داستان دوستان
جلد چهارم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۶ -


110 ابوذر بر سر قبر پسر

ابوذر پسرى بنام ذر داشت ، اين يگانه پسرش جوانمرگ شد، ابوذر كنار قبر او آمد و گفت : خدا رحمت كند تو را كه نسبت به من نيكوكار بودى ، و حق فرزندى را ادا نمودى ... والله از اين جهت كه مرده اى ، گريه نمى كنم ، بلكه گريه ام براى آن است كه بر تو بعد از مرگ چه گذشت آيا فرشتگان چه گفتند و تو چگونه پاسخ دادى ؟ خداوندا من حقوقى را كه بر او در رابطه با من واجب كرده بودى بخشيدم ، تو نيز او را ببخش كه سزاوارتر از همه در بخشش و كرم هستى .

111 ناپايدارى دنيا از ديدگاه پيامبر(ص )

پيامبر(ص ) روى حصيرى آرميده بود، يكى از اصحاب بر او وارد شد او را روى حصير ديد كه اثر آن حصير در پهلوى آن حضرت ديده مى شد، عرض ‍ كرد:اى رسول خدا اگر براى خود فرش نرمى برگزينى مطلوب تر است .
پيامبر(ص ) در پاسخ فرمود: مالى و للدنيا... مرا به دنيا چه كار؟
مثل من با دنيا همچون مسافر سواره اى است كه در روز سوزان تابستان ، كنار درختى مى آيد تا ساعتى از روز خود را در سايه آن درخت استراحت كند، سپس حركت كرده و آنجا را ترك مى كند.
شخصى از آن حضرت پرسيد: انسان در دنيا چگونه زيست كند؟ آن حضرت فرمود: مانند كاروانى كه در حال عبور است ، او پرسيد: چگونه سكونت در دنيا را برگزيند؟ فرمود: به اندازه كسى كه از كاروان ، عقب افتاده است ، او پرسيد: بين دنيا و آخرت چه اندازه فاصله است ؟ فرمود: به اندازه فرو خواباندن چشم ، خداوند در قرآن (آيه 35 احقاف ) مى فرمايد:
كانّهم يوم يرون مايوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار.
:آنها در قيامت ، احساس مى كنند كه گوئى بيش از ساعتى از يك روز، در دنيا توقف نداشته اند.

112 جلوگيرى على (ع ) از كتك خوردن سلمان

اعتراض شديد اصحاب بزرگ و طرفداران امام على (ع ) باعث شد كه ابوبكر بالاى منبر، خاموش شد و نتوانست پاسخ بگويد، و پس از مدتى سكوت گفت :
وليكم و لست بخيركم و على فيكم اقيلونى اقيلونى .
:من زمام رهبرى شما را بدست گرفتم ، ولى تا على (ع ) هست من بهترين فرد شما نيستم ، مرا رها كنيد و به خودم واگذاريد.
عمر فرياد زد: اى فرومايه از منبر پائين بيا، وقتى كه تو نمى توانى به احتياج و استدلال اصحاب پاسخ بدهى چرا خود را در چنين مقامى قرار داده اى ؟...
ابوبكر از منبر پائين آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بيرون نيامد.
در اين ميان با تلاش افراد، چهار هزار نفر شمشير بدست اجتماع كرده وارد خانه ابوبكر شدند و او را همراه عمر، به سوى مسجد آوردند، عمر سوگند ياد كرد كه اگر هر كدام از اصحاب على (ع ) مثل چند روز گذشته سخن بگويد. سرش را از بدنش جدا مى سازم .
در چنين جو خطرناكى دو نفر از ياران على (ع )، برخاستند و سخن گفتند، نخست خالدبن سعيد برخاست و مقدارى سخن گفت ، امام سپس در اين هنگام سلمان برخاست و فرياد زد: الله اكبر الله اكبر، با اين دو گوشم از رسول خدا(ص ) شنيدم ، و اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كر شود، كه فرمود:
هنگامى فرا رسد كه در مسجد، برادر و پسر عمويم (على عليه السلام ) با چند نفر از اصحاب نشسته باشند، ناگاه جماعتى از سگهاى دوزخ به سوى او بيايند و او و اصحابش را بكشند.
فلست اشك الا و انكم هم : شكى ندارم كه شما قطعا همان سگهاى دوزخ هستيد.
عمر تا اين سخن را شنيد به سوى سلمان حمله كرد، ولى هنوز به سلمان نرسيده بود، امام على (ع ) گريبان عمر را گرفت و او را به زمين كشانيد، سپس به عمر گفت :اى فرزند صحاك حبسيه ! اگر مقدرات و دستور الهى ، و پيمان با رسول خدا، پيشى نگرفته بود، امروز به تو نشان مى دادم كه كداميك از ما ضعيفتر هستيم و ياران كمتر داريم .
سپس امام على (ع ) اصحاب خود را ساكت كرد، و به آنها فرمود: متفرق گرديد، آنها رفتند...

113 توجه خاص امام على (ع ) به طبقه محروم

عصر خلفاء بود، جمعى از موالى (غلامان آزاد شده ) به عنوان شكايت به حضور امام على (ع ) آمدند، و شكايت خود را چنين مطرح كردند: در عصر رسول خدا(ص ) هيچگونه تبعيضى بين عرب و غير عرب نبود، همه انسانها در تقسيم بيت المال و در امر ازدواج بطور مساوى از حقوق اقتصادى و اجتماعى برخوردار بودند، افرادى مثل بلال و صهيب و سلمان در عهد رسول خدا(ص ) با زنان عرب ازدواج كردند، ولى امروز سران قوم بين ما و اعراب ، تفاوت قائلند و ما را از مزاياى اجتماعى محروم كرده اند.
امام على (ع ) به آنها فرمود: من با سران قوم در اين باره صحبت مى كنم تا براى رفع تبعيض اقدام جدى كنند.
امام على (ع ) با سران ديدار كرد و جريان را گفت ، ولى آنها نپذيرفتند.
و فرياد مى زدند: چنين چيزى (تساوى بين عرب و عجم ) ممكن نيست . امام على (ع ) در حالى كه خشمناك بود نزد شاكيان آمد و فرمود: با كمال تاءسف آنها حاضر نيستند با شما بطور مساوى ، رفتار نمايند، با زنهاى شما ازدواج مى كنند، و در اداى حقوق و عطايا حق شما را نمى پردازند (و اين روش ، درست نيست ، اكنون كه در اين وضع هستيد من براى سامان گرفتن وضع اقتصادى و اجتماعى شما، به شما پيشنهاد مى كنم برويد) تجارت كنيد، خداوند به زندگى شما بركت عنايت فرمايد، چرا كه از رسول خدا(ص ) شنيدم فرمود:
الرّزق عشرة اجزاء تسعة اجزاء فى التجارة و واحدة فى غيرها.
:طريقه معاش روزانه داراى ده قسمت است كه نه قسمت آن در تجارت و خريد و فروش است و يك قسمت آن در غير تجارت مى باشد.
به اين ترتيب امام على (ع ) با توجه خاصّى به رسيدگى امور مالى طبقه محروم مى پرداخت و وقتى نتيجه نگرفت ، آنها را به پيشه تجارت و بازرگانى راهنمائى كرد تا معاش زندگى خود را تاءمين نمايند.

114 ترحم و دلسوزى امام صادق (ع )

يكى از بستگان امام صادق (ع ) در غياب آن حضرت به ناسزاگوئى به آن حضرت پرداخت و نزد مردم از آن حضرت بدگوئى مى كرد. شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و جريان را به اطلاع امام رسانيد.
امام صادق (ع ) هماندم به كنيز خود فرمود: آب وضو بياور، او آب آورد، و امام وضو ساخت و مشغول نماز شد.
حماد لحّام مى گويد: من در آنجا بودم ، با خود گفتم اكنون امام به آن ناسزا گو نفرين خواهد كرد، ولى برخلاف تصور من ديدم آن حضرت دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز عرض كرد: خدايا من حقم را به او بخشيدم ، تو از من بزرگوارتر و سخى تر هستى ، او را به من ببخش و مؤ خذه اش مفرما!
سپس رقّت و ترحم خاصّى به آن حضرت دست داد، و همچنان در مورد آن شخص ناسزاگو دعا كرد، و من از كار آن امام بزرگوار تعجب كردم .

115 از اخلاق صاحب بن عباد

اسماعيل بن عباد طالقانى معروف به صاحب بن عباد (متوفى 385 ه.ق ) از علما و حكما و هوشمندان بزرگ قرن چهارم است ، او چند سال وزير سلاطين آل بويه (كه شيعه بودند) مانند مؤ يد الدّوله و فخرالدّوله ديلمى بود، و مدتى حاكم اصفهان گرديد، و در تشييد و استحكام مبانى تشيّع و گسترش آن ، در اصفهان و... نقش مهم داشت ، و او علماء و دانشمندان را به تاءليف و تضعيف ، تشويق مى كرد، مرحوم صدوق ، رئيس محدّثين ، كتاب اخبارالرضا(ع ) را به سفارش او نوشت و...
صاحب بن عباد خود نيز داراى تاءليفاتى بود، از جمله كتاب المحيط فى اللّغه در هفت جلد از تاءليفات او است ، و ده هزار شعر در مناقب اهلبيت نبوّت ، و انحرافات معاندين و دشمنان اهلبيت (ع ) سرود، قبرش در اصفهان ، مزار شيعيان است . از خلاق او اينكه : نقل شده ؛ روزى يكى از غلامانش شربتى براى او حاضر كرد و به او داد.
صاحب وقتى كه خواست آن را بنوشد، يكى از اصحاب او گفت : اين سربت را ننوش كه زهرآلود است ، غلامى كه آن شربت را داد نيز ايستاده بود، صاحب بن عباد به آن يار كه گفته بود شربت را ننوش ، گفت : دليل بر قول تو چيست كه در اين شربت ، زهر ريخته اند.
او گفت : تجربه كن ، آن را به آن غلام كه به تو داد، بده بياشامد، تا معلوم شود.
صاحب گفت : من اين كار را روا نمى دانم ، او گفت : پس آن شربت را به مرغى بده و تجربه كن ، صاحب گفت : عقوبت كردن حيوان ، جايز نيست ، سپس امر كرد شربت آن ظرف را بر زمين ريختند، و به غلام گفت : از نزد من بيرون برو، و دستور داد حقوق ماهيانه او را بدهند و قطع نكنند و گفت : انسان نبايد يقين را با شك دفع كند، و عقوبت نمودن شخصى با قطع كردن روزى او، كار ناجوانمردانه است ، و من چنين كارى را انجام نخواهم داد.

116 هنرى از هنرهاى صاحب بن عبّاد

علامه بزرگ ، صاحب بن عبّاد (كه پاره اى از حالات او در داستان قبل گذشت ) در زمانى كه وزير فخرالدوله ديلمى بود(يعنى از سال 373 ه.ق به بعد) به فرمان فخرالدوله ، چاهى را در كنار جاده حفر كردند تا عابرين از آب آن استفاده كنند، آنگاه فخرالدّوله به يكى از منشيان دستور داد تا درباره حفر آن چاه و خصوصيات آن ، سند و وقفنامه اى تنظيم كرده و بنويسد.
صاحب بن عبّاد، در ميان حروف ، حرف راء را نمى توانست به خوبى اداء كند و زبانش در اداى آن ، گير مى كرد، از طرفى آن منشى ميانه خوبى با صاحب بن عباد نداشت .
منشى ، سندى را تنظيم كرد و عمدا كلماتى را در عبارت آن سند، به كار برد كه همه كلمات آن داراى حرف راء بودند، منشى مى خواست با اين عمل ناپسند (و هنر منفى ) خود، صاحب بن عباد را هنگام خواندن آن سند نزد شاه ، واسوخته كند، او در آن سند چنين نوشت :
امر اميرالامراء عمّره الله ان يحفر بئر فى طريق المارّه ليشرب منه الصادر و الوارد، و حرّر ذلك فى رابع شهر رمضان المبارك بورك فيه الى يوم المحشر.
يعنى :امير (شاه ) اميران كه خدا عمرش را زياد كند، فرمان داد چاهى در كنار جاده حفر گردد، تا افرادى كه در كنار آن رفت و آمد مى كنند، از آب آن بهره مند گردند، اين سند در چهارم ماه رمضان نوشته شده ، تا پايان دنيا مايه بركت شود.
منشى ، سند را به صاحب بن عبّاد داد تا آن را نزد شاه بخواند، صاحب آن سند را گرفت (وقتى كه به رندى منشى پى برد، از هنر مثبت خود استفاده كرد و همان مضمون سند را به عبارت ديگرى خواند كه در هيچ يك از كلمات آن عبارت ، حرف راء نبود، او چنين خواند:
حكم اعدل الحّكام طول الله مدّة حياته ان يعمل قلب فى سبيل المسلمين لينتفع منه الغادى و الرائح و كتب ذللك فى اوائل ايام الصيام الميمون لازال ميمونا الى يوم القيامة .
يعنى : عادلترين حكمرانان كه خدا طول عمر به او بدهد، فرمان داد تا چاهى در مسير مسلمين حفر گردد تا روندگان و بازگشت كنندگان از آب آن بهره مند گردند، و اين سند در اوايل ماه رمضان مبارك نوشته شد، تا قيامت مايه بركت گردد.

117 سه مصيبت بزرگ

مردى به محضر امام سجاد(ع ) آمد، و از حال و روزگار دنياى خود شكايت كرد، امام سجاد(ع ) فرمود:
مسكين ابن آدم ، له فى كلّ يوم ثلاث مصائب لايعتبر بواحدة منهن ، و لو اعتبر لهانت المصائب و امر الدنيا...
: بيچاره انسان كه در هر روز، دستخوش سه مصيبت است كه از هيچيك عبرت نمى گيرد، در صورتى كه اگر عبرت مى گرفت ، مصائب دنيا براى او آسان مى شد.
1 هر روز كه از عمر او مى گذرد از عمر او كاسته مى گردد، در صورتى كه اگر از مال او چيزى كاسته مى شد قابل جبران بود، ولى كاهش عمر قابل جبران نيست .
2 هر روز، رزقى كه به او مى رسد اگر از راه حلال باشد، حساب دارد، و گرنه عقاب دارد (و اين حساب و عقاب در دادگاه الهى در انتظار او است .)
3 مصيبت سو از همه بزرگتر است ، و آن اينكه هر روز كه از عمر انسان مى گذرد، به همان اندازه به آخرت نزديك مى گردد، ولى نمى داند كه رهسپار بهشت است يا دوزخ ؟ اگر براستى در فكر اين سه مصيبت باشد، گرفتاريهاى مادى ، در برابر آنها ناچيز است و آسان خواهد شد.

118 نمونه اى از علم على (ع )

عصر خلافت ابوبكر بود تاجرى مى خواست از مدينه به مسافرت طولانى برود، هزار دينار به عنوان امانت به ابوبكر سپرد، سفر او طول كشيد و وقتى به مدينه بازگشت دريافت كه ابوبكر از دنيا رفته است ، نزد خليف دوم رفت و جريان خود را گفت ، او اظهار بى اطلاعى كرد، نزد عايشه دختر ابوبكر رفت ، او نيز اظهار بى اطلاعى كرد، تاجر با سلمان آشنائى داشت نزد او رفت و پريشانى خود را در مورد هزار دينار بيان كرد، سلمان او را به حضور امام على (ع ) برد و جريان را گفت .
امام على (ع ) به مسجد آمد و فرمود: امانت تاجر در فلان مكان است ، كه ابوبكر آن را در آنجا پنهان نموده است ، به دستور آن حضرت ، آن مكان را شكافتند و هزار دينار را كه در آنجا بود بيرون آوردند.
عمر به على (ع ) گفت : لابد ابوبكر اين راز را به تو گفته بود، امام فرمودند: نه ، نگفته بود، و اگر بناى گفتن بود به تو كه راز محرم او هستى مى گفت ، نه به من .
عمر گفت : پس تو از كجا دانستى ؟
امام على (ع ) فرمود: خداوند بر زمين فرمان داده تا هر حادثه اى را كه بر روى آن پديد مى آيد، به من خبر دهد.

119 حديثى از زينب (س ) در شاءن على (ع )

ليلى غفاريّه ، از بانوانى بود كه مجروحين جنگ را مداوا مى كرد، و زخمهاى آنها را پانسمان مى نمود، او مى گويد: همراه رسول خدا(ص ) به جبهه مى رفتم و به مداواى مجروحين جنگ مى پرداختيم ، و در جنگ جمل ، همراه امام على (ع ) به جبهه بصره رفتم تا مجروحان را مداوا كنم ، پس از جنگ جمل ، شب مهمان حضرت زينب (س ) دختر على (ع ) شدم ، فرصت را غنيمت شمرده و به او عرض كردم : اگر سخنى از شخص پيامبر(ص ) شنيده اى ، براى من بيان كن (با توجه به اينكه زينب (س ) هنگام رحلت پيامبر(ص ) پنج يا شش ساله بود).
زينب (س ) در پاسخ من فرمود: روزى به محضر رسول خدا(ص ) رفتم ، عايشه همسر آن حضرت نزدش بود، در اين وقت على (ع ) به حضور پيامبر(ص ) آمد، پيامبر (ص ) در حضور عايشه ، اشاره به على (ع ) كرد و فرمود: انّ هذا اول الناس ايمانا و اول الناس لقاء لى يوم القيامة ، و آخر الناس ‍ لى عهدا عند الموت .
:اين شخص (على عليه السلام ) نخستين شخصى است كه قبول اسلام كرد، و نخستين فردى است كه در قيامت بامن ملاقات كند، آخرين است كه هنگام رحلت من ، با من وداع مى نمايد.

120 بار علف بر دوش سلمان

عصر خلافت عمر بود، سلمان به عنوان استاندار مدائن ، در اين شهر خاطره ها بسر مى برد، روزى مسافر غريبى از شام به مدائن آمد، او سلمان را نمى شناخت از قيافه ساده او چنين گمان كرد كه يك شخص عادى و كارگر است ، بار علفى بر دوش داشت ، خسته شده بود، خطاب به سلمان گفت : اى بنده خدا بيا اين بار مرا تا فلان جا ببر.
سلمان بى آنكه ناراحت شود، فورى با كمال اشتياق ، بار علف را به دوش ‍ كشيد و به سوى مقصود حركت كرد، در مسير راه ، مسافر غريب ديد هر كس ‍ آن كارگر بار برنده را مى بيند، احترام مى كند، و بعضى مى گويند: سلام بر امير! با خود گفت : براستى اين شخص كدام امير است ...؟! ناگهان ديد جمعى آمدند تا بار علف را از او بگيرند، و به مسافر گفتند: مگر تو اين شخص را نمى شناسى ؟ اين استاندار مدائن ، سلمان است .
مسافر شامى ، سخت شرمنده شد و به دست و پاى سلمان افتاد و معذرت خواهى كرد، و عاجزانه خواست كه او را ببخشد و بار علف را تحويل دهد.
ولى سلمان به او گفت : تا اين بار را به مقصد نرسانم به تو نخواهم داد.

121 موعظه خفته اى در زير درخت

جريربن عبدالله مى گويد به مدائن رفتم هوا گرم بود، از كنار درختان عبور مى كردم ، ناگاه ديدم شخصى زير درختى خوابيده و پوست گوسفندى را روى شاخه درخت افكنده تا براى او سايه بسازد، ولى تابش خورشيد از آن پوست رد شده و بر روى آن شخص خوابيده افتاده است ، به جلو رفتم و آن پوست را در جائى از شاخه افكندم تا براى او سايه اى پديد آيد.
در اين ميان ناگهان آن شخص بيدار شد، نگاه كردم ديدم سلمان است ، مرا شناخت و گفت : اى جرير! در دنيا تواضع كن ، زيرا كسى كه در دنيا فروتنى كند، خداوند مقام او را در قيامت ، بالا مى برد، سپس از من سؤالى كرد و فرمود: آيا مى دانى تاريكى آتش دوزخ ، مجازات و نتيجه چه كارى است ؟
فرمود: فانّه ظلم الناس : اين تاريكى (باطن و نتيجه ) ظلم مردم به يكديگر است .

122 حق خدا بر بندگان و به عكس

معادبن جبل مى گويد: پيامبر(ص ) سوار بر مركب بود، و مرا پشت سر خود سوار كرد، در مسير راه فرمود: اى معاذ!
عرض كردم بلى اى رسول خدا!
فرمود: هل تدرى ما حق الله على عباده ؟
:آيا مى دانى حق خداوند بر بندگانش چيست ؟
عرض كردم : خدا و رسولش آگاهترند؟
فرمود:حق خدا بر بندگانش اين است كه تنها او را پرستش كنند و از براى او شريك نگيرند.
سپس بعد از اندكى فرمود: اى معاذ! گفتم : بلى اى رسول خدا! فرمود: آيا مى دانى حق بندگان بر خدا چيست ، هنگامى كه كار نيك انجام دهند؟
عرض كردم : خدا و رسولش بهتر مى دانند.
فرمود: حق بندگان نيكوكار بر آن است كه : خداوند آنها را عذاب نكند.

123 امام هشتم (ع ) در زندان سرخس

از بعضى از روايات استفاده مى شود كه امام هشتم حضرت رضا(ع ) مدتى در شهر سرخس ، زندانى و تحت نظر بوده است از جمله : اباصلت هروى مى گويد: در سرخس به كنار خانه اى كه امام هشتم (ع ) در آن زندانى بود رفتم ، از زندانبانها اجازه خواستم تا با امام ملاقات كنم .
آنها گفتند: نمى توانى با امام ملاقات كنى .
گفتم : چرا؟
گفتند: امام رضا(ع ) توعا شبانه روز مشغول نماز است و در يك شبانه روز هزار ركعت نماز مى خواند، فقط ساعتى در آغاز روز، و قبل از ظهر، و ساعتى هنگام غروب ، نماز نمى خواند، ولى در اين ساعات نيز در محل نماز خود به مناجات و راز و نياز با خدا، اشتغال دارد...

124 گفتار عمربن خطاب در بستر رحلت

خليفه دوم ، عمر بن خطاب ، پس از ابوبكر، طبق وصيت ابوبكر به خلافت رسيد و پس از ده سال و شش ماه و چهار شب خلافت ، از دنيا رفت .
فيروز (معروف به ابولؤ لؤ ) غلام مغيرة بن شعبه او را مضروب ساخت و همين سبب فوت او پس از سه روز گرديد، او در سن 63 سالگى جان سپرد، و بدنش را كنار قبر پيامبر(ص ) دفن كردند.
هنگامى كه عمر در بستر رحلت قرار گفت ، عبدالله بن عباس (معروف به ابن عباس ) به عيادت او رفت و ديد عمر بسيار ناراحت است و بى تابى مى كند، بين ابن عباس و عمر، گفتگوى ذيل به ميان آمد: ابن عباس اى رئيس مؤمنان اين بى تابى براى چيست ؟
عمر اى پسر عباس ، جزع و بى تابى من بخاطر فرا رسيدن مرگم نيست ، بلكه از اين رو است كه بعد از من چه كسى رهبر مسلمين مى شود؟!
ابن عباس پيشنهاد مى كنم كه طلحه را رهبر مردم كن .
عمر طلحه ، آدم تند خواست ، زمام امور مسلمين را بدست چنين مردى نمى دهم .
ابن عباس زبير را رهبر مردم كن .
عمر ربير مرد بخيلى است ، ديدم او در مورد مقدارى نخ ريسندگى با همسرش درگير شده ، و بر او سخت مى گيرد، امور مسلمين را بدست آدم بخيل نمى سپرم .
ابن عباس سعيد بن ابى وقاص را رهبر مردم كن !
عمر او هميشه با اسب و كمان سروكار دارد( و يك فرد نظامى است ) تناسب با امر رهبرى ندارد.
ابن عباس - عبدالرحمان بن عوف را رهبر مردم كن .
عمر نه ، او حتى نمى تواند اعضاء خانواده خود را به خوبى اداره كند.
ابن عباس عبدالله بن عمر (فرزندت ) را رهبر مردم كن .
عمر با شنيدن اين پيشنهاد، برخاست و درست نشست و (به اين مضمون ) گفت : كسى كه توانائى براى طلاق دادن همسرش بگونه صحيح ندارد، شايستگى براى رهبرى را ندارد.
ابن عباس عثمان بن عفّان را رهبر مردم كن .
عمر سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر مردم قرار دهم ، افراد خاندان خود را بر گرده مؤمنين سوار مى كند، و در نتيجه ترس آن دارم كه او را بقتل برسانند (عمر، سه بار اين سخن را تكرار كرد.)
در اين وقت ، ابن عباس سكوت كرد، عمر به او گفت از رفيقت على (ع ) ياد كن .
ابن عباس پس بيا و على (ع ) را رهبر مردم كن .
عمر- سوگند به خدا جزع و بى تابى من براى همين است كه حق را از صاحبانش گرفتم ، سوگند به خدا اگر على (ع ) را رهبر مردم كنم ، قطعا آنها را به سوى جاده عظيم هدايت ، سوق مى دهد، و اگر مردم از او پيروى كنند، آنها را وارد بهشت مى نمايد.
به اين ترتيب ، عبدالله بن عباس نام شش نفر از شوراى شش نفرى عمربن خطاب را (كه قصه آن را در داستان بعد مى خوانيد) به اضافه عبدالله بن عمر به ميان آورد، عمر پنج نفر از آنها را شايسته اين مقام ندانست ، ولى على (ع ) را به شايستگى كامل ياد كرد، و علت ناراحتى خود را گرفتن حق از صاحبان حق ، بيان نمود.
ولى در عين حال بعدا شوراى شش نفرى خلافت را عنوان كرد، كه جريان آن را در داستان بعد بخوانيد...

125 شوراى شش نفره

از شوراى شش نفره عمربن خطاب ، در تاريخ اسلام ، بسيار ياد مى شود. مى پرسند: اين شورا چه بود؟ و طرح آن از ناحيه چه كسى بود و چگونه اجرا شد؟، در پاسخ به داستان زير توجه كنيد:
26 ذيحجه سال 23 هجرى عمربن خطاب توسط شخصى ايرانى بنام ابولؤ لؤ مضروب شد و همين حادثه باعث مرگ او گرديد. عمربن خطاب در آخر عمر، زيدبن سهل معروف به ابوطلحه انصارى را خواست و چنين وصيت كرد: بعد از آنكه از دنيا رفتم و مرا به خاك سپرديد، پنجاه نفر از انصار را انتخاب كن و با شمشيرهاى كشيده ، آماده باشيد، من موضوع خلافت را به شش نفر واگذاشتم كه آنها در مجلس مشورت خود، يكى از افراد خود را به عنوان خليفه برگزينند، آن شش نفر عبارتند از:
1 على عليه السلام ، 2 طلحه ، 3 زبير، 4 سعد وقّاص ، 5 عبدالرّحمان بن عوف ، 6 عثمان .
پس از اجتماع آنها در جلسه شورا، آنها را مجبور كنيد كه هر چه زودتر، خليفه مرا تعيين كنند، و مساءله تعيين خليفه را از سه روز، تاءخير نيندازند.
اگر پنج نفر از آنها به يك نفر اتفاق كردند، و يك نفر سرپيچى كرد، او را گردن بزن ، و اگر چهار نفر امضاء كرد و دو نفر امتناع ورزيد، گردن اين دو نفر را بزن ، و اگر سه نفر، يك طرف ، و سه نفر ديگر در جانب ديگر بودند، به آن سه نفرى كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنها است ، ميدان بده و ديگران را وادار تا موافقت كنند و مخالف را گردن بزن .
پس از آنكه ، عمر بن خطاب از دنيا رفت و پيكر او را به خاك سپردند، ابوطلحه انصارى ، شش نفر نامبرده را در خانه عايشه يا در محل بيت المال به گرد هم آوردند، جلسه شورا تشكيل شد، طلحه حق خود را به عثمان بخشيد، زبير حق خود را به على (ع ) بخشيد، سعدوقاص ، حق خود را به پسرعمويش عبدالرحمان بن عوف بخشيد، در نتيجه امر خلافت به سه نفر (على و عثمان و عبدالرحمان ) انحصار يافت و به مرحله حساسى رسيد.
عبد الرّحمان به على (ع ) متوجه شد و گفت : من با تو بيعت مى كنم ، مشروط بر اينكه به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) و روش ابوبكر و عمر كار كنى !
على (ع ) فرمود: من به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) و اجتهاد و تشخيص ‍ خودم ، عمل خواهم كرد.
عبدالرحمان به عثمان رو كرد و گفت :آيا تو پيشنهاد مرا مى پذيرى ؟
عثمان گفت : آرى .
عبدالرحمان ، دوباره به على (ع ) توجه كرد و گفت : با تو با شرط فوق بيعت مى كنم .
على (ع ) همان پاسخ را داد، ولى عثمان پذيرفت .
براى بار سوم نيز عبدالرحمان به على (ع ) پيشنهاد كرد، ولى همان پاسخ قبل را شنيد، عبدالرحمان به عثمان گفت : آيا شما مى پذيريد؟
عثمان گفت : آرى پذيرفتم ، عبدالرحمان دست به دست عثمان داد و گفت :سلام بر تو اى امير مؤمنان .
به اين ترتيب ، عثمان به عنوان خليفه معرفى شد و بر مسند خلافت نشست . تو خود مفصّل بخوان از اين مجمل .

126 ورود حضرت رضا(ع ) به قم

وقتى كه حضرت رضا(ع ) به فرمان ماءمون نگزير شد كه از مدينه به سوى خراسان حركت كند، انحضرت از راه بصره به بغداد آمد و از آنجا به سوى قم روانه شد، اهالى قم با استقبال عظيمى آن حضرت را وارد قم كردند، بسيارى آن حضرت را به مهمانى به منزل خود دعوت كردند، تا اينكه حضرت فرمود: ناقه من در هر جا توقف كرد همانجا مى روم ، ناقه در خانه مرد صالحى توقف كرد، كه شب در خواب ديده بود امام هشتم (ع ) مهمان او شده است .
امام در همانجا پياده شد و مهمان آن مرد گرديد، و اكنون آن خانه به صورت مدرسه علميه بنام مدرسه رضويه در خيابان آذر قم معروف است .
اين موضوع كه خلاصه آن بيان شد بيانگر موقعيت خاص مذهبى قم در اواخر قرن دوم هجرت است كه امام هشتم حضرت رضا (ع ) در مسير خود به خراسان ، از آن ديدن كرده است ، و اين ماجرا در سال 200 هجرى واقع شد يعنى يكسال قبل از ورود حضرت معصومه (س ) به قم ، زيرا حضرت معصومه (س ) در سال 201 ه ق وارد قم گرديد.

127 شكايت پشه به درگاه سليمان

حضرت سليمان (ع ) كه بر همه موجودات حكومت مى كرد، زبان همه را مى دانست ، و در ستيزهاى آنها بين آنها داورى مى كرد.
روزى پشه اى از سر علفها برخاست و به حضور سليمان (ع ) آمد و گفت : به دادم برس ، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده !
سليمان گفت : دشمن تو كيست ؟ و شكايت تو از او چيست ؟
پشه گفت : دشمن من باد است ، و شكايتم از باد اين است كه هر وقت به من مى رسد مرا مانند پر كاهى به اين دشت و آن دشت مى برد و سرنگون مى سازد.
سليمان گفت : درد دادگاه عدل من بايد هر دو خصم حاضر باشند تا حرفهاى آنها را بشنوم و بين آنها قضاوت كنم .
خصم تنها گرد بر آرد، صد نفير
هان و هان ، بى خصم قول او مگير
پشه گفت : حق باتو است ، كه بايد خصم حاضر گردد.
حضرت سليمان به باد صبا فرمان داد تا در جلسه دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى ، جواب دهد.
باد بى درنگ به فرمان سليمان ، تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد، سليمان به پشه گفت همين جا باش ، در ميان شما قضاوت كنم .
پشه گفت : اگر باد اينجا باشد من ديگر نيستم ، زيرا باد مرا مى گريزاند.
گفت : اى شه ! مرگ من از مرگ اوست
خود سياه اين روز من از دود اوست
او چو آمد من كجا يابم قرار
كاو برآرد ازنهاد من دمار
اى برادر!اين جريان را خوب درياب ، و بدان كه اگر خواسته باشى نسيم باد خدائى و بهشتى بر روح و جان تو بوزد، پشه هاى گناه را از وجود خود دور ساز، وقتى كه روح و جان تو، فرودگاه پشه ها ماديت گردد بدانكه در آنجا باد روحبخش الهى و نور خدائى نيست . چرا كه وقتى نور تابيد، سايه هاى را از بين مى برد.

128 جميله بانوى شهيد پرورى

حنظله جوان مخلص و دلاورى بود كه صبح شب زفاف خود، هنوز وقت غسل كردن نداشت ، به ميدان جنگ احد رفت و با دشمنان جنگيد تا به شهادت رسيد، هنگام تشييع جنازه او، پيامبر (ص ) فرمود: مى بينم كه فرشتگان با ظرفها و آب بهشت او را غسل مى دهند، از اين رو او به عنوان غسل الملائكة (غسل داده شده از جانب فرشتگان ) معروف گرديد.
او همسر قهرمانى بنام جميله داشت ، پس از مدتى پسرى از متولد شد، نام او عبدالله گذاشتند، اين پسر با پرورش و آموزشهاى مادرى همچون جميله بزرگ شد و راه پدر را پيشه خود ساخت ، همواره مدافع اسلام بود، تا آن زمان كه پس از جريان شهادت امام حسين (ع )، ماجراى دلخراش حره در مدينه پيش آمد.
اين ماجرا چنين بود كه يزيد در سال 63 ه ق اواخر ماه ذيحجه به ماءمورين خونخوار خود دستور داد، به كشتار مردم مدينه دست بزنند، زيرا آنها به يزيد اعتراض كرده بودند كه چرا امام حسين (ع ) و يارانش را كشته است .
در اين فاجعه غمبار هفتصد مرد از مفسران عاليقدر قرآن كشته شدند، وضع تسلط يزيديان آنچنان بود كه هيچكس قدرت مقابله با آنها را نداشت ، در چنين شرائطى ، عبدالله بن حنظله ، فرزند جميله با جمعيت اندكى آماده مقابله و درگيرى با لشكر خونخوار يزيد شدند، او مردم را به جنگ دعوت مى كرد، برادر مادريش محمد بن ثابت ، و هشت پسر خودش را يكى پس از ديگرى به جنگ بايزيديان فرستاد و همه آنها به شهادت رسيدند، سرانجام خود عبدالله يكه و تنها به ميدان رفت و در يك جنگ نابرابر، شهد شهادت نوشيد.
به اين ترتيب شوهر جميله در جنگ احد شهيد شد، دو پسرش و هشت نوه اش در فاجعه حره به شهادت رسيدند، در حالى كه او در اين هنگام بيش ‍ از هفتاد سال داشت ، اين بانوى دلاور از بانوان نادرى است كه مدال شهيد پرورى را از تاريخ اسلام گرفته است .

129 كيفر راهزن گستاخ

امام سجاد (ع ) براى شركت در مراسم حجّ، عازم مكه شد، در مسير راه به بيابان بين مكه و مدينه رسيد و همچنان سوار بر شتر حركت مى كرد، ناگاه يك دزد و راهزن قلدرى به آن حضرت رسيد و سر راه او را گرفت و گفت : پياده شو!
امام فرمود: از من چه مى خواهى ؟ دست بردار!
او گفت : مى خواهم تو را بكشم و اموالت را براى خودم بردارم .
امام فرمود: هر چه دارم ، آن را جدا كرده و به تو مى دهم و براى تو حلال مى كنم ، فقط مقدار اندكى بر مى دارم تا مرا به مقصد برساند.
راهزن قبول نكرد، همچنان اصرار داشت كه مى خواهم تو را بكشم .
در اين هنگام ، امام سجاد (ع ) به او فرمود: فاين ربك ؟ پس خداى تو در كجاست ؟ اگر مرا بكشى خداوند قصاص خواهد كرد.
او با كمال گستاخى گفت : هونائم : خدا در خواب است .
در اين هنگام امام سّجاد (ع ) به خدا متوجه شد و از او مدد خواست ، ناگاه دو شير در بيابان حاضر شدند، يكى از آنها سر آن راهزن ، و ديگرى پاى او را گرفتند و كشيدند و دريدند، امام در اين حال به او فرمود: تو گمان كردى كه خدا در خواب است ، اين است جزاى تو، اكنون بچش عذاب گستاخى خود را.

130 بانوئى باصلابت و فهيم

ابوطلحه انصارى نخستين ميزبان پيامبر (ص ) در مدينه ، همسرى داشت كه به او ام سليم مى گفتند.
ام سليم هنگامى كه دختر بود، به اسلام گرويده بود، ابوطله از او خواستگارى كرد، او قاطعانه در پاسخ ابوطلحه گفت : همسر تو مى شوم مشروط بر اينكه قبول اسلام كنى .
او در اين باره و در مورد بى اساسى آئين بت پرستى ، با ابوطلحه گفتگوى بسيار كرد تا اينكه ابوطلحه به اسلام گرويد و ام سليم با او ازدواج كرد، ام سليم مهريه خود را همان اسلام ابوطلحه قرار داد.
پس از مدتى اين زن و شوهر، داراى پسرى شدند، اين پسر همدمى زيبا براى آنها بود، تا روزى سخت بيمار گشت و در همين بيمارى جان سپرد.
ابوطلحه بيرون بود و اطلاع نداشت ، ام سليم ، جنازه كودكش را در جامه اى پيچيد و در گوشه اى نهاد، ابوطله به خانه آمد، ام سليم بدون آنكه وانمود كند، پسرش مرده ، غذاى مطبوعى كه پخته بود نزد شوهر گذاشت ، ابوطلحه از حال پسرش جويا شد، ام سليم گفت : او خوابيده ، غذايت را بخور.
ام سليم با لبخندها و گفته هاى شيرينش ، شوهر را سر گرم كرد و در اين ميان به او گفت : راستى چندى قبل امانتى نزد تو بود و آن را به صاحبش رد كردم ، قطعا نگران نيستى .
ابوطلحه گفت : چرا نگران باشم ، بايد امانت را به صاحبش رد كرد.
ام سليم گفت : خداوند فرزندى را كه به من و تو امانت داده بود، امروز آن را از ما گرفت .
ابوطلحه از صبر و تحمل همسرش تعجب كرد و گفت : من به صبر و استقامت به تو سزاوارترم ، بر خاست و بچه را غسل داد و كفن كرد وبه خاك سپرد.
آنگاه ابوطلحه به حضور پيامبر (ص ) آمد و جريان صبر و شكيبائى و دانائى همسرش را براى پيامبر (ص ) تعريف كرد
پيامبر (ص ) از اينكه در امتش چنين بانوئى وجود دارد، شاد گرديد و خدا را چنين شكر كرد: خداوند را شكر مى كنم كه در امت من بانوئى همچون بانوى بااستقامت بنى اسرائيل در امت موسى (ع )، قرار داده است (كه استقامت او نيز در برابر حوادث تلخ اين گونه بود.)

131 كلاه شرعى

عرب باديه نشينى ، شترش گم شده بود، سوگند خورد كه وقتى آن را پيدا كرد، فقط به يك درهم بفروشد،سرانجام پس از جستجو، شترش پيدا شد، از سوگند خود پشيمان گشت و با خود گفت : چنين شتر را به يك درهم بفروشم ؟! آيا حيف نيست ؟
از طرفى مى خواست از مسؤ ليت سوگندش ، آزاد شود، فكرش به اينجا رسيد كه گربه اى را به گردن شتر خود آويزان كند، و آن را با گربه بفروشد، اين كار را كرد و فرياد مى زد:چه كسى شترى را مى خرد به يك درهم ، و گربه اى را به صد درهم ؟، ولى اين دو را با هم مى فروشم .
به اين ترتيب خواست كلاه شرعى كند، و هم شترش به قيمت خوب ، فروخته شود و هم بر خلاف سوگندش رفتار نكرده باشد.
شخصى به او رسيد و گفت : چه ارزان بودى اى شتر، اگر اين گردنبد را بر گردن نداشتى ؟!

132 گردان چهار هزار نفرى ايرانى در جنگ صفين

ربيع بن خثيم ، معروف به خواجه ربيع ، كه مرقد شريفش در مشهد واقع شده از اهالى كوفه و از قبيله تميم بود، او از پارسايان روزگار و از اصحاب امام على (ع ) به مرزهاى كشور اسلامى آن روز، رفت و به پاسدارى از مرزها پرداخت ، گاهى والى آن حضرت در رى و قزوين بود و گاهى در آذربايجان .
هنگامى كه جنگ صفين (جنگ سپاه على (ع ) با سپاه معاويه ) به ميان آمد، امام على (ع ) براى واليان خود نامه نوشت و آنها را به كمك و فرستادن سپاه ، دعوت نمود، خواجه ربيع با چهار هزار نفر از مردم رى با تجهيزات جنگى به سوى جبهه صفين حركت كرد، وقتى كه اين سپاه به سرزمين صفين رسيدند امام على (ع ) كه در انتظار آنها به سر مى برد، دستور حمله را صادر كرد .
اين فراز تا تاريخى بيانگر شركت فعّال ايرانيان در جنگ صفين و حمايت آنهااز امام على (ع ) است ، و از اين مطلب استفاده مى شود كه جريان شيعى در عصر خلافت على (ع ) در ايران ، فعّال بوده است .

133 دعاى خضرنبى براى دوست على (ع )

اعمش مى گويند: در مدينه كنيز سياه چهره نابينائى را ديدم كه آب به مردم مى داد مى گفت : به افتخار دوستى على بن ابيطالب ، بياشاميد، بعد از مدتى او را در مكه ديدم كه بينا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت :به افتخار دوستى على بن ابيطالب (ع ) آب بنوشيد، به افتخار آن كس كه خداوند به واسطه او بينائيم را به من باز گردانيد!
نزديك رفتم و به او گفتم قصه بينائى تو چگونه است ؟
گفت : روزى مردى به من گفت اى كنيز! تو كنيز آزاد شده على بن ابيطالب (ع ) و از دوستان او هستى ؟
گفتم : آرى .
گفت : خدايا! اگر اين زن راست مى گويد، (و در محبّت خود به على (ع ) صادق است ) بينائيش را به او بر گردان .
سوگند به خدا، بعد از اين دعا، بينا شدم و خداوند نعمت بينائى را به من باز گردانيد .
به آن مرد گفتم : تو كيستى ؟
گفت :
اناالخضروانا من شيعه على بن ابيطالب .
:من خضرهستم ، شيعه على (ع ) مى باشم . .

134 امام على (ع ) حلال مشكلات

جمعى از مسيحان به همراه راهب خود به مدينه آمده و به مسجد وارد شدند و همراه خود قطعات طلا و اموال گرانقيمتى آورده بودند .
راهب در مسجد خود را به جمعيّتى كه در مسجد در حضور ابوبكر نشسته بودند رسانيد و پس از اداى احترام ، گفت : كداميك از شما خليفه پيامبر و امين دين است ؟
حاضران به ابوبكر اشاره كردند .
راهب به ابوبكر متوجّه شد و گفت : نام تو چيست ؟
ابوبكر: نام من عتيق است .
راهب ديگر چيست ؟
ابوبكر: نام ديگرم صديق است .
راهب ديگر چيست .
ابوبكر: نام ديگرى ندارم .
راهب : مقصود من تو نيستى ، شخص ديگرى است .
ابوبكر: منظورتو چيست ؟
راهب من همراه جمعى از روم آمده ام و بار شتر من ، طلا و نقره است ، منظور من از پيمودن راه طولانى و آمدن به اينجا اين است كه مسائلى از خليفه پيامبر (ص ) بپرسم ، كه اگر پاسخ صحيح داد، آئين اسلام را بپذيرم و از امر خليفه رسول خدا (ص ) اطاعت نمايم ، ضمنااموالى را با خود آورده ام تا آن را بين مسلمين تقسيم كنم .و اگر خليفه نتوانست پاسخ دهد، به وطن باز مى گردم .
ابوبكر گفت : شما بايد به من امان و آزادى بدهى كه مورد آزار قرار نگيرم .
ابوبكر: در امان هستى بپرس .
راهب : به خبر بده : 1- آن چيست كه براى خدا نيست ،2 و در نزد خدا نيست ، 3 و خدا آن را نداند؟!
ابوبكر در پاسخ اين سه سئوال متحيّر شد، پس از سكوت طولانى ، به بعضى از اصحاب گفت كه عمر را حاضر كنيد .
عمر را اطّلاع دادند و به مجلس آمد، راهب رو به عمر كرد و سؤالات خود را مطرح نمود، او نيز از پاسخ درمانده شد، سپس عثمان را خبر كردند و به مسجد آمد، راهب از او پرسيد، او نيز درمانده شد (همهمه در مسجد افتاد و مى گفتند خدا همه چيز را مى داند و همه چيز در نزد او هست ، اين چه سؤالهاى نامناسبى است كه راهب مى پرسد؟!)
راهب گفت : اينها پيران بزرگوارى هستند ولى متاءسّفانه به خود مغرور شده اند، سپس تصميم گرفت تا به وطن باز گردد.
در اين هنگام سلمان با سرعت به حضور امام على (ع ) آمده و جريان را به او خبر داد و از آن حضرت استمداد نمود تا آبروى اسلام را حفظ كند .
امام (ع ) با دو فرزندش حسن و حسين (ع ) وارد مسجد شد، وقتى كه جمعيّت مسلمين او را ديدند، شادمان شدند و تكبير گفتند، بر خاستند و با احترام ، آن حضرت را به پيش خواندند .
ابوبكر به راهب گفت : كسى كه تو مى خواستى حاضر شد، هر چه سؤ ال دارى از او بپرس .
راهب به آن حضرت رو كرد و گفت : نام تو چيست ؟
على : نام من نزد يهود الي و در نزد مسيحيان ايلي و نزد پدرم على و نزد مادرم حيدراست .
راهب : چه نسبتى با پيامبر دارى ؟
على : او برادر و پسر عموى من است و من داماد او هستم .
راهب :به حق عيسى (ع ) مقصود و گم شده من تو هستى ، اكنون به من خبر بده : آن چيست كه براى خدا نيست ، و در نزد خدا نيست ، و خدا آن را نمى داند؟!
على : آنكه براى خدا نيست ، فرزند و همسر است ، و آنكه در نزد خدا نيست ، ظلم كه در نزد او نسبت به بندگان نيست ،و آنكه خدا آن را نمى داند، شريك است كه او در ملك خود آن را براى خود نمى داند .
راهب تا اين پاسخها را شنيد بر خواست و زنّار و كمربند خود را باز كرد، و كنار گذاشت ، و سر امام (ع ) را در آغوش گرفت و بين دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، محمد(ص ) رسول خدا است و جانشين رسول خدا(ص ) و امين اين امّت و معدن حكمت و اين دين و سر چشمه علم و برهان هستى ، نام تو در تورات الي و در انجيل ايلي در قرآن ، على و كتابهاى پيشين حيدر است ، من تو را وصى بحق پيامبر (ص ) يافتم ، و تو بعد از پيامبر(ص ) سزاوار مقام رهبرى مى باشى ، و سزاوار است كه تو در اين مجلس بنشينى ، بگو بدانم سر گذشت تو با اين قوم چيست ؟
امام على (ع ) پاسخ خلاصه اى به او داد.
آنگاه راهب بر خاست و همه اموال خود را به آن حضرت تقديم كرد، امام على (ع ) آن را گرفت و در همان مجلس بين مستمندان مدينه تقسيم نمود، راهب و همراهان در حالى كه مسلمان شده بودند به وطن باز گشتند.