داستانهايى از فقرايى كه عالم شدند

على مير خلف زاده

- ۱ -


مقدمه 
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين والعاقبة له اهل التقوى واليقين الصلوة والسلام على الاشرف الانبياء والمرسلين حبيب اله العالمين ابى القاسم محمد صلى الله عليه وآله المعصومين الذين اذهب الله عنهم الرجس وطهرهم تطهيرا سيما حجة بن الحسن العسكرى روحى وارواح العالمين له الفداء.
كسانى كه مى خواهند عالم شوند و مدارج رفيع ترقى و كمال را بپيمايند بايد مشقت درس خواندن را تحمل كنند با زحمت مطالعه و مباحثه بسازند خويشتن را باسختيها و مشكلات برنامه هاى درسى تطبيق دهند از اتلاف وقت بپرهيزند و از تن آسائى و استراحت چشم پوشى نمايند.
اولياى گرامى اسلام براى آنكه ارزش علم را به مردم بفهمانند و آنان را به فراگرفتن دانش ترغيب كنند تا تعبيرهاى گوناگون سخن گفته و به پيروان خود خاطر نشان ساخته اند كه در راه تحصيل علم بكوشند و از مشكلات نهراسند وبراى يافتن اين گوهر گرانبها و پر ارج به مشقتها تن در دهند.
امام صادق عليه السلام فرموده : اگر مردم به فضيلت و كمالى كه در علم نهفته است آگاهى مى داشتند از پى آن مى رفتند و در طلبش هر زحمت و مشقتى را تحمل مى نمودند هر چند به ريختن خونهاى دلشان و فرو رفتن در اعماق آبهاى متراكم باشد.
كتاب حاضر مجموعه داستانهايى از علمائى است كه در راه علم گرسنگى ها وسختى ها كشيده اند تا توانسته اند عالم گردند واز دانشمندان دين گردند، درس عبرتى است براى كسانيكه در راه علم سختى مى كشند، انشاء الله مورد قبول حق واقع گردد وآن را هديه به ساحت مقدس امام زمان (عج ) مى نمايم وثواب آن را به روح شهدا وعلماء خصوصاً شهيد احمد ميرخلف زاده مى نمايم .
قم مقدسه
على ميرخلف زاده
ميرزا مهدى نراقى
(حاج ميرزا مهدى نراقى ) صاحب (معراج السّعاده ) وكتب ديگر در ايّام تحصيل بى نهايت فقير و تهى دست بود به حدّيكه براى مطالعه قادر به تهيّه چراغ روشنائى نبود و ميرفت از چراغهائى كه در جاهاى ديگر مدرسه بود استفاده ميكرد و هيچ كس از حال او با خبر نبود.
با اين سختى و تنگى معاش در تحصيل علوم بقدرى جدّى و كوشا بود كه هر چه از موطنش به او نامه ميرسيد سرنامه را باز نميكرد ونمى خواند و از ترس اينكه مبادا حرفى و مطلبى نوشته باشند كه باعث تفرقه حواس ومانع از درس باشد همه نامه ها را به طور در بسته در زير فرش مى گذاشت .
پدر او بنام (ابوذر) از عاملين حكّام وپاكان بوده تصادفاً او را كشتند، خبر قتل پدرش را به او نوشتند، آن مرحوم طبق معمول نامه را نخوانده به زير فرش گذاشت ، چون بستگان او از او ماءيوس شدند، كاغذ به استادش نوشتند كه واقعه را به او خبر بدهند و او را براى اصلاح تركه و ورثه پدرش بفرستند به قريه نراق . چون مرحوم نراقى به درس حاضر شد، استاد را گرفته خاطر ديد.
عرض كرد: چرا مهموم وغصّه دار هستيد؟
استاد جواب داد: شما بايد به نراق برويد. عرض كرد: براى چه ؟ گفت : پدرت مريض است .
مرحوم نراقى گفت : خداوند او را حفظ مى فرمايد، شما درس را شروع كنيد. استاد به كشته شدن پدر او تصريح كرد وامر كرد كه حتماً بايد به نراق حركت نمايد پس آن مرحوم به نراق رفت و فقط سه روز در آنجا بود ودوباره برگشت و به اين ترتيب تحصيل كرد تا رسيد بآن پايه از علم و فضل خارج از وصف (1).
آقا حسين خوانسارى 
مرحوم (آقا حسين خوانسارى ) ميفرمايد:
در ايّام تحصيل زمستان سخت وسردى بر من گذشت كه من هيچگونه وسيله گرم كن نداشتم فقط يك عدد لحاف كهنه داشتم كه آن را بر بدن خود مى پوشانيدم ودر حجره حركت مى كردم و راه مى رفتم كه بلكه مقدارى گرم شوم و از سرما مصون باشم .
با اين زحمت واستقامت به تحصيل ادامه داد تا آنكه در مدّت اندكى به مقام والا ومرتبه عظمى رسيد(2).
آخوند خراسانى 
درباره عسرت آخوند (ملاّمحمد كاظم خراسانى ) (صاحب كفايه ) در زمانيكه تحصيل ميكرده نوشته و ضمن بر شمردن وضع سخت او از لحاظ خوراك و پوشاك از قول او مى گويد:
در عرض آن مدّت تنها خوراك من فكر بود و با اين زندگانى قانع بودم و هيچگاه نشد سخنى ياد كنم كه گمان كنند از زندگانى خود ناراضى هستم ...
طلاّب هيچ اعتنائى بمن نمى كردند، مگر معدودى كه مانند خود من يا فقيرتر از من بودند، خواب من از شش ساعت بيشتر نبود و چون با شكم خالى خواب آدم عميق نميشود شبها را بيدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و مساهرت داشتم ودر اين احوال به خاطرم ميگذشت كه امير المؤ منين على عليه السلام نيز بيشتر شبها را بر اين منوال ميگذارند.
من با همه تنگدستى و بيچارگى احساس ميكردم كه فكر من بعالمى بلندتر پرواز مى كند و قوّه اى است كه روح مرا به خود جلب ميكند(3).
اين سختيها در موقعى به اوج خود رسيد كه مرحوم آخوند فرزند وهمسر جوانش را هم از دست داد. تنهائى ، بى كسى و تنگدستى هر يك ميتواند آدمى را از پاى درآورد ويا او را بسوى يار و ديار ديگرى سوق دهد، امّا اين عوامل در روح نيرومند و قلب عارف مرحوم آخوند نمى توانستند كوچكترين تزلزلى ايجاد كنند واو را از پيشروى در راهى كه برگزيده بود باز دارند.
مؤ سس علم عروض 
(خليل بن احمد عروضى ) (از مشايخ اهل فضل و ادب ومؤ سس علم عروض .)
زندگى و معيشت در بصره آنقدر بر او سخت شد كه به قصد خراسان حركت كرد و سه هزار تن از مردم بصره كه اغلب آنها از فضلاء وادباء ومحدّثين بودند او را مشايعت نمودند وچون در خارج شهر به محلّى كه به نام (مِربد) مشهور است رسيدند، خليل روى به مردم كرده گفت :
اى مردم بصره سوگند به خداوند كه مفارقت و جدائى شما براى من بسيار سخت است ، ولى چاره اى ندارم .
اگر در اين شهر، روزى به اندازه مقدار ضرورى خوراك با قلا داشتم هرگز از اين شهر بيرون نميرفتم . پس خليل از مردم جدا شد و راه خراسان را پيش گرفت و كسى از آن مردم آن مقدار از باقلا را به عهده خود نگرفت .
مرحوم امين صاحب اعيان الشيعه 
(مرحوم امين ) در شرح احوال خود در دوران تحصيل و تدريس در نجف اشرف حكايت كرده است :
در عراق سه سال قحطى و گرانى به وجود آمد و هم زمان با آن در لبنان (جبل عامل ) هم قحطى شده بود و در سال فقط پنج ليره عثمانى براى ما كه آن موقع هفت سر عائله بوديم مى آمد و به جائى نمى رسيد. از هيچ جاى ديگرى هم چيزى به ما نمى رسيد و من خودم را به متوسّل شدن به اين و آن عادت نداده بودم .
پس در سال اول قسمتى از لوازم منزل را كه مى شد از آن دست كشيده فروختم و در مخارج قناعت به كم و اكتفاء به اغذيه نا مناسب را در پيش گرفتيم .
سال اوّل با قحطى و گرانى روز افزون در عراق و لبنان گذشت و ما همچنان به درس و بحث مشغول بوديم و از مراجعه واستمداد از اين و آن روى گردان بوديم و به گرانى و كمبود اعتنائى نمى كرديم . مثل اينكه وضع عادّى است .
در سال دوّم ، قسمتى از كتاب هائى را كه ممكن بود بفروشيم فروختيم وآن سال را گذرانديم و در سال سوّم ، زيور آلات خانواده را فروختيم و سال چهارم آمد در حالى كه ما هيچ چيز براى فروختن و امرار معاش نداشتيم و قحطى و گرانى هم همچنان ادامه داشت ما نيز بدون اعتناء به آن وضع به مطالعات و درس و بحث خود مشغول بوديم .
خدا نيز ما را به حال خودمان رها نكرد و به فضل جارى و هميشگى اش ما را متنعّم ساخت ،
يك روز عصر كه در منزل مشغول مطالعه بودم با صداى در برخاستم و در را باز كردم ، ديدم (شيخ عبداللطيف العاملى الحداثى ) رحمهُ الله است : نامه اى به من داد. آن نامه از مردى بنام (شيخ محمد سلامه عاملى ) بود. در آن نامه نوشته بود كه : (حاج حسين مقدار ده ليره يا بيشتر، ليره طلاى عثمانى به من داده است تا آن را براى شما بفرستم ...) ومن نه حاج حسين را مى شناختم و نه تا آن وقت از شيخ محمد سلامه چنين سابقه اى ديده بودم . دانستم كه اين قضيه كار خدا است ...(4)
از گرسنگى بيهوش شد 
آمده است : يكى از دوستانم گفت : از شادروان (استاد جلال همائى ) شنيدم كه در مصاحبه راديوئى مى گفت :
من با مرحوم (آية الله حاج شيخ هاشم قزوينى ) كه از اساتيد حوزه علميه مشهد بود در دوران جوانى در اصفهان همدرس ‍ بوديم ، روزى در اثناى مباحثه ناگهان حال ايشان منقلب شد و بيهوش بر زمين افتاد. ما با وحشت و اضطراب طبيبى از اطبّاى آن روز اصفهان را به بالين او آورديم ، طبيب پس از معاينه لازم دستور داد، به او شربت قند داديم .
خوشبختانه مفيد واقع شد بيمار چشمان خود را باز كرد، بلافاصله كتاب را برداشت وپرسيد: از كجا ماند؟!
جالب تر آنكه طبيب چون از حجره بيرون رفت مرا با اشاره بنزد خويش طلبيد و محرمانه به من گفت : بيهوشى شيخ از گرسنگى است هر چه زودتر غذائى باو برسانيد. وچون ما تحقيق كرديم معلوم شد دو روز ايشان غذا نخورده بوده .(5)
شرط مقدس اردبيلى 
مرحوم (مقدّس اردبيلى ) رحمه الله عليه در حجره اى تنها زندگى مى كرد. يكى از طلاب مدرسه مايل شد كه با مقدّس هم حجره باشد و در اين باره با شيخ حرف زد، شيخ قبول نكرد او زياد اصرار و التماس نمود.
شيخ فرمود: قبول مى كنم با اين شرط كه هر چه از حال من اطلاع پيدا كنى ، بكسى نگوئى و اظهار نكنى .
آن مرد قبول كرد ومدّتى با هم بودند تا آنكه زمانى رسيد كه هر دو مبتلا به تنگى معاش شدند به حدّى كه قوت لايموت هم نداشتند و به كسى هم اظهار نميكردند، تا آنكه آثار ضعف و ناتوانى از چهره آن مرد نمودار شد.
در آن حال كسى از كنار آن مرد عبور مى كرد حال او را ديد و علّت ضعف و بى حالى او را پرسيد، او چيزى نگفت ، ولى عابر زياد اصرار ورزيد والتماس نمود كه علّت را بگويد.
آن مرد قضيّه را فاش كرد كه ما دو نفر طلبه علم دين مدّت زيادى است كه غذا نخورده ايم .
آن شخص تا مطلع شد رفت غذائى تهيّه كرده با مقدارى وجه به آن طلبه داد و گفت : نصف اين غذا و پول ما تو نصف ديگر را به رفيقت بده . وقتى كه مقدّس وارد حجره شد و آنها را ديد سؤ ال كرد كه از كجا رسيده ، آن طلبه حكايت را نقل كرد.
مقدّس فرمود: ديگر هنگام جدائى ما شد، پس آن غذا را خوردند، اتفاقاً همان شب مقدّس محتلم شد، پس زود بلند شد رفت به حمّام كه به نماز شب برسد. در حمام بسته بود.
حمامى در را قبل از وقت باز نكرد مقدّس به اجرت حمام افزود باز قبول نكرد آن قدر افزود كه رسيد به آن مقدارى كه از آن وجه سهمش شده بود حمامى در را باز كرد، تمامى آن وجه را داده غسل كرد، نماز شب را بجا آورد. آرى آنچه مقامات عاليه بدست آورد از بركت اين گونه عبادتها و مجاهدتها و رياضتها بوده است .(6)
فقر شديد ملا محمدّ صالح مازندرانى 
مرحوم (ملا محمد صالح مازندرانى ) چندان فقير و تهى دست بود كه از شدّت كهنگى لباس خجالت مى كشيد كه در مجلس ‍ درس شركت كند، بلكه مى آمد در بيرون در مَدْرَس مى نشست و بدرس استاد گوش مى داد و آنچه تحقيق مى كرد بر برگ چنار مى نوشت .
طلاب گمان مى كردند كه او براى گدائى آمده كه چيزى بگيرد، تا آنكه در يكى از ايّام مساءله اى بر استاد كه (ملامحمد تقى مجلسى ) رحمه الله عليه بود مشكل شد، حل آن را به روز ديگر حواله كرد، روز ديگر هم آن مشكل حل نشد به روز سوّم حواله شد، در اين اثناء، يكى از شاگردان گذرش به مدرسه افتاد، ديد كه ملا صالح عبا را بسر خود پيچيده و برگ درخت چنار زيادى مسوّده وسياه كرده و در پيش روى ريخته ، اين شخص بر او وارد شد، ملا محمد صالح براى اينكه زير جامه نداشت براى او تواضع نكرد، پس آن شخص دو سه برگ چنار را برداشته ديد در آنها حلّ مساءله معضله نوشته شده است ، روز سوّم به مجلس درس رفته مساءله مطرح شد ولى كسى نتوانست حل كند، پس آن شاگرد شروع كرد به بيان كردن حلّ مساءله ، ملا محمد تقى تعجّب كرد و با اصرار گفت : اين جواب از تو نيست و از كسى ديگر ياد گرفته اى آخر الامر آن طلبه قضيّه ملا صالح را نقل كرد.
آخوند چون از كيفيت حال ملا محمد صالح آگاه شد و ديد در بيرون در مدرس نشسته فورى فرستاد لباسى براى او حاضر ساخته و او را به داخل مدرس خواست و تحقيق اين اشكال را شفاهاً از او شنيد پس آخوند براى او مقررى و ماهانه تعيين كرد(7).
شيخ شمس الدين 
عالم ربانى (شيخ شمس الدين بن جمال الدّين بهبهانى ) يكى از علماء زاهدى كه در فردوس التّواريخ (فاضل بسطامى ) فرموده كه :
من پيوسته در خدمت آن بزرگوار مشغول تعلّم بودم و زهدشان باندازه اى بود كه جميع لباسهايش پنج قران ارزش نداشت و اكثر ايام به گرسنگى بسر مى برد و گاهى كه گرسنگى شان شدّت مى كرد بطرف گنبد مطهّر سر بلند مى كرد و مى گفت : للّه للّه امّن يجيب المضطرّ اذا دعاه و يكشف السوءللّه للّه للّه واشكش جارى مى شد.
در اين حال كسى هم يافت مى شد استخاره مى كرد بعد يك پول يا دو پول مى داد همان را نان خالى خريده ميل مى فرمود و شكر الهى را بجاى مى آورد و باز مشغول تحرير مى شد.(8)
ملاّ محمد صالح مازندرانى 
پدر ملا محمد صالح مازندرانى گرفتار فقر و فاقه بود روزى به ملاّ صالح فرمود كه من ديگر نمى توانم مخارج تو را تحمّل نمايم تو خودت براى معاش فكرى كن ، ملا صالح ناچار به شهر (اصفهان ) مهاجرت كرد و در يكى از مدرسه هاى آن شهر ساكن شد، آن مدرسه موقوفه اى داشت كه به هر نفر در روز دوغاز (9) مى رسيد كه كفايت زندگى روزانه نمى كرد مدتى مديد در روشنائى چراغ بيت الخلاء مطالعه مى كرد با اين گرفتارى و سختى استقامت كرد و به تحصيل خود ادامه داد تا به حدّى از فضل و علم رسيد كه توانست به درس ملا محمد تقى مجلسى شركت كند كه پس از مدتى يكى از شاگردان مبرّز و فوق العاده فاضل گرديد و در جرح و تعديل مسائل چنان مهارت پيدا كرد كه در نزد استاد مورد اعتماد گشته و مرتبت و منزلت بزرگى بدست آورد.(10)
هديه استاد براى شاگرد 
مرحوم (آخوند خراسانى ) صاحب كفايه كه تشنه درس استادش (شيخ مرتضى انصارى ) بود، روزى يگانه پيراهنش را شسته بود و منتظر بود تا خشك شود، چون موقع درس فرا رسيد و پيراهن هنوز خشك نشده بود براى آنكه از درس استاد محروم نگردد قباى خود را در بر كرد و مچهاى آستين را بست و در حاليكه عبا را به دور خود پيچيده بود وارد مجلس درس شيخ شد و در گوشه اى نشست و به سخنان استاد گوش فرا داد و پس از خاتمه درس به سرعت بسوى محلّ سكونت خود شتافت زيرا نمى خواست كسى متوجه آن وضع گردد.
ظهر آن روز كسى درب حجره را كوفت . وقتى آخوند محمد كاظم در را باز كرد، شيخ مرتضى را دم دريافت ، استاد به شاگرد خود سلام كرد وبقچه اى از زير عباى خود بيرون آورد و آن را به دست او داد و با قيافه ولحنى كه سرشار از محبّت بود گفت :
(از اينكه در اين وقت مزاحم شده ام معذرت مى خواهم من مى توانستم پيراهن نوى تهيّه كنم ، امّا دلم مى خواهد پيراهن خود را به شما بدهم و اميدوارم با قبول آن مرا خوشحال كنيد.)
شيخ آنگاه به سرعت از حجره شاگرد خود دور شد بطورى كه آخوند نتوانست از لطف استاد خود سپاسگزارى كند، وقتى باز كر ديد كه شيخ دو دست از پيراهن هاى خود را براى او آورده است (11)
شهيد مدرّس ، الگوى وارستگى 
روزى يكى از زمين داران معروف قمشه نزد مدرس آمد و خواست قطعه زمينى باو بدهد، مدرّس با آنكه در نهايت فقر و تنگدستى به سر مى برد به شخص زمين دار گفت : مگر شما در خانواده و فاميل خود فقير و محتاج نداريد؟
آن شخص گفت : چرا داريم اما مى خواهم اين قطعه زمين را به شما ببخشم .
مدرّس فرمود: بهتر است كه اين زمينها را به خويشاوندان فقير و تهى دست خودت ببخشى .(12)
مراتب فقر و زهد حجة الاسلامى شفتى 
(ميرزا محمد تنكابنى ) صاحب (قصص العلماء) نقل مى كند:
فقر وفاقه (حجة الاسلام شفتى ) در ابتداى كار به نحوى بود كه بتصوّر در نيايد. زمانى كه در (نجف اشرف ) در خدمت (بحرالعلوم ) تلمّذ مى نمود، ميان او و(حاجى محمد ابراهيم كلباسى ) علاقه و مصادقه و مراورده بسيار بود.
روزى حاجى كلباسى به ديدن سيّد رفت ديد كه سيّد افتاده معلوم شد كه از گرسنگى غش كرده ، پس حاجى فوراً به بازار رفته و غذاى مناسبى براى او تهيه كرد و به او خورانيد، پس به حال آمد.
و در اوايل حال در طهارت و نجاست زياد احتياط داشت و حوض آبى در بيرونى بحر العلوم بود و سيد اغلب اوقات به خانه استادش بحر العلوم مى رفت و از آب حوض تطهير مى كرد. پس استادش بحر العلوم از فقرو فاقه سيّد اطلاع يافته به سيّد فرمود كه :
تو بايد در اوقات غذا به نزد من حاضر شوى و در اين باب اصرار زياد نمود و سيد در مقام انكار بود، آخر الامر سيّد عرض ‍ كرد كه اگر در اين باب بار ديگر مرا تكليف فرمائى از نجف بيرون خواهم رفت و اگر مى خواهيد كه در نجف باشم و در خدمت شما تحصيل نمايم از اين قبيل تكليف ديگر نفرمائيد. پس بحر العلوم سكوت كرد واز آن تكليف در گذشت .
و در زمانى كه حجّة الاسلام در نزد (آقا سيد على ) (صاحب رياض ) در كربلاى معلاّ درس ميخواند، حجة الاسلام بنحوى فقر داشته كه نعلين پايش پاشنه نداشته و براى معاش يوميّه يكسر معطّل وفاقد وعادم بوده .
آقا سيد على شخصى را قرار داده بود كه هر روز دو گرده نان ، يكى در وقت نهار و يكى در وقت شام جهت حجة الاسلام مى برد و زمانى كه در اصفهان وارد شد جز يك دستمال كه سفره نان خورى او بوده و كتاب مدارك چيزى ديگر نداشت و ميان مرحوم والد ماجد آن جناب مصادقه و مؤ اخات بوده و والد نيز در آن زمين در نهايت فقر وفاقه بود.
والد مى فرمود كه حجة الاسلام از من وعده خواست به منزل او رفتم . بعد از اين كه مدتى از شب رفته بود سفره نان خود را حاضر ساخت و در آن از پاره هاى نان خشك چند روز مانده بود پس من و او از قطعات نان خشك ، آن شب را تغذيه كرديم . در آخر اوقات فقر وفاقه اش روزى اندك تنخواهى گيرش آمد ببازار رفت كه براى خود و عيال قوتى تهيّه نمايد. چون به بازار داخل شد با خود خيال كرد كه جنس ارزان ترى بخرد تا خود و عيال سدّ جوع نمايند، لذا از قصّاب جگر بند گوسفند گرفت و روانه خانه شد، در بين راه خرابه اى ديد كه سگى گرگين ضعيف و نحيف ولاغر در آن خوابيده بود و بچه هايش دور او جمع و همه در نهايت نقاهت و ضعف بودند و در پستان مادرشان شيرى نمانده بود، وآنها همه از مادر شير مى خواستند وهمه در حال فرياد بودند.
حجة الاسلام را بر آن سگ و بچه هاى او رحم آمد و گرسنگى آنها را بر گرسنگى خود و عيال مقدّم داشته ، آن جگر بند را نزد آنها انداخت . آن حيوانات يكباره هجوم آوردند و آن جگر بند را خوردند و سيد ايستاده و نگاه مى كرد پس بعد از انجام كار، آن سگ گرگين روى به آسمان كرده گويا دعا مى كرد.
بلى آن جناب از سلاله همان كس بود كه اسير و فقير و صغير را برخود و عيال خود ترجيح مى داد و به گرسنگى شب را به روز آوردند تا اينكه خلاق منّان سوره هل اتى در حق ايشان نازل كرد و در مدح ايشان للّه للّه ويُؤْثُرونَ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصة للّه للّه للّه فرو فرستاد.(13)
توسّل قاسم بن عباد عزّالدين كاظمى 
شيخ بزرگوار، عالم جليل القدر و صاحب كرامات با هرات صاحب شرح استبصار واقوال الفقهاء، (قاسم بن عباد عزّالدين الكاظمى ) مجاور نجف اشرف بود.
سبب مجاورتش را فرزند بزرگوارش جناب (شيخ ابراهيم ) در پشت كتاب (مزار) پدر مرحوم خويش نقل كرده كه گفت :
پدرم فرمود كه كيفيت مجاورت من در اين مكان مقدّس چنين بود كه من به بدهكارى زيادى مبتلا شدم كه از اداى آنها عاجز مانده و هيچگونه وسيله زندگى و اعاشه نداشتم . ناچار قصد كردم كه به ديار عجم كوچ كنم شب آخر، عازم نجف اشرف شدم كه (حضرت امير المؤ منين ) عليه السلام را زيارت نموده و هم از آن بزرگوار وداع نمايم .
پس حركت كردم به حرم محترم مشرّف شده زيارت وداع نمودم و با قلب حزين در كنارى ايستادم . آنگاه به امام عليه السلام خطاب نموده عرض كردم : اى مولاى من ، من از فشار زندگى مجبور شده ام كه به ديار عجم مسافرت كنم در اين سفر من ناچارم كه با بعضى از خوانين ووزراء ملاقات كنم و اگر زبان مقال من از ايشان سوال نكند زبان حال من سؤ ال مى كند و اگر زبان مقال آنها با من حرف نزند زبان حالشان با من سخن مى گويد كه تو اى شيخ دست از دامن مولاى خود برداشتى و دست به دامان ديگران انداختى ، در صورتى كه همه اهل عالم محتاج آن در مى باشند. پس از زيارت ، آن حضرت را وداع كرده رفتم خوابيدم .
در خواب ديدم مردى را كه نامش حاج على بود وهميشه نسبت به من لطف داشته و احترام مى كرد نزد من ولى با حالت عصبانيّت و غبظ و پرخاش . گفتم : اى حاجى تو كه با من چنين نبودى چرا اين همه كم لطفى مى كنى ، چه گناهى از من صادر شده ؟ در اين حال شنيدم از منار صحن حضرت امير عليه السلام صدائى مى آيد كه مى گويد: (اى غافل اين جا جائى است كه پادشاهان آستانه او را مى بوسند و تو قصد دارى اينجا را ترك كنى ).
پس از خواب بيدار شده تصميم گرفتم كه مجاورت اين مكان مقدّس را ترك نكنم توكل به خدا نموده ، فرستادم اهل و عيالم را به نجف اشرف آوردند يك سال نگذشت كه تمامى بدهكاريهايم ادا و زندگيم رو به رفاه گذاشت .
صاحب رياض العلماء گفته در نجف اشرف به خدمت اين عالم رسيده ام ، از رخسارش نور ايمان نمايان بود كه مصداق آيه شريفه :للّه للّه سيماهُمْ في وُجُوهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُودِللّه للّه للّه را مشاهده كردم (14).
امير كبير و شيخ عبدالحسين تهرانى 
مرحوم (شيخ عبدالحسين تهرانى ) كه مردى فقيه و دانشمند بود از عتبات عاليات به (تهران ) بازگشت ، وضع او از نظر مالى هيچ خوب نبود و لذا مجبور شد در محله فقير نشين خانه اى اجاره كند؛ چون مدتى از ماندنش در آنجا گذشت فقيرتر گشت و مبلغى به بقال و عطار و ديگر پيشه وران بدهكار شد.
آقاى للّه للّه اقبال يغمائى للّه للّه للّه در مورد وضع خانه شيخ عبدالحسين تهرانى مى نويسد: (شيخ عبدالحسين كه در عتبات عاليات علم دين آموخته بود به تهران بازگشت و چون تنگمايه و درويش بود در محلى مناسب حال خود اتاقى به اجاره گرفت و ميان آن پرده اى كشيد، در قسمت جلو حصيرى گسترد و به خود اختصاص داد و قسمت ديگر را در اختيار عيالش نهاد(15).
يك روز شيخ عبدالحسين به راهنمايى يكى از دوستان به مجلس روضه خوانى يكى از علماى بزرگ رفت و در صف نعال نشست .
پس از پايان روضه ميان علماى حاضر در مجلس بحث علمى و دينى در گرفت و چون در مساءله اى اختلاف نظر پديد آمد، شيخ فرصت را غنيمت شمرده و با بيانى مستدل آن مساءله را چنان شرح داد كه همه به دانش و قدرت بيانش اعتراف كردند، و حجتش را پذيرفتند و در صدر مجلس جايش دادند.
چند ساعت بعد شيخ به خانه بازگشت دقايقى از ورود او به خانه نگذشته بود كه به وى خبر دادند شخصى بر در منزل او را مى طلبد؛ چون بر در خانه آمد يكى را در لباس خدمتكاران خاص ديد، آن شخص پس از اداى احترام به او گفت : صدر اعظم فردا به ديدار شما مى آيند شيخ از شنيدن اين سخن تعجب كرد و گفت :
به گمان اشتباه كرده ايد؛ زيرا من با امير سابقه آشنايى ندارم ، فراش گفت : مگر شما شيخ عبدالحسين تهرانى نيستيد؟
شيخ پاسخ داد: نام من همين است كه مى فرماييد، اما احتمال مى دهم كه شما به دنبال شخص ديگرى با همين نام باشيد. خدمتكار خاص پرسيد: مگر شما همان كسى نيستيد كه امروز در مجلس روضه خوانى درباره مساءله اى سخن گفتيد و همه به دليل و حجت شمااعتراف كردند، شيخ جواب داد: چرا، فراش گفت : پس من اشتباه نكرده ام و درست آمده ام آرى فردا صدر اعظم (امير كبير) به ديدار شما خواهد آمد.
شيخ با نگرانى گفت : مرا خانه اى نيست كه مناسب ورود امير باشد، منزلم اتاقى محقر و تاريك است كه نيمى براى من است و نيمى براى عيالم ، خدمتكار گفت : امير به همين جا خواهد آمد. مرد خداحافظى كرد و رفت بعد از رفتن او شيخ به فكر فرو رفت و سعى كرد مختصرى اسباب پذيرايى آماده كند.
روز بعد (امير كبير) به خانه شيخ آمد. امير پس از احوال پرسى از شيخ ، گفت : از بحث و استدلال در آن مجلس آگاهى يافتم ، اين مكان شايسته مقام علمى و اخلاقى شما نيست و خانه اى با اثاث در يوسف آباد براى شما آماده كرده ام تا به آنجا نقل مكان فرماييد.
امير كبير پس از آن مقدارى پول در اختيار شيخ عبدالحسين قرار داد تا بتواند وامهاى خود را به طلبكاران بپردازد. از آن روز به بعد شيخ عبدالحسين به سبب درست كارى و پارسايى مورد احترام خاص امير كبير و عالمان و بزرگان قرار گرفت ، اعتقاد و اعتماد امير نسبت به او چنان بود كه او را به رسيدگى امور شرعى گماشت و حتى او را وصى خود كرد، پس از شهادت امير كبير شيخ مدرسه و مسجدى را از محل ثلث اموال امير بنا كرد اين مسجد و مدرسه بعدها به نام خود شيخ معروف شدند.(16)
عملگى كردن مرحوم نجفى قوچانى 
مرحوم (آقا نجفى قوچانى ) مى فرمايد: (در ايامى كه در مشهد مقدس تحصل مى كردم ) يك شب نان نداشتم و از كسى هم قرض فراهم نشد با خود گفتم : با يك شب بى غذا ماندن آدمى نمى ميرد و بلكه بيش از اين را هم بايد طلبه منتظر باشد رفتم به آسودگى كه (و في الياءس راحة ) كتابها را باز كردم و مشغول مطالعه شدم .
ساعت سه نصف شب آخوندى با يك نفر سرباز وارد حجره شدند آن آخوند گفت : اين شخص مى خواهد متعه كند و من از طرف زن وكيلم و تو هم از طرف اين مرد وكيل باش كه صيغه را اجرا كنيم بعد از اجراى صيغه آن مرد يك قران و نيم نزد آخوند گذاشت و ايشان هم نيم قران را به ما دادند و رفتند من هم نيم قران را بردم نان و خورش گرفتم و آوردم ، به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم كه قربان غيرتت گردم كه يك شب را هم نگذاشتى كه در جوار تو گرسنه باشيم .
صبح رفيقم آمد و از بى پولى شكايت كرد. گفتم : اگر طلبه اى وكلاش نيستى بيا كار طلاب قديم را بكنيم . گفت : چه كار بكنيم ؟ گفتم : برويم به عملگى و ترياك زنى و من خوب ياد دارم . گفت من ياد ندارم . گفتم : بيا برويم من با تو مى سازم هر كدام سه قران قرض ‍ كرديم و كارد و تيغى گرفتيم به يك دهى در طرف (خواجه ربيع ) رفتيم و با صاحبان ترياك آنچه كرديم كه راضى شوند و شش يك و هفت يك از ترياك را براى ما مزد قرار بدهند راضى نشدند گفتند: فقط ما روزى به هر كدام يك قران و نيم با مخارج مى دهيم ما خواه ناخواه راضى شديم غروب روز دوم ديديم يكى از طلاب هم ولايتى از صبح در جستجوى مابوده حسب الامر يكى از پيشنمازهاى قوچانى كه خسته و هلاك شده بعد از خطاب و عتاب زياد، گفت : من ماءمورم كه شما را ببرم . اين ننگ و عار است كه طلبه فلگى كند. گفتم : نخير ننگ نيست ، بلكه بهتر از گرفتن پول مردم با تدليس و حيله است . واين كار پيغمبران و پيشوايان و مايه سرفرازى و افتخار است .
(شهيد) در (آداب المتعلمين ) مى گويد: (اگر ممكن است طلبه نصف روز را درس بخواند و نصف روز معاش يوميه خود را تحصيل كند و از زكات نگيرد.)
بالاخره شب را نزد ما ماند وصبح رفت ما هم به او قول داديم كه بعد از ظهر برويم . ما هر كدام سه قرآن داشتيم آمديم به شهر و آن آقاى پيشنماز ما را خواست و چهار قرآن به ما داد و گفت : بعد از اين هر وقت بى پول شديد به من بگوييد و به مزدورى نرويد. الحمد للّه آن طور بى پول نشديم كه كارد به استخوان برسد و بيرون رويم و يا به آقا اظهار كنيم .(17)
سلطان محمود با يك طلبه فقير 
در تاريخ آمده است كه : هميشه (سلطان محمود) (سبكتكين ) مردد بود در حديث نبوى (العلماء ورثة الانبياء) و در حقيقت قيامت و صحت نطفه خود كه آيا از سبكتكين است يا نه ؟
شبى از بازار مى گذشت غلامش شمعدان طلايى در دست داشت جلو سلطان مى برد، سلطان ديد طلبه اى درب مدرسه كتابى در دست دارد، در وقت اشكال عبارتى مى رفت در دكان بقالى و كتاب را باز مى كرد و اشكالش را حل مى كرد و بر ميگشت به درب مدرسه ، سلطان دلش به حال وى سوخت ، شمع و شمعدان طلا را به وى بخشيد، همان شب جمال مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديد كه فرمود: للّه للّه يابن سبكتكين اعزك الله في الدارين كما اعززت وارثى للّه للّه للّه .
(اى پسر سبكتكين ! خداوند تو را در دنيا و عقبى عزيز گرداند چنان كه وارث مرا عزيز گردانيدى .(18))
هر سه مشكل سلطان با اين فرمايش پيغمبر حل شد.
ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم 
مرحوم استاد (شهيد مطهرى ) درباره عالم وارسته (ميرزا عسكرى شهيدى ) معروف به (آقا بزرگ ) مى نويسد:
مرحوم آقا بزرگ با آنكه در نهايت فقر مى زيست از كسى چيزى قبول نمى كرد، يكى از علماى مركز كه با او سابقه دوستى داشته است پس از اطلاع از فقر وى در تهران با مقامات بالا تماس مى گيرد و ابلاغ مقررى قابل توجهى براى او صادر مى شود، آن ابلاغ همراه نامه آن عالم مركزى به آقا بزرگ داده مى شود، مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتواى نامه ضمن ناراحتى فراوان از اين عمل دوست تهرانى اش در پشت پاكت مى نويسد: (ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم ...) و پاكت را با محتوايش پس ‍ مى فرستد(19).
علت شدت علاقه به يك قلمتراش 
مرحوم (آيت الله آقاميرزا زين العابدين ) را قلمتراشى بود چهار سره كه علاقه زيادى به آن داشت روزى فرزندش علت شدت علاقه را سؤ ال كرد؟ فرمود: اين قلمتراش قصه اى دارد: در ايام طلبگى و تشرفم در نجف اشرف من و آقاى (شيخ العراقين ) آقا (شيخ عبدالحسين تهرانى ) و (آخوند ملا على كنى ) در مدرسه در يك حجره زندگى مى كرديم و همگى در نهايت فقر و فاقه بوديم و افقر از همه مرحوم آخوند ملا على كنى بود او هر هفته يك شب به مسجد سهله مى رفت از گوشه و كنار مسجد بدون اينكه كسى بداند نان خشك جمع مى كرد و به مدرسه مى آورد و گذران هفته را از آنها مى كرد.
در ميان ما سه نفر، يك قلمتراش يك تيغه ، مشترك بود كه هر سه قلم هاى خود را با آن مى تراشيديم تا درس شيخ صاحب جواهر را بنويسيم ، شبى خواستم قلم نى خود را بتراشم ناگاه تيغه چاقو شكست و كارم معطل ماند و چون ساير امور زندگى هم لنگ بود شكستن قلمتراش بهانه اى شد ديوانگيم گل كرد و كاسه صبرم لبريز گرديد از دريچه اى گوشه آسمان را نگاه مى كردم با يك حالتى كه مخصوص همان ساعت و دقيقه بود گفتم : خدايا اين چه زندگانى است ، مردن بهتر از اين وضع است .
در درياى فكر فرو رفتم و هر آن منتظر آمدن سحر بودم ، مى خواستم سحر شود برخيزم و به حرم مشرف شوم و هر چه خواهم و توانم با حضرت بگويم تا اينكه سحر شد با عجله و شتاب بى اذن دخول وارد رواق شدم قبل از اينكه وارد درب حرم محترم شوم و دهان به سخن باز كنم شخصى به من رسيد و اين قلم تراش چهار سره را به من داد و در ميان دستم گذاشت . به مجرد مشاهده چاقوى آن انقلاب خاطر و تغيير حال از من زائل شد گوئى كاسه آب سردى بود كه بر آتش سينه من ريخته شد و مرا از خيال عرض حال منصرف كرد.
آقا سيد رضا گويد: به جناب والد گفتم : اگر به همان حال عرض احوال كرده بوديد انجام همه امور دنيا و عقبى را داده بوديد.(20)
داستان عريضه شيخ طالقانى به خدا 
(آيت الله سيد هادى حسينى خراسانى ) در كتاب (معجزات و كرامات ) نوشته است : خبر داد مرا سيد سند آقا (سيد عبد الله كد خداى قزوينى )، گفت : خواندم در پشت كتاب مطبوع از مؤ لفات عالم ربانى (شيخ طالقانى ) صاحب تاءليفات . همان شيخ مذكور در طهران مدرسه خان مروى سكنى داشت امر معيشت بر وى سخت مى گذشت كارش به جائى رسيده بود كه پوست خربزه خشك مى كرد و مى كوبيد و مى خورد.
شبى فكر كرد كه عريضه اى به شاه بنويسد و حال خود را بيان كند از طرفى فكر كرد كه وسيله اى ندارد كه عريضه را به شاه برساند دوباره به اين فكر افتاد كه عريضه به حضرت امير المؤ منين عليه السلام بنويسد ولى ديد آن هم بايد كسى را پيدا كند و به وسيله او به نجف اشرف : فرستد و زحمت دارد وطول مى كشد بالاخره فكرش به اينجا رسيد كه عريضه را مستقيم به خود خدا بنويسد، پس عريضه اى نوشت و خواسته هاى خود را در آن بيان كرد، خانه عالى ، زن خوب و زيبا و يك قطعه ملك كه در آمد آن بقدر كافى باشد و همه لوازم زندگى دنيا را خواسته بود. در آخر نامه امضا و آدرس مدرسه خان مروى حجره چندمى را نوشت و در پاكت گذاشت و روى پاكت نوشت : (حق سبحانه و تعالى ).
صبح زود نامه را به مسجد شاه برد ولاى ديوارى گذاشت و رفت . اتفاقاً همان روز (ناصر الدين ) شاه بقصد شكار بيرون رفت در وسط بيابان گرد بادى سخت از سمت طهران رو به جانب شاه آمد و پاكتى را بر روى زانوى شاه انداخت شاه فهميد كه در اين سرّى هست ، فوراً امر به نزول كرد، چون قرار گرفتند شاه سر پاكت را باز كرد و ديد عريضه اى است كه به خدا نوشته اند، شاه برخاست و دستور مراجعت داد و در بين راه به ماءمورين دستور داد: به اين نام و نشانى آن شيخ را پيدا كرده بنزد شاه بياورند شاه به منزل امين الدوله وارد شد و دستور داد اركان دولت همه حاضر شدند و كاغذ را به همه نشان داد.
از آن طرف ماءمورين شيخ را پيدا كرده و با احترام به نزد شاه آوردند، شاه از نام و نشان وى پرسيد و جواب را مطابق آدرس ‍ پاكت شنيد و چون شيخ را كاملا شناخت كه نويسنده عريضه است و خواسته هاى او را فهميد و از حقيقت حال او مطلع شد و رو به حاضرين كرده گفت : خواسته هاى شيخ را تهيه نمائيد.
(امين الدوله ) يك باغچه و سر طويله واسب داد و اعضاء دولت هر كدام چيزى دادند و يك قطعه ملك براى معاش او تهيه كردند و بالاخره دختر يكى از رجال دولتى كه در نهايت حسن و جمال بود به وى تزويج كردند و چيزى نگذشت كه صاحب زن و بچه و مال وخدم و حشم و جلال و جمال گرديد.(21)
برو و بدهى سيد على بهبهانى را بده 
هزينه زندگى مرحوم آيت الله (حاج سيد على موسوى بهبهانى ) در دوران تحصيل در نجف اشرف از نجف اشرف از طرف عمويش مرحوم حاج سيد مهدى مصطفوى پدر مرحوم آيت الله (حاج سيد فرج الله مصطفوى ) بهبهانى تاءمين مى شد. هنگامى كه مرحوم حاج سيد مهدى مصطفوى مشكلات مالى پيدا مى كند حدود شش ماه نمى تواند اين مقررى را به ايشان برساند آيت الله بهبهانى براى تاءمين مخارجش تمام كتابهايش را گرو مى گذارد كه حدود ده تومان هم مقروض مى شوند، طلبكار براى وصول طلبش به كرّات مراجعه و مطالبه مى كند، از قرار معلوم يك شب مرحوم حاج باقر بوشهرى مقيم كربلا كه از تجار بهبهانى الاصل بود خوابى مى بيند كه به او در خواب گفته مى شود كه به مدرسه برو و بدهى سيد على را بده ايشان صبح روز بعد به آن مدرسه آمده و با مرحوم آيت الله بهبهانى تماس گرفته و پس از آگاهى از مشكلات ايشان تمام كتابها را از گرو خارج مى كند و بدهى ايشان را پرداخت نموده و كمك مؤ ثرى هم مى كند و تا آخر عمر با آيت الله بهبهانى در نجف در ارتباط بودند.(22)
سيد مهدى درچه اى 
(آيت الله حاج شيخ حيدر على محقق ) در مصاحبه با مجله حوزه فرمودند: قسمتى از متاجر را خدمت (آقا سيد مهدى در چه اى ) خواندم ، ايشان روزى در مقام موعظه به شاگردان فرمودند: تمام همت خود را بر تحصيل تواءم با تقوا قرار دهيد.
روزى را خداوند متعال مى رساند، زيرا خداوند متعال معاش اهل علم را متعهد شده است .
ايشان در مقام تاءييد كلامش ، خاطره اى فرمودند كه مناسب است نقل شود فرمودند: نجف كه بودم روزى براى صبحانه چيزى نداشتم خيلى هم گرسنه بودم ، نگران بودم كه اگر با اين وضع در درس شركت كنم ممكن است مطالب استاد را خوب فرا نگيرم ، در هر صورت از مدرسه آمدم بيرون و به سمت حوزه درس حركت كردم ، مقابل يكى از بقالى ها كه رسيدم صاحب مغازه مرا صدا زد، صورتم را به طرف صدا بر گرداندم ، صاحب مغازه گفت : شما برادر (حاج سيد محمد باقر درچه اى ) هستيد (سيد محمد باقر از بزرگان حوزه بود واين دو برادر خيلى شبيه به يكديگر بودند) گفتم بلى ، گفت : برادر شما خيلى بزرگوار بود، شما تا وقتى كه اين جا هستيد، هر چه نياز داشتيد از مغازه من ببريد.
خاطره ديگرى كه باز به ايشان مربوط مى شود اينكه آن مرحوم در اين اواخر، سكته كرده بودند و قسمتى از بدنشان بى حركت و لمس شده بود. درشكه اى داشتند كه روزهاى چهارشنبه ايشان را به درچه مى برد، ايشان گفتند: روز چهارشنبه بود و مى خواستم بروم به درچه ، درشكه خراب بود و پول هم نداشتم كه درشكه را درست كنم ، از مسجد كه بيرون آمدم ، قدرى صلوات هديه به (امامزاده سيد محمد پسر امام على نقى عليه السلام ) فرستادم تا اينكه خداوند فرجى برساند. هنوز نزديك مسجد بودم كه شخصى آمد و گفت : آقا مبلغ هشتصد تومان و جوهات دارم آورده ام پيش شما، من هم از آن وجوهات ، درشكه را درست كردم و خدا را بر اين كه زود حاجتم را برآورد شكر كردم .
مقصود ايشان اين بود كه اگر اهل علم تحصيلشان همراه با تقوا باشد، خداوند آنان را به خود وا نمى گذارد.
ابوالحسن اصفهانى در خرابه 
مرحوم (سيد ابو الحسن ) در اوائل تحصيل سخت در مضيقه مالى بود بحدى كه پس از اتمام هر كتابى ناچار مى شد آن را بفروشد و از پول آن ، كتاب بعدى را تهيه كند ولى اين فقر مانع از ادامه تحصيل او نشد و هر روز به شكلى او را رنج مى داد و تعجب اينجاست كه با اينكه خود به سختى زندگى مى كرد ديگران را برخود ترجيح مى داد.
يكى از اساتيد عاليقدر قم نقل كرد كه روزى لحاف خود را براى فروش به لحافدوز سپرده بود، مردى كه فوق العاده مستحق بود به او مراجعه كرده و وضع زندگى خود را تشريح كرد وى فرمود به نزد لحافدوز برو و پول لحاف را بگير كه محتاجترى !
در (وفيات العلما) آمده است كه مرحوم (شيخ آقا بزرگ اشرفى ) مى فرمود: در خدمت آقا سيد ابوالحسن اصفهانى بودم از كوچه اى عبور مى كرديم خرابه اى بود، سيد رو به من كرده و فرمود: من با اهل بيتم مدت پانزده روز در اين خرابه مسكن داشتيم چون صاحبخانه ما به من گفت : من راضى نيستم شما اينجا باشيد ما ناچار آنجا را خالى و اينجا منزل كرديم تا اينكه خانه اى اجاره كرديم .(23)
آيت الله نجفى و كار در كارخانه 
(حجة الاسلام و المسلمين آقاى امينى اراكى ) نقل كرد از (آيت الله العظمى آقاى نجفى مرعشى ) رحمه الله عليه كه ايشان فرمودند:
ايامى كه در نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم بيشتر اوقات پول به من نمى رسيد و من از شدت احتياج و سختى معاش ‍ شبها مى رفتم در كارخانه برنج كوبى پدر مرحوم (شيخ نصر الله خلخالى ) كار مى كردم و مزد مى گرفتم و روزها به خواندن درس و تحصيل ادامه مى دادم و هيچوقت به هيچ كس اظهار حاجت نمى كردم جز خداوند تبارك و تعالى و توسل به خاندان عصمت و طهارت :.
سيد شريف و پسر كله پز 
در ايامى كه (سيد شريف ) در اصفهان درس مى خواند بسيار فقير بود.
كله پزى پسر خود را نزد او برد كه سيد برايش درس بگويد و قرار گذاشت كه هر روز يك عدد كله گوسفند به سيد شريف بدهد پس سيد برايش امثله و صرف مير و صغرا و كبرا و شرح كيپارا نوشت .(24)
مرحوم فاضل تونى و عسرت زندگى در ايام طلبگى 
مرحوم (فاضل تونى ) فرمودند: سالى در (مشهد) مقدس مشغول تحصيل بودم ، در ماه مبارك رمضان آن سال فقط سه سحر توانستم با نان و ماست سحرى بخورم و بقيه را در اثر تنگدستى با نان و پياز گذراندم ولى صفاى باطن ولذت معنوى و روحى را در همان سال يافتم .(25)

مرحوم شهيد ثالث و عسرت زندگى در ايام طلبگى 
مرحوم (شهيد ثالث ) فرموده است : زمانى كه در اصفهان به تحصيل علوم دينى اشتغال داشتم بسيار تهيدست بودم به گونه اى كه بعضى از اوقات بى غذا بر من مى گذشت و بعضى از اوقات به پوست خربزه اى كه مردم دور مى ريختند به جاى غذا اكتفا مى كردم . چند وقتى گذشت كه تهيه غذا برايم مقدور نشد تا اينكه مقدار كمى پول براى انجام نماز وحشت به من دادند، آن را به بازار بردم كه چيزى ارزان قيمت خريدارى نمايم كه جلوى گرسنگى را بگيرد، ديدم كسى مى گويد: خربزه له و فرو رفته يك من به دو پول آن را مناسب تر ديده خريدم و به منزل بردم چون بريدم ديدم در ميان آن جز تخم و آب چيزى نيست . به نزد فروشنده بردم كه پولم را پس ‍ بگيرم آن مرد گفت : منكه گفتم خربزه له و فرو رفت و اين خربزه مصداق همان سخن من است پس با دست خالى برگشتم .(26)
مرحوم كاشف الغطاء 
مرحوم (كاشف الغطاء) در آغاز تحصيل بسيار به سختى مى گذراند تا امور تحصيلش را اداره كند و بالاخره چنين زحمتى را بر خود هموار ساخت تا به آن پايه از علم و دانش رسيد كه خود فرموده است (كنت جعيفرا فصرت جعفرا ثم الشيخ جعفر ثم شيخ العراق ثم شيخ مشايخ المسلمين على الاطلاق ).
وكتاب معروف او كشف الغطاء است . كه مرحوم شيخ انصارى مى فرموده : كسى كه قواعد اصوليه آن كتاب را متقن بسازد مجتهد مسلم است و خود او مى فرموده است اگر تمام كتب فقهيه را بشويند من همه آنهارا از اول طهارت تا آخر ديات از حفظ مى نويسم .(27)
مرحوم شيخ محمدرضا تنكابنى 
آقاى (شيخ محمد تقى فلسفى ) واعظ شهير از پدرشان نقل مى نمود: هرگاه پدرم به ياد نجف اشرف و ياد عمه اش مى افتاد منقلب مى شد و گاهى اشك از چشمانش جارى مى شد، اين تاءثر بدان سبب بود كه عمه اش باعث تحصيل و رفتن او به نجف شد، در صورتى كه عمه اش براى خرج تحصيل او در مزارع شالى طبق رسوم تنكابن كارگرى مى كردو در آمدش را براى او مى فرستاد و نجف را شهر علم و دانش و باعث ترقى خود مى دانست .(28)
كسب علم با كسب معاش 

(شهيد ثانى ) اعلى الله مقامه فوق العاده زاهد و متقى بوده است ، شاگردانش در احوالش نوشته اند كه در ايام تدريس ، شبها به هيزم كشى براى اعاشه خاندانش مى رفت و صبح به تدريس مى نشست .(29)
(قاضى زيد الدين عمر بن سهلان ساوجى ) معروف به ابن سهلان در نيشابور مى زيسته و از كسب دسترنج خود از راه استنساخ كتب زندگى مى كرده است .(30)
(زجاج ) (ابو اسحاق ابراهيم بن محمد) براى امرار معاش خود در ايام تحصيل بلورتراشى مى كرد و از اين رو به (زجاج ) معروف گشت .
گويند همه روزه روزى يك درهم به استاد خود مبّرد از دستمزد خود حق التدريس مى داد.(31)
شيخ عبدالله زنجانى 
مرحوم (شيخ عبدالله زنجانى ابن مولى احمد زنجانى ) پدرش از خوانين و از رجال دولت و سياست در ايران بود، ولى از همه صرف نظر كرده متوجه تحصيل علم شد و در نزد (علامه مولى على قار پوز آبادى ) درس خواند تا حدى كه از علماى مبرزين شد.
او پسر (شيخ عبدالله زنجانى ) در ايام جوانى به عتبات رفته و ساكن كربلا شد ولى از تنگى معاش مجبور شد به كسب و كار مشغول شود، اتفاقاً روزى به همراه بنائى در خانه اى كه متعلق به شيخ عبدالحسين شيخ العراقين طهرانى بود كار مى كرد تصادفاً شيخ او را ديده و از فراست از سيماى او، او را شناخت و از كارگرى و عملگى بازداشته وادار به تحصيل علم كرد وخود لوازم و مخارج زندگى او را بعهده گرفت و به تربيت وى پرداخت و او نيز با كمال كوشش و جديت به تحصيل علم ادامه داد و با اراده و توفيق خداوند متعال در علم و فضل به جائى رسيد كه خود را شايسته شاگردى شيخ طهرانى يافت ، پس مدتى طولانى از درس او استفاده كرد و چندى كه در كربلا بود ملازم او بود، پس از او به درس شيخ زين العابدين مازندرانى رفت عاقبت به نجف رفت و در بحث (سيد حسين كوه كمرى ) شركت كرد و سفرى به هند كرد و عاقبت به زنجان مراجعت كرده در آن شهر مشغول زعامت و تدريس و امامت و وعظ و ارشاد شد و قبل از سنه 1300 ه‍ مرجعيت راترك گفته دوباره به كاظمين برگشته سپس در سامرا به درس ميرزاى بزرگ مجدد شيرازى شركت كرد و در سنه 1327 هجرى در كاظمين وفات يافت .(32)
دوات خويش را براى تهيه غذا فروخت 

(سيد عبدالله شبر) از مشاهير علمائى است كه آوازه فراگير سيطره اعجاب انگيز او در تمام زمينه هاى علوم اسلامى كران تا كران را در نورديده است به گونه اى كه علاوه بر فقه و اصول كه رشته اصلى فعاليت علمى او است از نظر تبحر در تفسير و حديث و كلام و... كاملا شناخته شده است و در تمامى اين زمينه ها آثار معروفى دارد كه سر آمد تاءليفاتى است كه ديگر علماى اسلامى در آن زمينه نوشته اند.
او در نجف اشرف در سال 1182 ه‍ متولد شد و تحت نظر پدر بزرگوارش (علامه سيد محمد رضا شبر) تربيت گرديد و از همان كودكى به گونه اى پرورش يافت كه همواره با تقوا و درستكارى و علم دوستى و فضيلت ماءنوس بود.
مشهور است كه پدرش او را در عنفوان جوانى به سوى خود خوانده و چنين خطابش كرد: اگر از مالى كه به تو مى دهم براى درس خواندن و درس دادن استفاده نكنى اگر چه يك روز باشد، آن مال را بر تو حلال نمى كنم .
اين كلام در تمامى دوران حيات سيد لحظه اى از او جدا نگرديد و سيد در تمامى دوران كوتاه عمر خويش ، فرمايش پدر را فرا راه خويش قرار داده بود به گونه اى كه در دوران تحصيلشان ديده بود كه (دوات ) خويش را براى تهيه غذا فروخت وهنگامى كه داستان علت امر را خواستند چنين گفت : امروز كسالتى داشتم كه در پى آن به ناچار از مطالعه مستمر و پى گير درسم ناتوان بودم ، لذا دليلى نيافتم تا در پى آن به خود اجازه دهم كه از اموال خانه پدرم چيزى بخورم .
و اين حادثه تنها از پرورشى عميق و مذهبى دلالت مى كند كه مرحوم شبر از جهت اخلاق و معارف اسلامى و اشتياق فراوان به تحصيل علم از آن برخوردار بود و در نتيجه اين گونه تربيت و پرورش و رعايت تقوا و پاكى به چنين مقامى رسيده است كه خود مى گويد:
فراوانى تاءليفات من از توجه امام همام (حضرت موسى بن جعفر) عليه السلام است آنگاه كه به خدمت حضرتش در خواب شرفياب شدم و آن حضرت قلمى را به دست من داده و فرمودند (بنويس ) از آن زمان به نگارش تمامى اين آثار ارزشمند و گرانقدر موفق شدم بنابراين هر چيزى كه از آثار قلمى بنده بروز نموده است از بركت اين قلم است .
پس از وقوف بر اين موهبت عظمى از جانب امام كاظم عليه السلام در مى يابيم كه ديگر تعجبى ندارد اگر سيد شبر در مدت كوتاه عمرش كه از 54 سال تجاوز نمى كرد موفق به تاءليف 63 مجلد كتابهاى گرانقدر شده است .(33)
مرحوم شيخ محمد تقى بروجردى 
مرحوم (حاج سيد رضى ) از مرحوم (آيت الله محمد تقى بروجردى ) نقل كرده كه فرموده است : وضع زندگى ما در نجف آنقدر بد بود كه من عبا را بر سر مى كشيدم و از توى كوچه ها كاهو جمع مى كردم و مى شستم و مى خوردم .
سپس آقاى سيد رضى شيرازى فرمود: وضع خود ما هم بهتر از اين نبود، يادم هست يك وقتى پدرم كتاب صلاة يا طهارت (حاج آقا رضا همدانى ) را به من داد تا بروم بازار به حراجيها فروختم به 250 فلس كه تا بدين وسيله هزينه زندگى تاءمين شود.(34)
ابو زيد مروزى و بيمارى فقر 
(ابو زيد مروزى محمد بن احمد مروزى ) از بزرگان علما و مشهور در زهد در اول امر به قدرى فقير بود كه در زمستان قادر نبود جبّه اى بر تن كند و ميل نداشت كسى از باطن امرش خبردار شود، وقتى مى پرسيدند چرا جبه اى بر تن نمى پوشى ؟ مى گفت : مرا مرضى است كه نمى توانم لباس به تن كنم . منظورش مرض فقر بود.اتفاقاً در آخر عمر دنيا به او رو آورد، در حالى كه سنش زياد و دندانهايش همه ريخته بود و قادر به جويدن غذا نبود، خطاب به نعمتها مى كرد و مى گفت : للّه للّه لا بارك الله فيك اقبلت حين لاناب ولا نشاب للّه للّه للّه يعنى وقتى رو به من آورده اى كه نه جوانى و نه دندانى مرا مانده است .(35)
آيت الله اشرفى اصفهانى در زمان طلبگى 
(آيت الله اشرفى اصفهانى ) شهيد محراب درباره كيفيت زندگى خويش را در دوران طلبگى مى گويد: بنده تا درس خارج يك كتاب ملكى از خود نداشتم وغالباً از كتابهائى كه براى تحصيل وقف شده بود استفاده مى كردم ، فرش حجره مان حصير بود زمانى كه در اصفهان بودم شهريه متداول نبود ولى به كسانى كه درس خارج مى خواندند و عائله مند بودند ماهى هشت قران شهريه مى دادند... بنده فقط يكبار در هفته چائى مى خوردم و شبهاى جمعه هم از برنجهاى خورده آشى يك نوبت برنج مى پختم و فقط هفته اى يك مرتبه غذاى گرم مى خورديم و بقيه اوقات غذاى ساده حاضرى مثل پنير و حلوا بود...
آيت الله اشرفى اصفهانى در روز 23 مهر ماه سال 1361 به دست منافقين كور دل به فيض شهادت نائل شد، رحمة الله عليه .(36)

next page

fehrest page