داستانها و پندها (جلد دوم)
- ۲ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


نذر و پيمان را فراموش نكنيد

در تذكره دولتشهاى مينويسد: مولى حسن كارشى از شعراء برگ و ماد حين ائمه عليهم السلام است و در غير مدح اين خانواده ، شهر نسروده . هنگاميكه از زيارت قبر پيغمبر(ص ) و طواف خانه خدا بر ميگشت قصد عراق عرب را نوده بز يارت حضرت اميرالمومنين (ع ) مشرف شد در مقابل مرقد پاك آنحضرت ايستاد و قصيده ايكه ابتدايش اين شعر است شروع بخواندن كرد:
اى زبدو آفرينش پيشواى اهل دين
وى زعزت مادح بازوى تو روح الامين
شب كه شد در خواب امير المومنين (ع ) را ديد، باو فرمودند كاشى تو از بلاد دور بسوى ما آمده اى و دو حق از ما طلب دارى يكى اينكه ميهمان مائى ، دومى حق اشعارت ، اكنون به بصره برو، و در آنجا تاجرى است معروف به مسعود ابن افلح سلام مرا باو برسان ، بگو امير المومنين (ع ) ميگويد روزيكه ميخواستى بطرف عمان حركت كنى نذرو عهد كردى اگر كشتى حامل اموال تجارتى ات سالم وارد ساحل شود هزار دينار در راه ما مصرف كنى ، از او هزار دينار بگير و صرف در احتياجات خودنما. مولى حسن ميگويد به بصره رفتم و او را پيدا كردم همينكه حكايت را نقل نمودم نزديك بود از خوشحالى بيهوش شود گفت بخدا بصره رفتم و او را پيدا كردم همينكه حكايت را نقل نمودم نزديك بود از خوشحالى بيهوش شود گفت بخدا سوگند كه جز او كس ديگرى از راز من آگاه نبود، هزار دينار را تسليم كرد و از جهت سپاسگزارى و شكر اين موهبت خلعت فاخرى هم بمولى اضافه بخشيد و ليمه اى نيز بفقراء بصره داد.
بايد دوستان ائمه (ع ) متوجه نذرها و پيمان خود باشد و تخلف نكنند كه آن بزرگواران به تمام شئون و خصوصيات زندگى دوستان خويش احاطه و توجه مخصوصى دارند.


لاضرر و لاضرار

زراره از حضرت باقر(ع ) نقل ميكند كه اسشان فرمودند سمرة بن جندب در باغستان مردى از انصار داشت خانه انصارى در ابتداى باغ بود و سمره هرگاه ميخواست وارد باغ شود، بدون اجازه ميرفت كنار درخت خرمايش . انصارى تقاضا كرد هر وقت ميل دارى داخل شوى اجازه بگير سمره بحرف او ترتيب اثرى نداد و بدون اجازه وارد مى گرديد.
انصارى شكايت بحضرت رسول (ص ) برد و جريان را عرض كرد ايشان از پى سمره فرستادند او را از شكايت انصارى آگاه و دستور دادند هر وقت ميخواهى داخل شوى اذن بگير. سمره امتناع ورزيد، آنجناب فرمود در اينصورت پس بفروش . با قيمت زيادى تقاضاى فروش كردند او راضى نميشد، همينطور مرتب قيمت را بالا مى بردند و نمى پذيرفت تا اينكه فرمودند در مقابل اين درخت ، درختى در بهشت برايت ضامن ميشوم ابا كرد. از واگذار كردن درخت ((فقال رسول الله (ص ) للانصارى اذهب فاقلعها و ارم بها اليه فانه لا ضرر و لاضرار فى الاسلام )) پيغمبر(ص ) فرمود برو درخت را بكن و بينداز پيشش در اسلام زيان نيست و زيان رساندن هم وجود ندارد.(17)


دين فروش

اين ابى الحديد ميگويد معاويه براى سمره بن جندب صد خزرا درهم جايزه تعيين كرد در صورتيكه نقل كند اين آيه درباره على بن ابيطالب (ع ) نازل شده است (و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهدالله على ما فى قلبه و هوالد الخصام و اذا تولى سعى فى الارض ليسفد فيها و يهلك الحرث والنسل والله لا يحب الفساد) دسته اى از مردم گفتارشان ترا بشگفت مى آورد در دنيا و خداوند را بر ضمير خود گواه ميگيرد با اينكه از سخت ترين دشمنانست هر گاه پشت ميكند جديت دارد رفته و فساد در زمين فراهم نمايد و كشت و نسل را از بين ببرد خداى فساد را دوست ندارد.
آيه دوم هم درباره ابن مجلم نازل گرديده (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله والله رؤ ف بالعباد) مفاد آيه ، بعضى از مردم جان خود را در راه رضاى خدا ميفروشند خداوند بمردم مهربان است ، سمره با صد هزار درهم راضى نشد معاويه دويست هزار رسانيد قبول نكرد. سيصد هزار داد نپذيرفت . كه بچهار صد هزار رسانيد قبول كرد.(18) چنين كسى بايد تا فرمايش پيغمبر(ص ) را درباره حفظ حقوق همسايگى قبول نكند.


حق همسايه

سيعد بن جبير نقل كرد كه عبدالله بن عباس وارد بر ابن زبير شد. ابن زبير باو گفت تو مرا به پستى و بخل نسبت ميدهى گفت آرى ، همانا شنيدم از رسول خدا(ص ) كه ميفرمود از دايره اسلام بيرونست كسيكه شكم خود را سير كند و همسايه اش گرسنه باشد ابن زبير گفت ابن عباس من چهل سالست كه بغض شما اهل بيت را در دل گفته ام ، سخنانى بين آنها گذشت ، ابن عباس از ترس جان خويش بطائف رفت در همانجا وفات يافت .(19)


حدود همسايگى

حضرت صادق (ع ) فرمود مردى از انصار خدمت پيغمبر(ص ) آمده عرض ‍ كرد من خانه اى در فلان محله خريده ام ، نزديكترين همسايگانم كسى است كه نه از شر او ايمنم و نه بنيكى او اميدوارم ، پيغمبر(ص ) به على (ع ) و سلمان و اباذر (راوى ميگويد چهارمى را فراموش كردم گمان ميكنم مقداد باشد) دستور داد در ميان مسجد با صداى بلند بگويند (لا ايمان لمن ام يامن جاره بوائقه ) ايمان ندارد كسى كه همسايه ى خويش را ايمن نگرداند از آزار و شر خود.
پس از آن فرمود اعلام كنيد تا چهل خانه از چهار طرف : چپ و راست جلو و عقب همسايه محسوب ميشوند.(20)


ائمه اينچنين بودند

موسى بن عيسى انصارى گفت بعد از نماز عصر با اميرالمومنين (ع ) نشسته بودم . مردى حدمت ايشان رسيد. عرض كرد يا على تقاضائى دارم مايلم حركت كنيد، پيش كسيكه مورد نظر من است با هم برويم و خواسته مرا برآوريد، فرمود كار تو چيست ؟ گفت من در خانه ى شخصى همسايه هستم . در آن خانه درخت خرمائى هست كه در موقع وزش باد از خرماى رسيده و نارس ميريزد و يا پرنده اى از بالاى درخت مياندازد، من و بچه هايم از آنها ميخوريم بدون اينكه بوسيله چوب با سنگ آنها را بريزيم ، اكنون ميخواهم شما واسطه شويد كه از من بگذرد. موسى بن عيسى ميگويد حضرت بمن فرمود حركت كن با هم برويم .
در خدما ايشان رفتيم ، پيش صاحب درخت كه رسيديم على (ع ) سلام نمود او جواب داد، احترام كرد و شادمان شد، عرض كرد يا على بجه منظور تشريف آورده ايد، فرمود اين مرد در خانه تو مى نشيند از درخت خرمائى كه دارى (خرما بوسيله ) باد پرنده ميريزد بدون اينكه با سنگ با چوب بزنند آمدم در خواست كنم او را حلال كنى .
صاحب خانه امتناع ورزيد مرتبه دوم حضرت در خواست كرد باز قبول ننمود در مرتبه سوم فرمود بخدا قسم از طرف پيغمبر(ص ) ضامن ميشوم در قبال اين كار خووند بستانى ترا در بهشت عنايت كند اين بار هم نپذيرفت ، كم كم نزديك شامگاه شد على (ع ) فرمود آن خانه را بفلان باغستان من ميفروشى ؟ پاسخ داد: آرى . حضرت گفت خداوند و موسى بن عيسى انصارى بشهادت ميگيرم كه فلام باغستان را باتمام اشجار و درختهاى خرمايش در مقابل آن منزل بتو فروختم آيا راضى هستى ؟ صاحب منزل باور نمى كرد على (ع ) اين معامله را بكند گفت منهم خدا و موسى بن عيسى را گواه ميگيرم كه فوختم خانه را در مقابل آن باغ .
على (ع ) رو كرد بمرديكه در خانه بعنوان همسايگى مى نشست فرمود منزل را برسم مالكيت تصرف كن خواوند بتو بركت دهد حلال باد برتو. در اين هنگام صداى اذان بلند شد همه حركت كردند براى انجام فريضه نماز مغرب و عشاء را با پيغمبر(ص ) خوانديم ر كسى بمنزل خود رفت فردا پس ‍ از نماز صبح پيغمبر(ص ) مشغول تعقيب بود حالت وخى بر آنجناب عارض گشت . جبرئيل نازل شد. پس از پايان وحى روى به اصحاب كرده فرمود كداميك از شما ديشب عمل نيكى انجام داده ايد خودتان مى گوئيد يا من بگويم على (ع ) عرض كرد شما بفرمائيد پيغمبر(ص ) فرمود اينك جبرئيل بر من نازل شد، گفت شب گذشته على بن ابيطالب (ع ) كار پسنديده اى انجام داد پرسيدم چه كار، گفت اين سوره را بخوان ((بسم الله الرحمن الرخيم و الليل اذا يغشى والنهار اذا تجلى تا اين آيه فاما من اعطى واتقى و صدق بالحسنى قسنيسره لليسرى )) الى آخر سوره .
روبعلى كرد فرمود تو تصديق به بهشت كردى و خانه را بان مرد بخشيدى و بستان خود را دادى ؟ عرض كرد بلى فرمود اين سوره درباره ات نازل شد آنگاه خركت كرد پيشانى او را بوسيد و گفت من برادر تو هستم و تو برادر من .(21)


تاءديب همسايه مزاحم

حضرت باقر(ع ) فرمود مردى خدمت پيغمبر(ص ) رسيد و از آزار همسايه خويش شكايت كرد حضرت رسول (ص ) او را امر به شكيبائى كردند پس از جندى براى مرتبه پس از شرفياب شد و جريان گذشته را تكرار كرد باز هم او را امر به صبر كردند. در مرتبه سوم كه اظهار دلتنگى از آزار همسايه خويش نمود، پيغمبر(ص ) باو فرمود: صبحگاه جمعه كه مردم براى گذاردن نماز جمعه مى روند تو اسباب و لوازم زندگى را از خانه خارج كن ، در ميان راه و كوچه بگذار تا هر كس براى نماز از آنجا مى گذرد ببيند. اگر كسى از تو پرسيد براى چه اينطور كرده اى . بگو از آزار فلانى .
بدستور آنجناب عمل كرد لوازم زندگى را در ميان كوچه گذاشت هنوز چيزى نگذشته بود كه همسايه اش او آمد، التماس كرد كه اسباب و اثاث را بخانه برگرداند، گفت من با خدا پيمان مى بندم كه ديگر ترا نيازارم .(22)


احترام دوستان اهل بيت

ابراهيم ساربان يكى از شيعيان و دوستان ائمه (ع ) بود براى كارى خواست وارد خدمت على بن يقطين شود ابراهيم مردى شتربان و على بن يقطين وزير هارون الرشيد بود از نظر ظاهر، او را آن شاءن را نبود كه شخصا پيش ‍ وزير برود (اينكه مشاهد كنيد اسلام چگونه اين تعينات و مزاياى پوشالى را لغو كرده و بر تقوى و پرهيزگارى امتياز به اشخاص داده است ) على بن يقطين ابراهيم را اجازه نداد و از ورودش جلوگيرى كرد. همان سال پس از مدتها على بعنوان حج مسافرت نمود در مدينه خواست شرفياب خدمت موسى بن جعفر(ع ) شود حضرت اجازه ى ورود ندادند هر چه صبر كرد رخصت نيافت ، روز دوم در بيرون خانه ، آن حضرت را ملاقات نمود عرض ‍ كرد اى سيد من تقصيرم چه بود كه مرا راه نداديد.
فرمود: به جهت آنكه تو مانع ورود برادرت ابراهيم ساربان شدى خداوند اباء و امتناع فرمود: از اينكه سعى ترا در اين حج قبول فرمايد مگر بعد از آنكه ابراهيم را راضى كنى .
على بن يقطين عرض كرد من ابراهيم را در اين هنگام چگونه ملاقات كنم او در كوفه و من در مدينه ام .
فرمود: شامگاه تنها به بقيع مى روى بدون اينكه كسى از غلامان و همراهان تو متوجه شود، در آنجا شترى آماده خواهى يافت بر آن شتر سوار مى شوى به كوفه خواهى رسيد. على اول شب به بقيع رفت همان شتريكه حضرت فرموده بود در آنجا ديد سوار شد در اندك زمانى در خانه ابراهيم ساربان رسيد شتر را خوابانيد و در را كوبيد ابراهيم پرسيد كيست . گفت : على بن يقطين ابراهيم گفت على بن يقطين بر در خانه ساربان چه مى كند على تقاضا كرد بيرون بيا كه پيش آمد بزرگى واقع شده او را سوگند داد كه اجازه ورود بدهد.
ابراهيم اجازه داد، داخل شد گفت اى ابراهيم مولاى من از پذيرفتن عملم امتناع ورزيده مگر آنكه تو از من خشنود شوى گفت خدا از تو خشنود شود (غفرالله لك ) على بن يقطين صورت خود را بر خاك گذاشت و ابراهيم نپذيرفت آنقدر سوگند داد و اصرار ورزيد تا قبول كرد ساربان پاى خويش را بر صورت وزير گذاشت و گونه او را با پاى خشن خود ماليد على در آن هنگام مى گفت (اللهم اشهد) خدايا تو گواه باش كه ابراهيم از من راضى شد آنگاه بيرون آمد و سوار شتر گرديد همان شب به مدينه برگشت بر در خانه موسى بن جعفر(ع ) شتر را خوابانيد. حضرت او را اجازه ورود داد. امام كاظم رضايت ابراهيم را پذيرفت على شادمان گرديد(23).


دعا براى برادر مؤ من

ابراهيم بن هاشم گفت عبدالله جندب را ديدم در موقع عرفات ، حال هيچكس را بهتر از او نديدم پيوسته دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده و آب ديده اش بر روى او جارى بود تا بزمين مى رسيد. چون مردم فارغ شدند به او گفتم در اين پايگاه وقوف هيچ كس را بهتر از تو نديدم .
گفت به خدا قسم دعا نكردم مگر براى برادران مؤ من خود زيرا كه از امام ، موسى ابن جعفر(ع ) شنيدم هر كس دعا كند براى برادران مؤ من خويش ‍ پشت سر آنها، از عرش ندا رسد كه از براى تو صد هزار برابر باد. به خدا قسم دست برندارم از صد هزار برابر دعاء فرشتگان كه قطعا مستجاب و مقبول است براى يك دعاى خودم كه معلوم نيست متسجاب شود يا نه (24).


نيكى و احسان نجاتبخش است

خداوند بزرگ به حضرت موسى خطاب كرد آيا در عمرت براى من عملى انجام داده اى (قال الهى صليت لك و صمت و تصدقت و ذكرتك كثيرا) خداوندا نماز و روزه و زكوة از براى تو انجام داده ام و پيوسته ترا ياد مى كردم .
فرمود اما نماز راهنماى تو است به بهشت و اما روزه سپرى است از آتش ، صدقه زكوة نيز نور است ، يادآورى و ذكر هم براى تو قصرهاى آراسته ى بهشتى خواهد شد براى من چكار كرده اى ؟! حضرت موسى عرض كرد پروردگارا مرا به آن عملى كه مخصوص تو است راهنمائى فرما.
خطاب رسيد اى موسى هرگز شد دوست مرا دوست داشته باشى و يا دشمن مرا دشمن . (فعلم موسى ان افضل الاعمال الحب فى الله و البغض ‍ فى الله ) حضرت موسى از آن موقع متوجه شد بهترين اعمال دوستى در راه خدا و دشمنى نيز براى خدا است .
از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه روز قيامت بنده اى را در مقام حساب مى آورند كه هيچ حسنه اى ندارد به او مى گويند فكر كن ببين هيچ كار نيكى كرده اى . عرض مى كند پروردگار را كارى نكرده ام جز اينكه فلان بنده ى تو از منزل ما مى گذشت تقاضاى آب كرد تا وضو بگيرد و نماز بخواند من او را آب دادم آن بنده را مى آورند عرض مى كند صحيح است پروردگارا خطاب مى رسد ترا بخشيدم اين بنده مرا داخل بهشت كنيد.
روز قيامت به مؤ من مى گويند ميان مردم جستجو كن و دقت نما هر كس به تو شربت آبى يا يك خوراك غذا و يا نوعى نيكى از اين قبيل نموده است ، دست او را بگير و داخل بهشت نما آن مؤ من بر صراط با جمعيت كثيرى مى گذرد ملائكه مى گويند اى ولى خدا كجا مى روى در اين هنگام خداوند به ملائكه خطاب مى كند: بنده ى مرا اجازه دهيد برود ملائكه او را اجازه مى دهند(25).


مسرور كردن مؤ من

سيد جزائرى در رياض الابرار از حضرت سيدالشهداء عليه السلام نقل مى كند: آن جناب فرمود: اين فرمايش پيغمبر صلى الله عليه و آله كه بعد از نماز بهترين عملها مسرور كردن مؤ من است با وسائلى معصيت نباشد براى من به تجربه رسيد.
روزى غلامى را ديدم با خوراك خود سگى را شريك قرار داده پرسيدم چرا چنين مى كنى ؟ گفت : يابن رسول الله من محزونم و جوياى سرورى هستم مى خواهم با مسرور كردن اين حيوان غم از دلم زدوده شود زيرا بنده بنده مردى يهودى هستم مايلم از او جدا شوم . ابا عبدالله عليه السلام پيش آن مرد يهودى رفت و دويست دينار قيمت غلام را با خود برد درخواست كرد غلام را بفروشد. آن مرد عرض كرد غلام فداى قدم مبارك شما اين بستان را نيز به او بخشيدم دويست دينار را هم تقديم بشما مى كنم . حضرت فرمود: من مال را به تو بخشيدم مرد يهودى عرض كرد پذيرفتم آن را هم به غلام مى بخشم . سيدالشهداء عليه السلام فرمود: منهم غلام را آزاد كردم دينارها و بستان را نيز به او بخشيدم زن آن يهودى گفت : منهم اسلام مى آورم و مهريه خود را به شوهرم مى بخشم (فقال اليهودى انا ايضا اسلمت و اعطيتها هذه الدار) من نيز مسلمان مى شوم و اين خانه را بزنم بخشيدم (26).


مسيحى اسلام آورد

حضرت صادق عليه السلام فرمود: مردى از كفار اهل كتاب (ذمى ) در راه رفيق اميرالمؤ منين عليه السلام گرديد ايشان را نمى شناخت . پرسيد كجا مى روى ، حضرت فرمود: به كوفه ، هنگاميكه بر سر دو راهى رسيدند ذمى خواست از راه ديگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود، ذمى عرض ‍ كرد شما كه خيال كوفه داشتيد براى چه از اين راه ميآئيد، مگر نمى دانيد راه كوفه از اين طرف نيست ؟ فرمود: مى دانم ولى دستور پيغمبر ما است كه نيكو رفاقت و مصاحبت كردن ، به اينست كه رفيق خود را مقدارى همراهى و مشايعت كنند. من از اين جهت با تو آمدم . مرد ذمى گفت : شيفته ى اخلاق نيك اسلام شده اند كسانيكه پيروى اين دين را نموده اند من شما را گواه مى گيرم كه به اسلام وارد شدم .
از همانجا آن مرد به همراهى على عليه السلام به كوفه آمد در كوفه ايشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد(27).


بين دو مسلمان را اصلاح كنيد

در كافى ذكر شده كه بين ابوحنيفه رهبر حجاج (سائق الحاج ) و دامادش در مورد ميراثى مشاجره و گفتگو شد مفضل بن عمر كوفى كه از خواص ‍ اصحاب حضرت صادق عليه السلام است بر آنها گذشت چون مشاجره ى آنها را ديد، ايشان را به منزل بر دو بينشان را به چهارصد درهم آميزش داد، آن مبلغ را هم از خود به آنها پرداخت ، گفت : اين وجه از من نيست حضرت صادق عليه السلام پيش من وجهى گذاشته كه هر گاه بين دو نفر از شيعيان نزاع شود من اصلاح كنم و مقدار مالى كه به آن صلح مى شود از همان پول بپردازم (28).


رفتار موسى بن جعفر عليه السلام با پيرمرد

زكرياى اعور گفت : حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام را در حال نماز خواندن ديدم ، در پهلوى ايشان پيرمردى سالخورده نشسته بود اراده كرد از جاى برخيزد، عصائى داشت آن را جستجو مى كرد تا بدست آورد امام عليه السلام با آنكه در نماز ايستاده بود خم شد عصاى پيرمرد را برداشته بدستش داد و برگشت به موضع نماز خود.


معاشرت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

در يكى از سفرها حضرت رسول صلى الله عليه و آله امر فرمود: همراهان گوسفندى بكشند. مردى از اصحاب عرض كرد كشتن آن به عهده ى من ديگرى گفت : پوست كندنش با من سومى عرض كرد من آنرا مى پزم حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: جمع كردن هيزمش با من گفتند يا رسول الله ما در خدمتگزارى حاضريم ، هيزم جمع مى كنيم شما خود را به زحمت نيندازيد فرمود: مى دانم ولكن خوش ندارم خود را بر شما امتيازى بدهم . خداوند دوست ندارد كه بنده اش را ببيند خويش را بر رفيقان و همراهان امتياز داده است (29).
دانى كرا سزد صفت پاكى
آنكو وجود پاك نيالايد.
تا خلق از او رسند بآسايش
هرگز به عمر خويش نياسايد
تا ديگران گرسنه و مسكينند
بر مال و جاه خويش نيفزايد
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خويش جامه نيفزايد
تا كودكى يتيم همى بيند
اندام طفل خويش نيارايد
مردم بدين صفات اگر يابى
گر نام او فرشته نهى شايد


اين گونه مسافرت كنيد

حضرت صادق عليه السلام فرمود: حضرت زين العابدين عليه السلام مسافرت نمى كرد مگر با رفيقهائيكه او را نمى شناختند با آنها شرط مى كرد در كارهائيكه پيش مى آيد اجازه دهند آن جناب هم خدمت كند زمانى با دسته اى به سفر رفت در بين راه مردى ايشان را شناخت به رفيقان گفت : مى شناسيد اين آقا كيست ؟ جواب دادند نه . گفت : على بن الحسين زين العابدين است ، آنها حركت كرده دست و پاى حضرت را مى بوسيدند. عرض كرد يابن رسول الله آيا با اين اين عمل خيال داشتى براى هميشه ما را به آتش جهنم بسوزانى .
چنانچه خداى ناخواسته جسارتى يا دست درازى يا زبان درازى نسبت به شما مى كرديم ، يابن رسول الله شما را چه بر اين كار واداشت ؟ آن جنان فرمود: من چندى پيش با عده ايكه مرا مى شناختند مسافرت كردم خدماتى به من مى كردند بواسطه حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه سزاوار آن نبودم . ترسيدم شما هم مثل آنها بكنيد(30).


احترام ميهمان روش ائمه بود

حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: دو نفر كه يكى پدر و ديگرى پسر او بود به عنوان مهمانى به خانه على عليه السلام آمدند حضرت از جاى خويش براى آنها حركت كرد ايشان را در بالاى مجلس ‍ نشانيد و خود در مقابل آنها نشست ، آنگاه دستور داد غذا بياورند پس از صرف خوراك قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد خواست دست پدر را بشويد على عليه السلام از جا بلند شد و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا دست پدر را بشويد ولى آن مرد خويش را به خاك افكنده عرض كرد يا على تو مى خواهى آب بر دست من بريزى خداوند مرا بدان حال ببيند؟ فرمود: بنشين خدا مى بيند ترا در حاليكه يكى از برادرانت كه با تو فرقى ندارد مشغول خدمت تو است . نشست على عليه السلام فرمود: قسم مى دهم به حق بزرگى كه بر گردنت دارم طورى . آرام و آسوده بنشين چنانكه اگر قنبر بر دستت آب مى ريخت آسوده بودى .
هنگاميكه دست او را شست آفتابه را به محمد بن حنفيه داد فرمود: اگر اين پسر تنها آمده بود دست او را مى شستم ولكن خداوند دوست ندارد بين پدر و پسريكه در يك محل و مجلس هستند تسويه باشد اكنون پدر دست پدر را شست تو هم پسر جان دست پسر را بشوى محمد بن حنفيه دست او را شستشو داد. امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: هر كس على عليه السلام را پيروى كند در اين كار شيعه حقيقى خواهد بود(31).


پذيرائى از ميهمان

در نهم بحارالانوار ص 514 از تفاسير عامه نقل مى كند كه مردى پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد از گرسنگى شكايت كرد آن جناب فرستاد به نزد زنهاى خود كه اگر خوراكى پيش شما يافت مى شود براى آن مرد بدهيد. گفتند غير آب چيزى اينجا پيدا نمى شود پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: من لهذا الرجل اللية كيست امشب اين مرد را خوراك دهد على عليه السلام عرض كرد من امشب او را مهمان مى كنم .
آنگاه اميرالمؤ منين عليه السلام به خانه پيش فاطمه زهرا آمد، پرسيد خوراكى يافت مى شود كه اين مرد را پذيرائى كنيم ؟ فاطمه عليه السلام عرض كرد مختصريكه بچه ها را كفايت كند هست ولى مهمان را بر فرزندان خود مقدم مى دارم .
حضرت فرمود: نومى الصبية واطفى ء السراج بچه ها را بخوابان و چراغ را خاموش كن چراغ را خاموش كرد، ظرف غذا را كه بر زمين گذاشت على عليه السلام دهان خود را حركت مى داد و چنان مى نمود كه مشغول خوردن است تا ميهمان با خاطرى آسوده غذا بخورد همينكه آن مرد به اندازه كافى غذا خورد دست كشيد. كاسه را بفضل خداوند پر از غذا يافتند صبحگاه كه اميرالمؤ منين براى نماز به مسجد رفته بود بعد از انجام فريضه ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام نگاهى كرد و قطرات اشك از ديده فرو ريخت . فرمود: يا اباالحسن ديشب خداوند از عمل شما در شگفت شد و اين آيه را فرستاد و يوثرون على انفسهم ولو كان بهم خصاصة ) ديگران را بر خويش مقدم مى دارند اگر چه خود تنگدست و گرسنه باشند منظور على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام ميباشند(32).


خيرالحافظين

عبدالله بن عباس مى گويد هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله به جنگ محارب و بنى انمار مى رفت در محلى فرود آمد، سپاه مسلمين نيز همانجا بدستور آن جناب توقف كردند.
از لشگر دشمن هيچكس ديده نمى شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله براى قضاى حاجت دور از لشكريان به گوشه اى رفت . در همان حال باران شروع به آمدن كرد وقتى كه آن جناب اراده بازگشت نمود رود شديدى جريان يافت و سيل جارى گرديد. اين پيش آمد راه برگشت را برايشان بست و بين آن جناب و لشگر فاصله افتاد، تا توقف سيل تنها بدون وسيله ى دفاعى در پاى درختى نشست در اين هنگام حويرث بن الحارث محاربى ايشان را مشاهده نمود به ياران خود گفت : هذا محمد قد انقطع من اصحابه ) اين مرد محمد است كه از پيروانش دور افتاده خدا مرا بكشد اگر او را نكشم .
به طرف آن حضرت روى آورد، همينكه نزديك ايشان رسيد شمشير كشيد و حمله كرد گفت : (من يمنعك منى ) كه مى تواند ترا از دست من نجات دهد، فرمود: خداوند در زير لب باين دعا زمزمه نمود (الله اكفنى شرحويرث بن الحارث بما شئت ) خدايا مرا از شر اين دشمن بهر طريقى كه مى خواهى برهان .
همينكه خواست شمشير فرود آورد، فرشته اى بال بر كتف او زد بزمين افتاد شمشير از دستش رها شد حضرت آن را برداشته فرمود: (الآن من يمنعك منى ) اينكه كه ترا از دست من رهائى مى بخشد عرض كرد هيچكس فرمود: ايمان بياور تا شمشيرت را بدهم گفت : ايمان نمى آورم ولى پيمان مى بندم كه با تو و پيروانت جنگ نكنم و كسى را عليه تو كمك ننمايم . شمشير را به او داد، همينكه سلاحش را گرفت گفت : والله لانت خير منى ) به خدا سوگند تو از من بهترى
فرمود: من بايد از تو بهتر باشم . حويرث به طرف ياران خود برگشت ، پرسيدند چه شد كه شمشير كشيدى و ظفر نيافتى و از چه رو افتادى با اينكه كسى ترا نيانداخت . گفت : همينكه شمشير كشيدم مثل اينكه كسى بر كتف من زد، بر زمين خوردم شمشير از دستم افتاد محمد صلى الله عليه و آله آنرا برداشت ، اگر مى خواست مرا بكشد مى توانست ولى نكشت به من گفت : اسلام بياور قبول نكردم اما پيمان بستم با او نيز جنگ نكنم و كسى را عليه او نشورانم . كم كم رود ساكن شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله به لشكرگاه بازگشت پيروان خود را از اين جريان اطلاع داد(33)


شهادت چهل مؤ من

سيد نعمت الله جزايرى در كتاب نوادرالاخبار مى نويسد كه برقى از بعضى صحابه نقل كرد. حضرت صادق عليه السلام فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى رياكار و متظاهر بود به داود پيغمبر صلى الله عليه و آله وحى رسيد كه فلان عابد رياكار است پس از چندى عابد از دنيا رفت ، داود به جنازه او حاضر نشد. چهل نفر از بنى اسرائيل اجتماع كرده در موقع تهيه وسائل تكفينش مى گفتند اللهم انا لانعلم منه الا خيرا و انت اعلم به منا) خدايا جز خوبى ما از او نديده ايم تو دانائى بواقع امر. خداوند عابد را به همين شهادت آمرزيد، پس از آنكه دفنش كردند عده ديگرى مساوى عدد اول همان گواهى را دادند.
خداوند به داود وحى كرد: چه وادار كرد تو را بر جنازه عابد حاضر نشدى ؟ عرض كرد پروردگارا سببش اطلاع من از رياكاريش بود كه تو خود خبردارى خطاب رسيد اى داود چهل نفر به خوبى او گواهى دادند من از كردارش ‍ گذشتم و او را عفو نمودم با اينكه از باطنش خبر داشتم .
محدث بزرگوار سيد نعمة الله مى گويد شايد استناد به همين حديث كرده شيخ جليل معاصر، علامه مجلسى صاحب بحارالانوار استحباب شهادت چهل مؤ من را به نيكى و خوبى در كفن برادر مؤ من خود و من خودم از كسانى بودم كه شهادت بر كفن مولى علامه مجلسى نوشتم در حال حيوة و زندگى ايشان . در كتاب شرح تهذيب سيد مى گويد روز جمعه اى علامه مجلسى در مسجد جامع اصفهان به منبر تشريف برده بودند تا مردم را موعظه نمايند، ابتدا عقايد خود را راجع به ايمان و توابع آن اعتراف كردند.
سپس گفتند مردم ! اعتقاد من اينست ، خواهش مى كنم آنچه شنيديد بر كفن من گواهى دهيد، كفن خودشان را به مسجد آورده بودند، مردم گواهى خويش را نوشتند(34).


بهلول و دزد

بهلول آنچه پول از مخارجش زياد مى آمد در گوشه ى خرابه اى زير خاك پنهان مى كرد زمانى مقدار پولهايش به سيصد درهم رسيد، يك روز ده درهم زياد داشت به طرف همان خرابه رفت تا آن پول را نيز ضميمه سيصد درهم كند.
مرد كاسبى در همسايگى آن خرابه از جريان آگاه شد، همينكه بهلول كار خود را كرد و از خرابه دور شد آن مرد وارد شده پولهاى او را از زير خاك بيرون آورد. مرتبه ديگر كه بهلول مى خواست سركشى از پولهاى خود بكند وقتيكه خاك را كنار كرد اثرى از آن نديد. فهميد كار همان كاسب همسايه است زيرا داخل شدن او را به جز آن مرد كسى نديده .
بهلول پيش او آمده اظهار داشت برادر من ! خواهش و زحمتى به شما دارم ، مى خواهم پولهائى كه در مكانهاى مختلف پنهان كرده ام جمع زده و نتيجه را برايم بگوئيد. نظرم اينستكه تمام آنها را از مكان هاى متفرق بردارم و در جائيكه سيصد و ده درهم پنهان نموده ام جمع نمايم ، زيرا آن محل محفوظتر از جاهاى ديگر است كاسب بسيار خوشحال شده اظهار موافقت كرد. بهلول شروع به شمردن نمود يك يك از پولها را با نام محل و مقدار مى گفت : تا مجموع درهمها به سه هزار رسيد در اين موقع از جا برخاسته از او خداحافظى كرد و دور شد مرد كاسب پيش خود چنان فكر نمود كه اگر سيصد و ده درهم را به محل خود برگرداند ممكن است بتواند سه هزار درهم را كه در آنجا جمع خواهد شد بدست آورد.
بهلول پس از چند روز ديگر به سوى خرابه آمد سيصد و ده درهم را همانجا يافت . پولها را برداشت و در محل آن تغوط(35) كرد، با خاك رويش را پوشانيده و از خرابه بيرون شد. مرد كاسب در كمين بهلول بود همينكه او را از خرابه دور ديد، نزديك آمده خواست خاك را كنار كند ناگاه دستش آلوده به نجاست گرديد، از زيركى و حيله بهلول آگاهى يافت .
بهلول پس از چند روز ديگر پيش او آمده گفت : خواهش مى كنم اين چند رقم را براى من حساب كنى و شروع بگفتن كرد، هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم به علاوه صد درهم پس از ذكر اين چند رقم گفت : مجموع اين مبلغ را اضافه كن به بوى گنديكه از دستهايت استشمام مى كنى آنوقت چقدر مى شود؟ اين را گفت : و پا به فرار گذاشت كاسب از جاى برخاسته تا او را تعقيب كند ولى به بهلول نرسيد(36).


رزق به قدر كفاف خوب است

شيخ جليل محمد بن يعقوب كلينى از نوفلى نقل كرده كه على بن الحسين (ع ) فرمود: حضرت رسول صلى الله عليه و آله در بيابان به شتربانى گذشتند مقدارى شير از او تقاضا كردند در پاسخ گفت : آنچه در سينه ى شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبيله دارد و آنچه در ظرف دوشيده ايم شامگاه از آن استفاده مى كنند آن جناب دعا كردند خداوندا مال و فرزندان اين مرد را زياد كن از او گذشته در راه به ساربان ديگرى برخوردند از او هم درخواست شير كردند ساربان سنه شتران را دوشيده محتوى ظرفهاى خود را در ميان ظرفهاى پيغمبر صلى الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز اضافه بر شير تقديم نموده ، عرض كرد فعلا همين مقدار پيش ‍ من بود چنانچه اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم پيغمبر صلى الله عليه و آله دست خويش را بلند كرده گفتند خداوندا به اندازه كفايت به اين ساربان عنايت كن همراهان عرض كردند يا رسول الله آنكه درخواست شما را رد كرد برايش دعائى كردى كه ما همه آن دعا را دوست داريم ولى براى كسيكه حاجت شما را برآورد از خداوند چيزى خواستيد كه ما دوست نداريم .
فرمود (و ما قل و كفى خير مما كثروالهى ) مقدار كمى كه كافى باشد در زندگى بهتر از ثورت زيادى است كه انسان را به خود مشغول كند اين دعا را نيز كردند (الله ارزق محمدا و آل محمد الكفاف ) خدايا به محمد و آل او به مقدار كفايت لطف فرما(37).


صبر در تنگدستى

انس بن مالك گفت : مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرستادند وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود: مرحبا بتو و دسته اى كه من آنها را دوست دارم . عرض كرد يا رسول الله فقراء مى گويند ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم ، اگر مريض شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا برايشان ذخيره باشد. فرمودند به بينوايان بگو هر فقيريكه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند:
1- در بهشت غرفه ها ايستكه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطوريكه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر مستمند يا شهيد بينوا و يا مؤ من فقير.
2- نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است .
3- هرگاه ثروتمند بگويد سبحان الله والحمدالله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم انفاق كند اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم (38).


حضرت عيسى عليه السلام و مرد حريص

حضرت عيسى عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند به دهكده اى رسيدند عيسى به آن مرد گفت : برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد آن مرد رفته سه گرده نان تهيه كرد و بازگشت مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى پايان پذيرد چون كمى به طول انجاميد يك گرده را خورد. عيسى آمده پرسيد گرده سوم چه شد گفت : همين دو گرده بود. پس از آن مقدار ديگرى راه پيموده به دسته آهوئى برخوردند حضرت عيسى يكى از آنها را پيش خواند آن را ذبح كرده خوردند بعد از خوردن عيسى گفت : قم باذن الله به اجازه خدا حركت كن آهو حركت كرد و زنده گرديد آن مرد در شگفت شده زبان به كلمه سبحان الله جارى كرد عيسى گفت : ترا سوگند مى دهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد باز جواب داد دو گرده بيشتر نبود.
دو مرتبه براه افتادند نزديك دهكده بزرگى رسيدند در آنجا سه خشت طلا افتاده بود رفيق عيسى گفت اينجا ثروت و مال زيادى است آن جناب فرمود: آرى يك خشت از تو يكى از من خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته مرد حريص گفت : من نان سومى را خوردم ، عيسى از او جدا گرديده گفت : هر سه خشت مال تو باشد.
آن مرد كنار خشتها نشسته به فكر برداشتن و بردن آنها بود، سه نفر از آنجا عبور نمودند او را با سه خشت طلا ديدند. همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكده ى مجاور نانى تهيه كند تا بخورند شخصى كه براى نان آوردن رفت با خود گفت : نانها را مسموم كنم تا آن دو پس از خوردن بميرند، دو نفر ديگر نيز هم شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند.
هنگاميكه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده بخوردن نانها مشغول شدند چيزى نگذشت كه آنها هم به رفيق خود ملحق گشتند. حضرت عيسى در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده ديد گفت : ((هكذا تفعل الدنيا باهلها)) اينست رفتار دنيا با دوستداران خود(39).
دلا تا كى در اين كاخ مجازى
كنى مانند مرغان خاكبازى
توئى آندست پرور مرغ گستاخ
كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ
چو دو نان مرغ اين ويرانه گشتى
بيفشان بال و پر ز آميزش خاك
بپر تا كنگره ايوان افلاك
ببين در رقص ارزاق طيلسانان
خليل آسا در ملك يقين زن
نواى لا احب الآفلين زن


قناعت

ابو وائل گفت در خدمت اباذر به خانه سلمان رفتيم . هنگام غذا سلمان گفت اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله از تكلف رنج و زحمت انداختن خود) نهى نكرده بود براى شما چيزى تهيه مى كردم ، پس از آن مقدارى نان و نمك آورد. ابوذر گفت : اگر با اين نمك نعنا همراه مى شد خيلى بهتر بود. سلمان آفتابه ى خود را به گرو گذاشت و مقدارى نعنا تهيه نمود، پس از آنكه خورديم ابوذر گفت : (الحمدلله الذى قنعنا) سپاس مر خدائى را است كه ما را قانع ساخت . سلمان گفت : اگر قانع بوديد آفتابه من بگرو نمى رفت (40).


مراقب آزمايش خداوند باشيد

حضرت باقر عليه السلام فرمود: مردى از پيروان حضرت رسول صلى الله عليه و آله بنام سعد بسيار مستمند بود و حزء اصحاب صفه محسوب مى شد (كسانيكه بواسطه نداشتن مسجد زندگى مى كردند) تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيغمبر مى گذارد، آن جناب از تنگدستى سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد كه اگر مالى بدستم بيايد ترا بى نياز مى كنم . مدتى گذشت اتفاقا چيزى بدست ايشان نيامد. افسردگى پيغمبر بر وضع سعد و نداشتن وجهى كه او را تاءمين كند بيشتر شد. در اين هنگام جبرئيل نازل گرديد و دو درهم با خود آورد عرض كرد خداوند مى فرمايد ما از اندوه تو بواسطه تنگدستى سعد آگاهيم اگر مى خواهى از اين حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش كند حضرت رسول صلى الله عليه و آله دو درهم را گرفت . وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را مشاهده فرمود: به انتظار ايشان بر در يكى از حجرات مقدسه ايستاده . فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ، دو درهم را به او داده فرمود: با همين سرمايه خريد و فروش كن .
سعد پول را گرفت و براى انجام فريضه در خدمت حضرت به مسجد رفت نماز ظهر و عصر را به جا آورد پس از پايان نماز عصر رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: حركت كن در طلب روزى جستجو نما. سعد بيرون شد و شروع به معامله كرد، خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد دو درهم مى فروخت خلاصه معاملات او هميشه سودش برابرى با اصل سرمايه داشت كم كم وضع مالى او رو به افزايش گذاشت به طوريكه بر در مسجد دكانى گرفت و اموال و كالاى خود را در آنجا جمع كرده مى فروخت رفته رفته اشتغالات تجارتى اش زياد گرديد تا به جائى رسيد كه وقتى بلال اذان مى گفت : و حضرت براى نماز بيرون مى آمد سعد را مشاهده مى فرمود: هنوز خود را آماده ى نماز نكرده و وضو نگرفته با اين كه قبل از اين جريان پيش از اذان مهياى نماز بود.
پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: سعد دنيا ترا مشغول كرده و از نماز باز داشته عرض مى كرد چه كنم اموال خود را بگذارم ضايع شود؟ به اين شخص جنسى فروخته ام مى خواهم قيمت را دريافت كنم و از اين ديگرى كالائى خريده ام بايستى جنسش را تحويل گرفته قيمت آن را بپردازم .
پيغمبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدياد ثروت باز ماندنش از عبادت و بندگى افسرده گشت بيشتر از مقدارى كه در موقع تنگدستى اش متاءثر بود روزى جبرئيل نازل شده عرض كرد خداوند مى فرمايد، از افسردگى تو اطلاع يافتيم اينك كدام حال را براى سعد مى پسندى وضع پيشين را يا گرفتارى و اشتغال كنونى او را به دنيا و افزايش ثروت فرمود: همان تنگدستى سابقش را بهتر مى خواهم زيرا دنياى فعلى او آخرتش را بر باد داده جبرئيل گفت : آرى علاقه به دنيا و ثروت انسان را از ياد آخرت غافل مى كند اگر بازگشت حال گذشته او را مى خواهى دو درهمى كه به او داده اى پس بگير آن جناب از منزل خارج شد، پيش سعد آمده فرمود: دو درهمى كه به تو داده ام بر نمى گردانى ؟ عرض كرد چنانكه دويست درهم خواسته باشيد مى دهم فرمود: نه همان دو درهميكه گرفتى بده . سعد پول را تقديم كرد. چيزى نگذشت كه دنيا بر او مخالف و به حال اوليه خود برگشت (41).


بى نيازى ابوذر

حضرت باقر عليه السلام فرمود: عثمان دويست دينار بوسيله دو غلام خود براى اباذر فرستاد، گفت : بگوئيد عثمان ترا سلام رسانده مى گويد اين دويست دينار را صرف در احتياجات خود كن . وقتى آن دو غلام به عرض ‍ اباذر رسانيدند پرسيد آيا به هر يك از مسلمين همين مقدار داده . جواب دادند، نه . گفت : منهم يكى از آنهايم آنچه به ايشان برسد به من نيز مى رسد گفتند عثمان مى گويد اين پول از مال شخصى خود من است قسم به پروردگارى كه جز او خدائى نيست هرگز آميخته با حرام نشده و پاك و حلال است .
گفت من هيچ احتياج به چنين مالى ندارم اكنون بى نيازترين مردمم . گفتند در خانه تو چيزى نمى بينيم كه باعث بى نيازيت شده باشد. پاسخ داد: چرا در زير اين روكش پارچه اى ، دو گرده نان جوين است كه چند روز مانده در چنين صورتى چه احتياج به درهم و دينار دارم به خدا سوگند نمى پذيرم مگر زمانيكه بر اين دو گرده نان هم قادر نباشم و خداوند مشاهده كند كه بيش يا كمتر از اين در اختيار من نيست اينك مرا ولايت على و اولادش و ارادت به خاندان طاهرين آنها از هر چيز بى نياز كرده . از پيغمبر صلى الله عليه و آله چنين شنيدم و براى مثل من مردى پير زشت است دروغ گوئى . اين پول را برگردانيد كه مرا نيازى به اين و آنچه در دست عثمان است نمى باشد، تا در پيشگاه پروردگار او را به دادخواهى بگيرم (42).