داستان دوستان
جلد چهارم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۷ -


135 تسليم در برابر مقدّرات الهى

اسماعيل از فرزندان بسيار با كمال امام صادق (ع ) بود، او در زمان حيات امام صادق (ع ) از دنيا رفت و آن حضرت را سوگ خود نشانيد، شاگردان آن حضرت نيز، سخت متاءثر شدند چرا كه از محضر اسماعيل بهره مند مى شدند و او را مردى بزرگ و فقيهى سترگ مى دانستند حتّى بعضى گمان مى كردند كه امام بعد از امام صادق (ع ) به اسماعيل است .
امام كاظم (ع ) مى گويد: پدرم امام صادق (ع ) به من فرمود: نزد مفضّل (يكى از شاگردان بر جسته امام صادق )برو، و در مورد وفات اسماعيل به او تسليت بگو، و سلام مرا به او برسان و از قول من به مفضّل بگو:
اصبنا باسماعيل فصبرنا فاصب كما صبرنا، اذااردنا امراواراد الله امراسلمنا لامراللهه .
به فراق اسماعيل سوگوار شديم ، پس صبر كرديم ، تو نيز مانند ما صبر كن ، وقتى ما چيزى را خواستيم ، و خدا چيز ديگرى خواست ، تسليم فرمان خدا هستيم .

136 دعاى مورچه

در زمان حضرت سليمان ، بر اثر نيامدن باران ، قحطى شديدى به وجود آمد، بناچار مردم به حضور حضرت سليمان آمده و از قحطى شكايت كردند و در خواست نمود تا حضرت سليمان براى طلب باران ، نماز استسقاء بخواند.
سليمان به آنها گفت : فردا پس از نماز صبح ، با هم براى انجام نماز استسقاء به سوى بيابان حركت مى كنيم .
فرداى آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح ، به سوى بيابان حركت كردند، ناگهان سليمان (ع ) در راه مورچه اى را ديد كه پاهايش را روى زمين نهاده و دستهايش را به سوى آسمان بلند نموده و مى گويد: خدايا ما نوعى از مخلوقات تو هستيم ، و از رزق تو، بى نياز نيستيم ،ما را به خاطر گناهان انسانها، به هلاكت نرسان .
سليمان (ع ) رو به جمعيت كرد و فرمود: به خانهايتان باز گرديد، خداوند شما را به خاطر غير شما (مورچگان ) سيراب كرد .
در آن سال آنقدر باران آمد كه سابقه نداشت .
آرى گناه موجب بلا از جمله قحطى خواهد شد .

137 بهانه ندادن به دشمن

بين امام باقر(ع ) و يكى از نواده هاى امام حسن (ع ) بر خوردى شد (گويا بر سر مزرعه اى سخنى به ميان آمد و نواده امام حسن (ع ) بيش از حق خود مطالبه مى كرد.)
عبدالملك (يكى از شاگردان امام باقر عليه السلام ) مى گويد، من به نيت اينكه بين آنها را اصلاح بدهم به حضور امام باقر(ع ) رفتم ، امام باقر (ع ) به من فرمود: تو در كار ما دخالت نكن ، مثل ما با پسر عموهايمان همچون مثل مردى است كه در بنى اسرائيل بود، او دو دخترش را شوهر داده بود، يكى از دامادهايش ، كشاورز بود، و ديگرى فخّار (كوزه گر) بود، روزى به خانه يكى از دخترانش رفت و احوال دختر را پرسيد، او گفت : شوهرم كشاورز است و امسال زراعت بسيار دارد، اگر باران بيايد، حال و روزگار ما خيلى خوب خواهد شد.
سپس او به خانه دختر ديگرش رفت و حال او را پرسيد، او گفت : شوهر من كوزه گر است ، و كوزه هاى بسيار ساخته (و
در آفتاب گذارده تا خشك شود) اگر باران نيايد، حال و روزگار ما،بسيار خوب مى شود .
آن مرد، از آنجا رفت و عرض كرد:خدايا خودت هر چه صلاح آنها را مى دانى همان را اختيار كن .
آنگاه امام باقر (ع ) فرمود: وضع ما نيز با بستگان خود، اين گونه است ، شما دخالت نكنيد و احترام آنها را نگهداريد.

138 نگين عقيق ، و سه جمله در آن !

وقتى كه اخبار نبوت پيامبر اسلام (ص ) به حبشه رسيد، نجاشى پادشاه عادل و حقجوى حبشه به وزراى خود گفت : من مى خواهم اين شخصى را كه در مكّه ادعاى پيامبرى مى كند، امتحان كنم ، به اين ترتيب كه هدايائى را نزد او مى فرستم ، و در ميان هدايا نگين ياقوت و نگين عقيق مى گذارم ، اگر او دنيا طلب باشد و ادعاى پيامبرى را براى رسيدن به پادشاهى ، نموده باشد، از آن نگين ها، ياقوت را براى خود بر مى دارد، و اگر پيغمبر به حق باشد، عقيق را بر مى دارد.
به دنبال اين تصميم ، هداياى گرانقيمتى تهيه كرد و در ميان آنها نگين ياقوت و عقيق گذاشت و براى پيامبر(ص ) فرستاد.
هنگامى كه اين هدايا به پيامبر(ص ) رسيد، آنها را پذيرفت و بين اصحاب خود تقسيم نمود، و براى خود چيزى برنداشت جز نگين عقيق را كه سرخ بود، سپس آن را به على (ع ) و فرمود: اى على ! يك سطر (جمله ) روى اين نگين بنويس و آن جمله لااله الاالله باشد.
امام على (ع ) آن نگين را گرفت و نزد حكاك (نگين ساز) برد و فرمود: روى اين نگين دو جمله بنويس ، يك جمله را كه رسول خدا(ص ) دوست دارد و آن لااله الاالله است و يك جمله را كه من دوست دارم و آن : محمد رسول الله است .
نگين ساز به همين سفارش عمل كرد، امام على (ع ) نزد او آمد و نگين راگرفت و به حضور پيامبر (ص ) آورد، پيامبر (ص ) ديد روى آن به جاى يك جمله سه جمله نوشته شده است ،به على (ع ) فرمود: من گفته بودم يك جمله (لااله الاالله ) نوشته ، نه سه جمله .
على (ع ) عرض كرد: سوگند به حق تو، من به نگين ساز گفتم : يك جمله را كه تو دوست دارى (لااله الا الله ) بنويسد و يك جمله را كه من دوست دارم (محمد رسول الله ) بنويسد، ولى از جمله سوم هيجگونه خبرى ندارم .
هماندم جبرئيل بر رسول خدا (ص ) نازل شد و عرض كرد: پروردگار بزرگ مى فرمايد: تو آنچه را دوست داشتى (يعنى لااله الا الله ) نوشتى ،و على (ع ) آنچه را دوست داشت (يعنى محمد رسول الله ) را نوشت ،و من نيز در آن نگين جمله اى را كه دوست دارم يعنى على ولى الله را نوشم .

139 درس اعتقاد پاك از يك مادر شهيد

حارثه پسر سراقه يكى از دلاوران مخلص و ثابت قدم اسلام در صدر اسلام بود، و بقدرى شيفته اسلام بود كه آروز داشت در راه دفاع از اسلام جان عزيزش را فدا كند، از اين رو به پيامبر (ص ) عرض كرد: دعا كن تا خداوند مقام شهادت را نصيب من كند.
پيامبر (ص ) نيز براى او چنين دعا كرد: خدايا مقام شهادت را به حارثه روزى گردان .
حارثه در جنگ بدر شركت ، با كمال دلاورى به حمايت از اسلام پرداخت ، سرانجام تيرى از ناحيه دشمن به گلوى او اصابت كرد و به شهادت رسيد؛ خبر شهادت او به مادر و خواهرش رسيد.
مادر و خواهر او همراه ساير بانوان كه به استقبال پيامبر (ص ) مى رفتند، حركت كردند، مادر او مى گفت : سوگند به خدا تا پيامبر (ص ) نيايد و از او نپرسم كه آيا پسرم در بهشت است يا در دوزخ ، گريه نمى كنم ، وقتى كه پيامبر (ص ) آمد و در پاسخ سئوال من فرمود: در دوزخ است آنقدر گريه كنم كه پايان نيابد، و اگر فرمود: پسرت در بهشت است ، هرگز گريه نمى كنم ، بلكه بسيار شادمان خواهم شد.
پيامبر(ص ) به سوى مدينه مى آمد، مادر حارثه در راه به حضور پيامبر(ص ) رسيد و عرض كرد: ميدانى كه من پسرم را بسيار دوست داشتم ، او نورديده ام بود، در عين حال با شنيدن خبر شهادتش گريه نكردم ، با خود گفتم پس از آمدن پيامبر(ص ) از آن حضرت مى پرسم كه آيا پسرم در بهشت است يا در دوزخ ، اگر فرمود: در دوزخ است ، آنگاه ناله و گريه ام بلند مى شود.
پيامبر(ص ) به فرمود : بهشت درجاتى دارد، پسرت در فردوس اعلى در بالاترين مقام بهشت است .
مادر گفت : بنابراين هرگز براى او گريه نمى كنم .
پيامبر(ص ) آبى طلبيد و اندكى از آن برداشت و مضمضه كرد و سپس از آن آب آشاميدند و به دستور پيامبر(ص ) اندكى از آن آب به گريبان خود پاشيدند، سپس به مدينه بازگشتند، نوشته اند:
ومابالمدينه امرئتان اقرعينامهماولااسر.
:بعد از جنگ بدر (تا مدتى ) هيچ زنى در مدينه ديده نشد كه خوشحالتر و چشم روشنتر از اين مادر و خواهر شهيد باشد.

140 اعتراض كوبنده جوان غيور به ابوهريره

معاويه عده اى از صحابه و تابعين دروغگو را با پول خريده بود تا آنها بر ضد امام على (ع )، حديث جعل كنند، مانند ابوهريره ، عمروعاص و مغيره بن شعبه از صحابه ، و مانند عروه بن زبير از تابعين .
ابوهريره بعد از شهادت على (ع ) به كوفه آمده بود، و با طرفندهاى عجيبى ،(با حمايت از قدرت معاويه ) مطالبى را كه با شاءن على (ع ) نامناسب بود، مى بافت و به پيامبر(ص ) نسبت مى داد، شبها كنار باب الكنده مسجد كوفه مى نشست و عده اى را با اراجيف خود منحرف مى كرد. شبى يكى از جوانان غيور و آگاه كوفه در جلسه او شركت كرد، پس ‍ از شنيدن گفتار بى اساس او، خطاب به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده اى كه رسول خدا در مورد على (ع ) اين دعا را كرد:
اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه :
خدايا دوست بدار، كسى را كه على (ع ) را دوست بدارد و دشمن بدار كسى را كه على (ع ) را دشمن دارد.
ابوهريره (ديد نمى تواند اين حديث روشن و قاطع را رد كند) گفت : اللهم نعم : خدا را گواه مى گيرم آرى شنيده ام .
جوان غيور گفت : بنابرين ، خدا را گواه مى گيرم كه تو دشمن على (ع ) را دوست مى دارى و دوست على (ع ) را دشمن دارى (پس مشمول نفرين رسول خدص هستى )، سپس آن جوان بر خاست و با كمال بى اعتنائى آن جلسه را ترك نمود.

141 قطع سخرانى عبدالله زبير، توسط فريادهاى محمد حنفيه

زبير بن عوام پسر عمه رسول خدا (ص ) بود زيرا مادرش صفيه دختر عبدالمطّلب ، عمه پيامبر (ص ) بود، و از طرفى زبير برادرزاده خديجه (س ) بود زيرا عوام برادر خديجه بود .
زبير بيست فرزند داشت ، معرفترين و بزرگترين آنها عبدالله بن زبير بود كه در سال 64 هجرى در مكه ادعاى خلافت كرد. سرانجام در سال 73 هجرى در مكه توسط سپاه عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) محاصره شد و به هلاكت رسيد، او گر چه با بنى اميه دشمنى مى كرد، تا آنجا كه امام على (ع ) او را مشئوم (بد سرشت ) خواند و فرمود: مازال الزبير رجلامنا اهل البيت حتى نشاءابنه المشمئوم ، عبدالله .
زبير همواره مردى از ما اهلبيت (ع ) بود تا آن هنگام كه پسر ناشايسته اش ‍ عبدالله ، بزرگ شد.
روزى عبدالله بن زبير سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى از امام على (ع ) بد گوئى نمود، اين خبر به محمد حنيفه يكى از پسران امام على (ع ) رسيد، بر خاست و به مجلس سخنرانى او آمد و ديد عبدالله روى كرسى خطابه ايستاده و گرم سخن است .
محمدبن حنيفه با فريادهاى خود، سخنرانى او را بهم زد و خطاب به مردم گفت :
شاهت الوجوه اينتقص على و انتم حضورا...
:زشت باد روى هاآيا در اين مجلس از على (ع ) بد گوئى مى شود و شما حضورداريد و اعتراض نمى كنيد؟
على (ع ) دست خدا و صاعقه اى از فرمان خدا براى سركوب كافران و منكران بود، او آبها را به خاطر كفرشان كشت ، دشمنان با او دشمنى كردند و حسادت ورزيدند و هنوز پسر عمويش رسول خدا(ص ) زنده بود، بر ضد او توطئه مى كردند، هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت كرد، كينه هاى دشمنان آشكار گرديد، بعضى حقش را غضب كردند و بعضى تصميم قتل او را گرفتند، و بعضى او ناروا گفتند و نسبت ناروا به او دادند...سوگند به خدا جز كافرى كه ناسزاگوئى به رسول خدا (ص ) را دوست مى دارد، به على (ع ) ناسزا نمى گويد، آنانكه زمان پيامبر (ص ) بوده اند اكنون زنده اند و مى دانند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود:
لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الامنافق .
:تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد.
وسيعلم الذين ظلموااى منقلب ينقلبون .
:و بزودى آنانكه ستم كردند مى دانند كه بازگشتشان به كجاست ؟
(شعراء227)
عبدالله بن زبير كه سخنش قطع شده بود، در اينجا بار ديگر به ادامه سخن پرداخت و گفت : در چنين مواردى پسران فاطمه ها بايد سخن بگويند، و دفاع آنها مقبول است ولى محمد حنفيه كه از فرزندان فاطمه ها نيست چه مى گويد؟
محمد حنيفه فرياد زد و گفت : اى پسر ام رومان !، چرا من حق سخن ندارم ، آيا از نسل فاطمه ها جز يك فاطمه ( حضرت زهراعليهاسلام ) نيستم ، و افتخار نام حضرت فاطمه زهرا(س ) نصيب من نيز هست زيرا او مادر دو برادرم حسن و حسين (ع ) مى باشد، اما ساير فاطمه ها، بدان كه من نواده فاطمه دختر عمران بن عائدبن مخزوم ، جدّه رسول خدا (ص ) هستم ، من پسر فاطمه بنت اسد، سر پرست رسول خدا(ص ) و قائم مقام مادر رسول خدا(ص ) هستم ، سوگند به خدا اگر حضرت خديجه دختر خويلد نبود، من از بنى اسد بن عبدالعزى (كه اجداد پدرى تو هستند)، كسى را باقى نمى گذاشتم مگر اينكه استخوانش را خورد مى كردم .
سپس محمد حنيفه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانى عبدللّه ابن زبير را ترك كرد.

142 عدو شود سبب خير

عصر خلافت عمربن خطّاب بود، سعيدبن عاص يكى از مسلمين سر شناس نزد آمد و نشست ، گروهى از اصحاب نزد عمر بودند، امام على (ع ) نيز در آن مجلس حضور داشت .
در اين هنگام عمر با نگاههاى خاص خود به سعيد، گوئى مى خواست مطلبى به او بگويد، قيافه سعيد نيز نشان مى داد كه مى خواهد سخنى بشنود و بگويد .
ناگهان عمر بدون مقدمه گفت : اى پسر عاص ! گوئى در دل مطلبى دارى كه مى خواهى به زبان آورى ، آيا گمان مى كنى من پدر تو را در جنگ بدر كشتم ؟ سوگند به خدا دوست داشتم او را بكشم ، اگر او را مى كشتم ، به قتل كافر، معذرت خواهى نمى كردم ، ولى بدان كه جريان كشته شدن پدرت چنين بود: در ميدان جنگ بدر از كنار پدرت عاص عبور كردم ديدم ، براى جنگ با مسلمين سروكلّه اش را تكان مى دهد، مانند گاوى كه با حركت شاخهاى خود، مبارزه مى طلبد، از او گذشتم ، فرياد زد: اى پسر خطّاب كجا مى روى ؟ در اين لحظه على (ع ) سراسيمه به سوى او آمد، سوگند به خدا هنوز از جاى خود نگذشته بودم كه پدرت بدست على (ع ) كشته شد (عمر با ااين بيان مى خواست احساسات سعيد را بر ضد على (ع ) به جوش آورد و خود را تبرئه كند.)
امام على (ع ) كه در مجلس حاضر بود گفت : خدايا بيامرز! اكنون بساط شركت بر چيده شده و اسلام حوادث گذشته را محو كرد، اى عمر چرا مردم را بر ضّد من مى شورانى ؟
عمر سخنى نگفت ، ولى سعيد لب به سخن گشود و گفت : اتفاقا چيزى مرا شاد نكرد جز اينكه قاتل پدرم ، پسر عمويش على بن ابيطالب (ع ) است ، نه مرد بيگانه !!
به اين ترتيب بجاى آنكه احساسات سعيد بر ضّد على (ع ) تحريك گردد، به نفع او بر انگيخته شد، و در آن مجلس ، نتيجه معكوس گرفته شد، و عدو سبب خير گشت .

143 غذا دادن و خوش زبانى

پيامبر (ص ) سوار بر مركب بود، و به سوى محلّى حركت مى كرد، شخصى جلو آمد و افسار مركب آن حضرت را گرفت و نگهداشت ، و عرض كرد:
اى رسول خدا چه كارى بهترين كار است ؟!
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود:
اطعام الطعام و اطياب الكلام .
:غذا دادن به مردم ، و خوش زبانى با مردم
به اين ترتيب ، پاسخ او را داد و به سوى مقصد حركت كرد، نه اينكه به او اعتراض كند كه اكنون چه وقت سؤال است ؟!

144 نامه تسليت پيامبر(ص )

معاذن جبل ، از اصحاب باوفاى رسول خدا(ص ) بود پسرش از دنيا رفت ، بسيار ناراحت شد، و از فراق او بى تابى مى كرد .
پيامبر (ص ) براى او نامه اى نوشت ، و در آن نامه پس از حمد و ثناى الهى و اقرار به يكتائى خدا، چنين نگاشت :
شنيده ام در مورد مرگ فرزندت ، جزع و بى تابى مى كنى ، و بى تابى در مورد موضوعى كه قضاى الهى بر آن تعلق گرفته است ، اين امانت را به تو سپرد و تا مدّت فرا رسيدن اجلش ، از وجود او بهره مند شدى ، و در وقت تعين شده ، امانتش را از تو گرفت ، انا لله و انا اليه راجعون لا يحبطن جزعك اجرك ...
:همه ما از آن خدائيم و به سوى او باز مى گرديم ، مراقب باش كه مبادا پاداش خود را، بر اثر بى تابى ، پوچ و نابود كنى ، اگر پاداش عظيم صبر و تسليم در برابر رضاى خدا در مصيبت فراق فرزندت را بدانى ، خواهى فهميد كه مصيبت تو در برابر آن همه پاداش ، بسيار ناچيز است .
واعلم ان الجزع يرد ميتا، و لا يدفع قدرا...
:و بدان كه جزع بى تابى ، جلو مرگ را نمى گيرد، و تقدير الهى را دفع نمى كند، بنابراين صبر و بردبارى خود را نيكو گردن ، و به وعده الهى اميدوار باش ، و در برابر امور حتمى و قضا و قدر خداوند كه براى همه مخلوقاتش ، اندازه گيرى نموده است ، اندوه مخور والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته ..

145 پاسخ به سؤال قرآنى

شخصى به حضور امام صادق (ع ) آمد و گفت : در قرآن دو آيه است ، كه من طبق دستور آن دو آيه عمل مى كنم ، ولى نتيجه نمى گيرم .
امام صادق (ع ) فرمود: آن دو آيه كدام است ؟
او عرض كرد:
1 ادعونى استجب لكم :دعا كنيد مرا، كه من دعاى شما را مستجاب مى كنم . (مؤمن 60)
2 و ما انفقتم من شيى ء فهو يخلفه و هو خير الرّازقين : و هر چيزى را در راه خدا انفاق كنيد، خدا جاى آن را پر مى كند و او بهترين روزى دهندگان است . (سباء39)
من دعا مى كنم ، دعايم به استجاب نمى رسد، و انفاق مى كنم ولى عوضش ‍ را نمى بينم .
امام صادق (ع ) در مورد آيه اوّل فرمود: آيا فكر مى كنى كه خداوند از وعده خود تخلّف مى كند؟
او عرض كرد: نه .
فرمود: پس علّت عدم استجابت دعا چيست ؟
او عرض كرد: نمى دانم .
امام فرمود: ولى من به تو خبر مى دهم : كسى كه اطاعت خدا كند در آنچه امر به دعا كرده ، و جهت دعا را رعايت كند، اجابت خواهد شد.
او عرض كرد: جهت دعا چيست ؟
امام فرمود: نخست حمد خدا مى كنى و نعمت او را يادآور مى شوى سپس ‍ شكر مى كنى و بعد درود بر پيامبر(ص ) مى فرستى ، سپس گناهانت را به خاطر مى آورى و اقرار مى كنى و از آنها به خدا پناه مى برى و توبه مى نمائى ، اين است جهت دعا.
و اما در آيه دوم ، آيا فكر مى كنى خداوند خلف وعده مى كند؟
او عرض كرد: نه .
امام فرمود: پس چرا جاى انفاق پر نمى شود؟
او عرض كرد: نمى دانم
امام فرمود: اگر كسى از شما مال حلالى بدست آورد و در راه حلال انفاق كند، هيچ درهمى را انفاق نمى كند مگر اينكه خدا عوضش را به او خواهد داد.
پس شرط نتيجه گيرى از انفاق ، بدست آوردن مال از راه حلال و انفاق آن در راه حلال است .

146 بهره بردارى دشمن از سخن منافق دوست نما!

جنگ صفّين ، يكى از جنگهاى بزرگ و طولانى بود كه در زمان خلافت اميرمؤمنان على (ع ) بين آن حضرت با معاويه در گرفت ، اين جنگ در پنجم شوّال سال 36 هجرى ، در سرزمين صفّين (بين شام و عراق ) شروع شد، و 18 ماه طول كشيد، يكى از شبهاى سخت اين جنگ شبى سرد، معروف به ليلة الهرير بود، در اين شب ، (كه شب جمعه بود) جنگ دو سپاه آنچنان شدّت گرفت ، كه اسلحه ها شكست ، بسيارى از شجاعان ، كشته شدند، كار به جائى رسيد كه افراد دو سپاه ، همديگر را با مشت و سيلى مى كوفتند.
اشعث بن قيس ، از سران دودمان كندة و از سركردگان سپاه على (ع ) بود، ولى فطرتى ناپاك و قلبى سياه و آلود به نقاق داشت ، و در اين شب سخت ، كه سپاه دشمن ضربه كوبنده اى خورده بود، به جاى اينكه از فرصت ، استفاده خوبى بر ضّد دشمن بكند، باطن زشتش آشكار شد، خطبه اى خواند كه اختلاف انگيز بود، آن را به معاويه رساندند، و معاويه وقتى دريافت كه زمينه اختلاف در سپاه على (ع ) وجود دارد، از همين راه ، وارد شده و جنگ را به نفع خود به پايان رسانيد .
سخن اشعث در جمع دودمان كنده اين بود:
اى مسلمين ! اين درگيرى سخت ، موجب شده كه نسل عرب در پرتگاه نابودى قرار گيرد، سوگند به خدا من تا به اين سن و سال رسيده ام ، چنين واقعه و چنين روزى را نديده بودم ، آگاه باشيد و حاضران به غائبان برسانند، كه ادامه اين جنگ جز به نابودى عرب ، و پايمال شدن مقدسات ، نتيجه اى ندارد...
جاسون ، همين سخن را به معاويه رسانيدند، وقتى او درباره اين پيش آمد انديشيد، حيله و نقشه مرموز قرآن بر سر نيزه ه را طرح نمود، و اين طرح چنين اجرا شد كه سپاه شام قرآنها را سر نيزه خود قرار داده و در برابر سپاه على (ع ) فرياد مى زدند: بيائيد دست از جنگ بكشيد، و بين ما و شعار قرآن ، حاكم باشد، و هر چه قرآن گفت ، به آن عمل مى كنيم .
اين شعار كه زيبا و جاذبه خاصّى داشت ولى نقشه اى براى ايجاد اختلاف بين سپاه على (ع ) بود، آنچنان بين ، سپاه على (ع ) اختلاف شديد ايجاد كرد كه در نهايت به نفع معاويه پايان يافت

147 عدل على (ع )

شعبى (يكى از علماى مشهور عصر امام سجّاد عليه السّلام ) مى گويد: من نوجوان بودم در ميدان رحبه كوفه عبور مى كردم ناگهان امام على (ع ) را در كنار دو كيسه طلا و نقره ديدم كه ايستاده و مردم را با تازيانه اى كه در دست داشت از آن مى كرد.
سپس همه آن طا و نقره را بين مردم تقسيم كرد، كه هيچ پول باقى نماند و چيزى از آن به خانه خود بر نگردانيد. من به نزد پدرم باز گشتم ، گفتم : من امروز بهترين مردم يا احمقترين مردم را ديدم .
پدرم گفت : او چه كسى بود؟ گفتم : اميرمؤمنان على (ع ) را با اين وضع ديدم (قصّه را نقل كرد). پدر گريه كرد و گفت : يا بنىّ بل رايت خير الناس : پسرم ! بلكه بهترين انسانها را ديده اى ! كه بيت المال را بطور مساوى تقسيم مى كند و حتى نصيب خود را به مردم مى دهد.

148 حاكميّت ضوابط در حكومت على (ع )

عبدالله بن جعفر، داماد و برادرزاده على (ع ) بود روزى در عصر خلافت آن حضرت به حضور او آمد و عرض كرد: شايسته است كه امر كنى كه براى زندگى روزمرّه خودم به كمك مالى شود، سوگند به خدا براى تاءمين زندگى چيزى ندارم جز اينكه گوسفند يا الاغ خود را بفروشم . امام على (ع ) به او فرمود: نه ، چيزى براى تو نزد من نيست ، مگر اينكه به عموى خود دستور بدهى تا (از بيت المال ) دزدى كند و به تو بدهد.

149 از كلاس درس پاكمردى وارسته

آيت الله العظمى سيّد محمّد تقى خوانسارى ، از علماى بسيار وارسته و از مراجع مجاهد و بزرگ حوزه علميّه قم بود كه بسال 1371 قمرى در قم در گذشت و قبر شريفش در قسمت شمال جنوبى مرقد خضرت معصومه (ع ) در مسجد بالا سر قم قرار گرفته است .
اين مرد بزرگ در ابعاد مختلف علمى و اخلاقى ، تنديسى از تقوا و اخلاص ‍ و نورانيّت بود .
يكى از اساتيد بر جسته حوزه علميه قم دو نكته اخلاقى از ايشان نقل كرده كه در اينجا مى آورديم :
1 ما چند نفر بوديم ، مى خواستيم خدمت حضرت آيت الله العظمى خوانسارى برسيم ، نزديك منزل ايشان كه رسيديم ، ديديم ايشان از جائى دارند به طرف خود مى آيند، به در منزل رسيدند سائلى به سر رسيد و به ايشان عرض كرد كه من پيراهن ندارم ، آقا وارد اطاق شد، ما هم پشت سر ايشان وارد اطاق شديم ، ديديم قباى خود را از تن بيرون آوردند و بعد پيراهن را از تن بيرون آوردند و به آن سائل دادند، و سپس قباى خود را پوشيد و همانطور بدون پيراهن نشست ، و به سؤالات ما پاسخ مى داد.
2 در جريان نماز باران خواندن آيت اللّه العظمى خوانسارى ،و باريدن باران به بركت نماز او، از قرارى كه در آن هنگام شنيده شد، آيت اللّه العظمى سيّد محمد حجّت و آيت اللّه العظمى صدر، به ايشان پيام دادند كه ما هم حاضريم در نماز باران شركت كنيم .
ايشان در پاسخ آن پيام فرمودند: شما شركت نكنيد من نماز باران را مى خواندم ، اگر خداوند دعاى ما را مستجاب كرد و باران آمد مردم آن را به حساب همه روحانيّت مى گذارند و موجب عزّت و عظمت روحانيّت مى شود، و اگر نيامد، مردم اين را به حساب من مى گذارند، امّا موقعيّت شما محفوظ مى ماند، بگذاريد اگر لطمه اى به وجهه كسى وارد شد، آن من باشم و وجهه و موقيّت شما (براى اسلام ) محفوظ باشد.

150 شجاعت امام حسن (ع )

جنگ جمل در بصره بين سپاه على (ع ) و سپاه طلحه و زبير، در گرفت ، آتش ‍ جنگ شعله ور گرديد، امير مؤمنان على (ع ) پسرش محمّد حنفيّه را طلبيد و نيزه خود را به او داد و فرمود: با اين نيزه به دشمن حمله كن ، محمّد حنفيّه به سوى دشمن حركت كرد، ولى در برابر گردان بنوضبّه قرار گرفت ، و نتوانست كارى انجام دهد، عقب نشينى كرد و به حضور پدر بازگشت ، هماندم امام حسن (ع ) بر جهيد و نيزه را از او گرفت و به ميدان شتافت و مقدارى با دشمن جنگيد و باز گشت ، در حالى كه نيزه اش خون آلود بود.
محمّد حنفيّه وقتى كه دلاورى امام حسن (ع ) را دريافت ، صورتش (از شرمندگى ) سرخ شد، امام على (ع ) به محمّد حنفيّه فرمود:
لا تانف فانّه ابن النبى و انت ابن على .
:سرافكنده نباش ، زيرا حسن (ع ) پسر پيامبر (ص ) است تو پسر على هستى .

151 تعين جايزه براى چهار تروريست

معاويه براى كشتن امام حسن (ع )، پيش خود طرحى ريخت و آن اين بود، توسّط جاسوسان خود، با چهار نفر از منافقين تماس گرفت ، و براى هريك از آنها، يك نفر جاسوس تعين كرد تا محرمانه به تك تك آن چهار نفر بگويند كه اگر امام حسن (ع ) را با زهر و يا اسلحه بكشند،
دويست هزار درهم جايزه دارند، بعلاوه از جانب معاويه براى فرماندهى يكى از گردانها منصوب خواهند شد، و معاويه يكى از دختران خود را همسر او مى كند.
آن چهار نفر عبارت بودند از عمربن حريث ، اشعث بن قيس ، حجربن حارث ، شبث بن ربعى .
جاسوسان هر كدام جداگانه ، هر يك از آنها را مخفيانه ديدند و پيام معاويه را به آنها ابلاغ نمودند.
اين موضوع به اطلاع امام حسن (ع ) رسيد، آن حضرت زير لباس خود زره مى پوشيد و همواره مراقب منافقين بود و حتّى در نماز در زير لباس خود زره مى پوشيد.
روزى يكى از آن چهار نفر آن حضرت را هدف تير قرار داد، ولى بخاطر همان زره ، تير در او اثر نكرد.
اين يك نمونه از جنايات معاويه تروريست پرور بود، خداوند بر عذاب او بيفزايد.

152 پاسخ قاطع ابن عبّاس به معاويه

امام حسن (ع ) توسّط جعده دختر اشعث بن قيس كه قبلا همسر آن حضرت بود، مسموم شده و به شهادت رسيد.
هنگامى كه خبر شهادت آن حضرت به معاويه رسيد، معاويه به عنوان شكر به سجده افتاد، در آن ايّام ابن عبّاس در شام بود، معاويه او را طلبيد، در حالى كه خوشحال بود و خنده بر لب داشت (به عنوان مسخره ) به ابن عبّاس تسليت گفت و آنگاه پرسيد: حسن بن على (ع ) چند سال داشت ؟
ابن عبّاس گفت : سن و سال او همه قريش مى دانند، عجيب است كه مثل تو از آن آگاه نباشد.
معاويه گفت : به من خبر رسيده كه او داراى بچّه هاى كوچك بود.
ابن عبّاس گفت : هر كوچكى بزرگ مى شود، ولى بدان كه كودكان ما بزرگ هستند (و نيازى به ترحّم مانند تو را ندارد) سپس گفت : اى معاويه به چه علّت از وفات امام حسن (ع ) شاد و خندان هستى ؟ سوگند به خدا، وفات او، اجل تو را به تاءخير نمى اندازد، و قبر تو را پر نمى كند، و براستى چقدر بقاى عمر تو و عمر ما بعد از امام حسن (ع ) اندك است !

153 حديث سفينه در اشعار فردوسى

حكيم ابوالقاسم فردوسى حماسه سراى بزرگ ايران ، پيرو مذهب تشيّع (متوفّى 411 هجرى قمرى ) حديث سفينه را به اشعار زيباى خود در آورده است ، حديث سفينه عبارت از اين است كه پيامبر (ص ) فرمود:
مثل اهلبيتى فيكم مثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلّف عنهاغرق .
:مثال خاندان من در ميان شما همانند كشتى نوح (ع ) است ، هر آنكس كه بر آن سوار شد نجات يابد، و هر آنكس كه از آن رو گردانيد غرق شده و به هلاكت مى رسد.
فردوسى در بيان اين حديث چنين سروده است :
حكيم اين جهان را چو دريا نهاد
بر انگيخته موج از او تند باد
چو هفتاد كشتى بر او ساخته
همه بادبانها بر افروخته
كى پهن كشتى بسان عروس
بياراستى همچو چشم خروس
محمّد (ص ) بدو اندرون با على
همان اهلبيت نبىّ و ولىّ
خردمند كر دور دريا بديد
كرانه ، نه پيدا و بن ناپديد
بدانست كو موج خواهد زدن
كز از غرق بيرون نخواهد شدن
بدل گفت اگر با نبىّ و وصىّ
شوم غرقه دارم دو يار و فىّ
همانا كه باشد مرا دستگير
خداوند تاج و لوا و سرير
خداوند جوى و مى انگبين
همان چشمه شير و ماء معين
فردوسى اين اشعار را زمانى سرود و خواند كه شيعه را رافضى و خارج از اسلام مى خواندند، و سلطان محمود، بر خوردى خشن با شيعيان داشت و هيچكس حق دم زدن نداشت ، جز آنكه در جوّ ساخته شاه محمود گام بردارد.

154 پاسخ امام حسن عليه السلام به سئوال اعرابى

عصر خلافت ابوبكر بود، يك نفر عرب بيابانى ولى مسلمان به حضور ابوبكر آمد و چنين پرسيد:من در احرام حجّ، تخم شترمرغى را يافتم و آن را پختم و خوردم ، اكنون چه كفّاره اى بر من واجب است ؟
ابوبكر گفت : مرا در تنگناى سختى قرار دادى ، برو نزد عمربن خطّاب تا به مساءله تو پاسخ دهد، او نزد عمر رفت و مساءله خود را مطرح كرد، عمر نيز همچون ابوبكر در جواب مساءله درماند و او را به عبدالرّحمان (بن عوف ) راهنمائى كرد، اعرابى نزد عبدالرحمن رفت و مساءله خود را مطرح كرد، او نيز از پاسخ آن درمانده شد، سرانجام همه به او گفتند:
عليك بالاصلع : بر تو باد به اصلع يعنى نزد آن كسى موى جلو سرش ‍ ريخته شده (يعنى على عليه السلام ) برو.
او به حضور على (ع ) آمد و گفت : مساءله اى دارم ، امام على (ع ) به او فرمود: هر سؤ ال دارى از اين دو جوان (اشاره به حسن و حسين ) بپرس .
او سؤال خود را در حضور حسن (ع ) مطرح كرد، امام حسن به او فرمود: آيا شتردارى ؟
عرب گفت : آرى !
فرمود: به اندازه تعدادى كه از تخم شتر مرغ ، خورده اى ، شتر ماده اى از ميان شتران خود بردار، و شتر نرى را با او آميزش به آنچه كه آن شترهاى ماده بچه زائيدند آنها را به كعبه هديه كن (كه در آنجا قربانى شود.)
اميرمؤمنان على (ع ) فرمود: بعضى از شترهاى ماده سقط جنين مى كنند، ونطفه در رحم بعضى به بيرون ريخته مى شود.
حسن (ع ) فرمود: تخم شترمرغ نيز گاهى فاسد مى گردد.
جمعيت حاضر دريافتند، آن كسى كه آن جوان (حسن عليه السلام ) را به مسائل آگاه مى كرد، همان كسى است كه سليمان
بن داود(ع ) را آگاه مى ساخت (يعنى جبرئيل ).

155 نظارت مستقيم رهبر در بازار

امام على (ع ) در عصر خلاف خود به بازار كنار قصّاب آمد و فرمود: اى گروه قصّابها، كسى كه از شما در گوشت بدمد از ما نيست (با توجه به اينكه دميدن در گوشت ، آن را تازه و نيك ، جلوه مى داد) در اين هنگام قصابى كه پشتش به جناب على (ع ) بود، گفت : كلا و الّذى احتجب بالسبع :نه هرگز، سوگند به خدائى كه در پشت هفت پرده حجاب قرار گرفته است . على (ع ) ضربه اى بر پشت او زد و به او فرمود: اى قصّاب چه كسى در پشت هفت پرده حجاب است ؟
قصّاب گفت : پروردگار عالميان اى امير مؤمنان !
امام به او فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، سخن غلطى به زبان آوردى ، هيچ چيز در بين خدا و مخلوقاتش ، حجاب نخواهد شد، زيرا خدا در همه جا هست .
قصّاب گفت : كفّاره اين حرف غلطى كه گفتم چيست تا ادا كنم ؟
امام فرمود: كفّاره اش آن است كه بدانى كه هر جا باشى خدا با تو هست ، قصّاب گفت : آيا به فقراء غذا بدهم ؟
امام فرمود: نه ، تو به غير پروردگارت سوگند ياد كردى .

156 مقام على (ع ) در عالم كروبيان

جمعيت بسيارى در محضر امام على (ع ) بودند، على (ع ) رو به آنها كرد و فرمود:
سلونى قبل ان تفقدونى ، سلونى عن علم السّماء فانّى اعلمها زقاقا زقاقا و ملكا ملكا.
:قبل از آنكه از ميان شما بروم ، از من (مسائل خود را بپرسيد، سؤ ال كنيد از من در مورد خبرهاى آسمان ، چرا كه من به كوچه ها و راهها و به فرد فرد فرشتگان (اهل آسمان ) آگاهى دارم .
مردم از حاضران گفت : اى پسر ابوطالب ! آن گونه كه ادعا مى كنى بگو بدانم در اين لحظه ، جبرائيل در كجاست ؟
امام (ع ) اندكى سرش را پايين انداخت و در اسرار فرو رفت ، و سپس ‍ سربلند نمود و فرمود: همه آسمانها را گشتم ، جبرئيل را در آنجا نيافتم ، گمانم اى پرسنده ، جبرئيل خودت هستى !
پرسنده گفت :
بخّ بخّ من مثلك ياابيطالب و ربك يباهى بك الملائك .: به به تو، كيست مثل تو اى پسر ابوطالب كه پروردگارت به وجود توبه فرشتگان مباهات مى كند.

157 رؤياى پيام دهنده

زيدن بن امام سجّاد (ع ) با رشادت و صلابت عجيبى بر ضّد طاغوتيان اموى ، انقلاب كرد و سرانجام به شهادت رسيد، سيّد حميرى ، شاعرى زبردست و رشيد و متعهد و پر توان بود، كه با اشعار حماسى و پر عمق خود، از حريم اهلبيت (ع ) دفاع مى نمود، قصيده اى در شهادت زيد، سرود، و در حضور امام صادق (ع ) آن را خواند.
امام هشتم حضرت رضا(ع ) فرمود: من در عالم خواب ، پيامبر(ص ) را همراه على (ع ) و فاطمه (س ) و حسن و حسين (ع ) ديدم در محلى بودند و سيّد حميرى ، روبروى آنها ايستاده بود همين قصيده را مى خواند، پس از آنكه قصيده را به پايان رسانيد، پيامبر (ص ) به من فرمود: اين قصيده را حفظ كن ، و به شيعيان ما امر كن تا آن را فرا گيرند، و اين پيام مرا به آنها ابلاغ كن كه هر كس ، اين قصيده را حفظ كند، و بر خواندن آن مداومت نمايد، بهشت را در پيشگاه خدا، براى او ضامن مى شوم .

158 خفقان و سانسور شديد در عصر امام كاظم (ع )

هشام بن سالم از شاگردان بر جسته امام صادق (ع ) بود، پس از شهادت امام صادق (ع ) با پرس و جو و شيوه خاصى ، به حضور امام موسى بن جعفر (ع ) و آمد و پس از گفتگوئى ، عرض كرد: فدايت شوم ، مى خواهم از تو سؤالى كنم ، چنانكه از پدرت ، سؤال مى كردم .
امام كاظم (ع ) فرمود: سؤال كن تا با خبر شوى ، ولى فاش نكن ، اگر فاش ‍ كنى ، نتيجه اش سر بريدن است . (با توجه به اينكه منصور دوانيقى دومين طاغوت عباسى ، حكومت مى كرد.)
هشام مى گويد: پرسيدم و دريافتم كه آن حضرت درياى بى كران علم است ، در اين هنگام (حسرت بردم و افسوس خوردم كه چرا شيعيان ، دور وجود اين بزرگوار نيستند و سرگردان در بيراهه مى باشند) عرض كردم : شيعيان شما سرگردانند، و با تعهد مخفى كردنى ، كه شما از من گرفته ايد، چگونه مى توانم ، شيعيان را به سوى شما راهنمائى كنم ؟!
فرمود: هر كس را كه داراى رشد و استقامت و شايسته ديدى ، جريان را براى او بگو و شرط كن كه مطلب را بپوشاند و آشكار نسازد چرا كه اگر فاش ‍ كند، نتيجه اش سر بريدن است و با دست اشاره به گلويش كرد من از نزد آن حضرت ، بيرون آمدم و به ابوجعفر احوال بر خوردم ، به من گفت : چه خبر؟ گفتم : هدايت بود، آنگاه جريان را برايش تعريف كردم ، سپس فضيل و ابوبصير ديدم ، و اين افراد (با كمال مخفى كارى به حضور امام كاظم (ع ) رسيدند و سؤالاتى كردند و يقين به امامت آن حضرت پيدا نمودم ، سپس با جماعتى تماس گرفيم ، هر كس به خدمتش رسيد، به امامتش معتقد شد، جز طايفه عمّار (بن موسى ساباطى ) و اصحاب او.
در اين جمعيت اطراف عبدالله بن حسن را گرفته بودند و او را امام خود مى پنداشتند، كم كم دور عبداللّه خلوت شد و شيعيان به سوى امام موسى بن جعفر(ع ) راهنمائى شدند.
عبداللّه از راز كم شدن جمعيت اطرافش پرسيد، جريان را به او گفتند كه هشام بن سالم مردم را از اطراف تو پراكنده ساخت . عبداللّه چند نفر را در مدينه ماءمور كرده بود كه اگر هشام را ديدند او را بزنند.

159 مراقبت در نگهدارى اخلاص عمل

روزى جمعى در محضر امام باقر(ع ) نشسته بودند، سخن از اخلاص و نگهدارى عمل ، و كشيده نشدن آن به ريا، به ميان آمد، امام باقر (ع ) فرمود:
الابقاءعلى العمل اشدّ من العمل .
:نگهدارى عمل از خود عمل ، دشوارتر است .
يكى از حاضران پرسيد، منظور از نگهدارى عمل چيست ، لطفا چگونگى آن را بيان فرمائيد .
امام باقر(ع ) در پاسخ فرمود: مثلاانسان پولى را به كسى مى بخشد و يا در راه خدا انفاق مى كند و به پاداش آن به عنوان يك بخشش و انفاق پنهانى و مخلصانه براى او ثبت مى شود، سپس در جائى آن را آشكار كرده كه من فلان مبلغ به فلانكس بخشيدم و در فلان راه دادم ، پاداش انفاق پنهانى او در نامه عمل او حذف مى شود و بجاى آن پاداش انفاق آشكار او در نامه او نوشته (كه كمتر است ) بار ديگر در جاى ديگر باز آن را آشكار و مطرح مى كند، اين بار آن پاداش نيز حذف شده و بجاى آن به عنوان ريا (كه گناه بزرگى است ) نوشته مى شود.

160 آخرين سخن يك شهيد پاكباز

سعدبن ربيع از مسلمين پاكباز بود كه در جنگ احد دلاورانه به ميدان تاخت و تا آخرين نفس جنگيد تا به شهادت رسيد بعد از جنگ احد، پيامبر (ص ) به حاضران فرمود: كيست كه از سعد براى من خبر بياورد، من او را در فلان نقطه ميدان ديدم كه دوازده نفر از نيزه داران دشمن او را محاصره كرده بودند، و او با آنها مى جنگيد.
ابى بن كعب گفت : من براى جستجوى او مى روم ، او به ميدان شتافت و به جستجو پرداخت ، بدن به خون غلطيده سعد را در ميان كشتگان يافت ، به جلو آمد، دريافت كه هنوز سعد زنده است و رمقى دارد، گفت : اى سعد! پيامبر (ص ) جوياى حال تو است .
سعد تا نام مبارك پيامبر(ص ) را شنيد، آرام گفت : آيا پيامبر(ص ) زنده است ؟
ابى گفت : آرى .
سعد گفت : سلام مرا به پيامبر (ص ) برسان ، و از قول من به انصار بگو مبادا بيعت عقبه را فراموش كنيد، سوگند به خدا تا وقتى كه چشم شما باز و بسته مى شود،و يك نفر از شما زنده است ، اگر خارى به پاى پيامبر(ص ) برود، شما در پيشگاه خدا معذور نيستيد.
سپس آهى كشيد و شهد شهادت نوشيد.
ابى نزد پيامبر (ص ) باز گشت و خبر شهادت و آخرين سخن سعد را گزارش ‍ داد.
پيامبر(ص ) فرمود:
رحم الله سعدانصرنا حياو اوصى بنا ميتا.
:خداوندا، سعد را رحمت كند كه تا زنده بود ما را يارى كرد و هنگام مرگ به حمايت از ما سفارش نمود.

161 خوردن على (ع ) از غذاى لذيذ

براى امام على (ع ) غذائى بنام خبيص (كه از خرما و كشمكش و روغن ، مانند حلوا درست مى شد) آوردند، حضرت آن را نخورد، پرسيدند: آيا آن را حرام مى دانى ؟ فرمود: نه ، ولى مى ترسم تمايلات نفسانى من به آن غذاى لذيذ، مشتاق و بى كنترل گردد، سپس اين آيه را خواند كه در روز قيامت به آنانكه طيّبات و لذائذ در زندگى دنياى خود استفاده كرديد و ديگر براى آخرت چيزى نگذاشتيد. (احقاف 20)