داستان عارفان

كاظم مقدم

- ۳ -


مردى كه زن شد! 

روزى امام حسن عليه السلام بر سر منبر مى گفت : اگر ما خواهيم ، حق تعالى براى ما شام را عراق گرداند و عراق را شام ، و زن را مرد و مرد را زن .
مردى بر پاى خواست و گفت : اين كى تواند بود؟! حسن (بن ) على عليه السلام بانگ بر وى زد و گفت : شرم ندارى كه در ميان مردان سخن گويى . تو زن شده اى و زنت مرد شده و شما به شام رويد و در راه با يكديگر جمع شويد. تو را فرزندى خنثى در وجود آيد.
چنان شد كه وى خبر داد. بعد از آن پيش وى آمدند و تضرع و زارى كردند. آن حضرت دعا كرد تا با حالت اول شدند.
زنهار تا ايشان را از ديگران نشمرى و با هر كس برابر نكنى و به چشم ظاهر در ايشان نظر نكنى . بيت :
ما را به چشم سر مبين ، ما را به چشم سر ببين
آخر صدف من نيستم ، من در شهوار آمدم
از نور پاكم اى پسر، نه مشت خاكم مختصر
آنجا بيا ما را ببين ، كه اينجا سبكبار آمدم

بوى بهشت از تربت حسين عليه السلام  

آورده اند كه روزى سيد المرسلين صلى الله عليه و آله و سلم با جبرئيل امين در حديث بود و حسن و حسين كودك بودند، از در، آمدند. جبرئيل را به صورت دحية الكلبى (154) ديدند، گستاخ وار پيش وى شدند و از گرد وى در آمدند. جبرئيل گفت : يا رسول الله ! چه طلبند؟ گفت : ايشان تو را به صورت دحيه مى پندارند و دحيه هرگاه كه پيش ايشان آمدى ، جهت ايشان تحفه و هديه آوردى . جبرئيل از بهشت سيبى و انارى و بهى فراگرفت و به ايشان داد. ايشان شادى نمودند. رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اين ميوه را پيش پدر و مادر بريد و بخوريد و از هر يكى چيزى بگذاريد، همچنان كردند. ديگر روز با سر آن شدند، درست شده بود، چنانكه اول بود. همچنان ، هرگاه كه از آن چيزى بخوردندى و باقى بگذاشتندى ، چون با سر آن شدندى ، درست شده بودى تا چون فاطمه عليها السلام از دنيا بيرون شد، آن انار را كم يافتند و چون اميرالمؤمنين عليه السلام را شهيد كردند، به نيز كم شد و سيب بماند. چون حسين را در كربلا از آب منع كردند، هرگاه كه تشنگى بر وى غالب شدى ، آن سيب را ببوييدى ، تشنگى كمتر شدى و چون حسين على عليه السلام را شهيد كردند، آن سيب نيز كم شد - اما آن بوى از تربت وى مى شنيدندى .

توكل نيكو 

حماد بن حبيب الكوفى گفت : سالى به حج شدم . از قافله باز افتادم و در بيابان سرگردان شدم . چون شب در آمد به وادى (اى ) رسيدم ، درختى بود در آن وادى . پناه بدان درخت دادم . چون تاريك شد، جوانى را ديدم جامه كهنه سفيدى پوشيده از براى وى چشمه آب پيدا شد، طهارت كرد و در نماز ايستاد. ديدم كه در پيش وى محراب بداشته شد. گفتم : اين ولى (اى ) است از اولياى خدا. من نيز در عقب وى نماز گزاردم ، چون از نماز فارغ شد به من نگريست و گفت : اى حماد! اگر توكلت نيكو بودى ، راه گم نمى كردى . پس دست من بگرفت و گفت : يا حماد! برو. من در عقب وى برفتم . مرا چنان مى نمود كه زمين را در زير قدم من در مى نوردند. چون صبح برآمد، گفت : اينك مكه ، برو. گفتم : بدان خداى كه اميد بر وى دارى كه بگو كه تو كيستى ؟ چون سوگند دادى ، منم على بن الحسين .

شهره كائنات  

آورده اند كه هشام بن عبدالملك (155) در طواف بود. هر چند خواست كه حجر را استلام (156) كند، نتوانست از انبوهى خلق .
زين العابدين عليه السلام به طوافگاه در آمد. خلقان وى را راه باز دادند و تعظيم و توقيرش (157) كردند.
هشام گفت : اين كيست كه خلقان وى را تعظيم و توقير مى كنند؟ فرزدق شاعر گفت : اى عجب ! نمى دانى كه اين كيست ؟ اين ، آن كس است كه جمله موجودات از حيوانات و جمادات وى را مى شناسند، سنگريزه هاى بطحا(158) كه وى پاى بر آنجا مى نهد، وى را مى شناسند.

بركت دعاى امام سجاد عليه السلام  

زهرى گفت : بيمار شدم . بيمارى اى كه به هلاكت نزديك بود. گفتم : مرا به خدا وسيلتى (159) بايد جست يا به كسى كه حق تعالى مرا به شفاعت او شفا دهد.
در عهد خود از سرور متقيان و پيشواى عبادان امام زين العابدين على بن الحسين عليه السلام فاضلتر نمى شناختم . پيش وى شدم و گفتم : يابن رسول الله ! حال من مى بينى كه به چه رسيده است . دعايى در كارم كن .
امام دست برداشت و گفت : خداوندا! پسر شهاب با من گريخته و وسيله مى سازد مرا (و پدران مرا) به تو. خداوندا! به حق آن اخلاصى كه از پدران من مى دانى كه او را شفا دهى و روزى بر او فراخ (160) گردانى و قدر او در علم رفيع گردانى .
زهرى گفت : بدان خداى كه جانها به فرمان اوست كه در حال شفا يافتم و بعد از آن هرگز بيمار نشدم و دست تنگى و سختى به من نرسيد و اميد دارم كه به بركت دعاى وى خداى بر من رحمت كند و مرا بيامرزد.

زاد و راحله الهى  

روايت است از عبد الله مبارك (كه ) گفت : سالى به حج مى شدم ، از قافله منقطع شدم و بر توكل مى رفتم . چون به ميان باديه رسيدم كودكى را ديدم كه مى رفت در سن هفت يا هشت سال . با وى نه زادى بود و نه راحله اى و نه همراهى . بدو گفتم : باديه اى بدين خونخوارى و تو كودكى بدين خردسالى . گفتم : من انت يا صبى ؟ گفت : عبدالله . گفتم : از كجا مى آيى ؟ گفت : من الله . مى گفتم : كجا مى روى ؟ گفت : الى الله . گفتم : چه مى جويى ؟ گفت : رضى الله . زاد و راحله تو كو؟ گفت : زادى التقوى و راحلتى رجلاى و مرادى مولاى . يعنى : زاد من پرهيزگارى من است و راحله من دو پاى من است . مراد من مولاى من است . گفتم : مرا خبر ده كه تو كيستى ؟ گفت : دست از محنت روزگار ما بدار. چه مى طلبى ؟ گفتم : بگو كه تو كيستى ؟ گفت : نحن قوم مظلومون و نحن قوم مقهورون و نحن قوم مطرودون . ما قومى ستم رسيدگانيم . ما قومى مقهورانيم ، ما ردكردگانيم . گقتم : بيان زيادت كن . شعر:
لنحن على الحوض زواده
نزود و نسعد وراده
و ما فاز من فاز الا بن
و ما خاب من حبنا زاده
و من سرنا نال منا السرور
و من ساءنا ساء ميلاده
و من كان غاطبا حقنا
قيوم القيامة ميعاده (161)
اين بگفت و چون باد از پيش من برفت . ديگرش نديدم تا به حج رسيدم ، او را ديدم ميان ركن و مقام ، خلقى بر او جمع شده ، از او مسايل حلال و حرام و شرايع و احكام مى پرسيدند. گفتم : اين كودك كيست ؟ گفتن زين العابدين على بن الحسين عليه السلام . گفتم : انت زهد و توكل و انت علم و بيان . الله اعلم حيث يجعل رسالته .(162)

آدم ثانى و طبقهاى آسمانى  

طاووس يانى گويد: سالى به حج شدم . خواستم كه سعى كنم ميان صفا و مروه . چون در كوه صفا شدم جوانى را ديدم با جامه اى كهنه پوشيده ، آثار صالحان در روى او مشاهده كردم . چون بر درجه هاى صفا شد چشمش بر كعبه افتاد، رو به آسمان كرد و گفت : انا عريان كماترى ، انا جائع كماترى فيماترى يا من يرى و لا يرى .(163)
لرزه بر اعضاى من افتاد. نگاه كردم ، دو طبق ديدم كه از آسمان فرود آمد: دو برد(164) بر زبر(165) طبقها در پيش وى نهاده شد. ميوه ها ديدم بر آن طبقها كه مثل آن هرگز نديده بودم .
وى به من نگريست و گفت : يا طاووس ! گفتم : لبيك يا سيدى ! و تعجبم زيادت شد از آنكه وى مرا بشناخت .
گفت : ترا بدين حاجت هست ؟ گفتم : به جامه ام حاجت نيست اما بدانچه در طبق است ، آرى ، وى مشتى دو از آن به من داد. من آن را به طرف جامه احرام خود بستم . آنگه وى آن بردها يكى را رداى خود ساخت و يكى را ازار خود كرد و آن كهنه كه داشت به صدقه بداد و روى به مروه نهاد. و مى گفت : رب اغفروا رحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز الاكرم .(166) من در عقب وى برفتم . زحمت و انبوه خلق ميان من و او جدايى افكند. يكى را از صالحان ديدم و وى را از آن جوان پرسيدم . گفت : طاووس ! تو او را نمى شناسى ؟! او آدم دويم است ، او راهب عرب است ، او مولانا زين العابدين على بن الحسين عليه السلام است . پس در فراق وى بودم و حسرت مى خوردم تا به خدمت وى رسيدم و از وى نفع بسيار بگرفتم .

درهاى پر نور 

از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه گفت : عبدالملك مروان آن سزاوار هاويه نيران ،(167) طواف خانه مى كرد و پدرم در پيش وى طواف مى كرد. گفت : اين كيست كه در پيش من افتاده ؟ گفتند: امام زين العابدين على بن الحسين است . گفت : وى را بازگردانيد. باز گردانيدند. گفت : اى على بن الحسين ! من كشنده پدرت نيستم . پس چه چيز ترا منع مى كند كه به نزديك من آيى ؟ امام زين العابدين عليه السلام گفت : به درستى كه كشنده پدرم بدانچه كرد دنياى خود بر خود تباه كرد و پدرم آخرت بر وى تباه گردانيد. اگر مى خواهى چنان باش . گفت : نمى خواهم اما پيش ما مى آى تا از دنياى ما چيزى يابى . امام زين العابدين عليه السلام چون اين سخن شنيد، بنشست و رداى خود بگسترانيد و گفت : خدواندا! حرمت دوستان نزديك خود به وى نماى . چون باز نگريستند آن رداى وى را پر از درها ديدند كه نور آن در بصرها(168) اثر مى كرد، گفت : كسى را كه حرمت وى نزديك چنين باشد به دنياى تو چه حاجت دارد؟ آنگه گفت : خدايا فراگير كه مرا بدين حاجت نيست ، چون باز نگريستند هيچ نديدند. باذن الله تعالى و تقدس .

باران رحمت  

ثابت يمانى گفت : با جماعتى عباد بصره چون ايوب سجستانى و صالح مرئى و حبيب فارس و مالك دينار به حج رفته بوديم . اهل مكه پناه به ما دادند و گفتند: استسقا كنيد كه امسال باران نيامده است ، باشد كه حق تعالى به بركت شما باران شما فرستد. طواف كرديم و نماز گزارديم و دعا كرديم ، هيچ باران نيامد. جوانى را ديدم كه مى آمد، آثار صالحان در وى مشاهده كرديم . يك يك را به نام بخواند و گفت : در ميان شما كسى نيست كه خداى را دوست دارد؟ گفتيم : اى جوانمرد بر ما دعاست و بر وى اجابت . گفت : دور شويد. ما دور شديم . وى روى بر خاك نهاد و گفت : خداوندا! به حق دوستى تو را مرا كه ايشان را باران فرستى . فى الحال باران باريدن گرفت چنانكه رودخانه ها روان شد. پرسيديم كه اين جوان كيست ؟ گفتند: زين العابدين على بن الحسين عليه السلام .

آفتاب پشت ابر 

آورده اند كه چون اين آيت : يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم .(169) فرود آمد، جابر گفت : يا رسول الله ! اولوالامر كيستند كه حق تعالى طاعت ايشان را با طاعت خود و طاعت تو مقرون كرده است ؟ گفت : يا جابر! هم خلفانى و ائمه المسلمين بعدى ، اولهم على بن ابى طالب .(170) ايشان خليفتان من اند و امامان مسلمانان اند بعد از من . اول ايشان على بن ابى طالب عليه السلام است ، آنگه حسن و حسين عليه السلام ، آنگه على بن الحسين ، آنگه محمد بن على عليه السلام كه در تورات معروف است به باقر، و تو او را دريابى يا جابر! و چون وى را بينى سلام منش برسان . بعد از آن يك يك را نام برد تا به حجة القائم عليه السلام رسيد. گفت : مردى بود كه نامش نام من بود و كه نيتش ، كنيت من بود. حق تعالى به دست وى مشارق و مغارب زمين را بگشايد. او را غيبى بود كه به آن غيبت بر امامت او ثابت نماند مگر مؤمنى كه حق تعالى دل او را با ايمان امتحان كرده بود. جابر گفت : گفتم : يا رسول الله ! شيعت (171) او را به انتفاع باشد؟ گفت : باشد، همچون انتفاع مردمان به آفتاب ، اگر چه ابرى در پيش او آيد. چون ظاهر شود جهان را پر عدل و داد كند بعد از آنكه پر جور و ظلم شده باشد. شعر:
متى تطلع الشمس المنيرة للهدى
فتترك عرنين الظلاله اجدعا
يروح به الدين الحنيفى غالبا
و يصبح خد الظلم بالعدل اضرعا(172)
جابر گفت : حق تعالى مرا عمر داد تا امام محمد باقر عليه السلام را دريافتم . روزى پيش امام زين العابدين على بن الحسين عليه السلام نشسته بودم . پسرش محمد باقر عليه السلام از حجره زنان بيرون آمد. او كودك بود. چون او را بديدم گوشت و پوست من بلرزيد. گفتم : اى كودك ! روى فرا كن ، روى فرا من كرد. گفتم : پشت بر من گردان ، پشت بر من گرداند. گفتم : شمايل رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم دارد، به خداى كعبه . گفتم : باقرى ؟ گفت : اى جابر! برسان پيغام جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم . گفتم : مولاى من ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا بشارت داد كه تو را دريابم . گفت : چون وى را دريابى ، سلام منش برسان . يابن رسول الله ! جدت رسول خدا تو را سلام مى رساند. گفت : على جدى رسول الله ما دامت السموات و الارض و عليك يا جابر! بما بلغت ، السلام .(173) جابر گفت : من پيش وى آمد و شد مى كردم و از وى مسئله مى پرسيدم . روزى از من مسئله (اى ) پرسيد. گفتم : به خداى كه من در نهى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نروم كه گفته است : ايشان كه از شما عالمتر باشند، از ايشان بياموزيد و ايشان را مياموزيد. امام محمد باقر عليه السلام گفت كه راست گفت جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم ، و لقد اءوتيت الحكم صبيا ، يعنى : مرا در كودكى علم و حكمت داده اند؛ كل ذلك بفضل الله علينا و بركاته (174)

مسافرى از دوزخ  

محمد بن مسلم روايت كرد از ابى عينه كه مردى از اهل شام پيش امام محمد باقر عليه السلام آمد و گفت : من مردى ام شامى ، تولا به شما مى كنم كه از اهل بيت رسوليد و پدرم تولا به بنى اميه كردى و مرا دشمن داشتى به سبب دوستى شما. و پدرم مال بسيار داشت و بجز من وارثى نداشت . چون وفات كرد مال وى طلب كردم ، نيافتم . گمان من چنان است كه آن را دفن كرده است . گفت : مى خواهى كه پدر خود را ببينى ؟ گفت : آرى . امام محمد باقر عليه السلام نامه اى نوشت و گفت : اين نامه را امشب به بقيع بر و چون به بقيع رسى آواز درده : يا ذر جان ! يا ذر جان ! شخصى پيش تو آيد. نامه به وى ده و بگو تا پدرت را به تو نمايد. وى نامه بستد و برفت .
ابى عينه گفت : ديگر روز برفتم تا ببينم كه كار آن مرد كجا رسيده است . وى را ديدم بر در سراى ابوجعفر محمد باقر عليه السلام منتظر ايستاده بود تا دستوريش دهند. چون دستورى يافت ، در رفتيم . مرد را چون چشم بر امام افتاد، گفت : الله اعلم حيث يجعل رسالته .(175) حق تعالى مى داند كه زيور نبوت را كه شايد، مهبط(176) وحى را كدام دل بايد. من دوش نامه تو را به بقيع بردم و چون آواز در دادم كه : يا ذرجان ! شخصى پيش من آمد و گفت : ذر جان منم ، چه مى خواهى ؟ گفتم : رسول محمد باقرم ، نامه فرستاد به تو. گفت : مرحبا بك و بمن جئت من عنده .(177) نامه بدادم . برخواند و گفت : مى خواهى كه پدر خود ببينى ؟ گفتم : آرى . گفت : ساعتى توقف كن .... برفت و باز آمد. مردى سياه با وى همراه ، رسن (178) سياه در گردن وى كرده گفت : اين پدر تو است اما دود جحيم و عذاب اليم او را از آن صورت بگردانيده است . گفتم : ويلك !(179) تو پدر منى ؟ گفت : آرى . گفتم : چه چيز تو را بدينجا رسانيده است ؟ گفت : تولا به بنواميه . ايشان را دوست مى داشتم و بر اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فضل مى نهادم . لاجرم به عذاب اليم گرفتار شدم . اكنون آن مال من صد و پنجاه دينار است در فلان جاى دفن كرده ام . آن را بردار و پنجاه هزار دينار به امام محمد باقر عليه السلام ده و باقى تو راست (180) يابن رسول الله صلى الله ! مى روم تا آن مال بردارم .
برفت و سال آينده باز آمد و پنجاه هزار دينار آورد و در پيش امام محمد باقر عليه السلام بنهاد و گفت : من هميشه دوستدار شما بوده ام و اكنون دوستى به غابت رسيده است و خاص شده .

سايه نور 

آورده اند كه جوانى زاهد از اهل شام به نزديك ابوجعفر محمد باقر عليه السلام بسيار نشستى . روزى گفت : من به نزديك تو نه از دوستى تو مى نشينم بلكه از تفضل و فصاحت تو مى نشينم .
امام عليه السلام تبسمى كرد و هيچ نگفت . روزى چند بر آمد، آن جوان نيامد. امام محمد باقر عليه السلام از احوال وى پرسيد.
گفتند: بيمار است . يكى آمد و آن جوان در گذشت و وصيت كرده است كه تو بر وى نماز كنى .
گفت : برويد و كار وى بسازيد و وى را بشوييد و همچنان بر سريرش (181) بگذاريد تا من بيايم .
پس برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و رداى رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر دوش افكند و بدان خانه شد و آواز داد كه اى جوان ! برخيز كه خدا تو را زنده گردانيد. جوان گفت : لبيك يابن رسول الله ! و باز نشست . امام محمد باقر عليه السلام گفت : حالت چون است ؟ گفت : روحم قبض كردند و اين ساعت آوازى شنيدم كه با وى دهيد كه محمد بن على وى را از ما در خواسته .
زهى بزرگى امام محمد باقر عليه السلام و زهى بزرگى امام جعفر صادق عليه السلام .
مفضل بن عمر گفت : نزديك مولاى خود، ابو عبدالله صادق عليه السلام بودم . امام به صحن سراى من آمد. وى را سايه نديدم . از آن تعجب كردم .
امام عليه السلام آواز داد: يا مفضل ! ما نوريم ، نور را سايه نباشد. هر كه تسليم كند ما را(182) با ما در بهشت باشد.

دستى بر ساق عرش  

آورده اند كه مردى از اهل خراسان مال و نعمت بسيار داشت و دوستدار اهل بيت عليهم السلام بود. هر سال به حج شدى و بر خود وظيفه كرده بود كه هر سال هزار دينار به امام صادق عليه السلام رسانيدى . يك سال عيالش گفت : مرا نيز به حج بر تا من نيز حج گزارم و اولاد رسول را ببينم و از مال خود ايشان را تحفه و هديه اى برم . مرد اجابت كرد و وى را با خود ببرد و آن هزار دينار كه از براى امام مى برد، در درجى (183) كه تعلق به عيال او داشت ، نهاد و قفل بزد. چون به مدينه رسيد، درج برگرفت و بگشاد، هيچ زر نبود. مرد متحير فرو ماند. از زن پرسيد، گفت : نمى دانم با ما كسى نبود كه به خيانت متهم باشد، زرينه (184) زن در رهن كرد و هزار دينار بستاند و پيش امام برد. امام عليه السلام گفت : اين زر باز پس ده كه زر كه در درج بود، ما را احتياجى آمد، بفرموديم تا آن را پيش ما آوردند. مرد را بصيرت زياد شد و آن زر باز داد و ديگر روز به خانه شد، زن را در حالت نزع ديد. گفتند: درد دلى به دلش در آمد و بيفتاد. مرد بر بالين وى بنشست تا در گذشت ، چشمش فرو گرفت و دهنش بر هم نهاد و وى را در جامه پوشيد و پيش امام عليه السلام برد و خواست تا چون كارش ‍ ساخته شود، حضرت امام عليه السلام بر وى نماز كند. امام برخاست و دوگانه اى (185) بگزارد و گفت : اى مرد! برو به خانه خودت كه عيالت زنده است . مدر به خانه شد، زن را زنده ديد. القصه به حج شدند و در طوافگاه صادق عليه السلام را ديد كه مردمان گرد وى آمده بودند. زن گفت : اين مرد كيست ؟ گفت : آن مولاى ما ابو عبدالله الصادق عليه السلام (است ). زن گفت : به خداى كه اين مرد است كه دست بر ساق عرش زده بود و شفاعت مى كرد تا روح مرا به من دادند.

دعوى امامت  

چون امام جعفر صادق عليه السلام در گذشت ، پسرش عبدالله بن جعفرى دعوى امامت كرد. و اين عبدالله پسر مهتر(186) بود و موسى بن جعفر پسر كهتر(187). موسى بن جعفر كوى (188) بكند و آتش برافروخت و نفط(189) در وى ريخت و عبدالله را گفت : اى برادر! اگر تو امامى دست در زير آتش كن . وى نتوانست . موسى بن جعفر عليه السلام دست در آنجا كرد و آن آتش را به دست بسود(190).

تكرار معجزه  

حسن بن زيد گفت : صادق عليه السلام را گفتم : يابن رسول الله ! خبر ده مرا از آنچه حق تعالى ابراهيم را گفت : اولم تؤ من ؟ قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ؛(191) گفت : مى خواهى كه مثل آن تو را نمايم ؟ گفتم : آرى . صادق عليه السلام گفت : يا باز! يا غراب ! يا طاووس ! يا حمامه ! چهار مرغ پيش وى جمع شدند. ايشان را ذبح كرد و پاره پاره كرد و گوشتهاشان به هم برآميخت و به جزو بنهاد و گفت : يا باز! يا غراب ! يا طاووس ! يا حمامه ! گوشتها از جاى برخاستند. از آن با اين مى شد و از اين با آن تا چهار مرغ جمع شدند و بپريدند. صادق عليه السلام گفت : آن نيست كه بر ما حسد مى برند. در حق ماست : ام يحسدون الناس ‍ على ما اتاهم الله من فضله ؛(192) ماييم آل ابراهيم كه ما را ملك عظيم دادند كه : (فقد اتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمه ) و اتيناهم ملكا عظيما.(193)
اگر نجات و رستگارى مى طلبى ، ايشان را بشناس ، به دل و زبان ايشان را دوست بدار، خلاف فرمان ايشان مكن (تا به دوزخ گرفتار نشوى .) بيت :
گر ز خط بندگيشان پاى دل بنهى برون
روز حشرت از جهنم خط آزادى چراست
ورهمى بى مهر ايشان دعوى طاعت كنى
دعويت يكسر محال و طاعتت جمله هباست

ساحران در كام سحر خود 

آورده اند كه منصور دوانيقى (194) كس فرستاد و هفتاد كس را از ساحران بابل بخواند و گفت : جعفر بن محمد ساحر است . اگر شما سحرى كنيد كه او را در مجلس من خجل كنيد و شرمسار گردانيد، من شما را مال عظيم بدهم . پس آن ساحران صورتهاى سباع (195) ساختند و در پهلوى خود بنشاندند و منصور بر تخت نشست و كس فرستاد و صادق عليه السلام را بخواند. چون در آمد. ساحران و صورتها را بديد. گفت : واى بر شما، مرا مى شناسيد كه من كيستم ؟ منم آن حجت خداى كه سحر پدران شما را باطل كردم و عهد موسى عمران .
آنگه بر آن صورتها نگريست ، گفت : بگيريد هر يك صاحب خود را و فرو بريد. به فرمان خداى تعالى آن صورتها در جستند و هر يكى صاحب خود را فرو بردند.
منصور از ترس بيهوش شد و از تخت در افتاد. چون باهوش آمد، گفت : يا ابا عبدالله ! توبه كردم ، بر من عفو كن و در گذر.
گفت : عفوت كردم . گفت : صورتها را بفرماى تا آن مردمان را رد كنند گفت : هيهات ! هيهات ! اگر عصاى موسى عليه السلام سحرهاى فرعون را رد كردى ، اين سباغ نيز رد كنند و تو هرگز ايشان را نبينى . زهى (196) بزرگوارى امام جعفر صادق عليه السلام .

قصر بى بنيان  

آورده اند كه منصور دوانيقى شبى پسر خود را گفت : برو جعفر صادق را بيار تا وى را بكشم . وزيرش گفت : كسى كه در گوشه اى نشسته باشد و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملك دنيا كوتاه كرده ، كشتن وى چه فايده دهد؟ هر چند كه گفت ، سود نداشت . كسى به طلب وى فرستاد و غلامان را گفت : چون وى در آيد و با من سخن گويد، چون من عمامه را از سر بر دارم ، شما در حال وى را بكشيد. پس چون صادق عليه السلام را درآوردند، منصور از تخت فرو نشست و پيش وى دويد و در صدرش نشاند و در پيش وى به زانو درآمد و گفت : مولاى من ! چرا زحمت كشيدى ؟ گفت : مرا بخواندى . گفت : تو را بر من امروز فرمان است ، به هر چه فرمايى . گفت : آن مى خواهم كه مرا نخوانى تا كه من بيايم . گفت : سميع و مطيعم . غلامان و وزير تعجب مى كردند. صادق عليه السلام برخاست و رفت . لرزه بر اعضاى منصور افتاد، دواج (197) بر سر كشيد و بى هوش شد و بيفتاد تا نيم شب . چون به خود باز آمد، وزير از حال وى پرسيد. گفت : چون صادق در آمد، من قصر خود را ديدم كه موج مى زد چون كشتى در ميان دريا و اژدهايى ديدم ؛ يك لب به زير صفه (198) نهاده و يكى بر بالاى آن و گفت : اى منصور! اگر او را تعرض ‍ رسانى و بيازارى ، تو را با قصر فرو برم . چون آن بديدم و بشنيدم عقل از من برفت و بى هوش شدم . وزير گفت : آن سحر بود. منصور گفت : خاموش شو كه امام جعفر صادق ، حجت خدا است .

عود آسمانى  

آورده اند كه دو برادر بودند از اهل كوفه ، به زيارت مى شدند. چون به ميان بيابان رسيدند، يكى از تشنگى وفات كرد و يكى ديگر بر بالين وى بنشست و متحير بماند و نمى دانست كه چه كند؟ پناه به حضرت حق جل و علا داد و با اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و سلم وسيلت مى جست و يك يك را مى خواند تا به امام جعفر صادق عليه السلام رسيد. او را مى خواند و بدو وسيلت مى جست كه اين حكايت در عهد صادق عليه السلام بود. پس نگاه كرد، مردى را ديد كه پيش وى ايستاده . گفت : حالت چيست ؟ گفت : اينكه برادرم وفات كرد و من نمى دانم كه در اين بيابان چه كنم ؟ آن مرد پاره اى عود به وى داد و گفت : اين را در ميان دو لب وى نه . چون چنان كرد، در حال به فرمان حق تعالى زنده شد. برادر از وى پرسيد كه تشنه هستى ؟ گفت : نه . پس با كوفه شدند. بعد از آن برادرى كه دعا مى كرد، اتفاق افتاد كه به مدينه شد پيش صادق عليه السلام . صادق عليه السلام را چون چشم بر وى افتاد، گفت : برادرت چون است ؟ گفت : به سلامت است . گفت : آن پاره عود چه كردى ؟ گفت : يا بن رسول الله ! چون برادرم زنده شد، من از شادى آن را فراموش ‍ كردم . گفت : آن وقت كه تو دعا مى كردى ، برادرم خضر پيش من بود. وى را به پيش تو فرستادم با پاره اى عود از ساق عرش و آن عود به ما رسيد. زهى بزرگى و بزرگوارى ايشان .
بيت :
بزرگانى كه خاصان خدايند
درين درگاه با قدر و بهايند
اگر خواهى كه ايشان را بدانى
حقيقت دان كه آل مصطفايند

سجده بى همتا 

آورده اند كه روزى هارون الرشيد بر بام كوشك بود، به زندان نگاه كرد. سفيدى (اى ) بديد؛ زندانبان را بخواند و گفت : آن سفيدى چيست كه در آن زندان مى بينم ؟ زندانبان بگريست و گفت : آن موسى بن جعفر است . وى را دو سجده است كه از دور(199) آدم تا به امروز، كس را نبوده و تا قيامت دانم كه نبود. گفت : چگونه است ؟ گفت : همه شب در قيام ركوع و سجده است و چون نماز بامداد مى گزارد ساعتى به تعقيب مشغول مى شود و بعد از آن در سجده افتد و در سجده است تا نماز پيشين مى گزارد، بعد از آن به سجود مى شود تا به نماز شام .

طعام آسمانى  

شقيق بلخى گويد: سالى به حج مى شدم . چون يك منزل برفتم ، از گرد قافله بر آمدم . جوانى را ديدم كه گليمى در خود پيچيده و بر كناره اى رفته . گفتم : اين جوان به حج خواهد رفت و زاد مردمان ، بروم و وى را ملامت (200) كنم . روى به وى نهادم به من نگريست و گفت : يا شقيق ! ان بعض الظن اثم (201)، باز گشتم و گفتم : اين جوان بدانست آنچه در دل من بود. چون به ديگر منزل فرود آمديم . گفتم : بروم و از وى حلالى خواهم . چون برفتم نماز مى گزارد. چون سلام بازداد و گفت : يا شقيق ! انى لغفار لمن تاب .(202)
گفتم : اين مرد از ابدال (203) است . دو نوبت بدانست آنچه در دل من بود.چون به ديگر جا فرود آمديم وى را ديدم ركوه (204) در دست به سر چاه آمد تا آب بركشد. ركوه از دستش بيفتاد و در چاه افتاد. وى رو سوى آسمان كرد و گفت : اگر مرا آب نباشد گو مباش ، سيرابى من تويى اما اين ركوه در چاه مگذار. من آب را ديدم كه در جوش آمد و ركوه را بر سر چاه آورد. وى دست دراز كرد و ركوه را گرفت و پر آب كرد و پاره اى ريگ در وى ريخت و بجنبانيد و بياشاميد.
با خود گفتم : حق تعالى آن را از براى وى طعامى گردانيده باشد. از وى درخواستم . وى ركوه پيش من داشت . بخورم . طعامى يافتم كه هرگز مثل آن نخورده بودم . ديگر وى را نديدم تا به مكه رسيدم . وى را ديدم . در مسجد الحرام خلقى بر وى جمع آمده از وى وسايل حلال و حرام و شرايع و احكام مى پرسيدند. گفتم : اين كيست ؟ گفتند: موسى بن جعفر عليه السلام . گفتم : اين است علم و بيان و آن است زهد و توكل . الله اعلم حيث يجعل رسالته .(205)

عطاپوش خطاپوش  

آورده اند كه موسى بن جعفر عليه السلام را دشمنى بود كه هرگاه امام موسى عليه السلام را بديدى دشمنام دادى و لعنت كردى او را و پدران او را. مواليانش گفتند: ما را اجازت ده تا آن ملعون را بكشيم .
گفت : نه ، عالمان حليمان (206) و رحيمان (207) باشند، صبر كنيد.
روزى آن مرد به مزرعه خود رفته بود، امام موسى بن جعفر عليه السلام سيصد دينار زر سرخ برگرفت و بدان مزرعه شد بر وى سلام كرد و گفت : اين مبلغ را بستان و پدران مرا ببخش و ايشان را دشنام مده و لعنت كن .
وى دست و پاى امام را بوسه داد و گفت : زهى كريمى و حليمى تو.
گواهى مى دهم كه از اهل بيت نبوتى و معدن رسالت .
بعد از آن هرگاه امام را ديدى تعظيم و توفير(208) كردى .
عالم چنين بايد كه به علم عطاپاش باشد و به حلم ، خطاپوش .

زندانى آزاد! 

على بن المسيب گفت : مرا و مولاى من ، موسى بن جعفر عليه السلام را از مدينه به بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس ‍ درازا كشيد.) مشتاق اهل بيت و عيال شدم .
موسى بن جعفر عليه السلام بدانست ، گفت : دلت با اهل و عيال است كه در مدينه اند؟ گفتم : بلى . يابن رسول الله ! گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پيش من آى . چنان كردم . برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم . گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسين عليه السلام بودم .
گفت : اين تربت جدم حسين است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام بودم . گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت رسول الله بودم . گفت : تربت جدم رسول صلى الله عليه و آله و سلم است . اينكه سراى تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ايشان را ملاقات كردم و به تعجيل با پيش وى آمدم . گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم . گفت : بگشا. بگشادم . خود را به سر كوه ديدم كه از آسمان آب بدان كوه ريخته مى شد.
بدان آب وضو كرديم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ايستاد. چهل مرد ديدم كه در عقب سر وى نماز مى كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف است و اينان اوليا و اصفيااند. از حق تعالى در خواسته اند تا ميان من و ايشان ملاقات شود. پس آن قوم را وداع كرديم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندان بغداد بودم . دوستى وى در دل من ثابت شد.

نقشى كه زنده شد! 

در معجزات و كرامات (حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ) آورده اند كه چون ماءمون - عليه اللعنه - على بن موسى الرضا عليه السلام را وليعهد خود كرد، روزى چند باران نمى آمد. ماءمون ، رضا عليه السلام را گفت : يابن رسول الله ! به صحرا رو و نماز استسفا كن و از حق تعالى در خواه شايد رحمتى فرستد. امام گفت : روز دوشنبه بروم . ان شاء الله تعالى . پس امام روز دوشنيه به صحرا رفت و خلق بسيار با وى بيرون شدند. چون نماز گزارد و دعا كرد، ابرى برآمد. مردمان در جنبش ‍ آمدند. امام گفت : اين ابر باران از آن شما نيست . از براى فلان شهر است . همچنان تا ده وصله ابر برآمد. چون يازدهم برآمد. گفت : اين ابر و باران از آن شماست و نبارد تا كه شما به مقام و خانه خود رويد. پس چون خلقان به مقام و منزل خود رسيدند، باران در گرفت ، بارانى كه به يك ساعت رودخانه ها و حوضها و غديرها(209) پر آب گرديد. مردمان زبان به مدح و ثناى وى بگشودند. جماعتى منكران و حاسدان ولايتش پيش ‍ ماءمون شدند و وى را ملامت كردند بر آنكه رضا عليه السلام را وليعهد خود گردانيدى و گفتند: اين چيست كه كردى ؟ اين شرف و بزرگى و عظيم كه خلافت راست از خاندان عباس به خاندان على نقل مى كنى و اين ساحر و ساحرزاده است ، او را تربيت مى فرمايى تا بازار خود تيز كند. ماءمون گفت : (وى پنهان به خود دعوت مى كرد، خواستم كه دعوت وى با ما بود. بعد از اين ) هر روز از مرتبه وى چيزى كم كنم تا به صورتى وى را فرا خلقان نمايم كه بدانند كه وى مستحق اين كار نيست . ملعونى نامش حميد بن مهران ، گفت : مرا دستورى فرما تا با وى بحث كنم و در پيش خلقان وى را خجل و شرمسار گردانم . گفت : چنان كن . پس ‍ ماءمون بفرمود تا اشراف اطراف و علما و فضلا جمع شدند و رضا عليه السلام را حاضر كردند. حميد ملعون روى به رضا عليه السلام آورد و گفت : اى پسر موسى ! تو عظيم از حد خود در گذشته اى و از قدر خود تجاوز كرده اى به سبب بارانى كه عادتست باريدن وى كه با دعاى تو اتفاق افتاده است پندارى كه معجزه ابراهيم خليل آوردى و يا موسى كليم . اگر راست مى گويى كه تو را معجزه و كرامتى هست اشارت كن بدين دو نقش كه بر مسند ماءمون كرده اند تا شير شوند و ايشان را بر من مسلط گردان تا مرا هلاك كنند و اگر نه از خود مى كنى چيزى كه آن را نتوانى . رضا عليه السلام در خشم شد و بانگ بر آن شيرها زد كه فراگيريد اين فاسق فاجر را و طعمه خويش سازيد. به فرمان خداى تعالى آن دو صورت ، شير شدند و آن ملعون را در هم شكستند و بخوردند، چنانكه از وى هيچ باقى نماند و در حضرت رضا عليه السلام بايستادند و گفتند: ما را چه مى فرمايى ؟ با صاحبش هم اين كنيم ؟ گفت : نه . برويد با جاى خود، ايشان با جاى خود شدند و به همان صورت گشتند.
ماءمون كه بى هوش افتاده بود، رضا عليه السلام بفرمود تا گلاب آوردند بر روى وى زد تا به هوش آمد.

سجده ماءمون  

بعد از امام رضا عليه السلام امام محمد تقى عليه السلام بود؛ كه نيتش ‍ ابوجعفر، ام الفضل دختر ماءمون زن وى بود.
گفت : ابو جعفر مرا رشك (210) فرمودى - گاه به زنى و گاه به كنيزكى - تا شبى به خانه وى در شدم . زنى را ديدم با جمال و كمال . گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من زن ابوجعفرم - و من از فرزندان عمار ياسرم . گفت : من چون اين سخن شنيدم چندان رشك به من برآمد كه خود را نگه نتوانستم داشت . پيش پدر شدم و گفتم : ابوجعفر تو را دشنام مى دهد و عباسيان را جفا مى كند و خبرها گفتم كه از آن هيچ نبود.
ماءمون خمر خورده بود و مست بود، در خشم شد و تيغ برگرفت و گفت : اين ساعت او را بدين تيغ پاره كنم و روى به حجره ابوجعفر نهاد. من از گفتن پشيمان شدم و در عقب وى برفتم - و ياسر خادم نيز با من بود. ماءمون به حجره وى درآمد. ابوجعفر خفته بود، تيغ بر وى نهاد و او را پاره كرد و تيغ بر حلقش ماليد و سرش را از تن جدا كرد و چون شتر مست - كف بر دهان آورده - باز گشت .
من بيزار از آنجا شدم و تا روز مى گريستم و جزع و فزع مى كردم . چون روز شد. پدر را گفتم : دانى كه دوش چه كردى ؟ گفت : چه كردم . گفتم : پيش پسر رضا شدى و وى را پاره پاره كردى ماءمون روى به ياسر كرد و پرسيد كه چنين است كه اين ملعونه مى گويد. گفت : چنين بود.
ماءمون ملعون گفت : آه ! آه ! كه هلاك شدم و دين و دنيا از من برفت . اى ياسر! برو و خبر باز آر. ياسر برفت و زود باز آمد و گفت : بشارت آوردم . برفتم و وى را ديدم مسواك به كار مى داشت و بر وى هيچ نشانى نديدم . خواستم كه پيراهن برون كند تا بدانم كه بر وى هيچ جراحت هست يا نه ، گفتم : يابن رسول الله ! مى خواهم كه اين پيراهن به من بخشى . او مراد من بدانست . پيراهن برون كرد. به خدا كه بر وى هيچ نديدم .
ماءمون به سجده افتاد و ياسر را هزار دينار بخشيد. اين معنى و امثال اين از ايشان عجيب و غريب نيست . زيرا كه ايشان وجه الله اند. جنب الله اند. يدالله اند. باب الله اند. حبل الله اند.

اعجاز امامت  

نوفل گفت : رضا عليه السلام از ماءمون اجازت خواست كه دارو مى خورم و به چشمه آب گرم مى روم . مرا هفت روز معاف دار و رسولان تو به من نيايند. ماءمون وى را اجازت داد.
رضا عليه السلام به سرچشمه رفت و آنجا خيمه زد. ماءمون روز مى شمرد. روز هشتم برنشست و به سر چشمه رفت . امام رضا عليه السلام آنجا بود. وى را پرسيد و باز آمد.
بسى بر نيامد كه از مدينه پيكى رسيد كه رضا عليه السلام در فلان روز به اينجا رسيد و از اينجا به مكه شد. عامل مكه نيز نامه نوشت كه رضا عليه السلام اينجاست . همين ساعت كه رسيد من تو را اعلام كردم . ماءمون نامه ها بديد، تعجب كرد. برخاست و پيش رضا عليه السلام رفت و گفت : از من درخواستى كه دارو مى خورم و به آب گرم مى روم به مدينه و مكه شدى ؟! حق تعالى تو را علمى عظيم داده است ، من برادر و پسر عم توام ؛ از آن حرفى به من آموز كه بدان نفع گيرم .
رضا عليه السلام گفت : اگر من خضر بودمى بدان قادر نبودمى . ماءمون ملعون بخنديد و گفت : به خداى كه رفتى و باز آمدى و تو حجت خدايى و ولى اين امت .

باغى در دل صحرا 

عمار بن زيد گفت : در صحبت (211) امام معصوم على بن موسى رضا عليه السلام به مكه مى رفتم . غلامم در راه رنجور شد و انگور خواست . گفتم : اينجا انگور از كجا بود! رضا عليه السلام به من كس فرستاد كه غلامت را انگور آرزو است . به مقابل خود بنگر. چون نگريستم باغى ديدم در وى درختان انار و انگور. در رفتم و انگور باز كردم و پيش غلام آوردم و قدرى زاد برگرفتم .
چون به بغداد آمدم ليث بن سعيد و ابراهيم بن سعيد جوهرى را حكايت كردم .
ايشان پيش امام رضا عليه السلام شدند و باز گفتند. گفت : بنگريد نگريستند، بوستانى ديدند همه نوع ميوه در وى . گفتند: گواهى مى دهيم كه تو فرزند رسول خدايى و بهترين خلقانى بعد از پدر و جد.

شفاعت در خردسالى  

محمد بن سنان گفت : مرا درد چشم پديد آمد. چنانكه به نابينايى نزديك بود. پيش مولاى خود ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام شدم و گفتم : يا بن رسول الله ! بر من رحمت كن كه بى طاقت و مضطرب شدم . رقعه اى (212) نوشت و گفت : پيش پسرم ابوجعفر محمد برو و خود را روى مال (213) و از وى در خواه تا تو را دعا كند و آن حضرت آن روز يك سال و چهار ماه بيش نبود.
نزد وى شدم و رقعه به وى دادم . رقعه بستد و نگاه كرد و دست برداشت و دعا فرمود و دست و روى از آسمان نگردانيد تا چشمم باز شد و روشن گشت ، چنانكه پندارى هرگز درد نبوده است .

رهايى از زندان  

روايت كرد محمد بن سادات الغزونى از محمد بن حسان از على خالد كه گفت : من به عسكر بودم . گفتند كه مردى اينجا محبوس است ، از شامش آوردند كه دعوى پيغمبرى كرده است .
گفتم : بروم و او را ببينم ، بدان زندان شدم . وى را ديدم با فهم و كياست .
گفتم : حال و قصه تو چيست ؟ گفت : دروغ گفته اند كه من دعوى پيغمبرى كرده ام كه در شام عبادت مى كردم در موضعى كه آن را راس ‍ الحسين خوانند. من در عبادت بودم . شخصى بيامد و مرا گفت : برخيز. من برخاستم . خود را در مسجد كوفه ديدم . گفت : اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، اين مسجد كوفه است . وى نماز كرد و من نيز در عقب وى نماز كردم . چون باز نگريستم خود را در مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم ديدم . بر رسول صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد و صلوات داد و نماز كرد. من نيز صلوات دادم و نماز كردم . بعد از آن باز نگريستم . خود را به شام در موضع عبادت خود ديدم . دگر سال نيز چنين كرد. چون خواست كه از من جدا شود، گفتم : به حق آن كس كه تو را بدين قادر گردانيده است كه مرا خبر ده كه تو كيستى ؟
بفرمود منم محمد بن على بن موسى الرضا عليه السلام . پس چون اين خبر به محمد بن عبدالملك رسيد گفت تا مرا بند برنهادند و در زندان كردند.
گفتم : قصه را بنويس تا به پيش محمد بن عبدالملك برم . چون نامه بردم ، آن ملعون گفت : بگو تا آن كس كه تو را از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برد، بگوى تا تو را از زندان برون برد. على بن خالد گفت : من از اين غمناك شدم و وى را به صبر فرمودم . چون روزى ديگر بر در زندان شدم ، خلقى را ديدم جمع شده ، گفتم : چه بوده است ؟ گفتند: آن مرد را كه از شام آورده بودند، گم يافتند، نمى دانند كه به زمين فرو شد يا به آسمان رفت .
گفتم : اهل بيت رسول عليهم السلام كشتى نجاتند، هر كه پناه به ايشان دهد، از بلاى دنيا و عذاب آخرت خلاص و نجات يابد.