويند: ما از كسانى هستيم كه : 1 - هر كس (از خويشان و مسلمين ) با ما قطع رابطه مى كرد، به او مى پيوستيم 2 - و هر كس ما را محروم مى ساخت ، به او عطا مى كرديم 3 - و از كسى كه به ما ستم مى نمود، او را مى بخشيديم (218)
فرشتگان به آنها گويند: راست گفتيد كه اهل فضيلت هستيد، اكنون وارد بهشت شويد (219)
162 - مانور قهرمانانه پيامبر (صلى الله عليه وآله )
سال هفتم هجرت بود و هنوز مكه بدست مسلمانان فتح نشده بود، يعنى يكسال پس از صلح حديبيه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) با گروهى از اصحابش به عنوان اداى عمره به سوى مكه حركت كردند، در حالى كه مشركان ورود مسلمانان را به مسجد الحرام قدغن كرده بودند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) و اصحاب با كمال جرات به مكه وارد شدند و كنار كعبه آمدند.
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) به ياران فرمود: شانه هايتان را برهنه كنيد به طواف خانه خدا بپردازيد، تا مشركان ، قدرت و شكوه شما را بنگرند، ياران اطاعت كردند و همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به طواف كعبه پرداختند.
مردم مكه از مرد و زن و كودك و بزرگ كنار كعبه آمدند و اطراف مسلمانان را گرفته و به تماشاى مسلمانان پرداختند، در حالى كه پيامبر و اصحاب ، با كمال بردبارى و جرات وتوكل به خدا، طواف مى كردند و عبدالله بن رواحه (سردار رشيد اسلام ) در پيشاپيش رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) شعار سر داده رجز و اشعار حماسه انگيز مى خواند، و كافران را از ممانعت و سد راه كعبه شدن نهى مى نمود(220)
و به اين ترتيب ، عبادت و سياست اسلامى در هم آميخت و مانور شكننده اى در كنار كعبه توسط پيامبر و مسلمين انجام شد، كه مقدمه اى براى فتح مكه بود.
163 - پدر يتيمان
از شهر همدان و حلوان ، عسل و انجير براى على (عليه السلام ) فرستادند، ان حضرت دستور داد، تا كسانى كه يتيمان را مى شناسند، حاضر كنند.
وقتى كه يتيمان را حاضر نمودند آنها را بر سر مشكهاى عسل نشانيد تا از عسل بخورند و خود، قدح قدح از عسل را ميان مردم تقسيم نمود، شخصى پرسيد: اى مومنان ! چرا يتيمان را بر سر مشكهاى عسل نشانيدى ؟ فرمود: امام پدران يتيمان است ، و به اين خاطر، همچون پدران كه با فرزندان خود مى كنند، با آنها چنين رفتار كردم . (221)

 

next page

fehrest page

back page