داستان عارفان

كاظم مقدم

- ۴ -


لشگر آسمانى  

آورده اند كه متوكل خليفه بود، در سر من راءى (214) نود هزار مرد داشت . بفرمود تا با سلاح تمام همه بيرون آمدند. خود بر بالايى رفت و على النقى عليه السلام را آنجا برد و لشگر را بر وى عرضه كرد و غرضش ‍ آن بود كه وى را شكسته گرداند از آنكه مى ترسيد كه بر وى خروج كند. امام على النقى عليه السلام گفت : مى خواهى كه لشگر مرا ببينى ؟ گفت : كجاست ؟ گفت : به هوا بنگر، به هوا نگريست ، از شرق تا مغرب سوار ديد با سلاح تمام در هوا ايستاده . متوكل مدهوش و متحير شد. امام گفت : ايمن باش كه ما دست از دنيا بداشته ايم و ترك او كرده روى به حضرت مولا آورده ايم . كه هر كه حلاوت طاعت و عبادت و ذكر حق يافت ، كى به دنيا ميل كند؟

طلوع خورشيد هدايت  

روزى امام على النقى عليه السلام در نماز بود. حسن عسكرى عليه السلام كودك بود. در چاه آب افتاد. زنان فرياد بر آوردند. چون امام على النقى عليه السلام نماز بگزارد، گفت : جزع (215) مى كنيد كه وى را باكى نيست ، كه وى حجت خداى است بعد از من . بياييد و او را ببينيد. بر سر چاه آمدند و او را ديدند كه آب به سر چاه آورده و بر سر آب نشسته و با آب بازى مى كند. شعر:
طلق المحيا مثل شمس الضحى
ابلج مثل القمر الزاه (216)
بعد از وى كيست ؟ آن كه اشارت به روز دولت اوست به نص رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه : لو لم يبق من الدنيا الا يوم واحد لطول الله ذلك اليوم حتى يخرج رجل من اهل بيتى اسمه اسمى و كنيته كنيتى ، يملا الارض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما.(217)
متى تطلع الشمس المنيره للهدى
فتترك عرنين الضلاله اجدع
يروح به الدين الحنيفى غالبا
و يصبح خد الظلم بالعدل اضرع (218)

بهشتى در زندان ! 

صالح بن سعيد گفت : نزديك ابوالحسن على النقى عليه السلام شدم و او را در خانه صعاليك (219) باز داشته بودند. گفتم : يا بن رسول الله ! در همه كارها خواستند كه تو را فرو نشانند و از بى حرمتى و كم داشتى هيچ باقى نگذاشتند تا در خانه صعاليكت فرود آوردند.
وى به دست اشارت كرد و گفت : بنگر، بنگريستم : مرغزارى ديدم كه غايت خوشى و زنانى در آنجا كه هيچ كس مثل ايشان نديده باشد. غلامان همچون لؤ لؤ مكنون (220) و در او جويهاى آب روان ، بصرم (221) متحير شد و چشمم خيره گشت . گفت : اين از براى ما ساخته اند، هر كجا كه باشيم با ما باشد. ما در خانه صعاليك نيستيم .

تحقق پيشگويى  

سعيد جعفر گفت : متوكل مرا فرمود كه ناگاه به سراى على نقى عليه السلام رو و بنگر كه چه مى كند؟ وى را بگير. گفت : در شدم . على نقى عليه السلام در نماز بود. چون نماز تمام كرد، گفت : يا سعيد جعفر! متوكل ترك من نمى كند تا كه پاره پاره اش كنند. به دست اشارت كرد و گفت : دور شو. ترسى عظيم از وى در دل من آمد. برون شدم . آواز فرياد شنيدم كه از سراى متوكل برآمد كه وى را كشتند.

خورشيد آسمان ظهور 

ابو حمزه گويد: حسن عسكرى عليه السلام با تركان و روميان و هنديان به زبان ايشان سخن مى گفت . من تعجب كردم و با خود گفتم كه اين زبانها وى از كجا آموخته است ؟ وى به من نگريست و گفت : اگر حجت خداى اين نداند، ميان وى و ديگران چه فرق باشد؟ بيت :
گفتا به صورت ار چه ز اولاد آدمم
از وى به مرتبه به همه حال برترم
خورشيد آسمان ظهورم عجب مدار
ذرات كاينات اگر گشت مظهرم

همتاى پدر 

آورده اند كه هرگاه كه خواجه عالم از سفرى باز آمدى (به رسم و عادت خود) اول پيش فاطمه عليها السلام شدى و فحص (222) احوال او كردى . روزى از سفر باز آمد. به رسم عادت خود به خانه فاطمه عليها السلام شد و سلام گفت : فاطمه عليها السلام جواب باز داد و بر نخاست . چون خواجه صلى الله عليه و آله و سلم نزديك رسيد و سخن گفت ، فاطمه عليها السلام از جاى بجست و گريان شد و گفت : از پدر بزرگوار (مهربان ) من ! اى صدر و بدر هر دو عالم ! معذورم دار كه از گرسنگى چشم من خيره شده ، ترا نشناختم ، پنداشتم كسى ديگر است . اگر در تعظيم و تفير(223) تو تقصيرى رفت ، از آن بود. خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گريان شد و گفت : اى جان پدر! به شكم گرسنه پدر خود نگاه كن و پيراهن از شكم خود برداشت . فاطمه عليها السلام نگاه كرد. شكم پدر را ديد با پشت افتاده ، بگريست . خواجه صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى فاطمه ! صبر كن بر درويشى دنيا و همچو من باش . گرسنه زى ايم و گرسنه مى ريم و روز قيامت ميان در بنديم . من مردان گناهكار را شفاعت كنم و تو زنان گناهكار را تا حق تعالى همه را به ما بخشد.

در احوال و زندگانى برخى از پيامبران  

ابراهيم خليل  

خليل الله روزى در اسماعيل نگاه كرد كه از شكار باز آمده بود با قدى چون سرو خرامان و روى چون ماه تابان و رخسارى چون مرجان رنگين و (گفتارى چون جان شيرين ) ابراهيم را مهر پدرى بجنبيد. محبت پديد آمد. محنت گفت : اينكه من نيز در عقب مى رسم .بيت :
فلما اضاء الصبح فرق بيننا
و اى نعيم لا يكدره الدهر
هر دم فلك از طرب زوالى دهدم
هر لحظه نه بر مراد حالى دهدم
با هر كه بيايدم فراقى فكند
با هر كه نبايدم وصالى دهدم
آن شب ابراهيم در خواب ديد كه اسماعيل را قربان كن . چون روز آمد انديشه مى كرد كه تا امرى است از رحمان يا وسوسه اى است از شيطان . آن روز را روز ترويه نام نهادند. چون ديگر شب در خواب ديد، بدانست كه آن حق است . آن شب را شب عرفه و روز را روز عرفه خوانند. ابراهيم خليل به فرمان جبار جليل با مادر اسماعيل گفت : اى هاجر! اين فرزند دلبند مرا جامه (اى ) نيكو در پوش و سرش شانه كن تارك (224) مباركش برآر كه وى را به نزديك دوستى مى برم . هاجر جامه اش ‍ در پوشيد و سرش را شانه زد و وى را در برگرفت و بوسه داد و گفت : چه كنم كه از دلم بر نمى آيد كه تو را از خود جدا كنم . بيت :
اى بر دل من غمت به خروار مرو
رحم آر بدين دلشده زار مرو
گر مرگ من از رفتن خود مى طلبى
من پيش تو مى ميرم زنهار مرو
خليل الله گفت : اى هاجر! كاردى و رسنى (225) به من ده . هاجر گفت : يا خليل الله ! به زيارت دوست مى روى ، كارد و رسن چه مى كنى ؟ گفت : شايد گوسفندى بيابم . ابليس پرتلبيس (226) خبر يافت ، گفت : وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان خلت (227) براندازم . پيش هاجر آمد و گفت : مى دانى كه ابراهيم ، اسماعيل را به كجا مى برد؟ گفت : به زيارت دوست . گفت : مى برد تا بكشد. هاجر گفت : كدام پدر، پسر را كشته است ؟ ابليس ‍ گفت : مى گويد كه مرا خداى فرموده . هاجر گفت : هزار جان شيرين هاجر و فرزندش اسماعيل فداى نام حق و رهروان راه او باد.بيت :
چون كه است او را به جان من فرمانى
اندر ره وصل او چه باشد جانى
ابليس لعين چون از هاجر نوميد شد، گفت : ابراهيم را بگويم ، شايد كه پشيمان شود، پيش ابراهيم آمد و گفت : يا خليل الله ! فرزند خود مكش ‍ كه آن خواب تو را شيطان نموده است . ابراهيم بانگ بر وى زد كه اى ملعون ! دور شو كه شيطان تويى . خواب انبيا رحمانى (228) بود نه شيطانى . گفت : آخر دلت مى دهد كه جگر گوشه خود را به دست خود بكشى . گفت : بدان خداى كه جان خليل به فرمان اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا به غرب عالم فرزندان بود و دوست فرمايد كه همه را قربانى كن ، كنم و هيچ انديشه نكنم . بيت :
شوريده نباشد آنكه از سر ترسد
عاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد
تا چند ز سر بريدنم ترسانى
آن را كه سر تو باشد از سر ترسد؟
ابليس لعين چون از خليل نوميد شد رو به اسماعيل نهاد و گفت : پدر تو را مى برد تا بكشد. اسماعيل گفت : سبب كشتن من چيست ؟ گفت : پدرت مى گويد كه خدا امر فرموده است . گفت : حكم حق را گردن بايد نهاد، هر چه فرمايد (ما را) فتوح بود. بيت :
دلدار مرا گفت كه خونت ريزم
گفتم كه فتوح است از آن نگريزم
يك دل چه بود هزار جان مى بايد
تا چون بكشى بار دگر برخيزم
اسماعيل بدانست كه شيطان است . سنگ برگرفت و به وى انداخت و آن سگ را به سنگ دور كرد. در آن موضع كه وى سنگ انداخت حق تعالى واجب كرد كه حاجيا سنگ اندازند. اسماعيل پدر را آواز كرد اى پدر! توقف كن تا من در پيش روم كه شيطان در پس من است و مرا وسوسه مى كند اگر چه من نمى ترسم و از كشتن باك ندارم .بيت :
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده بايد بودن و در بيع جانان آمدن
نيم شب پنهان به كوى دوست گمنامان روند
شهره نامان را مسلم نيست پنهان آمدن
عاشقان را سر بريدن بهر جانان سنت است
بر سر نطع (229) ملامت پاى كوبان آمدن
چون به منى رسيدند ابراهيم ، اسماعيل را خبر داد و گفت : يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك (230) گفت : اى پسر! در خواب ديده ام كه ترا قربان كنم . گفت : يا ابت افعل ما تؤ مر ؛(231) اى پدر بكن آنچه را فرموده اند. ابراهيم گفت : تو چگونه صبر كنى ؟ گفت : ستجدنى انشاء الله من الصابرين (232) اكنون اى پدر سه وصيت دارم به وصيتهاى من قيام نماى .
اول ، آنكه دست و پايم ببندى كه گل آنگاه خوبتر است كه دسته بندند. ابراهيم گفت : اى پسر! جزع مى كنى كه به حضرت دوست مى روى ؟ گفت : نه ، اما از آن مى ترسم كه چون تيزى كارد به حلق من رسد، حركتى كنم كه جامه تو پر خون شود و من عاصى شوم به درگاه تو. بيت :
گفتى بكشم ترا از آن نگريزم
آلوده شود دستت از آن پرهيزم
تعجيل مكن بريز خونم تا من
از ديده به آهستگى خون مى ريزم
تعجيل مكن بريز خونم تا من
من زنده شوم ز مردگى برخيزم
دويم ، آن است كه چون به خانه روى سلام و خدمت بى شمار به مادر دل افگار(233) من رسانى و در صباح و رواح كه هنگام گريستن او باشد، با او مدارا كنى .
سيم ، آنكه رفيقان و دوستان و ياران مراگويى كه در وقت گل و لاله چون به گلزار و لاله زار رويد، از گل رخسار من ياد كنيد و مرا فراموش مكنيد. ابراهيم گفت : اى جان پدر! ياران تو به گلزار و لاله زار نروند. بيت :
اين منم بى تو كه پرواى تماشا دارم
كافرم گر سر باغ و دل صحرا دارم
بر گلستان گذرم بى تو و شرمم نايد
بر رياحين نگرم بى تو و يارا دارم
آنگه اسماعيل گفت : اى پدر زود باش و امر حق بجاى آر تا عاصى نشويم . ابراهيم به دل قوى دست و پاى اسماعيل را بربست . خروش از ملايكه برخاست كه زهى بزرگوار بنده اى كه از براى خدا وى را در آتش ‍ انداختند و در چنان وقتى پناه با جبرئيل نداد و اين ساعت از براى رضاى تو فرزند خود را به دست خود قربانى مى كند. پادشاه عالم فرمود كه ساكن باشيد كه او خليل من است ، پسنديده و برگزيده من است . پس ‍ ابراهيم چندان كه كارد بر حلق اسماعيل مى ماليد و قوت مى كرد، نمى بريد اسماعيل گفت : زود باش اى پدر و فرمان خداى بجاى آر. گفت : هر چند قوت مى كنم كارد بر مى گردد و نمى برد. گفت : اى پدر، در روى من نگاه مى كنى و شفقت پدريت نمى گذارد كه قوت كنى ، روى من بر خاك نهاد و كارد بر قفاى سرم نه و به قوت كش ، آنگه روى اسماعيل را بر خاك نهاد و كارد بر قفاى سر وى ماليد و هر چند قوت مى كرد كارد بر مى گرديد. تيزى به بالا مى شد و كندى به سوى اسماعيل . ابراهيم گفت : اى فرزند! هر چند قوت مى كنم كارد نمى برد و بر مى گردد. اسماعيل گفت : اى پدر: طعنه كن (234) و سر كارد به حلق من فرو كن . چون ابراهيم خواست كه سر كارد به حلق اسماعيل فرو برد آواز آمد كه : يا ابراهيم قد صدقت الرويا ؛(235) خواب خود راست كردى ، دست از اسماعيل بدار و اين گوسفند را به جاى وى قربان كن . چون ابراهيم نگاه كرد، جبرئيل آمد و گوسفندى آورد. چون گوسفند بر زمين نهاد، ابراهيم خواست كه گوسفند را بگيرد، گوسفند بجست . ابراهيم در عقب وى رفت و وى را بگرفت . چون باز آمد. اسماعيل را گشاده ديد.
گفت : اى فرزند كه ترا بگشاد؟ گفت : آن كه از كشتن خلاص كرد، از بستن نجات داد. جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! اسماعيل را بگوى تا دعا كند كه هر دعا كه اين ساعت كند البته (236) مستجاب شود. اسماعيل گفت : خداوندا! از امروز تا به قيامت هر كه تو را يكى داند و يكى خواند و بر رسولان تو ايمان آورد، بر وى رحمت كن و وى را بيامرز. پادشاه عالم گفت : رحمت كردم و آمرزيدم .

نصرت الهى  

جمعى سرگشتگان سوداى ضلالت و گم گشتگان بيداى جهالت ، ابراهيم پيغمبر عليه السلام را گفتند: اى عجب كه تو از خدايان ما نمى ترسى و از معبودان ما نمى انديشى . ابراهيم گفت : و كيف اخاف ما اشركتم و لاتخافون انكم اشركتم بالله و لم ينزل به عليكم سلطانا .(237) گفت : چگونه ترسم از آنچه شما آن را شريك و انباز(238) حق كرده ايد. آن چيزى است كه از او نه نفع باشد و نه ضرر شما را. اولى آنكه از حق بترسيد. از بهر آن كه آنچه بدو شريك مى آريد و انباز او مى گردانيد، در پرستيدن آن بر شما هيچ سلطانى و بينتى (239) فرو نفرستاده است : فاى الفريقين احق بالامن ان كنتم تعلمون .(240) پس ‍ بنگريد كه از اين دو فريق كه ما و شماييم ، كداميك سزاوارتر است كه ايمن باشد، اگر شما را عقل و دانشى هست . ايشان فرو ماندند و جواب نداشتند و در آن بتخانه ايشان رفت و بتان را در هم شكست و تبر بر گردن بت مهين (241) نهاد، چون ايشان به عيدگاه دور شده بودند، باز آمدند و آن حال را مشاهده كردند، گمان بردند كه ابراهيم كرده است ، وى را بخواندند و گفتند: اانت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم .(242) تو كردى اين فعل با خدايان ما كه ايشان را بشكستى و تبر بر گردن مهين نهادى ؟ او بر سبيل استهزاء گفت : از بت مهين بپرسيد كه اين عمل بت مهين كرده است ، اگر سخن تواند گفت ، بپرسيد از ايشان ! كافران از خجالت سر در پيش افكندند و گفتند: قد علمت ما هولاء ينطقون .(243) تو مى دانى كه ايشان سخن نمى توانند گفت و از ايشان نفع و ضرر نباشد. ابراهيم گفت : اف (244) باد شما را و ننگ و عار باد در پرستيدن اين بتان . كافران چون از جواب عاجز آمدند، گفتند: حرقوه و انصروا الهتكم .(245) بسوزانيد ابراهيم را و نصرت كنيد خدايان خود را. پس نمرود بفرمود تا حظيره اى (246) بساختند. مدت يك ماه هيزم در او افكندند تا از بالاى حظيره مانند كوهى بر آمد. پس ‍ آتش در وى زدند و ابراهيم را در منجنيق نهادند. فرشتگان به حضرت حق بناليدند كه خداوندا! تو را در زمين يك بنده موحد است ، مى گذارى تا وى را بسوزانند؟ خداوندا! ما را دستورى ده تا نصرت وى كنيم . حق تعالى گفت : برويد و از وى بپرسيد، اگر از شما يارى خواهد، يارى وى كنيد و اگر توكل بر من كند، وى را به من گذاريد، پس ابراهيم را بينداختند. در ميان هوا كه از آتش فرو خواست آمد، جبرئيل به وى رسيد، گفت : هل لك حاجة ؟ هيچ حاجتى دارى ؟ گفت : اما اليك فلا . حاجت دارم اما بر تو ندارم . گفت : به كسى دارى بخواه . گفت : حسبى سؤالى علمه بحالى كسى كه حاجت را مى داند، عرض سؤ ال بدو حاجت نيست . چون حق تعالى (حاجت ) مرا مى داند چه حاجت خود عرضه كنم ؟ بيت :
او كريم است و بنده حاجتمند
خود چه حاجت كه حال عرضه كنم
از كسى همچو خود چرا ترسد
آنكه او را خداى كس باشد
گر جهان جمله پر ز فتنه شود
رحمت ايزديش بس باشد
پادشاه عالم در آن حال كه ابراهيم پناه با جبرئيل نداد، او را خليل خود خواند و به آتش خطاب كرد كه : يا نار كونى بردا و سلاما (247) يعنى : اى آتش ! بر ابراهيم سرد و سالم باش . عبدالله عباس گفت : اگر نگفتى كه : و سلاما، آتش چنان سرد شدى كه ابراهيم از سردى آتش هلاك شدى . پس فرشتگان را فرمود تا بازوى ابراهيم گرفتند و آهسته آهسته به ميان آتش فرو آوردند و حق تعالى چشمه هاى آب در ميان آش پديد كرد و انواع رياحين از گل و نسرين برويانيد تا بدانيد كه پناه با خدا بايد داد و عزت از او بايد طلبيد. بيت :
التجاگر كسى برد عقل
جز به جبار غيب دان نكند
انس جان ساز، ذكر او كه دوات
او كند هيچ انس و جان نكند
نمرود از بالاى كوشك (248) نگاه كرد، گلستان و آب روان ديد در ميان آتش .
تعجب كرد و آواز داد كه : اى ابراهيم ! اين مرغزار(249) و آب روان در ميان آتش از كجا پديد آمد؟ گفت : خداى من از براى من پديد آورد. نمرود گفت : شخصى را با تو مى بينم . آن كيست ؟ گفت : فرشته ظل (250) است ، خداى فرستاده است تا مرا با وى انس باشد. گفت : برگرد تو حصار آتشين است . بيرون نتوانى آمد. گفت : توانم . گفت : بيرون آى تا بنگرم . ابراهيم بيرون آمد. نمرود گفت : بزرگ خداى است خداى تو، يا ابراهيم . مى خواهى كه از براى (خداى ) تو قربانى كنم ؟ گفت : چه قربانى كنى ؟ گفت : چهل هزار گاو. ابراهيم گفت : خداى من اين قربانى از تو نپذيرد، مادام كه بر آن دين باشى كه هستى . نمرود گفت : هرگز دين و ملك خود رها نكنم . ابراهيم گفت : اى نمرود! دين باطل و ملك ناپايدار به تو نماند و تو جاويد در عذاب بمانى . بدبخت نشنيد. عاقبتش بشنو كه چون شد؟
پادشاه عالم گفت : يا ابراهيم ! نمرود را بگو كه اگر ايمان آرى ، ملك و پادشاهى به تو گذارم و اگر ايمان نيارى ، هلاكت كنم . ابراهيم پيغام برسانيد. نمرود گفت : من به جز خويشتن كس ديگرى را خدا نمى دانم . اگر خداى تو را لشگرى هست گو بفرست تا حرب (251) كنيم ، هر كه غالب آيد، ملك او را باشد كه عادت ملوك اين است . ابراهيم گفت : خداوندا! نمرود را بگو تا لشگر خود جمع كند، نمرود لشگرى عظيم جمع كرد و به صحرا بيرون شد. پادشاه عالم لشگر پشه فرمان داد كه از جمله مخلوقات ، ضعيف تر است و بر ايشان فرستاد، چنانكه چشمه آفتاب را بپوشانيدند. به يك لحظه گوشت و خون ايشان بخوردند، چنانكه از لشگر و چهارپايان ايشان بجز استخوان نماند. نمرود بديشان مى نگريست . ايشان تعرض (252) به او نمى رسانيدند. ابراهيم گفت : هان اى نمرود! ايمان مى آورى . نمرود گفت : نه . پادشاه عالم يك پشه را فرمان داد تا لبهاى نمرود را بگزيد و به بينى وى در رفت و در دماغ وى جاى گرفت و مغز وى مى خورد. (تا به بزرگى موشى شد و) از آن دردى عظيم (و درد مقيم (253)) به وى مى رسيد. هرگاه هر چيزى به سرش زدندى ، درد ساكت شدى . پس نمرود يكى را بفرمود تا بالاى سر وى بايستاد و چيزى بر سرش مى زد. چهار سال در اين رنج و عذاب بماند. عاقبت هلاك شد و به عذاب ابد گرفتار شد. تا بدانى كه كسى با خداى برنيايد و بى او كار برنيايد. پناه با حضرت او بايد كرد، دوستى با وى بايد كرد و در دوستى او از سر جان و جاه بايد برخاست ، چنانكه ابراهيم ، تا در دوستى صادق آيند. پادشاه عالم ابراهيم را چهار چيز داده بود: دل و تن و مال و فرزند. هر چهار در رضاى حق فدا كرد. مال به مهمان داد، فرزند به قربان داد، تن به آتش سوزان داد و دل به خداوند جهان داد.
حق تعالى ابراهيم را مال بسيار داده بود. آورده اند كه چندان گوسفند داشت كه چهار صد سگ با قلاده زرين در پى گوسفندان وى مى شدند. فرشتگان گفتند: ابراهيم از براى آن چنين مطيع حضرت است كه وى را چندين مال و نعمت است . (پادشاه عالم خواست كه به ايشان نمايد كه طاعت و عبادت وى نه از براى ما و نعمت است ) جبرئيل را گفت : برو و مرا ياد كن (به آواز خوش چنانكه ابراهيم بشنود). جبرئيل برفت و با آواز بلند خوش چنانكه ابراهيم بشنيد، خداى را ياد كرد. (بدين موجب : سبوح قدوس ، ربنا و رب الملائكه و الروح .(254) چون ابراهيم نام دوست خود بشنيد، هفت اعضاى وى از شنيدن نام دوست در حركت آمد. فرياد بر آورد كه اين كيست كه نام دوست من بدين خوشى ياد مى كند تا جان و مال فداى او كنم . بيت :
اين مطرب از كجاست كه بر گفت نام دوست
تا جان و جامه بذل كنم بر پيام دوست
دل زنده مى شود به اميد وفاى يار
جان رقص مى كند ز سماع كلام دوست
تا نفخ صور باز نيايد به خويشتن
هر كو فتاد مست محبت ز جام دوست
ابراهيم چپ و راست نگاه كرد. شخصى را ديد بر بالايى ايستاده ، پيش ‍ دويد، گفت : تو بودى كه نام دوست من بدين خوشى ياد كردى ؟ گفت : آرى .
ابراهيم گفت : يك بار ديگر ياد كن تا سه يك از اين مال و گوسفندان به تو دهم . جبرئيل ياد كرد. جبرئيل را گفت : اى بنده خداى ! يك بار ديگر ياد كن كه سه يك گوسفندان ديگر تو راست . جبرئيل ياد كرد. ابراهيم گفت : اى بنده خداى ! يك بار ديگر نام دوست من ياد كن كه جمله گوسفندان تو راست . جبرئيل ياد كرد. هر لحظه ذوق و شوق ابراهيم بيشتر بود. ابراهيم واله و بى قرار شد. بيت :
چون ياد دوست بر دل عاشق گذر كند
او را هواى دوست ز خود بى خبر كند
عاشق تو آن شناس كه ياد ذوالجلال
با عشق او ز عشق مجازى حذر كند
ابراهيم گفت : جمله گوسفندان تو راست ، يك بار ديگر نام دوست من ياد كن و حلقه بندگى در گوش من كن . جبرئيل ياد كرد. ابراهيم گفت : گوسفندان از آن توست و من هيچ ندارم ، بر سبيل صدقه يك بار ديگر نام دوست من ياد كن . جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! مرا به گوسفندان تو حاجت نيست . من جبرئيلم . حق تعالى به استحقاق ، تو را دوست خود گرفته است و جاى آن دارد كه تو را دوست گيرند. زيرا كه در دوستى صادقى و در اطاعت مخلص ، در عهد وفادار، در توكل نيكوكار.
حق تعالى ابراهيم عليه السلام را خليل خود خواند و مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم را حبيب خود و هر معجزه اى كه جمله انبياء را داده بود، او را داده بود.

توكل بر كرم حق تعالى  

ابراهيم پيغمبر به حكم و فرمان (خدا) اسماعيل و هاجر را به مكه برد. هاجر، عورت ضعيفه ، و اسماعيل ، طفل شير خواره ، (را) آنجا كه امروز زمزم است ، بنهاد و هنوز خانه (255) نبود و در آن وادى غير ذى زرع (256)، نه انيسى بود و نه جليسى ،(257) خواست كه باز گردد. هاجر گفت : يا نبى الله ! ما را به كه مى گذارى و به فرمان كه اينجا آوردى ؟ گفت : به فرمان الله تعالى گفت : باز گرد كه او ما را ضايع نگذارد، (اگر تو بگذاشته اى ) بيت :
دارنده بندگان چه پنداشته اى
ضايع نگذارد تو بگذاشته اى
گمان مبر كه اگر ضايعم رها كردى
كه ضايعم نگذارد مسبب الاسباب
اگر به من در احسان وجود در بستى
در دگر بگشايد مفتح الابواب
ابراهيم بازگشت . هاجر خرمايى چند داشت و قدرى آب در بن مشك (258) آن را به كار بردند. چون وقت به زوال رسيد، تشنگى بر ايشان غالب شد، كودك از تشنگى بر خود مى پيچيد و دل مادرش از غم سوخت ، به كوه صفا بر دويد تا هيچ آب ببيند، نديد فرو دويد و به مروه شد تا هيچ انيسى يابد. نيافت . از جانب صفا آوازى شنيد. باز به صفا آمد. هيچ كس را نديد. آوازى از مروه شنيد، فرو دويد و به مروه شد. همچنين هفت بار.
حق تعالى آن هفت دويدن آن ضعيفه را ركنى از اركان حج گردانيد. به بار هفتم كه از خلق نوميد شد. روى به حضرت حق تعالى آورد و گفت : اى چاره بيچارگان ! و اى فرياد رس درماندگان ! هنوز در اين مناجات بود كه آواز جناح نجاح جبرئيل (259) به گوش هوشش رسيد و بال را در زير قدم اسماعيل بر زمين نهاد تا آب بر جوشيد.
و گفته اند: قدم اسماعيل را بر زمين بماليد. هاجر چون توكل بر كرم حق كرد، حق تعالى كار او را كفايت كرد: و من يتوكل على الله فهو حسبه .(260)

يوسف صديق  

اصحاب تفسير و ارباب تقرير(261) چنين گفته اند كه شبى يوسف در كنار پدر خفته بود، در خواب ديد كه آفتاب و ماه و يازده ستاره از اوج عز خويش فرود آمدند و وى را سجده كردند. يوسف از خواب برجست و پدر را خبر داد كه : انى رايت عشر كوكبا و الشمس و القمر راءيتهم لى ساجدين (262) يعقوب گفت : اى پسر! گوش دار تا برادرانت نشنوند، مبادا كه شيطان ايشان را بر آن دارد كه با تو مكرى و كيدى (263) كنند. يكى از آن برادران بيدار بود. بشنيد. برادران ديگر را خبر داد. گفتند: ما سعى كنيم تا اضافت اى يا ابت از ميان برداريم . پس برادران مجمعى ساختند و سخنها پرداختند و هر يك حيله و مكرى انديشيدند و راءى چنان ديدند كه آن ديباچه (264) لطف الله و آن سراى حشمت و جاه را در قعر چاه اندازند. پيش پدر آمدند كه : اى پدر! وقت بهار است و جهان خرم و خوش شده است ، هر كجا نظرى كنى نور بينى ، هر كجا گذر كنى سروى بينى ، بر هر مرزى طرزى (265) و بر هر غصنى (266) جشنى و بر هر سنگى رنگى است . مرغان در شغب ،(267) عاشقان در طرب (268)، عارفان در طلب ، در اين بهار، يوسف چون نگار را با ما به صحرا بفرست : ارسله معنا غدا يرتع و يلعب ،(269) يعقوب گفت : اى جانان پدر شما يازده برادريد، برويد و يوسف را به پدر خود رها كنيد، كه بهار و تماشاگه پدر شما (نيز) ديدار يوسف است .
گفتند: اى پدر! يوسف را به بازى بريم و باز آريم و نيازاريم . گفت : اى جانان پدر! مرا فرط شفقت و كمال مودت شما در حق يوسف معلوم است اما مى ترسم به بازى مشغول شويد و گرگ ستمكار قصد يوسف چون نگار.
انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياءكله الذنب .(270) گفتند: اى پدر اين چه حكايت است ؟ ما مردان كارزار و شجاعان روزگاريم . گرگ را چه زهره و ياراى آن باشد كه گرد دامن يوسف گردد. يعقوب درماند. يوسف را دستورى داد و چه گونه طعام در سله اى (271) نهاد و پاره اى راه با ايشان برفت و گفت : يوسف مرا گرسنه و تشنه رها مكنيد و بر وى شقفت و مهربانى به جاى آريد. قبول كردند. يكى از آن برادران وى را بر گردن نشاند، تا كه از چشم پدر ناپديد شدند، وى را بينداختند، آنگه وى را مى زدند و دشنام مى دادند. هرگاه كه برادرى وى را بزدى ، در بر برادرگر گريختى . آن برادر نيز وى را بزدى . پس وى را مى زدند و مى دوانيدند. تشنگى بر وى غلبه كرد. آب خواست . گفتند: ما خونت خواهيم ريخت ، آبت كى دهيم ؟ يوسف زار زار مى گريست و مى گفت : (اى پدر! خبر ندارى كه با يوسف تو چه مى رود.) بيت :
اى باد! حديث من ز سر گير و ببر
وز سوز دلم مشعله درگير و ببر
ور زآنكه ز حال من تمام آگه نيست
اينكه من و حال نسخه درگير و ببر
القصه يوسف را به سر چاهى بردند و پيراهن از سرش بركشيدند و دستهايش ببستند. يوسف گفت : اى برادران ! اگر مرا در چاه خواهيد انداخت پيراهن به من بگذاريد تا عورت پوش من باشد در حال حيات من و كفن من بود در حال ممات من و دستم بگشاييد تا اگر جانورى قصد من كند از خود دفع كنم . گفتند: آن آفتاب و ماه و يازده ستاره را بگوى - كه تو را سجده كردند - تا دستهايت بگشايند و پيرهن در تو پوشانند. پس رسنى در ميان (272) او بستند و به چاه فرو گذاشتند. چون به نيمه چاه رسيد، رسن ببريدند. جبرئيل را خطاب حق رسيد كه يوسف را درياب . جبرئيل به يك پريدن به يوسف رسيد و سنگى از ميان آب بر آمد. جبرئيل يوسف را بر آن سنگ نهاد و پيرهنى از حرير بهشت در او پوشانيد و احوالى كه بر سر وى خواست رفت ، وى را خبر داد.
القصه چون برادران ، يوسف را در چاه انداختند، بزغاله اى را بكشتند و پيراهن يوسف را خود آلود كردند و شبانگاه فريادكنان روى سوى پدر نهادند. يعقوب چون فرياد واويلاه بشنيد، گفت : آه ، حادثه اى افتاده است . پيش ايشان باز رفت . چون يوسف را در ميان ايشان نديد. گفت : آه ، يوسف مرا چه كرديد؟ ايشان دست در جامه ها نهادند و بدريدند و خروش و فرياد بر آوردند كه : يا ابانا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب (273)، گفتند: اى پدر! ما برفتيم تا با يكديگر مسابقت و پيشى گيريم و يوسف را نزديك متاع خود بگذاشته بوديم ، گرگ وى را بخورد. و پيراهن خون آلود را به پدر دادند. يعقوب پيراهن را بر سر و چشم نهاد و ببوييد و نعره اى بزد و بيهوش ‍ بيفتاد. چون باهوش آمد، گفت : آه ، از آنچه مى ترسيدم به من رسيد. گفت :
مى ترسيدم من از فراقت شب و روز
آمد بر من آنچه از آن مى ترسيدم
يعقوب در پيراهن نگاه كرد، هيچ درده نديد، گفت عجب گرگى بوده كه يوسف را بدريد و پيراهن را ندريد. ايشان فرو ماندند. يعقوب گفت : بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل (274) نه كه نفس ‍ شما اين كار را بياراست در چشم شما. پس از امروز كار من صبر است كه صبر كنم و صبر نكو كنم و يارى از حق خواهم .
يوسف سه روز در آن چاه بود، روز چهارم ، كاروانى از آنجا مى گذشت كه از مدين به مصر مى شدند به نزديك آن چاه فرود آمدند. مردى را به دنبال آب فرستادند نام او مالك بن الدع . مالك ، دلو(275) را فرو گذاشت . يوسف دست در رسن زد و از چاه بر آمد. مالك چون يوسف را بديد در غايت حسن و جمال ، گفت : يا بشرى هذا غلام .(276) اى بشارت (277) و خوشدلى من كه اين كودك بضاعتى (278) است . گوييم كه اهل اين آب او را به ما دادند تا از براى ايشان بفروشيم (پس ) وى را پنهان داشتند.
و عادت يهوا(279) آن بود (كه ) هر روز به سر چاه آمدى و يوسف را آواز دادى ، در اين روز بيامد و آواز داد. هيچ جوابى نشنيد. كاروانيان را ديد فرود آمده در ميان ايشان مى گشت و يوسف را مى جست تا كه او را بيافت ، برفت و برادران را خبر كرد. بيامدند و يوسف را به هجده درم به مالك بفروختند و در آن ساعت كه وى را به مالك مى فروختند، يهودا وصيت (280) كرد كه اين غلام را نيكودار، كه به ناز پرورده شده است و دست عاطفت بر سر وى مى دار. پنداشتند كه بنده خواهد ماند. (ندانستند كه همه بنده او خواهند بود) و ديگر برادران گفتند: وى را نگاه دار كه گريزنده است و دروغزن است . مالك وى را بر اشترى نشاند و روى به مصر نهاد و برگذر ايشان گور مادر يوسف بود. يوسف چون به نزديك تربت مادر رسيد، عرق شفقتش (281) بجنبيد، عرق از جبين (282) مباركش ‍ روان شد. خويشتن را از بالاى مطيه (283) در انداخت ، بر سر تربت مادر نشست ، تربيت عهد صبايش (284) باد ياد آمد. قطرات عبرات (285) چون باران نيسانى (286) بر رخ گلبرگ ريحانى ريختن گرفت ، آواز بر آورد كه : يا اماه ! ارفعى راسك و انظرى فى حال ابنك ،(287) از آن گور آواز آمد: و اصبر و ماصبرك الا بالله ،(288) به رؤ وس (289) انگشت بر صحيفيه خاك (290) نقش كرد كه هر كه جز وى را دوست بدارد از دوست جدا ماند. آورده اند كه شصت سال بر اين گذشت و آن نقش محو نگشت . نقش انگشت يوسف را باد و آب محو نمى كند، ايمان كه بر دل مؤمن به قلم قدرت حق نوشته شده است كه : اولئك كتب فى قلوبهم الايمان (291)، اگر هرگز به باد وسواس شيطان و سيلاب ذنب (292) و عصيان (293) محو نگردد، هيچ عجب نباشد.
القصه چون آوازه رسيدن قافله به مصر رسيد، عزيز مصر با وزير به نظاره بيرون آمد. مالك ، يوسف را پيش آورد و گفت : بنگريد تا قيمت اين گل بستان عصمت و در درياى كرامت كه آفتاب تابان ، نصاب (294) از رخسار او مى طلبد (و) آب حيات لذت و راحت از لب نوشين و دهان و شيرين او مى جويد و مرواريد و مرجان قدر و قيمت از لب و دندان او مى يابد، چند است ؟ عزير گفت : اگر راست خواهى قيمت عدل اين غلام هزار جان مقدس است . پس در قيمت وى گفتگوى در ميان آمد تا بر آن قرار گرفت كه عزيز وى را برابر زر و سيم ، و مشك و حرير و عنبر بخريد و با خانه برد و زن را گفت : وى را گرامى دار و جايش نيكو كن : اكرمى مثواه عسى ان ينقعنا ،(295) شايد كه ما را نفعى كند و از وى نيكويى بينيم . زليخا را چون چشم بر وى افتاد آتش عشق يوسف در دل سوخته اش افتاد، موج درياى عشق ، كشتى صبرش را بند از بند جدا كرد، يوسف را با خود دعوت كرد كه : و راودته التى هو فى بيتها .(296) ابن عباس گفت : از جمله مراودت او آن بود كه با يوسف مى نشست و مى گفت : چه نيكوست اين موى تو! گفت : اول چيزى كه در خاك ريزه شود، موى باشد. گفت : چه نيكوست روى تو! گفت : در خاك پوسيده خواهد شد. گفت : اى يوسف عشق تو آتش در دل من زد، آن را بنشان . گفت : اگر آتش را بنشانم به آتش دوزخ سوخته شوم .
القصه زنان مصر را خبر شد. ناوك (297) ملامت (298) از كمان گمان بر نشانه دل زليخا انداختن گرفتند كه زليخا غلام خود را كنيزكى شده است . به هر ماتمى كه در آمدى از نوحه گر سخن عشق خود شنيدى ، به هر سورى (299) كه در رفتى از مطربان حديث محبت خود به گوشش رسيدى . پس ‍ زليخا دعوتى ساخت و كس به نزديك آن ملامت كنندگان فرستاد كه بياييد با يكديگر انگشتى بر نمك زنيم ، به حرمت نان و نمك باشد كه ديگر نمك ملامت بر جراحت ما نپاشيد. بيامدند، زليخا بفرمود تا خوان (300) بياوردند و هر يكى (را) كاردى و ترنجى داد و گفت : من اين غلام را كه در اين خانه است خواهم گفت تا بيرون آيد. هر يكى پاره ترنجى ببريد و به وى دهيد. يوسف را گفت : اخرج عليهن .(301) يوسف چون شقه (302) پرده برداشت ، آن زنان فرياد برآوردند، (و) به جاى ترنج دستها مى بريدند، جامه ها مى دريدند، فرياد مى كردند كه اين چه جمال با كمال است كه آتش بر جان ما زد؟ اين چه حال است ؟ (اين صنع ذوالجلال است :) بيت :
هنگامه خورشيد ز رخسار تو بشكست
بازارچه سرو ز رفتار تو بشكست
هر تعبيه لطف كه در تار گلى بود
قدرش ز رواج گل بازار تو بشكست
هر رونق ناموس كه لعل و گهرى داشت
با قاعده لعل شكربار تو بشكست
جمله بيهوش شدند. چون باهوش آمدند. دستها بريده ديدند و جامه ها دريده . زليخا گفت : مرا طعنه مى زديد، اكنون به كف بريده خود فرو نگريد. اين ، آن معشوق است كه مرا در عشق او معذور نمى داشتيد: قالت فذلكن الذى لمتنى فيه (303). آن زنان را بر وى رحمت آمد. يوسف را گفتند: چرا فرمان وى نمى برى . گفت : فرمان خدا رها نكنم (كه فرمان وى كنم .) زليخا گفت : اگر فرمان نبرد، بفرمايم تا در زندانش كنند. يوسف روى از ايشان بگردانيد و روى سوى حضرت حق آورد و گفت : رب السجن احب الى (304)، خداوندا! زندان را دوست تر دارم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند. در حال زليخا پيش شوهر رفت و گفت : اين غلام كنعانى را روزى چند در زندان كن تا حديث مى نكند كه وى مرا با خود دعوت مى كرد كه من به سبب وى رسوا شوم . عزيز پيش ملك شد و گفت : مرا غلامى است ، از وى گناهى در وجود آمده است بفرماى تا وى را زندان برند. ملك بفرمود تا يوسف را بى جرم و گناهى در زندان كردند.
آرى محنت و بلا از بهر دوستان است كه : البلاء موكل بالانبياء ثم بالاولياء ثم بالاوصياء ثم بالامثل فالامثل .(305)
قصه زندانى يوسف عليه السلام و سبب خلاصش بسيار است .
مجملش آن است كه پادشاه بى نياز و كريم بنده نواز كار آن گل بستان عصمت و در درياى كرامت را بعد از حبس و زندان به جايى رسانيد كه اهل مصر كمر مطاوعت و متابعتش بر ميان جان بستند، حلقه خدمتش ‍ در گوش كردند، عرصه گيتى در تحت تصرف وى آمد، زمانه ماءمور حكم حل و عقد، و قبض و بسط وى شد.
قضا و قدر برادران او را از كنعان بياورد و به حاجت در صف نيازمندانش ‍ در پيش تحت وى بداشت تا قصه نياز عرضه داشتند كه : مسنا و اهلنا الضر (306)، اى مطلع (307)، كواكب ،(308) دلربايى ! و اى مركز افلاك زيبايى ! فرزندان يعقوبيم ، نبيرگان (309) خليليم ، به واسطه حاجت به خدمت آمده ايم . سپاه قحط بر ولايت نهاد ما مستولى (310) شده است . يوسف چون نام پدر شنيد، گريان شد، با خود گفت : كى باشد كه اين شدايد(311) فراق به آسايش وصال مبدل شود. بيت :
بينم در هجر بسته يك بار دگر
هنگامه غم شكسته يك بار دگر؟
هرگز به مراد خويش بينم خود را
در خدمت او نشسته يك بار دگر؟
از حال يعقوب تفحص (312) كردن گرفت . برادران گفتند: فرزندى داشت يوسف نام ، گرگ وى را بخورد، در فراقش آرام و قرار از وى رفته است و در بيت الاحزان اندوهان ساكن شده است و چشم از گريستن در فراق جمال دوست سفيد كرده است .
القصه چون يوسف بفرمود تا برادران را طعام دهند و بضاعت ايشان در بارشان نهند، نفس فرياد برآورد كه : اى يوسف ! مگر حديث از پدر جدا كردن و در خاك كردن و در چاه انداختن و به هجده درهم فروختن و طوق (313) بندگى درگردن كردن فراموش كرده اى ؟ گفت : فراموش نكرده ام اما اين ساعت مرا به نام عزيز مى خوانند و خود را خوار و ذليل مى دانند. از نسبت يعقوبى كى سزد كه من بر تخت عزت نشسته ملوك وار و ايشان بر خاك مذلت افتاده بيچاره وار استاده ؟ من امروز آن كنم كه عزيزان كنند، آن كنم كه كريمان كنند.
القصه چون حال بدينجا رسيد كه برادران وى را بشناختند و شرمسار گشتند. يوسف گفت : لا تثريب عليكم اليوم (314)، بر شما امروز سرزنش و ملامتى نيست . يغفر الله لكم (315)، كرم يوسف را مشاهده كنيد كه گناه برادران كردند و عذر او مى خواهد.
آورده اند كه حق تعالى با مقربان ملاء اعلى گفت : انظروا الى كرمه ، در كرم يوسف نظر كنيد، حق خود را مى بخشد و حق من بخشيده مى خواهد و مى گويد: و هو ارحم الراحمين (316)، هرگاه كه كرم يوسف چنين است بنگر كه كرم اكرم الاكرمين (317) چگونه باشد! اگر گناهان ما را ببخشد و عفو كند، هيچ غريب و عجيب نباشد. بيت :
نه يوسف كه چندان بلا ديد و بند
چو كارش قوى گشت و قدرش بلند
گنه عفو كرد آل يعقوب را
كه معنى بود صورت خوب را
به كردار بدشان مقيد نكرد
بضاعات مزجاتشان (318) رد نكرد
ز لطف همين چشم داريم نيز
برين كم بضاعت ببخش اى عزيز
پس چون كار برادران بساخت به كار پدر پرداخت . گفت : اذهبوا بقميصى هذا (319) اين پيراهن مرا ببريد و بر روى پدر نهيد تا بينايى به وى بار آيد. پس چون پيراهن از مصر بيرون آوردند، بوى يوسف به مشام يعقوب رسيد. گفت : انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون (320)، اى فرزندان بوى يوسف مى يابم . فراق زايل (321) خواهد شد، بوى گل وصال مى آيد. زهى بيا پيرهنى كه پيرهن يوسف بود. بيت :
هر زيبايى كه در جهان مشتمل است
از پيرهن چست ظريفت خجل است
هان دامن و جيب و آستينت بفشان
كان دامن و جيب و آستين پر ز دل است
محققان گفته اند كه يوسف را به طريق وحى معلوم شده بود كه چون پيرهن به يعقوب رسد بينايى به وى باز آيد. آنگه گفت : و اتونى باهلكم اجمعين (322)، لطافت اين كلمات بشنو. ذكر پدر نمى كند، مى گويد: جمله اهل بيت خود را بياريد. يعنى : اگر گويم كه پدر را بياريد، بى حرمتى باشد و اگر گويم : وى را بگذاريد بى شفقتى باشد. قاعده شرع اينست كه پسر به خدمت پدر رود و رسم عشق آن است كه محب به نزديك محبوب شود.
القصه يعقوب با هفتاد كس از فرزندان و نبيرگان روى به مصر نهاد. چون به نزديك رسيد، يوسف را فرمان آمد كه به استقبال پدر بيرون رو و تنها (مرو، يعنى : لشگر و) حشم (323) جمع كن ، آراسته پيش پدر رو تا ببيند كه ما در حق بنده زاده خود چه لطف و كرم كرده ايم . يوسف سيصد هزار سوار برنشاند. فوج فوج سواران را روان كرد هر فوجى كه رسيدى ، يعقوب پرسيدى كه : اى جبرئيل ! اين يوسف من است ؟ گفتى : نه ، گفت : پس ‍ يوسف من كدام است ؟ گفت : آن كه زير چتر عصمت و علم عزت مى آيد. پس ناگاه جمال با كمال يوسف آفتاب وار از فلك سعادت طالع شد. يعقوب را چون نظر بر جمال با كمال يوسف افتاد، خود را از بالاى مطيه (324) در انداخت . يوسف نيز خود را از اسب در افكند. يكديگر را در بر گرفتند و از شادى بيهوش شدند. ملايكه ملكوت و ساكنان حضرت جبروت گفتند: خداوندا! هيچ كس را اين دوستى بود كه يعقوب را با يوسف ؟ فرمان آمد كه از اين دوستى عجب مداريد. به جلال عز ما كه حضرت ما را با هر يك از امتان پيغمبر آخر الزمان ، هفتاد بار چندين دوستى است كه اين يعقوب را با اين يوسف .