داستان باستان

آية الله حسين نورى

- ۵ -


محاكمه آمنه همسر عمرو بن حمق

زياد بيدرنگ فرياد زد بطورى كه صدايش محوطه قصر را پر كرده عمرو كجا است ؟

آمنه - نميدانم ؛ ستم معاويه او را آواره كرده است !

عمرو بن حريث يكى از كاسه ليسان اطراف زياد، بر او بانگ زد، اى بى ادب بگو امير المؤ منين معاويه .

آمنه خنده تمسخرآميزى كرد و به عقل و منطق آن جماعت خنديد!!

زياد دوباره سؤ ال خود را تكرار كرد: بگو بدانم شوهرت عمرو كجاست بگو وگر نه ترا به قتل مى رسانم .

آمنه - گفتم نميدانم .

زياد - نه حتما مى دانى ، اگر نگوئى خانه ات را بر سرت خراب خواهم كرد!

آمنه - اى زياد چيز محال از من مخواه ، گفتم نمى دانم !

گفتار شهامت بار آمنه ، زياد را سخت كوبيد، زنى كه مردهاى زمانش را درس ‍ بزرگوارى و فداكارى مى دهد و اين چنين سطوت و صولت ظالم را مى شكند.

زياد براى فرونشاندن شعله هاى كينه و خشمش ، برخاست و آمنه را مورد شتم و ضرب قرار داد و فرياد مى زد:

بگو عمرو كجا است وگرنه ترا مى كشم .

اما آمنه هرگز اظهار ناراحتى نكرد، سختى هاى شكنجه و اهانت را در راه ايمان و عقيده ، تحمل مى كرد و از آن استقبال مى نمود، و از اينكه تن به ظلم نداده و با ظالم همكارى نكرده لذت مى برد.

زياد از شكنجه خود نتيجه نگرفت بلكه در برابر پوزخندها و گفتار جالب و كوبنده آمنه كه او را همچون كودك بى ارزشى كوچك و حقير ساخته بود، ديگر دم نزد.

دستور داد آمنه را زندانى كنند و او را در زندان مورد شكنجه قرار بدهند.

آمنه در زندان بسر مى برد، و زياد در مورد او با معاويه مكاتبه كرد نظر معاويه اين بود كه آمنه نزد معاويه فرستاده شود.

زياد از ترس اينكه ، اين زن با شهامت ، شهر كوفه را بر ضد او نشوراند، صبحگاهى زود كه هنوز آرامش ظاهرى شهر به هم نخورده بود، و عبور و مرور به ندرت انجام مى گرفت ، آمنه را از زندان بيرون آورده و همراه ماءموران به دمشق نزد معاويه فرستادند.

ماءموران زياد در راه ، او را با شدت و زحمت مى بردند تا در ضمن بردن او، او را شكنجه نيز داده باشند، سرانجام به دمشق رسيدند.

اين بانوى شجاع با بردبارى تمام در برابر معاويه قرار گرفت ، معاويه خوب باو خيره شد، ولى آمنه همچنان سكوت كرده بود، سكوت او همراه ابهت و شكوه خاصى مجلس را تحت الشعاع قرار داده بود معاويه سخت ناراحت شد، و تصميم گرفت با گفتار زشت و خشن ، آمنه را به سخن در بياورد و سپس فرمان قتلش را صادر كند.

ولى ديد مردم مى گويند:

او قدرتش به زنها رسيده و به جاى اينكه شوهرش را پيدا كند و به قتل رساند، زن او را از خانه اش گرفته و كشته است .

از اينرو دستور داد او را به زندان بردند. (148)

رادمردى و پايدارى عمرو

عمرو بن حمق كه به موصل گريخته بود، به دستور حاكم موصل عبدالرحمان بن عثمان خواهرزاده معاويه ، دستگير شد، او جانكاه ترين شكنجه ها را بر عمرو وارد آورد.

آرى حاكم موصل كه از بستگان معاويه است بايد در راه تقويت دستگاه معاويه بكوشد، زيرا هر چه پايه هاى حكومت دائيش محكمتر گردد، رياست خود را محكمتر كرده است .

از اينرو، او بيشتر روزها، عمرو را از زندان بيرون مى آورد، در حالى كه زنجيرها و كندها او را همراهى مى كردند، و از او مى خواست كه از رهبر آزادگان و پاكان على (ع ) بيزارى بجويد و اظهار دوستى با آل ابوسفيان و معاويه بنمايد.

ولى پاسخ عمرو، جز پوزخند و مسخره به اين دستور نبود، و جواب حاكم موصل نيز معلوم است كه او را هر چه بيشتر در تحت شكنجه قرار دهد!

او هر چه بيشتر شكنجه مى ديد، بيشتر ايستادگى نشان مى داد، و با قاطعيت از حريم مولايش على (ع ) دفاع مى نمود.

يكى از دوستان قديمى اش كه او را در زمان پيامبر (ص ) مى شناخت به عنوان نصيحت به عمرو گفت :

چه مانعى دارد كه با اين ظالم (معاويه ) كنار بيائى و خون خود را حفظ كنى ؟!

او از اين سخن ، سخت متعجب شد و با كمال صراحت گفت :

چه مى گوئى ؟ آيا تسليم معاويه شوم ؟ او مى خواهد از حقيقت اسلام تبرى و بيزارى بجويم ، من خودم از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود:

على و يارانش در بهشتند و معاويه و طرفدارانش در آتش ...

نه به خدا سوگند، دست از مخالفت بر ضد رژيم غير اسلامى معاويه بر نمى دارم تا شربت مرگ و شهادت را بنوشم ...

خواهرزاده معاويه ، با شنيدن اين گفتار آتشين ، لحظه به لحظه بر شكنجه عمرو مى افزود و در انتظار آن بود كه از طرف معاويه حكم اعدام عمرو صادر شود، تا دست جنايتكارش را به خون مقدس ‍ عمرو فرو برد!

نامه شديد معاويه درباره عمرو

معاويه كه لحظه اى از ياد عمرو اين مرد آزاده و شجاع بيرون نمى رفت ، پس از دريافت پيامهاى پى درپى درباره پايمردى عمرو، نامه شديدى براى حاكم موصل فرستاد.

عبدالرحمان بن عثمان پس از دريافت نامه ، مجلسى ترتيب داد و عمرو بن حمق اين پيرمرد روشن دل و جوانمرد را كه در سن 80 سالگى بود، همراه زنجيرهاى گران كه به دست و گردن او افكنده بودند از زندان بيرون آورد، و او را در آفتاب نگه داشتند، و آنگاه بالاى منبر رفت و نامه معاويه را چنين قرائت كرد:

به عبدالرحمان بن عثمان حاكم معاويه در موصل ، معاويه فرمان مى دهد كه براى تو درباره عمرو بن حمق خزاعى كه از اطاعت آل اميه خارج شده است و از دوستان ابوتراب مى باشد، بنويسم كه يكى از دو راه بايد انتخاب شود يا از على (ع ) بيزارى بجويد و او را دشنام دهد و امويان را ستايش كند و يا اينكه با 9 ضربت او را به قتل برسان ، و سرش را براى من بفرست .

رنگها از چهره حضار پريد و روى ها زرد شد دلها به حنجره ها رسيد و چشمها آماده اشك ، اما كوهى در مجلس بود، همچنان بى تفاوت ايستاد، او عمرو بن حمق بود كه با شنيدن مضمون نامه ، با چشمهاى پرفروغ و چهره برافروخته به ترس مجلسيان و پستى آمر و ماءمور مى خنديد.

به عمرو گفتند:

پاسخ بده كداميك را مى پذيرى ؟

در اين هنگام عمرو به سخن آمد و با كمال شهامت چنين گفت :

اما بيزارى از امام على (ع ) كه محال است ، زيرا يقين دارم كه او بر حق است و معاويه و يارانش بر باطل ، و اما كشتن پس آماده آنم و به زودى در پيشگاه عدل پروردگار و پيامبر و اميرمؤ منان على (ع ) از اين ظلمها انتقام خواهم گرفت و از طغيانگر آل اميه ، معاويه قصاص مى كنم .

ديگر عمرو را مهلت ندادند، جلاد براى كشتنش به پيش مى آمد او مهلت خواست دو ركعت ، نماز بخواند، ولى به اين اندازه هم مهلت ندادند.

سرانجام عمرو، با يك جهان عشق و ايمان در خون خود غلطيد و خون پاكش را در راه امام راستينش حضرت على (ع ) فدا كرد.

سرش را از بدنش جدا كردند و بر نيزه نصب كرده و براى معاويه فرستادند(149) اين بود پايان زندگى اين صحابى بزرگ كه در همه پيكارها با على (ع ) بود و سرانجام در راه دوستى على (ع ) شهد شهادت نوشيد.

همه مردان آزاده اسلام ، معاويه را در مورد قتل عمرو محكوم كردند، از جمله سرور آزادگان حسين (ع ) درباره قتلش ، معاويه را محكوم مى كند و به او سخت مى تازد كه اى معاويه ! آيا تو قاتل عمرو بن حمق يار پيامبر، نيستى ؟ آيا بنده پاك و وارسته اى كه عبادت ، جسم او را فرسوده كرده و در چهره اش اثر گذاشته بود و اين جنايت را آنگاه مرتكب شدى كه با عهد و پيمانهاى غليظ و محكم ، به او امانى داده بودى ، كه اگر بر پرنده ها داده بودى از بالاى كوهها به زير مى آمدند، اين قتل و جنايت گستاخى بر خدا و پشت پا زدن به عهد بود. اى عمرو بن حمق ! خدا ترا رحمت كند، وظيفه ات را انجام دادى و در راه تحقق بخشيدن به عقيده و آرمانت ، كوشيدى و قهرمانانه دفاع نمودى ، موقعيت و برنامه ات ، درسى است براى نسلها كه چگونه بايد فداكارى كرد و قربانى داد.

هديه اى براى زندانى

از بدن خون آلود عمرو در ميان خاك و خون مى گذريم و سرى به زندان تاريك و پرشكنجه معاويه مى زنيم و از همسر باوفاى عمرو بن حمق خبرى مى گيريم .

آمنه در زندان به سر مى برد، و همواره به ياد فداكاريهاى قهرمانانه شوهرش ‍ بسر مى برد، خاطره رشادت اين زن قلب معاويه را جريحه دار كرده بود، از اينرو در اين فكر بود كه به زخم آمنه ، نمك بپاشد و انتقام آن همه اعتراضات آن زن فداكار را بگيرد، فكرش به اينجا رسيد كه سر بريده همسرش را براى او به زندان بفرستد.

آمنه آنگاه از شهادت شوهرش باخبر شد كه سر بريده و خون آلود او را به زندان آورده و به دامنش افكندند، او سر را برداشت و راز دل گفت و با اشكهاى پرسوز و گدازش ، سر را شست و از آن توشه برداشت و اين جملات را به زبان جارى كرد:

شوهرم عمرو را مدتى دراز از من پنهان داشتيد و اينك سر او را برايم آورديد، اى همسرم ! خوش آمدى ، به به چه هديه ارزشمندى ؟ من هرگز ترا فراموش نخواهم كرد... بعد به ماءمور معاويه رو كرد و گفت : از قول من به معاويه بگو خدا انتقام خون شوهرم را از تو خواهد گرفت و عذاب و غضب خود را به زودى بر معاويه خواهد فرستاد، زيرا او جسارت و گناه بزرگى مرتكب شده و پاكمرد نيكوكارى را به قتل رسانده است آنگاه سر را به سينه چسباند، مى خواست شوهرش ، صداى تپش قلبش را بشنود، ماءمور نزد معاويه رفت و گفتار آن زن با شهامت را به معاويه رساند معاويه در غضب شد و دستور داد آمنه را حاضر كردند.

طولى نكشيد كه آمنه را به قصر معاويه آوردند، آمنه در برابر معاويه ايستاد، اما به او نگاه نمى كرد.

معاويه كه سخت خشمگين شده بود، شرارت و كينه از همه وجودش ‍ مى ريخت ، فرياد زد اى دشمن خدا آيا چنين جسارت پيدا كرده اى كه اينگونه درباره من سخن گفته اى در حالى كه اسير دست من هستى و زندگيت به اشاره من بستگى دارد.

آمنه كه ذره اى ترس و هراس به وجودش راه نيافته بود، گفت : آرى اى معاويه ، من اين سخنان را درباره تو گفته ام ، كتمان نمى كنم و عذرخواهى هم نمى نمايم و مى دانم كه عذاب خدا در انتظار تو است !

معاويه در برابر سخنان كوبنده اين زن چه مى توانست بگويد جز اينكه دستور اخراج او را بدهد، آرى به ماءمورين خود با دست اشاره كرد كه او را بيرون ببرند.

آنگاه آمنه از مجلس معاويه بيرون رفت ولى زير لب مى گفت :

تعجب مى كنم از معاويه كه زبانش قدرت سخن با مرا ندارد و بسته است و با انگشت اشاره مى كند كه مرا اخراج كنند، به خدا سوگند، همسرم عمرو چنان در پيشگاه عدل الهى با سخنان محكم و راستين از او دادخواهى كند كه از شمشير و تيرهاى تيز براى او دردآورتر باشد.

هنوز به آستانه در نرسيده بود كه دوباره او را صدا زدند، او دوباره نزد معاويه رفت ، اين دفعه دستور داد، طلا و نقره پيش او ريختند، آمنه رويش را از آنها برگرداند و خشمگينانه گفت : رويت سياه باد اى معاويه ! همسرم را كشته اى و به من جايزه و پول مى دهى به خدا سوگند حاضر نيستم صد برابر اينها را با يك ناخن شوهرم معاوضه كنم .

معاويه خنديد و گفت : اگر به على بد بگوئى ، آزادت مى كنم ، اينجا بود كه اشكهاى آمنه سرازير شد و لرزشى او را فرا گرفت و سپس اين گريه و لرزش ‍ به صورت انفجار درآمد و ناگهان آن بانوى قهرمان فريادى برآورد و گفت : اى معاويه ! چه كار وحشتناك و خطرناكى از من خواسته اى ، خدايا بدان كه معاويه به لعن سزاوار است ، نه مولايم على (ع ).

معاويه شرمسار شد و سخن آمنه را قطع كرد و دستور داد، او را دوباره به زندان بردند و او در راه ، چونان امواج عصيانگر و كوبنده مى گفت : اين ناپاك مى خواهد، بنده شايسته خدا، همسرم را با طلا و نقره معامله كنم ، بخدا چنين نخواهد شد، از تو در پيشگاه خدا حساب مى كشم .

شب فرا رسيد بانوى قهرمان ، ديگر بار در زندان تاريك ، در دريائى از افكار جاى گرفت ، و شب را با كمال ناراحتى به صبح رساند، صبح يكى از ماءموران زندان به او خبر دادند كه معاويه دستور داده آزادت كنند، و از شام خارج شوى ، زيرا مى ترسد مردم از رشادت و شجاعت تو درس بگيرند و نام تو دلها را تكان دهد و ريشه انقلاب و بيدارى در قلبها فرو افتد.

معاويه در آخر كار فهميد كه ايمان و عقيده در راه هدف ، حقيقى است كه خريدنى نيست و با تهديد و تطميع نمى توان آن را برگرداند(150).

اين بود ماجراى عمرو بن حمق و همسر وفادارش كه مردانه در راه امر به معروف و نهى از منكر، نهضت كردند، نهضتى قهرمانانه و پيام آور.

زيد مرد علم و شمشير

زيد معتقد بود كه بايد دنبال نهضت حسين (ع ) را گرفت تا بنى اميه را سرنگونكرد

از مردان آگاه و پارسا و با شهامتى كه ستمها و مفاسد زمانش او را رنج مى داد و خون پيامبر بزرگ اسلام و اميرمؤ منان در رگهاى قلبش مى جوشيد و مردانه براى مبارزه با ستمگرى ها و تباهى ها نهضت كرد زيد فرزند امام سجاد (ع ) است .(151)

در علم و آگاهى او همين بس كه علماى بزرگ شيعه مانند شيخ مفيد و شيخ حر عاملى و... و اكابر علماى اهل تسنن چون حافظ و ابن حجر و ذهبى گويند:

انه من اكابر العلماء وافاضل اهل البيت فى العلم والفقه :

زيد از دانشمندان بزرگ دودمان نبوت در دانش و شناخت بود. (152)

او آنچنان با عبادت و مسجد و قرآن ، انس داشت كه به لقب حليف القرآن و العبادة (همراز قرآن و عبادت ) معروف گرديد.(153)

او ستمگريها و بى عدالتى هاى زمامداران ظالم اموى و مفاسد آنها را مى ديد، سخت ناراحت مى شد، همواره در اين فكر بسر مى برد كه از عهده مسئوليت بزرگ امر به معروف و نهى از منكر برآيد.

او نهضت جدش سالار شهيدان حسين (ع ) را در افكار خود تجزيه و تحليل مى كرد، و معتقد بود كه بايد دنبال نهضت حسين (ع ) را گرفت تا بنى اميه را سرنگون كرد.

تا آن زمان كه از مدينه بكوفه براى پى ريزى مقدمات نهضت آمد.

ابوحمزه ثمالى مى گويد:

زيد را در كوفه در خانه معاوية بن اسحاق (يكى از ياران رشيد زيد) ديدم ، بخدمتش رفتم و پس از سلام گفتم :

چه موجب شده كه بكوفه آمده اى ؟

گفت : امر به معروف و نهى از منكر. (154)

در اينجا لازم است نخست بطور فشرده زندگى ستمگرانه زمامدار عصر زيد را بازگو كنيم و آنگاه برنامه نهضت زيد و انگيزش و بينش زيد را در اين نهضت دريابيم .

هشام بن عبدالملك مردى مغرور و تجمل پرست

هشام دهمين خليفه اموى ، پس از مرگ برادرش يزيد بن عبدالملك بر مسند خلافت نشست ، او آنچنان سرمست غرور بود، تا آنجا كه راه داشت ، از اين مقام براى منافع مادى خود استفاده كرد، در نزديك شام محلى را بنام رصافه شام ، با باغها و تالارها درست كرده بود، و به عنوان محلى ييلاقى شخصى از آن استفاده مى كرد، آنچنان تجمل پرست بود كه در سفر حج تنها لباسهاى او را دهها شتر حمل مى كردند. (155)

او براى شكم خوارگى و خودسرى خود از هيچ جنايتى روگردان نبود، حتى بروايت كفعمى ، امام سجاد (ع ) را او (در زمان خلافت برادرش يزيد بن عبدالملك ) مسموم كرد و امام باقر عليه السلام نيز بدستور او مسموم گرديد.

كوتاه سخن آنكه :

هيچ زمانى مانند زمان او بر مردم و ملت سخت نگذشت .

زيد، سكوت را درهم مى شكند

مردم از بيعدالتيهاى هشام ، رنج مى بردند، ولى اين را بخوبى درك كرده بودند كه اعتراض بهشام مساوى با مرگ است ، ترس و هراس از جلادان هشام مردم را فرا گرفته بود.

اما زيد فرزند امام سجاد (ع ) كه از پستان وحى شير خورده بود هيچوقت نمى توانست بسكوت ادامه دهد، او مى ديد اسلام ، بازيچه دست چنين غول شهوت قرار گرفته و روش لعنتى او، جهنمى بوجود آورده است ، افراد چاپلوس و بى لياقت نيز اطرافش را گرفته و هر لحظه بر طغيان خود مى افزايد، و از اسلام جز اسمى باقى نمانده است . او مى ديد، بر اثر ترك امر به معروف و نهى از منكر، همه جا را فساد گرفته و بار ديگر برنامه ها و سنتهاى غلط جاهليت بروز كرده است ، و بايد نهضت كرد، و غير از اين چاره اى نيست .

او مردى مصلح بود و بقدرى باصلاح ملت اسلام علاقمند بود كه از گفتار او است :

بخدا سوگند دوست دارم دستم بستاره برسد و از آنجا طورى بزمين بيفتم كه قطعه قطعه گردم ، ولى در عوض خداوند بين امت محمد (ص ) اصلاح كند. (156)

مكرر اعلام خطر مى كرد، و سياست خشونت و نهضت بر ضد دستگاه هشام و هشام صفتان را بر همه كارها ترجيح مى داد و صريحا اعلام كرد كه :

انه لم يكره قوم قط حر السيوف الا ذلوا:

هرگز مردم از حرارت شمشير فاصله نگرفتند مگر اينكه خوار شدند. (157)

هشام به دست و پا مى افتد

بيانات و اعتراضات زيد، همه جا را پر كرده بود، و ميرفت كه نهضتى پيگير و ريشه دار از هر سو پديد آورد.

قابل توجه اينكه زيد خود را تنها در حجاز محصور نكرده بود، بلكه در پى اجراى مقصودش مسافرتها بشامات و عراق كرد، هشام از قصد زيد باخبر شد، آنى از ياد او غافل نمى ماند، تا آن زمان كه مطلع شد زيد بكوفه رفته و در آنجا بتبليغات پرداخته است ، براى عامل خود در كوفه (يوسف بن عمر ثقى ) (158) نامه هاى متعدد در مورد زيد نوشت .

يكى از نامه هاى كوتاه او كه بيوسف نوشته اين است :

پس از سلام يكى از بستگان براى من نوشته است كه مردم كوفه ، اطراف زيد را گرفته اند، از غفلت و جهل تو بسيار درشگفتم كه از كار زيد غافل مانده اى و در كوفه با او بيعت مى شود، او را از كوفه بيرون كن ، هر چند كه با او جنگ كنى ، و از او دست برمدار.

در اين وقت ، يوسف بن عمر در شهر حيره ، پس از دريافت نامه هاى هشام ، براى فرمانده سپاهش حكم بن صلت كه در كوفه بود نوشت كه در مورد زيد، آنى غافل مباش و بجستجوى او و دستگير كردن او بپرداز.

جاى زيد، مخفى بود، حكم بن صلت از راه تاكتيك جاسوسى توسط يكى از برده هايش كه از لحاظ نژاد خراسانى بود، از جايگاه زيد مطلع شد، جريان به اين ترتيب بود كه :

پنج هزار درهم به آن برده خراسانى داد و به او گفت : بميان گروه شيعيان برو و به آنها بگو از خراسان آمده ام ، بخاطر علاقه شديدى كه به اهلبيت (ع ) دارم ، مى خواهم خود را فداى آنها كنم .

اين برده خراسانى طبق ماءموريت مرموز خود، مكرر خود را به شيعيان مى رساند، و مى گفت از خراسان آمده ام ، حتى پول كلانى از خراسان آورده ام و من جان نثار آل على (ع ) هستم ، او آنقدر زيركانه وارد شد كه جائى براى خود در ميان شيعيان باز كرد، و سرانجام محل سكونت زيد را به او نشان دادند، او هم مخفيانه جاى زيد را به حاكم كوفه نشان داد.

از سوى ديگر: سليمان بن سراقه به يوسف بن عمر گزارش داد دو كه مرد بنام عامر و طعمه را مى شناسم كه با زيد رفت و آمد دارند، و هم اكنون زيد در منزل آنها است ، يوسف فورا براى دستگيرى آنان ماءمور فرستاد، ماءمورين وارد منزل آن دو نفر شده ، آنها را دستگير كردند اما زيد را در آنجا نيافتند.

يوسف پس از تحقيقات از آن دو نفر، مطلع شد كه زيد و هم مسلكانش ‍ تصميم قاطع براى نهضت دارند. همانجا دستور داد كه گردن آن دو نفر را زدند.

زيد از جريان آگاه شد، از آن ترسيد كه قبل از خروج جلو او را بگيرند، لذا وقت خروج را كه چهارشنبه اول ماه صفر اعلان كرده بود به جلو انداخت و براى اينكه با اصحابش غافلگير نشوند، زودتر از خانه هاى خود بيرون آمدند و آماده جنگ شدند.(159)

مجاهدات زيد و همراهان در جبهه هاى جنگ

حكومت هشام ، همه جاى كوفه را تحت تسخير درآورده بود، و سانسور شديد در همه جا حكومت مى كرد، عده زيادى از مردم كوفه را اجبارا در مسجد اعظم كوفه زندانى كردند، و اعلام نمودند كه هر كس امشب (چهارشنبه ) در منزلش بماند تاءمين جانى ندارد، مردم كوفه از اين اعلام وحشت كردند و گروه گروه به مسجد مى رفتند.

در اين بحران خطرناك و شديد، زيد علنا پرچم مخالفت برافراشت و اعلان جنگ كرد و از هر سو، براى خود كمك مى طلبيد.

بامداد چهارشنبه ، يوسف بن عمر كه در حيره به سر مى برد، عده اى از اطرافيان روى تلى كه كوفه از آن پيدا بود قرار گرفتند، و در همانجا نظارت مى كردند و گروه گروه سپاه براى كمك حكم بن صلت مى فرستادند.

در اين درگيرى بود كه زيد مجددا از مردم كمك خواست و با شهامت بى نظيرى خطبه جامعى خواند و مردم را به يارى حق و امر به معروف و نهى از منكر، دعوت مى كرد و از آنها بيعت مى گرفت .

از سخنان او در اين وقت اين است كه گفت : به خدا سوگند من شرم دارم كه در روز رستاخيز كنار حوض كوثر به حضور پيامبر (ص ) شرفياب گردم با اينحال كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك نموده باشم . (160)

سپس گفت : سوگند به پروردگار - علت نهضت من پيروى از كتاب خدا (قرآن ) و سنت پيامبر (ص ) است ، در اين صورت باكى ندارم كه مرا در ميان انبوه آتش بيفكنند ولى پس از اين مراحل به سوى ، رحمت خدا بشتابم .(161)

اما از قديم بى وفائى مردم كوفه مشهور و چون ماركى براى آنها ضرب المثل بود تا آنجا كه پس از شروع جنگ از 15 هزار (يا 40 هزار و يا 80 هزار بيعت كننده تنها در كوفه ) اگر تعجب نكنيد فقط پانصد يا سيصد نفر همراه زيد باقى ماندند، بقيه رسما از زيد بيزارى جستند.

زيد تنها راه سعادت را در اين مى ديد كه با همان سپاه اندك با دشمن بجنگد، تا كشته شود، آن دامنى كه او را پرورده بود، هرگز به او اجازه نمى داد كه تسليم گردد.

درگيرى جنگ به اوج شدت رسيد، زيد همچون نهنگ دريا كه در برابر امواج متلاطم قرار گيرد ولى به پيش روى و شكافتن امواج ادامه دهد، همچنان مجاهده مى كرد.

از رجزهاى او در هنگامه نبرد اين رباعى بود:

فذل الحيواة و عزالممات *** و كلا اراه طعاما و بيلا

فان كان لابد من واحد *** فسيرى الى الموت صبرا جميلا

ذلت زندگى و عزت مرگ هر چند هر دو ناگوار بنظر برسد، ولى اينك كه چاره اى جز يكى از اينها نيست ، استقامت نيك ، در شتافتن به سوى مرگ با عزت است .

شعار زيد و همراهانش اين بود كه فرياد مى زدند يا منصور امت .

يعنى : اى دينى كه مورد يارى قرار گرفته اى مرگ و شهادت را در راه خود نصيب ما بگردان اين همان شعارى است كه مسلمين در جنگ بدر، آنرا تكرار مى كردند.

چند بار زيد و سپاه پانصد نفريش ، سپاه مجهز دشمن را وادار به فرار كردند، از اينرو سرانجام ، محل جنگ در محله كناسه كه از محله هاى نسبتا دور كوفه است واقع شد، در آنجا نيز بر سپاه دشمن غالب شد، و كار جنگ به محل جبانه كشيد، و در آنجا نيز حمله هاى متعددى درگرفت ، و يوسف بن عمر ثقفى ، لحظه به لحظه ، سپاهيان تازه نفسى به صحنه جنگ مى فرستاد، تا سرانجام زيد وارد مركز كوفه گرديد.

نصر بن حزيمه يكى از ياران شجاع و آگاه زيد، زيد را متوجه مسجد اعظم كوفه ساخت ، بلكه بتواند مردم كوفه را كه در آنجا زندانى شده بودند بيرون آورده و به كمك بطلبد، وقتى كه زيد با عده اى به طرف مسجد روانه شدند، سپاه دشمن سر راه آنها را گرفتند و در همانجا جنگ سختى درگرفت ، ولى زيد و همراهان با كشتن بسيارى از سپاه دشمن ، آنها را از سر راه خود رد كردند و خود را كنار باب الفيل مسجد اعظم كوفه رساندند، و فرياد مى زدند كه اى مردم كوفه از مسجد بيرون آئيد، ولى سپاه دشمن ، اطراف مسجد و پشت بام مسجد را گرفته بودند و با تير و سنگ مانع بيرون آمدن آنها مى شدند.

شهادت مردانه زيد

عصر چهارشنبه نخستين روز جنگ بود، كه هر دو طرف از جنگ دست كشيدند، زيد و همراهان در دارالرزق بسر مى بردند دشمن زخم خورده كه در جنگ با زيد، كشته بسيار داده بود، هر لحظه در انتظار انتقام بسر مى برد.

وقتى كه روز پنجشنبه فرا رسيد، زيد سپاه اندك خود را مجهز كرد دو افسر رشيدش نصر بن حزيمه را فرمانده طرف راست سپاهش و معاوية بن اسحاق را در طرف چپ لشگرش قرار داد، و خود در پيشاپيش لشكر قرار گرفت ، فرمانده دشمن به سپاهيان خود اعلام كرد كه از مركبها پياده شوند(162) طولى نكشيد كه براى چندمين بار، باز نائره جنگ شعله ور شد و هر دو سپاه پياده به جنگ پرداختند.

در اين درگيرى از سپاه دشمن ضربتى سخت به نصر بن حزيمه افسر رشيد زيد وارد آمد، بطورى كه او در همانجا كشته شد، جنگ همچنان ادامه داشت ، عصر پنجشنبه فرا رسيد. زيد و همراهان با حمله هاى پى درپى سپاه دشمن را تا سبخه (163) عقب راند، فرمانده دشمن هر لحظه تقاضاى كمك از يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه مى كرد.

خورشيد كم كم بال و پر زرين خود را جمع مى كرد، و هنگام غروب روز پنجشنبه را اعلام مى نمود، شديدترين درگيرى صف حق و باطل در جنگ زيد با دشمن ، درگرفت ، در همين بحران بود كه تيرى از ناحيه دشمن به پيشانى زيد خورد، و آن تير آنقدر به پيشانى او فرو رفت كه به مغزش رسيد، همين تير زيد را از پاى درآورد، او ديگر نمى توانست بر پشت اسب بنشيند، به زمين افتاد، يارانش اطرافش را گرفتند و بطور سريع او را از ميدان جنگ بيرون برده و به خانه يكى از شيعيان بردند آن روز نيز دو طرف دست از جنگ كشيدند.

زيد كه غرق در خون بود، در خانه يكى از ياران بسترى شد و روز بعد (روز جمعه ) روحش به جهان بقا شتافت .

به اين ترتيب ، زندگى حماسه انگيز زيد در ظاهر سپرى شد، ولى در حقيقت آغاز دفتر زندگى را در جهان گشود.

دشمن زخم خورده كه سخت از زيد ناراحت بود، از راههاى مختلف وارد شد تا محل دفن جسد او را پيدا كرده (164) قبر را نبش نموده و بدن را بيرون آورد و آنرا با چند جسد ديگر از ياران زيد، نزد حاكم كوفه (يوسف بن عمر) آورده و در پيشگاه او انداختند، يوسف سر مقدس زيد را از بدن جدا كرد و همراه سرهاى ديگر از ياران زيد، به شام براى هشام فرستاد، هشام به حامل سرها، ده هزار درهم جايزه داد و سپس بدستور هشام سر زيد را در دروازه دمشق نصب نمودند.

و در مورد جسد زيد، حاكم كوفه دستور داد در بازار كناسه آنرا معلق به دار آويزان كردند.

دشمن به اينها اكتفا نكرد، و پس از مدت درازى (165) جسد زيد را از چوبه دار گرفتند و آن را آتش زدند و خاكستر آن را بر باد دادند!

پس از زيد، دست پرورده ها و فرزندان او نيز هر يك پس از ديگرى در راه امر به معروف و نهى از منكر شهيد شدند، اولين فرزند او يحيى و دومى عيسى و سومى حسين و چهارمى محمد، و سپس فرزندزادگان زيد هر كدام با كمال شهامت به راه مبارزه با استعمار و مفاسد ادامه دادند تا كشته شدند!(166)

گفتار دو امام (ع ) در شاءن زيد

روايات متواتر و بسيار از ناحيه ائمه اطهار (ع ) در شاءن و مقام زيد نقل شده و در اينجا به دو نمونه از آنها كه ضمنا نهضت زيد را تاءييد مى كنند و به همه سؤ الات در اين مورد پاسخ مى دهند مى پردازيم :

1 - جابر جعفى گويد:

روزى امام باقر (ع ) به برادرش زيد نگاه كرد و اين آيه را خواند:

فالذين هاجروا و اخرجوا من ديارهم و اوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لا كفرن عنهم سيئاتهم و لا دخلنهم جنات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عندالله و الله عنده حسن الثواب . (167)

سپس اشاره به زيد كرد و فرمود: به خدا سوگند اين زيد، از همين مردانى است كه اين آيه مى گويد.(168)

2 - پس از شهادت زيد، نامه اى از طرف بسام صيرفى به امام صادق (ع ) رسيد كه در آن خبر شهادت زيد و عده اى از يارانش ، نوشته شده بود، امام (ع ) پس از خواندن نامه ، بى درنگ اشك از چشمانش سرازير شد و فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون مرگ عمويم را به حساب خدا مى آورم ، او عموى نيكى بود، او مردى براى دنيا و آخرت ما بود، بخدا سوگند او مانند شهدائى است كه با پيامبر و على و حسن و حسين (عليهم السلام ) شهيد شدند. (169)

يحيى بن زيد مردى پولادين در راه هدف

يحيى و عيسى به ترتيب اولين و دومين فرزند زيد هستند

همانگونه كه زيد بن امام سجاد (ع ) با شهامتى بى نظير، در راه نهى از منكر و پيكار با جهل و تباهى و ستم ، مردانه مجاهده كرد تا شهيد شد، فرزندان و فرزند زادگان با كمال و دلاورى را نيز از خود بيادگار گذارد كه براستى ، قدم به جاى گام پدر گذاشتند و قهرمانانه در راه رسالت اسلام كوشيدند.

يحيى و عيسى به ترتيب اولين و دومين فرزند زيد هستند(170) كه در اينجا نظر خوانندگان را بطور فشرده به زندگى يحيى و سپس عيسى جلب مى كنيم :

با اينكه يحيى بيش از 18 سال عمر نكرده است (171) اسم او در تاريخ به عنوان يك مرد بسيار آگاه به مسائل و عالم و با كمال و شجاع ثبت شده است ، او در مكتب اهلبيت (ع ) و زير سايه پدر ارجمندش زيد، پرورش ‍ يافت و در درايت و بينش آنچنان بود كه متوكل بن هارون (راوى صحيفه كامله سجاديه ) مى گويد:

بعد از شهادت زيد، با فرزندش يحيى كه عازم خراسان بود ملاقات كردم مردى را در عقل و كمال چون او نديده بودم .

متوكل اضافه مى كند، يحيى به من گفت :

صحيفه اى كه محتوى دعاهاى كامل است ، پدرم زيد آنرا از پدرش امام سجاد (ع ) اخذ كرده و به من سپرده و وصيت كرده كه در حفظ آن بكوشم و آنرا به اهلش بدهم .

آنگاه صحيفه را كه با وضع مخصوصى مهر كرده بود باز كرد و به من داد و فرمود:

اگر گفتار پسر عمويم امام صادق (ع ) نبود كه خبر به كشته شدن من داده ، اين صحيفه را به تو نميدادم ، ولى مى دانم كه سخن امام صادق (ع ) مطابق حق است ، مى ترسم اين علم به دست بنى اميه بيفتد و آنرا مخفى بدارند.

متوكل مى گويد:

صحيفه را از يحيى گرفتم ، پس از آنكه يحيى شهيد شد، به مدينه حضور امام صادق (ع ) شرفياب شدم و جريان شهادت يحيى و صحيفه را به عرض ‍ آن بزرگوار رساندم ، حضرت گريه سختى كرد و فرمود:

خدا پسر عمويم يحيى را رحمت كند و او را با پدران و اجدادش محشور گرداند... (172) صحيفه كجاست ؟ صحيفه را به محضرش تقديم كردم ، فرمود:

بخدا سوگند اين صحيفه به خط عمويم زيد است كه محتوى دعاى جدم امام سجاد (ع ) مى باشد. (173)

وصيت زيد به فرزندش يحيى

وقتى كه زيد در جنگ با دشمن ، سخت مجروح شد و او را بطور پنهانى به خانه يكى از يارانش بردند و در آنجا بسترى گرديد، يحيى بر پدر وارد شد و خود را كنار بستر پدر انداخت و سخت گريه كرد، زيد به فرزند رشيدش رو كرد و گفت :

فرزندم ! دست از پيكار با اين قوم برمدار؟ به خدا سوگند تو در مسير حق هستى و آنها در مسير باطل ، كسانى كه در ركاب تو كشته شوند، اهل بهشت خواهند بود. (174)

زيد از دنيا رفت ، اصحاب باوفاى او با يحيى در مورد دفن پنهانى جسد پاك زيد به مشاوره پرداختند، تا سرانجام ، با راءى واحد، جسد زيد را در كنار نهرى شبانه دفن كردند، و آب را به روى قبر انداختند كه قبر زيد معلوم نشود.

يوسف بن عمر ثقفى حاكم كوفه پس از تسلط بر اوضاع ، چونان افعى زخم خورده ، با خشونت فوق العاده براى مردم كوفه سخنرانى كرد و در ضمن سخنرانى گفت :

همه شما از اين مطلب باخبر باشيد كه يحيى فرزند زيد خود را در حجله زنهاى شما پنهان كرده است ، همانگونه كه پدرش چنين كرد، (اين سخن درباره زيد و فرزندش جز افترا و تهمت نيست و مهمترين حربه ستمگران تهمت است ) سوگند به خدا اگر دستگيرش كنم ، به سخت ترين بلا گرفتارش ‍ خواهم ساخت . (175)

يحيى در چنين شرائط سختى به سر مى برد، او مى دانست كه براى تقويت اسلام غير از نهضت چاره اى نيست ، از طرفى در صورتى نهضت او نتيجه بخش خواهد شد، كه از كوفه بيرون رود و تا آنجا كه ممكن است ، مردم را بر ضد حكومت ستمگرانه هشام بن عبدالملك دعوت نمايد، از اينرو پس از دفن بدن مطهر پدر، با ده نفر از اصحاب و ياران باوفاى پدرش بطور پنهان از كوفه به عزم خراسان بيرون آمدند(176) او و همراهان از راه مدائن به طرف رى و از آنجا به شهر سرخس و از آنجا به بلخ روانه شدند.

يوسف (حاكم كوفه ) ماءمورينى را با تداركات كافى براى دستگيرى يحيى و همراهانش گماشت .

يحيى زير شكنجه زندان قرار مى گيرد

جريش بن عبدالرحمان ، در بلخ با كمال احترام از يحيى و همراهان پذيرائى مى كرد و در حفظ آنها مى كوشيد.

از اين جريان مدت درازى نگذشت كه هشام بن عبدالملك ، از دنيا رخت بربست ، و وليد بن يزيد بر مسند خلافت نشست ، او توسط حاكم كوفه (يوسف بن عمر) براى حاكم خراسان (نصر بن سيار) نامه نوشت و در آن نامه تاءكيد كرد كه آنى از فكر يحيى غافل نباشد تا او را دستگير كند.

نصر براى حاكم بلخ (عقيل بن معقل ) نامه نوشت كه ميزبان يحيى جريش بن عبدالرحمان را دستگير كن تا يحيى را تحويل دهد.

عقيل ماءمورانى فرستاد، جريش را دستگير كردند، و تحت شكنجه قرار دادند كه جايگاه يحيى را نشان دهد، حتى ششصد تازيانه ببدنش زدند، و به او مى گفتند: آنقدر ترا مى زنيم كه جان بسپارى ، مگر اينكه محل سكونت يحيى را نشان دهى ، او با كمال شهامت به ضارب مى گفت : والله لوكان تحت قدمى ما رفعتها عنه فاصنع ما انت صانع به خدا سوگند اگر يحيى زير قدمم باشد، قدمم را برنميدارم ، هر چه مى كنى بكن . فرزند جريش كه قريش نام داشت ، وقتى كه پدر را زير شكنجه ديد گفت من جاى يحيى را به شما نشان مى دهم ، جماعتى از ماءمورين با راهنمائى او به اطاقى كه يحيى با يكى از يارانش بنام يزيد بن عمرو بن فضل در آنجا بود، رفتند و هر دو را دستگير كردند و نزد عقيل (والى بلخ ) بردند، عقيل نيز آن دو را به نزد نصر (والى خراسان ) روانه كرد نصر آنها را زندانى نمود، و تاءكيد كرد كه با سخت ترين شكنجه ها يحيى و يزيد را شكنجه دهند.

يحيى همچنان در زندان تحت شكنجه هاى سخت و زنجيرهاى سنگين و آهنين بسر مى برد.

نصر والى خراسان ، جريان را براى يوسف بن عمر (حاكم كوفه ) نوشت و او نيز براى وليد بن يزيد نوشت ، ولى وليد در جواب براى يوسف نوشت كه يحيى را از زندان رها سازند.(177)

دستور وليد به نصر والى خراسان ابلاغ شد، نصر، يحيى را احضار كرد و پس ‍ از گفتگوى سختى ، به او گفت تو يك شخص آشوبگر هستى ! يحيى با كمال شهامت در پاسخ گفت : شما آشوبگر هستيد، آيا در امت اسلام ، اخلال و فتنه اى بالاتر از اين مى شود كه با كمال بى باكى به خونريزى بى گناهان ادامه مى دهيد.

نصر جواب يحيى را نداد بلكه دو هزار درهم با دو استر به او داد و او را آزاد ساخت .(178)

يحيى پس از آزادى به طرف سرخس رفت ، عامل آنجا طبق دستور نصر (والى خراسان ) يحيى را از سرخس بيرون كرد، يحيى از آنجا به ابرشهر و از آنجا به سبزوار رفت . (179)

شهادت مردانه يحيى در راه هدف

يحيى از بى عدالتيها و مفاسد دستگاه بنى اميه كه همه چيز را به بازيچه گرفته بودند، رنج مى برد، و هر لحظه در اين فكر بود كه آئين مقدس اسلام را از شر اين پليدان سفاك حفظ كند، او پى فرصت مى گشت تا سرانجام در سبزوار كه آخرين نقطه استان خراسان در آن زمان بود هفتاد نفر را با خود همدست كرد و به تجهيز جنگى پرداختند، و از سبزوار به قصد ابرشهر بيرون آمدند، مبارزات علنى آنها در ابرشهر شروع شد، والى آنجا (عمرو بن زراره ) جريان را به حاكم خراسان (نصر بن سيار) گزارش داد، نصر براى والى سرخس (قيس بن عباد بكرى ) و والى طوس (حس بن يزيد) نامه نوشت و در آن نامه بآنها تاءكيد كرد كه به ابرشهر روند، والى ابرشهر را رئيس خود قرار داده و با هم با يحيى و همراهانش جنگ كنند والى سرخس و طوس ، طبق دستور به ابرشهر رفته و به عامل آنجا پيوستند، و جمعا سپاهى در حدود ده هزار نفرى تشكيل دادند و براى جنگ با يحيى آماده شدند.

يحيى با هفتاد نفر(180) به جنگ با ده هزار نفر پرداخت ، عجيب اينكه طبق نوشته مورخين ، سپاه دشمن شكست خورد و والى ابرشهر (عمرو بن زراره ) در اين درگيرى كشته شد.

يحيى و همراهان با پيروزى غير عادى و بدست آوردن غنائم و مركبهائى به سوى شهر هرات روانه شدند، والى هرات (مفلس بن زياد) متعرض يحيى نشد، يحيى و همراهان از آنجا به شهر جوزجان (181) رهسپار شدند.

حاكم خراسان (نصر بن سيار) با هشت هزار جنگجو از اهل شام و غير شام براى كشتن يحيى و همراهانش ، وارد قريه اى نزديك جوزجان بنام ارغوى شدند، در همانجا بين يحيى و سپاهش با سپاه نصر، جنگ شديدى درگرفت و سه روز و سه شب اين جنگ ادامه داشت ، همه ياران يحيى كشته شدند، و تيرى به پيشانى يحيى خورد، و او نيز بسان پدرش زيد كه بر اثر تير شهيد شد، به شهادت نائل آمد(182) و وصيت پدر را در مورد پيكار با دشمن به انجام رسانيد.

در همان صحنه جنگ كه جسد مطهرش غرق در خون به زمين افتاده بود، سرش را از بدنش جدا كردند و براى وليد بن يزيد فرستادند، و بدنش ‍ را روى دار آويزان كردند، همچنان بدن خون آلودش روى دار بود تا آنكه ابومسلم خراسانى پس از تسلط بر اوضاع و انقراض بنى اميه ، جسد يحيى را با كمال احترام از چوبه دار گرفت و نماز بر آن خواند و در همان محل قتل دفن كرد، و هفت روز به عنوان سوگوارى براى يحيى مجالسى تشكيل داد.(183)

وليد پس از ديدن سر يحيى ، اظهار خوشحالى كرده و دستور داد كه آنرا براى مادر يحيى (ريطه ) كه در مدينه سكونت داشت ؛ هديه ببرند؛ وقتى كه سر را براى مادر بردند؛ او به آن سر نگاه كرد و گفت : درود فراوان و جاويد بر پسرم و بر پدران پاكش باد، مدتها فرزند عزيزم را از من دور نگهداشتيد و اينك سر مقدسش را به من هديه مى كنيد.