داستانهاى اصول كافى داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱

محمد محمدى اشتهاردى

- ۱۰ -


امام باقر در تبعيد و زندان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(وجود امام باقر(ع ) و روش و حركات او در مدينه ، گر چه جنگ گرم و مبارزه علنى با دستگاه طاغوتى هشام بن عبدالملك نبود، ولى همه آن برنامه ها، نشانگر روياروئى جدى امام باقر(ع ) با دستگاه طاغوتى هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى ) بود، هشام نتوانست وجود امام باقر(ع ) را تحمل كند، تصميم گرفت آن حضرت را با وضعى اهانت آميز، از مدينه به شام تبعيد نمايد:)
امام باقر(ع ) را به اجبار از مدينه به شام آوردند، هشام در شام بود، در كاخ مخصوص خود، به درباريان رو كرد و گفت :((محمد بن على )) (امام باقر) را نزد من آوردند، وقتى كه ديديد من او را سرزنش كردم ، گوش فرا دهيد، همين كه سكوت كردم ، شما يكى پشت سر هم ، او را سرزنش ‍ نمائيد)).
با امام باقر(ع ) اجازه داده شد، آن حضرت به جايگاه هشام وارد گرديد، با دست به همگان اشاره كرد و فرمود:
السلام عليكم : ((سلام بر شما باد)).
به اين ترتيب همگان را مشمول سلام خود نمود(نه تنها هشام را) و سپس ‍ بى اجازه نشست .
خشم و كينه هشام ، نسبت به امام باقر(ع ) بيشتر شد، و به امام رو كرد و سخنان ركيك و سرزنش آميز به آن حضرت گفت ، كه قسمتى از سخنان هشام ، چنين بود:
((اى محمد بن على ! هميشه مردى از ميان شما خاندان ، موجب اختلاف بين مسلمانان شده و آنها را به سوى خود دعوت كرده و از روى بى خردى ودانش كم ، گمان برده كه او امام و رهبر مردم است ...)).
هشام آنچه خواست با گفتار توهين آميز خود، آن حضرت را سرزنش كرد، سپس ساكت شد، به دنبال او (طبق توطئه قبل ) هر كدام از درباريان به حضرت رو آوردند و با گفتار جسورانه خود، آن بزرگوار را سرزنش نموده ، و سپس خاموش گشتند.
امام باقر (ع ) در اين هنگام برخاست و فرمود:
((اى مردم ! به كجا مى رويد، شيطان مى خواهد شما را به كجا بيندازد؟(با اين سخن ، هشام را شيطان خواند)، خداوند به وسيله ما گذشتگان شما را هدايت كرد، و هدايت آيندگان شما نيز به وسيله ما ختم گردد، اگر شما داراى سلطنتى عاريه اى زودرس و زود گذر هستيد، ما سلطنتى ديررس ولى جاودانه داريم ، كه بعد از سلطنت ما، سلطنتى نباشد، زير سرانجام خوش و نيك از آن ما است و خداوند مى فرمايد:
والعاقبة للمتقين : ((سرانجام از آن افراد پاك است )) (قصص - 83).
هشام (كه از بيان قاطع امام ، سخت عصبانى شده بود) دستور داد، امام باقر(ع ) را به زندان افكندند، بعد زندانبان به هشام گزارش داد كه : ((تبليغات محمد بن على (امام باقر) در زندان موجب شده كه من در مورد سقوط حكومت تو توسط مردم شام ، نگران هستم .
هشام كه چاره اى جز برگرداندن امام باقر(ع ) به مدينه نمى ديد، دستور داد آن حضرت را سوار بر استر كرده و توسط كاروان پست به مدينه بازگردانند.(243)

استقبال مردم مدين از امام باقر(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام باقر (ع ) از شام به سوى مدينه ( طبق جريان داستان قبل ) باز مى گشت ، هشام فرمان داد، مردم در بين راه ، بازارها را به روى امام باقر(ع ) و اصحابش ببندند، و از رساندن غذا و آب به آنها جلوگيرى نمايند، و هدف هشام از اين فرمان ، توهين و سرزنش امام باقر(ع ) بود.
آن حضرت و همراهان ، سه روز راه رفتند، ولى هيچگونه غذا و آشاميدنى به آنها نرسيد، تا آنكه سر راه خود به شهر ((مدين )) (همانجا كه حضرت شعيب پيغمبر، در زمان حضرت موسى (ع ) در آنجا پيامبر مردم بود) رسيدند، ديدند مردم (به فرمان هشام ) دروازه شهر مدين را بسته اند.
اصحاب حضرت باقر(ع )، از شدت تشنگى و گرسنگى به امام باقر(ع ) شكايت كردند، امام باقر(ع ) در آنجا بالاى كوهى كه شهر مدين و مردمش از بالاى آن ديده مى شدند رفت و فرياد زد:((آهاى اهل شهرى كه مردمش ‍ ستمكارند، من باقيمانده عنايات خدا هستم و خداوند(در سوره هود آيه 86) مى فرمايد:
بقية الله خير لكم ان كنتم مؤ منين وما انا عليكم بحفيظ
:((ثوابهاى معنوى باقى ماندنى از جانب خدا، براى شما بهتر است ، اگر ايمان داشته باشيد، و من از عذاب روز قيامت بر شما بيمناكم )) (اين گفتار در قرآن ، بيانگر سخن حضرت شعيب (ع ) به قوم خود در شهر مدين مى باشد)
در ميان آن مردم ، پير مردى باوقار، نزد مردم رفت و گفت : ((اى قوم ! سوگند به خدا، اين ندائى كه مى شنويد مانند نداى شعيب پيغمبر است ، اگر بازارها را بروى صاحب ندا و اصحابش باز نكنيد، از بالا و پائين ، به بلاى عظيم گرفتار خواهيد شد، خواهش مى كنم ، اين بار مرا تصديق كنيد، و در آينده مرا تكذيب نمائيد، من خواهان خير و سعادت شما هستم .))
مردم شتاب كردند و بازارها را به روى امام باقر(ع ) و اصحابش گشودند، و با استقبال گرم از ان حضرت پذيرائى نمودند.
جاسوسان جريان پيام آن پيرمرد را به هشام گزارش دادند، هشام دستور دستگيرى او را داد، او گرفتند و بردند، و معلوم نشد كه كار او به كجا رسيد(ظاهرا او را شهيد كردند). (244)

تاكتيك امام باقر(ع ) براى حفظ شاگرد ممتازش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(جابريزيد جعفى از شاگردان بسيار ممتاز امام باقر(ع ) بود كه روايت شده 90 هزار حديث از آن حضرت آموخت ، و هيجده سال در مدينه در حوزه درس امام باقر(ع ) شركت نمود، و بعد با آن حضرت خداخافظى كرد و به سوى كوفه روانه شد(245) طاغوت وقت كهدر صدد آزار به امام باقر(ع ) و شاگردانش بود، در كمين جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند، اينك به داستان زير توجه كنيد:)
نعمان بن بشير مى گويد: با جابر جعفى همسفر بوديم ، او در مدينه با امام باقر(ع ) خداحافظى كرد و شادمان از نزدش بيرون آمد (به سوى عراق حركت كرديم ) تا روز جمعه به چاه ((اخيرجه )) رسيديم ... هنگامى كه نماز ظهر را در آنجا خوانديم ، سوار بر شتر حركت نموديم ، در اين هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندمگونى نزد جابر آمد، و نامه اى به جابر داد، جابر آن را گرفت و بر ديده اش گذارد، در آن نامه نوشته بود: ((از جانب محمد بن على به سوى جابربن يزيد)) و در آن نامه جاى مهر سياه و تروتازه بود، جابر به آن مرد بلند قامت گفت :((چه وقت در نزد امام باقر(ع ) بودى ؟)).
او پاسخ داد: همين لحظه !
جابر: قبل از نماز يابعد از نماز؟
مرد بلند قامت : بعد از نماز. (246)
جابر به خواندن آن نامه مشغول شد، هر لحظه چهره اش دگرگون مى گرديد، تا به آخر نامه رسيد، و نامه را با خود نگهداشت به كوفه رسيديم ، نعمان مى گويد: از آن وقتى كه جابر نامه را خواند، ديگر او را شادمان نديدم تا شب به كوفه رسيديم (معلوم شد كه امام باقر(ع ) در آن نامه به جابر فرموده : خود را به ديوانگى بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بمانى ).
من رفتم و آن شب را خوابيدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم ، ديدم از جايگاه خود بيرون آمده و به سوى من مى آيد، اما چند عدد بجول (قاپ ) بر گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب نى سوار شده و مى گويد:
((منصور بن جمهور را فرماندهى ديدم كه فرمانبر نيست )) و اشعار و جمله هايى از اين قبيل مى خواند، او به من نگاه كرد، من نيز به او نگاه كردم ، چيزى به من نگفت ، من نيز چيزى به او نگفتم ، من وقتى كه آن وضع را از او ديدم (دلم به حالش سوخت ) و گريه كردم ، كودكان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه كودكان حركت كرد تا به رحبه (ميدان كوفه ) رفت ، و همراه كودكان جست و خيز مى كرد، مردم مى گفتند:((جابر ديوانه شد، جابر ديوانه شد)).
سوگند به خدا چند روز از اين ماجرا نگذشت ،كه از طرف هشام بن عبدالملك (دهمين خلفه اموى ) نامه اى به حاكم كوفه رسيد، در آن آمده بود: ((وقتى كه نامه ام به تو رسيد، مردى را كه نامش جابر بن يزيد است ، پيدا كن و گردنش را بزن !)).
حاكم كوفه نزد جمعى (از كسانى كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت :((در ميان شما ((جابر بن يزيد)) كيست ؟)).
حاضران گفتند: خدا كارت را اصلاح كند، جابر مردى دانشمند و محدث بود كه پس از انجام حج ، ديوانه شد، و اكنون در ميدان كوفه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند.
حاكم به ميدان رفت از جاى بلند به آنجا نگريست ، جابر را ديد كه بر نى سوار شده و با بچه ها بازى مى كند، گفت :((خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود)).
از اين جريان چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق يافت (واو حاكم گرديد). (247)

نصيحتى از امام باقر(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
گروهى از شيعيان ، مى خواستند از حجار به عراق بروند، در مدينه به حضور امام باقر(ع ) رسيدند و تقاضا كردند تا آن حضرت ، آنها را نصيحت كند، امام باقر(ع ) آنها را چنين نصيحت كرد:
1- بايد توانمندان شما به ناتوانان كمك كنند.
2- بايد ثروتمندانتان به مستمندان كمك نمايند.
3- راز و امر (امامت ) ما را آشكار نسازيد(چرا كه عصر تقيه بود، و تشيع در خطر شديد طاغوتهاى زمان قرار داشت ).
4- وقتى كه حديثى از ما به شما رسيد، توجته و دقت كنيد كه اگر يك يا دو دليل از قرآن ، برايش جستيد، آن را بپذيريد، و گرنه نسبت به آن توقف كنيد، سپس در فرصت مناسب ، از ما بپرسيد تا صحت آن بر شما روشن گردد.
5- بدانيد كه پاداش روزه دار شب زنده دار است ، و كسى كه به قائم ما برسد و در ركاب او با دشمن بجنگد، و دشمن ما را بكشد، پاداش بيست شهيد را دارد، و كسى كه در اين مسير كشته شود، پاداش بيست و پنج ، شهيد را دارد.(248)

معصوم هشتم امام صادق عليه السلام
در جستجوى امام بر حق ، و رسيدن به حقانيت امام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كلبى نسابه (نسب شناس ) مى گويد: (پس از رحلت امام باقر) به مدينه رفتم و در مورد امام بعد از امام باقر(ع )، بى اطلاع بودم ، به مسجد رفتم و در آنجا جماعتى از قريش را ديدم و از آنها پرسيدم :((اكنون عالم (امام ) خاندان رسالت كيست ؟)).
گفتند: عبدالله بن حسين (بن حسن بن على بن ابيطالب ، معروف به عبدالله محض ) است .
كلبى مى گويد: به خانه عبدالله رفتم ، و در خانه را زدم ، مردى بيرون آمد كه گمان كردم خادم او است ، به او گفتم :((از آقايت براى من اجازه بگير تا به خدمتش برسم )).
او رفت و باز گشت و گفت :((اجازه داده شد، بفرمائيد)).
من وارد خانه شدم ، پيرمردى را ديدم كهبا جديت مشغول عبادت است ، سلام كردم ، پرسيد: كيستى ؟
گفتم : كلبى نسابه هستم .
گفت : چه مى خواهى ؟
گفتم : آمده ام از شما به مساءله بپرسم .
گفت : آيا با پسرم محمد ملاقات كرده اى ؟
گفتم : نه ، نخست به حضور شما آمده ام .
گفت : بپرس .
گفم : مردى به همسرش گفته : انت طالق عدد نجوم السماء:((تو به عدد ستاره هاى آسمان طلاق داده شده اى ))، حكم اين مساءله چيست ؟
عبدالله : به شمارش آغاز ماه ((جوزا))طلاق واقع مى شود(يعنى چنين طلاقى ، سه طاقه است زيرا ماه ((جوزا)) سومين برج سال است ) و بقيه (تا ستاره هاى ديگر آسمان ) و بال مجازات ، بر طلاق دهنده است
كلبى نسابه مى گويد گفتم : اين يك مساءله (كه جوابش را ندانست ).
سپس گفتم : درباره مسح بر روى كفش (كه در پا است ) چه مى فرمايى ؟
عبدالله : مردم صالح مسح كرده اند، ولى ما مسح بر كفش نمى كنيم .
كلبى گويد: با خود گفتم اين هم مساءله دوم (كه جواب كامل نداد).
سپس پرسيدم : آيا خوردن گوشت ماهى جرى (بدون پولك ) چه صورت دارد؟
عبدالله : حلال است ، ولى ما خاندان خوردن آن را ناپسند مى دانيم .
كلبى مى گويد: با خود گفتم : اين سومين مساءله (كه جوابش را ندانست ).
سپس پرسيدم : نوشيدن نبيذ (شراب خرما) چه صورت دارد؟
عبدالله : حلال است ولى ما اهلبيت ، آن را نمى آشاميم .
كلبى مى گويد: از نزد عبدالله برخاستم و از خانه او بيرون آمدم و با خود مى گفتم : اين جمعيت (قريش در مسجد) به اهلبيت دروغ بسته اند (و به دروغ عبدالله را به عنوان امام بعد از امام باقر(ع ) به من معرفى كرده اند) به مسجد رفتم ، جماعتى از قريش و ساير مردم در مسجد بودند، بر آنها سلام كردم ، و از آنها پرسيدم : ((اعلم خاندان رسالت كيست ؟)).
باز گفتند: عبدالله بن حسن (مثنى .)
گفتم : من نزد عبدالله رفتم ولى چيزى (از علم و دانش ) را در نزد او نيافتم .
در اين ميان ، مردى سربلند كرد و گفت نزد جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام ) برو، كه او اعلم افراد خاندان رسالت است .
يكى از حاضران ، او را سرزنش كرد، من دريافتم كه حسادت باعث شده كه آن مردم به جاى امام صادق (ع )، عبدالله را معرفى مى كنند، و مر در آغاز به راه نادرست فرستادند، به آن مرد گفتم : ((عزيزم ! من به دنبال همان هستم كه تو نام بردى )).
هماندم تصميم گرفتم به خانه جعفر بن محمد( امام صادق ) بروم ، به سوى خانه آن حضرت حركت كردم ، وقتى به خانه آن حضرت رسيدم ، غلامى بيرون آمد و گفت : ((اى برادر كلبى بفرما!))، ناگهان هيبت و هراسى بر من وارد گرديد و در حالى كه پريشان بودم وارد خانه شدم ديدم مرد باوقارى روى زمين در جاى نماز خود نشسته ، سلام كردم و جواب سلام مرا داد و فرمود: تو كيستى ؟
من با خودم گفتم : ((شگفتا خادمش به من گفت : ((اى برادر كلبى بفرما))، ولى آقا مى پرسد تو كيستى ؟)).
گفتم : نسابه كلبى هستم .
آن بزرگوار، دستش را به پيشانيش زد و فرمود: ((دروغ گفتند كسانى كه از خداى بى همتا عدول كردند و به سوى گمراهى دورى رفتند، و در ضرر و زيان آشكار افتادند، اى برادر كلبى ! خداوند مى فرمايد:
وعادا وثمود واصحاب الرس وقرونا بين ذلك كثيرا
:((و (همچنين ) قوم عاد و ثمود و اصحاب رس (گروهى كه درخت صنوبر را مى پرستيدند) و اقوام بسيار ديگر را كه در اين ميان بودند هلاك كرديم )) (فرقان - 38)
آيا (تو كه نسب شناس هستى ) نسب اينها را مى شناسى ، عرض كردم : نه ... .
آنگاه سؤ ال كردم : اگر مردى به همسرش بگويد: تو به عدد ستاره هاى آسمان طلاق داده شده اى ))، چه حكم دارد؟
امام صادق : عزيزم ! مگر سوره طلاق را نخوانده اى ؟ گفتم : چرا؟
فرمود: بخوان :
من (از آغاز اين سوره ، از اينجا) خواندم :
فطلقوهن لعدتهن واحصوا العدة : ((زنان خود را در زمان عده ،طلاق دهيد(زمانى كه از عادت ماهانه پاك شده و با همسرشان نزديكى نكرده باشند) و حساب عده را نگه داريد)) (سوره طلاق آيه يك ).
امام صادق : آيا در اين آيه ستاره هاى آسمان مى بينى ؟
نسانه كلبى : نه ، اكنون سؤ ال ديگرم اين است : اگر مردى به زنش بگويد: ((تو سه بار طلاق داده شده اى )) حكمش چيست ؟
امام صادق : چنين طلاقى به كتاب خدا و سنت پيامبرش باز مى گردد (يعنى يك طلاق محسوب مى شود).
وانگهى ؛ هيچ طلاقى درست نيست ، مگر اينكه : زن را كه در حال پاكى (از حيض ) كه با او در مدت پاكى آميزش نشده ، طلاق دهند، و دو شاهد عادل ، هنگام طلاق حاضر باشد (وصيغه طلاق را بشنود).
كلبى گويد: با خود گفتم : اين يك مساءله (كه جواب درست داد).
سپس پرسيدم : در وضو، مسح بر روى كفشها چه صورت دارد؟
امام صادق (ع ) لبخندى زد و فرمود:((وقتى كه قيامت بر پا مى شود، خداوند هر چيزى را به اصلش باز مى گرداند، و پوست (روى كفش ) را به گوسفندان باز مى گرداند، از اين رو به عقيده تو كسانى كه در وضو روى كفش ‍ خود مسح مى كنند، وضوى آنها به كجا مى رود؟)) (بنابراين آنانكه كه روى كفش مسح مى كنند، در قيامت پاداشى ندارند، پس وضوى آنان درست نيست )
در اين هنگام با خود گفتم : اين دومين مساءله (كه جوابش درست است ).
امام صادق (ع ): به من رو كرد و فرمود: ((بپرس !))
گفتم : به من بگو خوردن گوشت ماهى بدون پولك ، چه حكم دارد؟
امام صادق : همانا خداوند جمعى از يهود را، مسخ فرمود، آنها را كه در راه دريا مسخ كرد و به صورت ماهى بى پولك و مارماهى و غير از اينها، مسخ نمود، و آنها را كه در خشكى مسخ كرد، به صورت ميمون و خوك و حيوانى مانند گربه (ولى كوچكتر از آن ) و خزنده اى مانند سوسمار و... مسخ نمود.
كلبى مى گويد: با خود گفتم : اين مساءله سوم (كه درست جواب داد كه خوردن چنين ماهى حرام است )، سپس آن حضرت به من رو كرد و فرمود:((بپرس و برخيز)).
گفتم : درباره نبيذ (شراب خرما) چه مى فرمائى ؟
امام صادق : حلال است .
گفتم : ما در ميان آن ، ته نشين (زيتون ) و غير آن مى ريزيم ، و مى آشاميم ، چه حكم دارد؟
امام صادق : آه ! اينكه شراب بدبو است .
گفتم : توضيح بدهيد، شما كدام نبيذ را مى فرمائى (كه حلال است ؟).
امام صادق : مردم مدينه ، در مورد تغيير آب و دگرگونى و ناراحتى مزاج خود به پيامبر(ص ) شكايت نمودند، پيامبر(ص )به آنها دستو داد: نبيذ (شراب خرما) بسازند (سپس امام صادق (ع ) اين نوشيدنى حلال (نبيذ) را چنين توضيح داد:)
مردى به نوكرش دستور مى داد براى او نبيذ بسازد، نوكر يك مشت خرماى خشك بر مى داشت ، و در ميان مشك مى ريخت ، آنگاه آن مرد، از آن مشك آب مى آشاميد، و وضو مى گرفت .
گفتم : آن مرد، چند دانه خرما در مشت خود مى گرفت و در ميان مشك مى ريخت .
امام صادق : به اندازه گنجايش يك مشت .
گفتم : يك مشت مى ريخت يا دو مشت .
امام صادق : گاهى يك مشت و گاهى دو مشت .
پرسيدم : آن مشك چقدر گنجايش داشت ؟
امام صادق : بين چهل تا هشتاد رطل (پيمانه اى كه حدود سيصد و چند گرم است ) يا بيشتر.
در اين هنگام ، امام صادق (ع ) برخاست ، نسابه كلبى نيز برخاست در حالى كه كلبى دست روى دستش مى زد و مى گفت : ((اگر چيزى باشد، همين است )) (يعنى اگر امامت در كار باشد، امام برحق همين آقا است )، از آن پس كلبى تا هنگام مرگ ، همواره خدا را در حالى كه به خاندان رسالت محبت داشت ، پرستش مى نمود.(249)

پاسخ امام صادق (ع ) به انتقاد سخصى در مورد لباس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عصر امام صادق (ع ) بود، آن حضرت هماهنگ با شرائط زمان ، لباس نو مى پوشيد، شخصى انتقاد كرد و گفت : ((خدا كار شما را سامان بخشد، شما فرمودى ؛ على (ع ) لباس زبر و خشن و پيراهن چهار درهمى مى پوشيد و مانند اينها، ولى در شما لباس نو مى بينم ؟)).
امام صادق : همانا امام صادق (ع ) آن لباسها را در زمانى مى پوشيد كه (بر اثر بسيارى فقراء) بدنما نبود، ولى اگر همان لباس ها را در اين زمان مى پوشيد، به بدى ، انگشت نما، مى شد، بنابراين بهترين لباس هر زمان ، لباس نوع مردم آن زمان است ، اما قائم ما اهلبيت (عج ) هنگامى كه ظهور كند، همان لباس ‍ على (ع ) را مى پوشد و مانند روش على (ع ) رفتار مى نمايد. (250)

پيام مهرانگيز امام صادق (ع ) براى بخشيدن غلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رفيد فرزند يزيد بن عمروبن هبيره (معروف به ابن هبيره ) بود، ابن هبيره به خاطر موضوعى ، سوگند خورد كه غلامش را بكشد.
رفيد براى حفظ جان خود فرار كرد و به امام صادق (ع ) پناهنده شد و جريان را به عرض حضرت رسانيد.
امام صادق (ع ) به رفيد فرمود: ((نزد ابن هبيره برو و سلام مرا به او برسان ، و از قول من به او بگو: غلامت رفيد را پناه دادم با خشمت به او آسيب نرسان )).
رفيد به امام عرض كرد:((ارباب من از مردم شام است و عقيده باطل دارد)) (معتقد به امامت شما نيست تا پيام شما را گوش كند.)
امام صادق فرمود: ((همانگونه كه به تو گفتم ، همان را انجام بده )).
رفيد نزد ارباب خود بازگشت ، و در مسير راه با مرد عربى ملاقات كرد، مرد عرب گفت : كجا مى روى ؟ من چهره مردى را كه كشته مى شود مى بينم ، آنگاه گفت : دستت را بيرون كن دستم را نشان دادم .
مرد عرب گفت : ((اين دست مردى است كه كشته مى شود))، سپس گفت پايت را نشان بده .
پايم را نشان دادم .
مرد عرب گفت : ((پاى مردى را كه كشته ميشود مى بينم ))، سپس گفت : تنت را ببينم ،
تنم را نشان دادم ، وقتى كه تنم را ديد.
گفت : ((مردى است كه كشته شود))، سپس گفت : زبانت را به من نشان بده .
زبانم را نشان دادم ، گفت :((برو كه هيچ صدمه اى به تو نمى رسد زيرا در زبان تو پيغامى است ، اگر آن را به كوههاى سخت و زمحت ، ابلاغ كنى ، آنها پيرو تو گردند)). (251)
من همچنان به راه ادامه دادم تا نزد اربابم ((ابن هبيره ))رسيدم ، اجازه ورود طلبيدم ، وقتى كه وارد خانه اش شدم ، همين كه چشمش به من افتاد گفت : ((خيانتكار با پاى خود نزدت آمد))، آنگاه فرياد زد: ((اى غلام (جلاد) هم اكنون سفره چرمى و شمشير را بياور)).
به فرمان او، شانه و سرم را بستند، جلاد بالاى سرم ايستاد، تا گردنم را بزند، به ارباب گفتم :((تو كه با زور مرا به اينجا نياوردى ، من با پاى خود به اينجا آمدم ، من پيغامى دارم ، اجازه بده آن را بگويم ، سپس هر چه خواستى انجام بده )).
ارباب گفت : آن پيغام چيست ؟
گفتم : ((مجلس را خلوت كن تا بگويم ))، او حاضران را از آنجا بيرون كرد، گفتم :((جعفر بن محمد(ع ) (امام صادق ) سلام رسانيد و فرمود:((من به غلامت رفيده پناه دادم ، با خشم خود به او آسيب نزن )).
ارباب گفت : تو را به خدا راست مى گوئى ؟ آيا جعفر بن محمد(ع ) به من سلام رسانيد؟
من سوگند ياد كردم كه راست مى گويم .
اربابم سه بار گفت : راست مى گوئى ؟، گفتم : آرى .
هماندم شانه هايم را گشود، و گفت : من به اين مقدار كفايت نمى كنم ، بايد همان رفتارى كه من با تو كردم ، با من انجام دهى .
گفتم ، من چنين كارى نمى كنم .
اصرار كرد، سرانجام دست و شانه هايش را به سرش بستم و قصاص كردم ، سپس دست و شانه اش را باز كردم ، به من گفت :((اختيار من با تو است ، هر كار مى كنى انجام بده )) (252)
(به اين ترتيب پيام امام صادق (ع ) اثر گذاشت ، نه تنها از مرگ حتمى نجات يافتم ، بلكه صاحب اختيار اربابم شدم )

معجزه اى از امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جمعى از اصحاب خاص امام صادق (ع ) در محضرش بودند، امام به آنها رو كرد و فرمود:((خزانه هاى زمين و كليدهاى آن نزد ما است ، اگر خواسته باشم با يك اشاره كنم و بگويم ، ((هر چه طلا دارى ،خارج ساز))، زمين اطاعت خواهد كرد.
آنگاه امام صادق (ع ) با يك پايش اشاره كرد، و روى زمين خطى كشيد، زمين دهان باز كرد، سپس اشاره كرد، يك شمش طلا به اندازه يك وجب بيرون آمد.
امام به حاضران فرمود: خوب بنگريد، آنها چون خوب نگاه كردند، شمشهاى بسيارى را روى هم ديدند كه مى درخشيد، يكى از حاضران پرسيد:((قربانت گردم با اينكه به شما آنهمه مكنت داده شده ، چرا شيعيان شما نيازمند هستند؟)).
امام صادق فرمود: خداوند دنيا و آخرت را براى شيعيان ما جمع كند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نمايد و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد (253)(بنابراين نبايد به دنيا دل ببنديم ، و آخرت را فراموش كنيم ، و بايد دل به آخرت بست ، و دنيا را به عنوان راه عبور، برگزيد).

توبه مردى طاغوتى ، و وفاى امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوبصير(يكى از شاگردان برجسته امام صادق عليه السلام ) مى گويد: همسايه اى داشتم ، از گماشته هاى طاغوت عصر بود و از اين راه (با رشوه و چپاول ) ثروت بسيار براى خود انباشته بود، مجلس عيش و نوش و ساز و آواز تشكيل مى داد، زنان آوازه خوان را دعوت مى كرد، و شراب مى نوشيد، و با اين كارها مرا كه همسايه اش بودم آزار مى داد، چند بار او را نهى از منكر كردم ، نپذيرفت ، بسيار اصرار كردم كه دست از اين كارها بردار، سرانجام به من گفت :
((فلانى ! من يك شخص گرفتار هستم ، ولى تو يك انسان شريف و دور از آلودگيها هستى ، اگر مرا به مولايت امام صادق (ع ) معرفى كنى ، اميد آن دارم كه به وسيله تو و راهنماييهاى آن امام ، از اين گرفتارى نجات يابم )).
گفتار او در قلبم اثر كرد، وقتى كه به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، ماجراى آن همسايه را به عرض آقا رساندم ، امام صادق (ع ) به من فرمود: هنگامى كه به كوفه بازگشتى ، او به ديدارت مى آيد، به او بگو: ((جعفر بن محمد(ع ) مى گويد: كارهاى زشت خود را ترك كن ، و آنچه بر گردنت هست ، ادا كن ، من براى تو ضامن بهشت مى گردم )).
هنگامى كه به كوفه بازگشتم ، عده اى از جمله آن همسايه بديدارم آمدند، وقتى كه خانه خلوت شد، پيام امام صادق (ع ) را به او رساندم ، او تا اين سخن را شنيد گريست ، گفت : ((تو را به خدا آيا امام صادق (ع ) به تو چنين گفت ؟)).
گفتم : آرى ، و برايش سوگند ياد كردم كه امام صادق (ع ) چنين گفت .
او گفت : همين (كمك در مورد من ) براى تو كافى است ، سپس از نزد من رفت ، بعد از چند روزى براى من پيام داد كه نزدش بروم ، نزدش رفتم ، ديدم كه در پشت خانه اش ، برهنه است ، گفتم ، چرا در اين وضع هستى ؟
گفت : اى ابوبصير، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد كردم (به صاحبانش دادم ، و قسمتى از آنها را كه صاحبش را نشناختم ، صدقه دادم ) اينك مى بينى كه برهنه هستم و هيچ چيز ندارم .
ابوبصير مى گويد: من نزد برادران دينى رفتم و براى او لباس تهيه نمودم ، و پس از چند روز براى من پيام فرستاد كه نزد من بيا، بيمار شده ام ، نزد او رفتم واز او پرستارى مى كردم ، ولى بيماريش شديد شو، ديدم در حال جان دادن است ، در بالينش نشسته بودم ، گاهى بيهوش مى شود و گاهى به هوش ‍ مى آيد، در آخرين بار كه به هوش آمد، به من گفت : اى ابوبصير! قدوفى صاحبك لنا:((مولاى تو (امام صادق (ع ) به عهد خود در مورد ضمانت بهشت ) براى من وفا كرد))، سپس جان سپرد، خدايش رحمتش ‍ كند.
ابوبصير مى گويد: در سفر حج ، به حضور امام صادق (ع ) رسيدم ، هنوز در راهرو بودم و ننشته بودم و سخن نگفته بودم ، به من فرمود: قدوفينا لصاحبك : ((ما در مورد رفيقت (آنچه را وعده داده بوديم ) وفا كرديم )).(254)

راز شيعه شدن ابن اشعث
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(جعفر بن محمد بن اشعث از اهل تسنن بود، و از خاندانى بود كه دشمنى و خصومت آنها با خاندان نبوت ، معروف بود، و مردم آنها را به اين عنوان مى شناختند، ولى جعفر به خاطر يك حادثه اى به حقانيت تشيع پى برد و شيعه شد، در اينجا راز آن را از زبان خودش بشنويم :)
جعفر با صفوان بن يحيى گفتگو مى كرد و به صفوان گفت :((با اينكه در ميان خاندان ما هيچ نام و اثرى از نفوذ شيعه نبود، و آن را نمى شناختيم آيا مى دانى كه چرا من شيعه شدم ؟!)).
صفوان : داستان و راز تشيع تو چيست .
ابن اشعث : منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى ) روزى به پدرم محمد بن اشعث گفت : اى محمد! يك نفر انديشمند و با هوش براى من پيدا كن تا ماءموريت خطيرى را به او واگذار كنم .
پدرم گفت : چنين شخصى را يافته ام ، و او فلان شخص ، (ابن مهاجر)است كه دائى من مى باشد.
منصور: او را نزد من بياور.
پدرم ، دائيم ((ابن مهاجر)) را نزد منصور برد.
منصور به ابن مهاجر گفت : اين پول را بگير و به مدينه نزد عبدالله بن حسن بن حسن (معروف به عبدالله محض ) و جماعتى از خاندان او، از جمله جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام ) ببر، پول را به هر يك از آنها بده و بگو: ((من مردى غريب از اهل خراسان هستم كه گروهى از شيعيان شما در خراسان هستند، و اين پول را براى شما فرستاده اند مشروط بر اينكه چنين و چنان كنيد(يعنى قيام بر ضد طاغوت كنيد و ما از شما پشتيبانى خواهيم كرد) وقتى كه پول را گرفتند، بگو من واسطه رساندن پول هستم ، دوست دارم با دستخط شريف خود، قبض وصول آن را به من بدهيد.
ابن مهاجر، پولها را گرفت و به سوى مدينه رهسپار شد...، و سپس نزد منصور بازگشت ، پدرم محمد بن اشعث نزد منصور بود.
منصور به ابن مهاجر گفت : تعريف كن ، چه خبر؟
ابن مهاجر: من پولها را به مدينه بردم و به هريك از خاندان اهلبيت (ع ) مبلغى دادم ، و قبض رسيد از دستخط خود آنها گرفتم و آورده ام ، غير از جعفر بن محمد(امام صادق ) كه من سراغش را گرفتم ، او در مسجد بود، به مسجد رفتم ديدم مشغول نماز است ، پشت سرش نشستم و با خود گفتم : اينجا مى مانم تا او نمازش را تمام كند، پشت سرش نشستم و با خود گفتم : اينجا مى مانم تا او نمازش را تمام كند، ديدم آن حضرت با شتاب نمازش را تمام كرد، بى آنكه سخنى به او گفته باشم به من رو كرد و فرمود: اى مرد! از خدا بترس ، و خاندان رسالت را فريب نده ، كه آنه سابقه نزديكى با دولت بنى مروان دارند، (و بر اثر ظلم و ستم آنها) همه آنها نيازمندند (از اين رو پول تو را مى پذيرند و به دنبال آن گرفتار مى گردند).
ابن مهاجر افزود: به امام صادق (ع ) گفتم : خدا كارت را سامان بخشد، موضوع چيست ؟
آن حضرت سرش را نزديك گوشم آورد، و آنچه را بين من و تو (اى منصور دوانيقى ) وجود داشت و جزء اسرار و راز نهانى بود،بيان كرد، مثل اينكه او سومين نفر ما باشد و همه حرفها و عهدهاى ما را از نزديك شنيده باشد.
منصور داوانيقى گفت :
يابن مهاجر اعلم انه ليس من اهل بيت نبوة الا وفيه محدث ، و ان جعفر بن محمد محدثنا
:((اى پسر مهاجر! بدان كه هيچ خاندان نبوتى نيست مگر اينكه در ميان آنها محدثى (255)خواهد بود، محدث خاندان ما در اين زمان ، جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام ) است .
جعفر بن محمد بن اشعث ، پس از ذكر داستان فوق ، به نقل از پدرش محمد بن اشعث ، گفت :((همين (اقرار دشمن به محدث بودن امام صادق ) باعث شد كه ما به تشيع گرويديم ، و شيعه شديم . همان ، حديث 6، ص 475.

مناجات الياس (ع ) از زيان امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(حضرت الياس (ع )( يكى از پيامبران و رسولان خدا است (صافات - 123) و در قرآن به عنوان شخص صالح در رديف پيامبرانى مانند: عيسى ، زكريا، يحيى (ع ) ذكر شده است (انعام - 85).
خداوند او را به سوى قوم خود فرستاد، الياس آنها را به توحيد و ترك بت پرستى دعوت كرد، ولى قوم ، او را تكذيب كردند، و جز اندكى به او ايمان نياوردند (صافات - 123 تا 132)
نام الياس دوبار در قرآن آمده (انعام - 85 - صافات - 123) مطابق احاديث ، الياس (ع )، از پيامبران بنى اسرائيل ، و در زمان حضرت يونس ‍ (ع )، مى زيسته است .
و طبق روايتى ، شخصى با الياس (ع ) ملاقات كرد و پرسيد: ((اكنون چند نفر از پيامبران ، زنده هستند؟)).
الياس در جواب گفت :((چهار نفر، كه دو نفر از آنها يعنى عيسى و ادريس ‍ در آسمان هستند، و دو نفرشان يعنى الياس و خضر در زمين مى باشند).(256)
مفضل بن عمر (يكى از شاگردان معروف امام صادق (ع )) مى گويد: ما چند نفر بوديم ، به در خانه امام صادق (ع ) آمديم و مى خواستيم اجازه ورود به حضورش بگيريم ، شنيديم آن حضرت (با سوز و گداز خاصى ) سخنى مى گويد كه عربى نبود و خيال كرديم كه به زبان ((سريانى )) سخن مى گويد، و شنيديم كه گريه مى كند، ما نيز از گريه او گريستيم ، آنگاه غلامش ‍ نزد ما آمد و اجازه ورود داد، ما به حضور امام صادق (ع ) رسيديم ، من عرض كردم :((خداوند كارت را سامان بخشد، ما به در خانه شما آمديم ، شنيديم به زبان عربى كه به گمانمان سريانى بود سخن مى گفتى ، سپس گريه كردى و ما هم از گريه شما گريستيم )).
امام : آرى به ياد الياس پيغمبر(ع ) كه از عابدان پيغمبران بنى اسرائيل بود افتادم ، همان سخنان را كه الياس (ع ) در سجده اش (به لغت سريانى ) مى خواند (و مناجات مى كرد) مى خواندم ، آنگاه امام (ع ) آن دعا را پشت سر هم خواند، سوگند به خدا من هيچ كشيش و مقام عالى روحانى مسيحى را هرگز نديده بودم كه آن گونه شيوا و جاذب بخواند، و سپس امام (ع ) آن مناجات الياس (ع ) را به عربى براى ما ترجمه كرد، و فرمود: الياس در سجده اش چنين مى گفت :
اتراك معذبى وقد اطمات لك هو اجرى ...
:((پروردگار! آيا بنگرم كه مرا عذاب كنى با آنكه روزهاى داغ براى تو(با روزه گرفتن ) تشنگى كشيدم ؟.
آيا تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى ، با آنكه رخسارم را براى تو روى خاك ماليدم ؟
آيا تو را بنگرم مرا عذاب كنى ، با آنكه به خاطر تو، از گناهان دورى گزيدم .
آيا تو را بنگرم مرا عذاب كنى ، با آنكه براى تو شب زنده دارى كردم )).
خداوند به الياس (ع ) وحى كرد:((سرت را از سجده بردار كه تو را عذاب نمى كنم )).
الياس به خدا عرض كرد: ((اگر فرمودى ترا عذاب نمى كنم و سپس عذاب كردى ، چه مى شود؟ مگر نه اين است كه من بنده تو هستم و تو پروردگار من مى باشى )).
خداوند به الياس (ع ) وحى كرد: ((سرت رااز سجده بردار، من تو را عذاب نمى كنم ، وقتى كه من به كسى وعده دادم ، به وعده ام وفا خواهم نمود))(257)

صله رحم امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صفوان جمال مى گويد: بين امام صادق (ع ) و عبدالله بن حسن (معروف به عبدالله محض ، فرزند حسن مثنى ) سخنى به ميان آمد و جنجال و سروصدا كشيد، به طورى كه مردم اجتماع كردند و شب فرا رسيد و از يكديگر جدا شدند و هر كس به خانه اش رفت (علت ديگرى ، مسائل سياسى و بيعت بر ضد طاغوت عصر بود).
صبح آن شب براى كارى از خانه بيرون آمدم ، امام صادق (ع ) را كنار در خانه عبدالله بن حسن ديدم ، كه مى فرمود:((اى كينز! به عبدالله بگو بيايد)).
عبدالله از خانه بيرون آمد، وقتى كه امام صادق (ع ) را ديد: پرسيد: ((چه شده كه صبح زود به اينجا آمده اى ؟)). امام صادق (ع ) فرمود: من شب گذشته ، آيه اى از قرآن را تلاوت كردم (كه در مورد صله رحم است )و نگران شدم .
عبدالله : كدام آيه را؟
امام صادق : اين آيه (21، 22 سوره رعد) را كه خداوند مى فرمايد:
((والذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سو الحساب ... اولئك لهم عقبى الدار))
:((و آنان كه پيوندهاى كه خداوند به آن امر كرده ، برقرار مى نمايند(يعنى صله رحم مى كنند)... عاقبت نيك در سراى ديگر دارند)).
عبدالله عرض كرد: ((راست گفتى ، گويا هرگز اين آيه را در كتاب خداوند متعال نخوانده بودم )).
آنگاه عبدالله و امام صادق (ع )، دست در گردن يكديگر نهادند و گريستند.(258)
به اين ترتيب ، امام صادق (ع ) با ياد آورى آيه فوق ، به عبدالله ، او را به صله رحم ، و دورى از قطع رحم ، دعوت كرد، و برخورد نامناسب شب گذشته (كه باعث آن ، عبدالله بود) به صفا و صميميت تبديل گرديد

دستور منصور به آتش زدن خانه امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
منصور دوانيقى ، دومين طاغوت عباسى همواره به امام صادق (ع ) آزار مى رسانيد، يكى از آزارهاى او اين بود كه ((به حاكم خود در مكه و مدينه به نام ((زيد بن حسين )) پيام داد كه خانه امام صادق (ع ) را بسوزاند)).
حاكم ، اين دستور را اجرا كرد، و به خانه امام صادق (ع ) آتش افكند به طورى كه شعله هاى آن به در خانه و راهرو آن رسيد.
امام صادق (ع ) بيرون آمد و به درون آتش رفت و در حالى كه در ميان آتش ‍ قدم مى زد، مى فرمود:
((انا بن اعراق الثرى انا بن ابراهيم خليل اللّه ))
((من پسر ريشه هاى زمين هستم ، من پسر ابرهيم خليل مى باشم )) (259)

خنثى شده اعجازآميز توطئه قتل امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
منصور دوانيقى (عبدالله بن محمد على بن عبدالله بن عباس ) دومين طاغوت و خليفه عباسى بود، چندين بار تصميم گرفت كه امام صادق (ع ) را بكشد، ولى در آن حضرت به طور معجزه آميزى از شر او نجات يافت يكى از آن موارد، ماجراى ذيل است :
منصور دوانيقى روزى يكى از غلامان خود را بالاى سرش نگهداشت و به او گفت ((به محض اينكه جعفر بن محمد (امام صادق (ع )) بر من وارد گرديد گردنش را بزن ))
طبق ترتيب اجبارى قبلى ، بنا بود كه امام صادق (ع ) نزد منصور دوانيقى بيايد امام بر منصور وارد شد، و به چهره منصور نگاه كرد، و زير لب چيزى (دعائى ) را خواند، سپس آشكار كرد و گفت :
يا من يكفى خلقه كلهم و لا يكفيه احد اكفنى شر عبدالله بن على
((اى كسى كه امور همه خلقش را كفايت مى كند، ولى احدى او را كفايت نمى كند مرا از شر منصور دوانيقى ، كفايت كن ))
منصور (ديد امام صادق وارد شد ولى غلامش كارى نكرد) به جايگاه غلام نگريست ، او را نديد، غلام نيز منصور را نمى ديد، در اين هنگام (بر اثر وحشت ، حالت منصور دگرگون شد) و از امام معذرت خواست و عرض ‍ كرد ((من شما را در اين گرما به زحمت و رنج انداختم ، به خانه خود بازگرديد)).
امام صادق (ع ) رفت ، آنگاه منصور غلامش را ديد، به او گفت : ((چرا دستور مرا اجرا نكردى ؟)) (يعنى گردن امام را طبق فرمان قبلى نزدى ) غلام در جواب گفت : ((به خدا سوگند من جعفربن محمد (امام صادق ) را نديدم ، چيزى آمد و بين من و او حائل گرديد)).
منصور (در يافت ، امداد غيبى الهى ، در كار بوده و امام را حفظ كرده است ).
به غلامش گفت : ((اين جريان را به هيچ كس نگو، سوگند به خدا اگر براى كسى نقل كنى قطعا تو را خواهم*** كشت )).(260)

تابلوئى از برخورد ناجوانمردانه منصور با امام صادق (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يك بار، منصور دوانيقى (دومين طاغوت عباسى ) به سراغ امام صادق فرستاد، تا او را نزدش بياورند (و هدف منصور از اين احضار كشتن آن حضرت بود).
وقتى كه فرمان منصور، به امام صادق (ع ) رسيد، آن حضرت برخواست و سوار شتر شد و دست به آسمان برداشت و چنين دعا كرد:
((خدايا تو (اموال ) آن دو كودك (يتيم ) را به خاطر نيكى پدر و مادرشان ، نگهدارى كردى (كه در قرآن در ماجراى موسى و خضر، آيه 82 كهف آمده است ) مرا نيز به خاطر نيكى پدرانم ، محمد و على و حسن و حسين و و على بن الحسين و محمد بن على (عليهم السلام ) نگهدار، خدايا من به وسيله تو گردن زدن او (منصور) را دور سازم ، و از شر او به تو پناه مى برم )).
آنگاه به شتر (كه افسار شتر در دستش بود) فرمود: برو، (شتربان كه گويا غلامان منصور دوانيقى بود، امام صادق (ع ) را تا كنار كاخ منصور آورد).
وقتى كه ((ربيع )) (وزير دربار منصور) امام صادق (ع ) را ديد، نزدش آمد و (آهسته ) به او عرض كرد: ((اى اباعبدالله ! دل منصور نسبت به شما، خيلى سخت و بى رحم شده است ، شنيدم مى گفت :
((والله لا تركت لهم نخلا الا عفرته ، ولا مالا الا نهبته ، و لا ذريه الا سبيتها))
((سوگند به خدا، هيچ درخت خرمايى براى آنها (آل محمد (ص )) باقى نگذارم مگر اينكه نابود سازم ، و هيچ مالى را براى آنها باقى نگذارم مگر اينكه اسيرم نمايم )).
ربيع گفت : ديدم امام صادق (ع ) زير لب چيزى گفت ، و لبهايش را جنبانيد، سپس وقتى كه آن حضرت بر منصور دوانيقى وارد شد، سلام كرد و نشست .
منصور جواب سلام آن حضرت را داد، سپس به امام رو كرد و گفت :
((سوگند به خدا تصميم داشتم كه حتى يك درخت خرما برايت باقى نگذارم و همه را ريشه كن كنم ، و همه اموالت را بگيرم )).
امام صادق (ع ) فرمود((اى رئيس ! خداوند ايوب پيامبر را گرفتار بلا كرد، و او صبر نمود، و به داود نعمتهاى فراوان داد، و او شكر نمود و يوسف را بر برادرانش چيره كرد، ولى يوسف از آنها گذشت (و انتقام نگرفت ) تو هم از همين نسل هستى (زيرا جد منصور، عباسى عموى پيامبر(ص ) بود) و اين نسل كارى جز مانند كارهاى آنها را انجام ندهد)).
منصور گفت : ((راست گفتى من شما را بخشيدم )).
امام صادق (ع ) فرمود: اى رئيس ! اين را بدان كه هيچكس دستش را به خون ما رنگين نكرد، مگر اينكه ، خداوند سلطنت او را واژگون نمود.
منصور از اين سخن (هشدار دهنده ) امام خشمگين شد و بر آشفت .
امام صادق (ع ) فرمود: ((اى رئيس آرام باش ، همانا اين سلطنت در ميان خاندان ابو سفيان بود، تا اينكه ((يزيد)) روى كار آمد و حسين (ع ) را كشت خداوند سلطنت يزيد را برانداخت ، و آل مروان به جاى او، روى كار آمدند، ((هشام )) (دهمين خليفه اموى ، از آل مروان ) زيد، پسر امام سجاد(ع ) را كشت ، خداوند سلطنت او را بر انداخت و ((مروان بن محمد)) (چهاردهمين خليفه اموى ) روى كار آمد، وقتى كه مروان ، ابراهيم (برادر منصور) را كشت خداوند سلطنت او را نيز از او گرفت و به شما (بنى عباس ) واگذار كرد (بنابراين مراقب باشيد كه اگر ظلم كنيد خداوند ريشه شما را مى كند).
منصور دوانيقى (از بيان امام ، تحت تاءثير قرار گرفت و به امام ) گفت : راست گفتى ((اكنون مهمترين حاجت خود را بگو تا برآورم )).
امام صادق (ع ) فرمود: ((اذن بده بروم .
منصور گفت : اذن برعهده خودتان است ، هر وقت خواستى برو)).
امام صادق (ع ) از نزد منصور خارج گرديد، ربيع (وزير دربار) امام را بدرقه كرد، و به امام عرض كرد: ((منصور دستور داده هزار درهم به شما بدهم )).
امام صادق (ع ) فرمود نيازى به آن ندارم .
ربيع گفت ((اگر نگيرى ، منصور خشمگين مى شود، بگير و در راه خدا صدقه بده )).(261)