داستان باستان

آية الله حسين نورى

- ۶ -


عيسى بن زيد مرد آگاه ، شجاع و وارسته

عيسى بن زيد همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد

از فرزندان زيد عيسى است ، او از علما و مردان پرهيزگار و وارسته بود، و همواره زبانش به ياد خدا حركت داشت ، او همچون پدرش شخصى غيور و آزاد انديش بود و هيچگاه حاضر نبود كه تسليم حكومت خودكامه بنى عباس گردد، و براى او زندگى غير از شهادت براى استوارى اسلام و نابودى كفر و ستم ، مفهومى نداشت .

او همواره در فكر نهضت ، بر ضد حكومت بنى عباس به سر مى برد اما يار و ياور نداشت از اينرو، تقريبا نيمى از عمرش مخفى بود و سرانجام در سن شصت سالگى در مخفيگاه از دنيا رفت .(184)

در زمان خلافت منصور، وقتى كه ابراهيم (185) (قتيل باخمرى ) بر ضد حكومت شورش كرد، عيسى پرچمدار سپاه او شد، و مردانه با سپاه دشمن مى جنگيد. ولى پس از شهادت ابراهيم و متلاشى شدن سپاهش ، دگر در خود نيروى مبارزه در برابر سپاه بيكران منصور، نمى ديد لذا از آن زمان به بعد متوارى شد.

وقتى كه مهدى عباسى پس از منصور بر مسند خلافت نشست ، عطايا و اموال فراوانى را براى عيسى بن زيد، منظور كرد كه به او برسانند و به او قول امان بدهند، در شهرها اعلام شد كه عيسى از ناحيه خليفه در امان است و به اضافه عطاياى فراوان براى او از طرف خليفه منظور شده است (186) او وقتيكه اين مطلب را شنيد به جعفر احمر و صباح زعفرانى (كه با او ملاقات داشتند) گفت : بخدا سوگند اگر يك شب ، با ترس بخوابم براى من بهتر از همه عطاياى او و همه دنيا است .

نيز نقل شده : سالى عيسى و حسن بن صالح ، بطور ناشناس در مراسم حج شركت كردند، در آنجا شنيدند كه منادى خليفه مى گويد:

حاضران به غائبان برسانند، عيسى بن زيد در هر كجا كه هست از طرف خليفه در امان مى باشد، عيسى ديد كه رفيق راهش حسن بن صالح از شنيدن اين ندا بسيار خوشحال شده و آثار سرور در چهره اش آشكار است .

به او گفت : گويا از شنيدن اين ندا خوشحال شدى .

او پاسخ داد: آرى .

عيسى گفت :

بخدا سوگند يكساعت ترس آنها از من كه در نتيجه اين رعبى كه از من در دل آنها است ، حقوق مظلومان و محرومان را رعايت مى كنند از طغيان و تجبر خود مى كاهند، براى من بهتر از همه اين وعده ها است . (187)

زندگى ساده عيسى در مخفيگاه

عيسى مى دانست كه تا تسليم بنى عباس نشود از چنگ ظلم آنها در امان نخواهد ماند، از طرفى تسليم شدن نيز از ساحت مقدس او دور بود. و بدون يك نهضت هم نبايد خود را به هلاكت انداخت ، شرائط نهضت هم نبود.

لذا راه سوم را كه همان متوارى بودن باشد كه يكنوع مبارزه منفى و نهى از منكر عملى بود انتخاب كرد، در اينجا مناسب است بطور فشرده به تشريح وضع زندگى ساده او در مخفيگاه بپردازيم و از اين رهگذر به اختناق و عدم آزادى زمامداران خودكام بنى عباس پى ببريم .

براى ترسيم اين مطلب كافى است كه به اين روايت دقت كنيد:

ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى نويسد: يحيى فرزند حسين بن زيد (برادر زاده عيسى ) مى گويد:

روزى به پدرم گفتم : بسيار دوست دارم بگوئى عمويم (عيسى بن زيد) در كجا است ؟ تا بروم با او ملاقات كنم ، براى مثل من ناپسند است كه عمويش ‍ را نديده باشد.

پدرم گفت :

از اين خيال بيرون باش ، چه آنكه عموى تو عيسى خود را پنهان كرده است ، و دوست ندارد كه شناخته شود، مى ترسم اگر ترا به سوى او راهنمائى كنم و نزد او بروى او به سختى و دشوارى بيفتد و منزل خود را تغيير دهد.

بسيار اصرار كردم تا اينكه پدرم را راضى نمودم ، كه مكان عيسى را به من نشان دهد، و به من گفت : فرزندم عموى تو در كوفه است ، از مدينه به كوفه مسافرت كن ، چون به كوفه رسيدى از محله بنى حى سؤ ال كن ، وقتى كه آن محله را شناختى برو به فلان كوچه (و آن كوچه را براى او وصف كرد) وقتى كه به آن كوچه رفتى خانه اى را داراى چنين اوصافى مى بينى (اوصاف آنرا گفت ) عموى تو در آن خانه سكونت دارد، ولى نزديك خانه نشين ، بلكه برو در اوائل كوچه بنشين تا وقت مغرب ، آنگاه مردى مى بينى بلند قامت ، در سن پيرى ، داراى صورت ملكوتى كه آثار سجده در پيشاپيش ‍ نمايان است ، و لباسى از پشم در تن دارد و شترى را در پيش انداخته ، از سقائى برگشته ، بهر قدمى كه بر مى دارد، ذكر خدا مى گويد و اشك تاءثر از اوضاع روزگار از چشمانش فرو مى ريزد، همان شخص عموى تو عيسى است .

چون او را ديدى برخيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور، عموميت ابتدا از تو وحشت خواهد كرد و تو خود را به او بشناسان ، تا آرامش خاطر پيدا كند، آنگاه در نزد او جز زمان كوتاه درنگ نكن تا مبادا كسى شما را ببيند و او را بشناسد، سپس با او خداحافظى كن و ديگر نزد او مرو، وگرنه از تو هم پنهان خواهد شد و به زحمت خواهد افتاد.

يحيى گفت آنچه فرمودى اطاعت مى كنم ، و بى درنگ عازم مسافرت به كوفه شد، وقتى كه به كوفه رسيد طبق آدرس پدر به جستجوى عمويش ‍ عيسى پرداخت ، تا آن كوچه اى را كه عيسى در آن سكونت داشت پيدا كرد، بيرون كوچه تا هنگام غروب به انتظار عمو نشست ناگاه مردى را كه شترى در پيش انداخته و مى آمد، به همان اوصافى كه پدرش نشان داده بود كه زبانش به ذكر خدا مشغول و از سيمايش آثار عظمت و تاءثر از اوضاع پيدا است ، مشاهده كرد، يحيى از جا برخاست و به پيش رفت و سلام كرد و با او معانقه نمود.

يحيى مى گويد: در اين وقت ، وحشت عمويم را گرفت ، من خود را معرفى كردم ، تا مرا شناخت به سينه اش چسبانيد و آنچنان گريه كرد كه منقلب شد، وقتى كه آرام گرفت ، شتر خود را در كنارى بخوابانيد و با من نشست و جوياى احوال بستگانش از مردان و زنان ، يك يك شد، و من حالات آنها را برايش بازگو مى كردم و او مى گريست آنگاه حال خود را براى من نقل كرد، و گفت : اگر از حال من بپرسى من نسب و وضع خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كرايه كرده هر روز آنرا براى سقائى و آبيارى مى برم و براى مردم كار مى كنم ، هر چه كسب كردم ، اجرت شتر را به صاحبش مى دهم و آنچه باقى مى ماند در راه نياز و قوت خود مصرف مى نمايم .

و اگر روزى مانعى براى من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كشى بيرون روم ، آن روز را قوتى ندارم ، ناچار از كوفه به جانب صحرا بيرون مى روم و بوسيله گياهان صحرا خود را از گرسنگى حفظ مى كنم .

در اين مدت كه پنهان شده ام در همين خانه در ميان اين كوچه منزل كرده ام ، صاحب خانه هنوز مرا نشناخته است ، و در اين مدتى كه در اين خانه مانده ام ، صاحب خانه دختر خود را به من تزويج كرد، و خداوند از آن ، دخترى به من عنايت نمود، آن دختر پس از اينكه بحد بلوغ رسيد وفات يافت ، در حالى كه نمى دانست از ذريه پيغمبر است ، و من نتوانستم خود را حتى بدخترم بشناسانم !.

در اين هنگامه عمويم با من وداع كرد و مرا قسم داد كه ديگر نزد او نروم ، مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، بعد از چند روز رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم ، و ملاقات من با او همان يك دفعه بود.(188)

كوتاه سخن آنكه : عيسى تا زنده بود، به همين حال به سر مى برد تا آنكه در مخفيگاه دار دنيا را وداع كرد، مهدى عباسى ، از عيسى سخت مى ترسيد و لذا از هر راهى براى پيدا كردن او وارد شد او را نيافت .

جا و مكان عيسى را فقط چند نفر مى شناختند مانند ابن علاق صيرفى ، صباح زعفرانى و حسن بن صالح و حاضر (189) مهدى وقتى كه از پيدا كردن عيسى نااميد شد، به اطرافيان گفت : اگر عيسى را نمى توان پيدا كرد، لااقل بايد اين چند تن را كه او را مى شناسند پيدا كرد، به دنبال اين تصميم ، حاضر را دستگير كردند و نزد مهدى آوردند، مهدى از هر راهى وارد شد تا حاضر جا و مكان عيسى را نشان دهد، ولى او كتمان كرد، تا اينكه در اين راه كشته شد.

صباح زعفرانى پس از وفات عيسى ، دو كودك او را سرپرستى مى كرد، او مى گويد به حسن بن صالح گفتم : اكنون كه عيسى از دنيا رفته ، چه مانعى دارد كه ما خود را ظاهر كنيم و خبر فوت او را به مهدى برسانيم ، تا او راحت شود و ما نيز از ترس او در امان باشيم ، حسن كه در مكتب عيسى درس ‍ خوانده بود گفت نه ، بخدا سوگند، هرگز چشم دشمن را به مرگ ولى خدا فرزند پيغمبر (ص ) روشن نمى كنم ، اگر من يكشب به حالت ترس به سر ببرم بهتر است از اينكه يكسال به جهاد و عبادت بپردازم .

صباح زعفرانى همچنان در خفا بسر مى برد تا اينكه حسن بن صالح نيز از دنيا رفت ، در اين وقت دو ماه از وفات عيسى گذشته بود، آنگاه صباح نتوانست با بچه هاى عيسى مخفى بماند ناچار با آنها به بغداد آمد و جريان را به مهدى عباسى خبر داد، مهدى عباسى از خبر فوت عيسى و حسن بن صالح بسيار خوشحال شد و سجده شكر بجا آورد...(190)

اين بود ظلم و اختناق زمامداران خودكام عباسى ، كه اين چنين در كمين آزاد مردانى همچون عيسى بن زيد و... بودند.

مبارزات قهرمانانه آل حسن (ع )

يكى از فرازهاى جالب و حساس تاريخ اسلام ، كه نمودار فداكارى و جوانمردى مردان آزاده و غيورى است كه در راه دو وظيفه مقدس امر به معروف و نهى از منكر، تا آخرين امكان و توان خود در برابر طاغوت زمانشان منصور دوانيقى و غير او از بنى اميه و بنى عباس ايستادگى كردند و سرانجام در اين راه شهد شهادت نوشيدند، داستان نهضت قهرمانانه آل امام حسن مجتبى (ع ) است .

شايسته است در اين بخش ، بطور فشرده نخست از منصور و سپس از چگونگى نهضت آل حسن (ع ) در برابر او، سخنى به ميان بياوريم :

منصور دوانيقى در سال 136 هجرى پس از فوت برادرش عبدالله سفاح ، به عنوان دومين خليفه عباسى بر مسند خلافت نشست و قريب 22 سال خلافت كرد.

او مردى بسيار جبار و سفاك و بد انديش بود و با آل على (ع ) سخت دشمنى مى كرد، و هر كجا آنها را مى يافت به بهانه هاى مختلف به كشتن آنها اقدام مى نمود، و علت اين دشمنى اين بود كه او مى خواست بطور خودمختار و مستبد، به نام حكومت و امپراطورى عظيم اسلامى ، هر چه را كه مى خواست ، انجام دهد، ولى مردان آگاه و آزاده اى چون امام صادق (ع ) و آل على (ع ) و آل حسن (ع ) هرگز تن به اين شيوه جاهلى نمى دادند. او رئيس مذهب ، امام صادق (ع ) را مسموم كرد و بسيارى از مردان بزرگ و پارسا و غيور از اهلبيت (ع ) را كشت كه از جمله آنها از آل حسن (ع ) بودند، مانند عبدالله محض (191)، و فرزندانش چون ابراهيم و محمد (معروف به نفس زكيه ) و برادرانش چون محمد ديباج ، حسن مثلث (192) و فرزندان حسن مثلث ، على و عبدالله و عباس ، و على بن حسن بن زيد بن حسن بن مجتبى (ع ) و... مى باشند.

و ناگفته نماند كه عده اى از مردان آل حسن (ع ) بعد از منصور نيز در راه مقدس امر به معروف و نهى از منكر، نهضت كردند، مانند حسين بن على (فرزند حسن مثلث ) شهيد قهرمان فخ و همراهان او همچون يحيى و سليمان و ادريس فرزندان عبدالله محض و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و...كه در عصر خلافت موسى هادى برادر هارون الرشيد، در راه مبارزه شهيد شدند.(193)

براى ترسيم چگونگى مبارزات اين سلحشوران حسنى ، كافى است كه بطور اختصار از چند تن از معاريف آنها، يعنى عبدالله محض و دو فرزندش ‍ محمد (نفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمرى ) و سپس حسن مثلث و حسين بن على (شهيد فخ ) اسم ببريم .

مبارزات پيگير عبدالله محض و فرزندان او

عبدالله محض فرزند حسن مثنى ، و فرزندانش همچون محمد (ملقب به نفس زكيه ) و ابراهيم از مردان آگاه و شجاع و غيور بودند، كه به خوبى درك كرده بودند كه تا هر زمان قدرت خلافت اسلامى و رهبرى آن در دست بنى اميه است ، از اسلام عزيز جز نامى باقى نمى ماند و قوانين عاليقدر اسلام زير چكمه بنى اميه از بين مى رود. از اين رو با عزمى راسخ و نهضتى پيگير و دامنه دار بر ضد حكومت بنى اميه به تلاش پرداختند، تا آن هنگام كه وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان (يازدهمين خليفه اموى ) كشته شد،

اقتدار بنى اميه رو به ضعف و زوال رفت ، در اين موقع عبدالله محض و دو پسرش محمد و ابراهيم و برادرش محمد ديباح و عده اى از بنى هاشم و بنى عباس كه از آنها منصور دوانيقى و برادران او سفاح و ابراهيم بودند از فرصت استفاده كرده در ابواء (194) اجتماع كردند و با پسران عبدالله محض به عنوان خلافت بيعت نمودند، و محمد (ملقب به نفس ‍ زكيه ) را به عنوان خليفه نصب نمودند.(195)

محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله همواره با تبليغات دامنه دار بر ضد حكومت پليد بنى اميه ، مردم را به دور خود مى خواندند، و در فكر نهضت اساسى و گرفتن دستگاه حكومت بودند.

ولى طولى نكشيد كه حكومت بنى اميه سرنگون شد، اما بنى عباس ‍ حكومت را به دست گرفتند، محمد و ابراهيم كه بنى عباس را مى شناختند از اين نظر كه بقول معروف سگ زرد برادر شغال است ، سخت از اين پيش ‍ آمد ناراحت بودند، مدتى براى حفظ خود، خود را پنهان كردند و در پى فرصت مى گشتند كه آب از دست رفته را بجوى خود برگردانند.

سفاح وقتى كه بر مسند خلافت نشست هيچگاه از ياد اين دو نفر بيرون نمى رفت ، و همواره در فكر اين بود كه مبادا اين دو مرد آزاده نهضت و شورش كنند.

سفاح ، مكرر عبدالله محض را احضار مى كرد و از او درباره پسرانش جويا مى شد، تا اينكه روزى به عبدالله گفت :

پسران خود را تو پنهان كرده اى و بدانكه هر دو پسرانت را خواهم كشت .

پس از سفاح ، وقتى منصور بر مسند خلافت نشست ، او بيش از برادرش در مورد پسران عبدالله ، هراس داشت ، از اين رو در تعقيب آنها كوشش فراوان كرد، و در سنه 140 به عنوان حج به مكه رفت و سپس به مدينه مراجعت كرد و در مدينه عبدالله محض را طلبيد و از پسرانش جويا شد، عبدالله اظهار بى اطلاعى كرد، منصور سخت به عبدالله تندى كرد و به او ناسزا گفت و سپس دستور داد تا او را در مدينه زندانى كردند و مرد جلادى بنام رياح بن عثمان را ماءمور زندان نمود، و پس از عبدالله عده ديگرى را نيز گرفتند و زندانى كردند، و در زندان ، فوق العاده به آنها سخت مى گرفتند به گونه اى كه تدريجا يكى پس از ديگرى در زندان از بين مى رفتند.

زندان بقدرى سخت بود كه ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از اسحاق بن عيسى روايت مى كند، روزى عبدالله محض در زندان براى پدرم پيغام داد كه نزد من بيا، پدرم از منصور اجازه گرفت و به زندان رفت ، عبدالله گفت تو را خواستم كه برايم قدرى آب بياورى ، زيرا خيلى تشنه ام پدرم شخصى را فرستاد، كوزه آبى به زندان بردند، عبدالله همينكه كوزه را به دهان گذاشت كه از آن آب بياشامد، يكى از ماءموران زندان سر رسيد و چنان با لگد به آن كوزه زد، كه آن كوزه به دندان عبدالله خورد و چند دندان او را شكست . (196)

سه سال بدين منوال گذشت . ولى هر چه بر شدت افزودند، عبدالله جاى پسران خود را نشان نداد، تا آنجا كه گفت : امتحان من از ابراهيم خليل شديدتر است ، چه آنكه او ماءمور ذبح فرزندش شد و اين ذبح اطاعت از خدا بود ولى به من امر مى كنند كه جاى فرزندانم را نشان دهم تا آنها را بكشند، در صورتى كه كشتن آنها معصيت خدا است . (197)

سرانجام محمد و ابراهيم ، قيام كردند، و كشته شدند و به دستور منصور، سر ابراهيم را بزندان نزد عبدالله بردند، و عبدالله نيز پس از مدتى در زندان از دنيا رفت . (198)

نهضت محمد (نفس زكيه ) در مدينه

محمد فرزند عبدالله محض ، از مردان شجاع و غيور تاريخ اسلام است ، كه بر اثر كثرت عبادت و پارسائى او را نفس زكيه (وجود پاك ) مى خواندند، او در اين مدتى كه مخفى بود، همواره در انديشه نهضت بر ضد حكومت ظالمانه منصور بسر مى برد و تا آنجا كه امكان داشت ، كمك مى طلبيد و براى يك نهضت اساسى تدارك مى ديد، تا آن زمان كه بسال 145 هجرى در ماه رجب همراه 250 نفر وارد مدينه شد و صداى تكبير را بلند كرد و علنا بر ضد منصور پرچم برافراشت ، و با همراهان درب زندان مدينه را شكستند و زندانيان بى گناه را آزاد ساختند او مردم را به دور خود جمع نمود و به منبر رفت و هدف خود و جنايت ها و ستمهاى حكومت منصور را تشريح نمود و طولى نكشيد كه حجاز را قبضه كرد.

منصور از راههاى گوناگون براى تسليم شدن محمد وارد شد ولى نتيجه نگرفت ، سرانجام از راه جنگ وارد شد و عيسى بن موسى برادرزاده خود را با چهار هزار سوار و دو هزار پياده براى مقابله با محمد، به مدينه فرستاد.

محمد با همراهان اندك خود، در برابر سپاه مجهز منصور مردانه مى جنگيدند، در اين ميان محمد ليست اسامى بيعت كنندگان با او را سوزاند، و سپس فرياد زد كه اكنون مرگ براى من گوارا است ، و اگر آن ليست را از بين نمى بردم ، اسامى آنها به اطلاع منصور مى رسيد، و عده زيادى كشته مى شدند.

محمد و همراهان همچنان با كمال شهامت مى جنگيدند، حتى چند بار عيسى بن موسى تقاضاى آتش بس كرد، ولى محمد كه از حيله و نيرنگ او آگاهى داشت ، به جنگ ادامه داد، اما در اين بحران دشوار، بيعت كنندگان ، اطراف محمد را خالى كردند و تنها 316 نفر با او ماندند، اين مردان با شهامت گويا مرگ را به دوش مى كشيدند، آنقدر جنگيدند تا شهيد شدند.(199)

نهضت ابراهيم در بصره

ابراهيم در سنه 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت

در همين سال شهادت محمد بود، كه ابراهيم در ماه رمضان و يا اوائل شوال سنه 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت ، عده بسيارى از مردم شهرهاى فارس و بصره را در اين راه همراه خود كرد و مردم كه از ستم منصور، سخت ناراحت شده و بستوه آمده بودند از روى ميل و اشتياق با ابراهيم بيعت مى كردند.

جريان مبارزات ابراهيم را به منصور گزارش دادند، منصور كه در اين هنگام به شهرسازى بغداد، اشتغال داشت ، از آن دست كشيد و از شدت ناراحتى همه تفريحات و كارها را تعطيل كرد، چه آنكه مطلع شده بود، حدود صد هزار نفر در ركاب ابراهيم آماده جنگ هستند. و خطر بسيار نزديك و جدى است !

منصور برادرزاده خود، عيسى بن موسى را طلبيد و او را با سپاه مجهزى به جنگ ابراهيم فرستاد.

از كوفه براى ابراهيم خبر بردند كه مردم كوفه خود را براى جان نثارى و يارى او آماده كرده اند: ابراهيم با سپاه خود به جانب كوفه رهسپار شد، وقتى كه در راه به شانزده فرسخى كوفه به سرزمين باخمرى رسيدند، سپاه منصور سر رسيد، و دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند و نائره جنگ شعله ور شد، اما به خوبى پيروزى و تفوق سپاه ابراهيم بر سپاه منصور آشكار بود، ولى يك پيش آمد، ورق را برگرداند و موجب شكست سپاه ابراهيم شد، و آن اين بود(200).

سپاه منصور و حتى عيسى بن موسى ، فرمانده سپاه ، پشت به جنگ كرده و راه فرار را بر قرار اختيار كرده بودند، در اين هنگام ، شدت گرمى جنگ ، ابراهيم را كلافه كرده بود، ابراهيم براى رفع گرما تكمه هاى قباى خود را گشود و پوشش سينه را رد كرد، در همين لحظه ناگهان شخصى كه معلوم نشد چه كسى بود، تيرى به طرف ابراهيم انداخت و اين تير بر گودى گلوى ابراهيم وارد آمد، و پس از لحظه اى ابراهيم از پاى درآمد و شهيد شد، وقتى كه لشكر منصور از شهادت او مطلع شدند، جان گرفتند و برگشتند، طولى نكشيد كه بر لشكر ابراهيم فائق شدند، و سر ابراهيم را از بدن جدا كرده و براى منصور فرستادند.(201)

منصور آنرا براى عبرت مردم كوفه فرستاد و مدتى آن را در آنجا نصب كردند. (202)

شهادت حسن مثلث در زندان

حسن مثلث (203) برادر عبدالله محض فرزند حسن بن امام مجتبى (ع ) كه مادرش فاطمه دختر امام حسين (ع ) بود، از مردان الهى و آگاه و پرهيزكار در دودمان امام حسن مجتبى است .

وى نيز در امر به معروف و نهى از منكر، مشى برادرش عبدالله محض و پسران او را داشت تا سرانجام خود و فرزندانش در اين راه شهيد شدند.

ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (204) مى نويسد:

وقتى كه عبدالله محض را به دستور منصور در زندان مدينه حبس كردند، حسن مثلث آنچنان ناراحت شد كه سوگند ياد كرد و تصميم گرفت تا برادرش عبدالله در زندان است ، لباس نرم نپوشد و بدنش را خوشبو نسازد و غذاى لذيذ نخورد، از اين رو منصور دوانيقى او را حاد مى ناميد يعنى ترك كننده لذائذ و زينتها.

او از راههاى گوناگون از دستگاه منصور اظهار تنفر مى كرد تا سرانجام او را در كوفه زندانى كردند، و در سال 145 هجرى در سن 68 سالگى در همان زندان از دنيا رفت . (205)

مبارزات قهرمانانه حسين فرزند على بن حسن مثلث (شهيد فخ )

مبارزات شگفت آور

از مردان بزرگ و با شهامتى كه تاريخ آفريد و با فداكارى هاى خود بطور عجيبى پرچم مخالفت با حكومت ستمگرانه بنى عباس برافراشت ، حسين است كه او را به خاطر آنكه در سرزمين فخ (206) مردانه جنگيد تا شهيد شد، شهيد فخ مى خوانند.

و آنچنان نهضت او جهانى و چشمگير بود كه به نقل ابونصر بخارى ، امام جواد (ع ) فرمود براى ما اهلبيت ، بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از فخ ديده نشده است .

جهت ديگر شباهت شهداى فخ با شهداى كربلا اينكه ، بدنهاى قطعه قطعه شده شهداى فخ نيز سه روز روى خاكها افتاده بود و آنها را دفن نكردند.

مجاهدات قهرمانانه حسين و شهيدان فخ كه در برابر ظلم و ستم نبرد سرسختانه كردند و به شهادت رسيدند، راستى شگفت است .

خون پيامبر (ص ) در رگهاى آنها مى جوشيد، آنها هيچگاه حاضر نمى شدند كه بيدادگريها و جنايات بنى عباس را ببينند و خاموش بنشينند زندگى مرفه و علاقه و احترام مردم آنها را راضى نمى كرد و پيوسته سياه چالهاى زندان و زنجيرهاى شكنجه ، آشناى صميمى و يار پنهانى آنها بود.

در روزگارى كه حكومتهاى بنى اميه و بنى عباس در قصرهاى خود در كنار شراب و نوازندگان به شهوت پرستى و عيش و نوش مى گذراندند خاندان پيامبر به جرم رشادت و نهضت بر ضد آنها به خاطر مردم مظلوم و ستمديده و مطالبه حقوق مردم ، زندان و مرگ را برمى گزيدند، و چقدر در اين راه ، خشنود بودند، در زندانها همانند وقتهاى ديگر به عبادت خدا و ستايش او مى پرداختند، و لبهاى پاكشان پيوسته به ذكر خدا در حركت و قلبهاى زنده و پرتپش آنها از عشق خدا موج مى زد و خاطره هاى فداكارى پدرانشان همواره در دلشان زنده بود.

دوران حكومت هادى عباسى

تا آن زمان كه دوران حكومت جلاد روزگار، هادى عباسى (برادر هارون الرشيد) فرا رسيد در اين دوران ، آل على ، و آل حسن ، يا كشته مى شدند، يا در زندانها به سر مى بردند و يا متوارى بودند، در اين شرائط مردان آزاده و با شهامت از دودمان پيامبر (ص ) در مدينه اجتماع كردند و پرچم مخالفت بر ضد حكومت عباسيان را برافراشتند.

مدينه كه براى آل محمد (ص ) پايگاه و مركز بود، در نظر دشمنان آنها انبار باروت ناميده مى شد، و ناپاكان و غلامان حلقه بگوش خود را ماءموريت بر حكومت آن شهر مى دادند، مردم مدينه از نزديك روش ‍ فرزندان و فرزندزادگان پيامبر (ص ) را مى ديدند و اخلاق و رفتار انسانى و اسلامى آنها همواره ايشان را مجذوب و علاقمند مى كرد، و به حمايت و نبرد در ركابشان وا مى داشت و همين مساءله موجب شده بود كه مردم مدينه بسان زراعتى باشند كه داس خونين حكومتهاى جنايت كار آنرا درو كند.

براى اينكه به حكومت ستمگرانه هادى عباسى پى ببريد كافى است كه بدو نكته تاريخى ذيل توجه كنيد:

1 - او شخصى از فرزندزادگان عمر خطاب ، بنام عبدالعزيز را والى مدينه كرده بود، عبدالعزيز به خاطر رضايت حكومت غاصب تا مى توانست نسبت به علويان سختگيرى مى كرد، و آنها را آزرده خاطر مى ساخت و بر آنها لازم كرده بود كه هر روز نزد او حاضر گردند و هر كدام را كفيل ديگرى نموده بود، از جمله از حسين بن على (شهيد فخ ) و يحيى بن عبدالله محض و حسن بن محمد، تعهد و التزام گرفته بود تا هر يك از آل على را خواسته باشد، آنها را حاضر كنند.

جنايات و ستمهاى عبدالعزيز عمرى بسيار داشت ، از جمله هنگامى كه خبر شهادت حسين بن على و شهيدان فخ به او رسيد، خانه هاى آنها را در مدينه آتش زد و اموالشان را به غارت برد.(207)

2 - ابوالفرج در مقاتل الطالبيين مى نويسد: ابوالعرج شتردار گويد: موسى بن عيسى (پسرعموى منصور دوانيقى ) مرا خواست و گفت شتران خود را در اينجا حاضر كن ، صد شتر نر را نزد او بردم ، گردنهاى آنها را مهر كرد و گفت : اگر يك مو از اينها كم شود گردنت را مى زنم ، سپس آماده رفتن به سوى حسين بن على (شهيد فخ ) شد با هم راه افتاديم تا به بستان بنى عامر رسيديم ، از مركب پياده شد، و بمن گفت بطرف سپاه حسين برو و آنرا از نزديك ببين و آنچه ديدى خبر آنرا برايم بياور، رفتم و از نزديك گردش ‍ كردم ، و آنها را در حال نماز يا تضرع و زارى در درگاه خدا، يا آماده كردن اسلحه ها ديدم ، نزد موسى برگشتم و به او گفتم درباره حسين و همدستان او جز گمان پيروزى را ندارم ، گفت به چه دليل ؟ جريان را گفتم (كه آنها با خدا هستند و خدا هم آنها را يارى خواهد كرد) دستهايش را بهم زد و سخت گريست ، به طورى كه گمان بردم او از جنگ با حسين و همدستانش ‍ منصرف شده است ، سپس گفت :

به خدا سوگند اينان نزد خدا از همه مردم گرامى ترند، و بحكومت از ما سزاوارتر مى باشند، اما چه مى شود كه سلطنت عقيم است ، و اگر صاحب اين قبر يعنى پيامبر (ص ) در حكومت با ما مبارزه كند، با شمشير به جنگ او مى رويم ، اى غلام طبلت را بنواز، سپس به سوى حسين و ياران او رفت و بخدا سوگند از كشتن آنها دريغ نكرد. (208)

آغاز و انجام نهضت حسين

هر ساله تعداد نسبتا زيادى از شيعيان از شهرهاى خود عازم حج خانه خدا مى شدند و نخست سر راه خود چند روزى در مدينه مى ماندند در اين سال وقتى كه هفتاد نفر از آنها وارد مدينه شدند، در اين چند روزى كه در آنجا بودند، تماس آنها را با علويين ، به والى مدينه عبدالعزيز گزارش ‍ دادند، او پس از اطلاع از اين تماس ، احساس خطر كرد و لحظه به لحظه بر شدت فشار شكنجه بر آنها افزود، و از راههاى مختلف آنها را تحت آزار قرار داد.

ولى چون ترس و زبونى در قاموس علويين وجود نداشت ، پايمردى و رشادت و دلاورى آنها نيز لحظه به لحظه افزوده مى شد، مردم آنچنان در خفقان و اختناق بسر مى بردند كه هر لحظه انتظار ميرفت ، انقلاب خونينى در مدينه رخ دهد.

آرى مدينه در تب انقلاب مى سوخت از يكطرف نوكران و چاكران خليفه سخت در تلاشند تا آل پيامبر (ص ) را يكسره از ميان بردارند و شكنجه گاهها از فرزندان پيامبر مالامال است ، از سوى ديگر باقيمانده علويان مى كوشند تا حكومت مدينه را ساقط كنند، پشتوانه دودمان پيامبر (ص ) دلهاى مردم و رشادت و شجاعت آنها است ، 23 نفر از آل على (ع ) وعده اى از شيعيان گرد آمده انقلاب آغاز شد و شهر مدينه را در تصرف گرفتند.

رهبر انقلاب ، آزاد مرد مجاهد و پاك نهاد، حسين بن على (شهيد فخ ) است ، و زا جبين او نور رهبرى و روشن بينى مشاهده مى شد، او رسما از فرصت استفاده كرده به تنظيم سپاه پرداخت .

پس از نماز به منبر رفت و پس از ستايش خدا، مردم را به كمك و فداكارى دعوت كرد و اعلام داشت كه من فرزند رسول خدا، بر جايگاه رسول خدا و در حرم رسول خدا، شما را براه و روش پيامبر و اطاعت و فرمانبرى خدا و به آنچه كه مايه خشنودى آل محمد (ص ) است مى خوانم ، خواسته من عمل به كتاب خدا (قرآن ) و سنت پيامبر و رعايت عدالت و برابرى در ميان مسلمين است .

والى مدينه از ترس جان خود از مدينه گريخته بود، و تمام تلاشهاى حسين ، مو به مو براى هادى عباسى گزارش مى شد، هادى عباسى سپاه مجهزى را در موسم حج به فرماندهى محمد بن مسلم به سوى مكه بسيج نمود.

حسين نيز در مدينه با سيصد نفر از همدستانش به قصد حج از مدينه عازم مكه شدند، هنوز به مكه نرسيده بودند كه در يك فرسخى مكه در بيابان فخ لشكر مجهز هادى عباسى ، جلو آنها را گرفت .

حسين به صف آرائى سپاه خود پرداخت و آماده جنگ شد، و مردم را با بيان دلنشينش به كمك دعوت كرد، طولى نكشيد كه نائره جنگ شعله ور شد و برق شمشير حسين از هر سو دشمن را تحت الشعاع قرار داد.

از طرف دشمن به حسين امان دادند و آنها در حقيقت مى خواستند زير ماسك امان ، حسين را از تصمييم خود منصرف سازند، ولى حسين روشنتر از آن بود كه با آن نيرنگها اغفال گردد، او همه جوانب را با چشم آگاه خود ديده بود و غير از جنگ هيچ عاملى را مشكل گشا نمى دانست ، و شهامت را بر ذلت و ننگ ترجيح مى داد.

او مى گفت :

يا نجات محرومان و ستمديدگان از زير يوغ استثمار و ذلت و يا شهادتى كه پيام آورآنست .

ولى با مقايسه سپاه اندك حسين در برابر سپاه مجهز و بى كران حكومت عباسيان معلومبود كه حسين و يارانش به شهادت خواهند رسيد او با پايمرديها و فداكاريها و كشتنبسيارى از دشمن ، با كمال سربلندى همچنان مى جنگيد، ياران مجاهد و برجسته او كه درميان آنها سليمان بن عبدالله محض ، عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم و حسن بن محمد بودند،در ركاب او جنگيدند تا كشته شدند.

از دلاوريهاى او اينكه شخصى كه در واقعه ((فخ )) حاضر بود گويد:

در بحران گيرودار جنگ ، حسين را ديدم كه به زمين خم شد و چيزى را در خاك دفن كرد وسپس مشغول جنگ شد، گمان كردم كه چيز گرانبهائى به همراه داشته ، نخواسته بعد ازشهادتش به بنى عباس برسد، لذا آنرا دفن كرده است ، صبر كردم وقتى كه جنگ پايانيافت ، به سراغ آن محل رفتم خاك را كنار زدم ، ديدم قسمتى از گوشت صورت حسين استكه در حين جنگ از چهره او قطع شده و او آن را دفن كرده است .

سرانجام مرد جلادى كه حماد تركى نام داشت . از سپاه هادى عباسى فرياد زد: حسين را بهمن نشان دهيد تا به عمر او خاتمه دهم ، وقتى كه حسين را به او نشان دادند، تيرى بهطرف او رها كرد و همان تير به بدن مقدس حسين رسيد و او را از پاى درآورد و شهيد شد.

دشمن سفاك عده اى از ياران حسين را اسير كرد و بيش از صد سر از بدن كشته شدگانجدا كرده همراه اسيران نزد هادى عباسى فرستاد هادى دستور داد همه اسيران را گردنزدند.

دشمن نه تنها از خود دودمان پيامبر وحشت داشت ، بلكه از خانه هاى آنها و از خشت و گلىكه به آنها انتساب داشت نيز در هراس بود، زيرا آنها نيز ياد و نام مردانگى و شهامت آنمردان آزاده را در خاطره ها تجسم مى كند، از اينرو بايد آن خانه ها نيز ويران گردد. لذاعامل مدينه (عبدالعزيز) پس از شنيدن شهادت حسين و يارانش دستور داد خانه هاى حسين وخويشان او را آتش ‍ زدند و اموالشان را به غارت بردند!

شهادت جانسوز حسين (ع ) و اخلاص او در اين راه آنچنان بزرگ و با اهميت بود، كه امامباقر (ع ) فرمود:

پيامبر اكرم (ص ) روزى به سرزمين ((فخ )) عبور فرمود و در آنجا به نمازمشغول شد، چون به ركعت دوم رسيد، شروع به گريه كرد، پس از نماز از علت گريهپرسيدند، فرمود:

در ركعت اول نماز بودم ، جبرئيل بر من نازل شد و گفت :

در اين مكان يكى از فرزندان تو شهيد خواهد شد و پاداش كسى كه در ركاب او شهيد شدهدو برابر پاداش شهيدان ديگر است .

نيز نصر بن قراوش گويد:

شترهاى خود را به امام صادق (ع ) كرايه داده بودم ، در بين راه امام به من فرمود:

هرگاه به ((فخ )) رسيديم مرا خبر كن .

چون به فخ رسيديم ، محمل را حركت دادم و امام را از خواب بيدار نمودم ، امام ازمحمل پياده شد و وضو گرفت و در آنجا نماز گذارد. پرسيدم آيا اين نماز جزءاعمال حج است ؟ فرمود:

نه در اين مكان مردى از اهلبيت با گروهى به شهادت مى رسد كه روحهايشانقبل از اجسادشان به بهشت خواهد رفت .

هنگامى كه سرهاى شهيدان فخ را به مدينه آوردند، عده اى از اهلبيت از جمله امام موسى بنجعفر (ع ) وقتى كه آنها را ديدند، هيچكدام سخنى نگفتند جز امام موسى بن جعفر (ع ) كهفرمود:

((آرى انا لله و انا اليه راجعون )):

حسين درگذشت ، ولى به خدا سوگند او مسلمانى شايسته و روزه دار و شب زنده دار بود،امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و در ميان دودمانش نظير نداشت .

از سخنان حسين (شهيد فخ ) است :

((ما دست به نهضت نزديم مگر پس از مشورت با امام موسى بن جعفر(ع ) كه او به نهضتفرمان داد. (209)

كميت شاعر آگاه و مسئول

كميت ، برجسته ترين شاعران گذشته و آينده

در روزگارى كه بنى اميه صداها را در سينه ها، و نفس ها را در گلوها خفه كرده بودند، وبر روى اجساد آزادگان ، مسند خلافت خود را پهن كرده و با رژيم غضب و جنايت حكومت مىكردند، آزاد مرد شجاع و آگاهى بنام ((كميت )) (210) بپا خاست و با شمشير زبان وقدرت بيان ، بر ضد وضع نابسامان زمان ، پيكار كرد.

كميت شاعرى دانشمند و اديب و نيرومند بود كه او را به ((اشعر الاولين والاخرين ))(برجسته ترين شاعران گذشته و آينده ) لقب داده اند. (211)

او بر همه شاعران زمان جاهليت و اسلام برترى داشته و بعلاوه خطيبى توانا، فقيهىبرجسته ، حافظ قرآن ، نويسنده و آگاه به علم انساب و سخاوتمند بوده است . (212)

او در ادبيات بر اديبان و شعراى زمان خود، رياست و فوق العادگى داشت . (213)

كميت با اينكه در زمان حكومت بنى اميه به سر مى برد، و در آن زمان مدح كردن اهلبيت (ع )جرم و مساوى با كشتن بود، اشعار پرمعنائى در شاءن اهلبيت (ع ) گفت و در مدينه خدمت امامباقر (ع ) شرفياب شد و بعضى از شعرهايش را براى امام (ع ) قرائت كرد، وقتى كهبه اين شعر رسيد:

و قتيل بالطف غودر منهم *** بين غوغا امة و طغام

يعنى شهيد كربلا هنگامى كه مى خواست سخن بگويد و مردم را آگاه كند با هياهو و غوغامانع شنيدن سخنان او گرديدند.

امام (ع ) با شنيدن اين شعر گريه كرد و فرمود:

اى كميت اگر نزد ما ثروت و مالى بود به تو مى داديم ، اما همان جمله اى را كه پيامبر(ص ) به حسان بن ثابت فرمود، درباره تو مى گويم :

تا آنگاه كه از ما اهلبيت پيامبر، دفاع مى كنىمشمول تاءييد و يارى روح القدس باشى .

كميت از محضر امام (ع ) بيرون آمد، با عبدالله فرزند حسن بن امام مجتبى (ع ) ملاقات كرد،و اشعارش را براى او نيز خواند، عبدالله به او فرمود:

مزرعه اى به چهار هزار دينار خريده ام و اين سند آن است ، مى خواهم آنرا به تو بدهم .كميت گفت :

پدر و مادرم به فدايت من درباره غير شما براىپول و دنيا شعر مى گويم ، اما به خدا سوگند درباره شما براى خدا گفته ام ، چيزى راكه براى خدا قرار داده ام پول و قيمتى براى آن نخواهم گرفت .

عبدالله خيلى اصرار كرد، او سند را قبول كرد و رفت ، پس از چند روز به خانه عبداللهآمد و گفت :

پدر و مادرم فدايت اى پسر پيامبر! حاجتى دارم .

عبدالله : حاجتت چيست ؟ كه برآورده است .

كميت : آيا هر چه باشد؟

عبدالله : آرى .

كميت : اين سند را از من بپذير و مزرعه را به ملك خود برگردان . سند را نزد عبداللهنهاده و عبدالله نيز آنرا پذيرفت .

پس از اين جريان ، مردى از بنى هاشم به چهار نفر از غلامانش دستور داد كه به خانههاى بنى هاشم مراجعه نمايند و اعلام كنند كه كميت درباره بزرگداشت شما هنگامى شعرگفته كه ديگران از ترس بنى اميه سكوت كرده اند، ولى او جانش را در معرض خطرقرار داد، آنچه مى توانيد به او پاداش دهيد، مردها به فراخورحال خود، انعام دادند و زنها زينتهاى خود را درآورده و به او بخشيدند، حدود صد هزار درهمجمع شد، آنها را نزد كميت آوردند و تقديم كردند و گفتند اينپول ناقابل را از ما بگير. و براى تاءمين معاش خود صرف كن !

كميت آنرا گرفت و گفت چه بسيار پاكيزه است اين مال كه به من بخشيده ايد، اما اشعار من فقط به عنوان بزرگداشت خدا و پيامبرش بوده است ، چيزى از مال دنيا را نخواهم گرفت ، اينها را به صاحبانش برگردانيد، هر چه اصرار كردند نپذيرفت . (214)

در بعضى از روايات آمده كميت هيچ پولى را در راه انجام وظيفه شناساندن خاندان نبوت نگرفت ، فقط جامه اى از امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) و امام صادق (ع ) طلبيد كه آنرا پوشيده باشند و بدنهاى پاكشان با آن جامه تماس ‍ پيدا كرده باشد آنها نيز قبول نموده هر يك قطعه اى از جامه خود را به او عنايت كردند. (215)

نقشه عجيبى براى قتل كميت

قصائد و اشعار آبدار و پر مغز كميت ، همچون پتكى بود كه بر مغز دشمن كوبيده مى شد و چونان نورى بود كه قلبهاى مؤ منين را روشن مى ساخت ، بعضى از قصائد او در مدح اهلبيت (ع ) و هجو دشمنان آنها، آنچنان مؤ ثر و نافذ بود كه دشمن را به آتش مى كشاند.

خالد بن عبدالله قسرى (حاكم كوفه از ناحيه هشام بن عبدالملك ) روزى يكى از قصائد كميت را كه در قصائد و اشعار آبدار و پر مغز كميت ، همچون پتكى بود كه بر مغز دشمن كوبيده مىشد و چونان نورى بود كه قلبهاى مؤ منين را روشن مى ساخت ، بعضى از قصائد او درمدح اهلبيت (ع ) و هجو دشمنان آنها، آنچنان مؤ ثر و نافذ بود كه دشمن را به آتش مىكشاند.

خالد بن عبدالله قسرى (حاكم كوفه از ناحيه هشام بن عبدالملك ) روزى يكى از قصائدكميت را كه در هجو آنها گفته بود شنيد، بسيار ناراحت شد و سوگند ياد كرد كه كميت رابه كشتن دهد.

و لذا براى قتل كميت ، نقشه عجيبى به اين شرح طرح كرد:

30 كنيز خريد كه از جهت زيبائى و ادب و كمال ممتاز بودند، و از بهترين اشعار كميت بهنام هاشميات را به آنها ياد داد و آنها را مخفيانه بوسيله برده فروشى به سوىهشام فرستاد. هشام همه آنها را خريد، در مجالس بزم با آنها ماءنوس شد، و آنها را درسخن گفتن بسيار فصيح و اديب و خوش بيان يافت ، از تلاوت قرآن سؤال كرد، آنها بسيار عالى تلاوت قرآن كردند، از شعر و خواندن اشعار جويا شد، آنهاشعرهاى حماسه اى و پرتوان كميت را خواندند كه خالد آن اشعار را به آنها تعليم دادهبود.

اشعار كميت ، خليفه را تكان داد و سخت آزرد، به طورى كه تصميمقتل شاعر را گرفت و چنين گفت :

واى بر گوينده اين شعرها، كيست شاعر اين اشعار؟!

- شاعر اين اشعار شخصى به نام كميت است .

- واى بر او، او در چه شهرى است ؟

- در عراق ، كوفه !

هشام به خالد نوشت ، دست و پاى كميت را قطع كند و گردن او را بزند و خانه اش راخراب نمايد و او را بر ويرانه هاى خانه اش به دار بياويزد كميت از همه جا بى خبربود، ناگهان اطراف خانه اش را محاصره كردند و او را گرفته به طرف زندان روانهساختند. (216)

آرى همانطور كه تصور مى رفت ، براى اينكه ديگر صداى كميت شنيده نشود و كسىجراءت خواندن قصائد او را نداشته باشد بايد او در ميان چهار ديوار تنگ زندان قرارگيرد و زمزمه اش در همانجا حبس گردد!

آزادى كميت از زندان

حاكم واسط به نام ابان از دوستان كميت بود، او براى آزادى كميت از زنداننقشه عجيب ذيل را طرح كرد:

غلامى را با استرى به سوى كميت فرستاد، به غلام گفت اگر كميت را از زندان فراردهى ، آزاد هستى و استر نيز مال تو باشد و براى كميت نامه نوشت كه مى دانم سرانجامتو مرگ است ، مگر خدا فرجى كند، فكر مى كنم همسرت حبى را به ملاقات خودطلب كنى ، آنگاه كه به زندان براى ملاقات آمد، نقاب او را بگير و لباس او را بپوش واز زندان بيرون رو، اميد آنكه گرفتار نگردى !

غلام نامه ابان را برداشت و سوار بر استر شد و از واسط بيرون آمد تا بهكوفه رسيد، بامداد بطور ناشناس به در زندان رفت و كميت را از نقشه ابان آگاه كرد.

كميت به همسرش پيغام داد و او را از جريان مطلع نمود، همسر شجاع كميت ، با دو نفر زنديگر به عنوان ملاقات كميت به زندان آمدند كميت به همسر خود گفت :

اى دختر عمويم بر خود و دودمانت ترسان مباش ، اگر براى تو خطرى داشت اين نقشه راپياده نمى كردم ، همسر، با كمال ميل پيشنهاد شوهرش ‍ كميت را پذيرفت (217) لباسهاى كميت را به تن كرد و لباسها و نقاب خود را به شوهر پوشاند، يكى دوباراو را ورانداز كرد، گفت : هيچ معلوم نيست ، فقط مردانگى شانه هايت پيدا است ، عيبىندارد به نام خدا خارج شو!

كميت با دو زن ديگر از زندان بيرون آمدند، و كسى از ماءمورين متوجه نشد، كميت وقتى كهاز زندان بيرون آمد، جمعى از جوانان بنى اسد، مراقب اوضاع بودند كه كسى كميت رانشناسد، او را همراهى نمودند تا به محلى از شهر كوفه رسيدند، در آنمحل ، مردى از بنى تميم ، كميت را شناخت و فرياد زد به خدا مرد است ، و به غلامش دستورداد تا او را تعقيب كند.

ابوالوضاح يكى از بستگان كميت بر او بانگ زد كه چرادنبال زن مردم افتاده اى و به استر او اشاره كرد، در اين هنگام برگشت ، و به اين ترتيبكميت را سالم به منزل رساندند.

اما در زندان ، پس از مدتى زندانبانان ديدند، ملاقاتطول كشيد كميت را صدا زدند، جوابى نشنيدند، وارد زندان شدند تا از او خبرى بگيرند،با زنى روبرو شدند كه لباسهاى كميت را در بر كرده بود، آنها باكمال ناراحتى و تعجب به خانه حاكم كوفه رفتند و جريان توطئه را گزارش دادند،حاكم همسر كميت را احضار كرد و به او گفت :

اى دشمن خدا عليه فرمان خليفه توطئه اى ترتيب دادى و دشمن خليفه را از زندانفرار دادى و او را سخت تهديد كرد كه بايد او راتحويل دهى . بنى اسد به حمايت از همسر كميت ، اجتماع كردند و به حاكم گفتند به اينزن چه كار دارى ، توطئه اى در كار بود او در آن قرار گرفت و نفهميد. حاكم هم از اجتماععده اى جوانمرد آگاه ، ترسيد و همسر شجاع كميت را آزاد كرد. (218)

شهادت كميت

شمشير زبان كميت كه چونان شراره هاى آتش بر سر و روى خلفاى بنى اميه مى ريخت وسر تا پاى آنها را مى سوزاند، بالاخره كار خود را كرد و شربت شهادت را در كام اوريخت .

دشمن زخم خورده در كمين او بود، سرانجام ضمن توطئه اى ، هشت نفر از طرف يوسف بنعمر ثقفى (حاكم كوفه ) ماءموريت پيدا كردند، و با شمشيرهاى برهنه بر كميت حملهنمودند و از او جدا نشدند تا به مرگ او يقين نمودند. پسر كميت (219) مى گويد:

هنگام مرگ پدرم ، حاضر بودم ، در آن لحظات آخر چشمهايش را باز كرد و سه بار گفت :

اللهم آلمحمد (خدايا دودمان پيامبر) تا آنكه در راه عقيده اش جام شهادت نوشيد. (220)