داستانها و پندها (جلد دوم)
- ۱ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


مقدمه

اينك جلد دوم كتاب داستانها و پندها شما رسيده است . اميد است انشاءالله اين كتاب مانند جلد اول مورد پسند و مفيد فايده جامعه قرار گيرد، زيرا جلد اول در مدت يكماه و اندى به اتمام رسيد و به چاپ دوم رسيد.
انشاءالله از نظر كيفى نيز فايده و سازندگى لازم را در جامعه داشته است . تنوع داستانها كه در برگيرنده مسائل اخلاقى - سياسى - اجتماعى - عقيدتى و... آنهم در قالب داستان و بصورت ساده بيان است دليل براينست كه اين مجموعه براى همه قشرهاى جامعه مى تواند مفيد باشد.
اين داستانهاى كوتاه كه بخشى از گنجينه گرانبهاى تاريخ مسلمانان است اكنون به يمن و بركت جمهورى اسلامى از گوشه انزوا خارج شده و به صور مختلف در خدمت فرهنگ جامعه قرار مى گيرد. بدين لحاظ با داشتن چنين گنجينه گرانبهاى فرهنگى ، اميد است انشاءالله فيلم سازان - قصه نويسان و تاءترنويسان ما با استفاده از سوژه هاى متنوع اين داستانها از دست درازى به فرهنگهاى بيگانه براى ارائه كارهاى هنرى چشم بپوشيد. چندى پيش در سيماى جمهورى اسلامى شاهد يك فيلم بصورت سريال بوديم كه داستان آن را در جلد 2 از مجموعه داستانها و پندها مشاهده خواهيد فرمود، البته نكته مهم اينجاست كه اين سريال از جمله فيلمهائى بود كه بوسيله سيماى جمهورى اسلامى از خارج خريدارى گرديده بود، در حاليكه ما در كشور خود هنرمندان و فيلم سازانى داريم كه با بودجه اى بسيار اندك مى تواند اين گونه فليمهاى داستانى را تهيه نمايند. برادر محسن مخملباف (به گفته خودشان ) فيلم (توبه نصوح ) را با بودجه اى نزديك به هشتصد هزار تومان تهيه نمودند. آيا اين براى ديگران حجت نيست كه خود ما مى توانيم با توجه به گنجينه سرشار و گرانبهاى فرهنگ اسلامى جامعه خود را از قيد فرهنگ بيگانه برهانيم . و اينچنين شاهد نمايش فيلم هاى خارجى كه نوعا بدآموزى را نيز در بردارد از سيماى جمهورى اسلامى نباشيم . آيا بهتر نيست بودجه هاى گزافى كه براى خريد فيلمهاى خارجى بصورت ارز از كشور خارج مى شود در اختيار هنرمندان متعهدى كه بعنوان نمونه اكنون بخشى از آنها در حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى آمده اند (و كم و بيش ‍ كمبود بودجه يكى از موانع اصلى كار آنهاست ) داده شود كه صد البته فيلمى كه در ايران ساخته مى شود بر پايه فرهنگ مكتبى است نه به عنوان سرگرمى ! كه خود سازنده و بسا يك فيلم خوب اثر صدها كتاب را در سازندگى جامعه داشته باشد. بهر صورت مقدمه جلد دوم به اينجا كشيده شد كه با توجه به روش معمول در مقدمه نويسى يك كتاب بسيار بى ربط مى نمايد ولى اين داستانها، براى خواندن و عبرت گرفتن است ، براى تعريف كردن است ، براى قصه نوشتن است ، براى فيلم ساختن است ، براى تاءتر نوشتن است و براى ...
و السلام على من اتبع الهدى
تيرماه 1364 با ياد شهيدان 7 تير
با ياد شهيد مظلوم و يارانش
با ياد 72 تن ياران امام
يادشان گرامى - و راهشان پر رهرو باد


سپاه اسلام

روزى متوكل خود را بر امام على النقى حضرت هادى عليه السلام عرضه داشت و دستور داد هر اسب سوارى توبره اسب خود را پر از خاك نمايد.
و در محل معينى بريزند، در اثر انباشته شدن پشته و تل بلندى مانند كوه درست شد كه آنرا تل المخالى (پشته توبره اسبها) ناميدند.
متوكل و حضرت هادى بر فراز آن تل بالا رفتند متوكل گفت ميدانيد از چه رو شما را خواستم ؟ براى اينكه سپاه مرا مشاهده نمائيد تمام لشگريان او لباسهاى مخصوص پوشيده ؟ غرق در سلاح با بهترين زينتها و تمام آرايش ‍ سان مى دادند. اين عمل را براى ترسانيدن كسانى كه اراده مخالف با او را داشتند كرده بود و متوكل از حضرت هادى عليه السلام مى ترسيد كه مبادا يكى از اهل بيت و بستگان خود را امر بخروج كند. حضرت پس از مشاهده سپاه متوكل فرمودند مى خواهى من هم سپاه خود را بتو نشان دهم گفت دهيد تا لشگر شما را به بينم .
دستهاى خود را بدر گاه بى نياز دراز كرد و دعا نمود در اين هنگام متوكل دى از شرق تا غرب تمام آسمان را فرشتگان فرا گرفته اند و مانند ابر فضا را پوشانيده اند از ترس بر زمين افتاد و غش كرد. پس از آنكه بهوش آمد حضرت فرمودند ما در دنيا اظهار چيره دستى با شما نمى كنيم و مشغول به امر آخرت هستيم نگرانى و ترس نداشته باش از آنچه خيال كرده بودى مرا تو در اين جهان مزاحمتى نيست .


همنشين حضرت موسى عليه السلام

روزى حضرت موسى عليه السلام در ضمن مناجات بپروردگار خود عرض ‍ كرد خدايا مى خواهيم همنشينى كه در بهشت دارم ببينم چگونه شخصى است جبرئيل بر او نازل شد و عرض كرد يا موسى فلان قصاب در محله فلانى همنشين تو خواهد بود. حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شامگاه كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و بسوى منزل روان گرديد. موسى از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان نمى خواهى ؟ جوان گفت خوش آمديد او را بدرون برد حضرت موسى ديد جوان غذائى تهيه نمود آنگاه زنبيلى از سقف بزير آورد و پيرزنى بس فرتوت و كهنسال را از درون زنبيل خارج كرد. او را شستشو داده غذايش را با دست خويش به او خورانيد. موقعيكه خواست زنبيل را بجاى اول بياويزد زبان پيرزن بكلماتى كه مفهوم نميشد حركت نمود بعد از آن جوان براى حضرت موسى غذا آورد و خوردند حضرت پرسيد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟ عرض كرد اين پيرزن مادر منست چون مرا بضاعتى نيست كه جهت او كنيزى بخرم ناچار خودم كمر بخدمت او بسته ام .
حضرت پرسيد آن كلماتيكه بزبان جارى كرد چه بود؟(1) جوان گفت هر وقت او را شستشو ميدهم و غذا باو ميخورانم ميگويد: (غفرالله لك و جعلك جليس موسى يوم القيمة فى قبته و درجنه ) خداوند ترا ببخشد و همنشين حضرت موسى در بهشت باشى بهمان درجه و جايگاه .
موسى عليه السلام فرمود اى جوان بشارت ميدهم بتو كه خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانيده . جبرئيل بمن خبر داد كه در بهشت تو همنشين من هستى .


اين علاقه چگونه توبه كرد

حنان ابن سدير گفت يزيد بن خليفه از قبيله بنى حارث ابن كعب بود، گفت در مدينه خدمت حضرت صادق (ع ) رسيديم پس از عرض سلام و نشستن عرض كردم من مردى از طايفه بنى حارث ابن كعبم خداوند مرا بدوستى ما هدايت يافتى با اينكه بخدا سوگند در ميان بنى حارث بن كعب دوستى ما كم است .
عرض كرد غلامى خراسانى دارم كه شغلش گازرى و شستشوى لباس است چهار نفر همشهرى دارد. اين پنج نفر در هر جمعه يكديگر را دعوت مى كنند و هر پنج جمعه يك مرتبه نوبت غلام من ميشود. همشهريان خود را ميهمانى كرده براى آنها گوشت و غذا تهيه مينمايد پس از خوردن غذا ظرفى را پر از شراب نموده آفتابه اى نيز ميآورد هر كدام اراده خوردن كردند ميگويد بايد قبل از آشاميدن صلوات بر محمد و آل او بفرستى (همين كار را ميكند) بوسيله اين غلام هدايت يافته ام .
فرمود: ترا نسبت به او سفارش ميكنم و از طرف من سلامش برسان بگو جعفر بن محمد(ع ) گفت اين آشاميدنى كه ميخوريد توجه داشته باش اگر زياد خوردنش باعث سكر و مستى ميشود از يك قطره آن نيز نياشام زيرا پيغمبر(ص ) فرمود هر مسكرى حرام است .
آن مرد گفت بكوفه آمدم . سلام حضرت صادق (ع ) را به غلام رسانيدم گريه اش گرفت گفت : آنقدر حضرت صادق (ع ) بمن اهميت داده كه مرا سلام رسانده ؟! گفتم آرى و نيز فرموده توجه داشته باش آنچه ميآشامى اگر زيادش سكرآور است از كمش پرهيز كن (فرمايش پيغمبر را هم بيان كرد) سفارش ترا بمن كرده اينك منهم در راه خدا آزادت كردم .
غلام گفت سوگند بخدا آن آشاميدنى شراب بوده ولى حال كه چنين است عمر داشته باشم ديگر ذره اى نمى آشامم .


شير درنده

شيخ ابى حازم ابن عبدالغفار گفت من و ابراهيم ادهم وارد كوفه شديم در زمان منصور دوانيقى جعفر بن محمد عليه السلام پيش از ما وارد شده بود روزيكه حضرت صادق عليه السلام براى بازگشتن بمدينه از كوفه خارج مى شد علماء و ارباب دانش او را مشايعت كردند و در ميان مشايعت كنندگان ابن ثورى و ابراهيم ادهم جلوتر رفته بودند ناگاه كسانيكه پيش رفته بودند مصادف با شيرى شدند، ابراهيم ادهم گفت بايستيد تا جعفر بن محمد عليه السلام بيايد به بينيم با اين شير چه ميكند. وقتيكه حضرت تشريف آورد جريان را بعرض رسانيدند آن جناب پيش رفت تا نزديك شير رسيد. گوش او را گرفته از جلو راه دورش كرد؛ سپس روى به جمعيت كرد و گفت اگر مردم اطاعت كنند خداى را آنطور كه بايد بارهاى سنگنين خود را بر چنين حيوانى ميتواند بار نمايند.


امانت

دانشمند معظم جناب مقدس اردبيلى بسيار اتفاق ميافتاد كه از نجف اشرف بكاظمين مشرف ميشد و اين مسافت را هميشه باالاغ يا مركب ديگرى ميپيمود. در يكى از اوقات مردى خدمت ايشان رسيد و در خواست كرد اين نامه را در كاظمين بشخصى برسانند مولى مال سوارى كرايه كرده بود و صاحب آن مال در آنجا نبود تا اجازه بگيرد بدينجهت در اين سفر پياده راه پيمود و الاغ را در جلو داشت و ميفرمود از صاحب نگرافته ام براى حمل اين كاغذ.(2)
خداوند بهمه دوستان اميرالمؤ منين عليه السلام توفيق چنين زندگى شرافتمندانه عنايت كند.


خشم را مهار كنيد

امام سجاد عليه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگان آنحضرت آمد در كنار جمعيت ايستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زين العابدين عليه السلام حضورا به او حرفى نزد و پس آنكه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان اين مرد را شنيديد، ميل دارم با من بيائيد و پاسخ مرا نيز بشنويد. همه موافقت كردند. اما گفتند دوست داشتيم كه فى المجلس باو جواب ميدايد و ما هم با شما هم صدا ميشديم . آنگاه از جا برخاستيد و راه منزل آن مرد جسور را در پيش گرفتند. بين را متوجه شدند كه حضرت سجاد(ع ) آيه (والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين ) را ميخواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن ميگويد و از عفو و اغماض نام ميبرد. دانستند كه آنحضرت در فكر مجازات وى نيست و كلام تندى نخواهد گفت . چون به در خانه اش رسيدند، امام بصداى بلند او را خواند و بهمراهان خويش فرمود: بگوئيد اينكه تو را ميخواهد على بن الحسين است . مرد از خانه بيرون آمد و خود را براى مواجهه با شر و بدى آماده كرده بود. زيرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال ، ترديد نداشت كه امام سجاد براى كيفر او آمده است . ولى برخلاف انتظارش به وى فرمود:
برادر تو رو در روى من ايستاد و بدون مقدمه سخنان ناروائى با آغاز نمودى و پى در پى گفتى و گفتى . اگر آنچه كه بمن نسبت دادى در من هست از پيشگاه الهى براى خويش طلب آمرزش ميكنم و اگر نيست از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد.


صبر جميل مومن

حضرت موسى عليه السلام عصاى خود را بزمين انداخت ، آنچه سحره براى غلبه بر او تهيه ديده بودند بيكار بلعيد، آنگاه عصا را از زمين برداشت بحالت اوليه خود برگشت .
ساحران داستان عصا را به رئيس خود كه مردى نابينا گفتند پرسيد بينيد هيچ اثرى از ريسمانها و چوب دستيهاى ما باقيمانده و پس از بلعيدن بصورت اوليه خود برگرديده ايد؟ جواب دادند: نه ، ريسمانها و چوبدستيهاى ما بكلى نابود شده ، با تعجب گفت : اين چنين عملى سحر نيست ، كه يك عصا تمام اين ريسمانها را ببلعد و از آنها اثرى باقى نماند. خود را برزمين انداخت و به سجده رفت ، بقيه سحره نيز به پيروى از رئيس ‍ خود در سجده شدند.
قالوا آمنا برب العالمين ، رب موسى و هرون . قال فرعون آمنتم به قبل ان آذن لكم كم الذى علمكم السحر فلاقطعن ايديكم و ارجعكم من خلاف ولا صلبنكم فى جذوع النخل .
در حال سجده گفتند ايمان آورديم به پروردگار جهانيان همان خداى موسى و هارون . فرعون ناراحت شد. گفت قبل از اينكه من اجازه دهم ايمان آورديد؟ موسى رئيس شما بود كه سحر را از او آموخته بوديد دستها و پاهاى شما را چپ و راست جدا خواهم كرد و بر شاخه هاى خرما شما را ميآويزم . اين عمل را انجام داد آنها را با دست و پاى بريده بدار آويخت . در آن حال مى گفتند (ربنا افرغ علينا صبرا و توقنا مسلمين ) پروردگار ما را شكيبائى ده و مسلمان بميران ! همين ساحران صبحگاه همه كافر بودند كه در مقابل پيغمبر مانند موسى عليه السلام قد برافراشته خيال داشتند بر او غلبه نمايند اينك كه شامگاه است شهيد راه اعتقاد و دين شدند.
حزقيل مومن آل فرعون ، قبلا ايمان آورده ولى ايمان خود را مخفى ميداشت . گويند او همان نجارى بود كه صندوق براى حضرت موسى ساخت تا مادرش او را در ميان رود بياندازد. در اين هنگام كه ديد موسى عليه السلام بر سحره پيروز شد تحت تاثير احساسات قرار گرفت ، ايمان خود را آشكار نمود، چون فرعون درصدد برآمد كه موسى عليه السلام را بكشد حزقيل نتوانست خوددارى كند گفت (اتقتلون رجلا يقول ربى الله و قدجاء كم بالبينات من ربكم ) ميخواهد كسى را بكشد كه ميگويد پروردگار من خداست و از طرف او دلائل واضحى آورده است ؟
حزقيل نيز بجزم دين كشته شد و با سحره بدار آويخته گرديد زن او كه ايمان خود را پيوسته مخفى مينمود آرايشگر دختر فرعون بود. روزى در آن حال كه دختر فرعون را آرايش مى كرد و گيسوانش را شانه مى كرد شانه از دستش ‍ بر زمين افتاد. گفت بسم الله دختر فرعون پرسيد منظورت پدر من است ؟
جوابداد نه منظورم پروردگارم بود كه پروردگار تو و پدرت ميباشد اين جريان را دختر فرعون به پدر خود خبر داد. فرعون او و بچه هايش را حاضر نمود، پرسيد پروردگار تو كيست ؟ جوابداد خدا پروردگار من است . دستور داد تنورى كه از مس ساخته شده بود بيافروزند تا او و بچه هايش را در آتش ‍ اندازد. زن حزقيل گفت : من خداست و از طرف او دلائل واضحى براى شما آورده است ؟ حزقيل نيز بجرم دين كشته شد و با سحره بدار آويخته گرديد زن او كه ايمان خود را پيوسته مخفى مينمود آدايشگر دختر فرعون بود. روزى در آن حال كه دختر فرعون را آرايش ميكرد و گيسوانش را شانه ميزد شانه از دستش بر زمين افتاد. گفت بسم الله دختر فرعون پرسيد
منظورت پدر من است ؟
جوابداد به منظورم پروردگار بود كه پروردگار تو و پدرت ميباشد اين جريان را دختر به پدر خود خبر داد. فرعون او و بچه هايش را حاضر نمود، پرسيد پروردگار تو كيست ؟ جوابداد خدا پروردگار من است . دستور داد تنورى كه از مس ساخته شده بود بيافروزند تا او و بچه هايش را در آتش اندازد. زن حزقيل گفت : من يك تقاضا دارم . پرسيد چيست ؟ گفت استخوان من و بچه هايش را جمع كنيد و دفن نمائيد. فرعون قبول نمود.
فرمان داد يك يك بچه هايش او را ميان تنور انداختند. آخرين فرزندش ‍ نوباوه كوچكى بود. پسرك در آن حال كه ميخواستند درتنورش افكنند گفت : اصبرى يا اماه فانك على الحق ، مادر جان شكيبا باش مبادا از عقيده خود برگردى كه اعتقاد تو بر حق است . آن زن را با نوباوه اش در آتش ‍ انداحتند.
آسيه زن فرعون نيز ايمان خود را پنهان ميكرد. آنگاه كه زن حزقيل را فرعون ميآزرد او مشاهده مى نمود، خداوندديده او را بينا نمود در حال شهادت زن حزقيل ديد ملائكه روح آن زن آرايشگر را به آسمانها مى برند. از ديدن ملائكه ايمانش قوى تر شد.
آسيه در عالمى از نيايش و راز و نياز با خداى خود بود كه ناگاه فرعون وارد شد. جريان زن آرايشگر را بعنوان افتخار نقل كرد. آسيه بدون هيچ انديشه و بيم گفت واى بر تو چقدر بر خداوند جرى شده اى ؟ فرعون گفت شايد تو هم ديوانه شده اى .
جواب داد ديوانه نيستم ايمان بخداى جهانيان آورده ام . گفت بايد به پروردگار موسى كافر شوى ، مادرش را خواست و به او گوشتزد كرد كه دخترت مانند موسى كافر شود وگرنه كشته خواهد شد.
مادر آسيه دختر را بگوشه اى برد و بموافقت فرعون ترغيب نمود آسيه گفت هرگز بخدا كافر نخواهم شد، فرعون دستور داد پيكر آن زن با ايمان را بچهار ميخ كشيدند. چهار طرف بدنش را بزمين ميخكوب كردند آنقدر او را شكنجه نمودند تا جان داد.
آسيه آن هنگام كه با مرگ روبرو شد گفت : ((رب ابن لى عندك بيتا فى الجنه و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظالمين )).(3)
خداوند پرده از چشم او برداشت ملائكه را مشاهده نمود و مقام خود را ديده خندان گرديد. فرعون گفت مشاهده كنيد جنون اين زن را كه در چنين حالى ميخندد چيزى نگذشت كه آسيه از دنيا رفت .(4) در تفسير مجمع جلد دهم ص 319 مينويسد فرعون او را در آفتابى سوزان قرار داد و چهار ميخ بدو دست و پايش بزمين كوبيد، آنگاه دستور داد سنگى گران بر روى سينه اش قرار دادند در اين موقع گفت : ((رب ابن لى عندك بيتا فى الجنه )) الخ .


پيامبر بسلامت باشد

پس از پايان جنگ احد و بازگشت پيغمبر(ص ) بطرف مدينه ، مرد و زن از هر قبيله بر سر راه آمده بودند و بر سلامتى پيغمبر(ص ) خداى را سپاسگزارى ميكردند. از قبيله بنى عبدالاشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از ديگران ميآمد. در اين هنگام عنان اسب پيغمبر(ص ) در دست سعد بود. عرض كرد: يا رسول الله مادر من است كه خدمت ميرسد حضرت رسول (ص ) فرمود: (مرحبابها) آفرين بر او.
مادرسعد نزديك شد پيغمبر(ص ) او را به شهادت فرزندش عمروبن معاذ تسليت فرمود. عرض كرد يا رسول الله همينكه مصيبت و ناراحتى ديگر بر من اثر نخواهد كرد و دشوار نخواهد بود.(5)
موكب پيغمبر(ص ) نزديك بزنى از انصار رسيد كه شوهر و پدرش كشته شده بودند. مسلمين او را به شهادت پدر و شوهرش تسليت دادند در جواب آنها گفت پيغمبر(ص ) چطور است ؟ آنطور كه خواسته تو است بحمدالله سلامت است .
گفت مايلم خودم آنجناب را مشاهده كنم و با اين ديدگان او را به بينم تقاضا كرد آنجناب را نشانش بدهند. همينكه چشمش به پيغمبر صلى الله و عليه و آله افتاد ((قالت كل مصيبه بعدك جلل )) يا رسول الله با سلامتى شما هر مصيبتى هر چند دشوار باشد كوچك و آسان است .(6)


مقاومت مسلمانان

در جنگ احد سپاه مسلمين تلفات فراوان داد. علاوه بر اينكه هفتاد نفر شهيد شدند عده بسيارى نيز جراحت يافتند. مشركين وقتى مقدارى راه بطرف مكه پيمودند از بر گشتن خود پشيمان شدند ابوسفيان گفت مردى كرديم و مردان دلير محمد را از پاى درآورديم ولى بمقصود نرسيره بر گشتيم ، بهتر اينست كه قبل از فرصت يافتن مسلمين براى تهيه لشگر بر گرديم و كار آنها را يكسره نمائيم .
از طرف ديگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز باين فكر شد كه مبادا قريش بر گردند و به مدينه بتازند، روز دوم كه ششم شوال بود صبحگاه فرمان داد بلال فرياد زند كه : بامر خدا مسلمانان در پى دشمنان بيرون روند، در ضمن دستور داد كه جز آنهائيكه در احد حضور داشتند كس ديگرى همراه سپاه نشود.
فرمان انتشار يافت ، هر يك از بزرگان قبائل در ميان قبيله خود رفتند و آنها را به آماده شدن براى حركت اغلام نمودند، سعد بن معاذ ميان قبيله بنى عبدالاشهل رفت ، با اينكه آنها از همه بيشتر مجروح داشتند اسيد بن حضير هفت زخم سخت در بدن داشت از معالجه دست كشيد و سلاح جنگ بر تن نمود.
از بنى سلمه چهل تن مجروح آماده جنگ شدند طفيل بن نعمان سيزده زخم داشت ، خراش انصارى ده زخم و كعب بن مالك بيش از ده جراحت يافته بود. عبدالله بن سهل و رافع بن سهل زخمهاى گرانى داشتند. رافع كه از برادر خود عبدالله بيشتر جراحت داشت باو گفت والله تركنا غزاة مع رسول الله لغبنا و لله ماعندنا دابه نركبها ماندرى كيف نصنع بخدا سوگند در اين جنگ اگر بهمراه پيغمبر نرويم زيان بزرگى كرده ايم از طرفى وسيله سوارى نداريم نميدانيم چه بكنيم ؟!
عبدالله در پاسخ او گفت اكنون حركت كنيم تا از اين نعمت بزرگ بى بهره نمانيم . هر دو براه افتادند در بين راه رافع بواسطه شدت ناراحتى كه از جراحتها داشت از پاى افتاد و بيهوش شد، عبدالله او را بر پشت خود گرفت و بدينوسيله خود را خدمت حضرت رسول (ص ) رساندند.
پيغمبر(ص ) جراحت يافتگان را مشاهده نمود، فرمود ((اللهم ارحم بنى سلمه )) تمام مجروحين دست از معالجه برداشند و با سپاهيان در تعقيب دشمن رهسپار شدند.
على (ع ) با اينكه نود زخم كارى داشت باز بهمراه پيغمبر حركت نمود. سپاه اسلام تا محلى بنام حمراء الاسد از پى مشركين رفتند. ولى ابوسفيان هم شنيد كه مسلمين به تعقيب آنها مى آيند صلاح در بازگشت نديده ، دو مرتبه بطرف مكه رفتند.(7)


عمارياسر

ياسر پدر عمار با دو برادر خود بنام حارث و مالك بجستجوى برادر ديگرشان وارد مكه شدند، پس از چندى مالك و حارث به يمن مراجعت نمودند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيقة بن مغيره كه از طايفه بنى مخزوم بود هم يوگند شد تا كنيز او را كه سميه نام داشت به ازدواج خويش ‍ در آورد. عمار از او متولد شد ابوجذيقه او را آزاد كرد ياسر پس از سى و چند نفر، مسلمان شد.
آيه ((من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان )) درباره ى عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه و صهيب و بلال و خباب نارل شد چنان مورد شكنجه كفار واقع شدند كه مادر پدر عمار در زير شكنجه جان دادند و بخواسته مشركين تن ندادند ولى عمار با زبان بانچه منظور آنها بود اعتراف نمود وقتى آيات بر پيغمبر(ص ) نازل گرديد. بعضى گفتند عمار كافر شده . پيعمبر اكرم (ص ) فرمود: هرگز! عمار از پاى تا سر غرق در ايمان است ، با گوشت و خون او آميخته .
عمار با اشك جارى بسوى پيغمبر(ص ) آمد آنجناب پرسيد چه شده ؟ عرضكرد: پيش آمد ناگوارى روى داد. آنقدر مرا آزردند كه مجبور شدم نسبت بشما چيزهائى بگويم و خدايان آنها را بخوبى ياد كنم .
پيغمبر اكرم (ص ) با دست مبارك اشك از ديدگان عمار پاك نموده فرمود اگر باز ترا آزردند و گفتند چنين چيزى بگو؛ آنچه گفته بودى تكرار كن .
مادر عمار را قبيله ى بنى مخزوم در زير شكنجه قرار ميدادند هر چه اصرار داشتند كه دست از ايمان بردارد امتناع ميورزيد تا شهيد شد. روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ميگذشت عمار و مادرش سميه و پدرش ‍ ياسر را مشاهده فرمود در ريگستان ابطح (دهى است بين مكه و منى ) بر روى ريگهاى سوزان آنها را شكنجه ميكنند فرمود (صبرا آل ياسر موعد كم الجنه ) خانواده ياسر! شكيبا باشد پاداش شما بهشت است .
سعيد بن جبير گفت از اين عباس پرسيدم آيا مشركين آنقدر مسلمانان را ميآزردند كه جايز ميشد آنها ظاهرا اظهار كفر كنند؟ جواب داد: آرى بخدا سوگند آنقدر ميزدند و گرسنگى و تشنگى ميدادند كه از شدت ناراحتى ياراى نشستن نداشت و بااندازه اى شكنجه را ادامه ميدادند تا منظورشان حاصل شود. ميگفتند لات و عزى خداى تست . مجبور بود بگويد آرى ، گاهى يك سوسك را ميديدند ميگفتند اين سوسك خداى تست از شدت ناراحتى و آزارى كه ديده بود اعتراف مى كرد.


زن شجاع

ام حبييه دختر ابوسفيان ابتدا زن عبدالله بن جحش بود و رمله نام داشت زن و شوهر با هم مسلمان شدند. از عبدالله دخترى آورد كه او را حبيبه نام گذاشت از اينرو به ام حبيبه كنيه گرفت .
ام حبيبه با شوهر خود به حبشه مهاجرت كرد عبدالله در آنجا مرتد شده نصرانى گرديد و با ارتداد از دنيا رفت در زمان برگشتن از اسلام هر چه زوجه خود را اصرار كرد كه از دينش دست بردارد نپذيرفت و از او جدا گشت شبى در خواب ديد شخصى به او گفت (يا ام المومنين ) همينكه بيدار شد تعبير كرد كه به ازدواج پيغمبر در خواهد آمد.
پيغمبر(ص ) عمروبن اميه را به حبشه فرستاد، نامه اى كه در آن از ام حبيبه خواستگارى ميكرد همراهش نمود. عمرو وارد مجلس نجاشى شده نامه را تسليم نمود. نجاشى كنيز خود ابرحه را پيش ام حبيبه فرستاد تا اين مژده را به او بدهد ام حبيبه همينكه مژده ازدواج با پيغمبر(ص ) را شنيد هر چه زينت و زيور در برداشت بعنوان جايزه به ابرحه پيش كش نمود. براى اجراى عقد، و كالت به خالد بن سيعد بن عاص داد.
نجاشى مجلسى آراست جعفر بن ابيطالب و ساير مسلمين در آن مجلس ‍ جضور داشتند. خودش بوكالت از طرف پيغمبر(ص ) ام حبيبه را عقد نمود و خطبه را قرائت كرد.
گفت رسول خدا(ص ) مرا دستور داده كه ام حبيبه را به ازدواجش درآورم منهم چهارصد دينار براى او مهريه قرار دادم . آنگاه خالد بن سعد نيز خطبه اى خواند و ازدواج را از طرف ام حبيبه قبول نمود و چهارصد دينار را گرفت ، نجاشى دستور داد غذا بياورند حاضرين پس از خوردن غذا متفرق شدند.
خالد بن سعد چهارصد دينار را پيش ام حبيبه آورد، ام حبيبه پنجاه دينار آنرا براى ابرحه كنيز نجاشى فرستاد، در ضمن پيغام داد آن روز كه بشارت اين روز را دادى نقدينه اى در دست نبود كه جايزه ترا بدهم .
ابرحه پنجاه دينار را با تمام زينت و زيورى كه ام حبيبه باو بخشيده بود پس ‍ فرستاد گفت : تو امروز كه نوعروسى و بخانه شوهر ميروى باين مال بيشتر احتياج دارى ، و هم از طرف ديگر مادر دخترى هستى ، فقط از تو تقاضا دارم وقتى خدمت پيغمبر(ص ) رسيدى سلام مرا برسان و بگو ابرحه ميگويد من بردين شمايم و درود بر شما مى فرستم .
پيغمبر(ص ) شرحبيل را فرستاد، ام حبيبه را به مدينه آورد. با او زفاف نمود. ام حبيبه را به آنجناب رسانيد، رسول اكرم (ص ) در جواب فرمود (عليها السلام و رحمة الله و بركاته ).
گويند وقتى خبر ازدواج ام حبيبه به ابوسفيان رسيد گفت ((ذاك الفحل لايقرع انفة )) اين مرد بينى اش كوبيده نخواهد شد.
در صلح حديبيه كه بين پيعمبر(ص ) و قريش پيمان بسته شد يكى از شرايط صلح اين بود كه هيچكدام به قبايل هم پيمان با آن ديگرى زيان نرسانند. اتفاقا مردى از قبيله بنى بكر كه هم پيمان قريش بودند چند شعرى در هجو پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خواند. شخصى از قبيله خزاعه شنيد، بين آندو نزاع شد و كار به جنگ دو قبيله كشيد. در اين جنگ قريش مخالفت با پيمان كرده به كمك بنى بكر بر سر قبيله بنى خزاعه شبيخون زدند و عده اى از آنها را كشتند.
پس از نقض پيمان عمرو بن سالم خزاعى وارد مدينه شد و اشعارى در حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خواند كه در اشعار اشاره مى كرد به پيمان شكنى قريش و طلب يارى از پيغمبر(ص ).
از طرفى ابوسفيان فهميد كه بواسطه اين پيمان شكنى پيغمبر اكرم بمدد خزانه بر سر آنها خواهد آمد ازينرو پس از مشورتى كه نمود قرار بر اين گذاشت كه به مدينه آيد و صلح نامه را تجديد نمايد و بر مدت آن بيفزايد، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسلمين مى فرمود: به همين زودى ابوسفيان خواهد آمد كه پيمان را براى مرتبه دوم ببندد و مدت را زياد نمايد ولى نااميد برخواهد گشت .
ابوسفيان وارد مدينه شد، بخانه دختر خود ام حبيبه كه زوجه پيغمبربود داخل گرديد همينكه خواست بر روى تشك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بنشيند دخترش تشك را جمع كرده برداشت . ابوسفيان به دختر خود گفت : نفهميدم !! مرا شايسته نشستن بر روى اين تشك ندانستى ؟ يا تشك را شايسته من نمى دانى ؟
ام حبيبه با صراحت لهجه بدون ترديد گفت (بل هو فراش رسول الله و انت مشرك نجس فلم احب ان تجلس عليه ) اين تشك مخصوص پيامبر است تو مردى كافر و نجسى ميل ندارم بر جايگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بنشينى گفت دخترم مثل اينكه يك نوع ناراحتى برايت پيش آمده . جواب داد هيچ چيز نشده جز اينكه خداوند مرا با سلام هدايت نموده .
ابوسفيان خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، هر چه اصرار كرد نتيجه نگرفت به هر كس متوسل گشت كه چاره اى بيانديشد ممكن نشد نااميد به مكه بازگشت نموده . پس از آن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم عازم فتح مكه شد لشگرى آماده نموده بسوى مكه كوچ كرد.(8)


بدنبال شهادت

سال هشتم هجرى جنگ موته پيش آمد وقتى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سپاه مسلمين را عرض داد سه هزار مرد جنگى بودند: علم را بدست جعفر بن ابيطالب سپرد و او را سپهدار نمود. فرمود اگر براى جعفر پيش آمدى شد علم را زيد بن حارثه بردارد، او نيز اگر دچار حادثه اى گشت پرچم در اختيار عبدالله بن رواحه باشد. بعد از عبدالله مسلمانان مختارند هر كس را كه خواستند اميرلشگر نمايند. آنگاه دستورات ديگرى داده با آنها وداع نمود، لشگر حركت كرد.
زيد بن ارقم يتيمى بود كه در دامن عبدالله من رواحه پرورش مى يافت ، در اين سفر همراه عبدالله بود و رديف او در پشت شترش جاى داشت . زيد ميگويد روزى در بين راه عبدالله با خود چند بيت از شعرهايش را خواند از آن اشعار بوى شهادت استشمام ميشد.
و آب المسلمون و خلفونى
بارض الشام مشتهر التواء(9)
زيد گفت اين اشعار را كه شنيدم نتوانستم خوددارى كنم ، با صداى بلند شروع به گريه كردم بطوريكه صدايم خشن شد. عبدالله با عصبانيت (بنا به نقل طبرى تازيانه اى بر من زد) و گفت ما عليك يا لكع ان يرزقنى الله الشهاده فاستريح من الدنيا و همومها و احزانها و احداثها و ترجع انت بين شعبتى الرحل ) ترا چه مى شود! اگر خداوند شهادت را روزى من فرمايد و از ناراحتى و غم و اندوه و گرفتاريهاى دنيا آسوده شوم ، و تو به سوى قبيله برگردى ؟ در اين هنگام از شتر بزير آمد، نماز خواند از خداوند درخواست كرد بشرف شهادت فاير گردد. براى رسيدن باين آرزو زارى و تضرع فراوانى نمود، آنگاه به من گفت : خداوند حاجت مرا برآورد و شهادت نصيبم خواهد شد. از جاى حركت كرده سوار شد و با لشگريان همراه گرديد.
بعد از شهادت جعفر بن ابيطالب - ره - پرچم را عبدالله بن رواحه برداشت سه روز بگرسنگى بسر برده بود. پسر عمويش مقدارى گوشت باو داد. همينكه بدهان گذاشت يادش از شهادت جعفر آمد. از دهن بيرون انداخته گفت :
اى نفس ! بعد از جعفر هنوز زنده هستى . مشغول پيكار گرديد. هنوز در نفسش ترديدى داشت . ابتدا جنگى درونى و در دل كرد و نفس را آماده شهادت نمود. پس از آن حمله كرد در اين گير و دار ضربتى بر يك انگشتش ‍ وارد شد. عبدلله از اسب پياده شد انگشت را زير پا نهاده كشيد تا جدا گشت .
آنگاه به خود گفت اى نفس ! زن را طلاق دادم غلامان را آزاد كردم باغ و بوستان را برسول خدا بخشيدم . اينك در اين جهان چيزى ندارى چرا از شهادت گريزانى ؟ دل بر شهادت نهاد. بقلبى آكنده از ايمان حمله بر كفار نمود. بالاخره از اسب پياده شد و شروع به نبرد كرد آنقدر دلاورى نمود تا شهيد شد.(10)


تحمل مشكلات جنگ

آخرين جنگى كه براى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيش آمد غزوه تبوك بود. چون خبر به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد كه پادشاه روم لشگر گرانى فراهم نموده و آماده جنگ با شما شده است ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مسلمين دستور داد كه براى پيكار آماده شوند.
تنگدستى سختى مسلمين را فراگرفته بود. عده اى از مهاجرين و انصار با كمك هاى مالى لشگر را تقويت نمودند. بطوريكه نقل شده ابوعقيل انصارى يك صاع خرما (سه كيلو گرم ) براى تجهيز لشگر آورد. عرض كرد يا رسول الله ديشب تا به صبح با ريسمان آب كشيده ام و دو روز مزدورى براى مردم نموده ام مزد خود را كه دو صاع خرما بود دو قسمت كردم يك صاع براى خانواده ام گذاشتم و يك صاع را براى كمك به لشگر آوردم . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد خرماى او را هر بر روى ساير كمك ها اضافه نمايند.
تنگدستى بر مسلمين چنان روى آورده بود كه نام اين غزوه را جيش العسره نهادند. در تفسير مجمع جلد 5 ص 79 ذيل آيه ((لقد تاب الله على النبى و المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعه العسره )) مى نويسد به طورى در فشار بودند كه هر دو نفر يك شتر داشتند هر كدام به نوبت ساعتى سوار مى شدند آنگاه سواره پياده مى شد ديگرى سوار مى گرديد (و كان زادهم الشعير المسوس و التمر المدود و الاهاله السنخه ) خوراك آن ها جو شپشك افتاده و خرماى كرم زده و روغن بو آمده بود چنان در سختى بودند كه باينطريق جلو گرسنگى را مى گرفتند:
هر وقت بشدت گرسنه مى شدند يك نفر خرمائى را در دهان مى گذاشت آنقدر نگه مى داشت كه طعم و مزه اش را بچشد. سپس برفيق خود ميداد، باز رفيقش مى مكيد و مقدارى آب مياشاميد، آنگاه به ديگرى مى داد.
يكيك اين خرما را مكيده آب آن را مى خوردند و بعد بديگرى مى دادند تا دانه اش باقى ميماند.
در اين جنگ اباذر سه روز از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم عقب ماند. زيرا شترش ضعيف بود نمى توانست راه بپيمايد. در بين راه از حركت باز ماند شتر را رها كرده . بار خود را بر دوش گرفت و پياده از پى سپاهيان آمد تا به آنها رسيد.
هوا گرم شده بود سپاهيان ديدند يك نفر از دور ديده مى شود پيغمبرفرمود اباذر است ، وقتى نزديكتر شد ديدند اوست پيغمبر فرمود (ادر كوه بالماء فانه عطشان ) زود به اباذر آب دهيد كه تشنه است . خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه رسيد آنجناب مشاهده نمود كه آفتابه اباذر آب دارد، فرمود: تو با خود آب داشتى و تشنه بودى ؟!
عرض كرد: آرى يا رسول الله ، پدر و مادرم فدايت ! در بين راه بمحلى رسيدم مقدارى آب باران روى سنگى جمع شده بود، همين كه نوشيدم ديدم آبى خوشگوار و سرد است آفتابه را پر آب كرده با خود گفتم اين آب را نمى آشامم تا اينكه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بياشامد.(11)


جهالت تا كجا؟

بت عزى اختصاص به قريش داشت و با اهميت ترين پست آنها بود. پيوسته آن را زيارت مى كردند و در كنارش قربانى نموده تقرب بسوى او مى جستند عقيده داشتند كه لات و عزى و مناه هر سه دختران خدايند و وسيله شفاعت ميشوند. هنگاميكه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد و بت پرستى را سرزنش نموده آياتى از اين قبيل نازل شد: افرايتم اللات و العزى و مناه الثالثه الاخرى الكم الذكر و له الانثى تلك اذا قسمه ضيرى ان هى الالسماء سميتموها انتم و آبائكم ما انزل الله بها من سلطان )) اين آيات و سرزنش هاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم قريش را ناراحت مى كرد.
ابواحيحه (سعد بن العاص بن اميه ) مريض شد. مرضش شدت يافت بطورى كه مشرف به مرگ گرديد.
ابولهب به بالين او رفت مشاهده كرد سعيد بن عاص گريه مى كند فقال مايبكيك يا ابا احيحه امن الموت تبكى و لابد منه ؟!) پرسيد چرا گريه مى كنى ؟ اگر از ترس مرگ مى گريى كه فايده اى ندارد همه خواهند مرد. گفت نه از مرگ نگران نيستم گريه ام براى آن نيست ، ولى گريه مى كنم از اينكه مى ترسم پس از من عزى پرستيده نشود.
ابولهب گفت مردم كه عزى را در زمان تو مى پرستيدند نه براى تو بود، چون اعتقاد داشتند پرستش مى نمودند. بعد از تو هم هرگز ترك اين كار را نخواهند كرد فقال ابواحيحه الان علمت ان لى خليفه )) ابواحيحه گفت اكنون دانستم كه من جانشينى دارم ، از شدت علاقه ى ابولهب به بت پرستى شادمان شد.(12)


شفاعت را نپذيرفت

هنگامى كه مكه فتح شد، در آن روزها كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آنجا توقف داشت پيش آمدهائى روى داد از آنجمله فاطمه دختر اسود بن عبدالاسود برادر زاده ابوسلمه بن عبدالاسد كه از اشراف قبيله بنى مخزوم بود دست به دزدى زد. در بين سرقت گرفتار شد. او را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند.
بستگانش با خود انديشيدند كه هيچكس را جرئت نيست واسطه شود تا پيغمبر از كيفر فاطمه بگذرد مگر اسامه بن زيد. پيش اسامه رفتند التماسها نمودند تا حاضر به وساطت شد، اسامه خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيده درخواست بخشش فاطمه را نمود از تقاضاى او رنگ رخسار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دگرگون شد. فرمود:
لايشفع فى حد فان الحدود اذا انتهت الى فليس لهامترك : در اجراى حد وساطت پذيرفته نمى شود آنگاه كه حدود به من منتهى شد ديگر جاى ترك باقى نمى ماند، بايد اجرا شود. اسامه ! مى خواهى شفاعت درباره حدى از حدود خدا بنمائى !!
اسامه ناراحتى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه مشاهده كرد از كرده خود پشيمان شد. عرض كرد: يا رسول الله براى من طلب مغفرت نما. آنگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود امتهاى گذشته كه نابود شدند براى اين بود كه يكى از بزرگان آنگاه اگر دست بدزدى ميزد او را مى گذارند و حد بروى جارى نمى كردند اما وقتى ضعيف و بيچاره اى اين عمل را مرتكب مى شد حد را جارى مى كردند.
اگر فاطمه دختر محمد دزدى كند دستور مى دهم دستش را قطع كنند. امر كرد دست فاطمه مخزوميه را قطع نمودند.(13)


غنائم متعلق به همه است

آنگاه كه جنگ حنين به پايان رسيد و غنائم تقسيم شد عده اى از اعراب كه در آن جنگ حاضر بودند و هنوز ايمان نداشتند. پيش روى پيغمبر(ص ) ميدويدند. مى گفتند يا رسول الله ما را نيز بهره اى ببخش ازدحام كه آنجناب به درختى پناهده شد ردا را از دوش مباركش كشيدند پيغمبر فرمود رداى مرا بدهيد بخدائى كه جانم در دست او است اگر به اندازه درختها بر روى زمين شتر و گاو و گوسفند در اختيار من باشد بين شما تقسيم مى كنم .
در اين هنگام موئى از كوهان شتر چيده فرمود بخدا سوگند كه از غنيمت شما بمقدار اين مو اضافه بر خمس تصرف نمى كنم آنرا نيز بشما مى دهم ، شما هم از عنيمت چيزى خيانت نكنيد اگر چه به اندازه سوزن يا نخى باشد از انصار برخاست رشته تافته ئى آورده گفت من اين نخ را برداشتم كه جل شتر خود را بدوزم !
فرمود آنچه از اين نخ حق من است بتو بخشيدم (كنايه از اين كه پيش از اين مقدور من نيست بايد سهم ديگران را از اين نخ رد كنى ) آن مرد گفت اگر وضع چنين دشوار است و حساب اينقدر دقيق است من احتياج به اين رشته تافته ندارم از دست بر زمين انداخت .
در جنگ خيبر نيز پس از جمع آورى عنائم پيغمبر(ص ) دستور داد ندا كنند: هيچ كس به اندازه سر سوزنى و يا تكه نخى در غنائم خيانت نكند. در همان روزها غلام سياهى از دنيا رفت اين غلام نگهبان وسائل مسافرتى حضرت رسول (ص ) بود بعضى نيز گويند در جنگ عنان اسب آنجناب را در دست مى گرفت . پيغمبر(ص ) فرمود اين غلام در جهنم است وقتى داخل اسبابهاى او را جستجو نمودند. گليمى از پشم مشاهده نمودند كه زيادتر از سهم خود برداشته بود وقتى خمس غنائم را جدا نمودند و در ميان سربازان تقسيم شد. خبر دادند يكنفر ديگر از صحابه از دنيا رفته است اين جريان كه به پيغمبر(ص ) رسيد فرمود بر او نماز نگذاريد. آنگاه كه جستجو كردند مشاهده چند مهره از مهره هاى يهود كه بيش از دو درهم ارزش نداشت برداشته بود.(14)


حقانيت اسلام

كعب ابن اشرف يكى از رؤ ساى يهود مدينه بود آنقدر در آزار مسلمانان و پيغمبر(ص ) اصرار مى ورزيد و دشمنان را عليه آنها ميشوارنيد كه روزى پيغمبر در ميان اصحاب فرمود كيست شر ابن اشرف را كفايت كند؟ محمد بن مسلمه و چند نفر ديگر تعهد كشتن او را نمودند بالاخره بر اين كار موفق شدند و كعب را كشتند.
محيصه يكى از مسلمانان بود. در همسايگى او تاجرى يهودى منزل داشت محيصه در اولين فرصت همسايه ى يهود خود را كشت برادر محيصه بنام حويصه هنوز مسلمان نشده بود جزء يهوديان بشمار ميرفت برادر خود را براين كار سرزنش نموده گفت گوشت و پوست ما از نيكوئيهاى اين بازرگان روئيده . مرد از همه يهوديان بزرگتر و با سخاوت تر بود.
محيصه در جواب گفت ساكت باش ! كسيكه فرمان كشتن يهوديان را داده اگر امر بكشتن تو نمايد بدون لحظه اى تاخير ترا خواهم كشت با اينكه برادر منى .
حويصه چنان برادر خود را بر اين سخن مصمم يافت كه دانست در آنچه مى گويد ذره اى مبالغه ننموده است . آن شب را تا سپيده دم در اين انديشه بود با خود گفت دينى كه حلاوت آن تلخى مرگ برادر را شيرين كند بر حق است روز بعد خدمت پيغمبر(ص ) شرفياب شده ايمان آورد.(15)


پرهيزكارى صفوان

شيخ طوسى ميگويد، كه صفوان بن يحيى از تمام اهل زمان خود بيشتر مورد اعتماد و وثوق بود. در هر شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز ميگزارد و در هر سالى سه ماه روزه مى گرفت . سه دفعه زكوة مال ميداد، اين اعمال بواسطه آن بود كه با عبدالله بن جندب و على بن نعمان در خانه خدا پيمان بسته بودند كه هر كدام زودتر از دنيا رفتند كسيكه زنده است نماز و روزه و زكوة و حج و ساير اعمال خيريه او را بجا آورد.
عبدالله و على پيش از صفون وفات يافتند از اينرود بنا بقرار داد، صفوان تا زنده بود نماز و روزه و زكوة و حج براى ايشان بجا ميآورد در مدينه سنه 210 وفات يافت حضرت جواد(ع ) براى او وسائل غسل (حنوط) و كفن فرستاد دستور داد اسمعيل بن موسى بن جعفر(ع ) بر او نماز بگزداد. از كثرت پرهيزكارى او نقل شده كه يكى از همسايگانش در مكه دو دينار داد كه بكوفه برساند. صفوان گفت من شتر سوارى خود را كرايه كرده ام ، براى چنين كارى از صاحب آن اجزه ندارم ، مهلت خواست تا از شتردار اجازه بگيرد، رفت و رخصت گرفت (16).